(هوادار برتوانا)
"نغمهی شب و تقدیر"
(محصول مشترکی از گادفری و ترزا)
قسمت اولقسمت دومقسمت سومقسمت چهارمقسمت پنجمقسمت ششم
روز بعد نزدیک ظهر بود که ترزا به هوش آمد. کسی محکم به در اتاقش میکوبید. ترزا هنوز به حالت عادی برنگشته بود. علاوه بر ناتوانی جسمش، ذهنش هم آشفته بود.
- امروز نمیتونم جواب بدم. لطفا برو و به بقیه هم خبر بده که امروزو مرخصیام...
هر کس پشت در بود صدای ترزا را شنید و رفت. ترزا تازه متوجه درد دستش چپش شد. باند سفیدی دور سائد، مچ و کف دستش بسته شده بود. با احتیاط باند را باز کرد. کف دستش جای بریدگیای بود که خودش آن را ایجاد کرده بود. مچش در محلی که دندانهای گادفری در آن فرو رفته بود کبود شده و بقیه دستش تا نیمه سائدش بر اثر فشار دست گادفری قرمز بود. دوباره باند را دور دستش بست. هنوز توانی نداشت که از جایش تکان بخورد. پتو را روی سرش کشید و مشغول فکر کردن به اتفاقات شب قبل شد. خاطرات گادفری را در ذهنش مرور میکرد. این که چگونه هر چه داشت را برای رسیدن به چیزی که حتی نمیدانست چیست رها کرد. هنوز خیلی چیزها برایش گنگ بود. با خودش فکر کرد:
- یعنی گادفری تا کجا پیش رفت؟ تونست جواب سوالاشو با نوشیدن خونم بگیره؟
ترزا در همین افکار به سر میبرد که صدای بال زدن شنید. پتو را از روی سرش کنار زد. گادفری را دید که همراه با یک سبد و در حالی که کل بدن و صورتش را با شنل و پارچه پوشانده بود، از پنجره وارد اتاقش شد. گادفری سبد را روی میز کنار تخت ترزا گذاشت و محتویاتش را که شامل غذا و دارو بود، خالی کرد. شنلش را درآورد و پارچهها را از دور سرش باز کرد و چهرهی شرمندهاش معلوم شد. ترزا با دیدن او، طوری که انگار چیزی را به خاطر آورده باشد، حالت چهرهاش از فکورانه به دلخور و تا حدی خشمگین تغییر کرد.
- خون آشام حسابی، مگه من خوابم برده بود که آوردی گذاشتیم تو تخت؟
- واقعا متاسفم ترزا، اون لحظه تو یه حال و هوای دیگه بودم و اصلا به فکرم نیومد که باید ببرمت درمانگاه.
گادفری یک پاکت آبمیوه برداشت و یک نی در آن فرو کرد و آن را به سمت دهان ترزا برد و با لحنی دلجویانه گفت:
- این واسه کمبود خون خیلی خوبه.
ترزا آبمیوه را گرفت و تمام آن را یک نفس نوشید و نفس عمیقی کشید.
- آخیش!
گادفری ساندویچی به دست ترزا داد و مشغول باز کردن آبمیوهای دیگر شد. ترزا تمام تلاشش را میکرد تا آرام غذا بخورد و معدهاش را به نابودی نکشاند. ترزا دست چپش را برای گرفتن آبمیوه بعدی از گادفری جلو برد. بر اثر درد دستش لحظهای چهرهاش را در هم کشید. گادفری که متوجه درد دست ترزا شد با شرمندگی از او پرسید:
- خیلی درد میکنه؟
ترزا لبخندی زد و با مهربانی گفت:
- دستم؟ نه چیزی نیست. زود خوب میشه!
گادفری که متوجه شد ترزا برای این که او حس بدی نداشته باشد تلاش میکند درد دستش را مخفی کند گفت:
- بذار ببینمش.
گادفری دست ترزا را گرفت و باند سفید دور آن را باز کرد. ترزا سعی میکرد بحث را عوض کند.
- اینو ولش کن! بگو دیشب چی دیدی؟
گادفری ابروهایش را در هم کشید و در حالی که تاثر در چشمانش دیده میشد، گفت:
- اون یه چیزی بیشتر از دیدن بود. حس میکردم خودم دارم تمام اون اتفاقاتو تجربه میکنم. حس این که ببینی عزیزترین فرد زندگیت جلوی چشمات کشته میشه و تو هیچ کاری نمیتونی بکنی جز این که فقط نگاه کنی. حس این که انگار یه تیکه از وجودت کنده میشه و تو امیدی نداری که دیگه بتونی چیزی به اسم خوشبختیو تجربه کنی. حس این که بخوای یکی جهنمی که توش هستیو درک کنه، ولی هیچ کس باورت نکنه. و یه دفعه وسط این اوضاع از ابرای خاکستری تیره بختی یه بارون آروم بخش بباره و همهی درداتو تسکین بده و این حسو تو قلبت روشن کنه که بازم میتونی شادیو تجربه کنی.
گادفری بعد از گفتن این حرفا طوری به زخمهای ترزا خیره شد که انگار امیدوار بود باز هم بتواند دنیای درون ترزا را از اعماق وجودش حس کند. این تجربهی زندگی کردن در جلد یک نفر دیگر اعتیادآمیزترین چیز برای او به عنوان یک خون آشام بود. و او حالا مشتاق بود تا دوباره در اقیانوس خاطرات ترزا شیرجه بزند و تمام طعمهای آن را بچشد، طعم های شیرین، تلخ، شور و ترش.
ترزا پتو را جلو کشید و دستش را زیر آن پنهان کرد. اشتیاق گادفری را برای تجربه بقیه خاطراتش و رسیدن به جواب سوالاتش حس میکرد ولی شب قبل خیلی به ترزا فشار آمده بود. با این که ترزا هم میخواست بیشتر درون گادفری را ببیند اما فکر نمیکرد به زودی آماده انجام دوباره این کار باشد. حالا ترزا هم سوالاتی داشت که برای آنها جواب میخواست. تصمیم گرفت سوالاتش را از گادفری بپرسد:
- من زمانی رو دیدم که معبد رو ترک کردی و به لندن رفتی. چطور حاضر شدی هر چی داشتی رو رها کنی به خاطر رفتن دنبال چیزی که حتی خودتم نمیدونستی چیه؟
گادفری آهی کشید.
- تصمیم راحتی نبود، مخصوصا به این خاطر که مادرم و بقیهی افراد معبد منو به خودشون خیلی وابسته کرده بودن و من از این که بخوام بدون اونا زندگی کنم، وحشت داشتم. اونا مرتب بهم میگفتن اون بیرون پر از موجودات شروره و امکان نداره بتونم تو دنیای خارج از معبد از پس خودم بربیام. اونا همهش سعی میکردن حس گناه بهم بدن و این جوری بهم تلقین کنن که مشکل از منه و نه قوانین معبد. یه مدت روشاشون کارساز بود، اما کم کم متوجه شدم که دارم به خاطر اون همه بایدا و نبایدای بیمعنیشون به سمت پوچی حرکت میکنم. این شک تو ذهنم به وجود اومده بود که نکنه زندگی یعنی همین، نکنه تمام دیدگاههای اخلاقی آدمو به این حس فلاکت بار میرسونه. و این طوری شد که تصمیم گرفتم از معبد برم و زندگی تو دنیای بیرونو تجربه کنم تا بتونم خیر و شر رو از زاویههای دیگه هم ببینم و بفهمم حرفای راهبا تا چه حد دروغ یا تا چه حد راست بوده. حالا از تصمیمی که گرفتم راضیام، حتی با این که ترسم از مرگ و اعتقاد نداشتن به جهان بعد از مرگ باعث شد که تبدیل به خون آشام بشم.
ترزا به گادفری خیره شد. به حرفهایش فکر میکرد. به تفاوتی که میانشان بود. گادفری خانوادهاش را برای رسیدن به آزادی رها کرده بود اما ترزا... ترزا با از دست دادن خانوادهاش اسیر شده بود. اسیر غم و تنهایی درون دیوارهایی که خودش دور خودش کشیده بود.
- بعدش چی شد؟ چطوری خون آشام شدی؟
چهرهی گادفری در هم رفت.
- یه شب وقتی داشتم تو خیابون راه میرفتم، جسد یه مردو دیدم که خشکیده و چروکیده شده بود و جای دو تا سوراخ کوچیک رو گردنش بود. دیدن اون باعث شد یاد مرگ مثل یه سیلی محکم تر از همیشه بخوره به صورتم. ولی یه فکر دیگه هم اومده بود تو ذهنم، این که واسه عقب زدن مرگ به یه خون آشام تبدیل بشم. از اون به بعد کار هر شبم این بود که دیروقت تو خیابونای خلوت راه برم تا گیر یه خون آشام بیفتم. تا اینکه بالاخره چیزی که میخواستم، اتفاق افتاد. خالقم بنجامین منو دید، ولی نه اتفاقی. اون زمان بنجامین واسه یه معبد مسیحی کار میکرد و همنوعای خودشو شکار میکرد. رئیس اون معبد مشخصات منو به بنجامین داده بود و بهش گفته بود طبق یه پیشگویی من اگه زنده بمونم، تبدیل به یه خون آشام میشم و معبدو نابود می کنم. بنجامین اول به قصد کشت بهم حمله کرد و شروع کرد به نوشیدن خونم، ولی یه جایی وسطای کار دلش لرزید و از کشتنم صرف نظر کرد و واسه اینکه جلوی مرگمو بگیره، تبدیلم کرد.
ترزا همچنان به گادفری خیره بود. بعد از خوردن غذایی که گادفری برایش آورده بود داشت کم کم جانی دوباره میگرفت و رنگ چهرهاش به حالت طبیعی برگشته بود. حرف ها و خاطرات گادفری در ذهنش تکرار میشد.
- پس یعنی اون... یعنی بنجامین، خالقت، عملا اون پیشگویی رو واقعی کرد؟ تو معبدو نابود کردی؟
گادفری ناخودآگاه به خنده افتاد.
- نه، من واقعا تو فاز این جور حرکتا نیستم. دوست دارم زندگیمو تو صلح و آرامش بگذرونم.
بعد دوباره ابروهایش را در هم کشید.
- تا الانم این معبد بوده که هی واسم دردسر درست کرده.
ترزا به دستانش خیره شد و به فکر فرو رفت. شروع کرد به فکر کردن دربارهی انواع بلاهایی که راهبهای معبد به سر گادفری آوردند و رنگ دوباره داشت از صورتش محو میشد که گادفری با حالتی مشتاقانه به جلو خم شد و پرسید:
- ترزا، دو تا چیز هست که خیلی دوست دارم راجع بهت بدونم. یکیشو قبلا پرسیدم، ولی هنوز جوابی واسش نگرفتم. این که چرا مرگخوار شدی؟ اون یکی سوالمم اینه که چرا شاگرد مرگ شدی؟
ترزا سرش را بالا آورد و به چشمان مشتاق گادفری نگاه کرد. تا به حال اینقدر از نزدیک چشمانش را ندیده بود. صورت گادفری تنها چند سانتیمتر با صورتش فاصله داشت. ترزا معذب شد و کمی خودش را عقب کشید.
- خب راستش... میدونی... من تنها بودم. درسته که تنهایی از پس خودم برمیام ولی بازم نیاز به قدرت بیشتری دارم. قدرتی که یه روز بتونم قاتلای مامان و بابام رو پیدا کنم و...
صدای ترزا محو شد. چشمانش پر از اشک شد و نگاهش روی دستانش ثابت ماند. صدایش میلرزید.
- دلم براشون تنگ شده...
اشک های ترزا جاری شد. دست راستش را بالا آورد و گردنبند قبلی کوارتز صورتیش را در دستش فشرد.
- اونا حتی بهم اجازه ندادن بدونم کجا دفنشون کردن... حتی نمیتونم برم سر قبرشون و باهاشون حرف بزنم... هیچ وقت نتونستم براشون عزاداری کنم... هیچ کس حرفمو باور نمیکرد... همه میگفتن اونا رهام کردن ولی اونا کشته شده بودن...
ترزا با آستین ردایش اشکهایش را پاک میکرد.
- حتی بعد از این که پدرم منو به سرپرستی گرفت و نجاتم داد باز هم همیشه روز تولدم اصرار داشت که شاد باشم... ولی من نمیخواستم شاد باشم... فقط میخواستم تنهایی زیر آسمون دراز بکشم و با اونا حرف بزنم... ولی حتی همین فرصت رو هم نداشتم...
غم و رنجی که در وجود ترزا میجوشید، قلب گادفری را در هم میفشرد. تاریکی از همان نخستین سالهای زندگی ترزا خودش را بر او تحمیل و چنگالهای شومش را در جسم و روح او فرو کرده بود. گادفری عمیقا میخواست شانههای ترزا را بگیرد و او را محکم تکان بدهد و به او بگوید که از گروه مرگخواران خارج شود، که خودش را بیش از این در تاریکی غرق نکند. اما چگونه میتوانست چنین درخواستی از ترزا داشته باشد؟ چگونه میتوانست از او بخواهد قاتلان والدینش را از یاد ببرد و طوری زندگی کند که انگار واقعا قتلی در کار نبوده است؟
گادفری احساس شکست میکرد، همان حسی که قبلا در برابر ایزابل، معشوقش تجربه کرده بود، در زمانی که به عمق غمها و دردهای او پی برده و فهمیده بود که او چارهای جز ماندن در گروه مرگخواران ندارد. حالا داشت میدید که ترزا نیز به همین سرنوشت دچار شده، که به ناچار برای مقابله با تاریکی به تاریکی پیوسته است. گادفری گرچه قادر نیست این دو را از باتلاقی که در آن گرفتار شدهاند، بیرون بکشد، اما به خودش قول داد نگذارد آنها در این باتلاق غرق شوند. او دستمالی را از جیب کتش بیرون آورد و با آن اشکهای ترزا را از روی گونه هایش پاک کرد و با نگاهی که در چشمان عسلیاش میدرخشید، به او فهماند که تا آخرین لحظه در کنارش خواهد ماند.
پایان