wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: چهارشنبه 24 بهمن 1403 03:07
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 00:57
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 217
فرماندار جامعه جادوگری، استاد هاگوارتز
آفلاین
در آنسوی میدان بخشی از ارتش تاریکی مشغول رسیدگی به زخم ها و تجدید قوا بودند و در سمتی دیگر جنگ هنوز جریان داشت.

سیبل تریلانی از دور شاهد اتفاقاتی بود که درست در مقابلش در حال رخ دادن بود. چشمانش لرد سیاه را دنبال می‌کردند و نزدیک شدن او به گابریل را...

به آرامی به او نزدیک شد و کنارش زانو زد.

دخترک چنان محو قدرت و حرکات سالازار شده بود که حتی متوجه حضور لرد سیاه در فاصله‌ی نیم متری‌اش هم نشده بود.

از چشمانش می‌شد بهت، شگفتی و حتی تحسین را دید! او یاد گرفته بود که دیوانه‌ساز ها ترسناکند... در واقع آن‌ها خود ترسند! اما حالا جادوگری را دیده بود که نه تنها از آن‌ها نمی‌ترسید، بلکه خود موجب ترس خالص‌ترین ترس‌ها بود.

سیبل یکه خوردن دخترک را دید. اینکه از ترس نزدیک شدن ناگهانی لرد به او شوکه شده بود. دهانش به فریادی برای کمک خواهی باز شد.

ولی اولین جملات لرد، گویی دخترک را به سرزمینی دیگر برده بود. سرزمین رویاها... سرزمینی که در آن قدرتمند و آزاد بود. رها از هر قید و بندی که مانع پیشرفتش می‌شد...

- میخوای چیزی که واقعا سالازار هست رو ببینی؟ میخوای قدرت خالص رو درک کنی؟

سیبل با وجود اینکه دورتر از آن بود که چیزی را با گوش های خودش بشنود، اما جملات را با ذهنش می‌شنید. حتی نیازی نداشت برق چشم‌های دخترک را ببیند او از قبل همه چیز را می‌دانست. بسیار بیشتر از آنچه که حتی الستور میدانست... الستوری که که با شنیدن صدای گابریل به او نزدیک شده بود.

- گابریل؟ مطمئنی می‌خوای به حرفاش گوش کنی؟

شاید الستور فکر می‌کرد دخترک را نجات داده و حالا تاریکی او را به سوی خود نمی‌کشد، اما هیچکس جز سیبل نمی‌دانست که دخترک در درونش تصمیمش را گرفته بود. شاید امروز نه، ولی فردا... حتما!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!
پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: چهارشنبه 24 بهمن 1403 02:02
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: جمعه 4 مهر 1404 10:35
پست‌ها: 190
رئیس فدراسیون کوییدیچ، چوبدستی‌ساز
آفلاین
تاریکی در روح همه بود. اما همه انتخابش نمی‌کردن. چون انتخاب هرکدوم از جبهه‌های تاریک یا روشن، در ادامه تو رو از انتخاب یکسری مسائل منع می‌کنه. اگه روشن رو انتخاب کنی، طبیعتا از آزادی در انتخاب هرچیزی منع می‌شی. نمی‌تونی قدرت رو به هر قیمتی به دست بیاری. نمی‌تونی هر کاری رو بکنی، بدون اینکه بسنجی که آیا به کسی آسیب می‌زنی یا نه.

اگه تاریک رو انتخاب می‌کردی، بدون محدودیت می‌تونستی به قدرت برسی. از همه موانع بگذری. آزاد بودی. می‌کشتی. نابود می‌کردی. می‌گرفتی و پس نمی‌دادی. اما از آرامش منع می‌شدی. هیچ ترسی نداشتی، جز اینکه یه روز، یه نفر پیدا بشه و همه‌ی چیزایی که به‌دست آوردی رو از دستت بگیره. ترس از دست دادن همیشه باهات بود. کلی آجر روی هم میذاشتی، ولی چون آجر اولت کج بود، برجت یا کج می‌شه، یا می‌ریزه.

ولدمورت اما این رو نمی‌دونست. نمی‌خواست بدونه. همون بار اولی که قدرت رو انتخاب کرده بود، روحش با درخششی از میون چشماش به بیرون رفته بود. روح، نوره و جایی که تاریکی بیاد، روشنی از اولین پنجره‌ای که پیدا کنه، بیرون می‌ره. چشم‌ها نزدیک‌ترین پنجره به روح بودن و روح اگر می‌خواست که از پنجره بگذره، آخرین درخشش خودش رو نشون می‌ده و با درخشش نور روح، همه‌چی به پایان می‌رسه.

گابریل روحش درخشیده بود. گابریل هنوز روح داشت. اما حضور مرد بی‌روحی که خیلی وقت بود از درخشش روح چیزی نچشیده بود، گابریل رو محصور انواع حس های سردرگمی، ترس و دودلی کرده بود. گابریل یازده سال بیشتر نداشت. هیچکس توی یازده سالگی به انتخاب روشنایی یا تاریکی اجبار نمی‌شد. مخصوصا حالا که بحثی از انتخاب نبود و کاملا میل به سمت تاریکی داشت به گابریل تحمیل می‌شد.

گابریل قبل از اینکه با تردید به ولدمورت نگاه کنه، صدای آشنایی از پشت سرش شنید.
- گابریل؟ مطمئنی می‌خوای به حرفاش گوش کنی؟

کسی که سال های سال شکنجه کردن ارواح خبیث کسایی که قدرت رو به درخشیدن ترجیح داده بودن، این رو به گابریل گفته بود. شیطانی که خودش با تاریکی آشنا بود و می‌دونست که درونش جای مناسبی برای کودک یازده ساله نیست. الستور پشت گابریل بود.



افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: سه‌شنبه 23 بهمن 1403 21:00
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 11:16
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 299
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
" انسان ها با روشنایی به دنیا می آیند! روحشان در زندگی تاریک میگردد!"

این باور غلطی است که خیلی از آدمها به خورد ذهنهایشان داده اند چون باور اینکه چیزی شیطانی و پلید حتی در کودکان نیز وجود دارد، سخت و حتی زجر آور است. اما تاریکی های روحمان با ما زاده میشوند. تمام حجم تنهایی، قساوت، دروغگویی و خیانت همواره درون ما وجود دارند. نه آنها را از کسی می آموزیم و نه میتوانیم از آنها فرار کنیم. اگر درست و عمیق به درون خودمان نگاه کنیم، آنها را میبینم. همه ما سایه هایی از پلیدی دنیا هستیم که اگر آفتاب تاریکی به ما بتابد رشد میکنیم و شاید از همه هیولاهایی که از آنها وحشت داریم، وحشتناکتر باشیم.

لرد ولدمورت اینها را میدانست.
او با تاریکی خو گرفته بود و خود را نیز جدا از تاریکی نمیدانست. او حتی آن سفیدهای بیچاره را درک میکرد. در نظر او، اینان که در تمام زندگی در کشمش هستند که با وجود حقیقی شان که مایل به تاریکی است بجنگند و زحر میکشند که کار " درست" را انجام دهند، مشتی احمق بودند. آنها لذت آزاد بودن را درک نکرده اند. لذت مجبور نبودن. لذت واقعی "حق انتخاب" داشتن.

اما شاید برای نجات بعضی از اینان هنوز امیدی بود.
برق چشمان گابریل این را میگفت. لرد آن برق چشمها را می شناخت. او همین حس را تجربه کرده بود. لحظه ایی که تالار اصرار را باز کرده بود و با باسیلیسک سخن گفته بود، حس کرده بود که خانه واقعی اش آنجاست. حس کرده بود که بلاخره متعلق به جایی است که او را به درستی تعریف میکند و چشمانش برق زده بود. همان برقی که چشمان گابریل داشت. شاید میتوانست او را از بند قوانین پوچ و بی معنی آزاد کند.

به آرامی به او نزدیک شد و کنارش زانو زد. گابریل آنقدر حواسش به سالازار بود که متوجه لرد نشد.

- دوست داری اینقدر قدرتمند بشی؟ جذابه مگه نه؟ وقتی چیزی تو رو شکست نده....لازم نیست سرتو پیش کسی خم کنی و کمک بخوای!

گابریل از جا پرید و هول شد.
- تو.... میخوای منو بکشی؟ من... کمک!

لرد بلافاصله گفت:
- گابریلی که همیشه کمک میخواد! اگر میخواستم بکشمت تا حالا مرده بودی بچه!.... دوباره بهش نگاه کن! نمیخوای مثل سالازار باشی؟... نمیخوای حتی امتحانش کنی؟

جلوتر آمد و با تحکم پرسید:
- میخوای چیزی که واقعا سالازار هست رو ببینی؟ میخوای قدرت خالص رو درک کنی؟

چشمان گابریل دوباره برق زد و دیگر کمک نخواست.
لرد میدانست.
تاریکی همه جا هست.
حتی در روح دختر یازده ساله ارتش روشنایی.
لرد فقط توانسته بود راه را نشانش بدهد، او خودش مشعل راه را داشت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در 1403/11/23 21:27:27
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: سه‌شنبه 23 بهمن 1403 20:58
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 9 مهر 1404 17:59
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 640
آفلاین
دمنتورها موجودات تاریکی هستند که همه از آن ترس دارند. نه فقط به خاطر آن که با بلعیدن احساسات خوبی که داری، تو را در چاه احساسات بد رها می‌کند و امیدت را از بین می‌برد. بلکه ترس از دمنتورها می‌توانست فراتر از آن نیز برود.

فرقی ندارد سیاه باشی یا سفید، چون اگر دمنتور تو را با شخص دیگری اشتباه بگیرد و بوسه‌ای نثارت کند، دیگر راه بازگشتی برای تو باقی نمی‌ماند که با عذرخواهی یا هیچ طلسمی قابل برگشت باشد. دمنتور بلایی سرت می‌آورد که از طلسم شکنجه یا مرگ با آواداکداورا بدتر است.

بنابراین در حالی که تمام افراد دو ارتش تاریکی و سفید، برای دقایقی دست از مبارزه برداشته بودند و با تعجبی آمیخته از ترس و وحشت به سالازار اسلیترین و آن‌چه کرده بود نگریسته بودند، اما وضعیت برای دمنتورها بدتر بود.

آن‌ها با دیدن بلایی که سالازار سرشان آورده بود، چنان شوکه می‌شوند که بی‌توجه به دستوری که وزیر داده بود فرار را بر قرار ترجیح می‌دهند. شاید بهتر بود همان آزکابان باقی بمانند و جادوگرانی که قصد بلعیدشان را ندارند در وحشت رها کنند و از قدرت نفوذی که در آن‌ها دارند لذت ببرند و کیفشان کوک شود.

در آن لحظه حتی سیریوس بلک و ارتش سفید هم از رفتن دمنتورها راضی بودند. چه کسی می‌دانست اگر سالازار بلایی مشابه را سر دمنتورهای دیگر بیاورد چه بر سرش می‌آید؟ آیا دمنتورهای بلعیده شده به او قدرت می‌بخشیدند یا خیر؟

- روحیه‌تونو نبازین. ما هنوز آلبوس دامبلدور رو داریم. ما هنوز خودمون رو داریم. این دیگه فقط دفاع از خودمون نیست، دفاع از جامعه‌ی جادوگریه که خودمون و فرزندانمون قراره توش زندگی کنیم! شما دیدین اون چیه و ما باید بهش پایان بدیم! حمله!

با فرمان وزیر سحر و جادو، ارتش سفید که در بهت فرو رفته بود، روحیه‌ای دوباره پیدا می‌کند و مجددا به حرکت در می‌آید.

در این میان گابریل به ستونی چسبیده بود و تمام اتفاقات و کارهایی که سالازار کرده بود را با دقت تماشا کرده بود. تنها چیزی که چهره‌اش بازتاب می‌داد...

شگفتی بود!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در 1403/11/23 21:02:54
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: سه‌شنبه 23 بهمن 1403 16:17
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 15:21
از: هاگوارتز
پست‌ها: 893
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز، استاد هاگوارتز
آفلاین
سرما، سرما به معنای واقعی کلمه، چیزی فراتر از یک تغییر دما، چیزی که تا عمق استخوان‌ها نفوذ می‌کرد، چیزی که هر جریان خون گرمی را در لحظه‌ای به یخی منجمد تبدیل می‌کرد، سراسر میدان نبرد را دربر گرفته بود. طلسم‌های سبز و قرمز که پیش‌تر آسمان را روشن کرده بودند، حالا در میان موجی از مه یخ‌زده‌ی مرگ، رنگ خود را از دست داده بودند و تنها سایه‌هایی از نورهای مرده در هوای آلوده به وحشت، سوسو می‌زدند. هر جادوگری که هنوز ایستاده بود، نفس‌هایش را با صدای خشنی بیرون می‌داد، بخار سرد از دهان‌هایشان بیرون می‌ریخت، اما هیچ‌چیز نمی‌توانست هوای سنگین از ناامیدی را که حالا سراسر زمین را پوشانده بود، بشکند. احساس شادی، امید، غرور و حتی خشم، به تدریج از قلب‌ها بیرون کشیده می‌شد، انگار که چیزی نامرئی، چیزی عظیم و بی‌چهره، در حال مکیدن تمام حس‌های انسانی از وجود آن‌ها بود. زمزمه‌های شکست در میان ارتش سفید و تاریکی پیچیده بود، اما هیچ‌کس حتی توان سخن گفتن نداشت، چرا که موجوداتی که مرگ و ناامیدی را در وجودشان متبلور کرده بودند، اکنون میدان نبرد را از آن خود کرده بودند.

دیوانه‌سازها، گروه‌گروه، همچون سایه‌های خزنده‌ای که در تاریکی پنهان شده بودند، بر فراز میدان جنگ شناور شده بودند. شنل‌های پاره و نخ‌نما‌شان در میان بادهای سرد به حرکت درآمده بود و دستان لاغر و استخوانی‌شان، که انگار تنها تکه‌هایی از مرگ زنده بودند، به سمت جادوگران وحشت‌زده دراز شده بود. فریادهای درونی، خاطرات تلخ، ترس‌های مدفون‌شده در عمق روح تک‌تک افراد، اکنون بیدار شده بودند و همچون شبحی نامرئی درون ذهنشان می‌چرخیدند، طنین‌انداز شده بودند، از تاریک‌ترین زوایای گذشته به سویشان هجوم آورده بودند. حتی سرسخت‌ترین جنگجویان ارتش تاریکی، کسانی که در بی‌رحمی و قساوت بی‌نظیر بودند، اکنون در برابر موجوداتی که هیچ نیازی به سلاح و طلسم نداشتند، تنها زانو زده بودند، دستانشان به لرزه افتاده بود، نگاه‌هایشان به ناکجایی که هیچ نوری در آن نبود، دوخته شده بود. زمین پوشیده از سربازانی بود که دیگر هیچ امیدی به زنده ماندن نداشتند، کسانی که طلسم‌هایشان به پوچی می‌انجامید، کسانی که تنها یک قدم دیگر تا نابودی کامل فاصله داشتند.

در میان تمام این وحشت، در حالی که دیوانه‌سازها یکی پس از دیگری بر سر قربانیانشان فرود می‌آمدند و دهان‌های تهی‌شان را برای مکیدن آخرین نشانه‌های حیات باز می‌کردند، دو موجود عظیم‌تر، بلندتر، پوشیده در سایه‌هایی عمیق‌تر از سایرین، به سوی کسی حرکت کردند که هنوز بدون هیچ لرزشی، بدون هیچ نشانه‌ای از ضعف، در میان میدان نبرد ایستاده بود. آن‌ها از میان رگبار طلسم‌ها عبور کردند، از کنار جادوگران خمیده‌شده گذشتند، بدون کوچک‌ترین نشانی از عجله، بدون هیچ عجله‌ای، چرا که می‌دانستند به محض رسیدن به هدفشان، همه‌چیز در اختیارشان خواهد بود. سالازار اسلیترین، با ردای تاریکی که همچون سایه‌ای از جنس مرگ اطرافش پیچیده بود، تنها نظاره‌گر نزدیک شدن آن‌ها بود. چشم‌های درخشان و مارگونه‌اش در تاریکی می‌درخشید، اما نه از ترس، بلکه از چیزی فراتر، چیزی عمیق‌تر. دیوانه‌سازها که به اندازه‌ی هزاران سال گرسنه بودند، در مقابلش ایستادند، دهان‌هایشان را باز کردند، آماده شدند تا جوهر حیات او را ببلعند، اما ناگهان، برای اولین بار در وجودشان، حس ناشناخته‌ای از شک و تردید به وجود آمد.

لحظه‌ای که اولین قطره از تاریکی‌شان به سوی سالازار کشیده شد، اتفاقی رخ داد که هرگز در تاریخ ندیده بودند. او تکان نخورد، ناله‌ای نکرد، خاطره‌ای در ذهنش آشکار نشد. هیچ چیزی از او مکیده نشد، هیچ سرما و ناامیدی‌ای از وجودش بیرون نیامد، بلکه درست برعکس، تاریکی درون دیوانه‌سازها ناگهان آشوبی عظیم را تجربه کرد. بدن‌هایشان شروع به لرزیدن کرد، انگار که چیزی ناشناخته در حال مکیدن آن‌ها از درون بود. شنل‌هایشان به‌طور نامنظم به حرکت درآمد، انگار که در برابر نیرویی فراتر از درکشان قرار گرفته‌اند، نیرویی که حتی خودشان نیز توان مقابله با آن را ندارند. سالازار اسلیترین، با خونسردی‌ای که بیش از هر چیزی هولناک بود، نفس عمیقی کشید، و با آن نفس، دیوانه‌سازها ناگهان ناله‌ای بی‌صدا کشیدند، چنگال‌های استخوانی‌شان در میان هوا به لرزه افتاد، و بدن‌های بی‌چهره‌شان مانند توده‌ای از دود، از درون به بیرون مچاله شدند.

سکوتی سنگین، سکوتی که از وحشت به وجود آمده بود، میدان جنگ را در بر گرفت، و سپس در یک حرکت ناگهانی، سالازار نفسش را بیرون داد و دو دیوانه‌ساز، همچون دو سایه‌ی بی‌جان، در میان دهان باز او فرو رفتند، بلعیده شدند، محو شدند، انگار که هرگز وجود نداشتند. او چند لحظه‌ای به همان حالت ایستاد، سپس آرام لب‌هایش را با زبانش لمس کرد، انگار که تازه یک وعده‌ی غذایی مطبوع را به پایان رسانده است. آسمان که تا لحظاتی پیش پوشیده از مه و یخ بود، حالا حتی تاریک‌تر از قبل شده بود، چرا که تاریکی‌ای که باید از آن بیم داشت، دیگر چیزی خارجی نبود، بلکه در قلب کسی بود که اکنون، بیش از هر زمان دیگری، ماهیت واقعی‌اش را آشکار کرده بود. سالازار با صدایی که دیگر حتی شبیه به صدای انسانی نبود، صدایی که گویی پژواکی از اعماق شب ابدی بود، در میان میدان نبرد طنین انداخت:
- من خودم از جنس تاریکی هستم، فرمانروای دنیای تاریکی، و شما فکر می‌کنید که سربازان تاریکی مثل دیوانه‌ساز می‌توانند به من آسیبی برسانند؟

صدای خنده‌ی او، خنده‌ای که همچون طوفانی از دیوانگی و قدرت در میان هوای یخ‌زده پیچید، از میان شعله‌های جنگ عبور کرد، و در قلب تک‌تک کسانی که هنوز زنده بودند، نشانی از وحشتی را به جا گذاشت که حتی پس از پایان جنگ، هرگز از میان نخواهد رفت.

------
من، سالازار اسلیترین کبیر، آلبوس دامبلدور را به نبردی با سوژه‌ی "قدرت ذهن" در ۲۴ ساعت آینده دعوت می‌کنم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Read to Awaken. Eat to Endure. Train to Dominate
پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: سه‌شنبه 23 بهمن 1403 10:17
تاریخ عضویت: 1398/11/26
تولد نقش: 1399/12/06
آخرین ورود: جمعه 22 فروردین 1404 23:20
از: خونه کله زخمی...
پست‌ها: 84
آفلاین
الستور، گابریل و آلنیس همراه با پوزخندی که از نقشه سیریوس بر لبشان بود، به آرامی و مخفیانه صحنه نبرد را ترک کردند.
- باید سریع تر باشیم ال، احساس خوبی ندارم!

شاید احساسی که گابریل در مورد آن صحبت می کرد، بی دلیل نبود.

آن طرف تر، پشت جبهه تاریکی

- وقتشه یه کارایی انجام بدم.

ردای مشکی اش را پوشید و به سمت میدان نبرد، درست جایی که سیبل تریلانی داشت به گوی سفیدی که جلوی صورتش بود با دقت نگاه می کرد.
تمام وقت دورتر از جایی که نبرد در جریان بود به بیرون آمدن طلسم ها از چوبدستی ها نگاه کرده بود.
آلبوس سوروس پاتر، از طرف دیگر گوی، به سیبیل های سبیل تریلانی نگاه کرد.

- نمیدونم باید چیکار کنم. شاید... شاید...، باید از هری پاتر کمک بخوام؟

سبیل تریلانی با تعجب به چهار جفت چشمی که مانند چشمان هری پاتر بودند نگاه کرد؛ خود هری پاتر بود ولی بدون جای زخم.

- امکان نداره! هری پاتر چه کمکی میتونه به ما بکنه؟
- هر چیزی ممکنه سبیل! اما خود هری پاتر نمیتونه کمکی بهتون بکنه.
- البوس؟! بعد این همه مدت! چرا الان؟ چرا اینجوری؟
- از نگاه کردن خسته شده بودم، این جا یکم آب و جارو نیاز داره، سفیدا زیاد شدن. یه نقشه دارم. ولی اول باید چند نفر دیگه رو پیدا کنیم.

آسپ ( بخوانید آلبوس سوروس پاتر) و سبیل به جایی که دست سفید و بی جانی بلند بود حرکت کردند.

این طرف تر

- دیگه چیزی نمونده، تقریبا رسیدیم؛ آماده این؟
جواب مثبت تنها چیزی بود که از دهان الستور و گابریل بیرون آمد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
EVEN IN DEATH MAY I BE TRIUMPHANT

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: سه‌شنبه 23 بهمن 1403 08:52
تاریخ عضویت: 1398/06/21
تولد نقش: 1398/06/25
آخرین ورود: امروز ساعت 15:56
از: خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
پست‌ها: 582
مدیر فنی دیوان جادوگران
آفلاین
خلاصه:
زمان تغییر فرا رسیده است! ارتش تاریکی، در تلاشی برای به قدرت رساندن یکی از قدرتمندترین جادوگران تاریک تمام دوران، یعنی گلرت گریندل‌والد، به وزارت سحر و جادو حمله کرده است. پس از ایجاد وحشت و ویرانی در لندن و تخریب نقاط مهم شهر، اکنون نبرد اصلی به داخل وزارتخانه کشیده شده است.

ارتش سفید، با استفاده از آشنایی دقیق با ساختار وزارتخانه، نقشه‌ای طرح کرده تا ارتش تاریکی را به درون ساختمان بکشاند و درگیری را در فضایی کنترل‌شده‌تر ادامه دهد. این نقشه، اکنون به تشدید ویرانی منجر شده و جنگ در هر گوشه‌ی ساختمان شعله‌ور شده است. در میان این نبردها، سیریوس بلک، پس از گاز گرفته شدن توسط فنریر گری‌بک، تبدیل به یک گرگینه شده است و با همراهی ریموس لوپین گرگینه شده، مغشول دریدن و کشتن اعضای ارتش تاریکی است. هم‌زمان، مرگ‌خواران اطلاعاتی مخفی را فاش کرده‌اند که نشان می‌دهد فردی به نام سایمون دامبلدور وجود دارد.

گلرت گریندلوالد پس از شناسایی مکان سایمون، او را در مقابل چشمان آلبوس دامبلدور از میان می‌برد تا پس از کشته شدن خواهر آلبوس، او را بیش از هر زمان آسیب پذیرتر کرده باشد. حالا نبرد در وزارتخانه همچنان ادامه دارد و پس از پاک شدن مه سرخ رنگ توهم‌زای ملانی توسط آلبوس دامبلدور، هردو ارتش مجددا مشغول مبارزه شده اند...

تلفات جنگ تاکنون: آریانا دامبلدور، هیزل استیکنی، نیکلاس فلامل، سایمون دامبلدور، ملانی استانفورد


عصای مرلین بر: لرد ولدمورت (بازنگشته)، آلبوس دامبلدور (با استفاده معجون بازگشته به سوژه)

---------------------------------


پس از پاکسازی مه سرخ رنگ توهم زا توسط آلبوس دامبلدور، نور خورشید که درحال طلوع کردن بود خودنمایی کرد و از میان پنجره‌های وزارتخانه، به اجساد بی‌جان هردو ارتش تابید. نبرد خیلی فرسایشی شده بود. گویی که هردو ارتش، سال‌ها مشغول نبرد با یکدیگر بودند و جانی برایشان نمانده بود تا نبرد را ادامه دهند. به هرحال جادوگران بیشتر از جنس انسان‌ها هستند تا خدایان و انسان‌ها نیز شکننده، آسیب پذیر و محدود هستند.

رنگ از رخسار اعضای هردو جبهه پریده بود. صرفا چیزی به کلام نمی‌آوردند تا طرف مقابلشان متوجه خستگی آن‌ها نشود و عنان کار را به دست گیرد، مگرنه خستگی تک تک استخوان‌های بدن‌شان را لمس کرده بود. هیچکس از این قاعده مستثنی نبود. چه دامبلدور باشی، چه سالازار و چه هرکس دیگر، سرانجام طعم خستگی را خواهی کشید. تنها تفاوت در این میاد در میزان استقامت و پایداری بود.

حتی هیچکدام از اعضای دوجبهه فرصت سوگواری و خداحافظی با دوستان از دست رفته‌شان را هم پیدا نکرده بودند. زخم روی زخم بود که جان‌هایشان می‌نشست و امان هیچ کار دیگری را نمی‌داد.

پس از طلوع خورشید، پانمدی و مهتابی هردو بی‌جان و نیمه هوشیار گوشه‌ای افتاده بودند و به شکل انسانی‌شان بازگشته بودند. هیچکدام‌شان از اتفاقات شب گذشته چیزی در خاطر نداشتند. مگر صحنه‌هایی بسیار محو و ناشفاف. مهتابی تکانی به خودش می‌دهد و پانمدی را صدا می‌زند:
- سیریوس! حالت خوبه؟ میدونی الان کجایی دوست من؟

پانمدی کمی بعد نسبتا هوشیار می‌شود و پاسخ مهتابی را می‌دهد:
- از حالم نپرس ولی میدونم کجام. در میانه آتش و خون!

در همین حال آلنیس به تازگی از چاقویی که در درون بدنش فرو رفته بود، شفا یافته بود. گرچه که او گرگی به مراتب آب دیده‌تر از این حرف‌ها بود و یک چاقو هرگز نمی‌توانست او را از پای در بیاورد. گابریل شتابان به سمت آلنیس رفت و چشمانی معصوم و نگران به او نگاه می‌کرد:
- حالت خوبه آلنیس؟
- اوه گب عزیز! معلومه که خوبم. بنظر میرسه الستور داره با پانمدی صحبت میکنه. میشه صداش بزنی تا ببینیم چکار باید بکنیم؟

پس شتابان رفت تا الستور را صدا بزند. الستور تا پیش از خودش را به پانمدی و مهتابی رسانده بود تا از وضعیت آنان مطمئن شود. سایه‌اش هرسه تای آنان را پوشش می‌داد تا مبادا آسیبی بهشان نرسد. پانمدی که شکل انسانی خود را سرانجام بدست آورده بود، تقاضای مهمی را الستور می‌کند که یکی از مهمترین نقشه‌های او برای این نبرد بود:
- ال! وقتشه دیوانه ساز هارو آزاد کنیم و به اینجا بیاریم. نوبت به این رسیده تا دوستانمون در ارتش تاریکی‌ بالاخره طعم بوسه دیوانه‌ساز هارو احساس کنن!

ال خنده شیطنت آمیزی برروی لبانش نشست و سپس به همراه گابریل به سمت آلنیس رفت...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در 1403/11/23 9:01:06
We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are

پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: سه‌شنبه 23 بهمن 1403 01:32
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 9 مهر 1404 17:59
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 640
آفلاین
در حالی که گلبرگ‌های هر دو ارتش تاریکی و سفید در حال ریختن بود از این که می‌دیدند یکی از چاقو در قلبش زنده مانده بود و دیگری بعد از آن که رسما مرده بود ناگهان زنده شده بود تا برگ برنده‌ای رو کند، آلبوس دامبلدور بر خلاف بقیه در آسمان به سر می‌برد!

اگر منتظر هستید این یکی هم از آن صحنه‌های گلبرگ‌ریزان دو ارتش تاریکی و سفید باشد، خیر، برای آن قسمت هنوز باید کمی بیشتر صبر کنید.

در واقع
آلبوس دامبلدور بلافاصله پس از دیدن مه غلیظ سرخ‌رنگی که سرتاسر میدان نبرد را گرفته بود، فاوکس را گرفته بود و از زمین به هوا بلند شده بود. او جادوگر با تجربه‌ای بود و با این که از ماهیت این مه سرخ‌رنگ خبر نداشت، اما می‌توانست حدس بزند که احتمالا خطراتی به دنبال دارد که مرگخواران شروع به ماسک زدن کرده‌اند. که البته اگر هم حدسی نداشت وقتی ققنوسی داری که به راحتی می‌تواند وزنت را تحمل کند، چرا نباید با ساده‌بینانه‌ترین دلیل، یعنی مختل شدن دید در مه، پای ققنوست را نچسبی تا به آسمان ملحق شوی تا دیدت تار نشود؟

آلبوس دامبلدور از آن بالا شاهد اتفاقاتی که بر سر ارتش سفید می‌آمد بود. اکثرا همین حالا هم توهم زده بودند و بدون توجه به این که با چه کسی از کدام ارتش طرف هستند درگیر می‌شدند. عده‌ای که مقاوم‌تر بودند هنوز درگیر تاثیرات اولیه‌ی مه بودند.

آلبوس بر روی بلندی‌ای فرود می‌آید و چوبدستی‌اش را برای تولید ابرهای باران‌زا (همان بخش گلبرگ‌ریزان) رو به آسمان می‌گیرد. آسمان غرشی می‌کند و ناگهان ابرهای تیره و تار که آماده‌ی باریدن بودند سرتاسر آسمان را فرا می‌گیرند.

آلبوس سپس نگاهی مهربانانه به فاوکس می‌اندازد و لبخندی دلنشین به او می‌زند. فاوکس انگار که قصد و نیت دامبلدور را از درون ذهنش خوانده باشد، به آسمان پر می‌زند و اشک‌هایش را همراه بارانی که شروع به باریدن کرده بود، نثار افراد روی زمین می‌کند.

اشک‌های شفابخش فاوکس کافی بودند تا با آب باران ترکیب شوند و بارانی شفابخش بر روی سر ارتش سفید فرو بریزد. بارش باران موجب فروکش کردن مه سرخ رنگ می‌شود و اشک ققنوس ترکیب شده در آن، رزمندگان ارتش سفید را شفا می‌دهد.

دامبلدور بعد از اطمینان از آن که مه به طور کامل فروکش کرده است و ارتش سفید با شفا یافتن دوباره توان خود را بازیافته است، باران را متوقف می‌کند و همراه فاوکس به هم‌رزمانش ملحق می‌شود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: سه‌شنبه 23 بهمن 1403 00:50
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 00:57
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 217
فرماندار جامعه جادوگری، استاد هاگوارتز
آفلاین
ملانی حتی در آخرین لحظات زندگی‌اش هم تمام تلاشش را برای پیروزی ارتش تاریکی کرده بود و این اتحادی بود که ارتش سفید حتی تصورش را هم نمی‌کرد که وجود داشته باشد. حالا که ملانی رفته بود بقیه اجازه نمی‌دا‌دند کارش ناتمام باقی بماند.

هیچ گاه در زندگی نباید حریف را دست کم گرفت یا تصور کرد همه‌ی جوانب را در نظر نگرفته. دست کم گرفتن حریف دقیقا همان اشتباهیست که جادوگران قدرتمند مرتکب می‌شوند. اشتباهی که می‌تواند آن ها را تا سر حد مرگ بکشاند. و این دقیقا همان اشتباه هیبرنیوس مالکوم بود! همان اشتباهی که ممکن بود او را به کام مرگ بکشاند.

اطمینان به آنچه که در ذهن آدمی جاریست، اطمینان به آنچه که میبینی، اطمینان به اینکه هرگز اشتباه نخواهی کرد... اینجا همان نقطه ای بود که میتوانست باعث نابودی هیبرنیوس شود!

نقطه‌ای که آنچه در ذهنش بود را باور می‌کرد. باور داشت این لحظه را دیده و حالا در حال تغییر آن است. شاید هم چون بخشی از آنچه می‌دید و می‌دانست واقعی بود و برخی دیگر سایه ای از توهم، این باور را در او تقویت می‌کرد.

حقیقت این بود که او آینده را دیده بود ولی برای تغییر آن در زمان درستی دست به عمل نزده بود. مه قرمز رنگ حالا شدت بیشتری گرفته بود و با غلظت بیشتری در ریه های همه جاری شده بود. هیبرنیوس هم از این قاعده مستثنی نبود. اثرات مه روی او شدید بود. چنان شدید که مرز میان واقعیت و توهم را از میان برداشته بود.

هیبرنیوس در میانه توهماتش داشت به ارتش روشنایی تذکر می‌داد و آن ها را هدایت می‌کرد. در توهماتش حالا مه فروکش کرده بود و ارتش روشنایی ابتکار عمل را در دست داشت. آن‌ها خسارات زیادی به ارتش تاریکی وارد کرده بودند و چیزی تا پیروزی نمانده بود. چشم هیبرنیوس روی یک نفر ثابت می‌ماند. وقتش بود تا یک بار دیگر انتقام خون های ریخته شده را بگیرد. بنابراین یکی از چاقوهایش را بیرون می‌کشد و مستقیم به سمت او می‌فرستد.

چاقویی که در بدن آلنیس فرو میرود و فریاد پر از درد او را به آسمان بلند می‌کند!

هیچ‌گاه در زندگی نباید به همه چیز اطمینان داشت. حتی آنچه با چشم های خودت می‌بینی!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!
پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: سه‌شنبه 23 بهمن 1403 00:20
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: یکشنبه 9 شهریور 1404 19:19
از: پیش داداشی!
پست‌ها: 160
آفلاین
ملانی پس از آخرین حرکتش و بخش کردن مه سرخ رنگ، روی زمین افتاد و جان داد. او تا آخرین لحظه تلاش کرد تا برای ارتش مفید باشد.

مه خونین رنگ در همه‌جا پخش شد. طلسمی که تا به حال آزمایش نشده بود. مه عامل ناامیدی بود. شاید برای چند دقیقه می‌توانست روی ارتش نور اثر کند اما بیشتر از آن نه! آنها ارتش نور بودند. آنها پس از مدت‌ها تمرین آموخته بودند که چطور امید را در هر شرایطی پیدا کنند. همیشه نور وجود داشت، در انتهای هر تونل تاریکی یک نور میدرخشید و اعضای ارتش نور این را می‌دانستند.

- اینا همش توهمه! همش الکیه! باورشون نکنین!

هیبرنیوس که مدت‌ها کارش در سیر‌ک بازی با ذهن انسان‌ها بود، خوب می‌توانست فرق بین توهم و حقیقت را بفهمد. به علاوه، او آینده را دیده بود. میدانست که تمام این مه سرخ و این توهم‌ها به زودی تمام می‌شوند. این طلسم برای اولین بار داشت امتحان می‌شد و آنقدری که ارتش تاریکی انتظارش را داشتند دوام نیاورد.
حمله‌های ارتش نور به سرعت دوباره از سر گرفته شد!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
- چرا همه مهربون نیستن داداشی؟
- چون مهربون بودن انتخاب سختیه! آدما دوست دارن چیزای آسون رو انتخاب کنن لیمویی، نه چیزای درست رو...
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟