هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۳:۰۲:۳۵ جمعه ۲۹ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴:۲۸ جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۵۷:۲۳
از نزدیک ترین نقطه به رگ گردنت
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 97
آفلاین
تکلیف جدی نویسی


برزیل، ایالت آمازون، ضلع شرقی جنگل آمازون. در جست و جوی نقاب مرد نیمه بز؛ اثرمیکل آنژ، بزرگ ترین جادوگر ایتالیایی زمان خود. نقاب مرد نیمه‌بز، شاهکار جادویی بود که سربازان ارتش نازی آلمان در سال ۱۹۴۴ از قلعه کاستلو دی پاپی در توسکانی دزدیدند. پس از شکست آلمان، این نقاب به دست سربازان آمریکایی افتاد ولی در مسیر آبی توسط دزدان دریایی کارائیب به سرقت رفت. پس از دزدی سه باره، این نقاب در مکانی نامشخص، درون جنگل آمازون دفن شد.

وقتی موجودی که بر پایه جادوی سیاه متولد شده باشه به شخصی که ماسک زده نگاه میکنه یک «بوفومت» و موجودی که بر پایه جادوی سپید به وجود آمده به فرد نگاه میکند یک انسان معمولی میبینه. این مسئله سفر توی لایه های مختلف دنیا رو خیلی راحت تر میکنه.مخصوصا وقتی داری از جهنم رد میشی. (این متن سفر به جهنم یا ارتباط با موجودات جهنمی را به هیچ وجه توصیه نمیکند)

من برای پیدا کردن این نقاب از شرق جنگل آمازون وارد شدم و تا میانه های آن پیش رفتم. تا اون لحظه سفر من حدود چهار روز طول کشیده بود و کم کم داشتم کلافه میشدم ولی چون راهنمایی داشتم که تا اون لحظه درست کار کرده بود نا امید نشدم. هرچه به محل دفن نقاب نزدیک تر میشدم تراکم هیولاهای جنگل هم بیشتر میشد.

نه زمین و نه آسمون این جنگل امن نبود. توی هوای گرگ و میش و مرطوب جنگل باید مواضب باشی یه پرنده‌ی مغز خوار جمجمت رو از پشت سوراخ نکنه یا اینکه یه پیچک رونده مهره های گردنت رو بهم گره نزنه. میگن پیچکای این جنگل وقتی کسی رو میکشن بدنش رو تیکه تیکه میکنن و توی اعماق جنگل ولش میکنن تا بپوسه. هیچ کس تا حالا نتونسته گمشدگان این جنگل رو پیدا کنه.

در هر حال به همون اندازه ای که پرسه زدن توی این جنگل خطرناکه میتونه سودمند هم باشه. هیولاهای کمیابی که اعضا و جوارح اونا توی طولید گرون ترین معجون ها کاربرد داره؛ میتونه به بهشت شکارچیا تبدیل بشه. البته اگه اونا وایمیستادن تا من و توشکارشون کنیم.

اونا شاید خیلی خوب باهمدیگه کنار نیان ولی وقتی تعداد محاجمای جنگل زیاد میشه اونا یه دستورالعمل جمعی رو دنبال میکنن. شکار شکارچی. برای همینه که اگه کسی بخواد به این جنگل بیاد نمیتونه پیشتر از سه نفر رو با خودش بیاره. منم تک تنها توی این شرایت مزخرف لابلای گل و لای جنگلی حرکت میکردم. کوله پشتیم روی دوشم سنگینی میکرد و روی شونه هام تلو تلو میخورد.

با اینکه توی این چهار روز تمام تلاشم رو کرده بودم که سبک حرکت کنم و فقط چیزای با ارزشی که مطمئن بودم به راحتی میتونم آبشون کنم رو بردارم؛ این سفر خیلی پر سود تر از چیزی بود که فکرش رو میکردم. البته اگه لای دندونای یه نره خری یا لایه بوته‌های خون خوار تموم نشه.

هرچه تراکم هیولا ها بیشتر میشد به هدفم نزدیک تر میشدم و این همون راهنمای من بود که بهم امید میداد. عرق از ابروم پایین اومده و توی چشمم شیرجه میزد. همون طور که چشمم رو میمالیدم متوجه شدم صدای و فعالیت موجودات جنگلی تا حد بی اندازه ای کاهش یافته. نمیدونستم باید نگران جای خواب امشبم باشم، یا این تغییر غیر عادی که دوتا معنی بیشتر نداره. خارج شدن از مسیر اصلی یا برخورد با یه هیولای خطرناک تر. چند دقیقه ای دور و اطراف رو برسی کردم ولی خبری نبود.

تاریکی نزدیک بود و دیگه فقط باید نگران سرپناه و جای خواب میبودم. شب اول رو با آتیش سپری کردم ولی باعث جمع شدن حشرات میشه. بار اول رو شانس آوردم ولی توی شب دوم یه حشره ی گلوله ای توی خواب نیشم زد. دردش مثل فرو کردن یه ناخونگیر شعله‌ور پایین تر از شونم بود. احتمالا وقتی خواب بودم غلت زده و روش افتاده بودم.

اولین کاری که به ذهنم رسید رو انجام دادم و خنجر بلندم رو از غلاف بیرون کشیدم؛ یه زخم ضربدری روی جای نیش انداختم و سریع با آب شستمش. تا اون لحظه توی جنگل آبی پیدا نکرده بودم پس یکجا مصرف کردن اون همه آب ضربه ی بدی بود. دیروز یه رودخونه پیدا کردم و آبش رو جوشوندم که قابل مصرف بشه. تا فردا غذا دارم ولی برای ادامه ی سفر مجبورم یه گونه‌ی قابل خوردن توی این جنگل درندشت پیدا کنم.

دیشب رو بالای درخت خوابیدم و مشکلی نبود. انگار اون پیچکا هم ساعت خواب خودشون رو دارن. امشبم احتمالا بالای یکی از این درختا بخوابم ولی هوا از دیشب سرد تره. البته که من مشکلی ندارم؛ نه به خاطر شکارچی بودن و محارتم توی پیاده کردن انواع شامورتی بازیا. نه! چون یه داروی خاص از نیکلاس فلامل خریدم؛ دارویی از خاورمیانه. یه چیز حبه مانند سیاه رنگ در حد و اندازه‌ی یه نصف لپه. گفت هروقت داشتی از سرما یخ میزدی یه دونه بنداز بالا.

ولی اگه بخوایم واقع بین باشیم هیچ آماده سازی قبلی توی این جنگل معجزه نمیکنه. هر لحظه یه چیز جدید داره و شانس عنصر بسیار تایین کننده ایه. هنوز درگیر برسی منطقه‌ای هستم که برای خواب انتخاب کرده بودم. ناگهان، صدای خشخشی به گوشم رسید. به کندی نزدیک تر میشد. انکار چیزی روی زمین میکشیدن. یا چیزی روی زمین میخزید. جادوی کسترش محیطم رو در فضا پخش کردم. صدا از همه سمت نزدیک تر میشد. انگار محاصره شده بودم. تمام تمرکزم رو روی جادوی گسترش محیطم گذاشتم و در یک لحظه جادوی من و اون هیولا بهم رسیدن... چندین متر از موجودی لوله مانند دور تا دورم رو پر کرده بود. حلقه ی محاصره ای که دور تا دورم کشیده شده بود هر لحظه تنگ تر میشد ولی من چیزی با چشام نمیدیدم. وردی که تو چشام حک کرده بودم رو خوندم. ایزیو هایدمیر

این ورد رو تابستان شیش سال پیش، در اولین تعطیلاتی که با عموم گذرروندم یاد گرفتم و تو چشام حک کردم. باعث میشه هر موجودی که نامرعی شده یا اینکه با استفاده از جادو استتار کرده رو ببینم. دور تا دورم رو شاخه های ضخیم و غولپیکر، شبیه به تن مار، در چند ریدف پر کرده بودن. بهم کشیده میشدن و صدای دلهره آوری ایجاد میکردن. اطراف رو برسی کردم و ناگهان شخصی رو پشت یکی از درختا دیدم. بدن زنانه و لباس مشکی قرون وسطایی با کلاه هودی مانندی پوشیده و صورتش رو پشت درخت پنهان کرده بود. لحظاتی چشم تو چشم شدیم... زمزمه کرد:
-میتونی منو ببینی ؟
- آره.
- برای چی اینجا اومدی؟
- دشمن نیستم... تو برای چی میپرسی؟
- هرکسی که تا این نقطه از جنگل جلو میاد فقط دنبال یه چیزه.
- میتونی بگی چی؟
- اولش وانمود میکنن نمیدونن از چی حرف میزنم یا اینکه حتی میخوان با من دوست بشن ولی هیچ کس منو به خاطر خودم نمیخواد. فقط میخوان که جای اون معبدو بهشون بگم.
- کدوم معبد؟
- وانمود نکن که نمیدونی
همتون مثل همید.

فریادی از خشم کشید، از پشت درخت بیرون آمد و به سمتم حمله کرد.
- آدمای آشغاااال.

کیفم رو انداختم و شمشیر دو لبم رو از غلاف پشتم بیرون کشیدم. اون موجود... موهای تیره، پوست سفید و لب های خون‌آلودی داشت. ناخونای تیز و چند سانتیش تو یه لحظه به اندازه خنجر بلندی شد که تو غلاف کمریم داشتم. با سرعت به سمتم حمله‌ور شد. بدنش از پایین کمر به همون شاخه های غولپیکر متصل بود و مثل ماری روی زمین میخزید. نزدیک شد و تیزی ناخن‌های دست چپش رو مستقیما به سمت گردنم هل داد. شمشیرم رو به صورت افقی بالا آوردم و به بالا منحرفش کردم. با دست راست از زیر دست چپش به سمت قلبم حمله کرد. شمشیرم رو در یه مسیر نیم دایره‌ای به سمت پایین آوردم و دوتا دستش رو توی یه نقطه جمع، و در یک لحظه تیغه شمشیرم رو به سمت گردنش پرتاب کردم.

سر و کمرش رو به عقب خم کرد و تیغه ی شمشیرم ناامیدانه از جلوی صورتش رد شد. درست مثل یه پسر دبیرستانی که به خاطر چند سانت فاصله با 180 سانت رد میشه.(جهت اطلاع، این قسمت از تجربیات نویسنده نشات نگرفته ها)
برای هردومون برگشتن به نقطه‌ای که بتونیم دوباره حمله کنیم سخت بود پس از نیروی گریز از مرکز شمشیرم استفاده کردم تا بچرخم، دست بالا رو داشته باشم و حمله کنم ولی اون سریع تر بود. درسته مثل من حرکت کردن توی اون زمین گلی برای هر آدمی که از نوجونی با معجون‌ها و تمرینات مختلف آموزش ندیده غیر ممکن بود ولی بذار فقط بگیم اون سریع تر بود!
به محض اینکه چرخیدم با بیشترین سرعت حمله کرد. دستاش هنوز باز بود. احتمالا نیرویی که از امتداد دمش برای پرتاب شدن دریافت میکرد به دستاش منطقل نمیشد چون وقتی که بی مهابا بدنش رو بهم کوبید شونه‌ها و دستاش به عقب خم شده بودن. همزمان با ضربه‌ای که با سر و بدنش زد؛ دستاش رو به دور بدنم حلقه کرد و پیشونیش رو به پیشونیم چسپوند. چشمای زردش از چند لحظه پیش براق تر بود. انگار با نور چشما و لبخند شیطانیش به درون ذهنم حمله میکرد. صورتم رو چرخوندم تا دیگه چشم تو چشم نباشیم و اونم نگاهم رو دنبال میکرد. بازوهای نیرومندی داشت... همون طور که منو از زمین بلند کرده بود می خزید و به پشت سر هلم میداد. تو گیرودار کشمکش چشمامون منو به درخت پشت سر کوبید. پیچکی که به نظر از قبل خودش رو برای حمله آماده کرده بود به دور گردنم پیچید و سرم رو ثابت نگه داشت.

نگاهش رو تو چشمام فرو میکرد و صورتش رو به صورتم فشار میداد.
- فک میکردی این شاخه‌ها جنازه های داخل جنگل رو کجامیبرن؟

چمبره‌ی پیچک به دور گردنم تنگ ترشد... کم کم سیاهی همه‌جا رو فرا گرفت. همه‌جا به غیر از اون دختر ترسناک، امتداد دم درخت مانندش و پیچکی که منو تو هوا معلق نگه داشته بود. اون موجود انسان نما به حالت عادی برگشت. وحشی نبود ولی ناخون های بلندش هنوز پیدا بود.
- میدونی، کمتر کسی تا اینجای جنگل جلو میاد و زنده میمونه. به خاطر همین ترجیح میدم قبل کشتنت یه گشتی تو خاطراتت بزنیم. چطوره؟

برگشت و چنگالش رو توی غبار سیاه رنگی که توی هوا معلق بود فرو کرد و اونو شکافت. همزمان با این حرکت درد خفیفی رو توی سرم حس کردم. اینجا ذهن من بود و این یه داده‌ی ارزشمنده.

- دوست داری اول کجا بریم؟ یه خاطره‌ی خوب ؟ یا از اونا که حاضری خاطره خوبه رو بدی ولی اون خاطره‌ی به خصوص رو پاک کنی. یه چی بگو انتخاب با خودته.

بدون توجه به من شکاف معلقی که توی هوا ایجاد کرده بود رو گشاد تر کرد و خاطره‌لحظه ی تولدم به نمایش دراورد... کمی مکث کرد.

- اگه نظری نداری اول میرم سراغ خاطرات خوبت. بد نیست اون بد بدا رو بذاریم برای آخر کار.

اولین دوستی، اولین روز مدرسه، انتخاب شدن برای کاپیتانی تیم کوییدیچ هافلپاف، اولین قهرمانی هافلپاف بعد از شیش سال، یه عشق سطحی، جشن رقص پایان سال، ازدواج پسر عمو بزرگه.

خاطرات به ترتیب توی اون شکاف معلق سرازیر میشد و من هم دنبال راهی بودم که به بدن اصلی خودم مسلط بشم.

- بذار بریم یه جایی که احساس خفن بودن داشتی

من و دوتا شمشیر نقره، حدود شونزده سالگی، با هیکل خونی، زیر بارون، روبروی آخرین راه فرار خوناشام ها از دخمه‌ی شخصی شون، من و سه تا جنازه‌ی دیگه.

- چطور تونستی همشون رو سلاخی کنی؟ یعنی واقعا فریادها و تقلا کردناشون برات مهم نبود؟!
- این دقیقا همون کاری نیست که تو با آدمایی که پاشون رو توی این جنگل میذارن میکنی؟!
- برخلاف تو، من همینجوری به کسی حمله نمیکنم. شما آدما ذات کصیفتون رو نشون میدین و منم شما رو مجازات میکنم.
- چی باعث شده فکر کنی من بی دلیل اینکارو میکنم هاه؟! اونا به کاروان‌هایی که از کوهستان رد میشدن حمله میکردن؛ مردن رو میدزدین رو توی دخمه هاشون انبار میکردن. تیکه تیکشون میکردن و زنده زنده خونشون رو میمکیدن. میدونی جون چند تا آدم رو با این کار نجات دادم؟
- چه توقعی داری؟ این قانون طبیعته. اونا باید از خون آدما تغذیه کنن تا زنده بمونن!
- هزار و یک راه دیگه وجود داره برای این کار! تازه چی باعث شده انتقام گرفتن انسان‌ها رو قانون طبیعت حساب نکنی؟ اونا چطور به درد و غم و کینه ای که تو دل خونواده‌های ملت مینداختن فکر نکردن ؟!
- خفه شو و بذار به کارمون برسم. اصلا چرا نریم سراغ خاطراتی که میمیری دوباره به یاد بیاریشون.

جنون خانواده‌ی باتم بعد از خلاص شدن از دست بلاتریکس لسترنج، البته اگه بشه بهش گفت خلاص شدن؛ بی پدری، کشته شدن پارتنر شکار به دست یه خوناشام رده بالا، خیانت توسط دوستی که به گرگینه تبدیل شد چون میترسید یه روزی بکشمش...

بین تمام خاطرات، آخری توجهش رو بیشتر جلب کرد. جوزف، زیاد صمیمی نبودم ولی یکی از کسایی بود که از اولین سال تحصیلم توی هاگوارتس میشناختمش. تو آخرین سال توسط یه گرگینه تو جنگل ممنوعه گاز گرفته شد. فکر میکرد ممکنه شکارش کنم پس با دروغ و فریب منو کشوند به جنگل ممنوعه تا همون گله ای که تبدیش کرده بودن کارمو یه سره کنن. مشخصا من فرار کردم و حالا اینجام.

- پس تو هم میدونی خیانت چه حسی داره. اینکه بهت دروغ بگن و فریبت بدن.
- آره خب. باور کن تو این زمونه چیز کمیابی نیست. میخوای خاطره‌ی مورد علاقم رو ببینی؟
- خب... آره
- پس دستم رو باز کن تا نشونت بدم
- چقدر زرنگ
- فقط یکیش. نکنه به خودت شک داری ؟

دست راستم آزاد شد. روبروی شکاف نگه داشتمش، چشمام رو بستم و خاطره‌ی عید شکر گذاری یازده سالگیم رو ظاهر کردم. اولین باری نبود که به اعماق ذهنم صفر میکردم. برگشت و تماشا کرد. انگار مفهوم خانواده براش جالب بود. در همین حین چوبدستیم رو لمس کردم و گرفتم. زمان زیادی اینجا بودیم پس وقت زیادی داشتم تا روی راه خروج کار کنم. همین تماس توی ذهنم کافی بود تا به بدن اصلیم متصل بشم. با دست واقعیم چوبدستیم رو لمس کردم و طلسمش رو شکستم. چبدستیم رو زیر گلوش گرفتم و:
- لجیلیمنز (اسپل خواندن ذهن در هری پاتر)

مسیر وارد شدن به افکارش خیلی سر راست بود... دقیقا مثل یه بچه.

از بچگی تنها بود. دقیقا از وقتی که یادش میومد... بعد دیدن بخشی از خاطراتش فهمیدم چرا انقدر با آدما مشکل داره. اولین آدمی که دید میخواست بکشتش. دومی یه زن و شوهر بودن که برای دور کردن موجودات جنگل از خونشون، جنگل رو آتیش زدن. و آخری پسر بوری بود که با ابراز علاقه بهش نزدیک شده بود؛ ازش سو استفاده کرد و بعد از اینکه جای مقبره و نقاب رو بهش گفته بود؛ مسمومش کرد تا بتونه نقاب رو برداره و برای همیشه از این جنگل کصیف و موجودات ساده لوحش فرار کنه ولی اون پیچک رونده نذاشت این اتفاق بیوفته. الان هم جنازش ته یکی از چاله های این منطقه پوسیده.
از اون موقع گوشت انسان رو هم به رژیم غذاییش اضافه کرده. حدود پونزده سال از اون زمان گذشته و اون هنوز تنهاست.

از ذهنش خارج شدم، هنوز گیج بود پس از وقت باقی مونده استفاده کردم، بعد از بریدن پیچک با یه اسپل به عقب پرتش کردم و همزمان به یه گوشه ی دیگه غلت زدم تا از پیچک فاصله بگیرم.

-تو گولم زدی!

با خشم و سرعت تمام حمله کرد؛ من در جواب وقتی به فاصله دو متریم رسید خنجر و چوبدستیم رو جلو آوردم و انداختم. دستش نزدیک گردنم ایستاد.

- چرا؟
- میدونم اولین آدمایی که دیدی 000زاده بودن ولی باور کن همه آدما اینطوری نیستن.
- تو بهم دروغ گفتی.
- بهت اعتماد نداشتم.
- این دفعه گولتو نمیخورم!
- تو نامرعی شدی و مخفیانه محاصرم کردی تا بهم نزدیک بشی. چه توقعی داشتی؟
- میتونم بکشمت.
- میدونم با اون پسر چطور رابطه‌ای داشتی و باهات چیکار کرده. باور کن درک میکنم. آدمای عوضی زیادی روی این سیاره زندگی میکنن و گاهی واقعا بهت آسیب میزنن ولی اصلا اشکالی نداره. چون زندگی طولانی تر از این حرفاست و تو قراره با کلی آدم جدید ملاقات کنی. آدمای بهتر! تو که نمیخوای سر یه اشتباه زندگیت رو پر از خون و سیاهی کنی ؟

در حالی که سرش پایین بود ناخوناشو داخل برگردوند و دستش رو پایین انداخت.
- پونصد متر به سمت شمال
- چی؟
- مگه اون نقاب مسخره رو نمیخوای؟
- خب که چی ؟
- فقط راهی که گفتم رو برو. نقابت رو از توی اون معبد بردار؛ بعدشم برو و دیگه برنگرد.
- این درسته که من برای نقاب اومدم، ولی یه چیز باارزش تر پیدا کردم.
- یعنی... دیگه دنبال اون نقاب نمیگردی؟
- بازم میتونم ببینمت ؟
- چی؟
- خب من وقتی توی ذهنت بودم دیدم که هیچ دوستی غیر از پیچک جونت نداری. و خب تنهایی روبرو شدن با مشکلاتی که تو داری کار راحتی نیس پس... میذاری کمکت کنم ؟
- ... اوهوم.
- خوبه. واقعا خوشحام کردی.

خنجر نقره‌ای که به کمرم بسته بودم رو با غلاف باز کردم و بهش دادم.
- اینو از من قبول میکنی؟ یه جور نشونه ی دوستی درنظر بگیرش.
- چرا این کارو میکنی؟
- میدونی... خونه ی من یکی دو قاره اون طرف تره پس ممکنه به این زودیا بر نگردم. :)
مجبورم. به خونوادم قول دادم که یه هفته نشده برگردم. راستش پدرمم توی آمریکای شمالی کشته شد و اینجا آمریکای جنوبیه. خب یه جورایی بهم نزدیکن.
- باشه بسه دیگه.
- یه مدرسه توی اسکاتلند هست به اسم هاگوارتس. نه ماه سال رو اونجام. تازه کلی آدم دیگه هم هست که از بودنت خوشحال میشن.

دفترچه راهنمایی که توی کیفم بود رو در آوردم و بهش دادم. مجموعه ای بود از نقشه های قاره ها و کشور های مختلف جهان.

- من خونه‌ی تو رو دیدم. حالا نوبت توعه.
خب هروقت دلت خواست یه سر بزن...





قربان شما زاخاریاس اسمیت
یا همون زاخار اصلی



(نزدیک سه هزار تا کلمه ی ناقابل تایپ کردممم)

پیوست:



jpg  images (6) 2.jpg (14.93 KB)
47985_6699a3027f7bd.jpg 205X204 px

jpg  images (9) 2.jpg (7.57 KB)
47985_6699a486583ce.jpg 168X221 px

jpg  images (10) 2.jpg (19.02 KB)
47985_6699a54bb9ffe.jpg 235X202 px

jpg  images (7) 2.jpg (16.24 KB)
47985_6699a5912c8b5.jpg 168X299 px


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۹ ۱۳:۲۹:۴۴
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۹ ۱۳:۳۹:۴۹
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۹ ۱۳:۴۱:۴۸
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۹ ۱۴:۱۳:۰۱

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

زیبا ترین لبخند ها بزرگ ترین درد ها رو حمل میکنن .
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۱:۱۸ جمعه ۲۲ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳:۵۷ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۵۴:۲۶ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 18
آفلاین
آقای آلفرد بلک!


قبل از اعلام نتیجه این کلاس، می‌خوام چند تا نکته رو با هم بررسی کنیم.

نقل قول:
آلفرد هر سال از پدر و مادرش یک جلد کتاب قطور می گرفت، آلفرد خوره ی کتاب بود، ولی نه آنهایی که خانواده ی گرامی برایش پول خرج می کردند؛

می‌دونم این مورد یکم سختگیرانه‌س ولی هر دو جمله‌ی اول می‌تونستن با نقطه پایان پیدا کنن به جای این که ویرگول بذاری. جملات کوتاه مورد پسندتر هستن تا جملاتی که با کلمات ربط، ویرگول و... طولانی می‌شن.

به جاش تو مثال پایین بهتر بود بعد از "حرکت" ویرگول بذاری چون خواننده تو دور اول ممکنه اشتباه بخونه و ویرگول می‌تونه از اشتباه خوندن جلوگیری کنه.
نقل قول:
همه چیز عجیب بود که ناگهان کاکتوس با در آوردن ریشه هایش از خاک و شروع به حرکت وحشت هم به خصلت تعجب در خون آلفرد اضافه کرد...

همه چیز عجیب بود که ناگهان کاکتوس با در آوردن ریشه هایش از خاک و شروع به حرکت، وحشت هم به خصلت تعجب در خون آلفرد اضافه کرد!

نقل قول:
عمه مجبورمان کرد این را به تو بدهیم، زن بیچاره! هنوز به آلفرد امیدواره.

در مورد دیالوگ‌ها، متن یادداشت و... تصمیمتو بگیر که برای شخص گوینده یا فرستنده لحن کتابیه یا محاوره و کلش رو به همون شکل بنویس. اینجا جمله اول کتابیه و جمله آخر محاوره که درست نیست. تنها دیالوگ پستت هم این مشکلو داشت و اولش کتابی بود و بعد محاوره.

نقل قول:
و هدیه هایی از این قبیل را جمع کرد تا که چشمش به یک جعبه ی زرنشان از طرف پسرعموی بزرگش: فیلیمونت پاتر خورد.

راستش این مورد که با دو نقطه توضیحاتی گذاشتی تو پستت زیاد بود که در مورد بقیه سخت‌گیری انجام نمی‌دم، اما اینجا یه لحظه شخصا بعنوان خواننده گیج شدم. چون وقتی دو نقطه میاریم که یه جمله کامل پشتش باشه در حالی که اینجا هنوز به فعل جمله نرسیدیم و یهو دو نقطه گذاشتی.

و هدیه هایی از این قبیل را جمع کرد تا که چشمش به یک جعبه ی زرنشان از طرف پسرعموی بزرگش فیلیمونت پاتر خورد.

و هدیه هایی از این قبیل را جمع کرد تا که چشمش به یک جعبه ی زرنشان از طرف پسرعموی بزرگش خورد: فیلیمونت پاتر.


هر دوی اینا درسته که شخصا اولی رو ترجیح می‌دم ولی به خاطر اصراری که به : داشتی مورد دومو هم مثال زدم.

رول خوبی بود و طنز ظریف قشنگی داشت. چالش دومت اولت هم تایید می‌شه.

تبریک می‌گم، کلاس گیاه‌شناسی رو با موفقیت به پایان رسوندی.



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۶:۳۱ جمعه ۲۲ تیر ۱۴۰۳

اسلیترین

آلفرد بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۵:۰۱ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۸:۴۱:۳۳ شنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۳
از محفل طردشدگان خاندان بلک
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 14
آفلاین
چالش دوم:

کریسمس از راه رسیده بود، آلفرد بلک در پوستین اژدهای خود در اتاق زیر شیروانی اش خزیده و مشغول وارسی هدیه های نه چندان جذابش از طرف اقوام فوق العاده مهربانش بود.

آلفرد هر سال از پدر و مادرش یک جلد کتاب قطور می گرفت، آلفرد خوره ی کتاب بود، ولی نه آنهایی که خانواده ی گرامی برایش پول خرج می کردند؛ از طرفی هم به اسراف کاغذ اعتراض داشت! پس همیشه از هر چیز استفاده مفیدی می کرد. امسال هم بی صبرانه منتظر جلد جدید بود تا با تصاویر دقیق آن کلاژ درست کند. فصل جدید محتوای خوبی برای تولید یک کلاژ کافه داشت:
راهنمای رفع اختلالات در خاندان های نجیب برای نوجوانان، جلد یازدهم، چگونه مثل یک نجیب زاده غذا بخوریم؟

کتاب را رها کرد و شروع به باز کردن هدیه روزنامه پیچ شده ی مشترک برادر و خواهرش شد: یک آلبوم عکس از عهد وایکینگ ها با نوشته ی: افتخارات خاندان کهن و نجیب بلک.

آلفرد آلبوم را ورق زد و تصاویر را مو به مو جوید: زنی ویکتوریایی در حال قتل عام یک جن خانگی پیر که حدس میزد خاله الادورای دیوانه اش باشد. مردی وایکینگ که در حال امتحان کردن معجون های خطرناکش روی ماگل ها در ازای چند سکه ی لپرکان بود. ماگل های بیچاره نمیدانستند که سکه های لپرکان ۱ ساعت بعد محو می شوند؛ و تا انتها از این کلیشه ها میدید تا اینکه چشمش به دستخط برادر و امضای خواهرش خورد:
عمه مجبورمان کرد این را به تو بدهیم، زن بیچاره! هنوز به آلفرد امیدواره.

آلفرد قسم خورد اگر شرط بودن در این آلبوم سر بریدن جن ها و کلاهبرداری از ماگل ها بود صد سال سیاه در تاریخ گم شود. او برای رفتن به سینمای ماگل ها برای دیدن فیلم جدیدی به نام کازابلانکا شدیدا پول لازم بود، قطعا بورجین و بورکز طلای خوبی در ازای یک گنجینه قدیمی خواهد داد!

و هدیه هایی از این قبیل را جمع کرد تا که چشمش به یک جعبه ی زرنشان از طرف پسرعموی بزرگش: فیلیمونت پاتر خورد.

فیلیمونت تنها فرد مورد علاقه آلفرد در خانواده بود، هرگز او را به خاطر معادلات پیچیده و عقایدش تحقیر و طرد نمی کرد. برعکس، همیشه از او دفاع می کرد. دلیل حبس شدنش در اتاق زیرشیروانی هم همین تلافی کوچک بود.

هفته پیش والبورگا و سیگنوس شروع به تحقیر و نصیحت آلفرد راجب ناخن های بلند و جویده شده و ظاهر هیپی مانندش کرده بودند که فیلیمونت او را عقب کشید و گفت:
- محض رضای مرلین کبیر خودت را جمع کن پسر! چطور با این دوتا عقب مونده ی ذهنی زندگی می کنی؟ بیا... نظرت چیه مد رو بهشون نشون بدیم؟

و خب، از آن روز به بعد آلفرد به علت قرمز کردن موهای سیگنوس و دراز کردن ناخن های والبورگا در حبس بود

حقیقتش فیلیمونت هرگز از این کار های مادی نمی کرد، ولی ظاهرا دلش برای حبس آلفرد سوخته و برایش هدیه کریسمس فرستاده.

آلفرد جعبه ی کوچک را باز کرد و با بامزه ترین موجود در تمام عمرش مواجه شد: یک کاکتوس کوچک با دو چشم درشت تیله ای براق.

آلفرد کاکتوس را بیرون آورد و روبرویش گذاشت و پلک زدنش را تماشا کرد و انتظار داشت هدیه ی پسرعموی شوخ طبعش محتوای جذاب تری داشته باشد؛ ولی اتفاقی نیفتاد. پس به جمع کردن کاغذ های پاره ادامه داد تا ناگهان سایه ی بزرگی پشتش را فرا گرفت: کاکتوس حالا یک متر و نیم قد داشت و رنگش از سبز به قرمز جیغ در آمده بود. همه چیز عجیب بود که ناگهان کاکتوس با در آوردن ریشه هایش از خاک و شروع به حرکت وحشت هم به خصلت تعجب در خون آلفرد اضافه کرد...

آلفرد اتاق را دور میزد و در تلاش برای فرار از کاکتوس روانی بود. منظور فیلیمونت از این کار چه بود؟ ناگهان یاد یادداشت انتهای جعبه کاکتوس افتاد. سریع آن را در کاغد های در دستش جست و جو کرد و شروع به خواندن محتوایش کرد:
آلفرد عزیز
کاکتوست به نام ایزابلا میمبلتونیا به رنگ سرخ حساس است.
باشد که در برابر دشمنان سرخ رنگ آن را به خوبی استفاده کنی.
فیلیمونت، کریسمس مبارک

چطور به ذهن آلفرد نرسیده بود؟ سراسیمه پنجره را باز کرد و تمام کاغذ ها از جمله زر ورق قرمز را رها کرد و کاکتوس در حالی که به سمت پنجره و زر ورق می دوید کوچک و کوچکتر میشد.

آلفرد نفس راحتی کشید تا با صدای جیغ پسرانه ای از طبقه پایین سرش را از پنجره بیرون برد. تازه متوجه اشتباهش شده بود.

طبقه ی پایین، بالکن حمام شخصی برادرش سیگنوس بود، کاکتوس هم در همان جا رها شده بود. سیگنوس هم که موهای قرمز داشت...

آلفرد واقعا تحمل بوی نم این زیرزمین به خاطر پسرعموی کله شقش را دیگر نداشت.


Just because of the greater good


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶:۰۶ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳:۵۷ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۵۴:۲۶ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 18
آفلاین
آقای آلفرد بلک!

چندتا نکته رو باید بهت یادآوری کنم، که البته مطمئنم پروفسور مودی در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه بهت آموزش داده و پیشنهاد می‌کنم دوباره از روشون بخونی.

نکته اول: این هست که: ما توی توصیفات از شکلک استفاده نمی‌کنیم. و شکلک رو در دیالوگ برای بهتر نشون دادن حالت شخصیت‌ها استفاده می‌کنیم. اون هم فقط در رول‌های طنز.
محل قرار گرفتن شکلک هم بعد از علائم نگارشی پایان جمله (نقطه و علامت تعجب) هست، و نه قبل از این‌ها.

نکته دوم: قاعده دیالوگ‌نویسی هیچ‌وقت تغییر نمیکنه و هنوزم همون‌چیزیه که در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه یاد گرفتی.
نقل قول:
فیلیمونت او را عقب کشید و گفت:

محض رضای مرلین کبیر خودت را جمع کن پسر! چطور با این دوتا عقب مونده ی ذهنی زندگی می کنی؟ بیا... نظرت چیه مد رو بهشون نشون بدیم؟...

که حالت درستش به این شکله:
فیلیمونت او را عقب کشید و گفت:
- محض رضای مرلین کبیر خودت را جمع کن پسر! چطور با این دوتا عقب مونده ی ذهنی زندگی می کنی؟ بیا... نظرت چیه مد رو بهشون نشون بدیم؟...


نیازی نیست یک پست جدید از اول بنویسی، همین پستت رو اشکالاتی که گفتم رو برطرف کن و دوباره ارسالش کن.

چالش دوم کلاس گیاه‌شناسی فعلا رد میشه!



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸:۳۶ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۳

اسلیترین

آلفرد بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۵:۰۱ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۸:۴۱:۳۳ شنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۳
از محفل طردشدگان خاندان بلک
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 14
آفلاین
چالش دوم:

کریسمس از راه رسیده بود، آلفرد بلک در پوستین اژدهای خود در اتاق زیر شیروانی اش خزیده و مشغول وارسی هدیه های نه چندان جذابش از طرف اقوام فوق العاده مهربانش بود.

آلفرد هر سال از پدر و مادرش یک جلد کتاب قطور می گرفت، آلفرد خوره ی کتاب بود، ولی نه آنهایی که خانواده ی گرامی برایش پول خرج می کردند؛ از طرفی هم به اسراف کاغذ اعتراض داشت! پس همیشه از هر چیز استفاده مفیدی می کرد. امسال هم بی صبرانه منتظر جلد جدید بود تا با تصاویر دقیق آن کلاژ درست کند. فصل جدید محتوای خوبی برای تولید یک کلاژ کافه داشت:
راهنمای رفع اختلالات در خاندان های نجیب برای نوجوانان، جلد یازدهم، چگونه مثل یک نجیب زاده غذا بخوریم؟

کتاب را رها کرد و شروع به باز کردن هدیه روزنامه پیچ شده ی مشترک برادر و خواهرش شد: یک آلبوم عکس از عهد وایکینگ ها با نوشته ی: افتخارات خاندان کهن و نجیب بلک.

آلفرد آلبوم را ورق زد و تصاویر را مو به مو جوید: زنی ویکتوریایی در حال قتل عام یک جن خانگی پیر که حدس میزد خاله الادورای دیوانه اش باشد. مردی وایکینگ که در حال امتحان کردن معجون های خطرناکش روی ماگل ها در ازای چند سکه ی لپرکان بود. ماگل های بیچاره نمیدانستند که سکه های لپرکان ۱ ساعت بعد محو می شوند؛ و تا انتها از این کلیشه ها میدید تا اینکه چشمش به دستخط برادر و امضای خواهرش خورد:

عمه مجبورمان کرد این را به تو بدهیم، زن بیچاره! هنوز به آلفرد امیدواره.

آلفرد قسم خورد اگر شرط بودن در این آلبوم سر بریدن جن ها و کلاهبرداری از ماگل ها بود صد سال سیاه در تاریخ گم شود. او برای رفتن به سینمای ماگل ها برای دیدن فیلم جدیدی به نام کازابلانکا شدیدا پول لازم بود، قطعا بورجین و بورکز طلای خوبی در ازای یک گنجینه قدیمی خواهد داد!

و هدیه هایی از این قبیل را جمع کرد تا که چشمش به یک جعبه ی زرنشان از طرف پسرعموی بزرگش: فیلیمونت پاتر خورد.

فیلیمونت تنها فرد مورد علاقه آلفرد در خانواده بود، هرگز او را به خاطر معادلات پیچیده و عقایدش تحقیر و طرد نمی کرد. برعکس، همیشه از او دفاع می کرد. دلیل حبس شدنش در اتاق زیرشیروانی هم همین تلافی کوچک بود.

هفته پیش والبورگا و سیگنوس شروع به تحقیر و نصیحت آلفرد راجب ناخن های بلند و جویده شده و ظاهر هیپی مانندش کرده بودند که فیلیمونت او را عقب کشید و گفت:
- محض رضای مرلین کبیر خودت را جمع کن پسر! چطور با این دوتا عقب مونده ی ذهنی زندگی می کنی؟ بیا... نظرت چیه مد رو بهشون نشون بدیم؟

و خب، از آن روز به بعد آلفرد به علت قرمز کردن موهای سیگنوس و دراز کردن ناخن های والبورگا در حبس بود

حقیقتش فیلیمونت هرگز از این کار های مادی نمی کرد، ولی ظاهرا دلش برای حبس آلفرد سوخته و برایش هدیه کریسمس فرستاده.

آلفرد جعبه ی کوچک را باز کرد و با بامزه ترین موجود در تمام عمرش مواجه شد: یک کاکتوس کوچک با دو چشم درشت تیله ای براق.

آلفرد کاکتوس را بیرون آورد و روبرویش گذاشت و پلک زدنش را تماشا کرد و انتظار داشت هدیه ی پسرعموی شوخ طبعش محتوای جذاب تری داشته باشد؛ ولی اتفاقی نیفتاد. پس به جمع کردن کاغذ های پاره ادامه داد تا ناگهان سایه ی بزرگی پشتش را فرا گرفت: کاکتوس حالا یک متر و نیم قد داشت و رنگش از سبز به قرمز جیغ در آمده بود. همه چیز عجیب بود که ناگهان کاکتوس با در آوردن ریشه هایش از خاک و شروع به حرکت وحشت هم به خصلت تعجب در خون آلفرد اضافه کرد...

آلفرد اتاق را دور میزد و در تلاش برای فرار از کاکتوس روانی بود. منظور فیلیمونت از این کار چه بود؟ ناگهان یاد یادداشت انتهای جعبه کاکتوس افتاد. سریع آن را در کاغد های در دستش جست و جو کرد و شروع به خواندن محتوایش کرد:
آلفرد عزیز
کاکتوست به نام ایزابلا میمبلتونیا به رنگ سرخ حساس است.
باشد که در برابر دشمنان سرخ رنگ آن را به خوبی استفاده کنی.
فیلیمونت، کریسمس مبارک

چطور به ذهن آلفرد نرسیده بود؟ سراسیمه پنجره را باز کرد و تمام کاغذ ها از جمله زر ورق قرمز را رها کرد و کاکتوس در حالی که به سمت پنجره و زر ورق می دوید کوچک و کوچکتر میشد.

آلفرد نفس راحتی کشید تا با صدای جیغ پسرانه ای از طبقه پایین سرش را از پنجره بیرون برد. تازه متوجه اشتباهش شده بود.

طبقه ی پایین، بالکن حمام شخصی برادرش سیگنوس بود، کاکتوس هم در همان جا رها شده بود. سیگنوس هم که موهای قرمز داشت...

آلفرد واقعا تحمل بوی نم این زیرزمین به خاطر پسرعموی کله شقش را دیگر نداشت.


ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۱ ۲۳:۱۱:۲۱
ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۱ ۲۳:۴۱:۰۳
ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۱ ۲۳:۴۲:۰۸
ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۱ ۲۳:۴۷:۳۱
ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۱ ۲۳:۴۹:۴۰

Just because of the greater good


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۶:۴۴ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳:۵۷ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۵۴:۲۶ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 18
آفلاین
آقای آنتونی گلدشتاین!

چندتا نکته توی چالش اول بهت گفتم و انتظار داشتم که توی این چالش رعایتشون کنی اما متاسفانه بجز یکیش (شاخ و برگ دادن) رعایتشون نکردی. امیدوارم که این موضوع ناشی از یاد نگرفتنشون باشه نه نخوندن نکات.

پس دوباره می‌گم و امیدوارم این بار دیگه رعایتشون کنی:


۱. بین توصیفات متفاوت بجای یک اینتر از دوتا اینتر استفاده کن تا پستت فشرده نباشه و خوندنش راحت تر باشه. مثال:


اما انگار که من آنجا نبودم خود جوانم به سرما و تاریکی آن بخش جنگل پا گذاشت، به دنبالش کشیده شدم، حالا دیگر اشک هایم سرازیر شده بود، یادآوری این لحظه برایم حکم جهنم را داشت، و آن اتفاق افتاد...

دیوانه سازی در جلویم ظاهر شد، یک دمنتور در هاگوارتز، من جوان که تازه متوجه تاریکی متحرک شده بود فریادی زد و با جلب توجه دمنتور، از جانش گذشت! دمنتور با حمله به من جوان شروع به کشیدن خاطرات خوب از ذهنم کرد، تمام لحظه های بد زندگیم را به یاد آوردم، از وقتی که اولین بار خواستم در یک مسابقه کوییدیچ بین دوستانم مدافع باشم و قبل از شروع بازی با سقوط از روی جارو مورد تمسخر قرار گرفتم تا وقتی که در کوچه ی ناکترن شاهد کتک خوردن و تا مرز مرگ رفتن کودک پنج ساله ای بودم. تمام اینها مثل فیلمی از ذهنم عبور کرد و نه تنها ذهن نسخه جوان ترم، بلکه ذهن خودم...

هر دو فریاد میکشیدیم، شکنجه ای عظیم هر دوی مارا تحت سلطه داشت، سعی کردم ذهنم را تحت کنترل بگیرم، سعی کردم به خاطره های خوب فکر کنم اما هیچ یک کار نکرد، ناگهان فریاد بلندی به گوشم رسید:



۲. بازم تکرار می‌کنم. توی آیین نگارش، ما جمله بدون علامت نگارشی نداریم... اشتباهه.

نقل قول:
- برگرد، برگرد ای احمق


پس چرا دوباره این جمله بدون علامت رها شده؟ قبل ارسال پستت حتما چک کن همه‌ی جملات علائم نگارشی داشته باشن.

نقل قول:
سپس صدایی که شبیه صدای ماتیلدا بود پاسخ داد:
- نه آنتونی، یادت نیست مک گوناگال چی گفته بود؟ کسی حق ورود به جنگل ممنوعه رو نداره، حیوونای اونجا همه وحشین. برگرد تا خودتو به کشتن ندادی آنتونی!


۳. و یه نکته جدید... از علامت نقل قول (:) زیاد استفاده می‌کنی‌. به هر حال تو داری با علامت دیالوگ ( - ) مشخص می‌کنی جمله بعدی یه دیالوگه و نیاز نیست با دو نقطه هم دوباره مشخص کنی که می‌خوای دیالوگ بنویسی. این دو نقطه‌ها یکیش ایراد نداره ولی وقتی تعدادش زیاد می‌شه توی ذوق خواننده می‌زنه. بجای فعل‌های تکراری و دو نقطه جلوش می‌تونی یه توصیف در مورد شخصیتی که دیالوگو می‌گه بنویسی و اینطوری به فضاسازی پستتم کمک کنی. مثال:

سپس صدایی که شبیه صدای ماتیلدا بود، در فضا پیچید.
- نه آنتونی، یادت نیست مک گوناگال چی گفته بود؟ کسی حق ورود به جنگل ممنوعه رو نداره، حیوونای اونجا همه وحشین. برگرد تا خودتو به کشتن ندادی آنتونی!


۴. یکمم با ویرگول قهر کن! بعضی جاها دیگه خیلی استفاده‌ش می‌کنی. حس ربات بودن دست میده به خواننده. مثلا اینجا:

نقل قول:
دیوانه سازی در جلویم ظاهر شد، یک دمنتور در هاگوارتز، من جوان که تازه متوجه تاریکی متحرک شده بود فریادی زد و با جلب توجه دمنتور، از جانش گذشت! دمنتور با حمله به من جوان شروع به کشیدن خاطرات خوب از ذهنم کرد، تمام لحظه های بد زندگیم را به یاد آوردم، از وقتی که اولین بار خواستم در یک مسابقه کوییدیچ بین دوستانم مدافع باشم و قبل از شروع بازی با سقوط از روی جارو مورد تمسخر قرار گرفتم تا وقتی که در کوچه ی ناکترن شاهد کتک خوردن و تا مرز مرگ رفتن کودک پنج ساله ای بودم.


راه حلشم اینه که جاهایی که واقعا مکث نکردن روی معانی جملاتت تاثیر می‌ذاره و خوندن رو سخت می‌کنه ویرگول بذاری و نه همه جای پستت.

توصیفاتت خوب بود. خوبم بال و پر دادی به پستت. در کل مورد رضایتم بود اما امیدوارم این نکاتی که گفتم رو بهشون توجه کنی و به کارشون بگیری وگرنه ممکنه توی چالش کلاس‌های بعدی توسط باقی اساتیدت رد بشی.


چالش دومت تایید می‌شه.

تبریک می‌گم، کلاس گیاه‌شناسی رو با موفقیت به پایان رسوندی.


پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۵:۵۷ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۳

ریونکلاو

آنتونی گلدشتاین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹:۴۵ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۰:۰۷:۱۱ دوشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 11
آفلاین
چالش دوم:

با دیدن گیاه بزرگ سر جایم خشکم زد، خواستم تا حد امکان کم سر و صدا باشم و همان راهی که آمده ام را برگردم، اما موفق نبودم. به محض چرخیدنم، گیاه که انگار حس هایی فراتر از احساس انسان ها داشت سمتم چرخید.
شبیه انسانی بسیار قد بلند و لاغر بود با چهار دست دراز و لاغر. خواستم چوبدستیم را که درون جیب ردایم بود در بیاورم اما نگاه مسحور کننده گیاه جلویم را گرفت. آن گیاه، یا بهتر بگویم، «هیولا» چشم های مسحور کننده و بنفشی داشت که با رنگ سبز بدنش هماهنگ نبود اما قوی و قدرتمند و مسحور کننده بود، به آرامی دستم را از جیب ردایم بیرون آوردم، جلوتر رفتم و هیولا هم پایینتر آمد تا هم قد هم شدیم، صورتش را جلوتر آورد و برای من؟ دیگر فقط تاریکی بود...
چشمام رو باز کردم، تمام اتفاقات قبل مثل خواب بود و فعلا، این تنها واقعیت بود. به اطرافم نگاه کردم، دور و برم پر بود از درختان بلند و تاریک. درختان سر به فلک میکشیدند و برگ های گسترده و پخش آنها جلوی نور خورشید را میگرفتند، به همین دلیل هم، نور بسیار کمی در جنگل وجود داشت.
ناگهان صدایی از پشت سرم پخش شد.
- بیاین بریم دیگه بچه ها، ترسو نباشین!

سپس صدایی که شبیه صدای ماتیلدا بود پاسخ داد:
- نه آنتونی، یادت نیست مک گوناگال چی گفته بود؟ کسی حق ورود به جنگل ممنوعه رو نداره، حیوونای اونجا همه وحشین. برگرد تا خودتو به کشتن ندادی آنتونی!

فرد دیگر که انگار خود من بودم پاسخ داد:
- ماتیلدا، متوجه نشدی؟ حتما یه چیزی اینجا هست که میخوان قایمش کنن، تازه ما دیگه بچه نیستیم! خودمون از پس خودمون بر میایم. حالا اگه نمیای به کسی چیزی نگو، تا شب برمیگردم.

به یاد آوردم، اما چطور ممکن بود؟ یعنی من در خاطره خودم بودم؟
برگشتم و به خودم که آن زمان کمی جوان تر و کوچکتر بودم نگاه کردم، مثل احمقی با لبخندی رو صورت، چوبدستی خود را در دست گرفته بودم و پا به مرگ میگذاشتم. با هر قدم که در آن زمان برمیداشتمم به سمت خود جوان ترم کشیده میشدم، انگار که نباید چیزی را از دست میدادم. جلوتر رفتم و تمام پیخ و خم های جنگل را زیر و رو کردم، ناگهان به منطقه ای رسیدم که کاملا یخ زده بود. چشمانم را بستم، نمیخواستم دوباره شاهر این صحنه باشم، اما انگار که نیروی ناشناسی جلویم را میگرفت، به خود جوانم خیره شدم، دلم برایش میسوخت، با بغض فریاد زدم:
- برگرد، برگرد ای احمق

اما انگار که من آنجا نبودم خود جوانم به سرما و تاریکی آن بخش جنگل پا گذاشت، به دنبالش کشیده شدم، حالا دیگر اشک هایم سرازیر شده بود، یادآوری این لحظه برایم حکم جهنم را داشت، و آن اتفاق افتاد...
دیوانه سازی در جلویم ظاهر شد، یک دمنتور در هاگوارتز، من جوان که تازه متوجه تاریکی متحرک شده بود فریادی زد و با جلب توجه دمنتور، از جانش گذشت! دمنتور با حمله به من جوان شروع به کشیدن خاطرات خوب از ذهنم کرد، تمام لحظه های بد زندگیم را به یاد آوردم، از وقتی که اولین بار خواستم در یک مسابقه کوییدیچ بین دوستانم مدافع باشم و قبل از شروع بازی با سقوط از روی جارو مورد تمسخر قرار گرفتم تا وقتی که در کوچه ی ناکترن شاهد کتک خوردن و تا مرز مرگ رفتن کودک پنج ساله ای بودم. تمام اینها مثل فیلمی از ذهنم عبور کرد و نه تنها ذهن نسخه جوان ترم، بلکه ذهن خودم...
هر دو فریاد میکشیدیم، شکنجه ای عظیم هر دوی مارا تحت سلطه داشت، سعی کردم ذهنم را تحت کنترل بگیرم، سعی کردم به خاطره های خوب فکر کنم اما هیچ یک کار نکرد، ناگهان فریاد بلندی به گوشم رسید:

- اکسپکتو پاترونوم!

این ماتیلدا بود، برگشتم و به آهوی نقره ای رنگی که دمنتور را فراری میداد نگاه کردم، پشت سرش افراد زیادی جمع شده بودند، از تمام دانش آموزان و دوستانی که در تالار اجتماع ریونکلاو جمع کرده بودم تا اکثر اساتیدی که طی این مدت با آنها روبرو شده بودم، همه برای من اینجا بودند.
این به من قدرت میداد، دانستن اینکه افرادی برایم نگران هستند باعث میشد قدرت بگیرم، پس عزم خود را جزم کردم و نیرویم را به کار گرفتم و با فریادی از سلطه هیولا بیرون آمدم. در یک لحظه به قلعه برگشته بودم و هیولا جلویم ایستاده بود، با اراده راسخ چوبدستیم را از جیب ردایم بیرون کشیدم و سمتش گرفتم.
- اکسپکتو پاترونوم!

از سر چوبدستیم سنجابی بیرون پرید و سمت گیاه رفت، هیولا که انگار خودش وحشت کرده بود عقب عقب رفت و وقتی دید پاترونوس من به دنبالش است در لحظه ای غیب شد...



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۰:۳۱ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳:۵۷ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۵۴:۲۶ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 18
آفلاین
آقای آنتونی گلدشتاین!


طنز پستت خوب بود. فقط چندتا نکته دیدم که انتظار دارم توی چالشای بعدی رعایتش کنی.

۱. به نوشته‌هات بال و پر بده و عجله نکن. موقعیتی بساز و شخصیتارو توش قرار بده و اون موقعیتو با توصیف و دیالوگ کاملا برای خواننده به تصویر بکش تا بتونه توی ذهنش تجسمش کنه.

۲. توی آیین نگارش ما جمله‌ای نداریم که بدون علائم نگارشی تموم بشه. حتی اگر همین یه کلمه باشه:

نقل قول:
- آلاهومورا


پس حتما آخر همه‌ی جملاتت با توجه به لحن جمله یا نقطه یا علامت سوال یا تعجب رو بذار. مثلا اینجا بعد آلاهومورا می‌تونستی علامت تعجب بذاری برای تاکیدی که روش شده.

۳. برای پارگراف بندی توصیفاتم یه نکته مهم بهت میگم. اصولاً بین توصیفات نیاز به اینتر زدن نیست مگر اینکه توصیفات جدید با توصیفات قبلش متفاوت باشه و یه موضوع جدیدی داشته باشه که در این صورت بهتره بجای یه اینتر برای زیبایی بیشتر نوشته‌هات از دوتا اینتر استفاده کنی. مثال:

دوتا پا داشتم، سیزده تا هم قرض گرفته بودم و داشتم فرار میکردم! اگه واستون سواله اون یدونه پا رو از کجا آوردم باید بهتون بگم اون مال وودی بود، چون یه پا نداره فقط یکی ازش قرض گرفتم. اون مهم نیست، مهم اینه که الان یه کاکتوس ۱۵ ۱۶ متری افتاده دنبالم، بنظرتون کجا باشیم خوبه؟ بله! الان دوتایی تنها توی استخر سرپوشیده جدید که توی هاگوارتز ساختن هستیم و من بدو اون بدو...

داشتم میدویدم که متوجه شدم الانه که بیوفتم توی استخر، پس چیکار کردم؟ کاری که هر جادوگر عاقل و قدرتمندی انجام میده، وایسادم و برگشتم سمت کاکتوس.



چالش اولت تایید می‌شه.

جادوآموز سال‌بالایی شدنت رو تبریک می‌گم.





پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۶:۵۱ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۳

ریونکلاو

آنتونی گلدشتاین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹:۴۵ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۰:۰۷:۱۱ دوشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 11
آفلاین
چالش اول:

دوتا پا داشتم، سیزده تا هم قرض گرفته بودم و داشتم فرار میکردمن اگه واستون سواله اون یدونه پا رو از کجا آوردم باید بهتون بگم اون مال وودی بود، چون یه پا نداره فقط یکی ازش قرض گرفتم. اون مهم نیست، مهم اینه که الان یه کاکتوس ۱۵ ۱۶ متری افتاده دنبالم، بنظرتون کجا باشیم خوبه؟ بعلهههه، الان دوتایی تنها توی استخر سرپوشیده جدید که توی هاگوارتز ساختن هستیم و من بدو اون بدو...
داشتم میدویدم که متوجه شدم الانه که بیوفتم توی استخر، پس چیکار کردم؟ کاری که هر جادوگر عاقل و قدرتمندی انجام میده، وایسادم و برگشتم سمت کاکتوس.
- آهای آقا کاکتوسه، جرعت داری یه قدم بیا جلوتر تا زنگ بزنم سالازار بیاد بخوردت.

کاکتوس سر جاش ایستاد و با حالت کنجکاو مانندی بهم خیره شد، بعد از تموم شدن حرفم مصمم سرجام ایستادم اما کاکتوس که انگار حوصلش سر رفته بود دوباره سمتم دوید، من هم که از تصمیم اشتباهم با خبر شده بودم عقب عقب رفتم و در یک لحظه توی استخر افتادم، شروع به دست و پا زدن کردم و متوجه شدم که ای داد بی داد...
الان از خودم بدم میاد که چرا موقع بچگیم به شنا علاقه نداشتم. همینطور که داخل آب پایینتر و پایینتر میرفتم چوبدستیم رو از توی شورت مایوم در آوردم، ازم نپرسین چجوری اونجا جاش کردم(تعریف از خود نباشه ۳۷,۵ سانته)چوبدستیم رو بالا آوردم و توی آب فریاد زدم.
- آلاهومورا

بعد متوجه شدم که هم ورد اشتباهی رو گفتم هم توی آب صدای از دهنم در نمیاد، از تعجب دهنم باز مونده بود و آبی بود که توی شش هام میرفت، نگم براتون که بعدش تا سه ساعت خانم پامفری داشت آب ششمو تخلیه میکرد...
آها، هیولا رو هم زنگ زدم سالازار اومد خوردش، خانم اسپراوت عزیز، دلیل اینکه دیگه نمیتونی کلاس برگزار کنی بخدا من نیستم، برو از سالازار خون خواهی کن.



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰:۴۱ یکشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳:۵۷ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۵۴:۲۶ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 18
آفلاین
دوشیزه یوریکا هاندا!


پست بامزه و خوبی بود. مقدار طنزی که انتظار داشتم رو کاملا داشت. فقط یه اشکالی دیدم:

نقل قول:
- من دیگه رفع زحمت می‌کنم پس.
ندای درون لیوان قهوه رو گذاشته بود روی طاقچه‌ی مغز یوریکا و آروم آروم عقب می‌رفت.

یا

نقل قول:
- ...، فقط زنده بمونم!
یکی از تیغ‌های کاکتوس که انگار توانایی پرتاب هم داشتن درست از کنار صورتش رد شد و باعث شد بیشتر جیغ بزنه.


حتما بعد از دیالوگت اگر جمله بعدی هم دیالوگ نیست و می‌خوای توصیفاتتو شروع کنی دوتا اینتر فاصله بذار. بیشتر جاها رعایت کرده بودی ولی این دو قسمت یادت رفته بود.

چالش اولتم تایید می‌شه.

تبریک می‌گم، تونستی کلاس گیاه‌شناسی رو با موفقیت به پایان برسونی.


پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.