دیوارهای اتاق، شکاف خورده و پوشیده از دود بود. نور شوم سبزرنگ از نوک چوبدستی ولدمورت در فضا میلرزید، سایهای که حتی شعلههای درخشان فلورا، ققنوس آریانا، نتوانسته بود آن را از بین ببرد. هر چیزی در این اتاق نفس مرگ را حس میکرد.
حمله آغاز شد.آریانا، که حالا چیزی فراتر از انسان شده بود، اولین ضربه را زد. بدنش مانند سایهای از جادوی خام لرزید، از هم گسسته شد، و با شتابی غیرقابلتصور به سوی ولدمورت یورش برد. جادوی نهانهایاش، سیاه و درخشان، همانند یک طوفان، از درون زمین برخاست و دیوارهای اطراف را مانند کاغذی پاره کرد.
ولدمورت چوبدستیاش را بالا آورد، و با حرکتی ظاهراً ساده، حملهی او را به سوی دیگری منحرف کرد. موج تاریکی که باید او را میبلعید، در هوا پیچید و به سقف برخورد کرد. سنگها منفجر شدند، غبار و آوار به پایین ریختند، اما ولدمورت… بیحرکت باقی ماند.
او خندید. قهقههای که اتاق را لرزاند.
فلورا، ققنوس، چرخید و بالهایش را گشود. از میان پرهای آتشینش، شعلههایی طلایی پرتاب شدند، حرارتی که میتوانست هر نفرین تاریکی را در خود بسوزاند. شعلهها با خشم، هوا را در خود فرو بردند، به سمت ولدمورت یورش بردند، و برای یک لحظه، او را بلعیدند.
اما لحظهای بعد، آتش، در گردبادی از دود پیچید.
ولدمورت ایستاده بود.
ردایش تنها کمی سوخته بود، اما او دستش را بلند کرد، و آتشهای ققنوس ناگهان به صدها پر خاکستر تبدیل شدند، که همچون برف بر زمین نشستند. نگاهش درخشان و خالی از احساس بود، و صدای خندهاش دوباره در فضا طنین انداخت.
گادفری، با دست لرزانش، چوبدستیاش را به سمت ولدمورت نشانه رفت. زخمهایش هنوز خونریزی داشت، اما او اهمیتی نمیداد. در کسری از ثانیه، طلسمی با نور نقرهای از نوک چوبدستیاش شلیک شد، نیرویی که سنگفرش زیر پایش را از هم شکافت.
ولدمورت چرخید، انگشتان باریکش حرکت کرد، و طلسم به آسانی در هوا ناپدید شد. انگار که هرگز وجود نداشت.
قهقههای دیگر.
ریموس لوپین حمله کرد.
خشم در نگاهش شعلهور بود. گرگینهای که هنوز کنترل کامل خود را از دست نداده بود، اما بدنش از درون در آستانهی تغییری اجتنابناپذیر بود. او با سرعتی باورنکردنی دوید، چوبدستیاش را در میان انگشتانش محکم گرفت و طلسمی قدرتمند را آزاد کرد.
طلسم، نیرویی آبیرنگ را در هوا رها کرد، چرخید، و با موجی از جادوی خالص، به سمت دشمن یورش برد.
ولدمورت، همچنان در جای خود ایستاده، فقط چوبدستیاش را کمی کج کرد.
طلسم آبی، مانند رودی که ناگهان مسیرش تغییر کرده باشد، در هوا شکافت، دور خودش پیچید و به دیوار اصابت کرد، سنگهای پشت سرشان فرو ریخت.
قهقههای بلندتر از قبل.
آلنیس، که زخمهایش کمتر از بقیه بود، اما نفسهایش بریده، درحالیکه چشمانش از خشم برق میزد، در میان این آشوب قدم برداشت. او چوبدستیاش را در هوا چرخاند، و ناگهان زمین در اطرافش یخ زد.
هوای اطراف تغییر کرد، سنگهای زمین یخ بستند، و سرمایی که از چوبدستی او برخاست، در میان اتاق پیچید. هوای اتاق منجمد شد، بخار سفید از دهان همه خارج شد، و سپس… ناگهان، خنجری از جنس یخ، مستقیم به سمت قلب ولدمورت شلیک شد. اما پیش از آنکه خنجر به او برسد، ولدمورت تنها یک کلمه زمزمه کرد.
یخ پودر شد.
ولدمورت همچنان میخندید، اما در عمق چشمان سردش، چیزی تغییر کرد. او احساس میکرد که حملات بیوقفه، حتی با وجود بیاثر بودنشان، فشار قابلتوجهی ایجاد کردهاند. هرچند هیچ ضربهای به او نرسیده بود، اما اگر این روند ادامه پیدا میکرد، احتمالاً جایی در این نبرد نامتعادل، فرصتی برای دشمنانش پدیدار میشد.
باید کاری میکرد. ولدمورت قدمی به جلو گذاشت.
- سایمون دامبلدور را پیدا کردیم.
دروغ میگفت ولی جملهاش تاثیری که میخواست را گذاشت.
چیزی در هوا تغییر کرد.
آریانا که در میانهی یک حملهی دیگر بود، ناگهان از حرکت ایستاد. بدن نهانهاش، که همچون سایهای در میان فضا جریان داشت، لرزید. چشمانش گشاد شد. تاریکی، که پیش از این در اختیار او بود، ناگهان وحشی شد. در همان لحظه، نیروی نهانهایاش، کنترلش را از دست داد. موجی از انرژی، به شکل طوفانی نامرئی از او خارج شد. اتاق لرزید، گرد و خاک برخاست، و ناگهان…
ریموس و آلنیس، قبل از آنکه بتوانند حتی واکنش نشان دهند، با شدت به دیوار کوبیده شدند. دیوار، همانطور که بدنهایشان با آن برخورد کرد، ترک خورد. استخوانها به صدا درآمدند، ضربهای که از سوی نیروی آزادشدهی آریانا بود، آنقدر قدرتمند بود که حتی زمانی برای طلسم دفاعی باقی نماند و هر دو، بیهوش، روی زمین افتادند.
آریانا، که حالا در میان لرزشهای بدن نهانهاش معلق بود، نفسهای بریدهای کشید. قدرتش، به جای آنکه دشمن را نابود کند، دوستانش را از پا درآورده بود.
و در این میان، تنها صدایی که باقی ماند، قهقههی پیروزمندانهی ولدمورت بود.
-----
من، سالازار اسلیترین کبیر، گابریل دلاکور را به نبردی با سوژهی "شباهت" در ۲۴ ساعت آینده دعوت میکنم.