هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵:۴۸ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
#88

هافلپاف

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۳:۵۱ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 268
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: کتاب، کلید، دریچه، قهوه‌ای، صندوقچه، کیف پول، دستکش.

آن روز پاتریشیا و ناتائیل هیچ‌یک به سرکار نمی‌رفتند. پاتریشیا می‌خواست زیرشیروانی خانه‌ى قرمز را مرتب کند و ناتائیل هم می‌خواست به او کمک کند.

ناتائیل شب قبل در خانه‌ى قرمز خوابیده بود؛ بنابراین پس از صرف صبحانه هردو به سراغ زیرشیروانی رفتند. "دریچه"ى زیرشیروانی روی سقف راهروی طبقه‌ى بالا بود. پاتریشیا آن را فشار داد و دریچه باز شد؛ نردبانی هم پایین آمد.

پاتریشیا و ناتائیل از نردبان بالا رفتند و وارد زیرشیروانی شدند. آنجا اتاقی پر از وسیله بود و بیشتر از همه "کتاب" در آن به چشم می‌خورد. ناتائیل گفت:
- یه اژدها هم می‌تونه اینجا گم بشه!

پاتریشیا با خنده گفت:
- راست می‌گی!

او متوجه "صندوقچه‌"ای در اتاق شد و به طرفش رفت.
- اینم که اینجاس!

ناتائیل به صندوقچه نگاه کرد. چوبی و "قهوه‌ای" بود و دو طرفش درخت تنومند و زیبایی را حکاکی کرده بودند. بین برگ‌های درخت، حروفی به چشم می‌خوردند:"پ.د.و".

پاتریشیا آن حروف را به ناتائیل نشان داد و گفت:
- این مخفف اسم مامانمه؛ پنی دیپل-وینتربورن. اون همه‌ى وسایل ارزشمندش رو توی این نگه می‌داشت.

او در صندوقچه را باز کرد و "کلید" چوبی‌ای با حکاکی یک برگ روی دسته‌اش از تویش درآورد. گفت:
- اینم کلید صندوقچه‌س.

پاتریشیا کلید را سرجایش گذاشت و به باقی وسایل توی صندوقچه نگاه کرد؛ یک "کیف پول" منجوق‌دوزی‌شده، یک جفت "دستکش" سفید تمیز و غیره. پاتریشیا در صندوقچه را بست و گفت:
- من می‌رم اینو بذارم توی اتاقم، بعد اینجارو مرتب می‌کنیم.

او این را گفت و خارج شد.

کلمات نفر بعد: جادو، چوبدستی، تسترال، اژدها، گربه، نامه، مهمانی.


با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷:۳۳ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
#87

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۰:۴۴:۴۱ شنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۳
از دنیا وارونه
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 220
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: مجسمه، قهوه، گارسون، تعظیم، اجزا، هاگوارتز، ردا


نمی خواست که آنجا را هم ول کند. در صندوق چوبی رنگ را کشید و کلیدی از درون آن درآورد. کلید را درون زبانه ی آهنین در کرد و وارد مسیر باریکی شد. آهنگ Faded درون ذهنش مرور می شد.
***
تو برای نور من سایه بودی
?Did you feel us
احساسمون کردی؟
Another star, you fade away
ستاره ای دیگه، که تو محوش کردی
Afraid our aim is out of sight
میترسم که هدفمان دور از دسترس باشد
Wanna see us, alive
می خواهی ما را ببینی، زنده



?Where are you now
الان کجایی؟
?Where are you now
الان کجایی؟
?Where are you now
الان کجایی؟
?Was it all in my fantasy
همه اش خیالاتم بود؟
?Where are you now
الان کجایی؟
?Were you only imaginary
فقط خیالات بودی؟
?Where are you now
الان کجایی؟



Atlantis, under the sea, under the sea
آتلانتیس، زیر دریا، زیر دریا
?Where are you now
الان کجایی؟
Another dream
رویایی دیگه
The monster’s running wild inside of me
هیولاها در درونم وحشیانه می تازند
I’m faded, I’m faded
پژمرده شدم، پژمرده شدم
So lost, I’m faded, I’m faded
بدجور گم شدم، پژمرده شدم، پژمرده شدم
So lost, I’m faded
بدجور گم شدم، پژمرده شدم



These shallow waters never met what I needed
این آب های کم عمق هرگز آنچه من می خواهم را برآورده نمی کنند
I’m letting go, a deeper dive
رهایش می کنم برود، شیرجه ای عمیق تر
Eternal silence of the sea
سکوت ابدی دریا
I’m breathing, alive
نفس می کشم، زنده
?Where are you now
الان کجایی؟
?Where are you now
الان کجایی؟



Under the bright but faded lights
زیر نور درخشان اما کم سو
You set my heart on fire
قلبم را به آتش کشیدی
?Where are you now
الان کجایی؟
?Where are you now
الان کجایی؟
?Where are you now
الان کجایی؟



Atlantis, under the sea, under the sea
آتلانتیس، زیر دریا، زیر دریا
?Where are you now
الان کجایی؟
Another dream
رویایی دیگه
The monster’s running wild inside of me
هیولاها در درونم وحشیانه می تازند
I’m faded, I’m faded
پژمرده شدم، پژمرده شدم
So lost, I’m faded, I’m faded
بدجور گم شدم، پژمرده شدم، پژمرده شدم
So lost, I’m faded
بدجور گم شدم، پژمرده شدم
***
صدای باران از پشت در شنیده می شد. به سختی از لای دیوار ها عبور کرد. از هاگوارتز دور شده بود. در انتهای راهرو یک تابلو بود که او را به سمت مجسمه ی گارسون قهوه به دست هدایت می کرد. بر روی تابلو شیری وجود داشت که بر اسکلت تعظیم کرده بود. اجزای آن تابلو گنگ بودند. با تند شدن آهنگ باران هم تندتر می شد. سرعتش را بیشتر کرد و خودش را به مجسمه رساند. ردای خاکستری ای را از روی شونه ی مجسمه برداشت و به طرف راهرو حرکت کرد. شاید این آخرین ماموریتی بود که می توانست داشته باشد.

کلمات نفر بعد: کتاب، کلید، دریچه، قهوه ای، صندوقچه، کیف پول، دستکش،


ویرایش شده توسط روندا فلدبری در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۱۳:۵۱:۰۴



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۹:۵۸:۳۵ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
#86

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۴۴:۵۸ پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
شـاغـل
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 193
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات فعلی: سیب زمینی، دریاچه، شیرینی، تماشاگر، چوب دستی، زیرانداز

کافه نزدیک دریاچه، مانند همیشه خلوت بود. آنجا در بین مردم شناخته شده نبود و عده ی کمی هم که می‌شناختنش، بخاطر قدیمی بودن میز و صندلی ها زیاد به کافه نمی آمدند. اما همیشه استثناء هایی وجود دارند.

تلما و دوستش ماریا، همیشه به این کافه می‌آمدند. آنها علاقه ای به مکان های شلوغ نداشتند و مکان های آرام و خلوت را می پسندیدند.

تلما درحالی که قهوه اش را میخورد به ماریا نگاه کرد. او هنوز هم چیزی سفارش نداده بود. تلما فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت و منو را برداشت. نگاهی به آن انداخت و گارسون را صدا کرد.
- لطفا یه مقدار شیرینی کدوحلوایی و برامون بیارین.

گارسون سفارش را روی کاغذ نوشت، تعظیم کرد و سپس رفت.

ماریا، با دقت به تک‌تک اجزای صورت تلما نگاه کرد. او دوستش را کاملا می‌شناخت و می‌دانست که نسبت به همیشه خوشحال‌تر است.
- تلما چته؟ چرا اینقدر خوشحالی؟

تلما با ذوق به او خیره شد.
- من... یه ماموریت جدید دارم! یه ماموریت مهم!

نزدیک ماریا شد و صدایش را آرام‌تر کرد.
- قتل یه جادوگر!

ماریا دستش را روی دستان او گذاشت و لبخند زد.
- برات خوشحالم! بهت تبریک میگم! حالا چه ماموریتی هست؟
- یه جادوگر دیوونه هست که توی دهکده هاگزمیده. همیشه شعار های ضد لرد سیاه میده. من رو مسئول کشتن اون کردن!

ماریا کمی فکر کرد و پرسید:
- همونی که روی زیرانداز می‌شینه و با سیب زمینی مجسمه درست میکنه؟

تلما با سر تایید کرد. کمی از قهوه اش نوشید.
- آره. باید با چوبدستی بکشمش!
- میشه من تماشاگر این کارت باشم؟
_البته!


کلمات نفر بعد: مجسمه، قهوه، گارسون، تعظیم، اجزا، هاگوارتز، ردا


تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳:۳۰ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
#85

اسلیترین

یوریکا هاندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۱:۴۱ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۲:۱۸:۳۰ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۳
از لباست خوشم نمی‌یاد!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموز سال‌بالایی
اسلیترین
پیام: 46
آفلاین
کلمات: تالار عمومی، کریسمس، شادی، نامه عربده کش، شال گردن، پتانسیل

دست‌هاش رو توی جیب پالتوش فرو برد و شال گردنش رو کمی بالاتر کشید. هنوز توی فکر نامه‌ی عربده کش مادرش بود که درست وسط سالن غذاخوری ترکیده و آبروش رو برده بود.

-به من چه که انرژی پتانسیل تغییر شکل چیه، من میخوام جاسوس شم نمیخوام محاسبات فیزیک جادویی انجام بدم که!

با حرص زمزمه کرد و قدم هاش رو محکم تر به زمین کوبید تا صداشون توی تالار عمومی طنین انداز بشه. لگدی به سنگ کوچیک توی راهرو(که از ناکجا آباد اونجا ظاهر شده بود) زد و گفت:

-حالا افتادم که افتادم. دوباره امتحان میدم دیگه. یه D توی درس به این مسخرگی که این حرف هارو نداره!

سنگ جلوی پاش رو سمت یکی از تزئینات کریسمس وسط راهرو که دایره‌ای شکل بود شوت کرد و بعد از اینکه دید سنگ مستقیم از وسط دایره رد شد(و خورد به یکی از زره هایی که آزارش به کسی نمیرسید) شگفت زده و متعجب خندید. اما صدای کسی پشت سرش شادی پس از گلش رو تخریب کرد:

-یوریکا؟ بیا اینجا ببینم، باید یه آزمون جبرانی بدی!!

کلمات نفر بعد: سیب زمینی، دریاچه، شیرینی، تماشاگر، چوب دستی، زیرانداز



“J'ai peur de te blesser, parce que je t'aime. Je pense que je le ferai toujours.”
“What did you say?”
"I said your hair looks ridiculous."



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰:۳۲ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
#84

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۹:۳۸:۰۴ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 139
آفلاین
کلمات: بدبخت - انگشت - چوب - خوشبحالـ (ش) - سقف - پیانو

نگاهی به مرد بدبخت که با تماس انگشتش با چوب در، زیر پیانویی که به سقف آویزان بود له شده بود کرد و لبخند زد.

-خوش به حالش، از این زندگی راحت شد.

حتی نیاز نبود از چوبدستی اش استفاده کند، جادوگر های امروزی آشنایی زیادی با وسایل ماگلی نداشتند و همین میتوانست برای آنها کشنده باشد.

-لعنتی

سرفه امانش را برید، دستش را جلوی دهانش گرفت اما این جلوی خونی که از میان انگشت هایش میریخت را نگرفت.

چند ثانیه بعد سرفه ها پایان یافتند، با انزجار نگاهی به لباسش که قطره های خون آن را رنگ کرده بودند کرد.

-تازه شسته بودمش انصاف نیست!

نفس کلافه ای کشید، حتی وقتی بدون دخالت دست شخصی را کشته به خون آغشته شده. بوی آهن مشامش را پر کرده بود و آزارش میداد هرچند طلسمی بود که میتوانست آن را خنثی کند.

کلمات فرد بعدی: تالار عمومی، کریسمس، شادی، نامه عربده کش، شال گردن، پتانسیل


ویرایش شده توسط ساکورا آکاجی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۴ ۲۲:۳۱:۴۸

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰:۱۸ دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۳
#83

مرگخواران

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۹:۱۴:۳۵ جمعه ۱۳ مهر ۱۴۰۳
از بچگی دلم می خواست...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 94
آفلاین
کلمات نفر قبل : مادر- کلاه گروهبندی - بچه گربه - کوچه ناکرتن - غرق خون


زن قدبلند دامن مخمل سبزش را یک دستی بالا نگه داشته بود تا از تماس آن با کف کپک زده ی قهوه خانه جلو گیری کند.

- قرارمون سرجاشه؟
- اهــمــم...

زن نیمی از صورتش را با یک بادبزن مارک پوشانده بود. او همانطور که دور و برش را میپایید و از شدت اضطراب مدام بادبزن را تکان میداد، دستش را درون جیب دامن برد و مُشتی گالیون را بااحتیاط به آنطرف پیشخان جایی که کلاهی نوک تیزو پینه بسته قوز کرده بود هل داد.

-هممم. قیمت مون مقطوعه خانم...

زن به گونه ای آه کشید که انگار صدای پیر و تودماغی کلاه آزار دهنده ترین صدایی است که در عمرش شنیده است. او در همان حال که زیر لب زمزمه میکرد : «قرار بود تخفیف بده...». با بی میلی پنج شش گالیون دیگر روی چوب های باد کرده ی پیشخان ریخت.
صدای جرینگ جیرینگ گالیون ها باعث شدند تو رفتگی های چرم کهنه ی کلاه روی خط دهانش لبخند پهنی بکشند و او را وادار کنند با لبه اش سکه های پراکنده را به سمت خود بکشاند.

- خب... میگفتین... چه کمکی از دست من برمیاد؟

- چیز خاصی نیس... میدونی یه گروه آبرومند میخوام، یه گروه درس حسابی... بقیش با خودت، یه چیزی که دهن فامیلو ببنده! فقط جان جدّت نندازش هافلپاف...

میان فکر کردن زن راجب فک و فامیل شوهر، او به یاد جاری تازه به دوران رسیدۀ خود که دم به دقیقه گل پسر گریفیندوری اش را به رخ عالم و آدم می کشید افتاد و قیافه اش در هم رفت.

- یا گریفیندور... عمرا دخترمو بندازی گریفیندور!

سپس زیر چشمی نگاهی به طرف معامله اش انداخت و بادبزن را محکم تر تکان داد. از بعد از ردوبدل کردن پول ها، کلاه پیر زیاد قابل اعتماد به نظر نمی آمد.

- ببینم تو که... دغل مغل تو کارت نیس ها؟
- خیالتون راحت باشه خانم... به من میگن کلاه گروه بندی!

_________

پشت درب قهوه خانه ای سوت و کور در کوچه ی ناکرتن سوزانای ده ساله منتظر اتمام ملاقات مادرش با فرد دیگری بود که مادرش معمولا “زهوار در رفته” می خواندش. در همان حال هم به بچه گربه ی لاغری که جلو پایش لم داده بود چشم غره میرفت. تمرکز بر روی چشم غره رفتن باعث میشد گذر زمان را حس نکند؛ از طرفی هم گربه ی لاغر با آن موهای قرمز رنگش به سان پیکری غرق درخون حسادتش را بر می انگیخت.

- هه... حالا درسته از بچگی موهای این رنگی دوست داشتم، ولی اگه فک کردی تسلیم میشم کور خوندی! تازشم من کلاه دارم، تو که ندار...

سوزانای ده ساله هنوز در حال کری خواندن بود که مادرش از قهوه خانه بیرون آمد و دستش را گرفت؛ سوزانا هم در حالی که به رسم خوشآمد گویی لبخندی شیرین نسار مادرش می کرد قبل از دور شدن به طرزی نامحسوس برای بچه گربه زبان درآورد.

- بهتره از الان رو گروه هاگوارتزت تعصب داشته باشی... به فکرتم نمیرسه چقد پول بالاش دادم.

خانم هسلدن دست سوزانای ده ساله را محکم تر کشید.



کلمات نفر بعد : بدبخت - انگشت - چوب - خوشبحالـ (ش) - سقف - پیانو


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۷ ۱۹:۳۵:۴۰
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۷ ۱۹:۴۴:۵۴
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۷ ۲۰:۱۵:۳۳

خواستن توانستن است.


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۵۷:۴۶ دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۳
#82

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۹:۳۸:۰۴ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 139
آفلاین
کلمات فعلی:قطار، خیس، سبک، شیشه، سرمه‌ای، خواب، بزرگ

دختر که مو های سیاهش را از توی صورتش کنار می زد با دست کوچکش به کت بلند پدرش چنگ زد.
-بابایی.

مرد قد بلند آرام به سمت پایین خم شد ، با دیدن دختر حالت پیشینش تغییر کرد و با لبخندی مهربان دختر را در آغوش گرفت و روی زانویش نشاند.
-چی شده شکوفه کوچولوم؟

دختر سرش را روی شانه ی پدرش گذاشت.
-دو تا سوال داشتم.

مرد آرام خندید و از جایش بلند شد و به سمت نیمکت پارک رفت تا روی آن بنشیدند.
-بپرس عزیز دلم

دختر با لحنی کاملا جدی در حالی که هنوز سرش روی شنه پدرش بود چشم های قهوه رنگش را به پدرش دوخت، با کمی توجه می توانستی تشخیص داد که رنگ موهایش سیاه نبوده بلکه قهوه ای تیره است و به خاطر رنگ روشن کت تیره تر به نظر می آید.
-بابایی چرا تو اینقدر جوونی که همه میگن داداشت اومده دنبالت نه بابات؟

مرد به خنده افتاد اما دخترک لب هایش را غنچه کرد و با دلخوری لب زد:
-بابا شوخی نمی کنم.

مرد لبخندی از ته دل شد و مو های دخترکش را از توی صورتش کنار زد.
-عزیز دلم، میدونی زندگی خیلی کوتاهه واسه همین من و مامانت زیاد صبر نکردیم تا پیر بشیم و از خدا خواشتیم تو رو زود به ما بده تا بیشتر کنار هم باشیم.

دختر آه کوتاهی کشید.
-باشه بابایی، سوال دومم اینه که مامان چرا میگه باید برم مدرسه؟

دختر با دیدن چهره متعجب پدرش ادامه داد:
- نه هر مدرسه ای چون خودت میدونی من الانشم کل کتابای مدرسه رو بلدم، یه مدرسه که عادی نیست و با یه قطار عجیب که وسط دو تا ستونه باید بری اونجا. من از این چیزا خوشم نمیاد دوست دارم پیش تو و مامان باشم و بیام سر کارتون.

مرد لبخند زد و به همسرش که با یک پلاستیک که درونش چند آبمیوه بود به سمتشان می آمد نگاه کرد، هنوز آنقدر دور بود که صدای صحبتشان را نشنود.

-گوش کن عزیز دلم، یادت میاد اون روز اون شیشه رو از تو اتاق مامان برداشتی و شکستی؟

-معلومه که یادمه بابایی، خودش یکهو دوباره درست شد.

-وقتی بزرگ بشی و بری اون مدسه میتونی اون قدرتتو کنترل کنی و بهترین کاراگاه دنیا بشی عزیز دلم اون موقع چیزایی بیشتری از اون شیشه رو درست میکنی.
-مثلا بلند تر کردن قد دایی؟

مرد این بار آنقدر خندیده بود که اشک از چشم هایش سرازیر شده بودند.
-آره عزیزم حتی اون.

دختر دست هایش را دور گردن پدرش حلقه کرد.
-بابایی، یه قولی بهم میدی؟
-اگه بتدنم چرا که نه، نکنه باز حوس بستنی کردی؟
-نه فقط پیشم بمونید، تو و مامانی.
لبخند مرد محو شد و دختر را بیشتر در آغوش کشید.

با شتاب از خواب پرید، صورتش دوباره خیس اشک بود اما گویی عقربه های ساعت اصلا تکان نخورده بودند. شاید تنها چند دقیقه از زمانی که به خواب رفته بود گذشته بود.پتوی سرمه ای رنگ نازکش را کنار زد و با دویدن سمت دریاچه و زندن چند مشت آب به صورتش احساس سبکی کرد.
به ماه نگاه کرد و سینه اش را چنگ زد، میدانست روزی این بغض او را خفه خواهد کرد.

کلمات بعدی: مادر، کلاه گروهبندی، بچه گربه، کوچه ناکرتن، غرق خون


It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۰۹:۲۳ شنبه ۲۵ فروردین ۱۴۰۳
#81

ریونکلاو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۵۸:۲۲ سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳
از ما چه خواهد ماند؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 600
آفلاین
کلمات نفر قبل: زیبایی، زیرزمین، تابلو، عصا، انرژی، شکلات، درد


- نکن!

آقای خون آشام توی تابوتش دراز کشیده بود و دستاش رو ضربدری گذاشته بود روی سینه‌اش و پلکاش رو محکم روی هم فشار می داد و تلاش می کرد یه تیکه شکلات که داشت به لپش فشرده می‌شد رو ندیده بگیره.

- پاشو ببین چی چی برات گرفتم. به‌به!

خون آشام توی تابوتش جابه‌جا شد و با دستش حرکتی کرد مثل اینکه می خواد یه حشره مزاحم رو دور کنه و گفت:
- ننجون گفتم نمی‌خوام، بذار یه خرده انرژی بازیابی کنم.

این بار شکلات با شدّت بیشتری به لب خون آشام فشرده شد و در اثر همین فشار هم سُر خورد و یه ذرّه‌اش رفت توی دهنش.

- آفرین! بیبین چه خوشمزس! حالا پاشو بقیشو بخور وگرنه خودم می‌خورمشا!

خون آشام خواست بلند داد بزنه که «اصلا هم خوشمزه نیست!» و بعدش خواست داد بزنه که «این که اصلا شکلات نیست!» ولی نمی‌تونست زبونش رو تکون بده، حس می‌کرد زبونش توی دهنش سنگین و داغ شده، اونقدر داغ که داشت کل دهنش رو می‌سوزوند و باعث می شد کل بدنش تیر بکشه و درد آروم آروم از دهن به بقیه جاهای بدنش سرایت کنه. وحشت کرده بود و می‌خواست داد و قال کنه ولی کاری از دستش بر‌نمی اومد، از شدّت درد لمس شد. احساس می‌کرد داره از چشماش به بیرون کشیده می‌شه و نگاهش روی صورت پیرزن میخکوب شده بود که لبخند زیبایی که داشت، کم‌کم محو می‌شد.

- خاک بر سر چرا اینجور نیگام می‌کنی؟ بشت می‌گم پاشو اینو بخور جون بگیرِی. مغازه دار می‌گفت واسه کم خونی خُبِس.

اگر درد خیلی شدید نبود شاید خوردن عصا توی سرش رو حس می‌کرد، ولی حالا بیشتر مثل این بود که داره به تابلوی نقاشی که تصویری از خودش که توی تابوت در حال مچاله شدن و ویتامین بار حاوی عصاره سیری که داره به زور توی دهنش چپونده می‌شه نگاه می‌کنه. مثل کسایی که توی گالری های نقاشی به تصویری که خاطرات و دغدغه‌های ذهنیشون رو بیدار می‌کنه و باعث می‌شه تو افکارشون غرق بشن شبیه شده بود. به این فکر کرد که چه ذهن مریضی توی ویتامین بار سیر می‌ریزه؟ به این فکر کرد چرا تصمیم گرفت توی زیرزمین خونه مادر بزرگش ساکن بشه؟ چرا اصلا خون آشام شد؟ به خودش که حالا داشت تبدیل به خاکستر می‌شد نگاه می‌کرد. یه جوری که انگار خودش نبود و بعد دلش براش سوخت.


کلمات بعدی: قطار، خیس، سبک، شیشه، سرمه‌ای، خواب، بزرگ


تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳:۱۷ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
#80

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۰۰:۱۲
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 386
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: تنفر، رنج ، آزادی، آینده، اسنیچ طلایی، خودکشی، اشک



باران شدیدی می‌بارید و رعد و برق حاصل از ابرهای عصبانی، تنها منبع نوری بودن که تاریکی شب رو برای لحظاتی روشن می‌کردن.

گابریل وسط زمین کوییدیچ، زیر بارون نشسته بود و اسنیچی رو کف دستاش گرفته بود. قطرات بارون طوری روی اسنیچ طلایی سر می‌خوردن که انگار اشک‌هایی بودن که از چشمای نداشته‌ی اسنیچ سرازیر می‌شدن.

برعکسِ اسنیچ که بال‌هاشو رها کرده و وسط دستای گابریل اشک می‌ریخت، خود گابریل انگار نه انگار که موش آب کشیده شده باشه، بی‌توجه به بارونی که محکم روی بدنش فرود میومد، آروم و قرار نداشت و با هیجان با اسنیچ افسرده حرف می‌زد.
- می‌شنوی چی می‌گم؟ تو نباید به خاطر این موضوع آینده کاری خودتو به خطر بندازی!

اسنیچ در پاسخ تکون کوچیکی به یکی از بال‌هاش می‌ده. گابریل مطمئن بود که اسنیچ داشت می‌گفت:
- ولی اون به من گفت به دردنخورترین اسنیچی هستم که به عمرش دیده!

گابریل کوتاه بیا نبود.
- ببین من می‌فهمم چه رنجی کشیدی. بالاخره آسون نیست ببینی جستجوگر یه تیم تو رو بگیره، بعد که می‌بینه با این وجود بازم تیمش می‌بازه بهت فحش بده و پرتت کنه سمت دیوار. ولی این تقصیر تو نیست! به خاطر تو نیست! فقط نشون میده تیم خودش چقد بی‌لیاقت بوده که اینقد عقب افتادن که حتی با وجود امتیاز بزرگی که تو بهشون می‌دی، بازم باختن!

افکار خودکشی هنوز هم تو سر اسنیچ رفت و آمد می‌کرد. تا به حال چنین بی‌احترامی‌ای نسبت به خودش ندیده بود. همیشه همه در اشتیاق و آرزوی گرفتنش بودن، ولی این‌بار با عصبانیت به دیوار کوبونده بودنش.

گابریل با دیدن ابرها که حالا در حال ترک کردن آسمون بودن و جای خودشون رو به ماه تابان می‌دادن، دستشو بالا می‌گیره تا اسنیچ بهتر بتونه دنیای بالای سرشو نگاه کنه.
- ببین، آسمون هم به جهت هم‌دردی باهات گریه کرد. ولی حالا داره ماهو بهت تقدیم می‌کنه که بهت وعده آینده‌ای روشنو بده. تو نباید به خاطر اشتباه یه نفر دیگه حس تنفر نسبت به خودت داشته باشی. تو آزادی که تو هزاران مسابقه دیگه شرکت کنی و هزاران جستجوگر دیگه رو از برد تیمش خوش‌حال کنی. به حس خوبی که به اون همه جستجوگر و تیمشون می‌دی فکر کن!

اسنیچ این‌بار هر دو بالش رو بالا می‌گیره. به نظر داشت متقاعد می‌شد.

گابریل با خوش‌حالی لبخندی به اسنیچ می‌زنه.
- دیدی؟ سخت نیست که دوباره بلند شی. اتفاق بد تو زندگی همه میفته، مهم اینه که به لبخندایی که می‌تونی به بقیه هدیه بدی فکر کنی و به خاطرش خوش‌حال باشی. حالا یه قر بده رنگ طلایی خوشگلتو ببینم!

اسنیچ بال‌هاش رو باز می‌کنه، از رو دست گابریل بلند می‌شه و چندین بار توی هوا و دور سر گابریل چرخی می‌زنه. گابریل هم همزمان از ته دل می‌خنده و از تماشای اسنیچی که دوباره روحیه گرفته بود، لذت می‌بره.
- اسنیچ کوچولوی خودمی.

گابریل دوباره اسنیچو می‌گیره، چشماشو می‌بنده و با محبت اونو به لپش فشارش می‌ده.


کلمات نفر بعد: زیبایی، زیرزمین، تابلو، عصا، انرژی، شکلات، درد



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶:۳۹ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
#79

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۹:۳۸:۰۴ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 139
آفلاین
کلمات: درگاه جهنم، مارهای سمی، معشوق ملکه، جلاد قوی هیکل، گودال مذاب، جادوی باستانی، اسیر عشق.

کتابی در دست داشت و ورق می زد، اسم کتاب با گردی طلایی رنگ و حرف فرو رفته و درخشان بر بروی آن نوشته شده بود.

موهای بلند دختر روی شانه هایش ریخته بود و غرق کتاب به نظر می آمد، ناخودآگاه کلماتی که میخواند را به زبان می آورد و طنین صدای آرام در اتاق خالی میپیچید.

-معشوق ملکه یک گدا بود، گدایی که با تمام قلب عاشق بود و توانایی اش در جادو با وجود فقر مثال زدنی بود. ملکه به علت مرگ پدر بدون ازدواج بر تخت نشسته بود و در بازدیدی از بازار با مرد آشنا شده بود.

مدتی بعد ملکه هر بار به بهانه ای به دنبال دیدن مرد بود و اسیر عشق شده بود، مرد هم با تمام وجودش دل به ملکه ی عادل و دانا بسته بود.

حسودان کور دل که توانایی دیدن پادشاه شدن مرد را با وجود پاکی اش نداشتند دسیسه ای چیدند. مرد به خیانت متهم و در میان چشم های اشکبار ملکه محکوم به مرگ شد. البته برملا کردن جادوگر بودنش نیز به این قضیه دامن زد.

شب پیش از اجرای حکم ملکه مخفیانه به سلول مرد رفت. مرد با دیدن ملکه پشت در لبخند بی جانی زد و پشت در آمد.
-می دونستم تو حرفم رو باور میکنی، من هرگز خیانت نکردم نه به تو و نه به کشورمون.

ملکه سرش را پایین انداخت.
-البته، من تمام شواهد رو برسی کردم اما تو بدخواهانی داری. گوش کن فردا میخواهند تو را به وسیله مار های سمی اعدام کنند، میتوانیم کاری کنیم مردم باور کنند تو عادی هستی و پاکی پس نمیتوانی جادو کنی. تو باید با نواختن فلوتی که به تو میدهم آنها را خواب کنی و از دست آنها جان سالم به در ببری.

مرد لبخند زد و صورت ملکه را نوازش کرد.
-ممنونم عزیزم.

فردا صبح، مرد میان چشم های حیرت زده مردم مار ها را با فلوت خواب کرد و از مرگ رهایی یافت.

بار دیگر او را به زندان انداختن و این بار ملکه هنگامی که پیش مرد آمد غمگین تر به نظر می آمد.

-می خواهند فردا تو را به دست جلاد قوی هیکل بسپارند تا تو را بکشد. من نمیتوانم او را راضی کنم تو را نکشد .

مرد لبخندی زد و دوباره گونه ملکه اش را نوازش کرد.
-اشکالی ندارد مطمئنم راه دیگری هم هست. هرچند من با مردن در راه رسیدن به تو هیچ ابایی ندارم.

قلب ملکه فشرده شد اما مرد ناگهان فکری به ذهنش رسید.
-اسم اون جلاد چیه؟

ملکه کمی فکر کرد و اسم جلاد را به مرد گفت و دید مرد آرام میخندد و خدا را شکر میکند.
-چی شده؟
-اوه خدای من باور نمیکنی، اون زندگی اش رو به من مدیونه!

مرد برای بار دوم از چنگال مرگ رهایی یافت و همه ی مردم بر این باور بودند او بی گناه است. بدخواهان موقعیت خود را در خطر میدیدند پس بدون مشورت و شباه پیش از آنکه ملکه برسد مرد را به گودال مذاب بردند و او را در آنجا پرتاب کردند.

مرد با چشمانی اشکبار برای بار آخر جادویی باستانی را زیر لب زمزمه کرد و تمام مرد ها را پیش از مردن کشت و روحش را برای چند ثانیه پیش ملکه برد.

چشم های ملکه با شنیدن ماجرا پر از اشک شد و از غصه بر روی زمین افتاد اما روح مرد آرام لبخندی زد.
-عزیزم من هم ناراحتم که نمیتوانم دیگر کنار تو و در این دنیا باشم اما...لطفا بعد از من زندگی کن.
- اما من، نمیتونم!
اما دیگر روح مرد رفته بود، چند روز گذشت و حال ملکه با خوردن هر چیزی بهم میخورد، پزشک دربار هنگامی که او را معاینه کرد متوجه شد ملکه باردار است.

ملکه دستش با فهمیدن این قضیه دستش را روی شکمش گذاشت و با چشم هایی پر از اشک زمزمه کرد:
-قول میدم از آخرین یادگاری ات مواظبت کنم هرچند بدون تو در درگاه جهنم باشم.

دختر کتاب را بست و آن را در قفسه اش قرار داد، نفس عمیقی کشید و پوزخندی زد. آن کتاب در واقع دفترچه خاطرات بود، دفترچه خاطرات جد بزرگش از سمت مادر.

کلمات بعدی: تنفر، رنج ، آزادی، آینده، اسنیچ طلایی، خودکشی، اشک


ویرایش شده توسط ساکورا آکاجی در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۱ ۱۵:۵۷:۱۴

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.