هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ پنجشنبه ۸ آذر ۱۴۰۳
#92

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۵۱:۲۱
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 180
آفلاین
خیلی وقت بود که به خانه‌اش نرفته بودم. خیلی وقت بود دلم برایش تنگ شده بود. امروز ظهر بود که فهمیدم چقدر دلتنگ او هستم. دلتنگ بارِئ!

به سمت خانه‌اش می‌رفتم. تصمیم گرفتم با همه‌ی خستگی‌ام پیاده بروم. خانه‌اش نزدیک بود. چند کوچه بیشتر با خانه‌ام فاصله نداشت. باد سردی می‌وزید و پایین ردایم را تکان می‌داد. چطور باید با بارئ روبه‌رو می‌شدم؟ خیلی وقت بود که سراغش را نگرفته بودم. می‌رفتم چه می‌گفتم؟ می‌گفتم کار و مشغله‌ام زیاد بود نتوانستم بیایم؟ نه! این‌ها همه بهانه است. مشکل از خودم بود. مشکل از سستی و تنبلی خودم بود که پیشش نرفته بودم. الان هم از دیدنش خجالت می‌کشم. نمی‌دانم با چه رویی به او بگویم که از بدی خودم بود! از سستی خودم بود که تمام این مدت نیامدم! ببخشید که اینقدر بی‌وفا هستم! ببخشید که چیزی که باید باشم نیستم! ببخشید که ناکافی‌ام!

به در خانه بارئ رسیدم. خانه‌اش بزرگ و ساده است. برایم یادآور روز‌های شاد کودکیم است. با مامانم به پارک کنار خانه‌ی بارئ می‌آمدم و بازی می‌کردم، بعد هم با هم به خانه او می‌رفتیم و سری به او می‌زدیم. همیشه برایمان چای می‌آورد. گاهی وقت‌ها شب را پیش او می‌ماندم. وقتی می‌خوابیدم تا صبح کنارم می‌ماند. بعد از مرگ والدینم، بارئ کسی بود که دورادور هوایم را داشت. بارئ همیشه مهربان بود.

در را باز کردم و وارد شدم. آرام از پله‌های خانه‌اش بالا رفتم. به در اصلی رسیدم. در زدم. در را بار کردم و وارد شدم.

- سلام بارئ... متاسفم که این مدت نیومدم...

بارئ لبخند گرمی زد و مرا در آغوش گرفت. نیاز به هیچ توضیح اضافه‌تری نبود. او خودش همه چیز را می‌دانست. همه سستی‌ها و کاستی‌هایم را می‌دانست ولی هیچ وقت به رویم نمی‌آورد. همیشه در آغوشم می‌گرفت و می‌گفت چقدر خوبم... در حالی که نیستم...

کنار بارئ نشستم. باز هم گوش شنوای درد دل‌ها و غر زدن‌هایم شده بود. فقط لبخند می‌زد و با مهربانی و عشق نگاهم می‌کرد. می‌دانم که خیلی رو دارم که با این همه بدی و کاستی اینطور پیشش می‌روم و غر می‌زنم و از او کمک می‌خواهم. اما خودش این را یادم داد! خودش یادم داد که مهم نیست چقدر بد باشی، مهم نیست چقدر ناکافی باشی، مهم نیست چقدر دور باشی، در خانه‌ی او همیشه به رویت باز است. همیشه می‌توانی برگردی به آغوش گرمش. همیشه می‌توانی از او کمک بخواهی و او هم همیشه بی‌منت کمکت می‌کند...


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
"or "Face Everything And Rise
.The choice is yours


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳
#91

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۴۰:۱۲
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 553
آفلاین
به هواداری از تیم پیامبران مرگ

- تموم کن این بازی کثیفو!

به چشمان مردی که روبرویش ایستاده بود خیره شد و این کلمات را بر زبان راند. مرد با تعجب به او خیره شده بود.
- جرئت پیدا کردی!
- آره پیدا کردم!

سینه‌اش را جلو داد و قدمی به سمت مرد برداشت. مستقیم در چشمانش زل زد و اخم‌هایش را درهم کشید. عصبانیت در چشمان مرد موج می‌زد. دندان‌هایش را بهم فشرد.
- فکر کردی می‌تونی جلوی من قد علم کنی؟
- می‌بینی که کردم!

مرد دستش را بالا آورد تا سیلی محکمی بر صورت زن بنوازد. زن همچنان با صدایی محکم گفت:
- بزن تا ببینی چی میشه!

دست مرد در هوا ماند. چشمانش را تنگ کرد. انگشتش را به نشانه‌ی تهدید جلوی صورت زن گرفت.
- عاقبت این کارت رو می‌بینی!

سپس با قدم‌هایی که بر پیکره‌ي خانه لرزه می‌انداخت، به سمت در رفت و با محکم کوبیدن آن پشت سرش خارج شد. با رفتن مرد، زن به روی پاهایش افتاد و سعی کرد نفس‌های عمیق بکشد. ترسیده بود، عصبانی بود، اشک در چشمانش حلقه زده بود اما به خودش افتخار می‌کرد. بالاخره یک بار اعتراض کرده بود؛ بالاخره کوتاه نیامده بود. اما مگر چاره‌ای هم داشت؟ او یک مادر بود؛ نمی‌توانست بگذارد کودکش را از او جدا کنند. مهم نبود که چرا و به چه علت، به هیچ وجه اجازه نمی‌داد فرزندش را از او جدا کنند. قصد مرد همین بود! می‌خواست فرزند کوچکش را برباید اما او اجازه نمی‌داد. شاید ضعیف بود، اما برای محافظت از فرزندش دست به هر کاری می‌زد.

چندی که گذشت، مرد دوباره به خانه برگشت. به سمت کودک رفت و او را برداشت. زن به او حمله کرد.
- بچه‌م رو بذار زمین عوضی! بچه‌م رو ول کن!

مرد او را با خشونت به سمتی پرتاب کرد. زن به مرحله‌ي جنون رسیده بود.
- نمی‌ذارم ببریش! نمی‌ذارم! تو اذیتش می‌کنی! اگه قراره با تو باشه بهتره بمیره.

زن چاقویی را از روی کابینت برداشت و به سمت مرد حمله کرد؛ هدفش کودک بود نه مرد. می‌دانست نمی‌توانست مرد را بکشد اما می‌توانست کودکش را از آینده‌ای وحشتناک نجات دهد. چاقو را درون بدن نوزاد فرو کرد. درآورد و باز فرو کرد. اما خونی بیرون نمی‌ریخت. باز هم چاقو را دیوانه‌وارانه به بدن کودک زد. پس از چند ضربه از بدن نوزاد، پنبه‌های سفیدی بیرون ریخت. زن با نگاهی مجنون به مرد خیره شد.
- بچه‌م رو چی‌کار کردی؟ چطوری این شکلیش کردی؟

مرد در حالی‌که بغضش را قورت می‌داد گفت:
- ما هیچ وقت بچه‌ای نداشتیم!

زن سرش را ناباورانه تکان داد.
- نه نه نه! اونن بچه‌ی منه! تو یه کاریش کردی! توی عوضی یه بلایی سرش آوردی!

و شروع به مشت زدن به شانه‌ها و سینه‌ی مرد کرد. مرد دستانش را محکم گرفت و در صورتش فریاد زد.
- تو دیوونه‌ای! تو فقط یه دیوونه‌ای!

سپس درحالی‌که اشک از چشم‌هایش جاری بود، سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
- خواهش می‌کنم خوب شو! خواهش می‌کنم زندگیمو بهم برگردون!


تصویر کوچک شده

All sins are attempts to fill voids


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۵:۲۸ دوشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳
#90

اسلیترین

گلرت گریندلوالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۳۳:۴۰
از شیون آوارگان
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
مترجم
پیام: 1364 | خلاصه ها: 1
آفلاین
به هواداری از تیم پیامبران مرگ

چشم باز کرد. از قبل نمی‌دانست با نوشیدن معجون هزار و یک شب، کالبد کدام یک از انسان‌های کره‌ی خاکی میزبان روحش خواهد شد. نمی‌توانست حدس بزند این بار در کدام جبهه خواهد بود، در چه عصر و زمانی پا خواهد گذاشت و عشق را از پنجره‌ی نگاه کدام موجود تجربه خواهد کرد. پیش از آنکه جام لبالب پر از معجون را لاجرعه سر بکشد، کوچک‌ترین ایده‌ای نداشت که قرار است از کجا سر در بیاورد. تنها چیزی که روشن بود این حقیقت بود که معجون را خداوندگاری برایش فرستاده بود که جز خیر و صلاحش چیزی نمی‌خواست. حداقل پدرش چنین اعتقادی داشت.
پیش از آنکه بتواند از روزنه‌ی نگاهش محیط اطراف را درک کند، سرمای سوزان بود که خود را به پوست رنگ‌پریده‌اش رسانده بود و به او می‌فهماند قرار نیست لذتی در کار باشد.
در برابر قلعه‌ای ایستاده بود به ظاهر محکم و استوار اما پر از ویرانی. جماعتی در برابرش ایستاده بودند و جماعت دیگری نیز پشت سرش بودند، گویی که رهبرشان باشد و از او دستور بگیرند. برگشت و به آنها خیره شد. خشن بودند و سیاهی دلشان در چهره پیدا بود. عده‌ای با تحسین او را نگاه می‌کردند و عده‌ای به‌وضوح از او می‌ترسیدند.
دوباره برگشت و به جمعیتی نگاه کرد که روبرویش بودند. بیشترشان نوجوانانی قد و نیم‌قد و چندین نفرشان نیز بزرگسالانی زخمی و آسیب‌دیده بودند. همگی با ترکیبی از نفرت و ناامیدی مستقیم به او زل زده بودند. احساس می‌کرد دیری نمی‌پاید که از این همه هجوم حس تنفر از حال برود. مگر او که بود و چه کرده بود؟

اندکی آن‌طرف‌تر، مردی بسیار بزرگ یا غولی بسیار کوچک، جسم بی‌جان نوجوانی را در آغوش گرفته بود و اشک می‌ریخت.

به دستان خودش نگاه کرد و چوبدستی بلندی را به دست راست خود دید. در لحظه جادو را سر انگشتانش حس کرد. آن جسد، قربانی خودش بود. امیدی بود که به دست او کشته شد. لکه‌ی ننگی بود که خودش پاک کرده بود. مانعی بود که از سر راه کنار زده بود. پسری بود که زنده ماند تا او سقوط کند. پسری بود که سال‌های عمرش را بی‌پناه و بدون پدر و مادر گذراند و در نهایت مثل گوسفندی قربانی جانش را تقدیم کرد.
ضجه‌ی دختری از میان جماعت ناامید او را به خود آورد. مویه‌ای بود که انگار درد دل همه را فریاد می‌زد.

مگر او که بود و چه کرده بود؟


پشت سرش چند نفر خندیدند. خودش هم شروع به خندیدن کرد. تمام عضلات بدنش به او فشار می‌آوردند تا بخندد و جمله‌ای را که مدت‌ها در ذهنش مرور کرده بود فریاد بزند و بگوید: «هری پاتر مُرده!»
به خودش آمد و دید که همین کار را کرده است.
وحشیانه می‌خندید و جنازه‌ی بی‌حرکتی را که غول کوچک بغل گرفته بود به جماعت نشان می‌داد.
از خودش بیزار بود. از این جهنم بیزار بود. از گیر افتادن در آن کالبد شوم بیزار بود.
باید کاری می‌کرد. هر کاری. هر کاری که بتواند حتی ذره‌ای از پلیدی‌اش را پاک کند، اما نمی‌توانست. روحش داشت آلوده می‌شد. روحش داشت با کالبد جدید خو می‌گرفت. او داشت آن می‌شد و آن داشت او می‌شد.

لرد ولدمورت بازی را برده بود.


زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳
#89

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۴۰:۱۲
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 553
آفلاین
به هواداری از تیم پیامبران مرگ

دلش گرفته بود. دلش بدجوری گرفته بود. چند وقتی بود که دم به دم بغض می‌کرد و با خودش می‌گفت الان است که آن توده‌ي غم‌انگیز توی گلویش بترکد و بزند زیر گریه. جا و مکان هم نداشت؛ هر جایی که تنها بود بغضش می‌گرفت. توی خیابان، توی اتاقش، توی کلاس یا هرجای دیگر. اما به محض اینکه کسی را می‌دید و با او حرف می‌زد، بغضش را فراموش می‌کرد. می‌دانی، بحث بحثِ عادت بود. عادت کرده بود جلوی دیگران نقاب خوشحالی بزند روی صورتش. تصمیم خودش بود. یک روز با خود گفت همه مشکلات خودشان را دارند پس چرا با چهره‌ای غم‌زده حالشان را بدتر کنم؟ هنوز هم فکر می‌کرد تصمیم درستی گرفته است اما گاهی هم فکر می‌کرد اگر جلوی دیگران بزند زیر گریه، شاید بفهمند او هم مشکلات خودش را دارد و حالش همیشه خوب نیست؛ شاید کمی، فقط کمی بیشتر حالش را بفهمند.

از روی صندلی پشت میز برخاست و به سمت آیینه رفت. شانه را برداشت و شروع کرد به شانه کشیدن موهایش. گیسوانش را دوست داشت؛ لخت و بلند. شانه را روی میز گذاشت و به موهایش تاب داد. سپس برگشت و دوباره روی صندلی نشست. کارهایش کم نبود اما این روزها فکر می‌کرد توانش کم شده است. انگار همیشه در جدال با آرزویی دست نیافتنی بود. شانه‌هایش را که افتاده بودند صاف کرد و قلمش را برداشت تا کارهایی که باید می‌کرد را بنویسد. اما باز دلش گرفت. قلم را زمین گذاشت و از جا برخاست. چرخی در اتاق زد؛ دراز کشیدن کسل‌ترش می‌کرد، حوصله‌ي کتاب خواندن نداشت و دلش نمی‌خواست اتاق را جمع کند. در واقع حوصله‌ی هیچ کاری را نداشت. همانجا وسط اتاق، روی زمین نشست و یکهو زد زیر گریه. همیشه گریه کردن را چیز عجیبی می‌دانست چون حتی هنگامی که اشک‌هایش دیوانه‌وار سرازیر بودند، مغزش تند کار می‌کرد و به اتفاقات می‌اندیشید. تصورش این بود که نباید این طور باشد. البته تا به حال از کسی هم نپرسیده بود که آیا موقع گریه کردن باز هم فکرشان کار می‌کند یا نه. می‌ترسید احمق به نظر برسد.

کمی که گذشت، هق‌هقش آرام گرفت. دستمالی برداشت و صورت و بینی‌ش را پاک کرد. به میز و وسایل روی آن نگاه کرد و دوباره پشت آن نشست. پشتش را صاف کرد، قلم را در دستش گرفت و شروع به نوشتن کارهایی کرد که باید می‌کرد.


تصویر کوچک شده

All sins are attempts to fill voids


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۰:۰۱ پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳
#88

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۵۱:۲۱
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 180
آفلاین
هوادار تیم برتوانا


رز پشت میزش نشسته بود و چیزی می‌نوشت که ساعت ۱۲ نیمه شب را اعلام کرد. بلند شد و به سمت پنجره اتاقش رفت. پرده توری آن را کنار زد و پنجره را باز کرد. از پنجره به کوچه نگاه کرد. هیچ کس در کوچه نبود. ناامیدانه آهی کشید. هنگامی که خواست پنجره را ببندد چشمش به رایان افتاد که نفس نفس زنان خودش را به پشت در باغ رساند. یک دسته گل رز قرمز در دستش بود. در حالی که نفس نفس می‌زد برای رز دست تکان داد. رز هم با هیجان برایش دست تکان داد. چوبدستی‌اش را بیرون کشید و با حروف طلایی رنگی روی هوا نوشت: "چند دقیقه صبر کن میام!" سریع به پشت میزش برگشت. آخرین کلماتش را زیرلب زمزمه می‌کرد و آنها را می‌نوشت.
- متاسفم اما این زندگی من است. با عشق. دخترتان، رز.

کاغذ را تا کرد و آن را درون پاکتی گذاشت که رویش نوشته بود: "به پدر و مادر عزیزم" پاکت را روی میز گذاشت و از اتاقش و سپس از خانه بیرون رفت. از میان گیاهان باغ گذشت تا به در رسید. رایان پشت در منتظرش بود.
- چیکار می‌کردی؟ چقدر دیر اومدی!
- برات توضیح می‌دم. فعلا بیا تو.

هر دو نگاهی به اطراف کردند. وقتی مطمئن شدند کسی در آن اطراف نیست، رایان آرام از لای در داخل شد و همراه رز به میان درختان انبوه باغ پناه برد.
- رز، یک دسته از گلت برات آوردم ولی هیچ کدومشون به زیبایی تو نیستن!

رایان دسته گل را به سمت رز گرفت. رز لبخندی زد و گل‌ها را گرفت.
- ممنونم رایان! رایان، یه مسئله‌ای هست که باید بهت بگم...
- اتفاقا من هم می‌خواستم چیزی رو بهت بگم رز قشنگم!

لحظه‌ای به چشمان یکدیگر خیره شدند. رایان تصمیم گرفت زودتر حرفش را بگوید. دستش را درون جیبش کرد و جعبه‌ی کوچکی را در آورد. زانو زد و به چشمان آبی رز خیره شد. در جعبه را باز کرد.
- رز! زیباترین گل دنیای من! می‌شه تا همیشه کنارم بمونی؟

رز خیره به انگشتر درون جعبه مانده بود. انگشتری طلایی که رز بنفش رنگی روی آن خودنمایی می‌کرد. رز رو‌به‌روی رایان زانو زد و به چشمان قهوه‌ای او نگاه کرد.
- از انتخابت مطمئنی رایان؟ واقعا میخوای با یه ساحره ازدواج کنی؟ از قدرتم نمی‌ترسی؟

رایان انگشتر را از درون جعبه درآورد. دست رز را گرفت و انگشتر را دستش کرد.
- کاملا مطمئنم!

چشمان رایان هم حکایت از عشق او داشت. هردو بلند شدند. حالا که رایان خیالش راحت شده بود گفت:
- راستی تو هم می‌خواستی یه چیزی بگی!

رز با انگشترش بازی بازی می‌کرد و به نقطه نامعلومی روی زمین خیره شده بود.
- خب می‌دونی... راستش...

نمی‌داست چطور باید به رایان بگوید که دارد از شهر می‌رود. رایان دستان رز را در دستانش گرفت. رز به چهره‌ی زیبای رایان خیره شد. چشمان آبی‌اش به چشمان قهوه‌ای او گره خورد و حرف زدن حتی از قبل هم برایش سخت‌تر شد.

- اشکالی نداره اگه نمی‌خوای بگی. هر وقت آماده بودی می‌تونی بهم بگی‌.

رایان این را گفت و رز را در آغوش کشید. رز هم دستانش را دور رایان حلقه کرد. آرام در گوش رایان زمزمه کرد:
- تو هم با من بیا رایان! بیا با هم از اینجا بریم!

رایان هم در گوش رز زمزمه کرد:
- من با تو همه جا میام رز. هر جا که بری. ولی می‌تونی بهم بگی چرا می‌خواستی بری؟
- به خاطر خانواده‌م. اونا می‌خوان مجبورم کنن با کسی که دوسش ندارم ازدواج کنم.
- اون جادوگره؟
- آره...
- کجا می‌خوای بریم؟ جایی رو داری؟
- نه. می‌خوام برم یه جای دور. جایی که بتونم با عشق خودم زندگی کنم.
- و اون عشق کیه؟
- اون عشق تویی رایان! تا ابد!

هر دو یکدیگر را بار دیگر در آغوش همدیگر فشردند و بعد از هم فاصله گرفتند. رز گفت:
- تصمیم دارم همین امشب برم. حتی نامه خدافظیمم نوشتم و گذاشتم روی میزم. تو هم واقعا باهام میای؟
- گفتم که میام! می‌تونیم با هم به لندن بریم. با هم یه زندگی خوب می‌سازیم! البته اگه مشکلی با زندگی کردن با یه چی بهش می‌گفتی؟ ماگل؟ همون... اگه مشکلی نداری با یه ماگل زندگی کنی!

رز اندکی عصبانی شد.
- رایان من با خانوادم فرق دارم! برای من مهم نیست که تو یه ماگلی! خون چه اهمیتی داره؟ لطفا دیگه هیچ وقت فکرشم نکن که من به خاطر ماگل بودنت ذره‌ای کمتر دوستت دارم!

یک ساعت بعد رز و رایان دوباره در میان درختان باغ ایستاده بودند. کنار هر کدام از آن‌ها یک چمدان بود. قیافه رایان متعجب بود.
- الان چجوری قراره بریم لندن؟

رز دستش را به سمت رایان دراز کرد.
- تلپورت می‌کنیم. ممکنه یکم تهوع بگیری. دستتو بده به من.

رایان دستش را در دست رز گذاشت. صدای پاقی آمد و هر دوی آن‌ها غیب شدند.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
"or "Face Everything And Rise
.The choice is yours


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳
#87

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۰:۲۹:۳۶ چهارشنبه ۳ بهمن ۱۴۰۳
از گور برخاسته.
گروه:
مشاور دیوان جادوگران
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 92
آفلاین
به هواداری تیم پیامبران مرگ


خاطرات دکتر براون
قسمت چهارم: تنهای بخش ایکس


از وقتی خیلی کوچیک بودم مامانم شیرینی زنجبیلی درست میکرد. توی این کار بهترین بود و برای شیرینی هاش یک دستور پخت سری داشت که از پدرش یاد گرفته بود. من هیچ وقت پدربزرگمو ندیدم. مامانم میگفت وقتی نامه هاگوارتزش اومده، پدر و مادرش فکر کردن که یه هیولای عجیب الخلقه است و از خونه انداختنش بیرون. برای مادرم هاگواتز معنی خونه رو میداد و اگر کمک مدیر مدرسه و استادا نبود هرگز نمیتونست اونجا درس بخونه. اون همیشه برام از اتفاقات خارق العاده که براش اتفاق افتاده بود حرف میزد، از شیطنت هایی که کرده، چیزهایی که یاد گرفته، غمهایی که تحمل کرده. در اخر حرفهاش همیشه بهم میگفت که یه روزی خودم همه شون رو تجربه میکنم و من کسی میشم که از خاطراتش حرف میزنه.
ولی مادرم اشتباه میکرد.
من هیچ وقت به هاگواتز نرفتم. هیچ وقت چوبدستی مو انتخاب نکردم. هیچ وقت جارو نداشتم و توی تیم مدرسه کوییدیچ بازی نکردم. من اینجا توی بخش ایکس بیمارستان سنت مانگو بزرگ شدم. من تنها نوجوان این بخش بودم و فکر کنم الان یکی از قدیمی ترین اعضای اینجام.
خونه؟
نمیدونم. برای مرد میانسال با ذهن مریض و آشفته خونه معنی داره؟ ولی اگر داشته باشه...اره...اینجا خونه منه. حتی اتاق اختصاصی خودمم دارم. البته به خاطر اینکه به بیمارای دیگه حمله نکنم مجبورن تنها نگم دارن.
اتاق خوبیه. همه چی سفید و مرتبه. یه تخت فلزی ساده، یه میز کوچولو و یه پنجره که درخت افرای بزرگی رو توش تماشا میکنم. درخت افرا ساعت اینجاست. هر بار که زرد میشه و برگهاش میریزه یعنی یک سال دیگم به مدت بستری بودنم اضافه میشه.
البته شکایتی هم ندارم. اون بیرون نه خونه ایی دارم. نه کاری و نه کسی که منتظرم باشه. زندگیم هم مثل خودم توی این اتاق سفید زندونیه.
خانم فیچرز مثل هر روز برام کوکی و شیر توی لیوان پلاستیکی میاره. بهش لبخند میزنم و تشکر میکنم. خیلی ذوق میکنه و با عجله از اتاقم میره بیرون. میدونم کجا میره. میره به دکتر بگه معجونهای جدید بلاخره اثر کردن و من دارم مثل یه آدم عادی رفتار میکنم و از توهم دکتر تیمارستان بودن در اومدم.
گناه داره.
خانم فیچرز رو میگم. هنوزم بعد این همه سال بهم امید داره و فکر میکنه قراره حالم خوب شه. ولی بعد از این همه سال خودمو خوب میشناسم. این حال موقتیه. دوباره ذهنم روپوش سفید رو تنم میکنه و فکر میکنه دکتر تیمارستانه و داره یه مریض عجیب به اسم لام رو درمان میکنه. دکتر میگه مریض پدرمه چون دوست دارم نجاتش بدم و درمانش کنم. دوست دارم زنده باشه و تو اون شب لعنتی کریسمش توسط لرد ولدمورت کشته نشده باشه.
ولی فکر میکنم آقای لام خودمم. ذهنم میخواد خودشو نجات بده. یه جورایی خودشو درمان کنه. تازه میگن خیلی شبیه به پدرمم. البته مطمعن نیستم. اینجا آینه نداره. یعنی قبلا داشت ولی یه بار شکستمش و سعی کردم با خوردن تیکه هاش خودمو بکشم. از اون به بعد برش داشتن.
پدرم چجوری مرد؟
اون کریسمس که یازده ساله شده ام و قرار بود سال بعدش برم هاگواتز بود... خیلی یادم نمیاد چجوری لرد اومد داخل... فقط یادمه اونجا بود و چوبدستی والدینمو گرفت. موهای پدرمو گرفت و سرش رو کوبید روی کانتر آشپزخونه. خیلی خون اومد. یادمه خودمو خیس کرده بودم و گریه میکردم.
به مادرم گفت اگر خودشو با چاقو بکشه، میذاره منو و پدرم زنده بمونیم. پدرم خیلی التماسش کرد که این کارو نکنه. اولین بار بود میدیدم گریه میکنه. قیافه اش عین بچه ها شده بود. ولی مادرم میخواست نجاتمون بده...
بهم گفت باید قوی باشم و نترسم. بعد گلوشو برید. با همون چاقویی که کوکی های زنجبیلی رو قاچ کرده بود. من همونجا وایساده بودم. مثل درخت کریسمس. مرده. ثابت.
بعد مادرم مثل ماهی که بیرون آب افتاده شروع کردن تکون خوردن. لرد پدرمو ول کرد که بیاد سر جنازه اش و پدرم سعی کرد با دستهاش جلوی خونو بگیره.
تو اون لحظه میدونی به چی فکر میکردم؟
اینکه مادرم چقدر خون داره و چقدر خونش تیره است. درست همرنگ لباس کریسمس من.
بعد دیگه تکون نخورد. خونش تموم شد و مرد. به همین راحتی. انگار هیچ وقت زنده نبود.
بعد پدرم برگشت که به لرد حمله کنه و فقط نور سبز چوبدستیشو یادمه.
پدرم در خون مادرم افتاد و انگار همونجا غرق شد. دیگه یادم نمیاد چی شد. فقط یادم میاد تو این اتاق از خواب بیدار شدم.
میگن با لباس و صورت خونی داشتم تو کوچه ها میخندیدم و آواز های کریسمسو میخوندم.
میگن حق دارم بعد از دیدن اون اتفاقات دیوانه شم.
میگن برام خوبه اینجا باشم.
راستش اینا خیلی برام مهم نیست.
یه چیز مهمه.
جمله ایی که لرد در لحظه آخر بهم گفت.

"یه روز میام دنبالت کوچولو"
هنوز منتظرم.
منتظرم بیاد و بگه چرا منو نکشت.
همه چی داره دوباره تار میشه.
خب... انگار دارم برمیگردم تیمارستان....
ببخشید خانم فیچرز... دوباره ناامیدت میکنم...
من...تنهای بخش ایکس ... فقط همین کارو بلدم


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳
#86

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۵۱:۲۱
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 180
آفلاین
(هوادار برتوانا)


"نغمه‌ی شب و تقدیر"
(محصول مشترکی از گادفری و ترزا)


قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم

قسمت ششم


روز بعد نزدیک‌ ظهر بود که ترزا به هوش آمد. کسی محکم به در اتاقش می‌کوبید. ترزا هنوز به حالت عادی برنگشته بود. علاوه بر ناتوانی جسمش، ذهنش هم آشفته بود.
- امروز نمی‌تونم جواب بدم. لطفا برو و به بقیه هم خبر بده که امروزو مرخصی‌ام...

هر کس پشت در بود صدای ترزا را شنید و رفت. ترزا تازه متوجه درد دستش چپش شد. باند سفیدی دور سائد، مچ و کف دستش بسته شده بود. با احتیاط باند را باز کرد. کف دستش جای بریدگی‌ای بود که خودش آن را ایجاد کرده بود. مچش در محلی که دندان‌های گادفری در آن فرو رفته بود کبود شده و بقیه دستش تا نیمه سائدش بر اثر فشار دست گادفری قرمز بود. دوباره باند را دور دستش بست. هنوز توانی نداشت که از جایش تکان بخورد. پتو را روی سرش کشید و مشغول فکر کردن به اتفاقات شب قبل شد‌. خاطرات گادفری را در ذهنش مرور می‌کرد. این که چگونه هر چه داشت را برای رسیدن به چیزی که حتی نمی‌دانست چیست رها کرد. هنوز خیلی چیزها برایش گنگ بود. با خودش فکر کرد:
- یعنی گادفری تا کجا پیش رفت؟ تونست جواب سوالاشو با نوشیدن خونم بگیره؟

ترزا در همین افکار به سر می‌برد که صدای بال زدن شنید. پتو را از روی سرش کنار زد. گادفری را دید که همراه با یک سبد و در حالی که کل بدن و صورتش را با شنل و پارچه پوشانده بود، از پنجره وارد اتاقش شد. گادفری سبد را روی میز کنار تخت ترزا گذاشت و محتویاتش را که شامل غذا و دارو بود، خالی کرد. شنلش را درآورد و پارچه‌ها را از دور سرش باز کرد و چهره‌ی شرمنده‌اش معلوم‌ شد.  ترزا با دیدن او، طوری که انگار چیزی را به خاطر آورده باشد، حالت چهره‌اش از فکورانه به دلخور و تا حدی خشمگین تغییر کرد.
- خون آشام حسابی، مگه من خوابم برده بود که آوردی گذاشتیم تو تخت؟
- واقعا متاسفم ترزا، اون لحظه تو یه حال و هوای دیگه بودم و اصلا به فکرم نیومد که باید ببرمت درمانگاه.

گادفری یک پاکت آبمیوه برداشت و یک نی در آن فرو کرد و آن را به سمت دهان ترزا برد و با لحنی دلجویانه گفت:
- این واسه کمبود خون خیلی خوبه.

ترزا آبمیوه را گرفت و تمام آن را یک نفس نوشید و نفس عمیقی کشید.
- آخیش!

گادفری ساندویچی به دست ترزا داد و مشغول باز کردن آبمیوه‌ای دیگر شد. ترزا تمام تلاشش را می‌کرد تا آرام غذا بخورد و معده‌اش را به نابودی نکشاند. ترزا دست چپش را برای گرفتن آبمیوه بعدی از گادفری جلو برد. بر اثر درد دستش لحظه‌ای چهره‌اش را در هم کشید. گادفری که متوجه درد دست ترزا شد با شرمندگی از او پرسید:
- خیلی درد میکنه؟

ترزا لبخندی زد و با مهربانی گفت:
- دستم؟ نه چیزی نیست. زود خوب میشه!

گادفری که متوجه شد ترزا برای این که او حس بدی نداشته باشد تلاش می‌کند درد دستش را مخفی کند گفت:
- بذار ببینمش.

گادفری دست ترزا را گرفت و باند سفید دور آن را باز کرد. ترزا سعی می‌کرد بحث را عوض کند.
- اینو ولش کن! بگو دیشب چی دیدی؟

گادفری ابروهایش را در هم کشید و در حالی که تاثر در چشمانش دیده می‌شد، گفت:
- اون یه چیزی بیشتر از دیدن بود. حس می‌کردم خودم دارم تمام اون اتفاقاتو تجربه می‌کنم. حس این که ببینی عزیزترین فرد زندگیت جلوی چشمات کشته میشه و تو هیچ کاری نمی‌تونی بکنی جز این که فقط نگاه کنی. حس این که انگار یه تیکه از وجودت کنده میشه و تو امیدی نداری که دیگه بتونی چیزی به اسم خوشبختیو تجربه کنی. حس این که بخوای یکی جهنمی که توش هستیو درک کنه، ولی هیچ کس باورت نکنه. و یه دفعه وسط این اوضاع از ابرای خاکستری تیره بختی یه بارون آروم بخش بباره و همه‌ی درداتو تسکین بده و این حسو تو قلبت روشن کنه که بازم می‌تونی شادیو تجربه کنی.

گادفری بعد از گفتن این حرفا طوری به زخم‌های ترزا خیره شد که انگار امیدوار بود باز هم بتواند دنیای درون ترزا را از اعماق وجودش حس کند. این تجربه‌ی زندگی کردن در جلد یک نفر دیگر اعتیادآمیزترین چیز برای او به عنوان یک خون آشام بود. و او حالا مشتاق بود تا دوباره در اقیانوس خاطرات ترزا شیرجه بزند و تمام طعم‌های آن را بچشد، طعم های شیرین، تلخ، شور و ترش.

ترزا پتو را جلو کشید و دستش را زیر آن پنهان کرد. اشتیاق گادفری را برای تجربه بقیه خاطراتش و رسیدن به جواب سوالاتش حس می‌کرد ولی شب قبل خیلی به ترزا فشار آمده بود. با این که ترزا هم می‌خواست بیشتر درون گادفری را ببیند اما فکر نمی‌کرد به زودی آماده انجام دوباره این کار باشد. حالا ترزا هم سوالاتی داشت که برای آنها جواب می‌خواست. تصمیم گرفت سوالاتش را از گادفری بپرسد:
- من زمانی رو دیدم که معبد رو ترک کردی و به لندن رفتی. چطور حاضر شدی هر چی داشتی رو رها کنی به خاطر رفتن دنبال چیزی که حتی خودتم نمی‌دونستی چیه؟

گادفری آهی کشید.
- تصمیم راحتی نبود، مخصوصا به این خاطر که مادرم و بقیه‌ی افراد معبد منو به خودشون خیلی وابسته کرده بودن و من از این که بخوام بدون اونا زندگی کنم، وحشت داشتم. اونا مرتب بهم می‌گفتن اون بیرون پر از موجودات شروره و امکان نداره بتونم تو دنیای خارج از معبد از پس خودم بربیام. اونا همه‌ش سعی می‌کردن حس گناه بهم بدن و این جوری بهم تلقین کنن که مشکل از منه و نه قوانین معبد. یه مدت روشاشون کارساز بود، اما کم کم متوجه شدم که دارم به خاطر اون همه بایدا و نبایدای بی‌معنیشون به سمت پوچی حرکت می‌کنم. این شک تو ذهنم به وجود اومده بود که نکنه زندگی یعنی همین، نکنه تمام دیدگاه‌های اخلاقی آدمو به این حس فلاکت بار می‌رسونه. و این طوری شد که تصمیم گرفتم از معبد برم و زندگی تو دنیای بیرونو تجربه کنم تا بتونم خیر و شر رو از زاویه‌های دیگه هم ببینم و بفهمم حرفای راهبا تا چه حد دروغ یا تا چه حد راست بوده. حالا از تصمیمی که گرفتم راضی‌ام، حتی با این که ترسم از مرگ و اعتقاد نداشتن به جهان بعد از مرگ باعث شد که تبدیل به خون آشام بشم.

ترزا به گادفری خیره شد‌. به حرف‌هایش فکر می‌کرد. به تفاوتی که میانشان بود. گادفری خانواده‌اش را برای رسیدن به آزادی رها کرده بود اما ترزا... ترزا با از دست دادن خانواده‌اش اسیر شده بود. اسیر غم و تنهایی درون دیوارهایی که خودش دور خودش کشیده بود.
- بعدش چی شد؟ چطوری خون آشام شدی؟

چهره‌ی گادفری در هم رفت.
- یه شب وقتی داشتم تو خیابون راه می‌رفتم، جسد یه مردو دیدم که خشکیده و چروکیده شده بود و جای دو تا سوراخ کوچیک رو گردنش بود. دیدن اون باعث شد یاد مرگ مثل یه سیلی محکم تر از همیشه بخوره به صورتم. ولی یه فکر دیگه هم اومده بود تو ذهنم، این که واسه عقب زدن مرگ به یه خون آشام تبدیل بشم. از اون به بعد کار هر شبم این بود که دیروقت تو خیابونای خلوت راه برم تا گیر یه خون آشام بیفتم. تا اینکه بالاخره چیزی که می‌خواستم، اتفاق افتاد. خالقم بنجامین منو دید، ولی نه اتفاقی. اون زمان بنجامین واسه یه معبد مسیحی کار می‌کرد و همنوعای خودشو شکار می‌کرد. رئیس اون معبد مشخصات منو به بنجامین داده بود و بهش گفته بود طبق یه پیشگویی من اگه زنده بمونم، تبدیل به یه خون آشام می‌شم و معبدو نابود می کنم. بنجامین اول به قصد کشت بهم حمله کرد و شروع کرد به نوشیدن خونم، ولی یه جایی وسطای کار دلش لرزید و از کشتنم صرف نظر کرد و واسه اینکه جلوی مرگمو بگیره، تبدیلم کرد.

ترزا همچنان به گادفری خیره بود‌. بعد از خوردن غذایی که گادفری برایش آورده بود داشت کم کم جانی دوباره می‌گرفت و رنگ چهره‌اش به حالت طبیعی برگشته بود. حرف ها و خاطرات گادفری در ذهنش تکرار می‌شد.
- پس یعنی اون... یعنی بنجامین، خالقت، عملا اون پیشگویی رو واقعی کرد؟ تو معبدو نابود کردی؟

گادفری ناخودآگاه به خنده افتاد.
- نه، من واقعا تو فاز این جور حرکتا نیستم. دوست دارم زندگیمو تو صلح و آرامش بگذرونم.

بعد دوباره ابروهایش را در هم کشید.
- تا الانم این معبد بوده که هی واسم دردسر درست کرده.

ترزا به دستانش خیره شد و به فکر فرو رفت. شروع کرد به فکر کردن درباره‌ی انواع بلاهایی که راهب‌های معبد به سر گادفری آوردند و رنگ دوباره داشت از صورتش محو می‌شد که گادفری با حالتی مشتاقانه به جلو خم شد و پرسید:
- ترزا، دو تا چیز هست که خیلی دوست دارم راجع بهت بدونم. یکیشو قبلا پرسیدم، ولی هنوز جوابی واسش نگرفتم. این که چرا مرگخوار شدی؟ اون یکی سوالمم اینه که چرا شاگرد مرگ شدی؟

ترزا سرش را بالا آورد و به چشمان مشتاق گادفری نگاه کرد. تا به حال اینقدر از نزدیک چشمانش را ندیده بود. صورت گادفری تنها چند سانتی‌متر با صورتش فاصله داشت. ترزا معذب شد و کمی خودش را عقب کشید.
- خب راستش... میدونی... من تنها بودم. درسته که تنهایی از پس خودم برمیام ولی بازم نیاز به قدرت بیشتری دارم. قدرتی که یه روز بتونم قاتلای مامان و بابام رو پیدا کنم و...

صدای ترزا محو شد. چشمانش پر از اشک شد و نگاهش روی دستانش ثابت ماند. صدایش می‌لرزید.
- دلم براشون تنگ شده...

اشک های ترزا جاری شد. دست راستش را بالا آورد و گردنبند قبلی کوارتز صورتیش را در دستش فشرد.
- اونا حتی بهم اجازه ندادن بدونم کجا دفنشون کردن... حتی نمیتونم برم سر قبرشون و باهاشون حرف بزنم.‌‌.. هیچ وقت نتونستم براشون عزاداری کنم... هیچ کس حرفمو باور نمی‌کرد... همه می‌گفتن اونا رهام کردن ولی اونا کشته شده بودن...

ترزا با آستین ردایش اشک‌هایش را پاک می‌کرد.
- حتی بعد از این که پدرم منو به سرپرستی گرفت و نجاتم داد باز هم همیشه روز تولدم اصرار داشت که شاد باشم... ولی من نمی‌خواستم شاد باشم... فقط می‌خواستم تنهایی زیر آسمون دراز بکشم و با اونا حرف بزنم..‌. ولی حتی همین فرصت رو هم نداشتم...

غم و رنجی که در وجود ترزا می‌جوشید، قلب گادفری را در هم می‌فشرد. تاریکی از همان نخستین سال‌های زندگی ترزا خودش را بر او تحمیل و چنگال‌های شومش را در جسم و روح او فرو کرده بود. گادفری عمیقا می‌خواست شانه‌های ترزا را بگیرد و او را محکم تکان بدهد و به او بگوید که از گروه مرگخواران خارج شود، که خودش را بیش از این در تاریکی غرق نکند. اما چگونه می‌توانست چنین درخواستی از ترزا داشته باشد؟ چگونه می‌توانست از او بخواهد قاتلان والدینش را از یاد ببرد و طوری زندگی کند که انگار واقعا قتلی در کار نبوده است؟

گادفری احساس شکست می‌کرد، همان حسی که قبلا در برابر ایزابل، معشوقش تجربه کرده بود، در زمانی که به عمق غم‌ها و دردهای او پی برده و فهمیده بود که او چاره‌ای جز ماندن در گروه مرگخواران ندارد. حالا داشت می‌دید که ترزا نیز به همین سرنوشت دچار شده، که به ناچار برای مقابله با تاریکی به تاریکی پیوسته است. گادفری گرچه قادر نیست این دو را از باتلاقی که در آن گرفتار شده‌اند، بیرون بکشد، اما به خودش قول داد نگذارد آن‌ها در این باتلاق غرق شوند. او دستمالی را از جیب کتش بیرون آورد و با آن اشک‌های ترزا را از روی گونه هایش پاک کرد و با نگاهی که در چشمان عسلی‌اش می‌درخشید، به او فهماند که تا آخرین لحظه در کنارش خواهد ماند.

پایان


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
"or "Face Everything And Rise
.The choice is yours


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳
#85

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۱۳:۳۳
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 552
آفلاین
در راستای طرفداری از تیم کوییدیچ پیامبران مرگ


بازی با ذهن‌: تسخیر لندن



گام اول
گام دوم
گام سوم
گام چهارم
گام پنجم



گام پنجم:

سالازار با نگاهی خیره به لندن، لبخند مرموزی بر لب داشت. او تمام مهره‌هایش را دقیق و حساب‌شده حرکت داده بود، و حالا لحظه‌ی نهایی فرا رسیده بود. شهر لندن، قلب قدرت سیاسی بریتانیا، دیگر در برابر اراده‌ی او هیچ مقاومتی نداشت. او به آرامی پشت میز چوبی بزرگش نشست و دستانش را به هم گره کرد، انگشتانش مانند تار عنکبوت به هم پیچیده بودند. نگاهش به نقشه‌ی لندن که روی میز پهن شده بود، نشان از جاه‌طلبی بی‌نهایتش داشت.

------

در دفتر نخست‌وزیر، استارمر به نقطه‌ی فروپاشی رسیده بود. چشمانش سرخ و گود افتاده بودند و آثار شب‌های بی‌خوابی در چهره‌اش نمایان بود. او دیگر نمی‌توانست مرز میان واقعیت و وهم را تشخیص دهد. افکارش مانند امواجی پرتلاطم به هم می‌خوردند و هر موج، او را به عمق بیشتری از جنون می‌کشاند.

- نه... نه، این حقیقت نداره... من اشتباه نمی‌کنم...

اما در همان لحظه، تصویرهایی که سالازار در ذهنش کاشته بود دوباره ظاهر شدند؛ چهره‌های خشمگین مردم، وزرایش که او را به تمسخر می‌گرفتند، و صدایی که مداوم در گوشش زمزمه می‌کرد: "همه علیه تو هستند."

استارمر دیگر تحمل نداشت. او با قدم‌هایی سنگین و لرزان به سمت پنجره رفت و به خیابان‌های زیرین نگاه کرد. جمعیت عظیمی از مردم در خیابان‌ها بودند، اما چهره‌هایشان تار و مبهم بود. انگار که مهی سنگین روی شهر فرو ریخته بود. او نمی‌توانست تشخیص دهد که آیا این‌ها واقعاً مردم لندن هستند یا تنها توهماتی که ذهنش ساخته بود.

سالازار از عمق تاریکی دفترش به آرامی وردی را زمزمه کرد. وردی که مانند چاقویی تیز، آخرین تکه‌های مقاومت ذهن استارمر را از هم می‌برید. این ورد باستانی از هنرهای تاریک و ممنوعه بود؛ وردی که قادر بود ذهن قربانی را کاملاً تسخیر کند و او را به عروسکی بی‌اراده تبدیل کند.

"آرین ویس، سالوس مین..."

لحظه‌ای بعد، استارمر حس کرد که تمام بدنش سرد شده است. انگار که یک مار یخی از ستون فقراتش بالا می‌خزد و درون مغزش لانه می‌کند. صدای سالازار در گوشش واضح‌تر از همیشه بود: "حالا وقتشه. به زودی دستوراتی که می‌دهم، خواسته‌های خودت خواهند شد."

استارمر با چهره‌ای بی‌احساس به سمت تلفن روی میز رفت و دکمه‌ای را فشار داد.

- ارتباط فوری با رئیس ستاد ارتش برقرار کنید. باید به سرعت جلسه‌ی امنیتی تشکیل بدیم. دستورات جدیدی دارم.

این صدا دیگر صدای استارمر نبود؛ صدای آرام و خونسردی بود که هیچ نشانی از تردید یا اضطراب در آن دیده نمی‌شد. چشمانش خالی و بی‌روح بودند، انگار که دیگر چیزی درون آن‌ها وجود نداشت. سالازار اکنون کنترل کاملی بر ذهن نخست‌وزیر داشت.


------
در دفتر تاریک سالازار، او به آرامی از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت. باران به آرامی می‌بارید و صدای قطراتش روی شیشه‌ی پنجره مانند موسیقی مرموزی بود که فضای تاریک اتاق را پر می‌کرد. او نگاهش را به لندن دوخت؛ شهری که حالا مانند یک عروسک خیمه‌شب‌بازی در دستش بود.

"لندن، قلب بریتانیا... و حالا قلب من."

او با خود فکر کرد که این تنها آغاز کار است. فتح لندن تنها اولین قدم از نقشه‌ی بزرگش بود. او می‌دانست که حالا با در دست گرفتن کنترل قدرت سیاسی بریتانیا، می‌تواند به آرامی پایه‌های نفوذش را در تمام اروپا گسترش دهد. او به آرامی خندید؛ خنده‌ای که مانند طوفانی آرام اما مرگبار در تاریکی شب پیچید.

استارمر اکنون به یک عروسک تبدیل شده بود؛ یک عروسک بی‌اراده که هر حرکت و تصمیمش از ذهن سالازار سرچشمه می‌گرفت. او در برابر دوربین‌های رسانه‌ها حاضر شد و لبخندی ساختگی بر لب داشت. مردم لندن از دیدن چهره‌ی نخست‌وزیرشان آسوده شدند. او به ظاهر آرام بود و مثل همیشه با اعتماد به نفس صحبت می‌کرد، اما هیچ‌کس نمی‌دانست که این چهره‌ی خونسرد و مطمئن، تنها پوششی برای تسخیر کامل ذهن اوست.

- ما اکنون در مسیری جدید قرار داریم. تغییرات بزرگی در راه است که برای آینده‌ای بهتر و قدرتمندتر خواهد بود.

مردم با صدای بلند او را تشویق کردند. اما سالازار، از دور، با لبخندی مرموز و پیروزمندانه به صفحه‌ی نمایش نگاه می‌کرد. او می‌دانست که این تشویق‌ها به زودی به صدای گریه و ناله تبدیل خواهند شد؛ صدای سقوط یک تمدن.

او به آرامی چوبدستی‌اش را از جیب ردایش بیرون آورد و در هوا تکان داد. از نوک چوبدستی، نوری سبز و درخشان بیرون آمد که مانند یک شعله، اطرافش را روشن کرد. او وردی زمزمه کرد که انگار به زبان خود شیطان بود؛ وردی که فقط سالازار و معدودی از جادوگران باستانی آن را می‌دانستند.

"فیریکس آباتوس، دومینوس لندن..."

با پایان ورد، نوری از چوبدستی خارج شد و مانند ابر سیاهی به آسمان لندن نفوذ کرد. این ورد، مهر تأییدی بود بر تسخیر کامل شهر. حالا دیگر هیچ مقاومتی باقی نمانده بود.

سالازار به آرامی لبخند زد و چوبدستی‌اش را پایین آورد.

"بازی تمام شد."

لندن به زانو درآمده بود.


تصویر کوچک شده




پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳
#84

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۱۳:۳۳
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 552
آفلاین
در راستای طرفداری از تیم کوییدیچ پیامبران مرگ


بازی با ذهن‌: تسخیر لندن



گام اول
گام دوم
گام سوم
گام چهارم
گام پنجم



گام چهارم:

سالازار به آرامی از صندلی بزرگش برخاست و نگاهش را به لندن انداخت؛ شهری که حالا بیشتر از همیشه زیر کنترل او بود. ساختمان‌های بلند و شلوغی که در میان مه سنگین شب خودنمایی می‌کردند، مانند مهره‌هایی در صفحه شطرنج بودند که سالازار می‌توانست هر کدام را به دلخواه جابه‌جا کند. او به خوبی می‌دانست که نقشه‌اش تا اینجا موفق بوده است، اما هنوز یک مرحله باقی مانده بود: فروپاشی کامل ذهن و اراده استارمر.

------

استارمر پشت میز کارش نشسته بود، ولی این بار نه با اعتماد به نفس گذشته‌اش. دستانش می‌لرزید و به سختی می‌توانست قلم را در دستش نگه دارد. او به کاغذهای روی میز نگاه می‌کرد؛ گزارش‌هایی از ناآرامی‌ها و تصمیمات غلطی که اخیراً گرفته بود. صدای زمزمه‌ها در ذهنش شدت گرفته بود؛ صدایی آشنا که او را وادار می‌کرد به هر کسی که به دفترش وارد می‌شد، شک کند. "آنها علیه تو نقشه می‌کشند. همه‌شان." استارمر دیگر نمی‌توانست تشخیص دهد که این افکار از آنِ خودش هستند یا سالازار.

او سرش را در دست گرفت و به اطراف نگاه کرد. صدای پاهایی که به آرامی نزدیک می‌شدند، قلبش را به تپش انداخت. وزیر امور خارجه، فردی که همیشه به او اعتماد داشت، وارد اتاق شد. اما این بار نگاه استارمر به او مانند نگاه به دشمن بود. او احساس می‌کرد که وزیر در حال پنهان کردن چیزی است؛ چیزی که ممکن بود منجر به سرنگونی او شود.

سالازار از دور، با لبخندی مرموز، این صحنه را مشاهده می‌کرد. او اکنون کنترل کاملی بر ذهن استارمر داشت و به راحتی می‌توانست او را به هر سمتی هدایت کند. سالازار با استفاده از وردی پیچیده و باستانی، خاطرات جدیدی در ذهن نخست‌وزیر کاشت؛ خاطراتی از جلسات خیالی که در آنها وزرای دولت در حال نقشه کشیدن برای برکناری او بودند. "به زودی حمله می‌کنند. باید اول تو اقدام کنی." صدای سالازار در ذهن استارمر مانند پتکی سنگین فرود آمد.

نخست‌وزیر در تلاش بود تا از این افکار رهایی یابد، اما هر چه بیشتر تلاش می‌کرد، صدای زمزمه‌ها بلندتر می‌شد. او نمی‌توانست از چنگال ذهنی سالازار فرار کند. به آرامی و با دستانی لرزان، دکمه‌ی تلفن روی میز را فشرد.

- به من گوش کنید. نیروهای امنیتی رو به دفتر بفرستید. باید به سرعت دستگیرشون کنیم.

صدای سالازار در ذهن استارمر دوباره طنین‌انداز شد: "خوب است، اما کافی نیست. باید همه را از بین ببری. این تنها راه توست."

استارمر به شدت عرق می‌ریخت و نمی‌توانست به درستی فکر کند. لحظه‌ای بعد، دستور دستگیری تمام وزرایش را صادر کرد. تمام کسانی که تا دیروز به آنها اعتماد داشت، حالا دشمنانش بودند.

در ساختمان پارلمان، هیاهوی عجیبی ایجاد شده بود. وزرای دولت، که تا چند دقیقه پیش در جلسه‌ای رسمی حضور داشتند، ناگهان توسط نیروهای امنیتی محاصره شدند. هر یک از آنها با حالتی گیج و حیران به هم نگاه می‌کردند. "چه اتفاقی افتاده؟ چرا ما را دستگیر می‌کنند؟" نجواها و زمزمه‌های آنها مانند صدای امواج به گوش می‌رسید. اما این تنها شروع کار بود.

استارمر در حالیکه از پنجره‌ی دفترش نظاره‌گر دستگیری وزرایش بود، به آرامی خندید. او حالا باور کرده بود که این تنها راه نجاتش است. او احساس می‌کرد که بالاخره توانسته کنترل اوضاع را به دست بگیرد. اما حقیقت چیزی جز این نبود. او تنها عروسکی در دست سالازار بود که با هر حرکت نخ‌هایش به رقص در می‌آمد.

سالازار در تالار تاریک و مرموزش، به آرامی ورد جدیدی زمزمه کرد. او می‌دانست که لحظه‌ی نهایی فرا رسیده است؛ لحظه‌ای که باید آخرین ضربه را وارد کند. او با ذهن استارمر بازی کرده بود، خاطراتش را تغییر داده بود و حالا وقت آن بود که او را به اوج جنون برساند.

سالازار دوباره چشمانش را بست و به عمق ذهن استارمر نفوذ کرد. این بار، به جای کاشتن خاطرات، او شروع به تزریق تصاویر وهم‌آور کرد. تصاویری از مردم لندن که علیه نخست‌وزیرشان قیام کرده بودند، تصاویر شهر که در آتش می‌سوخت و مردم که نام او را فریاد می‌زدند. "همه چیز از کنترل خارج شده است. آنها همه علیه تو هستند. اگر سریع‌تر اقدام نکنی، همه‌چیز را از دست می‌دهی."

استارمر دیگر نمی‌توانست نفس بکشد. او احساس می‌کرد که دیوارهای اتاقش در حال فرو ریختن هستند. صدای قلبش در گوش‌هایش می‌پیچید و نمی‌توانست از این کابوس بیدار شود. دستش را به دیوار گرفت تا تعادلش را حفظ کند.

- نه... نه... نمی‌تونن... من نمیذارم!

او با تردید به سمت پنجره رفت و به جمعیتی که زیر باران در خیابان جمع شده بودند، نگاه کرد. نمی‌توانست چهره‌هایشان را تشخیص دهد، اما همه به او خیره شده بودند. انگار که آنها او را قضاوت می‌کردند، انگار که آنها می‌دانستند او چه کرده است.

سالازار از دور این صحنه را تماشا می‌کرد. او حالا به نقطه‌ای رسیده بود که دیگر هیچ مقاومتی باقی نمانده بود. او به آرامی زیر لب گفت: "کار تموم شد. حالا لندن مال من است."

او به آرامی پشت پنجره‌اش ایستاد و به نورهای شهر خیره شد. "اینجا تنها شروع است... به زودی تمام جهان به زیر سلطه‌ی من درمی‌آید."


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۷ ۱۸:۳۶:۱۲

تصویر کوچک شده




پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳
#83

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۱۳:۳۳
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 552
آفلاین
در راستای طرفداری از تیم کوییدیچ پیامبران مرگ


بازی با ذهن‌: تسخیر لندن



گام اول
گام دوم
گام سوم
گام چهارم
گام پنجم


گام سوم:

سالازار با خونسردی پشت میز کار بزرگش نشسته بود، شمع‌های سبز رنگ با نور لرزانشان سایه‌ای عجیب به چهره‌اش می‌بخشیدند. او از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد و می‌توانست باران ریز لندن را ببیند که خیابان‌های تاریک شهر را در بر گرفته بود. خیابان‌هایی که حالا بیشتر از هر زمان دیگری در اختیار او بودند؛ خیابان‌هایی که قرار بود قدم بعدی او برای تسخیر جهان باشند.

او با آرامش دست‌هایش را به هم گره کرد و به خاطرات ذهنی که از استارمر کشف کرده بود، فکر کرد. نخست‌وزیر حالا تنها یک ابزار بی‌اراده بود، ولی برای سالازار هنوز کافی نبود. او باید اطمینان پیدا می‌کرد که هر تصمیم، هر سیاست و هر قانون در لندن تحت کنترل او باشد. باید شهر را همان‌گونه که می‌خواست، از درون تغییر می‌داد.

-----

استارمر در دفتر کار خود نشسته بود، اما ذهنش مانند دریای طوفانی در هم می‌پیچید. چندین شب بود که به سختی می‌توانست بخوابد. هر بار که چشمانش را می‌بست، حضور مرموزی را احساس می‌کرد که مانند سایه‌ای سیاه بر ذهنش چنگ می‌زد. او به یاد نمی‌آورد که چه چیزهایی را در خواب دیده، ولی بیدار می‌شد و حس می‌کرد کسی او را تماشا می‌کند. بارها از جا پریده بود و با دقت اطرافش را وارسی کرده بود، ولی همیشه تنها بود. سرش را در دست گرفت و به فکر فرو رفت. این همه فشار و ترس باید نتیجه استرس شغلش باشد، نه؟

سالازار که حالا ذهن استارمر را مانند یک کتاب باز می‌خواند، لبخند زد. او به آرامی در ذهن نخست‌وزیر نفوذ کرد و کلمات ساده‌ای را زمزمه کرد: "اعتماد به دوستانت اشتباه است." این جمله ساده در ذهن استارمر مانند بذر کاشته شد و به سرعت شروع به رشد کرد.

با گذر زمان، تغییراتی که در استارمر ایجاد شده بود، به وضوح آشکار شد. او دیگر نمی‌توانست به راحتی به هیچ‌کدام از همکاران و مشاورانش اعتماد کند. به هر چهره‌ای که نگاه می‌کرد، شک و تردید در چشمانش نمایان می‌شد. سالازار با مهارت و هوشیاری، از خاطرات و تجربیات استارمر استفاده می‌کرد تا او را به این باور برساند که توطئه‌ای در جریان است. این توطئه‌ای نبود که از سوی دشمنانش باشد، بلکه از سوی نزدیک‌ترین دوستانش شکل می‌گرفت.

سالازار در جلسات دولتی ذهن استارمر را بیشتر و بیشتر تحت کنترل می‌گرفت. نخست‌وزیر، گویی ناگهان متوجه شده بود که بسیاری از همکارانش قصد دارند به جای او قدرت را به دست بگیرند. هر بار که یکی از وزیران به پیشنهاداتش ایراد می‌گرفت، صدای سالازار در ذهنش طنین‌انداز می‌شد: "ببین، او هم یکی از آنهاست. او هم می‌خواهد تو را کنار بزند."

با گذشت روزها، استارمر دیگر به هیچ‌کس اعتماد نداشت. در جلسات رسمی، او با حالتی عصبی و نگاه‌های پر از شک و تردید به دیگران خیره می‌شد. انگار که منتظر بود هر لحظه یکی از آنها خنجری از پشت به او بزند. وزیران و مشاوران به این تغییرات عجیب واکنش نشان دادند، ولی هیچ‌کس نمی‌توانست دلیل واقعی این تغییرات را بفهمد. برای آنها، نخست‌وزیر ناگهان دچار پارانویای شدیدی شده بود، و هیچ توضیح منطقی‌ای برای آن وجود نداشت.

سالازار به آرامی در ذهن استارمر نفوذ می‌کرد و خاطرات جدیدی را در ذهن او می‌کاشت. خاطراتی از مکالمات خیالی که هرگز اتفاق نیفتاده بودند. مکالماتی که نشان می‌داد وزیرانش در حال نقشه کشیدن علیه او هستند. استارمر هر شب با اضطراب به این خاطرات جدید فکر می‌کرد و به این باور می‌رسید که همه علیه او هستند. صدای سالازار در ذهنش دائم زمزمه می‌کرد: "آنها نمی‌خواهند تو موفق شوی. آنها منتظر لحظه‌ای هستند که تو ضعیف شوی."

با هر لحظه‌ای که می‌گذشت، سالازار چنگال‌های خود را عمیق‌تر در ذهن استارمر فرو می‌برد. او خاطرات دیگری از کودکی و گذشته نخست‌وزیر پیدا کرد؛ خاطراتی از شکست‌ها، ناامیدی‌ها و لحظاتی که او مورد اعتماد دیگران قرار نگرفته بود. این خاطرات مانند شعله‌ای کوچک در ذهن استارمر زبانه می‌کشیدند و هر بار که او با همکارانش روبرو می‌شد، شعله‌های این شک و تردید در وجودش بیشتر می‌شد.

"آنها از تو استفاده می‌کنند. آنها تو را فقط به عنوان وسیله‌ای برای رسیدن به اهدافشان می‌بینند." صدای سالازار همچنان در ذهن نخست‌وزیر طنین‌انداز بود و او دیگر نمی‌توانست تفاوت بین افکار خودش و افکاری که سالازار در ذهنش کاشته بود را تشخیص دهد.

شب‌ها، وقتی که استارمر تنها در دفتر کارش می‌نشست، سایه‌ای از پنجره به داخل می‌خزید و مانند مه سردی در اتاقش می‌پیچید. او با وحشت به اطراف نگاه می‌کرد و برای لحظاتی حس می‌کرد که چهره‌ای در تاریکی به او خیره شده است. اما وقتی دوباره نگاه می‌کرد، هیچ‌کس آنجا نبود. صدای سالازار همچنان ادامه داشت: "آنها به زودی به سراغت می‌آیند. اگر می‌خواهی زنده بمانی، باید اول آنها را از بین ببری."

استارمر که دیگر نمی‌توانست از این افکار رهایی یابد، تصمیمات عجیبی می‌گرفت. او دستور داد که تدابیر امنیتی در اطراف دفترش افزایش یابد و حتی به نیروهای امنیتی خصوصی دستور داد تا وزرایش را زیر نظر بگیرند. وزرای دولت به سرعت متوجه این تغییرات شدند و شایعات در میان آنها پخش شد: "نخست‌وزیر عقلش را از دست داده."

اما استارمر نمی‌دانست که همه این‌ها نقشه‌ای از سوی سالازار بود. نقشه‌ای که به آرامی در حال پیاده شدن بود، و او را از درون تضعیف می‌کرد.

سالازار که حالا کنترل کاملی بر ذهن استارمر داشت، از دور به تماشای فروپاشی او نشست. لندن زیر گام‌های او قرار داشت و او می‌توانست صدای زمزمه‌های مردم را بشنود؛ زمزمه‌هایی از نارضایتی و ترس. این همان لحظه‌ای بود که منتظرش بود. لحظه‌ای که شهر لندن مانند مهره‌ای در دست او قرار بگیرد.

او به آرامی از پشت پنجره‌ای تاریک به شهر نگاه کرد و زمزمه کرد: "حالا وقتشه. وقتشه که سلطنت واقعی‌ام رو شروع کنم."


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۷ ۱۸:۳۱:۱۴
ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۷ ۱۸:۳۵:۴۶

تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.