هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳:۱۱ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۵۸:۳۴
از دنیا وارونه
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 213
آفلاین
گوش هایش به شدت سوت می کشیدند. برای بار چندم محوطه ی خانه را طی کرد تا شاید کسی را ببیند اما جز خودش و سایه اش که حالا کم رنگ تر از قبل شده بود کسی را ندید. تصمیم گرفت به اتاق زیر شیروانی برود و کمی آنجا را تمیز کند. بر روی میز کوچک گوشه ی اتاق صندوقچه ای وجود داشت که با وجود گرد و خاکی بودنش انگار تازه ساخته شده است. درون صندوقچه پاکت نامه ای وجود داشت که بسیار قدیمی بود. پاکت نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد:

سلام روندای عزیز! حالت چطوره؟ فکر کنم الان که داری این نامه رو می خونی حسابی بزرگ شده باشی. منو شناختی؟ منم یه هافلیم با روح محفلی! درست مثل تو. من جایی زندگی می کنم که گرگینه ها و روباه ها تونستن با بقیه موجودات دوست باشن. جایی که تفاوت معنایی نداره و فقط عشقه که موج می‌زنه! من جای می خوابم که سال اولیا با سال بالاییا همکاری بالایی دارن. همه پشت همن و براشون مهم نیست که چقدر از همدیگه کوچیکتر یا بزرگترن. اینجا هرکس با هر توانی که داره به کمک اون یکی میره. راستی حرف از بزرگترا و بزرگ شدن شد. من همیشه فکر می کردم آدم بزرگا خیلی کسل کنندن. اونا هی کار می کنن بعد ازت انتظار دارن چیزی بیشتر از خودت باشی. اون هیچ وقت درک نمی کنن تو چه شرایطی هستی. من با این عقیده داشتم پیش می رفتم تا اینکه یه آدم بزرگی بهم گفت: سخت ترین احساساتت رو فقط خودت می تونی بفهمی و درک کنی. هیچکس نمی تونه بفهمه طرف مقابل چه حسی داره حتی اگه تموم تلاشش رو بکنه و بگه فهمیدم. بعد از اون من با آدم بزرگایی آشنا شدم که بهم کمک کردن چطوری خودم دو پیدا کنم و به خودم اعتماد کنم. مامان مروپ بهم یاد داد که زندگی فقط تنها بودن و تنها تازیدن نیست گاهی باید از تجربه ی دیگران هم استفاده کنی حتی اگه برات سخت باشه و با غرورت اجازه نده. بابا گادفری بهم یاد داد که هر چقدرم آسیب دیدم بازم بلندشم و به مسیرم ادامه بدم. گابریل بهم یاد داد که تغییرات می تونه خوبم باشه. تو نباید از چیزی که نمی دونی ناراحت باشی و از تغییرات بترسی حتی اگه آمادگیش رو نداری. انسان ها هیچ وقت آماده نبودن و نیستن. مگه همین که به دنیا اومدی می تونستی حرف بزنی و یا راه بری؟
سالازار اسلیترین و الستور بهم یاد دادن درون بدی خوبی هم هست و آدما قلبشون از سنگ نیست. بهم یاد داد که همیشه به خودم افتخار کنم. اسکارلت بهم یاد داد شجاع باشم. اسکورپیوس بهم یاد داد که پول هم خوبه هم بد. النیس و ریموس بهم یاد دادن که یه گرگینه هم می تونه خوب باشه. تام بهم یاد داد که با هرکسی به راحتی میشه کنار اومد. بچه های هافل بهم یاد دادن چه شکلی اتحاد داشته باشم. و از همه مهم تر مرگ بهم یاد داد زندگی یه روزی تموم می شه پس باید تا آخرین لحظه ازش لذت ببریم.

افراد دیگه ای هم بودن که باعث شدن من ذهنیتم رو درباره ی آدم بزرگا عوض کنم. امیدوارم تو هم مثل من عقیدت رو تغییر داده باشی و از این به بعد درباره ی آدم بزرگا درست فکر کنی. راستی بازم برات نامه می فرستم. منتظر نامه ی بعدیم باش!

با افتخار RF

نامه را درون دستانش فشرد و زیر لب گفت: منتظر نامه ‌ی بعدیت هستم روندا.


ویرایش شده توسط روندا فلدبری در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۸ ۱۳:۰۶:۵۳
ویرایش شده توسط روندا فلدبری در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۸ ۱۵:۰۸:۳۱



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵:۵۱ جمعه ۲۶ مرداد ۱۴۰۳

اسلیترین

گلرت گریندلوالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۲۴:۲۳
از شیون آوارگان
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
مترجم
پیام: 1333 | خلاصه ها: 1
آفلاین
گلرت میان‌سال در میان اتاق تاریک ایستاده و جوجه ققنوس کف دستش نشسته و با کج کردن گردن باریکش با علاقه به او زل زده است.

ققنوس، این پرنده‌ی اعجاب‌انگیز و جذاب، هرگز نمی‌میرد. اما جوجه‌ی آن به حدی نحیف و ناتوان است که نمی‌توان قدرت‌هایش را با حالت بالغ آن مقایسه کرد.

نوری از بیرون نمی‌تابد. تنها منبع روشنایی، اندک شعله‌ایست که کف دست گلرت متولد می‌شود و کم‌کم جوجه ققنوس را در خود می‌بلعد.
چند ثانیه بیشتر نمی‌گذرد که ناگهان کل اتاق از نور آتش برافروخته روشن می‌شود. ققنوس از میان آتش به پرواز درمی‌آید. چرخی در اتاق می‌زند و برمی‌گردد و روی شانه‌ی گلرت گریندلوالد می‌نشیند.

زیبایی خیره‌کننده‌ی ققنوس هر بار گلرت را در فکر فرو می‌برد. انرژی بی‌نهایتی درون این موجود شگفت‌انگیز موج می‌زند، اما آن را فقط به کسانی می‌دهد که خودش بخواهد. گرمای وجود ققنوس از همان آتشی سرچشمه دارد که اول بار در کنار آب، خاک و هوا آسمان و زمین را ساختند. حالا ققنوس بالغ آتش درونش را در اختیار گلرت می‌گذارد و این چرخه همواره ادامه دارد.

«ققنوس زیبای من. یار وفادارم. به من قدرت بده. به من قدرتش رو بده تا به هدفم برسم.»

ققنوس غم صدای گلرت را می‌داند و سرش را به صورت او تکیه می‌دهد.

گلرت تکانی به دستش می‌دهد و تصویر آلبوس دامبلدور میان‌سال در میان اتاق شناور می‌شود. گویی روح آلبوس آنجا ایستاده و به او و ققنوس زل زده است. لبخند به صورت گلرت می‌نشیند و در گوش ققنوس زمزمه می‌کند: «فاوکس من. ققنوس شگفت‌انگیزم. می‌دونی چی ازت می‌خوام. بعد از من. بعد از غیبت من، از آلبوس دامبلدور مراقبت کن. تا وقتی که در راه اهداف بزرگش جان می‌ده بهش خدمت کن. هر چقدر که به من وفادار بودی، آلبوس هم مثل من...»



فاوکس وفادارانه نزدیک به 60 سال به آلبوس دامبلدور خدمت کرد.


تصویر کوچک شده

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


تصویر کوچک شده



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴:۰۲ سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۵۳:۵۹
از وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 90
آفلاین
رزالین از دوران نوجوانی اش، عادت داشت در قبرستان اوتری سنت کچپول پرسه بزند. همیشه از این که به نوشته های روی سنگ قبرها خیره شود و با خودش تصور کند که افراد مدفون شده در قبرها، چگونه زندگی کرده اند لذت می برد. دلش می خواست با بالهای خیال، به سالها قبل پرواز کند و جنگ ها، پیروزی ها و اندوه ها را با چشم روحش ببیند.

اما اکنون، قبرستان برایش دیگر فقط محل رویاپردازی نبود. سالها از آن دوران می گذشت و آن دختر نوجوان شاد و سرزنده، تبدیل به زنی میانسال و افسرده شده بود.

اکنون هر کجا که می رفت، نشانی از عزیزان از دست رفته اش می دید. از پدر ومادرش گرفته تا پسرش.

آه، پسر عزیزش! چقدر وقتی او را به دنیا آورد خوشحال بود! فکر می کرد نوزاد سالم و قوی اش، سالهای سال زندگی پر شور و نشاط پیش رو دارد، اما سرنوشت به او امان نداده بود. آیا او یا آموس، زمانی که فرزندشان را برای رفتن به هاگوارتز آماده می کردند، در خیالشان می گنجید که او روزی طعمه ولدمورت خواهد شد؟

در کنار قبر فرزندش، عشق زندگی اش آرامیده بود. پس از مرگ سدریک، توان تحمل فقدان فرزندش را نداشت و همین باعث شده بود رزالین را تنها بگذارد. چرا سر قولش نمانده بود؟ عهد بسته بود تا ابد با رزالین بماند، پس چرا تنهایش گذاشته بود؟

حاضر بود تمام زندگی اش را بدهد تا یک بار دیگر، فقط یک بار دیگر دوستان صمیمی اش را ببیند. چرا باید ریگولوس خودش را به دست دوزخی ها می سپرد؟ چرا باید آن احمقها، آلیس و فرانک را تا حد جنون شکنجه می کردند؟
روزی که ردای سفید عروسی اش را بر تن می کرد، به تنها چیزی که نمی توانست بیندیشد این سرنوشت غم انگیز بود. همه رفته بودند، ریگولوس، آموس، سدریک، آلیس و فرانک. و رزالین دیگوری در این جهان تنها بود. تنهای تنها.


تصویر کوچک شده

اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲:۱۶ پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۵۳:۵۹
از وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 90
آفلاین
دریاچه بلورهای نقره ای، زیر نور نقره فام مهتاب، مانند آیینه به نظر می رسید. نسیم ملایم، مانند مادری مهربان بدن رزالین لینتون پانزده ساله را نوازش می کرد و موهای قهوه ایش را به هم می ریخت.
نام اصلی دریاچه بلورهای نقره ای دریاچه سیاه بود؛ ولی رزالین از این اسم خوشش نمی آمد. واقعا که مؤسسین هاگوارتز چقدر بی ذوق بودند! آیا حیف این دریاچه زیبا نبود که چنین اسم خشک و بی حسی داشته باشد؟ و چرا حتی یک نفر هم فکر نکرده بود که اسم آن را تغییر دهد؟ یا شاید هم او زیادی حساس و رؤیایی بود. خیلی از دوستانش به او گفته بودند نسخه ساحره و مو قهوه ای آن شرلی است.
صدای دویدن شنید. حدس می زد چه کسی می تواند باشد. سرش را برگرداند؛ حدسش درست بود.
- ریگی!

ریگولوس بلک، دوست سال دومی رزالین رو به رویش ایستاده بود. چشمانش مانند دو مروارید سیاه که در اشک افتاده باشند به نظر می رسیدند. چهره ظریفش، غمگین ترین حالت ممکن را داشت. وقتی صحبت می کرد؛ صدایش به شدت می لرزید.
- سیریوس... ازم متنفره!

بغضش شکست و برای چندمین بار در آن روز به گریه افتاد. رزالین آرام شانه نحیف دوستش را نوازش کرد. حس می کرد خشمش نسبت به سیریوس بلک، مانند آتشفشان در وجودش فوران می کند.
می دانست سیریوس واقعا و از ته قلبش برادر کوچکش را دوست دارد. ولی چشمه ای از رفتار او نسبت به ریگولوس را ديده بود و به او حق می داد این حرف را باور نکند.

- همش به خاطر اون مسابقست... می گه باید می ذاشتم لی لی اونز اسنیچو بگیره. آخرشم گفت دیگه نمی خواد برادرم باشه.

رزالین همه این ها را می دانست؛ و این را هم می دانست که سیریوس پسر خوش قلبیست، ولی سر در نمی آورد چرا اینقدر پرتوقع است. او تقریبا از همه چنین انتظارات فضایی ای داشت.
آرام دستش را در میان موهای مشکی ریگولوس فرو برد و لبخندی زد:
- مطمئنم اون واقعا دوستت داره. به هر حال تو دوره هایی که حاضر نیست برادرت باشه، من خواهرت می شم. قبوله؟

لبخندی بر لبهای پر و کوچک ریگولوس نشست. آرام دست رزالین را فشرد:
- باشه، قبوله!



تصویر کوچک شده

اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹:۰۵ جمعه ۴ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۴:۳۹
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 294
آفلاین
قژقژ چوب های پوسیده ی کلبه که بیم می رفت هر لحظه بر زمین آوار شوند و بنجامین که روی قالی کهنه ای کف کلبه به پهلو دراز کشیده بود و به عکسی که در دستش مچاله شده بود، نگاه می کرد، عکس آنجل، معشوق مرحومش.

در این لحظه کسی در زد و صدایی از پشت در گفت:
"می تونم بیام تو؟"

خوشحالی با غمی که بر چهره ی بنجامین بود، ترکیب شد.
"گادفری عزیزم، بیا تو."

گادفری داخل شد و با دیدن هیکل استخوانی بنجامین شوکه شد و فورا کنارش روی زمین نشست و دستانش را روی بازوهای او گذاشت.
"بنجامین! تو تبدیل به یه اسکلت شدی. چند وقته خون نخوردی؟"

بنجامین لبخند بی رمقی زد.
"نمی دونم، زمان از دستم رفته."

گادفری یک بطری خون از جیب کتش درآورد و چوب پنبه ی آن را برداشت و آن را به سمت لب های بنجامین برد.
"زیاد به خودت فشار نیار. آروم آروم بخور تا حالت بد نشه."

"فکر کنم اگه از دست تو بخورم، حالم بد نشه."

گادفری لبخند زد و اشک در چشمانش جمع شد و همان طور که خون را به بنجامین می خوراند، گفت:
"متاسفم، من باید زودتر به دیدنت میومدم."

"اشکالی نداره. می دونم که اتفاقای بدی این مدت واست افتاده. در واقع این من بودم که باید میومدم پیشت و یه کاری می کردم که حالت خوب بشه. من خالقتم و این منم که باید مراقب تو باشم."

گادفری دست آزادش را بالا برد و روی موهای بلند و نقره ای بنجامین گذاشت و او را نوازش کرد.
"این جوری نگو. منم می خوام که مراقبت باشم."

بنجامین خون داخل بطری را تا انتها نوشید و کم کم گوشت فاصله ی بین پوست و استخوان هایش را پر کرد و در حالی که لبخند رضایتی بر لب داشت، سرش را روی پای گادفری گذاشت و به خواب رفت.



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱:۱۵ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۳

هافلپاف

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۳:۵۱ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 268
آفلاین
- چطوری، پاتی؟

رامونا کاپرفیلد این حرف را به پاتریشیاى شانزده ساله زد که روی نیمکتی در محوطه‌‌ى هاگوارتز نشسته بود و کتاب می‌خواند. او دختری زورگو و بدجنس بود که همه را اذیت می‌کرد؛ اما بیشتر از همه، پاتریشیا را. به او می‌گفت "پاتی"، که به معنای خل‌وچل بود.

پاتریشیا گفت:
- خوبم، ممنون.

رامونا گفت:
- اون گردنبند رو از کجا آوردی؟

داشت به گردنبند یاقوت کبود پاتریشیا اشاره می‌کرد.

پاتریشیا گفت:
- مامانم بهم داده بود.

رامونا گفت:
- بهش بگو خیلی سلیقه‌ش بده! آهان، یادم رفته بود مرده!

پاتریشیا فریاد زد:
- چطور جرئت کردی بهش بی‌احترامی کنی؟
سپس دوان‌دوان به طرف دست‌شویی دوید.
***
پاتریشیا تا عصر توی دست‌شویی مشغول گریه بود. سرانجام هنگام شام از دست‌شویی بیرون آمد و با ناتائیل پیترسون روبرو شد.

ناتائیل گفت:
- ناراحتی؟

پاتریشیا جواب داد:
- دیگه نه. می‌خوام برم شام بخورم.
- ببین، من درکت می‌کنم، پاتریشیا. اگه بخوای حرف بزنى، من در خدمتم.

و این شروعش بود؛ شروع یک دوستی بسیار عمیق.
نقل قول:
عشق جادویست فراتر از جادوی ما. هرکه ندارد آن را، فردیست برای دلسوزی کردن.


با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷:۲۹ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۴:۳۹
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 294
آفلاین
قطرات باران که به شیشه می کوبیدند و بی قراری ای که به قلب ناتان چنگ انداخته بود. او دو سوراخ کوچکی که روی گردن گابریل ایجاد شده بود را با طلسمی محو کرد و او را به اتاقش در خانه ی گریمولد برگرداند و روی تخت خواباند، در حالی که امیدوار بود وقتی از خواب بیدار می شود، به خاطر نیاورد که گادفری با او چه کار کرده.

وقتی خیالش تا حدی از بابت گابریل آسوده شد، به خانه اش برگشت و به سمت زیرزمین رفت و به محص این که در را باز کرد، صدای بسته شدن در تابوت را شنید. به طرف آن رفت و کنارش نشست و با دستش آن را نوازش کرد.
"می دونی، از خودم متنفرم، چون یه آدم ترسوام. قبلا این طوری نبودم. یادته چه قدر بی کله بودم و همیشه خودم و تو رو تو دردسر مینداختم؟

حالا برعکس شدم و از اون ور بوم افتادم. اولش فکر کردم می ترسم اگه تبدیل به خون آشام بشم، نتونم خوی وحشیمو کنترل کنم و تو مجبور بشی منو بکشی.

ولی حالا می فهمم ترسم از یه چیز دیگه ست."

مدتی سکوت بر فضا حاکم شد و بعد گادفری از داخل تابوت پرسید:
"از چی؟"

"از این که رابطه ی تو و رزالی دوباره خوب بشه و اون برگرده پیشت."

موجی از آرامش و شادی همراه با عذاب وجدان وجود گادفری را فرا گرفت. با خودش گفت آیا او نیز دوست دارد اوضاع به همین منوال باقی بماند؟ چون با ناتان همه چیز امن تر به نظر می رسید و خطر شکل گرفتن یک هیولای کوچولو وجود نداشت؟

در تابوت را برداشت و به چهره ی ناتان نگاه کرد، به چشم ها و لب هایش که در طلب چیزی بودند و دستش را در موهای سرخ او فرو کرد و پیشانی اش را روی پیشانی او گذاشت و چشمانش را بست.



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳:۴۶ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۵۳:۵۹
از وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 90
آفلاین
همیشه به تو فکر می‌کنم،

در خوابم و در رویاهایم تو حضور داری

همیشه به تو فکر می‌کنم،

در تمام شب و در تمام طول روز، امیدوارم که تو تندرست باشی

من همیشه به تو فکر می‌کنم،

و آرزو می‌کنم که تو هم به من فکر کنی

هر دقیقه و هر ثانیه از روز، به تو فکر می‌کنم

من واقعاً همه این کارها را انجام می‌دهم

فقط به خاطر اینکه… من عاشقت هستم

رزالین نوجوان، این شعر را روی یک کاغذپوستی نوشت و به مهتاب خیره شد. مهتابی که نور نقره ایش را در سراسر آسمان می پراکند و لکه های تیره اش را برای خود نگه می داشت، دقیقا مانند کسی که این کلمات را برایش نوشته بود،آموس دیگوری.
می دانست آموس او را صرفا خواهر کوچکترش می داند. اصلا چطور به خودش اجازه داده بود عاشقش شود؟ آموس دو سال از او بزرگتر و بی اندازه خوش قیافه بود، بازیکن کوییدیچ فوق العاده ای به شمار می آمد، ارشد گروه هافلپاف بود و به اندازه‌ی جیمز پاتر و سیریوس بلک، آشوبگران شگفت انگیز مدرسه محبوبیت داشت. در مقابل، رزالین دختری خجالتی بود که خارج از محدوده امنش(که فقط شامل خوابگاه هافلپاف و معدود دوستان دوران کودکی اش که در گروههای دیگر بودند، مانند آمیلیا بونز می شد.) دوستی نداشت. او خیلی با رزالین فرق می کرد. دست نیافتنی بود، صرفا یک رویای شیرین.
البته، آموس همیشه با او مهربان بود، ولی رزالین مطمئن بود این محبتش، فقط به دلیل ذات پاک خود اوست. وگرنه، چگونه کسی مانند او، که بهترین و زیباترین دخترها برایش سر و دست می شکستند، می توانست عاشق دختر کمرویی شود که همیشه پشت کتابهایش پنهان می شد و با گیاهان و حیوانات حرف می زد؟
کم کم داشت خوابش می گرفت. قبل از این که به سمت تخت خوابش برود، روی کاغذ پوستی حرف دلش را نوشت:
تو روان به خواب شهری من از این خیال ترسان
مگریز از خیالم مگریز رو مگردان


تصویر کوچک شده

اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱:۲۳ شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۴:۳۹
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 294
آفلاین
نور نقره ای ماه و وزش ملایم نسیم شبانگاهی و صدای خش خش شاخ و برگ درختان. ناتان داشت در میان کوچه های تنگ قدم می زد و سعی می کرد دردی که در قلبش بود را به عقب براند و روی کارش تمرکز کند، ولی چندان موفق نبود.
"نباید اون طوری باهاش برخورد می کردم. باید درکش می کردم. چه طوری می تونم ادعا کنم که دوسش دارم؟"

و صدایی در ذهنش پاسخ داد:
"تو ترسیدی، چون فکر می کنی اگه به خون آشام تبدیل بشی، گادفری تو رو هم می کشه."

ناتان سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
"این حرف بی معنیه. گادفری اون کارو کرد، هم به خاطر خودش و هم به خاطر بقیه. اگه لوسیندا زنده می موند، باید بقیه ی عمرشو بیهوش تو سنت مانگو میگذروند."

"شاید بالاخره راهی برای درمانش پیدا می شد."

"زندگی رو با شاید نمیشه پیش برد. گادفری به عنوان پدرش بهترین کارو کرد. وقتی برگشتم خونه، اینو بهش میگم."

صدای قدم های شخصی توجه ناتان را به خودش جلب کرد. او آهسته خود را به منبع صدا رساند و سوژه ی مورد نظرش را دید که در انتهای کوچه ایستاده و می خواهد وارد یکی از خانه ها شود.

ناتان چوبدستی اش را بیرون آورد و طلسمی را به طرف او فرستاد و بیهوشش کرد و بعد به سمتش رفت و بالای سر او نشست. یک مرد با چهره ای که هیچ شباهتی به قاتل ها نداشت.

"به این فکر می کنم که چی تو رو به این نقطه رسوند."

و چاقویی را درآورد و گردن مرد را برید و خونش را در یک بطری جمع کرد. بعد بلند شد و خودش را به خانه رساند تا غذای گادفری را زودتر به او برساند.

انتظار داشت او را در حالی ببیند که با چهره ای درمانده و آشفته یک گوشه مچاله شده، ولی با صحنه ای متفاوت رو به رو شد.

گادفری ردای مجلل سیاهی به تن داشت و با چهره ای به سردی یخ روی کاناپه لم داده بود. ناتان شوکه شده بود، البته نه از دیدن گادفری در این حالت، بلکه به خاطر زن جوان و بسیار زیبایی که در آغوش او آرمیده بود و خون از گردنش جاری بود.

ناتان همان طور که رنگ از رویش پریده بود، گفت:
"اون گابریل دلاکور نیست؟"

گادفری که در افکار خود غرق بود، متوجه حضور ناتان شد و به او نگاه کرد و لبخند نامتقارنی بر لبانش نشست.
"پس بالاخره بعد از چند هفته تصمیم گرفتی برگردی."

"چی داری میگی، عشقم؟ من فقط چند ساعت نبودم."

"عزیزم، سعی نکن منو دیوونه نشون بدی."

ناتان به گابریل اشاره کرد.
"اون زنده ست، مگه نه؟"

"چه اشکالی داره اگه مرده باشه؟"

"گادفری! اون یه موجود بی گناهه، یه محفلی."

"اون نه بی گناهه و نه یه محفلی. داشتن علامت ققنوس تو شناسنامه ش و دسترسی به خونه ی گریمولد اونو تبدیل به یه محفلی نمی کنه.

و ضمنا اون کلی آدم بی گناهو شکنجه کرده و کشته، چه طور میشه بهش گفت بی گناه؟"

"بدون این که بدونه، اون کارا رو کرد."

"و ندونستن بدترین گناهه."

ناتان به سمت گابریل قدم برداشت تا بفهمد او هنوز نفس می کشد یا نه، ولی گادفری با لحنی هشدارآمیز گفت:
"برو عقب."

اشک در چشمان ناتان حلقه زد.
"خواهش می کنم بهم بگو اون زنده ست."

"انگار زیبایی این موجود تو رو تحت تاثیر قرار داده و نمی خوای اون مرده باشه."

اشک روی گونه های ناتان جاری شد.
"من فقط نمی خوام تو تبدیل به یه جنایتکار شده باشی."

خشم بر چهره ی گادفری نشست.
"راه دادن مرگخوارا به خونه ی گریمولد جنایت نیست، ولی کارایی که من می کنم جنایته، آره؟"

و گابریل را روی زمین انداخت و از جایش بلند شد و به زیرزمین رفت. ناتان نیز به سمت گابریل دوید و بالای سرش نشست و علائم حیاتی او را چک کرد و نفس راحتی کشید.
"روونا رو شکر، اون زنده ست."




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶:۴۶ سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

هافلپاف

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۳:۵۱ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 268
آفلاین
پست مرتبط ۱
پست مرتبط ۲

پاتریشیا پرسید:
- می‌دونی این چیه؟

ناتائیل گفت:
- یه گردنبند یاقوت کبود قدیمی؟

پاتریشیا گفت:
- همون‌طور که روش نوشته، این گردنبند قدرته. مگه قصه‌ش رو نشنیدی؟

ناتائیل گفت:
- اسمش خیلی برام آشناست. برام تعریفش می‌کنی؟

پاتریشیا نفس عمیقی کشید و شروع کرد:
- خیلی سال پیش، می‌گن یه ساحره‌ى خبیث به اسم مورگانا زندگی می‌کرده. اونو که دیگه می‌شناسی، مگه نه؟ اسمش توی فهرست بدجنس‌ترین جادوگرها و ساحره‌ها هست.

ناتائیل سرش را به نشانه‌ى تایید تکان داد.
- آره، اونو می‌شناسم.

پاتریشیا ادامه داد:
- مورگانا همزمان با مرلین زندگی می‌کرده. مرلین یه روز خونه‌ى مورگانا رو که یه غار مخفی بوده، پیدا می‌کنه و می‌ره اونجا تا دستگیرش کنه. می‌گن مورگانا قبل از اینکه دستگیر بشه، قدرتش رو توی گردنبندش پنهان می‌کنه و یه‌جورایی برای قدرتش هورکراکس می‌سازه. اون‌وقت وقتی می‌مُرد، قدرتش هنوز زندگی مى‌کرد. اون اسم گردنبندش رو گردنبند قدرت می‌ذاره.

ناتائیل اخم کرد.
- پس یعنی ممکنه این گردنبند قدرت باشه؟ کجا پیداش کردی؟

پاتریشیا گفت:
- توی همون صندوقچه!
ادامه دارد...


با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.