wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: یکشنبه 21 بهمن 1403 16:31
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: دوشنبه 26 آبان 1404 16:45
از: سیرک عجایب
پست‌ها: 125
رئیس مجمع ویزنگاموت، ارشد هافلپاف، رئیس کسبه دیاگون، استاد هاگوارتز
آفلاین
دروغ و فریب سلاح خوبی بود. اما فقط تا زمانی که قادر به فریب رقیبش باشد. حالا سوال اینجاست، آیا حقه‌ی سالازار، واقعا موفق به فریب دادن رقیبش شده بود؟ بله. هنگامی که ققنوس با تمام شکوه و عظمتش، بال زد و روی شانه های سالازار فرود آمد، امید مانند آبی که روی مذاب قرار گرفته باشد، بخار شد و به هوا رفت. جبهه‌ی سفید، ناگهان فرو ریخت! ققنوس کار خودش را کرده بود. همگی با ناامیدی و ترس به سالازار خیره شده بودند، به جز ابرفورث که به سختی لبخند و امیدش را فرو خورد. سعی کرد همانند دیگران، چهره‌ای خشمگین و ناراحت به خود بگیرد.

- اون یه بچه‌س... چرا ولش نمی‌کنی تا عادلانه بجنگیم؟
- عدالت؟

سالازار قهقهه‌ی دیگری سر داد و به ارتش تاریکی نگاه کرد.

- هم‌رزمان من! آیا شما عدالتی مشاهده می‌کنید؟ عدالت سالهاست که مرده!

بله، سالازار از حقه و دروغ های بسیاری استفاده کرده بود اما در این لحظه حق با او بود. از همان روزی که جعبه‌ی پاندورا باز شد و دروغ، خشم و ریا را بین مردم رایج کرد، عدالت چمدانش را بسته و به دنیای زیرین پناه برده بود. اما راستش را بخواهید، انسان ها برای بقا و پیروزی، نیازی به عدالت ندارند. حداقل جبهه‌ی سفید برای پیروز شدن از حقه و دروغ، نیازی به این کلیشه ها نداشت.

- باشه... چی می‌خوای؟ حتما یه دلیلی داری که با اون بچه اومدی اینجا. دلیلت چیه؟
- اون دختر، ما یه جای خوب در ارتش تاریکی برایش آماده کرده‌ایم.

انگشتان سالازار به سمت آریانا نشانه رفته بود. آریانا با ناباوری روندا را کنار زد و دستانش را مشت کرد، او می‌دید که نهانه‌ی درونش تا چه حد به دوستانش آسیب رسانده و رقیبش را حریص کرده، سعی می‌کرد کنترلش کند اما موفقیت چندان زیادی نصیبش نشده بود. با اینحال، در آن لحظه قدرت ویران کننده‌ی درونش به طرز عجیبی آرام شده‌ بود. شاید او هم بوی طلسم و حقه را حس کرده بود!

- ازم می‌خوای به ارتش تاریکی بپیوندم؟
- می‌تونی چنین فداکاری بزرگی در حق برادرت انجام بدی؟

قبل از اینکه آریانا پاسخی به سوال شرورانه‌ی سالازار بدهد، ابرفورث قدمی به جلو برداشت و با صدایی که از خشم میلرزید، پاسخ داد؛
- اون اینکارو می‌کنه. حتی اگه شده، دست و پاشو می‌بندم و میارمش پیش شما.
- واقعا میتونی همچین کاری بکنی؟
- نجاتِ جون اون بچه اولویت داره... اونو بده به من، تا منم آریانا رو بدم به شما.

حالا نوبت آریانا بود که تصمیم بگیرد، اما او هیچ تردیدی از خودش نشان نداد. او می‌دانست، ابرفورث را می‌شناخت و می‌دانست که نقشه‌ای در سر دارد. به همین دلیل بدون هیچ سوال یا تعجبی، سمت ارتش تاریکی قدم برداشت و کنار لرد ایستاد. صدای همهمه‌ از جبهه‌ی سفید بلند شد، آنچنان خشمگین شده بودند که دست از جنگیدن و آرام نگه داشتن سیریوس، یا درمان زخم هایشان برداشتند و با خشم به سالازار و ابرفورث نگاه کردند. اما ابروفورث، با اطمینان به سالازار نزدیک شد و نوزاد را در آغوش گرفت. با عشق به نوزادِ بی گناه و مظلوم نگاه کرد، و ناگهان خنجری که آماده در دستش نگه داشته بود را در قلب نوزاد فرو کرد. در همان لحظه تصویر نوزاد به همراه ققنوس دروغین پودر شده و در هوا ناپدید گشت.

- حقه‌ی خوبی بود سالازار. اما باید قبلش بیشتر راجع به ققنوس تحقیق می‌کردی. به نظرت ققنوس به این راحتی رو شونه‌ی جادوگری مثل تو می‌شینه؟

و اینبار، نوبت سالازار بود که با ناباوری به ابرفورث نگاه کند. اشتباه کرده بود، اشتباهی که کمک بسیار زیادی به دشمن می‌کرد. سالازار به سرعت سمت لرد چرخید تا به او هشدار دهد اما دیر شده بود!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: یکشنبه 21 بهمن 1403 15:35
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: جمعه 4 مهر 1404 10:35
پست‌ها: 190
رئیس فدراسیون کوییدیچ، چوبدستی‌ساز
آفلاین
دروغ و فریب سلاح خوبی بود. صدمات مالی و جانی زیادی به بار نمی‌آورد، ولی ذهن دشمن رو فلج می‌کرد. بازی رو به زمینی نابرابر می‌کشوند و کسی که ازش استفاده می‌کرد رو به برتری ناجوانمردانه‌ای می‌رسوند. که البته امری طبیعی بود. جوانمردی، چیزیه که خیلی سخت می‌تونی توی هر دوجبهه از یک نبرد درحال انجام پیدا کنی. ولی تا وقتی می‌دونی می‌تونی پیداش کنی، می‌تونی امیدوار باشی.

امیدواری تنها چاره‌ای بود که جبهه‌ی سفید داشت. کفه‌ی ترازوی سیاه نبرد، انقدر سنگین شده بود که به زمین رسیده بود و همه‌ی اعضای جبهه‌ی سفید به این امر آگاهی داشتن که هر اتفاقی که پیش بیاد، یه تاخیر کوتاه برای جلوگیری از پیش اومدن یه اتفاق بدتر بود. اتفاق بدتری که لحظه به لحظه جبهه‌ی سفید رو از پیروزی دورتر و جبهه‌ی سیاه رو به فتح نزدیک‌تر می‌کرد.

آبرفورث، مطمئن نبود که چیزی که می‌بینه یه دروغ امیددهنده‌س، یا یه حقیقت ویران کننده؟ ولی هرچیزی که بود کاملا تونسته بود لکه‌ی سیاهی به روی سفیدی ایمان و اطمینان خودش و هم جبهه‌ای هاش بندازه. مطمئنا کاملا ممکن و راحت بود که سالازار اسلیترین چندین طلسم و حقه سوار کنه و صحنه‌ی پیش روی آبرفورث رو جعل کنه. و از طرفی پیدا کردن جای سایمون هم برای اسلیترین کاری کاملا غیرممکن نبود.

آبرفورث کاملا حواسش رو جمع کرده بود به همه‌ی نشونه‌هایی که دور و برش در جریان بودن تا از یکی از حالت هایی که توی ذهنش هستن، اطمینان پیدا کنه.
اما صدای سالازار تمرکز آبرفورث رو بهم زد.
- مطمئنی که همه‌ش حقه‌س؟!

صدای آشنایی به گوش رسید و در پی اون صحنه‌ای آشنا جلوی چشمان حیرت زده آبرفورث به نمایش اومد. حتی یه غیر دامبلدور هم می‌تونست نشان خانوادگی اون‌هارو بشناسه. ققنوسی باشکوه و بسیار عظیم درحال پرواز به سمت جایی بود که رگه‌هایی از انواع حس های ناامیدی و امیدواری، شک و اطمینان و مقدار زیادی خشم و نفرت در جریان بود.
ققنوس با ابهت بسیار اومد و درجایی نشست، که بلافاصله به آبرفورث این اطمینان رو داد که همه‌ی این‌ها یک بازی و نمایشه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: یکشنبه 21 بهمن 1403 14:56
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 9 مهر 1404 17:59
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 640
آفلاین
آریانا آن‌چه را می‌دید باور نمی‌کرد. تنها چند دقیقه بود که متوجه شده بود برادری کوچک دارد و حالا، در حالی که چهره‌اش را ندیده بود، انگشت‌های کوچکش را لمس نکرده بود و هرگز او را در آغوش نکشیده بود، جلوی چشمانش در یک قدمی مرگ قرار داشت.

- شما... شما گفتین جاش امنه... دروغ بود؟

آریانا دوباره داشت کنترل خود را از دست می‌داد و نهانه‌ی درونش در آستانه‌ی آزاد شدن بود. اما ناگهان توسط آغوشی گرم در بر گرفته می‌شود که آرامشی که ذره ذره از وجودش پر می‌کشید را دوباره به بدنش تزریق می‌کند.

برادرش بود. آبرفورث دامبلدور.

درست است که نهانه قدرت فوق‌العاده زیادی دارد که در جنگ می‌تواند کمک بزرگی برای ارتش سفید باشد، اما آریانا خواهرش بود. آن‌ها هرگز نمی‌خواستند قدرت را با قرار دادن عزیزانشان در موقعیت‌هایی که کنترلی بر آن نداشتند بدست آورند.

آبرفورث با اشاره‌ی دستش از روندا می‌خواهد که برای آرام نگه داشتن آریانا جای او را بگیرد و سپس با قدم‌هایی محکم جلوی ارتش سفید می‌آید و مقابل سالازار قرار می‌گیرد.

- آلبوس خودش شخصا مامور مراقبت از سایمون بود. فکر کردی باور می‌کنم تونستی شکستش بدی و بچه رو گیر بیاری؟

سالازار در پاسخ چنان قهقهه‌ی بلندی سر می‌دهد که زمین زیر پایشان به لرزه در می‌آید.
- آلبوس دامبلدور؟ تو خیال کردی او می‌تواند رقیب ما باشد؟ حداقل اگر گودریک می‌گفتی کم‌تر مسخره به نظر می‌آمد! با این حال... به من بگو دامبلدور الان کجاست؟ بهتر است نگران این باشی که شاید برادرت را نیز به گور فرستاده‌ایم. چشمانت را باز کن و ببین که سایمون در دستان ماست!

آبرفورث فشار دستش بر چوبدستی را محکم‌تر می‌کند. اما هنوز حاضر به قبول این اتفاق نبود.
- شاید باهاش اختلافاتی داشته باشم، ولی هرگز به قدرتش شک نکردم. هر جادویی که برای گول زدن ما پیاده کردی تا خیال کنیم اونی که پیشته سایمونه، بی‌فایده‌ست!

~ معجون عشقی می‌دهم به سالازار اسلیترین، بلکه باهام بیاد بریم بستنی بخوریم! ~

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: یکشنبه 21 بهمن 1403 14:16
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 10:58
از: هاگوارتز
پست‌ها: 901
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز، استاد هاگوارتز
آفلاین
اتاق وزیر سحر و جادو، که حالا به میدان نبردی از جنس سرنوشت تبدیل شده بود، زیر لرزش قدرت‌های عظیم آماده‌ی انفجار بود. هوای اتاق، بوی جادو و مرگ می‌داد. سیریوس بلک، در آخرین لحظه‌های خود به‌عنوان یک انسان، پیش از آنکه به سرنوشت گرگینه تبدیل شود، دستش را روی شانه‌ی آریانا گذاشت. با آخرین رمقش، چشمان مهربان اما خسته‌اش به او دوخته شد و زمزمه‌ای که بیشتر شبیه به یک ناله‌ی خفه بود، از میان لبانش بیرون آمد:
- نگران نباش آریانا، ما سایمون رو جای امنی مخفی کردیم… اونا هیچ وقت دستشون بهش نمی‌رسه.

نفسش سنگین شد. پوستش، لرزشی غیرطبیعی پیدا کرد، چشمانش از درد تیره شدند، و آخرین باری که نام برادر کوچک دامبلدورها را به زبان آورد، دیگر صدایش انسانی نبود. او به عقب افتاد، بدنش شروع به تغییر کرد، استخوان‌هایش از زیر پوستش ترک برداشتند، و لحظه‌ای بعد، تنها یک گرگینه‌ی غرش‌کنان در جای او ایستاده بود.

آریانا نفس عمیقی کشید. جمله‌ی سیریوس کمی او را آرام‌تر کرده بود، اما لرزش دست‌هایش نشان می‌داد که هنوز در قلبش وحشت و سردرگمی موج می‌زد. سایمون دامبلدور… او یک برادر دیگر داشت؟ چگونه؟ چرا هیچ‌کس چیزی به او نگفته بود؟

اما حالا، فرصتی برای شک و تردید نبود. تمام ارتش سفید، یک‌به‌یک درون اتاق ظاهر شدند، هرکدام آماده‌ی نبردی که می‌توانست سرنوشت این جنگ را تعیین کند. آن‌ها اینجا بودند: سیریوس بلک ، گابریل دلاکور، الستور مون، آلنیس اورموند، هیبرنیوس مالکولم، آریانا دامبلدور، گادفری میدهرست، روندا فلدبری، ریگولوس بلک و لورا مدلی.

هرچند که بدن‌هایشان زخم‌خورده، نفس‌هایشان بریده و جادوهایشان تحلیل رفته بود، اما آن‌ها آماده بودند تا برای آخرین بار، هرچه دارند، روی میز بگذارند. چوب‌دستی‌ها بالا رفتند، جادوهایشان در فضا جرقه زد، و همه چیز برای شروع آخرین نبرد آماده بود.

اما آن لحظه هرگز نرسید.
سایه‌ای بر نور افکند


انفجار.

دیوارهای سنگین دفتر وزیر، که قرن‌ها شکوه قدرت جادوگری را در خود نگه داشته بودند، ناگهان، با نیرویی که هیچ طلسم دفاعی قادر به مهار آن نبود، متلاشی شدند. شوک موج انفجار، کل اتاق را لرزاند، غبار و دود همه‌جا را فراگرفت، و برای لحظه‌ای، هیچ‌کس چیزی نمی‌دید. تنها صدایی که در آن سکوت سنگین شنیده می‌شد، صدای خرد شدن سنگ‌های عظیم و فروپاشی دیوارها بود.

اما آنچه که پس از این تاریکی نمایان شد، از هر چیزی که پیش‌تر دیده بودند، خوفناک‌تر بود. نور خورشید، از ویرانه‌های دیوارهای فروریخته، به درون اتاق تابید، اما چیزی در مسیر آن ایستاده بود.

سالازار اسلیترین.

او در میان نور ایستاده بود، اما نور خورشید، در برابر عظمت وجودش، گویی از هم پاشید. جایی که نور باید اتاق را روشن می‌کرد، تنها تاریکی مطلق دیده می‌شد. سالازار، قامتش در میان نور همچون پادشاهی از دوران کهن، بی‌رحم و شکست‌ناپذیر بود. ردای بلندش با وزش باد از میان خرابه‌ها در هوا پیچ و تاب می‌خورد.

اما آنچه در دستش بود، وحشت را در قلب همه‌شان فرو ریخت. کودکی کوچک، نه بیشتر از سه سال، در آغوش سالازار، در میان دستانی که قدرتی معادل هزاران طلسم مرگبار داشت، بی‌حرکت آرمیده بود.

سایمون دامبلدور.

پوست لطیفش، موهای روشن و نامرتب، چهره‌ی آرام اما ناآگاهش، همه چیز در مورد او نشان می‌داد که او فقط یک کودک است، بی‌دفاع، ناآگاه از جنگی که برای خونش در جریان است.

و در کنار پای سالازار، چیزی دیگر ایستاده بود. باسیلیسک، مار عظیم‌الجثه، زبان خود را بیرون آورده، و با همان زهر کشنده‌ای که هزاران سال از زمان ساخت تالار اسرار در بدنش ذخیره شده بود، صورت کودک را نوازش می‌کرد.

سالازار یک قدم جلو گذاشت. و نور خورشید، که پشت سرش قرار داشت، کاملاً در سایه‌ی او ناپدید شد.

دیگر روشنایی‌ای وجود نداشت.

تنها تاریکی مطلق باقی مانده بود.



---
من، سالازار اسلیترین کبیر، آلنیس اورموند را به نبردی با سوژه‌ی "تغییر شکل" در ۲۴ ساعت آینده دعوت می‌کنم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در 1403/11/21 14:32:04
ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در 1403/11/21 14:32:31
پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: شنبه 20 بهمن 1403 23:08
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: یکشنبه 9 شهریور 1404 19:19
از: پیش داداشی!
پست‌ها: 160
آفلاین
- سایمون، دامبلدور؟

آریانا این را به لرد گفت. آریانا نمی‌دانست که جز خودش و دو برادرش دامبلدور دیگری هم وجود دارد. آرام روی زمین فرود آمد و به حالت انسانی‌اش بازگشت. به ریموس و آلنیس نگاه کرد که بیهوش روی زمین افتاده بودند ولی نمی‌توانست کاری برایشان بکند. ذهنش با شنیدن نام سایمون دامبلدور آشفته شده بود. این اسم تمام ذهنش را پر کرده بود و نمی‌توانست به هیچ چیز دیگری فکر کند.

لرد لبخند شرورانه‌ای زد و به آریانا نزدیک شد. کمی با چوبدستی‌اش بازی بازی کرد و آماده بود تا اگر آریانا خواست دست از پا خطا کند او را بکشد. ولی قبل از آن ترجیح میداد که قدرت آریانا را در ارتش خودش داشته باشد. شاید می‌توانست با سایمون او را به سمت ارتش تاریکی بکشاند و کنترل نهانه را در دست بگیرد.
- درست شنیدی آریانا. ما سایمون دامبلدور را پیدا کردیم.

آریانا سرش را بالا آورد و به لرد خیره شد.
- من... من نمی‌دونستم که دامبلدور دیگه‌ای هم وجود داره...
- اون بچه تازه به دنیا اومده آریانا. اون برادرته.

تعجب آریانا حتی از قبل هم بیشتر شد.
- ب...ب..برادرم؟ اما... اما این چطور امکان داره؟
- با من بیا آریانا. می‌تونم ببرمت تا خودت ببینیش...

در همین لحظه بود که سیریوس از پشت به لرد حمله کرد و او را به سمت دیگری پرتاب کرد. بعد جلو رفت و دستش را روی شانه‌ی آریانا گذاشت.
- نگران نباش آنا، ما سایمون رو جای امنی مخفی کردیم. اونا هیچ وقت دستشون بهش نمیرسه.

_________________________
من سیلویا ملویل رو به نبردی با سوژه‌ی "شلوار پاره" دعوت می‌کنم!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
- چرا همه مهربون نیستن داداشی؟
- چون مهربون بودن انتخاب سختیه! آدما دوست دارن چیزای آسون رو انتخاب کنن لیمویی، نه چیزای درست رو...
پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: شنبه 20 بهمن 1403 22:37
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 10:58
از: هاگوارتز
پست‌ها: 901
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز، استاد هاگوارتز
آفلاین
دیوارهای اتاق، شکاف خورده و پوشیده از دود بود. نور شوم سبزرنگ از نوک چوب‌دستی ولدمورت در فضا می‌لرزید، سایه‌ای که حتی شعله‌های درخشان فلورا، ققنوس آریانا، نتوانسته بود آن را از بین ببرد. هر چیزی در این اتاق نفس مرگ را حس می‌کرد.

حمله آغاز شد.

آریانا، که حالا چیزی فراتر از انسان شده بود، اولین ضربه را زد. بدنش مانند سایه‌ای از جادوی خام لرزید، از هم گسسته شد، و با شتابی غیرقابل‌تصور به سوی ولدمورت یورش برد. جادوی نهانه‌ای‌اش، سیاه و درخشان، همانند یک طوفان، از درون زمین برخاست و دیوارهای اطراف را مانند کاغذی پاره کرد.

ولدمورت چوب‌دستی‌اش را بالا آورد، و با حرکتی ظاهراً ساده، حمله‌ی او را به سوی دیگری منحرف کرد. موج تاریکی که باید او را می‌بلعید، در هوا پیچید و به سقف برخورد کرد. سنگ‌ها منفجر شدند، غبار و آوار به پایین ریختند، اما ولدمورت… بی‌حرکت باقی ماند.

او خندید. قهقهه‌ای که اتاق را لرزاند.

فلورا، ققنوس، چرخید و بال‌هایش را گشود. از میان پرهای آتشینش، شعله‌هایی طلایی پرتاب شدند، حرارتی که می‌توانست هر نفرین تاریکی را در خود بسوزاند. شعله‌ها با خشم، هوا را در خود فرو بردند، به سمت ولدمورت یورش بردند، و برای یک لحظه، او را بلعیدند.

اما لحظه‌ای بعد، آتش، در گردبادی از دود پیچید.

ولدمورت ایستاده بود.

ردایش تنها کمی سوخته بود، اما او دستش را بلند کرد، و آتش‌های ققنوس ناگهان به صدها پر خاکستر تبدیل شدند، که همچون برف بر زمین نشستند. نگاهش درخشان و خالی از احساس بود، و صدای خنده‌اش دوباره در فضا طنین انداخت.

گادفری، با دست لرزانش، چوب‌دستی‌اش را به سمت ولدمورت نشانه رفت. زخم‌هایش هنوز خونریزی داشت، اما او اهمیتی نمی‌داد. در کسری از ثانیه، طلسمی با نور نقره‌ای از نوک چوب‌دستی‌اش شلیک شد، نیرویی که سنگفرش زیر پایش را از هم شکافت.

ولدمورت چرخید، انگشتان باریکش حرکت کرد، و طلسم به آسانی در هوا ناپدید شد. انگار که هرگز وجود نداشت.

قهقهه‌ای دیگر.

ریموس لوپین حمله کرد.

خشم در نگاهش شعله‌ور بود. گرگینه‌ای که هنوز کنترل کامل خود را از دست نداده بود، اما بدنش از درون در آستانه‌ی تغییری اجتناب‌ناپذیر بود. او با سرعتی باورنکردنی دوید، چوب‌دستی‌اش را در میان انگشتانش محکم گرفت و طلسمی قدرتمند را آزاد کرد.

طلسم، نیرویی آبی‌رنگ را در هوا رها کرد، چرخید، و با موجی از جادوی خالص، به سمت دشمن یورش برد.

ولدمورت، همچنان در جای خود ایستاده، فقط چوب‌دستی‌اش را کمی کج کرد.

طلسم آبی، مانند رودی که ناگهان مسیرش تغییر کرده باشد، در هوا شکافت، دور خودش پیچید و به دیوار اصابت کرد، سنگ‌های پشت سرشان فرو ریخت.

قهقهه‌ای بلندتر از قبل.

آلنیس، که زخم‌هایش کمتر از بقیه بود، اما نفس‌هایش بریده، درحالی‌که چشمانش از خشم برق می‌زد، در میان این آشوب قدم برداشت. او چوب‌دستی‌اش را در هوا چرخاند، و ناگهان زمین در اطرافش یخ زد.

هوای اطراف تغییر کرد، سنگ‌های زمین یخ بستند، و سرمایی که از چوب‌دستی او برخاست، در میان اتاق پیچید. هوای اتاق منجمد شد، بخار سفید از دهان همه خارج شد، و سپس… ناگهان، خنجری از جنس یخ، مستقیم به سمت قلب ولدمورت شلیک شد. اما پیش از آنکه خنجر به او برسد، ولدمورت تنها یک کلمه زمزمه کرد.

یخ پودر شد.

ولدمورت همچنان می‌خندید، اما در عمق چشمان سردش، چیزی تغییر کرد. او احساس می‌کرد که حملات بی‌وقفه، حتی با وجود بی‌اثر بودنشان، فشار قابل‌توجهی ایجاد کرده‌اند. هرچند هیچ ضربه‌ای به او نرسیده بود، اما اگر این روند ادامه پیدا می‌کرد، احتمالاً جایی در این نبرد نامتعادل، فرصتی برای دشمنانش پدیدار می‌شد.

باید کاری می‌کرد. ولدمورت قدمی به جلو گذاشت.
- سایمون دامبلدور را پیدا کردیم.

دروغ می‌گفت ولی جمله‌اش تاثیری که میخواست را گذاشت.
چیزی در هوا تغییر کرد.

آریانا که در میانه‌ی یک حمله‌ی دیگر بود، ناگهان از حرکت ایستاد. بدن نهانه‌اش، که همچون سایه‌ای در میان فضا جریان داشت، لرزید. چشمانش گشاد شد. تاریکی، که پیش از این در اختیار او بود، ناگهان وحشی شد. در همان لحظه، نیروی نهانه‌ای‌اش، کنترلش را از دست داد. موجی از انرژی، به شکل طوفانی نامرئی از او خارج شد. اتاق لرزید، گرد و خاک برخاست، و ناگهان…

ریموس و آلنیس، قبل از آنکه بتوانند حتی واکنش نشان دهند، با شدت به دیوار کوبیده شدند. دیوار، همان‌طور که بدن‌هایشان با آن برخورد کرد، ترک خورد. استخوان‌ها به صدا درآمدند، ضربه‌ای که از سوی نیروی آزادشده‌ی آریانا بود، آن‌قدر قدرتمند بود که حتی زمانی برای طلسم دفاعی باقی نماند و هر دو، بی‌هوش، روی زمین افتادند.

آریانا، که حالا در میان لرزش‌های بدن نهانه‌اش معلق بود، نفس‌های بریده‌ای کشید. قدرتش، به جای آنکه دشمن را نابود کند، دوستانش را از پا درآورده بود.

و در این میان، تنها صدایی که باقی ماند، قهقهه‌ی پیروزمندانه‌ی ولدمورت بود.

-----
من، سالازار اسلیترین کبیر، گابریل دلاکور را به نبردی با سوژه‌ی "شباهت" در ۲۴ ساعت آینده دعوت می‌کنم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: شنبه 20 بهمن 1403 21:37
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 9 مهر 1404 17:59
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 640
آفلاین
لرد ولدمورت جادوگر سیاه قدرتمندی بود. این را همه می‌دانستند و هیچ‌کس شکی در این مورد نداشت. او حتی در بسیاری از موقعیت‌ها نه‌تنها یک به سه، بلکه تنهایی جمعیت بیشتری را در یک چشم به هم زدن می‌توانست نابود کند.

اما کسانی که در مقابل لرد قرار داشتند، هر کسی نبودند. آن‌ها سال‌ها توسط آلبوس دامبلدور و سایر سران محفل ققنوس آموزش دیده بودند برای چنین روزی. در واقع کل ماهیتِ تشکیل محفل ققنوس و هدفی که در آن نهادینه شده بود همین بود. مبارزه با جادوگران سیاه که در آن زمان مرگخواران بودند و در راس آن، رئیس آن‌ها یعنی لرد ولدمورت. پس ساده‌انگارانه بود که دست کم گرفته شوند.

بله، شاید آن‌ها قدرتی برابر با لرد نداشتند تا بتوانند او را نابود کنند، اما حالا سه نفر بودند و برای دفاع از خود کاملا آماده. وقتش بود تا تمام آموزش‌هایی که در تئوری دیده بودند را عملی اجرا کنند.

لرد در کامل آرامش، با دقت سه محفلی رو به رویش را زیر نظر می‌گیرد تا ببیند کدام یک اولین حرکت را آغاز می‌کند. او کاملا آماده بود تا قدرت‌هایش را از اولین کسی که جرات مقابله با او را به خود می‌دهد شروع کند و با سایرین به پایان برساند.

- خب؟ کدومتون قراره اولین نفر باشین که به دستای من نابود می‌شین؟ می‌دونین که؟ دوست دارم انتخاب با خودتون باشه!
- تو اگه انتخاب برات مهم بود، به انتخاب جامعه‌مون احترام می‌ذاشتی و الان اینجا در حال حمله به وزارتخونه نبودی!

لرد یک قدم به سمت راستش حرکت می‌کند تا با فاصله درست جلوی گادفری که این را بر زبان رانده بود قرار گیرد.
- تو می‌خوای اولی باشی؟ حرفو بذار کنار. عمل کن. جونتو برای دوستات فدا کن شاید تا وقتی دارم تو رو نابود می‌کنم اونا وقت فرار داشته باشن.

لرد مکثی می‌کند تا مطمئن شود کلامش به اندازه کافی در ذهن سایرین نفوذ کرده است. سپس ادامه می‌دهد:
- ولی مطمئن باشین این اتفاق نمیفته و در نهایت هر سه‌ی شما قربانیان من خواهید بود. به ترتیب. یک به یک.

آن‌ها قرار نبود اسیر سخنان لرد شوند و حمله تک‌نفره را برگزینند. بنابراین همزمان چندین اتفاق با هم رخ می‌دهد. گادفری با سرعت به سمت لرد حرکت می‌کند، فلورا ققنوس آریانا پروازکنان جلو می‌آید و آلنیس طلسمی را به سمت لرد می‌فرستد.

لرد طلسم انفجاری‌ای درست جلوی پای خودش اجرا می‌کند و با جهشی به عقب می‌رود تا حرکت گادفری و فلورا را خنثی کند و طلسم آلنیس بیراهه رود. آن‌ها قرار نبود طبق نقشه‌ی لرد جلو بروند و تک به تک حمله کنند، وقتش بود تا هر سه با هم به لرد نشان دهند که چه قدرتی در اتحادشان وجود دارد.


~ من معجون عشقی به سیبل تریلانی می‌دم تا با عشقی که بهم داره برام آینده‌ای رنگارنگ پیش‌بینی کنه. ~

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: شنبه 20 بهمن 1403 19:48
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 10:58
از: هاگوارتز
پست‌ها: 901
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز، استاد هاگوارتز
آفلاین
خلاصه:
ارتش تاریکی برای به قدرت رساندن گلرت گریندل‌والد به وزارتخانه حمله کرده و پس از تخریب مناطقی از لندن، به ساختمان وزارتخانه رسیده است. ارتش سفید، با توجه به شناختی که از ساختار وزارتخانه دارند، به دستور وزیر تصمیم می‌گیرد که ارتش تاریکی را به داخل بکشد و نبرد را در داخل ساختمان ادامه دهد.

اتفاقات مهمی که باید به آن‌ها توجه کنید:

* گلرت گریندل‌والد با رفتن به خانه‌ی شماره ۱۲ گریمولد متوجه شده که کسی به نام سایمون دامبلدور به‌تازگی به دنیا آمده است.

طرف اول:

* سبیل معجونی به گادفری داده که تمایل او به خون دوستانش بیشتر شود، اما آلنیس با دادن یک شکلات خاص، او را درمان می‌کند.
* لرد ولدمورت در برابر آلنیس، گادفری، و آریانا قرار گرفته است.
* آریانا، از شدت خشم به خاطر نیافتن برادرش، به نهانه تبدیل شده است.

طرف دوم:

* فنریر گری‌بک، سیریوس بلک را گاز گرفته و حالا سیریوس در حال تبدیل شدن به یک گرگینه است.
* ملانی استانفورد، آبله‌ی اژدهایی را بین ارتش سفید پخش کرده که روی پوستشان ظاهر شده است.
* نیکلاس، این آبله‌ها را به گونه‌ای تغییر داده که اگر بترکند، به اسیدی سبزرنگ تبدیل می‌شوند که پوست را کاملاً از بین می‌برد.
* ققنوس با ترکاندن این آبله‌ها منفجر شده و مقدار زیادی اسید در محیط پخش شده است.
----------

آسمان وزارتخانه، که روزگاری سقف باشکوه قدرت جادوگری بود، حالا در میان گرد و خاک، دود و شعله‌های سبزرنگ می‌لرزید. باران اسیدی همچنان از سقف ترک‌خورده‌ی تالار بزرگ می‌چکید و با صدای "هیس‌هیس" مرگباری روی سنگفرش داغ و بدن‌های نیمه‌جان می‌افتاد. لباس‌ها در کسری از ثانیه سوراخ می‌شدند، پوست می‌سوخت، و فریادهای گوشخراش جادوگرانی که هنوز زنده بودند، در فضا پیچیده بود.

اما در میانه‌ی این جهنم، نوری لرزان، وحشی و بی‌قرار، از میان سایه‌ها عبور کرد.

آریانا دامبلدور، دیگر آن دختربچه‌ی شکننده‌ی دیروز نبود. حالا، چشمانش از نیرویی ناشناخته شعله‌ور شده بود، جسمش دیگر به دنیای جادویی تعلق نداشت. او نهانه شده بود.

با هر جنبش دست‌هایش، انرژی‌ای خالص از میان انگشتانش جاری می‌شد و هرچه را که به آن برخورد می‌کرد، دگرگون می‌ساخت. باران اسیدی که به سوی سیریوس و ریموس می‌بارید، در آخرین لحظه به دود طلایی تبدیل شد و در هوا محو شد. شعله‌هایی که قرار بود بدن‌هایشان را ببلعند، در تماس با حضور او به گلبرگ‌های نقره‌ای فروپاشیدند.

اما او نمی‌توانست همه را نجات دهد.

فریادهای دوستانی که در میان اسید و شعله‌های سبز گرفتار بودند، همچنان در گوش‌هایش زنگ می‌زد. او تنها می‌توانست برخی را نجات دهد. بسیاری از جادوگران ارتش سفید، حتی پیش از آنکه بفهمند چه بر سرشان آمده، در میان دردهای غیرقابل‌تصور سوخته بودند. برخی، با بدن‌هایی نیمه‌گداخته، هنوز نفس می‌کشیدند اما دیگر امیدی به زنده ماندن نداشتند.

آریانا چشمانش را بست. او، در عین قدرتمند شدن، همچنان محدود بود.

با آخرین نیرویی که برایش باقی مانده بود، دستانش را بالا برد و نوری پیچیده در تاریکی ایجاد کرد، دوستان باقی‌مانده‌اش را در آغوش آن گرفت و ناپدید شد.


--
وقتی نور نقره‌ای فروکش کرد، آریانا و نجات‌یافتگان در اتاقی دیگر ظاهر شدند. اما هنوز بوی خون، نفس‌های سنگین و حضور مرگ حس می‌شد.

همان‌جا که ولدمورت تشنه به خون حضور داشت!

سکوتی یخ‌زده بر فضا حکم‌فرما شد. در گوشه‌ای از اتاق، گادفری روی زانوهایش افتاده بود، یکی از دستانش از شدت جراحات بی‌حس شده و خون از زخم‌های عمیق روی بازویش به زمین چکیده بود.

آلنیس هم همان نزدیکی بود، خسته اما همچنان ایستاده. نگاهش بین گادفری و سایه‌ی عظیمی که از مقابلشان می‌آمد، در نوسان بود.

و سایه، لرد ولدمورت بود.

با همان آرامشی که همیشه داشت، چوب‌دستی‌اش را در میان انگشتان کشیده و سفیدش چرخاند، گویی این شکار تنها یک سرگرمی ساده برایش بود.

آریانا و دوستان به ظاهر نجات یافته‌اش فهمیدند که از یک جهنم به جهنمی دیگر پناه آورده‌اند. آریانا چشمان درخشانش را به گادفری انداخت، کسی که نفس‌هایش بی‌نظم شده بود، و بعد به آلنیس، که آماده بود به هر قیمتی بجنگد.

اما ولدمورت همان‌جا منتظرشان بود، آماده برای پایان دادن به این نبرد.



من، سالازار اسلیترین کبیر، الستور مون را به نبردی با سوژه‌ی "نابودی" در ۲۴ ساعت آینده دعوت می‌کنم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: شنبه 20 بهمن 1403 19:07
تاریخ عضویت: 1399/06/24
تولد نقش: 1399/06/25
آخرین ورود: امروز ساعت 12:03
از: تارتاروس
پست‌ها: 317
آفلاین
پست نیکلاسِ کثیر در مقابل نبرد آریانای بصیر

حلال کن ملانی...

-----

-بترکونیدشون حباب هارو.
-نه اینکارو نکنید.

یکی از ساید سفید بود که این آخری را داد زد.

-چرا؟
-اخه مامانم گفته اگه بترکونید جاش میمونه.

سفیدک ها هم جوون آبداری گفتند و شروع به ترکاندن حباب های روی پوستشان کردند تا زودتر از شر آنها خلاص شوند.

صدای ترق تروق حباب ها اتاق را پر کرده بود و بعضی ها دو دستی میترکوندن. بعضی باد این یکی را پر میکردن توی اون یکی و بعد میترکوندن. بعضی ها هم میخوابیدن رو زمین تا بقیه از روشون رد شن و صدای پلاستیک حبابی بسته بندی بدن‌. خلاصه همه میترکوندن.
که ناگهان حقیقت ماجرا برملا شد. ذهن مریض نیکلاس برای سوژه پایان سمی رقم زده بود و با ترکوندن حباب ها و جوش ها، کپک سبز لجنی روی دست و پای سفید ها تکثیر پیدا میکرد.

سفید ها از ترس جیغ میزدن و به این طرف آن طرف میدویدند. آن وسط آریانا با هلیکوپتر جادویی ارنی پرنگ که به جای اتوبوسش خریده بود.‌( اون هم با وامی که از بانک گرفته بود. برای وام بیاین به شعبه بانک گرینگوتز خیابان دیاگون) با طناب آویزان شد و وسط سوژه پیاده شد.
با دیدن نابودی دوستان و یارانش طاقت نیاورد و روی زمین نشست و با صدای سوزناک خودش آواز سر داد که:
-آییی آیییی جوجه لَریم. واای واای جوجه لَریم.

و بعد ققنوس رو ول داد وسط اتاق تا با آتش مقدسش تمام بیماری ها و چرک هارو از بین ببره اما اون هم به خاطر شلوغی و هرج و مرج با ظرف معجون بیماری زای به آبله ی اژدهایی دچار شد و شروع کرد به ترکوندن. تمام سفید ها یک صدا داد زدن:
- نه ققنوس. نترکون.
اما ققنوس حباب دوست داشت و به محض اینکه نوکش با حباب برخورد کرد، خودش که از جنس آتش و نوادگان اژدها بود مثل یک نارنجک کپک منفجر شد و تمام سفید ها در کپک سبز اسیدی سوختن و به خاکستر تبدیل شد.
از آریانا هم جز مقداری از سیبیل هایش چیز دیگری باقی نمانده بود.



افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شدهتصویر تغییر اندازه داده شدهتصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: شنبه 20 بهمن 1403 12:23
تاریخ عضویت: 1397/06/21
تولد نقش: 1397/06/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 21:27
از: میان ریگ ها و الماس ها
پست‌ها: 479
ارشد گریفیندور، استاد هاگوارتز
آفلاین
ملانی لبخندی زد و از درون سایه ها به فنریر و سیریوس نگاه کرد. فنریر با لبخند پیروزمندانه ای بالای بدن خونین سیریوس خم شده بود و انقباض های او برای تبدیل شدن به گرگینه را تماشا می کرد.
ملانی فنریر را با رمزتاز به آنجا آورده بود و مثل اینکه در بهترین مکان و بهترین زمان به وزارتخانه رسیده بودند.
-تو اشتباه میکنی آقای بلک. اگه هیولا بودن به این معنیه که میتونی از دوستان و عزیزانت دفاع کنی و به بهترین موقعیت ها برسونیشون، هیولا بودن اصلا هم چیز بدی نیست. اگه نمیتونی باهاش کنار بیای بهتره همینجا بمیری. یا بدتر از اون، اول دوستات رو بکشی.

محفلی ها از ورود ناگهانی ملانی و فنریر وحشت زده شده بودند و با نگرانی دور وزیرشون که زیر پای فنریر افتاده بود حلقه زده بودند. سیریوس به خودش میپیچید و سعی می کرد با تبدیل شدن به جانورنمای خود یعنی سگ از تبدیل شدن به گرگینه جلوگیری کند.

فنریر با لذت دور سیریوس قدم می زد و به ترس و وحشتی که اطرافش در جریان بود لبخند می زد. حالا مست قدرت بود.
-چه دلت بخواد چه نخواد قراره هیولا بشی سگ کوچولو.

-هی فنر! قرار نیست همه لذتش مال تو باشه ها.

فنریر به سمت ملانی برگشت و درست به موقع از محموله جادویی ای که ملانی به طرفشان فرستاد جاخالی داد و به بیرون از حلقه جست زد. ملانی یک بادکنک بزرگ به شکل قلب که به طرز عجیبی می درخشید به وسط جمع فرستاده بود.
-این یه هدیه ویژه ست که به تازگی با کمک علم پزشکی براتون درست کردم، شما محفلی ها عاشق قلب و عشق و این چیزایید دیگه.

فنریر درحالی که زیر لب فحش می داد به طرف ملانی رفت.
-هی، حداقل یه هشدار می دادی زنیکه!
-اونجوری کیف نمیده.

اخرین چیزی که محفلی ها از ملانی و فنریر دیدند، این بود که دو ماسک تنفسی سیاه بر چهره زدند و در سایه ها محو شدند. صدای ملانی خونسرد و ترسناک بود.
-و حالا این شما و این قلبی پر از عشق آغشته به آبله اژدهایی.

بادکنک قلبی و ترکید و حجم زیادی از مایع قرمز رنگ به سر و روی محفلی های از همه جا بی خبر پاشید.بعضی ها به محض ترکیدن بادکنک شروع به تجسم آب و شستن مایع قرمزرنگ کردند اما دمل های درشت و آبدار آبله اژدهایی مانند حباب روی پوستشان تشکیل می شد و راه فراری نبود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
بپیچم؟


تصویر تغییر اندازه داده شده
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟