خلاصه:
در زمستانی سرد، هاگوارتز به دستور سالازار اسلیترین بسته میشود. او به تمامی ساکنان قلعه — جادوآموزان و اساتید — اعلام میکند که به جای بازگشت به خانه، باید از یک پورتال عبور کنند و وارد دنیای موازیای شوند که گودریک گریفیندور ساخته است. هدف، آزمایش شخصیت واقعی هر فرد در جهانی است که بر اساس ارزشهای گودریک شکل گرفته است.
گودریک گریفیندور ظاهر میشود و اولین چالش را اعلام میکند: "آزمون اعتماد به خود". او از حاضرین میخواهد چوبدستیهایشان را کنار بگذارند و با سایه درونشان روبرو شوند. در این چالش، هر فرد با تاریکترین ترسها و عمیقترین احساسات سرکوبشده خود مواجه میشود.
لیلی لونا پاتر به عنوان نمونه این چالش را تجربه میکند. او با سایهای از خودش روبرو میشود که تمام حسادتها و احساس نادیده گرفته شدنش در مقایسه با برادرانش، جیمز و آلبوس، را به رخ او میکشد. در اوج درماندگی، دوستش کوین به او کمک میکند تا بفهمد برای شکست این سایه، باید آن را به عنوان بخشی از وجود خود بپذیرد و در آغوش بکشد. لیلی با این کار بر چالش غلبه میکند و به درک جدیدی از خود و جایگاهش در خانواده میرسد: سهم منحصربهفرد او مهربانی است.
این چالش برای همه حاضرین در جریان است.
***
در گوشهای از تالار، دابی جن خانگی مقابل شبحی از خودش ایستاده بود. شبح اما نایستاده بود! او در بند اسارت بود. دست و پاهایش را با غل و زنجیر بسته بودند. در عین حال، شبح با همان غل و زنجیر، روی تخت لمیده بود.
- بندهی ارباب باش، پادشاهی کن!
- اما دابی جن آزاد!
- آره دابی آزاد که استخدام این و اون شد و تهشم معلوم نبود که به اندازه کافی گیر آورد یا نه! یک روز دامبلدور قربان مدیر بود که حامی آزادی اجنه بود ... اما بودجه نداشت که به دابی حقوق به موقع داد. یک روز سالازار اومد که بودجه داشت ... اما دیگه حامی آزادی اجنه نبود که اصلا به دابی حقوق داد!
- آزادی هم دردسرهای خودش رو داشت ... اما اونقدرا هم بد نبود.
- آره ... بندگی بد بود. این که همیشه از سقف بالای سر و بالش زیر سرت مطمئن بود، بد بود.
- سقف نمور و بالش سنگی!
- نه که از وقتی آزاد شد، پیش نیومد که برای همین هم لنگ بود و زیر شمشادهای پارک خوابید؟! این که ارباب از بهترین غذاها بهت داد که خورد و بنیه داشت و تونست زیاد کار کرد، بد بود!
- از زیاد اومدهی غذای خودش!
- نه که از وقتی آزاد شد هیچ وقت گرسنه نموند ... ارباب خیرت رو خواست! کافی بود که به ارباب اعتماد کرد. اون وقت دیگه اینقدر بهونه نگرفت! اون وقت همه چیز رو به ارباب سپرد. اون وقت دیگه انقدر برای هر چیزی دغدغه نداشت! اون وقت مثل من جوونتر هم موند!
نگاهی به صورت شبح انداخت ... راست میگفت! به وضوح از خودش جوانتر بود. از زمان آزادی، اضافه شدن چین و چروکهای صورت خودش حسابی سرعت گرفته بود.
- اما دابی آزادگی و شرافتش رو به این چیزا نفروخت که زیر بار حرف زور رفت ...
- دابی خودش هم دونست که اینا بهونه بود! ارباب هیچ وقت به دابی حرف زور نزد. اون هیچ ظلمی به دابی نکرد و همیشه با دابی مهربون بود. همیشه دابی خودش بود که خودش رو تنبیه کرد! اون چیزی که دابی نتونست ازش گذشت، غرور و منزتش بود. چرا دابی انگشتهاشو توی گوشاش فرو کرد؟ دابی باید گوش داد! دابی به روی خودش نیاورد اما دلش برای لذت و رهایی لحظهی جلویی پای ارباب به خاک افتادن تنگ شد. دابی خودش هم دلش خواست خودش رو از توهم آرادی رها کرد و در بند ارباب به آرامش مطلق رسید. دابی فق روش نشد اعتراف کرد که غلط کرد! مگه نه؟ دابی جواب داد ...
دابی جواب نداد! کسی هم توجهی به او نداشت. دیگران نیز هر یک با سایهی خود مشغول بودند.