wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: * سرزمینی برای نوادگان گودریک گریفیندور *
ارسال شده در: دوشنبه 14 مهر 1404 23:10
تاریخ عضویت: 1404/05/22
تولد نقش: 1404/05/24
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:57
از: Astronomy Tower
پست‌ها: 43
ارشد ریونکلاو
آفلاین
باد، چون روحی سرگردان، در تالار چرخید؛ بوی غبار و جادوی کهن، از هر شکاف سنگی برمی‌خاست. نور ارغوانی، از میان پژواکِ خاطرات، بر دیوارها می‌رقصید؛ زخمی تازه، اما درخشان، که به تنِ قلعه، زندگی می‌بخشید.
لیلی ایستاده بود. میان سکوتی چنان ژرف که انگار خودِ هاگوارتز، تمام نفسش را حبس کرده بود تا صدای او را بشنود.
نوری لرزان، اما سرسخت، از سینه‌اش می‌تپید؛ گرم، بیدار، و مملو از سرزندگی.
هر تپش، نه فقط سرمای تالار، که لایه‌های یخیِ تردید را از وجودش می‌شست. قلبی که انگار، نه پس از قرن‌ها، که پس از سال‌ها خاموشی، دوباره با ضرب آهنگی از آنِ خودش می‌کوبید. خاطرات، نه برای آزار، بلکه چون بذرِ دانایی، از اعماقش بالا آمدند. خنده‌ی جیمز، نگاه مصمم آلبوس، دستِ پدر بر شانه‌اش، باری که سنگینی‌اش را دیگر نه بر دوش، که در مشت می‌فشرد. سنگینیِ میراثی که حالا، مالکِ آن بود.و لیلی فهمید:
رهایی، نبودنِ دیگران نیست… رهایی، تعریفِ خویشتن در آینه‌ی وجودِ خویش است.
زمین زیر پایش لرزید، نه از خشم، که از اعترافِ جاودانه. رگه‌هایی طلایی، نه از دلِ سنگ، که از رگ‌هایِ جادویِ پنهانِ هاگوارتز، بیرون خزیدند؛ مانند خونِ یک اژدهای کهن که به بیداریِ خویشتن شهادت می‌داد. صدایی برخاست. کهن‌تر از هر ورد، سنگین‌تر از هر سکوت، نه مردانه و نه زنانه؛ صدایی که از هسته‌ی جادویِ قلعه، از روحِ هاگوارتز، لیلی را خطاب می‌کرد:

-کسی که از سایه‌اش نگذرد، در شورشِ نورِ خویش خواهد سوخت. تو بخشیدی، لیلی… اما آیا می‌توانی در این لحظه ابدی ورایِ این مرز بمانی؟

دیوارها، نه فرو ریختند، که نفسِ جادو را کشیدند. تمامِ سنگ‌ها، چون ارواحِ بیدار، لرزیدند و در خود پیچیدند، نه برای تخریب، که برای بازسازی. جهان، بدل شد به رنگی خارق‌العاده، میانِ سپیده و شفق؛ جایی که نور می‌سوخت، اما چیزها را دگرگون می‌ساخت. در دوردست، قلعه‌ای دیده می‌شد که از برج‌هایش شعله‌هایی از جادویِ خام بالا می‌رفت؛ نوری که نمی‌کُشت، اما ادراک را تا عمقِ روحِ جادوگر می‌سوزاند، تا جوهرِ حقیقیِ توانایی را در آن بیدار کند.
لیلی قدم برداشت.هر گامش، نه تپشی بر زمین، که نقشی بر فرشِ زمان بود؛ ناقوسی از جنسِ قدرتِ نوپا، که در تمامِ راهروهایِ پنهانِ هاگوارتز طنین‌انداز شد. احساس کرد تمام اجزای وجودش ترس، خشم، دلتنگی، عشق، نه در ضربانِ زمین حل می‌شوند، نه دوباره متولد می‌شوند، بلکه تبدیل به ماهیتِ خودِ ضربانِ جادو گشتند.
و در همان ریتم، صدایی برخاست. آرام، اما کوبنده.نه از پشت سرش، نه از کنارش، که از درونِ آیینه‌ی نگاهش.
سایه‌اش بود. اما دیگر نه سرد و خشمگین، نه انعکاسی تاریک، نه حتی شفاف و انسانی. بلکه جوهره‌ای درخشان و رقصان، که از آغاز با او بوده و اکنون مکملِ وجودش گشته بود.

– من هنوز اینجام، لیلی. چون من پیمانِ ناگسستنیِ توام. قرار نبود ناپدید بشم… من همون شنیده‌ی توام، که حالا باهات صحبت میکنه.

لیلی لبخند زد. لبخندی که تمامِ حدودِ باور را در هم شکست. لبخندی که آفریننده‌ی واقعیت بود. نگاهش را بر چهره‌ی وحدتِ خویش دوخت؛ دیگر هراسی در آن نبود، که هراس، خود به فهمیدنِ جسارت بدل گشته بود. زمزمه کرد:

– بمون. و بمون تا با هم بشنویم... آهنگِ جادومون رو...

بادی، نه از بیرون، نه از درون، که از پیوستنِ اراده‌ها برخاست. موهای مسی‌اش، در نوری که از نیرویِ درونی‌اش می‌تابید، چون شعله‌ای که قلمروها را فتح می‌کند رقصیدند. در نگاهش، نه نشانی از کودکِ خاموش گذشته بود، نه از میراثی تحمیل شده، نه حتی از خویشتنی مستقل. در آن چشم‌ها، نوری جسورانه و بی‌پروا می‌درخشید، نوری نه از جادو، که از بلوغِ جادوگر.
جهان، برای نخستین‌بار، او را تمام و کمال دید.نه سایه‌ی پدر، نه بازتاب برادران، نه «پاتر کوچک»
بلکه لیلی لونا. خودِ حماسه. دختری که در آینه‌ی رنج، نه خویشتن را بازیافته بود، که فرمانرواییِ جادویِ خویش را آغاز کرده بود.سکوت شکست. زمین، نه نفس، نه فریاد، که یک تعظیمِ آرام کشید.و از میانِ نور و تاریکی، صدایی برخاست، نه از بیرون، نه از درون، که از خودِ هسته‌ی هر سنگِ هاگوارتز.

-اکنون... جادویِ تو آماده است، لیلی

در همان لحظه، آسمان شکافته شد.باد، نامش را با خود برد، نه به‌عنوان وارث گذشته، که چون الهه‌یِ الهامِ آینده.در جهانِ جادویی که برای نخستین‌بار… نه او را پذیرفته بود، نه توسط او آغاز شده بود، بلکه منتظرِ تجلیِ او بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Only Raven
پاسخ: * سرزمینی برای نوادگان گودریک گریفیندور *
ارسال شده در: دوشنبه 14 مهر 1404 23:00
تاریخ عضویت: 1404/05/29
تولد نقش: 1404/06/01
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:00
از: آن روز که در بند توام آزادم ...
پست‌ها: 69
مدیر فنی جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
خلاصه:
در زمستانی سرد، هاگوارتز به دستور سالازار اسلیترین بسته می‌شود. او به تمامی ساکنان قلعه — جادوآموزان و اساتید — اعلام می‌کند که به جای بازگشت به خانه، باید از یک پورتال عبور کنند و وارد دنیای موازی‌ای شوند که گودریک گریفیندور ساخته است. هدف، آزمایش شخصیت واقعی هر فرد در جهانی است که بر اساس ارزش‌های گودریک شکل گرفته است.

گودریک گریفیندور ظاهر می‌شود و اولین چالش را اعلام می‌کند: "آزمون اعتماد به خود". او از حاضرین می‌خواهد چوبدستی‌هایشان را کنار بگذارند و با سایه درونشان روبرو شوند. در این چالش، هر فرد با تاریک‌ترین ترس‌ها و عمیق‌ترین احساسات سرکوب‌شده خود مواجه می‌شود.

لیلی لونا پاتر به عنوان نمونه این چالش را تجربه می‌کند. او با سایه‌ای از خودش روبرو می‌شود که تمام حسادت‌ها و احساس نادیده گرفته شدنش در مقایسه با برادرانش، جیمز و آلبوس، را به رخ او می‌کشد. در اوج درماندگی، دوستش کوین به او کمک می‌کند تا بفهمد برای شکست این سایه، باید آن را به عنوان بخشی از وجود خود بپذیرد و در آغوش بکشد. لیلی با این کار بر چالش غلبه می‌کند و به درک جدیدی از خود و جایگاهش در خانواده می‌رسد: سهم منحصربه‌فرد او مهربانی است.

این چالش برای همه حاضرین در جریان است.

***


در گوشه‌ای از تالار، دابی جن خانگی مقابل شبحی از خودش ایستاده بود. شبح اما نایستاده بود! او در بند اسارت بود. دست و پاهایش را با غل و زنجیر بسته بودند. در عین حال، شبح با همان غل و زنجیر، روی تخت لمیده بود.

- بنده‌ی ارباب باش، پادشاهی کن!

- اما دابی جن آزاد!

- آره دابی آزاد که استخدام این و اون شد و تهشم معلوم نبود که به اندازه کافی گیر آورد یا نه! یک روز دامبلدور قربان مدیر بود که حامی آزادی اجنه بود ... اما بودجه نداشت که به دابی حقوق به موقع داد. یک روز سالازار اومد که بودجه داشت ... اما دیگه حامی آزادی اجنه نبود که اصلا به دابی حقوق داد!

- آزادی هم دردسرهای خودش رو داشت ... اما اونقدرا هم بد نبود.

- آره ... بندگی بد بود. این که همیشه از سقف بالای سر و بالش زیر سرت مطمئن بود، بد بود.

- سقف نمور و بالش سنگی!

- نه که از وقتی آزاد شد، پیش نیومد که برای همین هم لنگ بود و زیر شمشادهای پارک خوابید؟! این که ارباب از بهترین غذاها بهت داد که خورد و بنیه داشت و تونست زیاد کار کرد، بد بود!

- از زیاد اومده‌ی غذای خودش!

- نه که از وقتی آزاد شد هیچ وقت گرسنه نموند ... ارباب خیرت رو خواست! کافی بود که به ارباب اعتماد کرد. اون وقت دیگه اینقدر بهونه نگرفت! اون وقت همه چیز رو به ارباب سپرد. اون وقت دیگه انقدر برای هر چیزی دغدغه نداشت! اون وقت مثل من جوون‌تر هم موند!

نگاهی به صورت شبح انداخت ... راست می‌گفت! به وضوح از خودش جوان‌تر بود. از زمان آزادی، اضافه شدن چین و چروک‌های صورت خودش حسابی سرعت گرفته بود.

- اما دابی آزادگی و شرافتش رو به این چیزا نفروخت که زیر بار حرف زور رفت ...

- دابی خودش هم دونست که اینا بهونه بود! ارباب هیچ وقت به دابی حرف زور نزد. اون هیچ ظلمی به دابی نکرد و همیشه با دابی مهربون بود. همیشه دابی خودش بود که خودش رو تنبیه کرد! اون چیزی که دابی نتونست ازش گذشت، غرور و منزتش بود. چرا دابی انگشت‌هاشو توی گوشاش فرو کرد؟ دابی باید گوش داد! دابی به روی خودش نیاورد اما دلش برای لذت و رهایی لحظه‌ی جلویی پای ارباب به خاک افتادن تنگ شد. دابی خودش هم دلش خواست خودش رو از توهم آرادی رها کرد و در بند ارباب به آرامش مطلق رسید. دابی فق روش نشد اعتراف کرد که غلط کرد! مگه نه؟ دابی جواب داد ...

دابی جواب نداد! کسی هم توجهی به او نداشت. دیگران نیز هر یک با سایه‌ی خود مشغول بودند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
دابی نباید این پست رو می‌نوشت! دابی بد!
پاسخ: * سرزمینی برای نوادگان گودریک گریفیندور *
ارسال شده در: دوشنبه 14 مهر 1404 19:17
تاریخ عضویت: 1404/04/20
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:03
از: جایی بین خیال و واقعیت
پست‌ها: 179
ارشد ریونکلاو، ساحره سرشمار
آفلاین
لیلی هنوز به نقطه‌ای خیره مانده بود که سایه در آن ناپدید شده بود. صدای ضربان قلبش در گوشش می‌کوبید و دستانش هنوز می‌لرزید. هوای تالار سرد بود اما روی گونه‌هایش گرمایی نرم می‌دوید؛ انگار نوری آرام از درونش روشن شد.
نفسی لرزان کشید و بی‌اختیار لب زد:
– تموم شد...

کلماتش در فضا پژواک پیدا کرد. حتی خودش هم نمی‌دانست این را خطاب به چه کسی گفتبه خودش، به سایه، یا شاید به کوین که حالا دیگر نبود.
به کوین فکر کرد درونش لبریز از سپاس بود، اما ذهنش چنان در بهت و خستگی فرو رفته بود که حتی فرصت نکرد از او تشکر کند. فقط همان تصویر آخر در ذهنش مانده بود: دست‌های کوچکش که دست لیلی را به سایه می‌سپرد.

چند لحظه طول کشید تا بفهمد اشک از گوشه‌ی چشمش لغزیده است. پشت دستش را بالا آورد و به سرعت پاکش کرد. نه از غم، نه از ترس... از رهایی. از فهمیدن اینکه تمام آن نفرت و حسرتی که سایه فریاد می‌زد، دروغ بود.
مطمئن بود که هرگز چنین حسی به برادر هایش نداشته.
زیر لب تکرار کرد، محکم‌تر، تا خودش هم باور کند.
– هیچ‌وقت.

چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. در ذهنش، صدای خنده‌ی جیمز و شوخی‌های بی‌وقفه‌اش پیچید، بعد نگاه جدی و مصمم آلبوس وقتی از هری می‌خواست طلسمی جدید یادش بدهد. لبخندی بی‌اختیار بر لبانش نشست.
نه، هرگز از آن‌ها متنفر نبود. تنها دردش این بود که همیشه خواسته بود به اندازه‌ی آن‌ها دیده شود، نه به جای آن‌ها.
او هیچ‌گاه آرزو نکرده بود شنل پدر برایش بماند، حتی همین حالا هم مدت زمان بیشتری نسبت به برادرهایش شنل را نگه داشته بود. و به جز این به خوبس می‌دانست پدرش به هر سه‌شان یکسان عشق می‌ورزد، فقط هرکدامشان سهمی متفاوت از او داشتند.
جیمز سهم شوخ‌طبعی‌اش را، آلبوس عمق فکرش را، و لیلی...
لیلی لبخند زد.
سهم او مهربانی‌اش بود.

دستش را روی سینه‌اش گذاشت، جایی که هنوز گرمای لمس سایه حس می‌شد. شاید برای نخستین بار در تمام عمر، خودش را بخشیده بود. آن بخشِ کوچک و لرزان وجودش را که همیشه در سکوت گریه می‌کرد.
او پذیرفته بود و همین کافی بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در 1404/7/14 19:45:41

Only Raven

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: * سرزمینی برای نوادگان گودریک گریفیندور *
ارسال شده در: یکشنبه 13 مهر 1404 09:23
تاریخ عضویت: 1402/04/14
تولد نقش: 1402/04/15
آخرین ورود: امروز ساعت 04:00
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 304
تاریخ‌نگار دیوان جادوگران
آفلاین
هوای تالار بوی فلز و خاک مرطوب می‌ داد. نور ارغوانی اطراف دخترک مو سرخ می‌ تپید، مانند قلبی که بین ایستادن و زدن مردد است. لیلی عقب رفت، ولی سایه – همان لیلی دوم – به‌ سمتش آمد. صدایش آرام بود، اما هر واژه‌اش زهری کشنده داشت.
– جالبه، نه؟ چطور آدمی می‌تونه یک عمر لبخند بزنه و وانمود کنه که چیزی ازش کم نیست، در حالی که درونش تهی‌ تر از همه‌ ست. تو لبخند زدن رو از جینی یاد گرفتی، اما هیچ‌ وقت یاد نگرفتی چطور خودت باشی.

– دور شو! من... من نیازی به شنیدن این حرفا ندارم. تو فقط... انعکاس منی،... واقعی نیستی.

سایه پوزخندی زد.
– انعکاس؟ نه لیلی اشتباه نکن. من چیزی‌ ام که سعی کردی دفن کنی. من اونم که هر شب، وقتی چشمتو می‌ بستی، به صدای خنده‌ی برادرات گوش می‌داد و از خودش می‌پرسید «چرا من نه؟». من صدایی‌ ام که پدرت هرگز نشنید.

لیلی سعی کرد فاصله بگیرد، اما دیوار پشتش مثل جسمی زنده جلو آمد. او را در تنگنای خودش فرو برد. نفس دخترک تند شده بود. دلش می‌خواست فریاد بزند، اما حنجره اش او را یاری نمی کرد.

– تا ابد اسیر می‌ مونی لیلی. تا ابد تبدیل می شی به دختری که "پاتر" بودنش، فقط سایه‌ دوتا پسره.
- نه! بس کن! خواهش می کنم ادامه نده...


نور ارغوانی شدت گرفت. زمین لرزید. صدای قلب دختر در گوشش پیچید. پاهایش سست شد و داشت روی زمین می افتاد که یک نفر نزدیک آمد و دستش را گرفت. لیلی با تعجب چرخید و نگاهی به کوین که از ناکجاآباد ظاهر شده بود، انداخت.
– چی؟ کوین تو اینجا چی کار می کنی؟

کودک به جای پاسخ دادن خندید و به سایه اشاره کرد.
– لیلی باهاش دوشت شو.
– نمی تونم... اون من نیستم. صدای احساسات درونمه که به شکل سایه ظاهر شده.
– خب... پش بژار یه‌ بار دیگه شدات مال خودت بشه، نه مال اون... شعی کن باهاش دوشت بشی و تو آغوش بکشیش. اونم بخشی اژ وجودته هر چقدرم بد و تاریک باشه باید بپژیریش و باهاش شُلح کنی.

کوین قدمی جلو رفت. با دستان کوچک اما مطمئنش، دست سایه را گرفت و در دست لیلی گذاشت. لیلی اولش مردد بود و نمی دانست چه کار باید کند. اما بعد سعی کرد چشمانش را ببنند و به این فکر کند که حق با سایه است. او تمام مدت احساساتش را سرکوب می کرد. خاطرات بدش را هم در اعماق قلبش دفن می نمود. انقدری این را کرده بود که تمام احساسات به این حال و روز افتاده بودند و حتی خودش هم توان مواجهه با آنها را نداشت.

وقتی به این درک رسید که سایه منشا از دردهای سرکوب شده دارد، آرامشی عجیب در برش گرفت و فهمید می تواند خودش را ببخشد و با تمام احساسات خوب و بد بپذیرد. همین تفکر باعث شد بی هیچ ترسی جلو بیاید و سایه را در آغوش بکشد.

بعد این کار او، در کسری از ثانیه نور ارغوانی از هم شکافت و سایه با لبخندی بی صدا ناپدید شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تو اشتیاق بسوز و سرت رو بالا نگه دار!
سریعتر از باد به آسمون شیرجه بزن!
دنیایی فراتر از تصور تو دستاته و این باشکوهه!


پاسخ: * سرزمینی برای نوادگان گودریک گریفیندور *
ارسال شده در: پنجشنبه 10 مهر 1404 18:19
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:22
از: گیل مامان!
پست‌ها: 864
آفلاین
وزنی ناپیدا روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد؛ باری که عقلش می‌دانست وجود ندارد، اما جسم ظریفش آن را به‌تمامی حس می‌کرد. تالار چنان تاریک و پرابهام بود که هر قدمش از قدم پیشین سست‌تر و بی‌اعتمادتر می‌شد.

ناگهان احساس کرد سایه‌ای تاریک بر دیوار کنارش او را دنبال می‌کند. سایه‌ای با همان موهای بلند و صورت ظریف لیلی لونا، اما… چیزی در آن میان غریب بود.

از گوشه‌ی چشم حرکات سایه را زیر نظر گرفت. در آغاز می‌کوشید حرکاتش را تقلید کند و وانمود کند تنها بازتابی از اوست، اما هر بار که لیلی نگاهش را دوباره به مسیر می‌دوخت، سایه لبخندی شبح‌وار و شیطانی می‌زد و از او عقب می‌افتاد؛ گویی از تماشای تردید و سردرگمی صاحبش بیشتر لذت می‌برد تا تقلید از قدم‌های لرزان او.

پس از لحظاتی سکوت، شکیبایی‌اش به پایان رسید. به سمت سایه برگشت؛ انتظار داشت با دیدنش، دوباره مطیع شود و تقلید را از سر گیرد، اما این‌بار با خونسردی و بی‌اعتنایی سایه، بدنش سراسر لرزید. با اکراه نزدیک‌تر رفت و به موجود شبح‌وار نگریست. موجود، دست سیاهش را بر دیوار مقابل نهاد و این بار لیلی بود که تقلید کرد؛ دستش را درست روی همان نقطه گذاشت. کف دستا‌ن‌شان یکدیگر را لمس کرد. بادی سرد وزید و موهای بلند لیلی و سایه در هم آمیخت. چشمان سبزش، بی‌آنکه خود بداند، بسته شد و تن سستش بی‌اختیار بر زمین نشست. در آن سوی دیوار نیز همان اتفاق افتاد؛ سایه درست به سان آینه‌ای، روی زمین نشسته و پیشانی‌اش را بر پیشانی لیلی نهاده بود.

همه‌چیز ناگهان تاریک‌تر شد... سردتر... خاموش‌تر...

- لیلی لونا پاتر.

صدایی سرد در گوشش پیچید. صدایی شبیه خودش، اما از جنسی دیگر؛ نه آن صدایی که اطرافیان یا خانواده‌اش شنیده بودند بلکه همان صدایی که در لحظات شکست و تلخی از درونش با او نجوا می‌کرد. همان وقت‌ها که در امتحانات نمره‌ای پایین می‌گرفت و تصمیم بر آن می‌نهاد که حقیقت را در نامه‌های هفتگی‌اش از مادرش، جینی، پنهان کند. یا زمان‌هایی که با چشمانی پر از حسرت، شنل نامرئی پدر را در دستان آلبوس و جیمز می‌دید.

- دختری که هیچ‌‌وقت در میون برادرانش دیده نشد. دختری که تنها میراث پاتر براش چشمان پدرش بود. آه... لیلی بیچاره.

نوری ارغوانی اطرافش را فرا گرفت. دیگر سایه‌ای نبود؛ آن‌چه برابرش ایستاده بود خود لیلی بود اما با چهره‌ای متفاوت از همیشه. لبخندی که بر لب داشت، لبخند نبود؛ تنها گوشه‌‌های لبش بود که به اجبار بالا رفته بودند. چشمان پر از کینه‌اش، بی‌پلک‌زدن، مستقیم در عمق نگاه لیلی واقعی خیره شده بودند.
- یادته تموم اون وقت‌هایی که جیمز و آلبوس عزیزدردنه به‌خاطر موفقیت‌هاشون تحسین می‌شدند، به خودت گفتی از اینکه پدر و مادرت زیر سایه سنگین دوتا پسرشون هیچ‌وقت تو رو ندیدند چقدر متنفری؟ یادته چندبار به خاطر ولگردی‌های شبانه‌شون که با شنل پدرت می‌رفتند و تو رو راه نمی‌دادند، برادراتو نفرین کردی؟ اوه… یادت هست اون روز داخل ایستگاه کینگزکراس، وقتی هری پاتر مشهور، کنار آلبوس سوروس کوچولو نشست و با نگاهی پدرانه به اون دلداری داد چقدر حسرت خوردی که کاش تو جای آلبوس بودی؟ آدمای داخل ایستگاه رو یادته چطوری به پسر هری پاتر معروف نگاه می‌کردن انگار که یک قدیسه؟ هیچ‌ وقت پدرت چنین توجه‌ای رو به تو نشون داد؟

کاش آن یکی لیلی خفه می‌شد. کاش این واژه‌ها در همان نور ارغوانی محو می‌شدند. این‌ها همان حرف‌هایی بودند که سال‌ها بر شانه‌هایش سنگینی کرده اما هرگز به آن‌ها مجال بیان نداده بود. اگر کسی می‌شنید چه؟ اگر این‌ها تنها در ذهنش نبودند؟ نه… باید همه را انکار کند. مثل همیشه. مثل هربار.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: * سرزمینی برای نوادگان گودریک گریفیندور *
ارسال شده در: پنجشنبه 10 مهر 1404 15:23
تاریخ عضویت: 1404/04/20
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:03
از: جایی بین خیال و واقعیت
پست‌ها: 179
ارشد ریونکلاو، ساحره سرشمار
آفلاین
در زمستانی سرد، هاگوارتز بسته شد و جادوآموزان و اساتید در تالار بزرگ جمع شدند. سالازار اسلیترین اعلام کرد که امسال هیچ‌کس به خانه بازنخواهد گشت و باید از پورتالی عبور کنند که آن‌ها را به دنیایی موازی می‌برد، جهانی که گودریک گریفیندور ساخته است تا شخصیت واقعی هر کس در آن آزمایش شود.

جادوآموزان با هیجان و کمی ترس وارد پورتال شدند. حتی لرد ولدمورت، با ظاهر جوان تام ریدل، تصمیم گرفت خود را محک بزند و وارد پورتال شد.
ولی با این تفاوت که بر خلاف تمامی افراد، میتوان هروقت که بخواهد به دنیای عادی برگردد.
در دنیای جدید، همه جا آرام و محزون بود و نور کم‌رنگ مسیر را روشن می‌کرد. دانش‌آموزان با سردرگمی و کنجکاوی به جلو رفتند و برخی نگران چالش‌ها بودند. ناگهان گودریک گریفیندور ظاهر شد و اعلام کرد که چالش اول بسیار ساده است و از آن‌ها می‌خواهد آماده شوند و چوبدستی‌هایشان را کنار بگذارند.
-------




گودریک مکثی کرد و نگاهی آرام اما نافذ به جمعیت انداخت. شمع‌ها هنوز با شعله‌های لرزان‌شان می‌سوختند و نور کم‌سو روی صورت‌های جوان جادوآموزان می‌افتاد. سکوت سنگین تالار، هر نفس را بلند می‌کرد و هر صدای کوچک، طنینش در فضا می‌پیچید.

او آهسته قدم برداشت. هر حرکتش، سنگ‌های تالار را به آرامی به صدا درمی‌آورد و انعکاس ردای سرخ‌رنگش روی دیوارها کشیده می‌شد. دستش را بالا برد و با حرکتی آرام، نشان داد که همه باید توجه کنند.

-چالش اول شما، آزمون اعتماد است.

به چهره های متعجبی که به او چشم دوخته بودند نگاه کرد.
-اما نه به من، نه به دیگری… بلکه به خودتان!

نور شمع‌ها، حرکت ردای او و سایه‌هایی که روی دیوار می‌افتادند، ترکیبی ساخته بودند که انگار زمان در تالار کند شده است. جادوآموزان در سکوت به او نگاه می‌کردند، هیچ‌کس جرات تکان خوردن نداشت.

گودریک یک قدم دیگر برداشت و نگاهش را به سمت انتهای تالار بردو مکث کرد تا حرف هایش تاثیر خودشان را بگذارند.
-در این فضا، هر یک از شما با تصویری روبه‌رو خواهید شد که باورهای درونی‌تان را آشکار می‌کند. ترس‌ها و آرزوهای پنهان شما، آنچه که حتی از خودتان پنهان کرده‌اید، همه… در مقابلتان قرار خواهد گرفت.

شعله‌ها آرام آرام لرزیدند، انگار با هر کلمه‌ی او بیشتر می‌سوختند و نور خیره‌کننده‌ای روی صورت‌های جوانان تابید. تالار، حالا پر از حس انتظار بود؛ انتظار چیزی نامعلوم که هر کسی به نوعی آن را حس می‌کرد، حتی اگر نمی‌دانست چیست.

گودریک مکثی کرد و سپس با حرکتی آرام دستش را روی سکوی پیش رو کشید. مهی از نور سرخ و طلایی از زمین برخاست و آرام آرام در هوا پخش شد، نورهایی که بر دیوارها و ستون‌ها سایه‌هایی عجیب و مرموز می‌انداختند. سایه‌ها کشیده می‌شدند و از کف تالار تا سقف حرکت می‌کردند، انگار زنده بودند و همه چیز را زیر نظر داشتند.

-برای عبور از این مرحله، باید ابتدا با خودتان روبه‌رو شوید. نه با نقاب‌هایی که بر چهره دارید، نه با ماسک‌هایی که روح‌تان را پوشانده است… فقط خودِ واقعی‌تان را ببینید و بپذیرید.

لیلی نفس عمیقی کشید. قلبش با هر کلمه‌ی او تندتر می‌زد. نگاهش به شعله‌های شمع‌ها دوخته شده بود و در همان حال، سایه‌ها روی دیوار، حرکت آرام او را دنبال می‌کردند. احساس کرد هر قدمی که می‌خواهد بردارد، سنگینی خاصی دارد؛ گویی تالار خود از او انتظار دارد.

گودریک قدمی نزدیک‌تر رفت و دستانش را آرام روی سکوی کوچک گذاشت.
-اکنون نگاه کنید… و تصمیم بگیرید که مسیرتان را ادامه می‌دهید یا نه. تنها کسانی می‌توانند ادامه دهند که شجاعت رویارویی با خودشان را دارند.

نور هاله‌ای آرام و ملایم‌تر شد، اما همچنان محیط را پر از انتظار و تعلیق نگه داشته بود. لیلی، با چشمانی خیره و نفس‌هایی کوتاه، آماده شد تا قدم اول را بردارد. با اینکه حرف های گودریک شنیده بود، ولی میدانست که راه برگشتی وجود ندارد. هنوز هیچ چیز مشخص نبود، اما او حس می‌کرد که این سکوت، قبل از طوفان، سنگین‌ترین بخش است.

هر حرکت گودریک، هر نگاه و هر کلمه‌ای که می‌گفت، در تالار تأثیری عمیق داشت. جادوآموزان دیگر در سکوت و با هیجان، قدم به قدم با او همراه بودند، اما هیچ‌کس صدایی از خود درنمی‌آورد. فقط تالار، شمع‌ها و سایه‌ها بودند که حال و هوای این آغاز را شکل می‌دادند.
ایا همه با موفقیت از این چالش عبور میکردند؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در 1404/7/10 15:51:59

Only Raven

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: * سرزمینی برای نوادگان گودریک گریفیندور *
ارسال شده در: پنجشنبه 10 مهر 1404 09:24
تاریخ عضویت: 1382/10/21
تولد نقش: 1398/05/26
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:58
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1514
مدیر اخبار و مترجم دیوان جادوگران، شهردار لندن، استاد هاگوارتز
آفلاین
گودریک گریفیندور با قامتی بلند، ریش و موی خرمایی‌رنگ، نگاهی نافذ و لبخندی که آنها را جذب خود می‌کرد، گام‌های بلندی برداشت و وارد تالار شد.

همه با احترام و حیرت به او نگاه می‌کردند. بعد از سالازار اسلیترین و هلگا هافل‌پاف، حالا نوبت به ظهور گودریک گریفیندور رسیده بود؟

گودریک گریفیندور با آن ردای سرخ‌رنگش، گویی از دل جهنم بیرون آمده بود تا آنها را بیازماید.

چیزی نگذشت که همهمه در میان هیئتی که به دستور سالازار اسلیترین به آنجا آمده بودند بالا رفت. هر یک حدسی می‌زدند و کوچک‌ترها از ترس به خود می‌لرزیدند. جادوآموزان گروه گریفیندور خشنود به نظر می‌رسیدند. آماده بودند گودریک یک به یک از آنها استقبال کند.

اما گودریک بدون اینکه حتی نگاهی به آنها بیاندازد، از میانشان عبور کرد و به سوی انتهای تالار رفت، جایی که می‌توانست روی سکویی بایستد و برایشان سخنرانی کند. شمشیر بلندی که از کمرش آویزان بود به پای چند نفر خورد و مشخص بود دردشان گرفته است، اما گودریک به روی مبارکش هم نیاورد و به راهش ادامه داد.

لرد ولدمورت سبزپوش با نگاهی پر از آتش که معلوم نیست آتش خشم بوده یا هیجان، در میان جمعیت ایستاده بود و مثل بقیه اما بی‌نهایت کنجکاوتر منتظر بود چالش اول را بشنود. هیچکس از حضور شرارت او آگاه نبود چرا که لرد ولدمورت اکنون ظاهر تام ریدل هفده‌ساله به خود گرفته بود و مثل دیگر دانش‌آموزان هاگوارتز شده بود.

به نظر می‌رسید بزرگسالان دیگری که قدم در این راه گذاشته بودند هم به سن و سال دانش‌آموزان هاگوارتز درآمده بودند بی‌آنکه خودشان آن را حس کرده باشند.

گودریک سخنرانی‌اش را اینگونه آغاز کرد:

- ای دانش‌آموزان شجاع، باهوش، مهربان و بلندپرواز! چالش اول شما بسیار ساده خواهد بود! چوبدستی‌ها را کنار بگذارید و آماده شوید!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در 1404/7/10 9:48:30
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!
پاسخ: * سرزمینی برای نوادگان گودریک گریفیندور *
ارسال شده در: چهارشنبه 9 مهر 1404 07:54
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: جمعه 16 آبان 1404 14:20
از: سیرک عجایب
پست‌ها: 123
رئیس مجمع ویزنگاموت، ارشد هافلپاف، رئیس کسبه دیاگون، استاد هاگوارتز
آفلاین
- شاید چون هنوز اولشه! باید از اینجا رد بشیم تا بتونیم اون چیزی که گودریک واقعا ساخته رو ببینیم.

این جمله از دهان گابریلایی خارج شد که با هیجان، دور تا دور تالار را جستجو می‌کرد. او اطمینان داشت که کاری برای انجام دادن وجود دارد. که آنها باید چیزی را تغییر دهند، چالشی را رد کنند تا بتوانند با عظمتی که در ذهن تک تک بچه ها بود، رو به رو شوند. اما آیا همه‌ی آنها می‌توانستند به همان سادگی چالش ها را رد کنند؟ چالشی که با هر مضمون و زمینه‌ای، به دنبال نمایان کردنِ شخصیت واقعی آنها بود.

افراد زیادی بودند که نمی‌دانستند خود واقعی‌شان چیست یا کیست... اصلا نمی‌دانستند که آیا آن خود واقعی را پیدا کرده‌اند یا نه؟ و اشخاصی نیز بودند که آن را پیدا کرده بودند و به همین دلیل، واهمه‌ای از چالش ها نداشتند. اما افرادی هم بودند که می‌ترسیدند. افرادی که از بروز خود واقعی‌شان به اندازه‌ای ترس داشتند که خودشان را مجبور به فراموش کردنِ آن شخصیت کرده بودند. افرادی که پشت ماسک های درخشان و واقعی تر از واقعیتشان، پنهان شده بودند. مثل آقای تالی که حالا باید با هیبرنیوس مالکولم رو به رو می‌شد. چیزی فراتر از آقای تال... چیزی فراتر از آنچه هرروز با آن رو به رو می‌شد و هرروز با آن لقب صدایش می‌زدند.

- میگم که... اینجور چالش ها نباید اجباری باشه، باید باشه؟ به نظرم بهتره دنبال یه راه خروج باشیم.
- منظورت چیه؟! قرار نیست که بترسیم و فرار کنیم... این دقیقا تضادِ اون کاریه که گودریک می‌خواد.
- اما ما مجبور نیستیم اون کاری رو انجام بدیم که گودریک می‌خواد!

بحث و گفتگو ها درحال بیشتر شدن بود، پچ پچ ها در گوشه و کنار تالار به وضوح شنیده می‌شدند. تا اینکه صدای باز شدنِ در تالار، همه را ساکت کرد. شخصی درحال ورود بود... اما هیچکدام از حاضرینِ در تالار، قادر به دیدن آن شخص نبودند. بلکه فقط قادر به شنیدنش بودند!

- از همگی عذر می‌خوام که اینجا منتظرتون گذاشتم. حالا می‌تونیم چالش اول رو شروع کنیم!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: * سرزمینی برای نوادگان گودریک گریفیندور *
ارسال شده در: سه‌شنبه 8 مهر 1404 11:06
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: جمعه 16 آبان 1404 23:39
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 299
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
همه‌ی جادوآموزان و اساتید که وارد پورتال شدند، سالازار با حرکتی دورانی پورتال طلایی و نورانی را بست و سرسرا در تاریکی و سکوتی که از هاگوارتز بعید بود غرق شد. سالازار لحظه‌ای همان‌جا در سکوت ایستاد و به تاریکی که ستون‌های هاگوارتز مانند درختان تنومند صنوبر آفریده بودند، نگاه کرد. نگاهش اما نگاهی گنگ و توخالی نبود و حرارت خاصی داشت.

صدایش مانند خنجری برنده هوا را شکافت.
- می‌توانی از پورتال رد نشوی… تو برای من خاص هستی و عیار وجودت را از قبل می‌دانم… نیازی نیست آزموده شوی… ولی اگر اصرار داری…

میان سایه‌ها، درست جایی که به نظر می‌رسید هیچ چیز وجود ندارد، مرد بلندقامتی آرام از تاریکی دورش شکل گرفت و در میان نور ماهی که از پنجره می‌تابید ایستاد. صورتش هیچ حسی نداشت و پوست چنان روشن و شفاف بود که هزاران رگ کوچک را می‌شد دید که مانند هزاران مار آبی‌رنگ در زیر پوستش خزیده بودند. چشمان سرخش دو اخگر تابان بود که با هیچ پلک زدنی خاموش نمی‌شد و آرام نمی‌گرفت.

لرد ولدمورت به چهره‌ی سالازار خیره شد و به نرمی گفت:
- نه، جد بزرگوار… این می‌تواند یک محک خوب برایم باشد… می‌دانی قلبی ندارم که چیزی به تپش بیندازد و دارایی ندارم که از دست دادنش بتواند بترساندم… من رها هستم… آنقدر رها که گاهی حتی یادم می‌رود که به جسمم هم تعلق دارم…

کمی صبر کرد و بعد قدمی نزدیک‌تر رفت و ادامه داد:
- من را بفرست آنجا… هم می‌توانم خودم را محک بزنم و هم می‌توانم ببینم دنیایی که گودریک آرزویش را داشت چقدر می‌تواند مسخره باشد… این تفریح را از من دریغ نکن!

نه لبخندی داشت و نه لحنش شاد بود، ولی با این وجود سالازار شوخی‌اش را فهمید و لبخند زد. او جز معدود کسانی بود که تام را درک می‌کرد و می‌فهمید. سالازار دستش را در هوا تکان داد و این بار پورتالی با شعله‌های سبز رنگ آفرید.
- این یک پورتال خاص است… برخلاف بقیه، تو هر وقت دلت خواست می‌توانی برگردی. بهت خوش بگذرد، نواده عزیزم!

ولدمورت سرش را به نشانه سپاس تکان داد و بی هیچ حرفی وارد پورتال شد. او نیز مانند گابریلا، بعد از وارد شدن به پورتال، در تاریکی محض فرو رفت. انگار دنیای جدید او را می‌سنجد و داشت تصمیم می‌گرفت که چگونه او را در دل خود راه دهد. لرد صبور و آرام بود. در تاریکی بی هیچ حرکتی منتظر ماند و آماده دیدن دنیای جدید شد.

کم کم رنگ‌ها پدیدار شدند. مانند نقاشی پیر که با حوصله به بومش رنگ می‌پاشد، همه چیز به آرامی شکل گرفت و خود را نشان داد. دیوارهای قلعه شکل گرفتند و همان نور ماه درخشید. اما عجیب این بود که برخلاف تصور لرد که انتظار دنیایی سراسر نور و شادی داشت، قلعه چنان آرام و محزون بود که انگار خالی از سکنه است. نورها کم‌سو بودند، کف زمین خاک گرفته بود و خزه‌ها به میانه سنگ‌ها چنگ انداخته بودند.

کسی از پشت سرش پرسید:
- این چیزی است که گودریک دوست داشت؟ عجیب نیست؟ صبر کن ببینم… ما اصلاً درست آمدیم؟

به عقب چرخید و خیل دانش‌آموزان و اساتید را در پشت سرش دید و اگرچه نمی‌دانست چه کسی این سوال را پرسیده، ولی عمیقاً با او موافق بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: * سرزمینی برای نوادگان گودریک گریفیندور *
ارسال شده در: دوشنبه 7 مهر 1404 21:38
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 03:28
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 504
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
گابریلا در میان جمعیتی که به تازگی از پورتال عبور کرده بودند، بیش از همه مشتاق به نظر می‌رسید. از وقتی که به یاد داشت در حال به چالش کشیده شدن بود و دیگر ترسی از آن نداشت. از آزمون‌های سخت اما پر از درس سالازار گرفته، تا شیاطینی در جهنم که خواهان انتقال دانششان به او بودند. حتی اگر بیشتر در مورد آن فکر می‌کرد، احتمالا می‌گفت دلش برای دوباره قرار گرفتن در میدان نبرد تنگ شده بود.

با این که گابریلا جادوآموزی سال‌هفتمی بود و از تعداد زیادی از جادوآموزان بزرگ‌تر بود، با این حال جادوگران جوان قد بلندی که در جای‌جای جمعیت دیده می‌شدند، دیدن آن‌چه پیش رویش قرار داشت را دشوار کرده بودند. تنها چیزی که او می‌دید، آدم‌های دیگر در اطرافش بود.

بنابراین گابریلا مدام متوقف می‌شود و روی دو پایش می‌ایستد تا زودتر دریابد به کجا وارد شده‌اند و چه چیزی در انتظارشان است. بالاخره وقتی تلاش‌هایش نتیجه می‌دهد و در یک نگاه موفق به دیدن مسیر جلویشان می‌شود، تازه علت رفتار دیگران را در میابد. در چهره‌ی تمام کسانی که در حوزه‌ی دیدش بودند، تنها سردرگمی بود که دیده می‌شد. زیرا کل محوطه‌ی اطراف در تاریکی فرو رفته بود و سوسوی نور کمرنگی که مسیر رو به جلو را مشخص می‌کرد، تنها منبع نور بود.

اما در انتهای شمع‌های معلق در هوا، دوباره تاریکی بود که انتظارشان را می‌کشید. گابریلا با خود فکر می‌کند احتمالا وقتی همه به جایی که باید برسند، سورپرایز نهایی که چالش‌های پیش رویشان را هویدا می‌کند، فرا خواهد رسید.

بالاخره بعد از کمی پیاده‌روی و وقتی به اندازه‌ی کافی از پورتال دور می‌شوند که دروازه‌ی بزرگ آن قادر به بسته شدن به روی آن‌ها شود، این‌بار در یک آن، همه‌جا واقعا در تاریکی مطلق فرو می‌رود.

اما این تاریکی تنها چند ثانیه دوام دارد و در یک چشم به هم زدن، نوری خیره‌کننده از بالای سرشان شروع به تابیدن می‌کند که همگان را وادار به بستن چشمانشان می‌کند. قلب یکایک جادوآموزان به سرعت شروع به تپیدن می‌کند. همه می‌دانستند که با فروکش کردن نور و گشودن چشمانشان، بازی آغاز می‌شود...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟