به مناسبت تولد تنها ماگلزاده تالار من ----
کمی اونورتر تو یکی از جزایر اطراف: از هر طرف لاکپشتی بهش نزدیک میشدند، ولی خیالش راحت بود که تا لاکپشتها بتونن بهش برسن ساعتها طول میکشه و قطعاً میتونه فرار کنه. واسه همین با خیال راحت رو ساحل لم داد و شروع کرد به آفتابگیری و به آیندهاش به عنوان خوشتیپترین موجود زنده فکر میکرد. شاید بتونه از این همه زیبایی توی مد هم استفاده کنه و تو تبلیغات ریشتراشهای ماگلی شرکت کنه. همینجوری که داشت به این آینده جذاب فکر میکرد، کمی حس کرد این آفتاب درخشان فقط داره صورتش رو میسوزونه و این اشعههای بنفش و یو وی و غیره رو نمیتونست جاهای دیگه بدنش حس کنه. به این نتیجه رسید که حتماً لباسی چیزی مانع برخورد مستقیم خورشید با پوستش شده و سعی کرد با دستش لباس رو جا به جا کنه، اما هر چی به دستهاش دستور داد که این کار رو انجام بدن، چیزی تغییر نمیکرد. بالاخره با کلی عصبانیت چشماش رو باز کرد تا ببینه چرا دستهاش تکون نمیخورن که با صحنهای وحشتناک روبهرو شد. تام ریدل دیگه بدنی نداشت و فقط یک سر براش مونده بود. بیخود نبود که دستهاش دستورات مغزش رو نمیتونستن انجام بدن. همینجوری وحشتزده سعی کرد سرش رو از حالت افقی به عمودی تغییر جهت بده که شاید بتونه بقیه اعضای بدنش رو پیدا کنه.
بالاخره وقتی تونست با موفقیت به صورت عمودی در بیاد، تازه یادش افتاد که صدها لاکپشت از گرسنگی دارن بهش نزدیک میشن. تام با وحشت به اطراف نگاه کرد و تلاش کرد فکری به ذهنش برسه. هر لحظه که میگذشت، لاکپشتها نزدیکتر میشدن و اون هیچ راهی برای فرار نمیدید. حتی با وجود این که سرش تنها چیزی بود که از بدنش باقی مونده بود، باید راهی پیدا میکرد تا از این وضعیت نجات پیدا کنه.
ناگهان فکری به ذهنش رسید. با صدای بلند فریاد زد:
-ای لاکپشتهای محترم، من تام ریدل هستم! من میتونم به شما قدرت جادویی بدم!
لاکپشتها با تعجب متوقف شدند و به سر تام نگاه کردند. یکی از آنها که به نظر میرسید رهبر گروه باشه، نزدیکتر شد و با صدای آرام گفت:
- قدرت جادویی؟ تو همون تام ریدل هستی که رئیس مرگخوارهاست و نواده مستقیم سالازار اسلیترینه؟
تام با حیلهگری خاص خودش جواب داد:
- خود خودشم، خوشحالم که اسمم رو شنیدین و قیافهام رو نمیشناسین.
من قدرتی دارم که نیاز به بدن نداره. میتونم شما رو تبدیل به لاکپشتهای جادویی کنم که هیچ دشمنی نتونه بهتون آسیب برسونه.
لاکپشتها کمی مشورت کردن و بالاخره رهبرشان گفت:
- اگر راست میگی، نشون بده ببینم چیکارا بلدی.
تام که حالا فرصتی برای نجات پیدا کرده بود، به سرعت نقشهای کشید تا زمان بخره و راهی برای فرار پیدا کنه.
- برای این کار، باید همه شما دور من حلقه بزنین و به من اجازه بدید که انرژی جادویی رو به شما منتقل کنم.
ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۰ ۱۶:۳۱:۱۳