ملانی، آستریکس و لیسا کاملا گیج شده بودند. لاکرتیا داشت در سطح هوشی بالای ریونکلاو صحبت میکرد و آن ها متوجه نمیشدند. گویی لاکرتیا در دنیای موازی معماها غرق شده بود...
اندکی که گذشت... آن سه هر چه با هم مشورت کردند به نتیجه ای نرسیدند و بنابراین تصمیم گرفتند وقت را تلف نکنند و فعلا به تالار گروه های دیگر بروند تا شاید بتوانند با کمک آن ها این معما را حل کنند یا حداقل سرنخی از قاتل پیدا کنند اما در همین لحظه بردلی سوار بر جاروی نیمبوسش، با سرعتی بسیار زیاد از یکی از پنجره های تالار وارد شد و به زمین نشست.
گرد و خاک که فرو نشست... و بردلی در حال رفتن به سمت آشپزخانه ریونکلاو بود، لیسا فکری به ذهنش رسید و به سمت او رفت و گفت:
_ هی بردلی سلام!
بردلی چند لحظه با تعجب به لیسا نگاه کرد، گویی دنبال جواب سوالی بود و سپس گفت:
_ ئه سلام! اگه اشتباه نکنم تو لیسا هستی! گریفندور؟ درسته؟ اینجا چیکار میکنی؟
لیسا: _ بله درسته! با ملانی و آستریکس دنبال قاتل میگردیم!
بردلی: _ به نتیجه ای هم رسیدید؟
لیسا: _ حقیقتش لاکرتیا اون گوشه نشسته و یه چیزای معماگونه میگه ما متوجه نمیشیم! اما تو همگروهیش هستی، شاید متوجه بشی! میشه کمک کنی؟
_ باشه!
آن سه به اتفاق بردلی به سمت لاکرتیا رفتند و لاکرتیا مجددا همان حرفایش را تکرار کرد:
نقل قول:
سکوت آینه ... تصویر یک عکس ... تصویر دروغین ... گربه نقاش ... دنیای موازی ... قاتل دروغگو ...
بردلی کمی چانه اش را خاراند و سپس دست در جیبش کرد و اسنیچ طلایی اش را درآورد و آن را رها کرد. اسنیچ کمی آن دور و بر چرخید و سپس گویی بخواهد چیزی بگوید ... با سرعتی بسیار زیاد روبروی آن ها پرواز میکرد و در حین پرواز الگوهایی نامرئی در هوا میکشید.
ده ثانیه بعد، آرام گرفت و رفت روی شانه بردلی نشست.
بردلی چند ثانیه ای با سرعت زیاد پلک زد، سپس به سمت گربه لاکرتیا رفت، سر او را نوازش کرد و گربه پس از کمی خُرخُر از جایش بلند شد و رفت جای دیگری نشست. در زیر پای او جای پنجه هایش که گویی نقاشی ای کشیده بود مشخص بود. نقاشی نامفهومی از یک مرد بلند قد و مو سیاه که یک چوبدستی تیز و بلند در دست داشت!
بردلی این بار کمی سرش را خاراند... مکث کرد و گفت:
_ غلط نکنم قاتل یه زنه که موهای بوری داره و اسلحه ش شمشیره!
لیسا با تعجب پرسید: _ از کجا فهمیدی؟
بردلی: _ لاکرتیا میگفت تصویر در آینه دروغ میگه اما گربه همون دروغ رو میتونه منعکس کنه. حالا توی نقاشی زیر پاش یه مرد بود که در نتیجه اگه دروغ باشه میشه یه زن! بعد مو سیاه بود که در واقع باید مو بلوند باشه و همینطور یه چوبدستی دراز داشت که حتما اینم دروغ بوده و یه شمشیر دراز بوده!
لیسا: _ چه سر نخ خوبی! باید به بقیه هم بگیم تا بتونیم این زنه رو پیدا کنیم! حتما هنوزم توی هاگوارتز میچرخه تا قربانی های بیشتری پیدا کنه!
بردلی با بی تفاوتی: _ آره درسته! پس من برم یه چیزی تو آشپزخونه بخورم! گرسنه مه! بای بای!
لیسا با تعجب: _ یعنی دوس نداری دنبال ما بیای و زنه رو پیدا کنیم؟
بردلی: _ نه مرسی!
سپس او از آن سه نفر جدا شد و به سمت آشپزخانه رفت.
لیسا شانه اش را بالا انداخت و به ملانی و آستریکس گفت:
_ انگار بازم فقط خودمون سه نفر هستیم! حالا حداقل یه سرنخ خوب داریم!
ملانی: _ آره درسته! گریفندوری ها کم نمیارن! شجاعتمونو نشون میدیم!
آستریکس: _ معلومه! بزنید بریم!