- چطوری، پاتی؟
رامونا کاپرفیلد این حرف را به پاتریشیاى شانزده ساله زد که روی نیمکتی در محوطهى هاگوارتز نشسته بود و کتاب میخواند. او دختری زورگو و بدجنس بود که همه را اذیت میکرد؛ اما بیشتر از همه، پاتریشیا را. به او میگفت "پاتی"، که به معنای خلوچل بود.
پاتریشیا گفت:
- خوبم، ممنون.
رامونا گفت:
- اون گردنبند رو از کجا آوردی؟
داشت به گردنبند یاقوت کبود پاتریشیا اشاره میکرد.
پاتریشیا گفت:
- مامانم بهم داده بود.
رامونا گفت:
- بهش بگو خیلی سلیقهش بده! آهان، یادم رفته بود مرده!
پاتریشیا فریاد زد:
- چطور جرئت کردی بهش بیاحترامی کنی؟
سپس دواندوان به طرف دستشویی دوید.
***
پاتریشیا تا عصر توی دستشویی مشغول گریه بود. سرانجام هنگام شام از دستشویی بیرون آمد و با ناتائیل پیترسون روبرو شد.
ناتائیل گفت:
- ناراحتی؟
پاتریشیا جواب داد:
- دیگه نه. میخوام برم شام بخورم.
- ببین، من درکت میکنم، پاتریشیا. اگه بخوای حرف بزنى، من در خدمتم.
و این شروعش بود؛ شروع یک دوستی بسیار عمیق.
نقل قول:
عشق جادویست فراتر از جادوی ما. هرکه ندارد آن را، فردیست برای دلسوزی کردن.
با یه کتاب میشه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.