آمادهاید شاهد یکی از بزرگترین و نفسگیرترین رقابتهای تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و اینبار نهتنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانهای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار میگیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همهچیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود میگیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته میشود و تنها یک گروه میتواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پستها را بخوانید، از خلاقیتها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!
اما اگه اسکورپیوس یک اسلیترینی واقعی بود، مروپ هم میتونست باشه! تازه مروپ یک مرحله جلوتر بود و نوادهی سالازار هم محسوب میشد. بنابراین مروپ با این که از نقشه شوم اسکورپیوس خبر نداشت، اما از هوش اسلیترینیش بهره میبره تا اسکورپیوس با خیال راحت از مخمصه در نره. - باشه اسکور مامان، پس خودتم پاشو با ما بیا که سریعتر وسایلو از زیر خاک در بیاریم.
اسکورپیوس با بیخیالی خودشو روی یکی از مبلا پرتاب میکنه. - نه دیگه، من همین الانشم کمک بزرگی بهتون کردم که از کافی هم بیشـ... کمتره... کمتره... چرا که نه. منم باهاتون میام.
تغییر موضع ناگهانی اسکورپیوس زمانی رخ میده که مروپ با ملاقه میاد بالا سرش وایمیسه و مستقیم تو چشماش زل میزنه.
- آفرین فندق مامان. بریم پس!
اسکورپیوس با بیمیلی از جاش بلند میشه و با قدمهایی کوتاه به سمت حیاط حرکت میکنه. مروپ به آرومی با ملاقه چند بار پشت کمر اسکورپیوس میکوبه تا سرعتشو زیاد کنه. به هر حال مرگخوارا هم وقت زیادی برای تهیه پول نداشتن!
حیاط قصر خانواده مالفوی
اسکورپیوس در مقابل چند مرگخواری که منتظر بودن بهشون بگه این زیرخاکیها دقیقا کجا دفن شدن، از این سوی حیاط به اون سو میره و بعد از لحظاتی ادای چک کردن اینور و اونور، بالاخره سرجاش وایمیسه. - اینجا، اینجا، اونجا و اونجا. فکر میکنم همین چهار وسیله کافی باشن. من دیگه مرخص شم!
و میاد بره که الستور راهشو سد میکنه. - کجا کجا؟ به ما کمک کن درشون بیاریم و بعدم خودت چونه بزن و بفروششون تا با مهارتهای بالای اقتصادیت آشنا بشیم و حسابی تو ماهیگیری از استادمون درس بگیریم.
خلاصه: برای آزادسازی لرد از دست ارتش مرغها، مرگخواران به مقدار زیادی پول نیاز دارند. بلاتریکس تعدادی از مرگخواران، از جمله اسلیترینیها به همراه گابریل و الستور، را به قصر خانواده مالفوی فرستاد تا از اسکورپیوس پول دریافت کنند. اما اسکورپیوس تمایلی به پرداخت پول ندارد و در عوض ترجیح میدهد به آنها روشهای کسب درآمد را نشان دهد تا مجبور نباشد از ثروت خود برای پرداخت استفاده کند.
برای اطلاعات بیشتر در مورد تور سالازار اسلیترین به این تاپیک مراجعه کنید.
---- اسکورپیوس به قدم زدن ادامه میداد، سعی میکرد طبق قولی که داده بود، مهارت ماهیگیری را به مرگخوارها آموزش دهد تا ناچار نشود گالیونهای خودش را قرض دهد. اما از سوی دیگر، نمیخواست بهترین تکنیکهای ماهیگیری خود را فاش سازد که مبادا بازار خودش دچار رکود شود. در این دو راهی گرفتار شده بود، در حالی که سعی میکرد تصمیم بگیرد آیا بهتر است کمی گالیون بدهد یا یکی از راههای اقتصادی خود را فاش کند. در نهایت، هر چه فکر کرد نتوانست یکی را انتخاب کند و ترجیح داد هر دو را برای خود نگه دارد و هیچ چیزی به مرگخوارها ندهد. داشت فکر میکرد که چگونه جمله بعدیاش را بیان کند که نگاهش به سالازار افتاد که با لبخندی ظریف و مرموز به او خیره شده بود. همین نگاه کافی بود تا اسکورپیوس به یاد بیاورد که میتواند از ویژگی دیگری از اسلیترینیاش استفاده کند تا این مشکل را حل نماید: نیرنگ و فریب.
- بانو مروپ من اگر تمامی ثروتم رو هم به شما بدم، بازم قطعا برای آزادی لرد سیاه کافی نیست ولی یه نقشه ای دارم که اگر اونو اجرا کنین میتونیم سودشم 50-50 تقسیم کنیم و همگی پولدار شیم.
حتی در یک طرح خیالی و ساختگی نیز، اسکورپ تحمل نداشت که سود غیرواقعی را 50-50 تقسیم کند؛ اما وقتی با چهره عصبی و ملاقه چوبی مروپ مواجه شد، تصمیم گرفت که سهم خود را در این طرح خیالی به مرگخوارها اهدا کند.
- صد البته که من شوخی می کنم و اصلا دلیلی نداره 50-50 تقسیم کنیم، همه گالیون ها برای شما و منم از اینکه تونستم به لرد سیاه کمکی بکنم لذت کافی میبرم. - آفرین اسکورپ مامان ... حالا سریع بگو چجوری گالیون سریع به دست بیاریم که پسرم تک و تنها تو زندان ارتش مرغ ها گیر افتاده و مشخص نیست آخرین بار کی بهش غذا دادن. - یه زمانی که وزارت خونه داشت خونه جادوگرها رو تک تک میگشت و وسایل ممنوعه رو توبیخ می کرد، این بابا بزرگ من یه عالمه وسایل جادوی سیاه ممنوعه رو تو حیاط خونه چال کرده که هر کدوم از این وسایل ارزشی بسیار بالا دارن ... برین سریع این وسایل رو در بیارین و کوچه ناکترن آبشون کنین و بعدم گالیون هاشم همش مال خودتون.
سالازار، با اینکه آگاه بود که چنین گنجهایی در حیاط خانه مالفوی وجود ندارد و جان نواده عزیزش در خطر است، اما از نیرنگ و فریبکاری اسکورپیوس لذت برد و به عنوان یک اسلیترینی واقعی به او افتخار کرد.
اسکورپیوس بلافاصله ردای گران قیمتش را با ردای کهنه و زوار در رفتهای تعویض کرد و کاسه فلزیای در دست گرفت. - ببینین حتی دارم میرم گدایی برای یه تیکه نون که امشب بخورم و نمیرم! امان از این روزگار بیرحم!
یک قطره اشک مصنوعی از جیب پاره ردای کهنهاش در آورد و چند قطره در هر دو چشمش چکاند. - خودتون بگین... به من میخوره گالیون داشته باشم؟ اصلا گالیون چی هست؟! من تو زندگی فلاکت بارم فقط با فقر و تنگدستی آشنا شدم و هیچ وقت افتخار آشنایی با گالیون رو نداشتم.
سپس کاسهاش را به سمت جماعت حاضر در عمارت مالفویها گرفت. - حالا که تا اینجا اومدین میخواین منو بیشتر با گالیون آشنا کنین؟ مثلا اگر هزار گالیون بهم بدین میتونم باهاش آشنا بشما!
دوریا چکش سلولهای خاکستری را از آنها گرفت و ضربهای محکم بر سر اسکورپیوس کوبید. - ای دروغگو پست فطرت! اگه تو گالیون رو نمیشناسی پس کی بود یک ساعت پیش داشت بهم پیشنهاد میداد عمارت بلک هارو به بهترین نرخ ازم میخره؟!
الستور گردنش را کج کرد و لبخند هولناک همیشگیاش را گشادتر کرد. اسکورپیوس آب دهانش را قورت داد. - آم! اصلا من بخاطر خودتون میگم گالیون ندارما! شعار من تو زندگی اینه که بجای دادن ماهی، ماهیگیری رو یاد بدم! در همین راستا حتی یه پکیج راههای کسب سرمایه براتون آماده کردم که با خریدش از من میتونین خیلی سریع به سرمایه نجومی دست پیدا کنین. بدم خدمتتون؟
ویرایش شده توسط مروپ گانت در 1403/5/7 1:51:59 ویرایش شده توسط مروپ گانت در 1403/5/7 1:53:28
- درود بر نواده های اصیل اسلیترین. سالازار مکثی کرد و نگاهی به دو مرگخوار دیگر انداخت. - و این یاروهای ناشناس.
الستور و گابریل به روی خودشان نیاوردند. الستور بیخیالتر از آن بود که چنین چیزی او را آزار بدهد. گابریل هم در فکر این بود که سر کدام یک از حاضرین میتواند انتخاب بهتری برای پرش بعدیاش باشد و در بند این حرفها نبود.
روی یکی از مبلهای قیمتی عمارت مالفوی، اسکورپیوس که کلمه پول را در کنار اسم خودش شنیده بود با وحشت به مهمانان ناخوانده نگاه کرد. - پول من؟ نه! امکان نداره. نمیدم!
مروپ از داخل جیبش ملاقهای بیرون کشید و به طرز تهدیدآمیزی رو به اسکورپیوس گرفت. - که نمیدی زردآلوی کرمو مامان؟
در میان درگیری های درون عمارت، اسکارلت برگشت و یکی از جزوه های قدیمیاش که در دستش ظاهر شده بود را باز کرد و بعد از ورق زدن های مداوم، به فصل موردنظرش رسید. بعد از لحظاتی جزوه را بست و با خونسردی به سمت در رفت. - حیف شد، پس بریم به ارباب بگیم اسکور تمایلی به همکاری نداشت.
و بعد زیر لب اضافه کرد. - روانشناسی معکوس.
بین سلول های خاکستری مغز اسکورپیوس جنگ داخلی بر پا شد. گروهی به هیچ قیمتی حاضر به از دست دادن یک نات هم نبودند و عده دیگری جایگاه خود را در خطر جدی میدیدند. هر دو گروه با چکش روبهروی هم ایستاده و هر از چند گاهی بر سر همدیگر میزدند.
نماینده سلول های خاکستری گالیونخواه با چکش بر سر رقیبش زد. - گالیونا حیفه!
سلول که به غرورش برخورده بود چکش را در سر خودش کوبید. - جونمون حیف نیست؟
نبرد بین سلولی، به سرعت با شکست گالیونخواهان به اتمام رسید در نتیجه اسکورپیوس با اکراه رو به مرگخوارها کرد. - وایسین، بودین حالا! اصلا من که نگفتم نمیدم، یعنی گفتم، ولی منظورم این بود که ندارم که بدم! مگرنه باعث افتخارم هم هست.
توجه سالازار بیشتر از سایرین جلب مرگخوارانِ تازه آپارات کرده میشه. اگه سالازار خودش جد بزرگ خاندانش نبود، احتمالا به روح اجدادش شادباشی میفرستاد که دو دستی موقعیتی عالی برای خالی کردن خشمش از آسمون فرستادن. ولی خب، خودش در صدر لیست قرار داشت و تنها میتونه خواست و حضور خودش رو مبارک بدونه.
در هر صورت سالازار که از موقعیت پیش اومده بسیار راضی بود، فرصت رو غنیمت شمرده و طلسم انفجاریای به سوی دسته مرگخواران میفرسته تا خشمش خالی بشه.
مرگخوارایی که تازه اونجا ظاهر شده بودن و از همه جا بیخبر بودن، ناگهان خودشون رو در حالتی پیدا میکنن که صورتشون سیاه شده و موهاشون سیخ شده رفته تو هوا.
- واهاهاهای! چقد بانمک شدیم!
جماعتی که روی مبلهای با شکوه و گرانقیمت قصر مالفویها نشسته بودن و گوش جان به سالازار سپرده بودن، با شنیدن این حرف نگاهای متعجب بین هم رد و بدل میکنن که با هر نگاه از دیگری میپرسیدن "دقیقا چیش بانمکه؟"!
الستور انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، خیلی ریلکس عصاشو تکونی میده و در یک چشم بر هم زدن نهتنها سر و وضع خودش به حالت عادی برمیگرده که پدر و مادر لرد، اسکارلت و گابریل رو هم تر و تمیز میکنه. - خب اینم از این... ولی کی بود که چنین استقبال گرمی از حضور ما به عمل آورد؟
نیازی نبود سالازار چیزی بگه، از ظاهرش که در حال تکوندن گرد و غبار روی رداش بود واضح بود کار خودش بوده. اما خوشبختانه یا بدبختانه، مرگخوارا به ماموریتی فوت و فوری فرستاده شده بودن که باید هرچه سریعتر با پول برمیگشتن. بنابراین مروپ پا پیش میذاره و رو به جمعیت میپرسه: - اسکورپیوس کجاست؟ ما به پول نیاز داریم! درود بر جد بزرگ مامان.
ایوان با ناامیدی به استخوانهای خود دست کشید و ناکام ماند؛ دوباره و دوباره جستجو کرد اما هیچ چیزی پیدا نکرد. سپس با کنجکاوی و اندکی تأمل به بلا نگاه کرد که با انتظار به او چشم دوخته بود، و دوباره تلاش کرد که شاید بتواند از میان استخوانهای برجستهاش مقداری پول بیرون بکشد، اما باز هم موفق نشد. سرانجام، سرش را بالا آورد و با ناباوری پرسید:
-به نظرت کجای این بدن استخونیم میتونم پول قایم کرده باشم؟
بلا به ایوان نزدیک شد و با دقت استخوانهای او را جابهجا کرد، گاهی به این سو و گاهی به آن سو نگاه میکرد تا بالاخره مطمئن شد که ایوان هیچ پولی ندارد. با دقت استخوانهای او را به جای اولشان برگرداند و سپس به سمت دیگر مرگخواران گفت:
- همگی پولاتون رو بذارین این وسط ببینیم دور همی چقد داریم.
لحظاتی بعد
لحظاتی بعد، بلا با عصبانیت شدید و چهرهای که چندین درجه از قرمزهای مختلف را به خود گرفته بود، به سمت مرگخواران برگشت و با خشم گفت:
- یعنی این همه مرگخوار، رو همدیگه 10 گالیون هم ندارین بذارین اینجا؟ جدا از اون، کدومتون این یویو رو گذاشته اینجا؟
گابریل، که همواره خوشحال و بیخیال به نظر میرسید، از تعداد رنگهای قرمزی که صورت بلا را فرا گرفته بود، به وحشت افتاد و تصمیم گرفت بیسر و صدا یویوی محبوب خود را بردارد، چرا که کسی به اندازه خودش قدر آن را نمیدانست. بلا این صحنه را دید، اما همچنان نمیتوانست خشم خود را به صورت صوتی بیان کند، چرا که نگهبانان غار ممکن بود متوجه حضور مرگخواران شوند؛ در نتیجه، ده طیف جدید از رنگ قرمز را با صورتش به نمایش گذاشت و سعی کرد خود را آرام کند تا بتواند این جمله را بگوید:
- پدر و مادر ارباب، اسکارت لیشام، گابریل دلاکور و الستور مون. ماموریت جدیدی براتون دارم. چهار تایی برین به قصر خانواده مالفوی و از این اسکورپیوس یه ذره پول بگیرین بیارین شاید بالاخره به یه دردی جزء پول در آوردن بخوره!
--- کمی اونورتر قصر خانواده مالفوی:
اسکورپیوس مالفوی، سیلویا ملویل، گلرت گریندل والد، هاسک پایک، و یوریکا هاندا بر روی مبلهای باشکوه و گرانقیمت در قصر خانواده مالفوی نشسته بودند، با دقت و تمرکز عمیق به سخنان جد بزرگوارشان، سالازار اسلیترین، گوش فرا میدادند. سالازار که با قامتی استوار در مقابل آنها قدم میزد، با چشمان مارگونهاش دقیقاً زیر نظر داشت تا مطمئن شود همگی به سخنانش توجه کامل دارند.
- پس در نتیجه اگر این کارها رو بکنیم، میتونیم روزی میلیون ها ماگل رو تبدیل به صابون بکنیم و دیگه مشکل صابون در جامعه جادوگری حل بشه.
گریندل والد، که ساعتها بود به دقت سخنان سالازار را گوش میکرد، نگاهی به بقیه اعضای حاضر در اتاق انداخت و سپس به آرامی سخنان سالازار را قطع کرد:
- درست میفرمایید جد بزرگوار اما جامعه جادوگری که مشکل صابون نداره که بخوایم حلش کنیم.
درست در آن لحظه که سالازار آماده بود عصبانیت خود را بروز دهد و همچون آتشفشانی فوران کند، مرگخواران ناگهان در قصر خانواده مالفوی ظاهر شدند و توجه همگان را به خود جلب کردند.
مرگخواران از این که عاقل و بالغ خطاب شدند، بسیار خرسند شده و به خود بالیدند. عدهای حتی شروع به دست زدن به افتخار خودشان کردند و طولی نکشید که دایرهی مرگخواران با صدای دست و جیغ و سوت منفجر شد.
- ساکت! جمع کنید خودتونو! همین مونده قبل از اینکه کاری کنیم صدامونو بشنون.
با صدای فریاد بلاتریکس، دستها متوقف و دهانها بسته شدند. تنها یک صدای سوت در پسزمینه باقی مانده بود که آن هم پس از چشمغرهی مرگباری که دریافت کرد، خاموش شد.
- خوبه. حالا میریم سراغ نقشه. قدم اول اینه کـــــ... - هی صبر کنید ببینم. دستمزد من هنوز پرداخت نشده!
بلاتریکس بدون توجه به پسربچه حرفش را ادامه داد. - ...که یکیو بفرستیم جلو بعنوان طعمـــ... - شوخی ندارما، اگه تا ده ثانیه دیگه دستمزدمو ندین لوتون میدم.
قطع کردن حرف بلاتریکس آن هم برای بار دوم میتوانست آخرین اشتباهی باشد که یک نفر در طول زندگیاش مرتکب میشود. اما در این موقعیت مرلین با پسرک یار بود و کوچکترین حرکتی باعث میشد توجه ماگلهای جلوی غار به جماعت مرگخوار جلب شود. بنابراین بلاتریکس تنها به نفس عمیقی بسنده کرد و خشمش را از طریق دودهایی که از موهایش بالا میرفت، بیرون فرستاد. - ایوان، دستمزدشو بده. زود!
پسرک به جایی که باید چشمای ایوان توش قرار میداشت ولی خالی بود زل میزنه. - من یه پسر بچه بیشتر نیستم. حتی یه آدامسم کف دستم بندازی خوشحال میشم. اینقد گدایی که حاضر نیستی در ازای ده کیسه دانه روغنی یکم جیبتو شل کنی؟
صدای نچنچ مرگخوارا که معلوم نبود اونجا چی کار میکردن به هوا بلند میشه.
- از خودت خجالت بکش ایوان. - زورت به یه بچه ماگل میرسه؟ - بچهها خط قرمز ما هستن.
ایوان که تا دقایقی پیش از این که تنها به این ماموریت فرستاده شده بود ناراضی بود، حالا با مورد تمسخر گرفتن توسط مرگخوارا حس کاملا برعکسی بهش دست میده. کاش تنها بود!
ایوان به آرومی پسرکو رو زمین میذاره و با دستاش یقهی کج شده پیرهنشو صاف میکنه. - داشتم باهات شوخی میکردم پسر. معلومه که مزد دستت پیش من محفوظه!
ایوان قبل از این که پسرک بتونه دستاشو دورش حلقه کنه و در آغوش بگیردش، سریع اونو از خودش میرونه. - یا پیژامه مرلین. چرا جدیدا اینقد همه بغلی شدن! زودباش بگو این کیسهها کجان. :-l
پسرک با حرکت سرش اشاره میکنه که مرگخوارا به دنبالش بیان. بعد از دقایقی پیادهروی بالاخره به کوهی میرسن که غاری جلوش خودنمایی میکرد و چند ماگل هم با داس جلوش نگهبانی میدادن. - این غار انبار روستای ماست که کیسهها اونجان. مطمئنم جمعیت عاقل و بالغی مثل شما راهی برای ورود بهش پیدا میکنن. فقط قبلش مزد دست منو بده تا نرم لوتون بدم.
ایوان نگاهی به افق انداخت و سعی کرد دستش را به سمت گردن پسرک نبرد تا خفه اش کند. - میدونی از کجا میشه دونه روغنی پیدا کرد؟ - خو بگم که چی بشه؟
اینبار ایوان حمله کرد تا گردن پسرک را بگیرد ولی حس کرد استخوان های ستون فقراتش شدیدا جا به جا شدند. مرگخواران به ایوان که در تلاش بود بچرخد و دستش را به گردن پسرک برساند، نگاه میکردند.
- اگه اینجوری بچرخی میشه ها.
سیلویا با چرخاندن دستش و آموزش تصویری حرکت مورد نظر، ایوان را راهنمایی کرد. اینبار ایوان چرخید و گردن پسرک را گرفت. او را رو به روی خودش گرفت و کمی از زمین بلند کرد.
- دستش داغون نمیشه؟ به هر حال ما عضله و اینا دار... اهم.
(احتمالا) ایوان به پسرک خیره شده بود. - از کجا میشه ده گونی دونه روغنی فرد اعلا پیدا کرد بچه؟ میگی یا بدترین اتفاقای زندگیت رو تجربه میکنی؟
I'll be smiling at the end of this road And will sing the secrets of the forest all the way
روستاییها بدون توجه به اقرار ایوان به قصد او برای تهیه دانههای روغنی باز هم حلقه محاصره را تنگتر کردند و در اثر آن دماغ یکی از اهالی از قفا در میان دندههایش فرو رفت و لپ دیگری به کتفش فرو شد و یک بچه هم رفت و نشست وسط لگنش و به ستون فقراتش تکیه داد و مشغول سوت زدن شد. آنجا روستا بود و زود صمیمی شدن هم عادی.
- این دانه روغنی که می گی چیه؟
همان روستایی که از پشت بینیاش را لای دندههای ایوان فرو کرده و صدایش شبیه کلاه قرمزی شده بود، این را پرسید.
- کیه! کی بود پرسید؟!
ایوان که خیال کرد روستای کلاه قرمزیاینا را پیدا کرده است سریع برگشت تا ببیند شخصیت محبوب دوران کودکیش کجاست و در اثر همین چرخش او مردی که وصف او پیشتر گفته شد، به سرعت تاب خورد و باعث در هم شکسته شدن حلقه محاصره شد.
- این ارباب مردگان هسته! اومده ما رِه بِخورِه و با استخونامان برای خودش ارتش اسکلتونی درست کنه! فرار کنید!
ایوان با دیدن ذهنهای بستهای که به سرعت قضاوت میکردند و به جای اندیشیدن به کُنه مباحث، دستآویز تخیلات شده و با وحشت هر آنچه را خارج از دایره دانستههایشان بود از خود میراندند آهی کشید، رو به روستاییان کرد و برای آن که سخنانش تاثیرگذارتر هم بشوند سر انگشتانش را نیز به هم چسباند و چنین گفت: - خب نه! من اگر شما رو بکشم و بعدش هم یکی بخوردتون - نمیدونم دقیقا کی ولی اغلب یه خون آشامی گرگینهای آدمخوری توی خونه ریدل داریم - شما رو بخوره و استخوناتون بمونه برای من، اگر پوکی استخوون نداشته باشید، سابقه شکستگی و مو برداشتن هم نداشته باشید و سایزتونم به سایزم بخوره، احتمالا از قطعاتتون در آینده و در راه خدمت به تاریکی و پلیدی به عنوان یدک استفاده بکنم.
روستایی ها کمی به ایوان نگاه کردند.
- فررررراااااااااااررررر!
روستایی ها متواری شدند. حالا ایوان مانده بود وسط دهات و دانههای روغنیای که باید پیدا می کرد و پسرکی که هنوز وسط لگنش نشسته بود.