خلاصه:
هدویگ میخواد بره باشگاه بدنسازی ثبت نام کنه و قویهیکل بشه، اما بهش میگن فقط جغدای سیاه حق ورود دارن. بنابراین تصمیم میگیره خودشو سیاه کنه. بعد از اینکه در سیاه کردن خودش با رنگ سیاه شکست میخورده، یک جغد آدرس مغازه تتو رو بهش میده که خودشو با تتو سیاه کنه. در مغازه تتو با نجینی و لرد روبرو میشه و لرد هدویگ رو میگیره...-------------------------------------------------------------------
موقعیت بغرنجی بود. همه جا به دستور لرد در سکوت فرو رفته بود و حتی صدای نفس کشیدن افراد هم به گوش نمیرسید.
لرد با خودش فکر کرد نمیتواند هدویگ را به حال خودش رها کند. بهرحال هدویگ جغد هری بود و میتوانست همه محفلیان را به مغازه تتوکار بکشاند. البته که لرد سیاه هیچ ترسی از محفلیان و هری نداشت، بلکه نمیخواست نجینی مورد علاقه اش تتو کار قدیمی اش را از دست بدهد و به خاطر حمله محفلیان دیگر نتواند آنجا برود. باید فکری میکرد.
صدای گرومپی آمد و افکار لرد ترسیدند و هوهو کنان پرواز کردند.
- مگر ما نگفتیم نفس هم نکشید تا فکر کنیم؟ چه کسی جرات کرد از دستور ما سرپیچی کند؟
نجینی آرام به گوشه صندلی تتو اشاره کرد و گفت:
-فس فسییی فس فس فسسس!( تتو کار بود پاپا! اینقدر نفس نکشید، غش کرد!)
لرد کمی سرش را کج کرد و توانست بدن رنگ پریده تتو کار را ببیند که روی زمین افتاده بود و مایع سیاهی هم روی لباسش و زمین پخش میشد.
- فسی فسو فسا ؟فس فسی ! (این دیگر چیست؟ رنگ قشنگی دارد!)
- فسس فسو فس فسی! ( جوهر تتو است پاپا! همینو زیر پوست تتو میکنند!)
- فسی فس فاسا.... ( رنگش مانند رنگ نشان شوم ماست که...)
لرد حرفش را نیمه کاره گذاشت چون فکری به ذهنش رسیده بود. کشتن (خوردن) هدویگ فقط هری و محفلی ها را نسبت به اینکه هدویگ کجا بوده و چه میکرده حساس میکرد. بهترین راه این بود که هدویگ ارزش و اعتمادش را پیش هری و محفلیان از دست بدهد. در این صورت حتی اگر چیزی هم میگفت، کسی حرفش را باور نمیکرد.
لرد به سمت تتو کار رفت و با پایش به او چند ضربه زد. تتوکار که به هوش نیامد، چوبدستی اش را بیرون کشید و ورد لازم را خواند. یک ثانیه بعد تتو کار بلند شد و ایستاد و با چشم های متعجب و ترسیده به لرد خیره شد.
لرد هدویگ را در بغل تتو کار انداخت و گفت:
- میخواهیم نشان شوم ما را بر پر این جوجه تتو کنی! نمیخواهیم یک پر سفید جا بماند! سیاه سیاهش کن! خودمان اینجا میمانیم تا نتیجه را ببینیم!
بعد به سمت هدویگ برگشت و گفت:
- وقتی نشان ما را داشته باشی، دیگر جایی پیش آن پسر و محفلی ها نداری!
هدویگ در دو راهی مانده بود. از طرفی داشت به هدفش میرسید و سیاه میشد و از طرف دیگر نمیخواست نشان شوم را داشته باشد. به نظر نمی آمد که لرد بیخیالش شود. نمیدانست باید چه کار کند.