هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱:۱۷:۲۷ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۳
#18

تری اسکرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۶:۴۱ شنبه ۵ آبان ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۰۸:۰۴
از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟
گروه:
جادوگر
جادوآموز سال‌پایینی
پیام: 4
آفلاین
خیابان های لندن پر از مردمی بود که در حالی که از فرط عجله به یکدیگر تنه میزدند از کنار هم رد میشدند. صدای بچه هایی که برای خرید مدرسه هایشان، همراه والدین خود به نوبت وارد مغازه ها میشدند حتی صدای کرکننده‌ی بوق ماشین ها را هم در خود خفه می‌کرد.
تری هم برای خرید مدرسه‌اش آمده بود؛ ولی دو تفاوت بزرگ بین او و سایر بچه ها وجود داشت. اول اینکه تری تنها بود. پدرش نتوانسته بود برای همراهی‌اش مرخصی بگیرد و مادرش هم که هیچ اطلاعاتی درباره‌ی نحوه‌ی خرید کردن آنها نداشت. دومین و مهم‌ترین تفاوتشان هم در این بود که تری به یک مدرسه‌ی معمولی نمیرفت. او داشت برای تحصیل در یک مدرسه‌ی جادوگری آماده می‌شد.

تنها چیزی که تری میدانست این بود که باید دنبال کافه‌ای به نام پاتیل درز دار بگردد. مسیرش را ادامه داد تا اینکه در نهایت در نبش یکی از کوچه ها به تابلوی بزرگ کافه برخورد کرد. آن ساختمان قدیمی در آن نقطه جلوه‌ی عجیبی داشت. مخصوصا بین آن همه آپارتمان مدرن و زیبایی که دورش را گرفته بودند.
عجیب تر از همه این بود که هیچ‌کس کوچک ترین توجهی به کافه نمیکرد، که با وجود اینکه کافه واقعا شکل و شمایل جالب و متفاوتی داشت به نظر عجیب می‌‌آمد.

تری به سمت در رفت و با فشاری آن را گشود. موجی از گرما به صورتش خورد و چشم‌هایش را برای لحظه‌ای بست. وقتی چشم هایش را باز کرد انگار همزمان با حس بینا‌یی‌اش، حس شنوایی‌اش هم به کار افتاد. صدای همهمه‌ی داخل کافه حتی بلندتر از صداهای خیابان بود. قدمی به جلو برداشت و پایش را روی کف پوش های چوبی سبز رنگ قدیمی گذاشت. صدای جیر جیر کفپوش ها در صدای مکالمه‌ی افراد داخل کافه گم می‌شد. نگاهی به اطرافش انداخت تا بلکه به شکلی معجزه آسا با دری مواجه شود که رویش نام کوچه‌ی دیاگون نوشته شده باشد، ولی همانطور که انتظار میرفت خبری از چنین دری نبود. آهی کشید و به افرادی که دور تا دور کافه کنار هم جمع شده بودند نگاهی انداخت. باید از یکی از آنها درباره‌ی نحوه‌ی ورود به کوچه سوال می‌پرسید. تمام افراد حاضر در کافه را از نظر گذراند و در نهایت به سمت میزی رفت که کسانی که پشت آن نشسته بودند به نظر مهربان‌تر و کم خطر‌تر از بقیه می‌آمدند.

- اِاِاِ... خیلی عذر میخوام! می... میشه چند لحظه وقتتونو بگ...
وقتی دید صدایی از گلویش در نمی‌آید ادامه‌ی حرفش را فرو خورد. سینه‌اش را صاف کرد و این بار سعی کرد بدون ترس و لرز و با صدای بلند درخواستش را اعلام کند.
- معذرت میخوام! امکانش هست که...
- سلام!

تری ناخودآگاه با شنیدن این صدا از جا پرید و جیغ کوتاهی کشید.
- کی بود؟ خواهش میکنم منو ببخشید. قصد نداشتم مزاحمتون بشم.
در حالی که هنوز به دنبال منبع صدا بود ادامه داد.
- فقط میخواستم ازتون یه سوال بپرسم. ولی خب زیاد هم مهم نبود‌ الان خودم میر...
- هی... آروم باش. نترش! کاریت ندارم که. امم... پایینو نگاه کن.
کوین که دید تری هنوز سراسیمه به دنبال منبع صدا میگردد این را در حالی گفت که به عرض صورتش میخندید.
تری به پایین نگاهی انداخت و با یک پسر بچه‌ی کوچک مواجه شد.
کوین که صورت حیرت زده‌ی تری را دید خنده‌ای کرد و با خوشحالی ادامه داد.
- خوبی؟ اشم من کوینه. تو چی؟ خوشحالم که میبینمت. شال اولی هشتی، مگه نه؟ بیا دنبالم! اینجا بشین. راحت باش. آره اینجوری بهتر شد. خب، بگو ببینم میخوای با هم دوشت بشیم؟ من خیلی دلم میخواد که دوشتای جدید پیدا کنم. آخه میتونم باهاشون تو خوراکیاشون شریک بشم و حشابی باهاشون بازی کنم. ولی هیچکدومشون ژیاد پیشم نمیمونن و یهو غیبشون میژنه. مثلا خاله بلا، بعژی وقتا منو میفرشته دنبال نخود شیاه و خودش پا میشه میره دنبال کاراش. تو که از این کارا نمیکنی مگه نه؟ دلم میخواد یه دوشتی داشته باشم که بتونم اژ شبح تا شب باهاش باژی کنم.

تری هنوز با حیرت به کوین که انگار حتی نیازی به نفس گرفتن هم نداشت خیره شده بود و در فکر این بود که چطور او را ساکت کند تا بتواند درباره ورود به کوچه‌ی دیاگون از او سوال بپرسد.
- اممم... ببخشید آقا کوچولو! میشه یه سوال کوچیک بپرسم؟

کوین با اینکه انگار هنوز کلی حرف برای گفتن داشت با این جمله‌ی تری حرفش را قطع کرد.
- جونم؟ هر شوالی داری بپرش. راحت باش.
- خب راستش، من بار اولمه که میام اینجا و‌... یجورایی نمیدونم که باید چیکار کنم.
- آهاا... پش میخوای بدونی که چجوری باید بری کوچه‌ی دیاگون. خیلی راحته. دنبالم بیا.

کوین از روی صندلی پایین پرید و با قدم های کوچک و فرز به سمت دری در انتهای کافه رفت و با به بالا پریدن دستگیره‌ی در را گرفت و آن را باز کرد.پشت در اتاقک کوچکی بود که وقتی تری پشت سر کوین وارد آن شد ابندا فکر کرد که کوین با او شوخی میکند. چون در آن اتاق به جز سطل آشغالی که جلوی یک دیوار آجری بود چیزی به چشم نمیخورد.
- کوین، مطمئنی که همینجاست؟
- معلومه که همینجاشت. فقط باید یه کمک کوچولو بهم بکنی. میشه بلندم کنی؟

تری از پشت زیر بغل کوین را گرفت و او را بالا برد.
کوین دستش را در جیبش برد و چوبدستی‌ای را بیرون آورد که خودش به زور از آن بلند بود.
- اممم... مال خاله بلاشت. فقط اگه میشه چیژی بهش نگو. میشه یکم منو ببری جلوتر؟

تری کوین را جلوتر برد و او با چوبدستی‌اش به یکی از آجر ها ضربه زد.
- تنها کاری که باید بکنی اینه که به این آجر ژربه بژنی... و بوووم! این شما و این کوچه‌ی دیاگون!

به محض برخورد چوبدستی با آجر دیوار شروع به شکافتن کرد. زمین میلرزید و آجر ها یکی پس از دیگری کنار میرفتند و منظره‌ی کوچه‌ی سنگ فرش شده را به نمایش میگذاشتند. تا چشم کار میکرد کوچه پر از بچه هایی بود که مانند بچه های داخل خیابان در حال خرید با والدینشان بودند. تری در حالی که چشم هایش از خوشحالی برق میزد کوین را پایین گذاشت و اولین پایش را در کوچه گذاشت.
سرش را به طرف کوین برگرداند.
- فوق‌العاده بود. اینجا معرکه‌س. واقعا ازت ممنونم کوین. خیلی کمکم کردی.
- کاری نکردم که. راشتی تو اشمتو بهم نگفتی ها.
- من تری‌ام. تری اسکرز! خیلی از دیدنت خوشحالم.
- منم همینطور تری. امیدوارم باژم بتونم ببینمت. دیگه باید بگردم. میشه بعدا که همو دیدیم باهام باژی کنی؟

تری با لبخند به کوین نگاه کرد.
- معلومه که میشه. هر چقدر دوست داشته باشی با هم بازی میکنیم.

کوین با خوشحالی خندید و بدون هیچ حرف دیگری پشتش را به تری کرد و جست و خیز کنان به داخل کافه برگشت.
با رفتن کوین، تری بار دیگر به سمت کوچه برگشت و قدمی دیگر برداشت. دیوار پشت سرش با صدای بلندی شروع به بسته شدن کرد.
نفس عمیقی کشید و به دنبال مقصد بعدی‌‌اش به راه افتاد.
تازه در ابتدای مسیر روبه‌رویش بود!


---
چی می‌تونم بگم جز این که عالی بود؟

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۰ ۲۲:۱۴:۰۰


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱:۳۳ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
#17

اسلیترین، مرگخواران

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۲۵:۰۸
از خاستگاه شرارت
گروه:
اسلیترین
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 121
آفلاین
وقتی تقریبا بعد از ساعت ها گشتن و فکر کردن، نامه‌ی هاگوارتز خود را پیدا نکرد، مطمئن شد که نامه را گم کرده! چیز مهم هم نبو، بود؟ با خودش فکر می‌کرد؛ « اونها صد در صد یه کپی از نامه‌ی من دارن. هیچ اتفاق بدی نیوفتاده...» همینطور که به خود دلداری می‌داد، با غرور اولین خیابانی که پیدا کرده بود را طی می‌کرد. حتی لحظه‌ای نگران گم شدن نبود! البته به همین دلیل بود که چندین ساعت دیگر را فقط برای پیدا کردن راهش تلف کرده بود. ساعت همانند موش شده و مدام از دست سیگنس فرار می‌کرد. او وقتی هوا روشن بود، راهش را شروع کرده بود و حالا در تاریکی شب، دوباره به همان نقطه اول برگشته بود، با اینکه متوجه نمی‌شد چطور، یا چرا؟! با کلافگی در کافه را باز کرد و بی توجه به افرادی که می‌خندیدند و می‌خوردند، به سمت خلوت ترین میز قدم برداشت. فکر می‌کرد امکان ندارد اتفاق بدتری برایش بی‌افتد، تا اینکه با سر به دو شاخ عظیم و تیز برخورد کرد!

-حواست کجاست!

درحالی که با صدای بلندی به عقب قدم برمی‌داشت و پیشانی آسیب دیده اش را می‌مالید، خیره به موجود شاخ‌دار با لباس های قرمز رنگ مقابلش نگاه می‌کند.

-تو دیگه چجور هیولایی هستی؟ از کدوم باغ وحشی فرار کردی؟

الستور که انتظار شنیدن عذرخواهی، یا حداقل کلماتی مودبانه تر را داشت، با توصیفاتِ توهین‌آمیز سیگنس، برای لحظه‌ای صفحه رادیویش صدای نویز بلندی داد. او تمام سعی خودش را می‌کرد که آرام باشد، اما تنها چیزی که به آرامشش کمک می‌کرد، خرد کردن تک تک استخوان های مردِ روبرویش بود. در اخر، لبخند هیستریکی‌ای می‌زند و درحالی که سعی در پنهان عصبانیتش داشت، با صدای رادیو مانندش جواب می‌دهد؛

- هاها! مرد جوان، به نظر می‌رسه اصلا متوجه نیستی با کی داری شوخی می‌کنی!

درحالی که جمله اخر را با عصبانیت زمزمه می‌کرد، با چشمانی سیاه رنگ به سیگنس خیره شده بود. اما سیگنس، با پوزخند نرمی به لب، دستانش را در جیب شلوارش فرو می‌برد و جواب می‌دهد.

- عذر می‌خوام اگه باعث ناراحتی شما شدم، اما من شوخی نمی‌کردم.

الستور قدمی به جلو برمی‌دارد تا اینبار، بجای کلمات با مشت و دست با پسرک حرف بزند اما ادامه‌ی کلماتِ درمانده‌ی سیگنس، او را وادار به مکث می‌کند.

- حقیقتش.. دنبال کوچه‌ی دیاگون می‌کردم. فکر کردم بتونم بدون دوست یا آشنایی پیداش کنم اما گم شدم. میشه کمکم کنین جنابِ... هیولا؟

الستور، با نقشه‌ی شیطانی که به ذهنش رسید، لبخند دندان نمایی می‌زند و سرش را تکان می‌دهد.

- البته! نامه‌ی هاگوارتز رو داری درسته؟ نشونم بده.
- گمش کردم.

پازلی که در ذهن الستور شکل گرفته بود، کاملا خراب شد و پازل دیگری در ذهنش شکل گرفت. او فکر کرد که بدون نامه‌ی هاگوارتز، احتمالا به عنوان دزد یا دروغگو شناخته شده و از هاگوارتز بیرونش می‌کنند! بنابراین، چهره‌اش آرام شد. به آرامی عصای خودش را بلند کرده و ضربه‌ای به دیوار کافه وارد کرد. بلافاصله دیوار فرو ریخن و کوچه‌ای مقابل هردو مرد ظاهر شد.

- که اینطور. امیدوارم با موفقیت سفر خودت رو به اتمام برسونی مرد جوان.

سیگنس که فکر نمی‌کرد هیولای مقابلش حاضر به کمک باشد، با فرو ریختن دیوار، چشمانش برق زد و از خوشحالی،. ناخودآگاه لبخندی روی لبانش شکل گرفت که به ندرت شکل می‌گرفت. او سرش را به نشانه تشکر و احترام تکان داد و به سرعت از بین دیوار عبور کرد. در همان حین، وقتی که بالاخره دستانش را از جیبش در می‌آورد، متوجه کاغذی شد. کاغذی که مهر رسمی هاگوارتز بر رویش خودنمایی می‌کرد. با خوشحالی از پیدا شدن نامه و پیدا کردن راه دیاگون، به سمت مغازه ها حرکت می‌کند.


---
این یکی داستانت هم خوب بود! فقط لطفا حتما قبل از ارسال پستت، یه دور از روش بخون تا متوجه اشکالات تایپی و نگارشی بشی و بتونی رفعشون کنی. چون یه مقدار اشتباهات تایپیت زیاد بود.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۹ ۱۷:۲۹:۳۸

Let the game begin


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰:۳۰ سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۳
#16

آلیس لانگ‌باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۲:۵۴ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۴۳:۰۰ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 5
آفلاین
طبق پیش بینی مشنگ ها، هفته پیش رو هوا توفانی خواهد بود. روز دوشنبه، اولین و کسل کننده ترین روز هفته باید برای خرید وسایل مورد نیاز اولین سال تحصیلی ام در هاگوارتز به کوچه دیاگون سری بزنم. پدر گفت "هر یک از دانش اموزان میتواند یک حیوان دست آموز را با خود به قلعه ببرد"، اما فکر نمیکنم هیچکس یک اژدهای دم شاخی را به عنوان حیوان دست آموز من بپذیرد.

روز دوشنبه رسیده است و حالا من دست در دست پدرم در حال رفتن به سمت پاتیل درزدار هستم. بعد از سال ها از لیتل هنگلتون خارج شده و در حال رفتن به سمت خانه حقیقی خود هستم.
ناگهان پدر در خیابان شلوغی متوقف میشود و در حالی که به آسمان ابری خیره شده، خطاب به من می گوید: "پیدا کردن پاتیل درزدار و رفتن به کوچه دیاگون به عهده خودت است آلیس"
دست در جیب کت کهنه و رنگ و رو رفته اش می کند و کلید کوچک طلایی رنگی را که کلید صندوق مان در گرینگوتز است را به دستم می دهد. بعد از خداحافظی، پدر به سمت یک کوچه کثیف و خلوت رفت و ناپدید شد.
به خیابان شلوغ و کثیف خیره می شوم که پر از ساختمان های بلند و آسمان خراش ها بود، چیزهایی که در شیرین ترین رویاها هم ندیده بودم.
نگاه گذرایی به خیابان انداختم و متوجه یک در قدیمی و کهنه بین دو ساختمان شدم. چشم هایم را ریز کردم و عینکم را روی بینی ام جا به جا کردم.
به تابلو رنگ و رو رفته خیره شدم و به سختی توانستم بخوانم که روی آن چه چیز نوشته شده است "مهمان خانه پاتیل درزدار"
به سمت آن طرف خیابان راه افتادم و گام هایم را سریع تر برداشتم. هنگامی که در پاتیل درزدار را فشردم و وارد شدم صدای زنگوله آویزان شده بالای در به گوشم رسید.
مهمان خانه بسیار خلوت بود و فقط چند نفر دور یک میز نشسته،در حال نوشیدن مشروب بودند و شرط بندی میکردند.
به اطراف نگاهی انداختم، یک لیوان نوشیدنی کره ای سفارش دادم و به سمت میز چوبی کوچکی در کنار پنجره رفتم.
هنگامی که در حال خوردن نوشیدنی کره ای بودم، توجه م به مردی که وارد مهمان خانه شد، جلب شد.

نیم ساعت از ورود او به مهمان خانه گذشته بود که به سمتش رفتم و گفتم: "ببخشید آقا،میشه بهم کمک کنید به کوچه .."
هنوز جمله ام را کامل نکرده بودم که میان حرفم پرید و گفت: "کوچه دیاگون؟پس جادو اموز سال اولی هستی، حتما حتما"
و تکه ای شکلات به دستم داد.
رو به روی دیوار آجری ایستاده بودم و چند قدم با تحقق رویایم فاصله داشتم.
چوب دستی اش را در آورد و چند ضربه به آجر ها زد، باور نکردنی بود!
دیوار شکافته شد و به خیابان شلوغی راه یافت که پر از ساحره ها و کودکان بود.از پروفسور ریموس لوپین تشکر کردم و به سمت آینده به راه افتادم.


---
خوب بود فقط کاش بیشتر در مورد ریموس و برخوردی که شخصیتت باهاش داره می‌نوشتی. چون اصل چیزی که برای این مرحله می‌خواستیم آشنایی با یکی از شخصیتا بود.

هنوز بعضی جاها فاصله علائم نگارشی رو درست رعایت نکردی. لطفا حواست باشه همه‌جای پستت درست انجام بشه. از طرفی پاراگراف‌بندیت رو می‌تونی بهتر کنی. در واقع بهتره یه سری جملات که مربوط به یک اتفاق هستن رو به جای این که وسطشون اینتر بزنی و تو خط بعد جمله بعدی رو بنویسی، بذاری این جملات همه‌شون تو یک خط باشن و فقط وقتی توصیفات بعدیت شروع شدن با زدن دو اینتر شروع به نوشتن باقی متن کنی. مثلا:
نقل قول:
مهمان خانه بسیار خلوت بود و فقط چند نفر دور یک میز نشسته،در حال نوشیدن مشروب بودند و شرط بندی میکردند.
به اطراف نگاهی انداختم، یک لیوان نوشیدنی کره ای سفارش دادم و به سمت میز چوبی کوچکی در کنار پنجره رفتم.
هنگامی که در حال خوردن نوشیدنی کره ای بودم، توجه م به مردی که وارد مهمان خانه شد، جلب شد.

نیم ساعت از ورود او به مهمان خانه گذشته بود که به سمتش رفتم و گفتم: "ببخشید آقا،میشه بهم کمک کنید به کوچه .."

مهمان خانه بسیار خلوت بود و فقط چند نفر دور یک میز نشسته، در حال نوشیدن مشروب بودند و شرط بندی میکردند. به اطراف نگاهی انداختم، یک لیوان نوشیدنی کره ای سفارش دادم و به سمت میز چوبی کوچکی در کنار پنجره رفتم. هنگامی که در حال خوردن نوشیدنی کره ای بودم، توجهم به مردی که وارد مهمان خانه شد، جلب شد.

نیم ساعت از ورود او به مهمان خانه گذشته بود که به سمتش رفتم و گفتم:
- ببخشید آقا، میشه بهم کمک کنید به کوچه...


تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۲۳ ۲۳:۳۳:۴۶
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۲۳ ۲۳:۳۴:۱۲


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳:۳۲ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۳
#15

اسلیترین

نارسیسا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰:۳۵ شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۵۱:۴۶
از عمارت بلک
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموز سال‌پایینی
پیام: 31
آفلاین
از این طرف خیابان مشغول دید زدن مغازه بودم(پاتیل درزدار) چه اسم عجیبی ولی مگه فرقی به حال منه داره که اسمش چیه.
تو این آفتاب گرم ممکن بود پوستم خراب بشه، پس سریعا از خیابان رد شده وارد مغازه میشم. در باصدای ریز که در میان آن شلوغی شنیده نمیشد باز میشود.
نمی دانم چه فکری با خود کردم که می‌توانم او را از بین این جمعیت پیدا کنم. میز ها همه پر بود از افرادی که برای تلف کردن وقتشان آمده بودند.
پوف کلافه ای می کشم و به سمت میزی که در دنج ترین جا بود میروم. ساکم را روی زمین ميگذارم و می‌نشینم. زیر چشمی به زنی رو به رویم که داشت به پنجره نگاه میکرد می‌نگرم.
شاید او همان کسی است که به دنبالش آمده ام. نمیدانم من هیچی از مروپ گانت نمی‌دانم. پس با غروری که مخصوص خاندان بلک بود. گلویی صاف میکنم که رویش را از پنجره گرفته و به من نگاه می‌کند.با لحن سر مخصوص خودم نیز می‌گویم:


-من دنبال مروپ هستم آیا اونو میشناسید؟

دخترک لبخندی میزند:

-من مروپ هستم. مروپ گانت شما هم باید از خاندان بلک باشی. درسته؟

با خود میگویم ایول دختر پیداش کردی.
ابرو بالا می‌اندازم:

-خوشبختم. بله من نارسیسا بلک هستم.مبتونم بپرسم از کجا متوجه این موضوع شدید؟

-ما سال هاست که با بلک ها رابطه دوستانه ای داریم.غرور و جذبت و البته لحن سردت منو یاد پدرت انداخت.
سری تکان میدهم:

-من دنبال کوچه...
هنوز حرفم به اتمام نرسیده بود که مروپ می‌گوید:

-حدس میزدم. دنبال کوچه دیاگون باشی. همراه من بیا.

از روی صندلی بلند شده و به سمت در خروجی میرود. خعب من هم ‌به دنبالش قدم بر میدارم.
به آنسوی خیابان میرود. من هم به دنبالش. وارد کوچه ای میشویم و داخل ساختمانی می‌رویم که کنار پاتیل درزدار است.
از راه رویی عبور می‌کند و سپس میگوید:

-خعب این مسیر به پشت پاتیل درزدار میرسه. میشه گفت مسیره امنه که ماگل زاده ها متوجه ما نشن.

رو به رویه دری بنفش می ایسته چوب دستی زیبایش را به سمت در میگره و وردی میخونه در باز میشه. ولی پشت در دیواره دست من رو میگره و به سمت دیوار قدم برمی‌داره. از دیوار رد میشم تعجبی نمیکنم. معلومه که یه دره مخفی مثله سکوی ⁹¾ اطراف رو نگاه میکنم بله اینجا پشت پاتیل درزدار

-این پشت رو یه سپر امنیتی پوشونده تا ماگل زاده ها مارو نبینن. بیا بریم.

-اما چرا یه در از خود پاتیل درزدار درست نمیکنند که این همه مسر رو عبور نکنیم.

-اون ماگل زاده ها کمی فوضول اند ممکن است. بفهمند

به سمت خرابه ها می‌رود. از پله ها پایین رفته و به جایی می‌رسیم که یک منظره زیبا از طبیعت دارد.
مروپ چند ضربه به دیوار کناری میزند. که در باز میشود.
روبه من ميگويد:

-یادت باشه سه تا روی اجره سمت چپ یه دونه روی سمت راست حالا بیا بریم. از اون منظره نمادین که مثل دروازه است. عبور میکنیم و....


---
خیلی نسبت به قبل بهتر شد! فقط درست متوجه نشدم تغییراتی که در مورد مکان‌ها رخ داده ناشی از خلاقیت بود که نشون بدی تغییراتی ایجاد شده یا از ندونستن بوده. برای همین اگه مورد دوم بوده لازم می‌دونم بگم پاتیل درزدار مهمان‌خانه‌ای برای جادوگرانه و نه فروشگاه، و سکوی 9 و سه چهارم هم سکویی در ایستگاه قطار کینگزکراسه که از کوچه دیاگون فاصله زیادی داره.

تایید شد.

مرحله بعد: با این که از قبل رفتی ولی من بازم وظیفه خودم می‌دونم تکرار کنم.
معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۱۵ ۱۹:۰۷:۱۰

°نارسیسا°
° ° °
° °° °
° °
° ° °بلک°
° °


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳:۴۰ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۳
#14

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۶:۰۷ یکشنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۲:۳۷ پنجشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۳
از میو میو
گروه:
مـاگـل
پیام: 10
آفلاین
باران نم نم می بارید و هوا مه آلود بود.

در چوبی پاتیل درزدار مشخص بود، در را باز کردم و وارد شدم. افراد مست و گیج زیادی درحال خندیدن و دیوانه بازی بودند، اما من هدف مهم تری از وارد پاتیل شدن داشتم.

نزدیک صندلی خالی شدم و نشستم، مجله ای آبی رنگ راجع به مسابقات کوییدیچ جهانی ورداشته و شروع به خواندن کردم.

ناگهان در با صدای جیر جیر باز شد و مردی میانسال و قد بلند با موهای قهوه ای و جای زخمی شبیه به پنجه وارد پاتیل شد.

مرد به صندلی ها نگاه کرد و متوجه شد تنها صندلی خالی رو به روی من است. روی صندلی قهوه ای کنارم نشست و سلام کرد.

من هم جواب سلامش را دادم.

ناگهان فکری در ذهنم جرغه زد.

گفتم:اممم، ببخشید!

_چی شده؟

+شما آدرس کوچه دیاگون رو دارید؟

_چطور؟

لبم را جویدم و گفتم:برای خرید وسایل هاگوارتزم باید به کوچه دیاگون برم ولی آدرس رو گم کردم.

مرد لبخندی زد و گفت:شکلات میخوری؟
و چند شکلات را روی میز گذاشت.

با تعجب یکی از شکلات هارا ورداشتم و بعد گفتم: مرسی.

_آدرس کوچه دیاگون رو میخواستی؟

+آره خب

_پشت پاتیل درزدار یه دیوار هست، باید سه بار به آجر های سمت چپ ضربه بزنی و بعد کوچه دیاگون نمایان میشه.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:ممنونم، راستی اسم شما چیه؟

_ریموس لوپین

بعد از گفت و گو با مرد از پاتیل خارج شدم و قدم زنان به سمت دیوار رفتم، نفس عمیقی کشیدم و به دیوار ضربه زدم. دیوار باز شد و من وارد شدم...

______________________________________

ببخشید من یه سوالم داشتم
داستان ها همه باید به هم مربوط باشن؟


---
نه، اصلا نیازی نیست که داستان‌هایی که تو مراحل مختلف می‌نویسی به هم مرتبط باشن. فقط مهم اینه که شخصیت خودت رو داخل داستان بیاری و نیازهایی که تاپیک خواسته رو انجام بدی.

یکم داستانت کوتاه بود و زیادی سریع از وقایع گذشتی. با این حال اینجا متوقفت نمی‌کنم. لطفا در مراحل بعدی حتما این دو نکته رو رعایت کنم. اول این که هیچ جمله‌ای یا دیالوگی نباید بدون علائم نگارشی رها بشه در حالی که برای دو تا دیالوگ زیر فراموش کردی علامت نگارشی بذاری که اشتباهه:
نقل قول:
+آره خب

نقل قول:
_ریموس لوپین


اینو هم فکر کنم درست متوجه نشدی که رعایت نکردی، اما برای دیالوگ باید از علامت خط تیره "-" استفاده کنی و بعد یه اسپیس بزنی (فاصله بدی) و دیاگون رو بنویسی. یعنی به این شکل:

- آدرس کوچه دیاگون رو میخواستی؟

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۱۵ ۱۵:۱۰:۳۶
دلیل ویرایش: ناقص بود
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۱۵ ۱۵:۱۷:۵۷
دلیل ویرایش: ناقص بود
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۱۵ ۱۷:۲۱:۳۹
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۱۵ ۱۷:۳۴:۴۵


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲:۲۱ جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳
#13

یولا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۰:۱۰ جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۴:۰۲ شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 12
آفلاین
بارون نم نم میباره و من اصلا دوست ندارم خیس بشم .
پس قبل از شروع بارون خودمو به پاتیل درزدار میرسونم .
یه ساختمون قدیمی که چون ماگل ها هم میتونن ببیننش چیز جادویی زیادی نداره ، تا اینکه وارد بشی و اونجا هست که جادو اتفاق می افته.
در رو با دست فشار میدم ، دربا جیر جیر و صدای زیادی باز میشه و من وارد میشم ، چون چمدونم سنگین بود ترجیح دادم با خودم به این طرف و اونطرف نکشمش و همون جا ولش کنم .
اکثر صندلی ها خالیه و فقط چندتا اوباش که دور هم جمع شدن و شاید یکی دوتا جن که دارن مشروب میخورن ، هیچ کدومشون به درد من نمیخورن .
سرمو برمیگردونم و ناگهان دیزی رو میبنم دیزی کران ، که مثل همیشه یه گوشه دنج پیدا کرده و روزنامه اش رو جلوی صورتش گرفته .

اول از همه باید فکر کنم و یه موضوع عالی برای هم صحبت شدن باهاش پیدا کنم .
درسته که باهات هم صحبت شده ولی میدونم که به هیچ کدوم از حرفات گوش نمیده و فقط سرش تو کار خودشه .
پس باید یه موضوع عالی باشه تا کاملا حواسشو به من جمع کنه .
بهترین کار اینه که بهش یه شغل پیشنهاد بدم !
اره اره این عالی ترین چیزیه که میتونه دیزی رو به وجد بیاره .

با همون غرور همیشگی و یه کم شرارت که همیشه تو چشمام پیدا میشه به سمتش رفتم و صندلی کنارش رو کشیدم و نشستم پیشش .
انتظار داشتم حداقل نگاه کنه ببینه کیه که پیشش نشسته ولی اصلا اینطور نبود حتی یه اینچ هم تکون نخورد .
حالا اینجا بود که باید نقشه عالی خودمو پیش میبردم ، بدون هیچ حرف اضافی شروع کردم به صحبت با دیزی .

- یه شغل خیلی خوب برات سراغ دارم .

دیزی یه تکون ریز خورد و فقط بالای روزنامه اش رو پایین اورد ، نیم نگاهی به من کرد .

- علاقه ای ندارم .

باید میدونستم که فقط یه پیشنهاد خشک و خالی اونو از لاک خودش بیرون نمیاره .
این دفعه سعی کردم جمله ام رو عاقلانه تر انتخاب کنم .

- بلک هستم ، یولا بلک . یه شغل عالی با درآمد عالی برات سراغ دارم .

نمیدونم شنیدن اسم بلک اونو وادار کرد که روزنامه اش رو بزاره کنار یا اسم پول که اومد وسط ، در هر صورت من خوشحال بودم که اونو وادار به صحبت کردن کردم.

- خوشبختم خانم بلک ، داشتید میگفتید که کار ...

- اره زحمت زیادی نداره ولی درامد خوبی داره .

- بله بله سرتا پا گوشم .

- خدمتکار من باشن.

دیزی تا شنید که من چی گفتم با اخم و تخم و غرغری که زیر لب میکرد دوباره روزنامه اش رو باز کرد و جلوی صورتش گرفت .
کلافه شده بودم نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم تا بتونم از زیر زبونش حرف بکشم .
با گذشته ای که از دیزی میشناختم میدونستم که دوست داره تو جبهه سیاهی خدمت کنه ، البته نه این که در خدمت سیاهی نباشه ولی کیه که دوست نداشته باشه نزدیک به لرد سیاه باشه .
همینجا بود که فهمیدم باید از پیشینه ای که تو خانواده بلک در مورد خدمت به لرد سیاه داشتیم استفاده کنم .
این دفعه دیگه نمیتونست به هیچ عنوان دست رد به سینه ام بزنه و من میتونستم به هدف خودم برسم.

- میدونی که من یک بلک هستم

- خب

- باید بدونی خاندان بلک همگی در خدمت لرد سیاه هستن.

- چیز جدیدی نیست .

- میتونم جایگاه عالی پیش لرد سیاه برات دست و پا کنم.

دیزی لبه روزنامه رو پایین اورد و نیم نگاهی به من کرد .
مردد بود که الان باید چی بگه ، اینو میشد قشنگ از حالت چهره اش فهمید .

- مثلا چه جایگاهی!

- مشاور چطوره؟

میتونستم تصور کنم که الان روزنامه رو پایین میاره و دوباره صحبت رو از سر میگیریم ولی مثل اینکه دیزی از چیزی که فکر میکردم بیشتر خوشحال شد .
اینجوری میتونم توصیفش کنم که کلا روزنامه رو پرت کرد کنار و با چشمای درشت و قهوه ایش در حالی که دوتا دست اش رو حلقه کرده بود زیر چونه اش به من زل زده بود و نیشش تا بناگوش باز بود .
انگار واقعا چیزهایی که در موردش میگفتن درسته ، فقط باید فرد خاصش رو پیدا کنه ، اون موقع هست که حاضره اورست رو هم فتح کنه .

-کارت از همین الان شروع میشه ، چمدون من جلوی در هست ، نمیخوام خیس بشه . پاشو و اونو بیار اینجا.

- اول پول .

یه مشکل رو حل میکنی مشکل بعدی پیدا میشه .
من که نمیخواستم پولی به دیزی بدم حتی خدمتکار هم نمیخواستم . تنها چیزی که میخواستم آدرس کوچه دیاگون بود
کلافگی را در خودم حس می‌کردم، اما باید خونسردی‌ام را حفظ می‌کردم. به دیزی نگاه کردم و گفتم:

-دیزی، اگه آدرس کوچه دیاگون رو بدونی و بهم بگی، پول و شغل خوب هر دو برات جور میشه.

چشمان دیزی برق زد. کوچه دیاگون یکی از مکان‌های پررمز و راز و پر اهمیت بود و اطلاعاتی که درباره‌اش داشتم می‌توانست برای هر جادوگر مهمی ارزشمند باشد. دیزی نگاهی به من انداخت و پرسید:

-چرا دنبال کوچه دیاگون هستی؟

لبخند زدم و گفتم:

-کارهای مهمی دارم که باید انجام بشه. می‌دونم که تو می‌تونی کمک کنی.

دیزی کمی فکر کرد و بعد از چند لحظه گفت:

-باشه، آدرس رو بهت میدم، ولی اول باید مطمئن بشم که حرفت راسته. یه نشونه از وفاداریت به لرد سیاه بهم بده.
می‌دانستم که این آخرین شانس من است.

دست به جیبم بردم و از جیب داخلی لباسم یک مدال نقره‌ای کوچک که نشان خانواده بلک بود، بیرون کشیدم و به دیزی نشان دادم.

-این نشانه‌ای از خانواده بلک هست. ما همیشه به لرد سیاه وفادار بودیم و خواهیم بود.

دیزی به مدال نگاهی انداخت و سپس به من خیره شد. سرش را تکان داد و گفت:

-باشه، قبول دارم. کوچه دیاگون توی لندن، پشت خیابان چورینگ کراس هست. برای ورود بهش باید سه بار به آجر سوم از سمت چپ در دیوار پشت مغازه کت و شلوار فروشی بزنی. در باز میشه و می‌تونی وارد بشی.

نفس راحتی کشیدم و لبخندی زدم. بالاخره به چیزی که می‌خواستم رسیدم. چمدونم را برداشتم و به سمت در رفتم. قبل از خروج گفتم:

-دیزی، ممنونم. به زودی بیشتر با هم کار خواهیم کرد.

دیزی تنها لبخندی زد و سرش را تکان داد.
از پاتیل درزدار بیرون آمدم و در حالی که باران هنوز نم‌نم می‌بارید، به سمت خیابان چورینگ کراس به راه افتادم. ماجراجویی من تازه شروع شده بود و حالا باید به کوچه دیاگون می‌رفتم تا باقی نقشه‌ام را اجرا کنم.


----

یولا عزیز، اینکه پستتو با لحن اول شخص نوشته بودی خیلی کار جالبی بود... این موضوع که مستقیم افکارت از زبون خودت بیان می‌شد حس خوبی بهم می‌داد. امیدوارم این سبکو ادامه بدی و در آینده پستای بیشتری ازت بخونم.

شخصیت دیزی رو قابل قبول نشونم دادی و راضی بودم. دقت کردم علائم نگارشی رو هم نسبتا خوب رعایت کرده بودی. فقط لطفاً علائمت رو به کلمه قبلی بچسبون از کلمه بعدیش فاصله بده. یعنی این شکلی:


در رو با دست فشار میدم، در با جیر جیر و صدای زیادی باز میشه و من وارد میشم، چون چمدونم سنگین بود ترجیح دادم با خودم به این طرف و اونطرف نکشمش و همون جا ولش کنم.

همونطور که می‌بینی ویرگول رو به (فشار میدم) چسبوندم بعد یه فاصله گذاشتم و جمله بعدی رو شروع کردم.

یه نکته ظاهری دیگه هم اینکه سعی کن تا جایی که نیاز نشده بین توصیفاتت اینتر نزنی بری خط بعدی. سعی کن پاراگراف‌بندی کنی داستانتو به شکلی که هر پاراگراف موضوع خودشو دنبال کنه، وقتی هم موضوع عوض می‌شه دوتا اینتر بزنی و بری پاراگراف بعدی.

یه جاهایی هم متوجه شدم توی توصیفاتت لحنت کتابی می‌شد و یه جاهایی عامیانه. سعی کن اگر تصمیم می‌گیری توصیفاتت به شکل عامیانه نوشته بشه حتما لحن عامیانه رو تا ته پست حفظ کنی تا تغییرات لحن ناگهانی کیفیت نوشته‌هاتو پایین نیاره.

در کل خیلی خوب بود و مطمئنم با رفتن به مراحل بعدی و تمرین نکاتی که گفتم بهتر و بهتر می‌شی.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۲:۵۵:۰۰
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۲:۵۹:۴۹


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰:۵۲ جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳
#12

هوریس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۰:۵۹ چهارشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۸:۵۱:۲۱ دوشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۳
از هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 9
آفلاین
هوریس، پسر یازده ساله‌ای با موهای جوگندمی ژولیده و چشمان درشت قهوه ای، با هیجان و اضطراب در خیابان‌های پر پیچ و خم محله پاتیل درزدار قدم می‌زد. او برای اولین بار به تنهایی راهی کوچه دیاگون می‌شد، اما حالا کاملاً گم شده بود.


هوریس با نگرانی به اطراف نگاه می‌کرد. همه آن غربت ها و آشفتگی ها برایش تازگی داشت. او می‌دانست باید به کوچه دیاگون برسد تا بتواند وسایل مورد نیازش را تهیه کند، اما نمی‌دانست کدام مسیر را باید برود.


ناگهان، صدای مهربانی از پشت سرش گفت: به نظر می‌رسد گم شده‌ای، پسر جوان. هوریس با تعجب برگشت و مردی را دید با ریش بلند نقره‌ای و ردای آبی پر ستاره. چشمان مرد از پشت عینک نیم‌دایره‌اش می‌درخشید. هوریس با لکنت گفت:ب-بله آقا، من دنبال کوچه دیاگون می‌گردم. مرد لبخندی زد و گفت: آه، دیاگون! چه جای فوق‌العاده‌ای. من مرلین هستم، و خوشحال می‌شوم کمکت کنم.چشمان هوریس از تعجب گرد شد. مرلین؟ مثل همان جادوگر افسانه‌ای؟ مرلین خنده‌ای کرد و گفت: دقیقاً همان! اما حالا وقت برای شگفت‌زدگی نداریم. بیا، من راه را به تو نشان می‌دهم.


هوریس با هیجان به دنبال مرلین به راه افتاد. آنها از کوچه‌های باریک و پیچ در پیچ گذشتند، از کنار مغازه‌های عجیب و غریب عبور کردند و با جادوگران و ساحره‌های مختلف سلام و احوالپرسی کردند. در طول مسیر، مرلین برای هوریس از تاریخ هاگوارتز و اسرار جادویی آن تعریف می‌کرد. هوریس با چشمانی درشت شده از تعجب و کنجکاوی به حرف‌های او گوش می‌داد.


در ادامه راه در یک مکان خلوت ‌و در خانه ای مخروبه، مرلین ایستاد و گفت: هوریس عزیز، ما به کوچه دراگون رسیده‌ایم. هوریس فقط یک دیوار می‌دید. مرلین با چوبدستی چند ضربه دقیق و ماهرانه به آجرهای دیوار زد و آجرها با چرخشی منظم شروع به جاگیری و کنار رفتن کردند.


هوریس با شگفتی به خیابان شلوغ و پر جنب و جوش مقابلش نگاه کرد. جادوگران و ساحره‌های جوان با چمدان‌هایشان به گشت و گذار می‌پرداختند.


مغازه‌های عجیب و غریب با تابلوهای متحرک، جغدهای پرنده با نامه‌هایی در منقار، و جادوگران و ساحره‌هایی که با عجله از کنارش می‌گذشتند، همگی توجه هوریس را به خود جلب کرده بودند.


در قسمتی مرموز و در گوشه ای از کوچه دیاگون، حباب های جادویی توجه هوریس را جلب کرد. هوریس با تعجب به مرلین چشمکی زد و گفت: این حباب‌ها چیه؟
مرلین توضیح داد: اینها پنجره‌هایی به زمان هستند. نگاه کن، این یکی تو را در سال هفتم نشان می‌دهد!


هوریس با هیجان به تصویر خودش که یک طلسم پیچیده اجرا می‌کرد، خیره شد.
در مسیرشان، از کنار یک فروشگاه جادویی گذشتند که کتاب‌هایش در هوا پرواز می‌کردند و خودشان را مرتب می‌کردند. یک مغازه دیگر، شیشه‌های حاوی معجون‌های رنگارنگ داشت که هر کدام اثر جادویی خاصی داشتند.


ناگهان، یک گربه سیاه جلوی پایشان ظاهر شد و به یک خانم با کلاه نوک‌تیز تبدیل شد. پروفسور مک‌گونگال! مرلین با احترام سر تکان داد. مرلین عزیز، می‌بینم که یک دانش‌آموز جدید را راهنمایی می‌کنی. پروفسور مک‌گونگال لبخندی به هوریس زد. در هاگوارتز منتظرت هستیم، پسرم.


مرلین دست در ردایش کرد و یک سکه طلایی جادویی به هوریس داد. این یک گالیون خاص است. هر وقت به کمک نیاز داشتی، آن را سه بار بچرخان و من ظاهر خواهم شد. هوریس با قدردانی سکه را گرفت.


هوریس که می‌دانست کم کم وقت خداحافظی رسیده، رو به مرلین گفت: ممنونم مرلین! این سفر فوق‌العاده بود. مرلین دستی به شانه هوریس زد و گفت: به یاد داشته باش، هوریس. در هاگوارتز، جادو تنها در چوب‌دستی‌ات نیست، بلکه در قلب و ذهن توست. برو و داستان خودت را بنویس! هوریس با خوشحالی گفت:متشکرم، مرلین! نمی‌دانم بدون کمک شما چه می‌کردم.


مرلین دستی به شانه هوریس زد و گفت: یک نصیحت برایت دارم: در هاگوارتز، همیشه به دنبال یادگیری باش و از ماجراجویی نترس. گاهی اوقات، گم شدن می‌تواند به کشف مسیرهای جدید و شگفت‌انگیز منجر شود. هوریس سری تکان داد و با اعتماد به نفس بیشتری به راه خود ادامه داد...

----

هوریس عزیز، لطفاً بعد از ویرایش ناظر به هیچ عنوان پستتو ویرایش نکن. بجاش یه پست دیگه ارسال کن چون از اونجایی که ویرایش کردن اعلانی به ناظر نمیده، امکان اینکه ویرایش شدن پستت رو ناظر نبینه خیلی بالاست.

داستانت جالب و کافی بود ولی یه نکته‌ای بهت میگم که امیدوارم توی پستای بعدیت حتما رعایتشون کنی.

با گذاشتن علامت - اول دیالوگ‌هات، اونارو از توصیفاتت جدا کن. اینطوری خواننده با نگاه اول متوجه میشه کجا داری توصیف فضا و شخصیتارو انجام می‌دی و کجا شخصیتات دارن دیالوگ می‌گن و صحبت می‌کنن. یه مثال از پست خودت رو اصلاح می‌کنم که بهتر متوجه منظورم بشی:

نقل قول:
در قسمتی مرموز و در گوشه ای از کوچه دیاگون، حباب های جادویی توجه هوریس را جلب کرد. هوریس با تعجب به مرلین چشمکی زد و گفت: این حباب‌ها چیه؟
مرلین توضیح داد: اینها پنجره‌هایی به زمان هستند. نگاه کن، این یکی تو را در سال هفتم نشان می‌دهد!


در قسمتی مرموز و در گوشه ای از کوچه دیاگون، حباب های جادویی توجه هوریس را جلب کرد. هوریس با تعجب به مرلین چشمکی زد.
- این حباب‌ها چیه؟

مرلین توضیح داد:
- اینا پنجره‌هایی به زمان هستن. نگاه کن، این یکی تو رو توی سال هفتم نشون می‌ده!


همون‌طور که می‌بینی دیالوگاتم به لحن عامیانه تبدیل کردم و توصیفات به همون لحن کتابی موندن. اصولاً دیالوگ‌ها باید عامیانه باشن تا به لحن صحبت کردن روزانه نزدیک‌تر باشن و موقع خوندن حس واقعی تری به خواننده بدن.

توی مراحل بعد این نکاتو تمرین کن... به مرور یادشون می‌گیری.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۱۴:۴۴:۵۷
ویرایش شده توسط هوریس اسلاگهورن در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۱۶:۵۰:۳۳
دلیل ویرایش: اشتباه پنداری مکانی
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۲:۲۳:۳۷
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۲:۵۷:۳۱

Prof.slughorn


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰:۲۳ شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳
#11

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۱:۵۹ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۰:۱۴ چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۳
از جایی که خورشید از آنجا برمی خیزد
گروه:
جادوگر
جادوآموز سال‌پایینی
پیام: 11
آفلاین
بالاخره!
بعد از یک سال منحوس عقب افتادن از جادوگران دوباره جلوی در پاتیل درزدار ایستاده بودم. باورم نمیشد.بازگشت دوباره به اینجا مثل یک رویا بود که به حقیقت پیوسته بود. مثل فنری که در رفته باشد، بالا و پایین میپریدم و با شوق بسیار جیغ میزدم:«یوووهووووووووو، من برگشتمممممممم!!!!»
کسانی که از کنارم عبور می کردند چپ چپ به من نگاه میکردند و در گوش هم پچ پچ میکردند. عده ای که مرا نمی شناختند گمان می کردند دیوانه ای چیزی هستم،همانطور که خانواده ام درباره من فکر میکردند. آن تعداد انگشت شمار که مرا میشناختند، مرا با فرار و حماقت سال پیشم به یاد می آوردند؛ اما مگر تفکرات و توهمات آنها اهمیتی داشت وقتی من بعد از اشتباه سال گذشته ام اکنون برای بازگشت به خانه عزیزم_هاگوارتز_آماده بودم؟!
وارد پاتیل درزدار شدم. آرام آرام در حال قدم برداشتن به سمت جایی بود که باید میرفتم. مردی با ریش سفید و دندان های یکی درمیان سالم که در حال نوشیدن چیزی بود در حال قهقهه زدن،تمام نوشیدنی که در دهانش بود با شدت بیرون ریخت.از شانس بدم این سانحه در حال عبور کردن من از کنار او اتفاق افتاد و حجم عظیمی از نوشیدنی که اکنون با تف مرد قاطی شده بود کت گشاد و قدیمی که از متیو کش رفته بودم را به گند کشید.صورتم را با حالت انزجار در هم کشیدم و تلاش کردم بالا نیاورم. با سرعت بیشتری به سمت در حرکت کردم که با جسم کوچکی روی شانه ام مواجه شدم؛دندان مصنوعی متحرک.دندان مصنوعی خیسی که در حال باز و بسته شدن و رژه رفتن روی شانه ام بود.با نزدیک شدن پیرزنی که انگار صاحب دندان بود،دندان مصنوعی سرشانه کتم را گاز گرفت.پیرزن که چهره معلوم الحالی داشت در حال جدا کردن دندانش از کت من بود که ناگهان قسمت سرشانه کتم پاره شد.با خشم به پیرزن نگاه کردم و گفتم:«میشه مراقب دندونتون باشین؟»
پیرزن در حالی که داشت دندان را که همچنان تکه ای از کت من در ان گیر کرده بود در دهانش جا میداد،با لحن مبهمی گفت:«البته که هستم،همیشه از خلال دندون استفاده میکنم.» و سپس راهش را کشید و رفت. من ماندم و یک کت تفی و پاره.این حجم از بدشانسی آن هم در عرض چند ثانیه برای هیچ انسانی عادی نیست؛ البته که من مثل همه نبودم.من ماتیلدای بدشانس و احمق بودم که یا خودم به زندگیم گند میزدم یا به دیگران این اجازه را میدادم.افکار پوچم را نادیده گرفتم و به سمت در دویدم.بالاخره به دیوار آجری رسیدم.از اینجا به بعد کاری نداشت.فقط باید با چوبی که دستم بود به چند آجر ضربه میزدم و تمام. با اعتماد بنفس کامل به چند آجری که میشناختم ضربه زدم و منتظر باز شدن دیوار شدم.دقایقی سپری شد و هیچ اتفاقی نیفتاد.به آجرهای اطراف ان ضربه زدم.باز هم هیچ چیزی اتفاق نیفتاد.دوباره و دوباره...به قدری عصبانی شدم که بی هدف با خشم دیگر به آجرها ضربه نمیزدم،بلکه به قسمتی از دیوار ضربه میزدم.گوشه ای از دیوار نشستم و فکر کردم.من نه تنها در حل مسائل مشنگی استعداد نداشتم بلکه حتی ساده ترین موضوعات دنیای جادوگری را هم نمی دانستم.شاید راست میگفتند،من واقعا یه کودنم...
در افکارم غرق بودم که صدایی را شنیدم.
_اتفاقی افتاده خانم جوان؟
لحن لطیف و لحجه بریتانیایی خاصی داشت.سرم را بلند کردم و مردی میانسال با موهای طلایی و صورتی با جای زخم دیدم.لبخند مهربانی زده بود و دستش را به سمت من دراز کرده بود.دست مرد را گرفتم و بلند شدم.در حالی که دماغم را بالا میکشیدم گفتم:«ببخشید من یادم رفته به کدوم آجر باید ضربه بزنم.»
_خانوادت نیست تا بهت کمک کنن؟
+اونا جادوگر نیستن.
مرد با چهره کمی مشکوک به من نگاه کرد و گفت:«چطور یادت رفته به کدوم آجرا باید ضربه بزنی؟»
+چون من یک سال توی هاگوارتز نبودم و با زندگی مشنگی عجین شده بودم.
_آهان،تو همون دختر فراری نیستی؟

متاسفانه من پسر برگزیده،هری پاتر نیستم و تو چنین موقعیت هایی قرار نیست همه از من بخاطر شهرتم استقبال کنند.من ماتیلدا،دختر احمق،دیوونه،کودن،فراری و...هستم و بسیار خوشحالم که حداقل این مرد در بهترین حالت من را به فراری بودن میشناسد.
سرم را پایین انداختم و گفتم:«چرا همونم.من همون فراری ام.»
_چرا فرار کردی؟بنظرت هاگوارتز مکان امنی برای زندگی نیست که مجبور شدی فرار کنی؟
+نه،البته که نه...هاگوارتز امن ترین و بهترین مدرسه ایه که تا حالا دیدم.
با کلافگی نفسم را بیرون دادم و ادامه دادم:«میدونین،من فکر کردم با اومدن به هاگوارتز از خونه ام فرار کردم و میخواستم برگردم خونه.در حالی که جایی که بهش میگفتم خونه،درواقع خونه ای که من بهش تعلق داشتم نبود.میفهمین چی میگم؟»
مرد که انگار گیج شده بودم بعد از اتمام حرف هایم لبخند زد و از جیبش شکلاتی درآورد و به سمت من گرفت.
_میفهمم چی میگی.شکلات آرومت میکنه.
تا حدودی دلم میخواست فک مرد را بخاطر تعارف کردن شکلات آن هم در شرایط و بحثی که اصلا جای مناسبی نبود پایین بیاورم اما مگر میشد به شکلات اصل در هر شرایطی نه گفت؟!
شکلات را از مرد گرفتم و با لبخند از او تشکر کردم.در حالی که داشتم شکلات میخوردم مرد با چوبی که روی زمین انداخته بودم چند ضربه به چند آجر زد که ناگهان دیوار کنار رفت. دهان پر از شکلاتم به سوی منظره کوچه دیاگون باز مانده بود.شکلات را قورت دادم و با ذوق فراوان به سمت مرد رفتم و گفتم:«ازتون خیلی ممنونم آقای....»
_لوپین،ریموس جان لوپین
+وای خدای من!شما همون پرفسور لوپین معروف هستین؟
پرفسور پشت سرش را خاراند و لبخند زد.با دستان شکلاتی و کت تفی به سمت پرفسور رفتم و محکم او را در آغوش گرفتم و گفتم:«واقعا نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم پرفسور لوپین.»
از پرفسور فاصله گرفتم و لبخندی که بخاطر کثیف شدن لباسش هاله هایی از دروغین بودن به خود گرفته بود،بر روی صورت پرفسور نقش بست. لبخند زدم و دنبال جمله ای شاعرانه برای تشکر بودم که چشمم به ماه در آسمان افتاد که کامل شده بودم.به ماه اشاره کردم و به پرفسور گفتم:«امیدوارم همیشه مثل اون ماه کامل بدرخشید.»جمله مسخره ای بود اما چیز دیگری به ذهنم نمی رسید.پرفسور سر جایش خشکش زد و بدون خداحافظی دوید.درست است پرفسور خداحافظی نکرد اما زشت بود من خداحافظی نکنم.بلند داد زدم:«خداحافظ پرفسور.امیدوارم ماه کامل همیشه همراهتون باشه و نور ماه کامل به زندگیتون بتابه.»
و پرفسور با تمام سرعت در حال دور شدن بود. حس میکنم شاید یکی بدشانس تر از من در این دنیا وجود داشته باشد.

---
رولت خیلی خوب بود! اما توجه داشته باش که علائم نگارشی همیشه به کلمه قبل از خودشون می‌چسبن و با یه اسپیس از کلمه بعد فاصله می‌گیرن. هم‌چنین برای نوشتن دیالوگ به جای "_" باید از خط تیره یعنی "-" استفاده کنی و بعدش یه اسپیس بزنی و شروع به نوشتن دیالوگ کنی.

در نهایت ازت می‌خوام یکم بیشتر با اینتر آشتی کنی و پاراگراف‌بندی بهتری داشته باشی. مثلا وقتی توصیفاتت مربوط به یه موقعیت یا شخصیت هست و توصیفات بعدیت قراره درباره موقعیت بعدی یا شخصیت دیگه‌ای باشه، دو بار اینتر بزن و باقی توضیحاتت رو به پاراگراف بعدی منتقل کن.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۳۰ ۲۰:۳۳:۵۰

we will find a way through the dark :)


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۳:۲۸:۲۹ جمعه ۲۹ تیر ۱۴۰۳
#10

اسلیترین

هاسک پایک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۴:۰۹ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۱۶:۴۴ پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۳
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 14
آفلاین
نقل قول:
شما تنها یک قدم با ورود به دنیای جادویی فاصله دارید!

هاسک خیلی خوب این را می‌دانست. فقط نمی‌دانست آن‌ یک قدم را به کدام سمت بردارد.

نقل قول:
حتما خیلی خوشحال هستید

خیلی خوشحال بود؟ هاسک هیچوقت خیلی خوشحال نبود. حالا هم سنگینی ناشی از نوشیدن یک بشکه نوشیدنی کره‌ای و هجوم آدرنالین، سیستم احساسیش را از کار انداخته بود.

آدرنالین؟

خب باید اعتراف می‌کرد تقلب در کارت‌بازی، آن هم در مستی، خوب پیش نرفته بود‌. حالا تحت‌تعقیب بود و راهی جز پیدا کردن کوچه‌ی دیاگون نداشت. کاش یک نفر پیدا می‌شد که راهنمایی...

- هاسکر؟

حتی در آن وضعیت گیجی و تلاشش برای فرار، آن صدا را می‌شناخت. آهنگین و سرخوش، انگار هر لحظه‌ از زندگی، یک نمایش کمدی بود و او تنها تماشاچی‌اش. با بی‌میلی سرش را چرخاند و به چشمان سرخ الستور نگاه کرد. از پشت آن عینک تک‌چشمی، انگار به نمایش کمدی‌ای نگاه می‌کرد که هاسک دلقکش بود.

- تو دردسر افتادی دوست قدیمی؟ چه بد...

هاسک نگاهی به پشت سرش انداخت. تقیب‌کنندگانش هنوز با او فاصله داشتند اما کوچه‌‌ جایی برای قایم شدن نداشت. از بین دندان‌هایش غرید.
- کوچه‌ی دیاگون...
- ها ها ها!

هاسک شدیدا درمقابل کوبیدن سرش به دیوار و خراب کردن همه ی آجر‌ها مقاومت می‌کرد.

- تو که از شاگردای خوب و قدیمی هاگوارتزی. خوب می‌دونی باید چیکار کنی؟

هاسک سراسیمه به دنبال چوب‌دستی‌اش می‌گشت و الستور با لحن آهنگینی به حرف زدن ادامه داد:
- نقل قول:
حالا وقت آن است که به روبروی دیوار جادویی بایستید و با چوبدستی به آجرهای خاصی ضربه بزنید که کوچه دیاگون نمایان شود!
بزن نمایانش کن. ببین پشت سرتو...

با عصایش به چند مرد مسلح عصبانی که به کوچه نزدیک می‌شدند، اشاره کرد. سایه‌اش هم با چسباندن انگشت میانی و اشاره‌ش، تفنگی ساخت و به سمت هاسک شلیک کرد.

- لعنتی... آخه کدوم آجرا بودن؟ آخه چه خاکی بود بر سرم شد؟
- هوی متقلبِ مستِ بی‌جنم!

فریادی از دور که به زور به گوشش رسید‌. حتی در آن وضعیت هم می‌دانست که این کلمات خطاب به خودش هستند.

- کمک می‌خوای، آقای پایک؟

هاسک سرش را به شدت تکان داد. کمک خواستن از الستور به همین راحتی‌ها نبود‌‌. همیشه بهایی در کنارش داشت که باید پرداخت می‌شد‌. هاسک بیشتر از این بدهکار نمی‌شد.

- فقط... چند ثانیه باهام حرف نزن...

چوب‌دستی‌اش را آرام به آجرهای روبه‌رویش زد‌. هیچ اتفاقی نیفتاد‌.
یک بار دیگر انجامش داد.
باز هم نتیجه‌ای نداشت.
این بار قبل از اینکه دستش را تکان بدهد، آجر کنار گوشش جرقه زد. جادو نبود. شلیک گلوله بود.

هاسک در تله افتاده بود‌.
دیگر راهی نداشت‌.

- میشه... کمکم کنی؟
- اوه، البته.

هاسک از فکر مدیون شدن به موجود شیطانی وحشت کرده بود‌. باید قراردادی با او امضا می‌کرد‌‌‌. باید از حالا زندگی‌اش را در ترس می‌گذراند و حالا...

- بفرما.

الستور به سادگی چوب‌دستی‌اش را چرخاند و پیش از آن‌که هاسک متوجه شود، کوچه‌ی دیاگون روبه‌رویش بود‌. الستور با یک دست هاسک را به داخل کوچه راهنمایی کرد و با دست دیگرش، عصایش را برای تعقیب‌کنندگان هاسک بلند کرد. جادوگر فقط برای لحظاتی به صورت‌های شگفت‌زده‌ی مردان مسلح خیره شد و بعد سمت الستور برگشت.

قبل از اینکه بتواند حرفی بزند، الستور با لبخند دندان‌نمایش برای او دست تکان داد.

- برای اینکه کمکم کردی...
- هوم؟

انگار گفتن هر کلمه برایش عذاب‌آور بود.

- برای چی کمکم کردی؟ باید در ازاش چیکار کنم؟

صدای خنده‌ی الستور توجه جادوگران و ساحرگان کوچه را جلب کرد.

- برای چی؟ واضحه... حوصله‌م سررفته بود.

الستور بدون هیچ حرف دیگری به راهش ادامه‌ داد.
هاسک به دیوار تکیه داد و نفس راحتی کشید. این بار شانس آورده بود.



پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷:۰۴ پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۳
#9

امیلی تایلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۱:۰۵:۱۴ شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳
گروه:
جادوگر
جادوآموز سال‌پایینی
پیام: 7
آفلاین
رفته رفته با بوت های خاکستری گران قیمتم قدم های ریز و درشت برداشتم. همونطوری که دست مادرم رو محکم فشار میدادم و درحالی که مادرم لب هاش رو گاز گرفته بود، زیر لب با خودش زمزمه کرد : این جا خیلی از قبل شلوغ تره... او نه! فراموش کردم!! ام.. امیلی؟
_بله مامان؟ اتفاقی افتاده؟
نه عزیزم، ققط یه کار کوچیک داشتم که فراموش کردم! میتونی یه یک ربع منتظرم بمونی تا برگردم؟
_ام.. اره حتما.
تا وقتی برمیگردم با کسی صحبت نکن و جایی هم نرو. اوو و کنجکاوی هم نکن!
_ولی مامان من که..
شیشش! زود برمیگردم.
اهی بلند کشیدم. دست به سینه گوشه ای از خیابان ایستادم.کمی به ادم های اطرافم نگاه کردم.
همه ادم ها عجیب و غریب بودن! لباس های مختلف.. کلاه های جالب... ناگهان دستی رو روی شونم حس کردم!.
با پریشونی سرم رو برگردوندم و چشمم به دختری با موهای بلند بلوند و پوستی سفید و کک و مکی خورد. موهاش با گل و گیاه های رنگارنگ و زیبا بافته شده بود!. بهش میخورد خیلی مهربون و دوست داشتنی باشه. و واقعا هم بود! با اشفته گی گفتم: ام عه چیز بله؟ اتفاقی افتاده؟
(اون واقعا پریچهر و زیبا بود)
_نه راستش.. فقط فکر میکنم این ساعتی که روی زمین افتاده برای شما باشه!
او اره فکر کردم توی مغازه جا گذاشتم! ممنونم ازت. خیلی لطف کردی. اروم خم شدم و ساعتم رو بلند کردم. روش کمی خاک نشسته بود فوتش کردم ولی مقداری خاک پرید توی صورتم. همونجوری که داشتم سرفه میکردم و بینیم رو میخاروندم گفتم: فقط این که.. من میشناسمت؟
پوز خندی ملایم زد و با دستش موهای طلایی رنگش رو کنار داد.
_الان نه ولی احتمالا بعدا حتما میشناسی!
تعجب کردم! و ابروهام رو به صورت متعجب بالا دادم.
منظورت چیه؟ یعنی چی بعدا؟
_توباید سال اولی باشی. من گابریل دلاکور هستم.
و فکر کنم درست متوجه حرفام نشدی.
همونطوری که لبخند غلیظی زده بود و گونه هاش سرخ شده بود، رو بهم گفت: خب توعم قراره بیای هاگوارتز درسته؟ و گفتم شاید بتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم. من سال بالایی هستم. فکر کردم شاید بتونم کمکت کنم و کاری کنم با همه چیز اشنا بشی. مطمئنم توی هاگوارتز بهت خوش میگذره! اونجا فوق العادست!.
باشه ولی هنوز متعجبم! حالا چجوری فهمیدی من میخوام برم هاگوارتز؟
پوزخندی زد و جهت چشماش رو به چپ و راست برد و سرش و جلو اورد و پشت گوشم گفت:
_جدا از فضولی از حرفای تو و مادرت متوجه شدم. خب دیگه بیا بریم.
درحالی که صورتم عجیب و غریب شده بود، دستم رو کشید و به سمت در چوبی و بزرگی که انواع پوستر و رورنامه ها دور و بر اون وصل شده بود رفتیم. یه لحظه بوی کاغذ پوسته و خاک نم خورده حس کردم! نمیدونم چرا...
تمام مدت داشتم به این فکر میکردم که یه فرد با تجربه که هم میتونه بهم کمک کنه هم دوستم باشه و بهش اعتماد کنم پیدا شده!.
همون طوری که شاد و خندان داشت من رو به اون سمت میبرد، دستم رو به ارومی کشیدم.
_ام؟ اتفاقی افتاده؟ نکنه از من خوشت نمیاد؟
نه واقعیتش مادرم برای کاری رفت جایی و ازم خواست همینجا بمونم. فکر نکنم بتونم باهات بیام داخل متاسفم.
_زود باش! بیا اتفاقی نمی افته! قول میدم تا قبل از این که مادرت بیاد برگردیم همینجا!
اهی کشیدم و قبول کردم. اون با خوشحالی بقلم کرد! و منی که اهل احساسات و بقل و.. نبودم یکم معذب شدم و گفتم: خیلی خب عام عه.. کافیه، بهتره زودتر بریم تا مادرم نیومده.
ارام در رو با دستم به سمت جلو هل دادم و وارد پاتیل درز دار شدم.
بویی عجیب غریب رو در مشامم حس کردم.
گابریل با همه سلام و احوال پرسی میکرد.
کاش بتونم وقتی که بزرگ تر شدم مثل اون بشم.
_واقعا من رو الگوی خودت قرار دادییی؟
چشمام متعجب شد و با خودم گفتم اوپس فکر کنم زیادی بلند حرف زدم! درحالی که چشمام درشت شده بود لبخندی ریز زدم و گفتم البته عام اره.ولی یه چیزی هست که هیچوقت نمیتونم مثل تو بدستش بیارم!
_با جدیت رو بهم گفت:این حرف رو نزن!همه چیز با تلاش ممکن میشه.باید قوی باشی و تلاش کنی!
او نه منظورم زیبایی تو بودد.
بلند خندید و من هم همزمان باهاش خندیدم.
_خیلی ازت ممنونم تو خیلی مهربونی ولی... زیبایی هیچ چیز نیست. باداشتن زیبایی به هیچ جا نمیرسی. باید تلاش کنی!
واقعا داشت ازش خوشم میومد! اون باحال، پایه، بامزه، و مهربون بود!.
لحظه ای پلک هام رو روی هم گذاشتم و همینطوری که داشتم قدم زنان راه میرفتم ناگهان جلوی راهم گرفته شد و انگاری که پاهام دیگه قدرت حرکت نداشتن! تعجب کردم. اب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهی به پشت سرم انداختم. مادرم پشتم ایستاده بود!.


----
خوب نوشته بودی. ولی بیا برای مرحله بعد آماده‌ترت کنیم. چند جا از "!." استفاده کردی که اشتباهه. یا فقط علامت تعجب بذار یا فقط نقطه. از طرفی برای تمام دیالوگ‌ها باید از خط تیره "-" استفاده کنی و بعدش یه اسپیس بزنی و شروع به نوشتن دیالوگ کنی. بعضی دیالوگات هیچی پشتشون نداشتن! در نهایت فراموش نکن که همیشه بعد از دیالوگ اگه قراره توصیفات داشته باشیم، حتما باید دو بار اینتر بزنی! یعنی اینطوری:

نقل قول:
پوز خندی ملایم زد و با دستش موهای طلایی رنگش رو کنار داد.
_الان نه ولی احتمالا بعدا حتما میشناسی!
تعجب کردم! و ابروهام رو به صورت متعجب بالا دادم.

پوزخندی ملایم زد و با دستش موهای طلایی رنگش رو کنار داد.
- الان نه ولی احتمالا بعدا حتما میشناسی!

تعجب کردم! و ابروهام رو به صورت متعجب بالا دادم.


تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۸ ۱۴:۱۱:۲۸
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۸ ۱۴:۱۵:۰۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.