پاسخ: آکادمی هنر لندن
ارسال شده در: سهشنبه 6 خرداد 1404 15:40
تاریخ عضویت: 1399/05/28
تولد نقش: 1399/06/25
آخرین ورود: یکشنبه 13 مهر 1404 00:52
از: صومعه ی سند رینگ رومانی
مرگخواران هنوز وسط صحنه ایستاده بودند. یکی از تسترالها که حالا روی یالهایش روبان طلایی بسته بودند، ایستاده بود و با چشمهایی بیاحساس به افق نگاه میکرد؛ شاید داشت به زندگی قبل از ورود دلفی فکر میکرد.
تلما، که هنوز امیدوار بود این نمایش بالاخره ترسناک بشه، آهی کشید و به جمع گفت:
_خب بچهها... به نظرتون هری پاتر واقعاً با دیدن این تسترال عاشقپیشه، جیغ میزنه؟ یا میره براش یونجه میخره؟
بلاتریکس که حالا زیر چشماش سیاه شده بود و سعی میکرد مثل یک روح سرگردان بین کدوها پرسه بزنه، غرید:
_من از اولشم میگفتم این نمایش باید با خون شروع بشه! نه با کالسکه طلایی!
اما دلفی بیتوجه به اعتراضها، بالای یک سکو ایستاده بود و با شور و هیجان دستهایش را تکان میداد:
_دوستان! این فقط یک نمایش نیست... این یک تحول هنریه! قراره قلب هری پاتر رو بلرزونیم، ولی نه از ترس! از عشق! از زیبایی! از شکوه!
لوش، که هنوز نمیدونست نقش دقیقش چیه، آروم زمزمه کرد:
_من که فکر میکردم قراره یه خونآشام باشم، حالا شدم پادو کدوها...
در همین لحظه، در باز شد و یک تسترال با یک کلاه براق وارد شد. همه سکوت کردند. دلفی با هیجان گفت:
_شاهزاده رسید!
همه به تسترال نگاه کردند.
بلاتریکس:
_اون یه تستراله.
تلما:
_ولی کلاهش خیلی براقه...
دلفی دستهاش رو به آسمون برد و فریاد زد:
_به افتخار عشق بین نژادی بین تسترال و کدو، امشب مراسم نامزدی برگزار میکنیم!
در همین لحظه، صدای فریاد بلندی از بیرون اومد. همه برگشتند.
دراکو، که هنوز کامل نرفته بود، سرش رو از لای در آورد و داد زد:
_من دیگه برنمیگردم! حتی اگه هری پاتر رو با روبان طلایی شکار کنین!
و در رو کوبید و رفت.
مرگخوارها به هم نگاه کردند. سپس لوش با صدای لرزان گفت:
_فکر کنم یه ذره زیادی رفتیم توی فاز عاشقانه...
تلما با ناراحتی فیلمنامه رو مچاله کرد و گفت:
_بذارید برگردیم به طرح اولیه... هری پاتر، طلسم مرگ، یه عالمه خون، و یه تسترال افسرده. تموم.
اما دلفی، بیتوجه به همه، داشت روبان جدیدی روی شاخ تسترال شاهزاده میبست...
صدای پای کسی از دور شنیده میشد... مرگخوارها که از شدت کلافگی دیگه به هر صدایی حساس شده بودن، دست از روبانبازی و کدوبازی کشیدن و به سمت در برگشتن.
تلما، زیر لب گفت:
_نکنه این دیگه واقعاً هری پاتره؟
دلفی با چشمهایی براق و لبخندی روی لب، درست مثل کسی که معشوقهاش از سفر برگشته، به سمت در دوید:
_قطعاً همینه! میدونستم میاد! یه ندای درونی بهم گفت امشب شب وصاله...
در باز شد.
و... هری پاتر واقعی، با شنل هاگوارتزیاش، با صورتی گیج و نگاهی مشکوک، وارد شد. چشمهاش مستقیم افتاد روی تسترالی که با روبان و اکلیل تزیین شده بود، بعد روی کالسکه طلایی، بعد روی مروپ که هنوز یه چرخ کالسکه رو بغل کرده بود.
لحظهای سکوت سنگینی حکمفرما شد.
هری گفت:
_این... اینجا چی کار دارین میکنین؟
دلفی با صدای پرشور:
_داری خواب میبینی هری! این یه رؤیاست! بیا، کالسکه منتظرته... ما برای تو یه فیلم ساختیم! اسمش هست «عشق در زمان تسترال»!
هری، که مطمئن شد با یه مشت دیوونه طرفه، سریع چوبدستیشو کشید:
_من باهاتون کاری ندارم. فقط بگید چرا یه تسترال روبان صورتی داره و کدوها دارن حرکات موزون انجام میدن؟!
بلاتریکس که انگار منتظر همین لحظه بود، غرش کرد:
_بالاخره وقت اکشنه!
با چرخشی سریع، چوبدستیشو کشید و شروع کرد به فرستادن طلسمها به هر سمتی که حرکت میکرد. تسترال شاهزاده جیغی کشید و از صحنه خارج شد. کدوها شروع کردن به انفجارهای پراکنده و مروپ داد زد:
_کدوی مامان رو نزنیددددددددد!
هری با ناباوری وسط معرکه ایستاده بود. دلفی از پشت بهش نزدیک شد و زمزمه کرد:
_من فقط میخواستم احساساتتو بیدار کنم...
هری پرید کنار و طلسم «اکسپلیآرموس!» فرستاد، چوبدستی دلفی پرتاب شد و افتاد درست روی سر تسترال، که حالا با روبانها گیر کرده بود و نمیتونست فرار کنه.
تلما، که تلاش میکرد اوضاع رو نجات بده، فریاد زد:
_سریع! پرده رو بندازین! بذارین بگیم همهش تمرین بود!
اما بلاتریکس در حال خندیدن دیوانهوار با چشمانی براق گفت:
_این بهترین افتتاحیهای بود که تو عمرم دیدم!
در همین لحظه، دراکو دوباره سرش رو از پشت در آورد، نگاهی انداخت، دید انفجار، تسترال گریونده، هری پاتر مسلح، و دلفی که داره فریاد میزنه "عشقمو پس بده!" و فقط با یک جمله در رو دوباره بست:
_به هیچوجه.
«هر چیز باید بمیرد، تا بیدار شود.»