هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

پروژه بازسازی هاگوارتز


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آزمون سطح پیشرفته جادوگری (سپج)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸:۴۵ شنبه ۷ مهر ۱۴۰۳
#4

هافلپاف، مرگخواران

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴:۲۸ جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۸:۵۲ چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۳
از نزدیک ترین نقطه به رگ گردنت
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 98
آفلاین
دفاع 1
دفاع 2
پرواز
گیاه جدی
گیاه طنز
معجون سازی اول
معجون سازی دوم


توی کلاس گیاهشناسی براتون درباره یه ماسک توضیح دادم. جوگیر شدم و ماسک رو برنداشتم. ولی باید یه سری به برزخ میزدم. اونجا هر موجودی که فکرش رو بکنی پیدا میشه. ساختار برزخ جوریه که وقتی برمیگردی یادت نمیاد چی بهت گذشته ولی وسایلی رو که با خودت آوردی دست نخورده باقی میمونه. من به دنبال استخوان جن میگشتم و طبعا با یه کیسه متوسط از استخوان به این دنیا برگشتم.
شام نخوردم و خوابیدم. حتی تا فردا صبح که سوار قطار هاگوارتز شدم هم چیزی جز یه پاکت آب پرتقال بیشتر نخوردم. اولین روز از آخرین سال مدرسه بود و من از همون لحظه ای که از خواب بیدار شدم احساس کرختی میکردم. از کلاس آخر مرخصی گرفتم تا توی تختم استراحت کنم. ساعت دوازده سرم رو گذاشتم و ساعت چهار برداشتم.
تشک و پتو غرق عرق شده بود. تب داشتم و سرم سبکی میکرد. بلند شدم تا از کشوی مجاور پنجره قرص تب بر بردارم. چیزی لابلای درخت های پشت دریاچه صدام میکرد. میتونستم حضورش رو حتی پشت شیشه های پنجره حس کنم.
بعد از نیم ساعت که احساس کردم بهتر شدم شال و کلاه کردم و راه افتادم. امتداد دریاچه رو دور زدم و به همون نقطه ی مشکوم رسیدم. من بودم و صدای باد. نوازش خیال انگیز جریان هوا لابلای برگ‌های درختان.

- حواست کجاست! یاااه.

همون دختر گیاهی بود که توی آمازون دیدمش. هنوز اسمش رو نمیدونستم. شیرجه زد تا از پهلو بقلم کنه ولی از توی بدن غبار آلودی که با جادو ساخته بودم رد شد. غلتی زد و بلافاصله برگشت. غبار توهم مانندی که از روی خودم کپی ساخته بودم محو شد؛ از پشت یکی از درختا اومدم بیرون. یه نگاه به بالا تا پایینش انداختم. امتداد دم پیچک مانندش جاشو به یه جفت پا داده بود. متوجه نگاهم شد و با حالت خجالتی جلوی پاهاش رو گرفت.
- به چی داری نکاه میکنی؟
- هیچی... هیچی.

دیدم که توی برخورد اول میخواست با یه بقل بازیگوشانه غافلگیرم بکنه پس جلو رفتم و دستام رو باز کردم. خوشحال شد، دوباره به سمتم شیرجه رفت و هردوتا روی زمین افتادیم.

- هی... این چه وضعشه. چرا انقدر شل و ولی!!

آروم مشتش رو به شکمم زد و کمی فشار داد ولی همون تلنگر کوچیک برای شروع یه تغییر بزرگ کافی بود. حالت تهوع شدیدی بهم دست داد. سرفه میزدم و به سمت دریاچه قدم برمیداشتم. گلوم از کویر لوت خشک تر شده بود. با همون حالت به ساحل دریاچه رسیدم. دختره خشکش زده بود و نمیدونست چیکار بکنه. چیزی توی ذهنم منو به داخل آب میکشید. تا بالای زانو توی آب رفتم و شروع به استفراغ کردم. ماده‌ی سیاه و غلیظی بی وقفه از دهنم خارج میشد و آب اطراف رو آلوده میکرد.
دور تا دورم سیاه شد و توی آب بیهوش افتادم. رویایی دیدم از زمانی که توی برزخ بودم. به نظر استخوان جن رو با یه ساکیباس معامله کرده بودم. در ازای یک بوسه. انگار توی همون بوسه مقدار زیادی از ترشحات سیاه رنگ بدنش رو توی دهنم استفراغ کرد.
از آب بیرون اومدم. انعکاس خودم رو توی آب دیدم. تمام کره چشمم سیاه شده بود. میتونستم صدا های مبهمی رو از توی سایه های اطراف بشنوم. انگار من توی این بدن تنها نبودم. بالاخره هوای ابری بالای دریاچه کار خودش رو کرد و بام. یه رعد و برق به شونه راستم زد و بیهوش شدم. وقتی توی بهداری مدرسه به هوش اومدم، سیگنس بلک و گابریل تیت روی تخت سمت چپم شطرنج بازی میکردن. گپی زدیم و از بهداری رفتن تا استراحت کنم. انگار دوباره تنها کسی بودم که توی این بدن زندگی میکنه. به نظر آسمون شر اون موجود غیر زمینی رو کم کرده بود ولی هنوز میتونستم صداهایی رو از دل تاریکی های اتاق بشنوم. توی همین فکرا بودم که متوجه یه جفت چشم زرد و یه دسته گل کوهی پشت پنجره روبرو نظرم رو جلب کرد.

و بله. این بود اولین روز از آخرین سال تحصیلی من.
با تشکر، زاخاریاس اسمیت
ملقب به زاخار اصلی


---
خوب بود ولی یادت باشه بغل درسته.

تایید شد!

فارغ‌التحصیل شدنت از هاگوارتز رو تبریک می‌گم.

فراموش نکن از حالا علاوه بر مکان‌های جادویی قبلی، به کل دنیای جادویی یعنی وزارت سحر و جادو، آزکابان، محفل ققنوس، ارتش تاریکی و مرداب هالادورین هم دسترسی داری و می‌تونی اقدام به باز کردن حساب در بانک جادوگری گرینگوتز کنی.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۸ ۱۲:۵۳:۰۴

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

زیبا ترین لبخند ها بزرگ ترین درد ها رو حمل میکنن .
تصویر کوچک شده


پاسخ به: آزمون سطح پیشرفته جادوگری (سپج)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴:۵۹ سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳
#3

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۰۲:۱۸
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
پیام: 79
آفلاین
چالش های قبلی:
1- دفاع در برابر جادوی سیاه 1
2- دفاع در برابر جادوی سیاه 2
3- پرواز
4- معجون سازی1
5- معجون سازی2
6- گیاهشناسی1
7- گیاهشناسی2


بالاخره دارم از هاگوارتز فارغ‌التحصیل میشم. ۷ سال گذشته و اینجا یه جورایی تبدیل به خونه‌ام شده. دلم خیلی برای اینجا و ماجراهایی که داشتم تنگ میشه. برای پروفسور ها، تابلو ها، راه‌پله هایی که مدام جاشون تغییر میکرد، زمین کوییدیچ، سرسرای بزرگ و دریاچه و جنگل و خلاصه حتی دلم برای تک تک سنگ های دیوار قلعه تنگ میشه. ولی... ولی خب این به معنی شروع یه مرحله جدید از زندگیمه. مرحله ای که توش قراره کلی کار خفن انگیز ناک انجام بدم!

ولی چیزی هست که آزارم میده. بعد از برخوردم با اون گیاه آدم خوار صداش مدام توی گوشم میپیچه:
- تو همیشه تنها بودی. حتی هیچ وقت درباره گذشتت با کسی حرف نزدی. هیچ وقت نتونستی بهشون اعتماد کنی چون میدونستی وقتی بفهمن همه ترکت میکنن! هیچ کس حاضر نمیشه وقتی خود واقعیتو ببینه کنارت بمونه!

حالا که قراره از هاگوارتز برم و به سمت آینده قدم بردارم دیگه نمیخوام بار گذشتمو به دوش بکشم. میخوام بعد از سال‌ها از گذشته تاریکم حرف بزنم. میخوام به آدمای اطرافم اعتماد کنم و باور کنم که بعد از شنیدن حرف هام ترکم نمیکنن.

خاطراتم از جایی شروع میشن که سه سالم بود. تولد سه سالگیم بود. تولد کوچیکی بود. من و مامان و بابا بودیم و دوستم با مامان و باباش هم بودن. مامان و بابام دانشمند بودن. مامان و بابای دوستم با مامان و بابای من همکار بودن و خونشون کنار خونه ما بود. اسم دوستم کوثر بود. اونها از یه جای دیگه اومده بودن تا مامان و باباش اینجا درس بخونن. اون بهترین دوستم بود. خب یه جورایی تنها دوستم هم بود.

من و کوثر خیلی دوستای خوبی بودیم. با هم میرفتیم پارک بازی میکردیم. با هم بستنی میخوردیم. خونه همدیگه میرفتیم و حتی بعضی وقتا شب رو خونه همدیگه میخوابیدیم. یه وقتایی هم یواشکی میرفتیم توی آزمایشگاه و با وسایل اونجا بازی میکردیم. هر وقت مچمون رو میگرفتن حسابی دعوامون میکردن و تنبیه میشدیم ولی باز هم اینا باعث نمیشد نریم تو آزمایشگاه. یه بار که یواشکی رفته بودیم توی آزمایشگاه یه محلول طلایی برقی برقی دیدیم که توی لوله آزمایش بود. کوثر برام قلاب گرفت تا دستم بهش برسه. همینطور دستم رو میکشیدم جلو تا دستم بهش برسه. نوک انگشت‌هام به لوله خورد. لوله افتاد و کل محتویاتش روی سر من و کوثر ریخت. بعد لوله افتاد زمین و شکست. مامان سریع اومد توی آزمایشگاه. وقتی اون صحنه رو دید من و کوثر رو کشید زیر یه دوشی که کنار آزمایشگاه بود و آب رو باز کرد. محلول از روی سرمون شسته شد و هیچ اتفاقی برامون نیفتاد ولی اون محلول حاصل سال ها تلاش مامان و بابا هامون بود که نابودش کردیم!

یه مدت بعد از اون اتفاق دوستم و خانوادش برگشتن به کشور خودشون. یادم میاد اون روزی که داشتن میرفتن کلی گریه کردم. دلم نمیخواست برن. اون تنها دوستم بود. با رفتن اون من تنها میشدم. بعد از این که رفتن تا چند وقت ناراحت بودم ولی بعد به مهدکودک رفتم. دوست جدید پیدا کردم و کم کم کوثر رو فراموش کردم. تا سال ها بعد از اون دیگه نه اونو دیدم و نه صداشو شنیدم.

اسم دوست جدیدم بنی بود. پسر بامزه‌ای بود. خونشون چندتا خونه با خونه ما فاصله داشت. بابای بنی پلیس بود. باباش صبح ها ما دوتا رو میبرد مهد کودک و بعد از ظهر بابای من ما رو برمیگردوند.

روز تولد ۵ سالگیم بود. مثل سال قبل من و مامان و بابا بودیم. یه کیک کوچیک سفید گرفته بودیم که روش طرح آلبالو‌های کوچیک داشت. مامان شمع ۵ رو روی کیک گذاشت و بابا روشنش کرد. بعد برام تولد تولد خوندن و من شمع رو فوت کردم. بهم کادو یه گردنبند دادن. یه سنگ کوارتز صورتی قلبی بود و زنجیر نقره‌ای داشت. خیلی قشنگ بود. مامان اونو گردنم انداخت و قفلش رو از پشت برام بست.
- هیچ وقت اینو در نیار ترزا. باشه؟
- باشه مامان!

همون موقع بود که صدای زنگ در خونمون اومد. پدرم رفت پایین که در رو باز کنه. چند لحظه بعد از رفتنش صدای بلند شلیک تفنگ اومد. بعدش صدای پای آدمایی اومد که داشتن از پله ها میومدن بالا. یه کمد مخفی توی دیوار اتاق بود. مامانم سریع منو کرد توی کمد.
- همه چی درست میشه. فقط هیچ صدایی نده!

سرمو تکون دادم. مامان در کمد رو بست ولی لای در یکم باز مونده بود. از همون فضای کوچیک میتونستم بیرون رو ببینم. چند تا آدم سر تا پا سیاهپوش وارد اتاق شدن. خیلی بزرگ و ترسناک بودن. صورت های همشون پوشیده بود و تفنگ های بزرگی داشتن.

- اونو بده به ما!
- هرگز! هیچ وقت دستتون بهش نمیرسه!

مردی که جلوتر وایساده بود تفنگ رو به سمت مامان نشونه گرفت.
- اگه میخوای زنده بمونی بهتره بدیش به ما!

وحشت کل وجودم رو پر کرده بود. مامانم همینطور وایساد و تو چشمای اون مرد نگاه کرد. وقتی مرد دید که مامانم هیچ جوابی نمیده دستش رو روی ماشه تفنگ فشار داد و رگباری از تیر ها رو به سمت مامانم شلیک کرد. تیر ها به مامانم خوردن و مامانم در حالی که غرق خون بود روی زمین افتاد. برای آخرین لحظه نگاهمون به هم گره خورد و بعد انگار یه چیزی از توی چشمای مامانم محو شد. با هر دو تا دستم جلوی دهنم رو گرفته بودم که صدام در نیاد. از ترس نمیتونستم نفس بکشم. همینطور به مامانم خیره شدم که بی جون روی زمین افتاده بود.

تا چند دقیقه همونطور بی‌حرکت اونجا موندم. صبر کردم تا مطمئن بشم اون مردای سیاهپوش رفتن. آروم از کمد بیرون اومدم. کف اتاق پر از خون بود. لباس های مامانم همش خونی بود. از پله ها پایین رفتم. بابام هم جلوی در روی زمین افتاده بود و نگاهش خیره به سقف بود. لباس هاش و زمین غرق خون بودن. به سمت خونه بنی دویدم. حتما باباش کمکم میکرد ولی وقتی با بابای بنی به خونمون برگشتم هیچ اثری از مامان و بابام نبود. نه خودشون بودن. نه زمین خونی بود. نه اثری از خون روی دیوار ها بود. انگار که هیچ وقت اون اتفاقات نیفتاده بود. روز بعد هم پلیس ها اومدن و همه چی رو بررسی کردن. هیچ اثری از وقایع اون شب نبود. و همینطور هیچ اثری از مامان و بابام هم نبود.

بعد از دو سه روز که هیچ خبری از مامان بابام نشد منو به پرورشگاه بردن. من میدونستم که قرار نیست هیچ خبری از اونا بشه. اونا کشته شده بودن و هیچ وقت نمیتونستن برگردن. من حتی جای قبرشون رو هم نمیدونستم که برم پیششون و باهاشون حرف بزنم. کاملا تنها شده بودم. اون روزها از بدترین روزهای زندگیم بود. باور کشته شدنشون هنوز برام سخت بود. روزها گریه میکردم. هیچ کس حرفم رو باور نمیکرد. توی پرورشگاه بچه ها همش اذیتم میکردم.

- اون دختر جدیده رو دیدین؟
- آره. میگن دیوونه است.
- اون دختره همش میگه خانوادشو کشتن.
- دختره حاضر نیست قبول کنه خانوادش ترکش کردن.
- شنیدم اونا حتی خانواده واقعیش هم نبودن!

قبل از اون نمیدونستم که مامان و بابا، مامان بابای واقعی من نبودن. ولی این حرفا برای من مهم نبود. اون ها مامان و بابای واقعی من بودن. مهم نیست که وقتی نوزاد بودم منو به سرپرستی گرفته بودن. مهم نیست که هم خون من نبودن. اونا خانواده واقعی من بودن.

روز ها به هفته ها تبدیل میشد و هفته ها به ماه ها. هنوز هم بدترین زمان های زندگیم رو سپری میکردم. هنوزم مسخره میشدم. هنوزم هر شب خواب اون اتفاق رو میدیدم. ولی باز هم به جز وایسادن توی کمد هیچ کاری نمیتونستم بکنم. اون واقعه هر شب بار‌ها و بارها برام تکرار میشد. از درون از هم پاشیده بودم. دیگه امیدی برای زندگی نداشتم. کاش میتونستم منم بمیرم و برم پیش مامان و بابام. همون اول که رفتم پرورشگاه گردنبندم رو ازم گرفته بودن. به جز اون هیچ چیز دیگه ای از خانوادم برام نمونده بود. پرورشگاه همش روانشناس های مختلف میاورد که منو ببینن. منم مجبور بودم هر بار با این که میدونستم هیچ کدومشون حرفم رو باور نمیکنن ماجرای اون شب رو تعریف کنم. همشون میگفتن مشکل دارم و کلی داروی آرام بخش بهم میدادن ولی هیچ کدوم اثری نداشت. سردرد های شدیدی داشتم. دیگه نمیتونستم شب ها بخوابم. نمیخواستم دوباره و دوباره و دوباره توی کابوسم فرو برم. ۲ سال بود که هر شب با کابوس زندگی میکردم. جدیدا اتفاقات عجیبی برام میفتاد. وقتی عصبانی یا ناراحت میشدم اتفاقاتی میفتاد که نمیتونستم توضیحشون بدم ولی به خاطرشون تنبیه میشدم. از همون موقع ها بود که سردرد های شدیدم شروع شد. یه روز حالم خیلی بد بود. یادمه که داشتم به سمت حیاط میرفتم که چشمام سیاهی رفت و بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد.

وقتی چشمم رو باز کردم نمیدونستم چه اتفاقی برام افتاده. توی یه اتاق بزرگ و مجلل بودم. هیچ درکی از زمان و مکانم نداشتم. یه خانمی وارد اتاق شد. وقتی دید بیدار شدم از اتاق بیرون دوید.
- اون بهوش اومده! اون بهوش اومده!

بلافاصله ۴-۵ تا دکتر دور تختم رو گرفتن و معاینم میکردن. بعد از چند دقیقه رهام کردن و بیرون رفتن و یه آقایی اومد و کنار تختم نشست. کت و شلوار سرمه‌ای تیره تنش بود. یه ابهت و جذبه خاصی داشت. خودم رو روی تخت بالا کشیدم و نشستم. سرم درد گرفت و دستم رو روی سرم گذاشتم.

- سرت درد میکنه؟

با حرکت سرم جواب مثبت دادم.

- دکتر ها گفتن حالت خیلی بهتره و به زودی کاملا خوب میشی ولی هنوز نیاز به استراحت داری.

دستش رو توی جیب شلواش فرو کرد و یه چیزی در آورد. مشتش رو جلوی من گرفت و بازش کرد. گردنبندم بود! همون گردنبندی که خانوادم برای تولد ۵ سالگیم بهم داده بودن. هنوز مثل تصوراتم خوشگل بود. خیلی خوشحال شدم و گرفتمش. خود خودش بود. آروم گردنبند رو از دستم گرفت.
- بزار برات ببندمش.

گردنبند رو دادم بهش و برام بستش. خیلی وقت بود که به جز حرف ضروری با کسی جز روانشناس ها حرف نزده بودم ولی تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم.
- ببخشید چه اتفاقی افتاده؟ اینجا کجاس؟
- خب پس حرف هم میزنی!

یکم روی تخت اومد جلو تر. نوع رفتار و زبان بدنش یه مقدار عجیب بود. تا حدی رفتارش خشک بود. انگار خیلی داشت تلاش میکرد که خشک نباشه!
- تو خیلی بد مریض شده بودی. تقریبا تا دم مرگ رفته بودی. به سرپرستی گرفتمت و ازت مراقبت کردم تا خوب بشی. فعلا تنهات میذارم تا استراحت کنی. یک نگهبان دم در هست اگر مشکلی داشتی یا چیزی میخواستی بهش بگو.

سرم رو به نشونه تائید تکون دادم و اون بلند شد و رفت.

بعد از اون دیگه خیلی پدر رو نمیدیدم. دائما درحال کار بود و فقط شب ها موقع شام میدیدمش. با بابا خیلی فرق داشت. بابا با همه کارهایی که داشت همیشه باز هم برای من وقت داشت اما پدر اینطوری نبود. نه بغلم میکرد. نه شب ها میومد بهم شب بخیر میگفت. نه در طول روز حالم رو میپرسید. موقع شام هم خیلی رسمی بود. فقط میپرسید روزم چطور بود و منم باید خیلی مختصر جوابش رو میدادم.

یه نگهبان همیشه مسئول مراقبت از من بود. اسمش جاناتان بود. پدر بهش گفته بود هر چی نیاز دارم برام تهیه کنه. یه مدرسه خصوصی میرفتم و اونجا باز هم به خاطر پرورشگاهی بودن مسخره میشدم. وضعیتم بهتر از زمانی بود که توی پرورشگاه بودم ولی هنوز هم همیشه غمگین بودم. جاناتان انگار اینو فهمیده بود و خیلی تلاش میکرد خوشحالم کنه. باهام بازی میکرد و منو پارک میبرد. برام همه چی میخرید. هر چی میشد سعی میکرد ازم حمایت کنه. وقتی فهمید چقدر کتاب دوست دارم یه عالمه کتاب برام خرید. یواش یواش تصمیم گرفتم بهش اعتماد کنم. بهم گفت که جان صداش کنم. یه روز بالاخره در قلبم رو براش باز کردم و همه چی رو براش تعریف کردم. اون اولین کسی بود که منو باور کرد. بغلم کرد و گفت که متاسفه که همچین تجربه ای داشتم. بعد از اون خیلی بیشتر با جان حرف میزدم. با کمک جان تونستم از اون افسردگی و ترومایی که داشتم عبور کنم. هر وقت جادوم بروز پیدا میکرد جان اولین کسی بود که ازم حمایت میکرد که جادومو پنهان نکنم و خودم باشم. وقتی نامه هاگوارتزم رسید جان پدر رو راضی کرد که اجازه بده به هاگوارتز بیام.

در آخر میخوام بگم که میدونم شاید پدر منو دوست نداشته باشه. شاید اون موقع فقط دلش برام سوخته باشه. شاید هیچ کدوم از کارا و محبت هایی که بابا ها دارن رو نداشته باشه. ولی هر چی باشه اون کسیه که منو نجات داده و من با همه وجودم دوستش دارم. اون یه جورایی فرشته نجات منه.

هیچ وقت نمیخواستم اینا رو به کسی بگم ولی وقتی با جان حرف میزدم بهم گفت:
- تو هیچ نیازی نداری که گذشتت رو از دیگران پنهان کنی! تو یه دختر فوق العاده ای و اگر کسی بخواد به خاطر گذشته ای که دست خودت نبوده تو رو ترک کنه بزار بکنه! همچین آدمی به درد نمیخوره! بزار آدم ها تو رو به خاطر همه‌ی خودت بخوان نه چیز دیگه!

و اینطوری شد که من اینا رو نوشتم. حالا هم اگر کسی میخواد بره میتونه بره. من دیگه تسلیم گذشته نمیشم و به دوش نمیکشمش!

---
خیلی خوب بود.

تایید شد!

فارغ‌التحصیل شدنت از هاگوارتز رو تبریک می‌گم.

فراموش نکن از حالا علاوه بر مکان‌های جادویی قبلی، به کل دنیای جادویی یعنی وزارت سحر و جادو، آزکابان، محفل ققنوس، ارتش تاریکی و مرداب هالادورین هم دسترسی داری و می‌تونی اقدام به باز کردن حساب در بانک جادوگری گرینگوتز کنی.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۴ ۱۹:۴۹:۲۴

تصویر کوچک شده


Evarything is possible


تصویر کوچک شده
جادوآموز برتر جام چهارگانه هاگوارتز


پاسخ به: آزمون سطح پیشرفته جادوگری (سپج)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴:۴۶ شنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۳
#2

اسلیترین، مرگخواران

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۲۵:۳۷
از عمارت بیچارگان بلک
گروه:
اسلیترین
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 84
آفلاین
آزمون سطح پیشرفته جادوگری



چالش های قبلی:
کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
کلاس معجون سازی
کلاس معجون سازی
کلاس گیاه‌شناسی
کلاس گیاه‌شناسی
کلاس پرواز و کوییدیچ


نوک تیز قلمش را با جوهرِ سیاه رنگ خیس کرد و بعد از نفسی عمیق، شروع به نوشتن کرد.

″ دفترچه خاطرات عزیزم؛
آخرین سال تحصیلی من در هاگوارتز، به پایان خودش نزدیکه. البته هنوز مطمئن نیستم! منظورم اینه که، هر لحظه امکانش هست که یکی از قانون شکنی هایی که انجام دادم لو بره و بدون فارغ‌التحصیلی، از اینجا اخراجم کنن.

تقصیر من نبود! اگه شما به جای من بودین و جاروی پرنده‌تون درست یک روز قبل از مسابقه خراب می‌شد، با قالیچه‌ی پرنده‌ای که با استفاده از معجون تغییر شکل به جارو تبدیلش کردین، تو مسابقه حاضر نمی‌شدین؟ یا وقتی برای تغییر دادن قالیچه به معجون تغییر شکل نیاز پیدا کردین، از پروفسور اسنیپ دزدی نمی‌کردین؟ یا حتی بخاطر استرس شدید برای آزمون سمج، تقلب نمی‌نوشتین؟ البته که اینکارا رو می‌کردین! تو دنیای بی رحمِ جادوگران، باید بعضی اشتباهات رو انجام بدی تا از اشتباهات احتمالی آینده جلوگیری کنی.
سال تحصیلی عجیبی بود. با افراد زیادی آشنا شدم، شنیدین که میگن دوستای آخرین سال تحصیلی، همون روابطی هستن که تا آخر عمر ادامه پیدا می‌کنن؟ من از گروه های مختلف به جز اسلیترین دوست پیدا کردم! هرچند توی اسلیترین با کسی کنار نمیومدم. نکنه دلتون می‌خواست با خواهر خودخواهم، یا برادر نفرت انگیزم وقت بگذرونم؟ باور کنین اگر اونها آخرین افراد روی زمین هم باشن، حاضر به هم‌صحبتی باهاشون نمیشم. بهتره درمورد دفعاتی که سعی کردم آلفرد رو با زبون خوش راهی دنیای مردگان کنم حرف نزنیم. راستشو بخواین از گریفیندور هم خوشم نمیومد. شجاعت زیاد، غرور زیادی به همراه داره. و خب می‌دونین؟ یه آدم مغرور مثل من، نمی‌تونه با یه مغرور دیگه کنار بیاد. اما ریونکلاو دخترای خونگرمی داشت. و هافلپاف... اولش که به هاگوارتز اومده بودم، فکر نمی‌کردم باهاشون کنار بیام. باید همون موقع می‌دونستم که آینده همیشه به اون شکلی که ما می‌خوایم پیش نمیره! درسته که اکثرا بدتر از تصوراتمون پیش میره، اما بعضی استثناها هم هستن که خیلی بهتر از تصوراتمون اتفاق میوفتن.
آشنایی من با این گروه، توسط زاخاریاس اتفاق افتاد. شاید اگه به جای آلفرد احمق، چنین برادری داشتم، حالا کاملا در موقعیت متفاوتی بودم. هیچوقت جمله‌س دلنشینش در اوایل ورودم به هاگوارتز رو فراموش نمی‌کنم. به درستی یادمه، بعد از مکالمه‌ای نسبتا کوتاه و عمیق، با لبخند محوی به لب بهم گفت:
ـ می‌دونی؟ یجورایی ازت خوشم اومده.

ای کاش همون موقع بهش می‌گفتم که من هم احساس مشابهی نسبت بهش دارم. دلم می‌خواد ماجراجویی های بیشتری در کنار هم رقم بزنیم! اما افسوس که زبونم در مواقع لازم نمی‌چرخه. به هرحال، زاخاریاس دوست خیلی خوبی بود! حتما بعد از فارغ‌التحصیلی از طریق نامه نگاری دوستیمونو حفظ می‌کنم.
هنوز هیچ تصمیمی برای آینده ندارم، و ترجیح میدم به مرور خاطراتم ادامه بدم. نمی‌خوام همیشه غرق در گذشته باشم، اما دوست دارم با نوشتنشون، تا ابد حفظشون کنم. نمی‌خواین که بهم بگین شما چنین عادتی ندارین؟ چون در طول سال تحصیلی، من دفترچه خاطرات های رها شده‌ی زیادی پیدا کردم.
بگذریم، فکر کنم بهترین کلاسی که به شخصه شرکت کردم و دوستش داشتم، کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه بود. دلیلشو نپرسین! شاید چون اولین کلاسم بود؟ نمی‌دونم. تنها چیزی که می‌دونم، اینه که دلم برای هاگوارتز و همه ماجراهامون تنگ میشه. هاگوارتز، مثل خونه‌ی اصلی ما بود، و حالا خداحافظی از همچون مکانی واقعا سخته اما باید اتفاق بیوفته، مگه نه؟ پس بیاید ساده و کوتاه انجامش بدیم!

خداحافظ هاگوارتز! بابت تمامی چیزایی که بهم یاد دادی ممنونم. هیچوقت فراموشت نمی‌کنم و همیشه قدردان خاطراتی که بخاطر تو برام رقم خورد هستم. امیدوارم روزی دوباره بتونم به اینجا برگردم.

پی نوشت: از ما که گذشت، آیندگان! حواستون باشه از اسنیپ دزدی نکنین، اگه معجون نیاز داشتین مواد اولیه‌ش ازش بدزدین، دیرتر می‌فهمه. یا شایدم نفهمه.


---
لطفا بین پاراگراف‌های متوالیت، به جای یک‌بار اینتر از دو بار اینتر استفاده کن تا پستت ظاهر بهتری پیدا کنه.

تایید شد!
فارغ‌التحصیل شدنت از هاگوارتز رو تبریک می‌گم.

فراموش نکن از حالا علاوه بر مکان‌های جادویی قبلی، به کل دنیای جادویی یعنی وزارت سحر و جادو، آزکابان، محفل ققنوس، ارتش تاریکی و مرداب هالادورین هم دسترسی داری و می‌تونی اقدام به باز کردن حساب در بانک جادوگری گرینگوتز کنی.


ویرایش شده توسط سیگنس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۲۵ ۰:۰۷:۲۶
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۲۶ ۱۴:۰۲:۳۶

تصویر کوچک شده


آزمون سطح پیشرفته جادوگری (سپج)
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵:۱۶ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۳
#1

ریونکلاو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۵۸:۲۲ سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳
از ما چه خواهد ماند؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 600
آفلاین
« آزمون سطح پیشرفته جادوگری »





درود بر جادوآموزانی که اکنون پس از آموختن دانش‌های نخستین جادویی و پشت سر گذاشتن چالش‌های طراحی شده توسط اساتید گرانقدر مدرسه علوم و فنون جادویی هاگوارتز آماده برداشتن آخرین قدم برای ورود به جهان جادویی و ایفای نقشی پررنگ‌تر در آن هستند. خوش آمدید!

در صورتی که تا به این لحظه تمام چالش‌های مربوطه را پشت سر گذاشته‌اید، چه تک تک و یا اینکه بعضی از آن ها را یک جا در قالب آزمون سمج، در اینجا با نوشتن یک رول که دارای تمام کیفیت‌های لازم و معرفی شده در مدرسه باشد، می توانید دانشنامه جادویی خود را دریافت نموده و در جهان جادویی امکان اشتغال در وزارتخانه - و یا خارج از آن را - برای شما فراهم خواهد شد. همچنین این دانشنامه شانس شما را برای پذیرفته شدن توسط جبهه‌های تاریکی و روشنایی افزایش خواهد داد.

جادوآموزانی که قصد گذراندن یک‌جا همه چالش‌ها را دارند، پس از اخذ مجوز از مدیریت مدرسه هاگوارتز می توانند در این مکان تلاش خود را برای کسب دانشنامه جادویی به کار ببندند. نوشته شما بررسی و در نهایت تایید و یا رد خواهد شد و نقد و توضیحی در قبال قبول یا رد آن توسط مصحح ارائه نخواهد گردید. با این وجود در ارائه آن به منتقدین جهت نقد مانعی وجود نخواهد داشت.

× لطفا توجه داشته باشید که در بالای رول، لینک چالش‌هایی که پشت سر گذاشته‌اید و همینطور آزمون در صورت شرکت در آن آزمون و در صورتی که قصد گذراندن یک‌جا چالش‌ها را دارید، لینک مجوز مدیریت را، قرار دهید.



موفق و پیروز باشید.




ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۹ ۱۹:۲۹:۱۴

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.