هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
* لینی دوباره ویز ویزکنان در حال متر کردن گوشه‌ای از تالار ریونکلاو بود که از قضا مجددا سو پشت صندلی و میزی همون سمت نشسته بود! لینی با هر چرخی که می‌خواست بزنه زیر چشمی نگاهی به سو می‌نداخت. انگار که منتظر بود خود سو واکنشی نشون بده. ولی خب نمی‌ده! پس لینی بالاخره تصمیم می‌گیره خودش دست به کار بشه!
- سو من می‌دونم!

سو که عمیقا مشغول خوندن کتابی بود، کمی کتابو پایین میاره و به لینی که دوباره روی کپه‌ی کتاباش فرود اومده بود نگاه می‌کنه. شاید باید دفعه بعد چینش کتاب‌ها رو طوری انجام می‌داد که ارتفاعی هم سطح با صورتش پیدا نکنن تا لینی بتونه این‌طور روشون وایسه و باهاش چشم تو چشم بشه.
- چیو می‌دونی لینی؟
- راز طول عمر و سلامت پروفسور روزیه رو!
- می‌دونی؟
- البته که می‌دونم! رازش لرد سیاهه!

سو کتابی که دستش بودو به سرعت روی میز می‌ذاره که حاصلش بلند شدن موجی از انرژیه که برای پرتاب کردن پیکسی آبی رنگ کوچیک تا سقف کافیه.

- لردو می‌خورده؟ موهاشو؟ نکنه واسه همین لرد مو نداره؟

چشمان سو، لینی رو که از نزدیکی سقف در حال بازگشت به روی کتاب‌ها بود دنبال می‌کنه. اما در حقیقت بیشتر از این که چشماش به دنبال لینی باشه، سوالش بود که به دنبال جواب بود! اما نمی‌دونست چرا این‌بار بازگشت لینی طوری بود که انگار یک قرن طول کشیده بود. شاید باید کتاب رو با شدت کم‌تری روی میز می‌کوبید!

بالاخره لینی فرود میاد.
- معلومه که نه!
- لرد طلسم خاصی روش اجرا می‌کرده؟
- اینم نه!
- لرد غذای مخصوصی داره که به ایوان هم می‌داده بخوره؟

سو یک لحظه بیشتر به حرفی که زده بود فکر می‌کنه و بعد با تعجب تکمیل می‌کنه:
- یعنی لرد هم وقتی بمیره... یعنی کامل بمیره... بعد از صد سال... به مرگ طبیعی... خیله خب به صورت فرضی... اسکلت می‌شه؟
- نه سو! مگه داستان تخیلیه.
- راستش بازگشت به زندگی به شکل اسکلت چندان هم غیر تخیلی نیست! بگو رازش چیه خب!

لینی با ذوق و شوق شروع به تکون دادن پاها و شاخکاش می‌کنه.
- گفتم دیگه. رازش لرده. اون مرگخوار وفادار لرده و قبل از هر وعده با ذکر نام "یا ابر لرد سیاه" غذا رو می‌خورده. دیگه مهم نبوده چی می‌خورده، همین که با یاد و نام لرد بوده اثر خودشو می‌ذاشته!

لینی با دیدن چهره‌ی سو که تردید توش موج می‌زد ادامه می‌ده:
- مثلا خود منو ببین! از وقتی تصمیم گرفتم مرگخوار بشم پوستم شفاف‌تر شده. شاخکام حساس‌تر، بال‌هام قوی‌تر و پاهام...

لینی کاربردی برای پاهاش پیدا نمی‌کنه. چون اصولا در حال پرواز بود و پاهاش همینطوری فقط تو هوا ول بودن. بعد از مکثی کوتاه حرفشو تکمیل می‌کنه.
- خلاصه که پیکسی‌تر شدم.

سو با بی‌میلی دوباره کتابشو برمی‌داره.
- لازم می‌دونم بهت یادآوری کنم سر کلاس گفت اگه تغذیه بنیانگذاران مناسب می‌بود الان زنده بود...

لینی نمی‌ذاره حرف سو تموم بشه و می‌پره وسط حرفش.
- خب درست گفته! اون موقع لرد هنوز به دنیا نیومده بوده که اونا بخوان بشناسنش و با ذکر یاد و نام لرد به تغذیه مشغول بشـ...

این‌بار نوبت سو بود تا وسط حرف لینی بپره.
- پس اینو چی می‌گی؟ گفت قطعا دلیلش به تغذیه جادویی مربوط میشه!
- خب می‌شه دیگه! تغذیه عملی جادویی یا غیر جادویی نیست. عملی کاملا معمولی است! وقتی جادویی می‌شه که تو با ذکر یاد و نام لرد قدرت و انرژی لردو به غذات وارد کنی. سو؟ هی سو؟ داری چی کار می‌کنی؟ خیر سرم اینجا نشسته بودما! کجا داری می‌ری؟ من دارم باهات علمی صحبت می‌کنم. آیا این رفتار درستی با یک پیکسی است؟

سو خودش و کتاباشو جمع می‌کنه و بی‌توجه به داد و بیداد لینی ازونجا می‌ره. فقط قبلش بلند می‌گه:
- اگه می‌خوای گروهمون امتیاز از دست نده، پیشنهاد می‌کنم چهار تا غذای جادویی واقعی نام ببری!

لینی که بی‌جا شده بود، روی گوشه‌ی دیگه‌ای از میز فرود میاد و در فکر فرو می‌ره.
- خیله خب...

قلم پر مینیاتوریشو در میاره و مشغول نوشتن روی کاغذ پوستی‌ای مینیاتوری‌تر می‌شه.
"کیک‌های تولدی که توسط جن خونگی‌هایی که حسابی کتک خورده‌اند درست بشوند اثرات جادویی به دنبال دارند چرا که جن‌های خونگی موجوداتی کاملا تابع صاحبانشان هستند و قادر به انجام جادوهای زیادی بدون چوبدستی هستند و کلامشان وقتی کیک را تحویل داده و می‌گویند "ارباب همیشه زنده باشند" واقعا اثر می‌گذارد."

لینی یک لحظه متوقف می‌شه. باز هم داشت به جای غذا به کلام اشاره می‌کرد! پس دوباره می‌نویسه.
" هر چیز کلسیم ‌داری که استخوان‌ها را تقویت می‌کند. دروغ است که می‌گویند کلسیم زیاد بد است و هر چیزی اندازه‌اش خوب است. چرا که لینی می‌داند پروفسور ایوان روزیه به قدری کلسیم خورده است که بعد از مرگ، استخوان‌هایش هرچه تلاش کردند ترک بخورند و بترکند و پودر و تجزیه شوند و با خاک یکی شوند، نتوانستند! چون خیلی استخوان بودند. بعد این استخوان‌ها حوصله‌شان سر می‌رفت که هرچه تلاش می‌کنند بشود، نمی‌شود. پس به جایش تصمیم گرفتند روح را فراخوانی کنند. کردند و موفق شدند. روح به پاسخشان آری گفت، دوباره با استخوان یکی شد و این‌چنین شد که ایوان روزیه از مرگ بازگشت و به زندگی خویش بعنوان یک اسکلت ادامه داد. پس بله. کلسیم زیاد بخورید. مخصوصا پوست تخم‌مرغ بخورید. از نوع قهوه‌ایش بهتر. همیشه گفته‌‌اند بومی بهتر است از صنعتی. از پشت صحنه اشاره می‌کنند قهوه‌ای‌ها هم می‌توانند صعنتی باشند. پس من دیگر نمی‌دانم. فقط کلسیم مصرف کنید تا می‌توانید. البته خیلی هم توصیه نمی‌شود. آخر مگر چرا یک نفر باید بخواهد به شکل استخوان به زندگی برگردد؟ اوه فکر کنم این را نباید می‌گفتم. نه حداقل در جایی که می‌دانم پروفسور ایوان روزیه آن را می‌خواندش. شاید فقط در غیابش بشود گفت. مرا ببخشید پروفسور. این بود تحقیق من."


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۱۷ ۲:۳۳:۴۳

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۰۶:۱۰
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
جلسه دوم کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی:

سر و صدای شاگردان کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی آنقدر زیاد بود که ستون های هاگوارتز را به لرزه انداخته بود. تمام جادوآموزان با مشت های گره کرده جلوی پروفسور روزیه ایستاده بودند و هرچه فریاد داشتند بر سر او میزدند:
- این چه وضعشه؟ این چه تکلیفی بود؟ من نزدیک بود ضربه مغزی بشم!
- آخه اینکه اون زمان کی چی میخورده به چه درد ما میخورد؟ تو پروفسوری؟ تدریس بلدی؟
- ای بابا...ول کنین این حرفا رو. سقف کلاس چرا ریخت؟ من هم گروهیم مونده زیر آوار هنوز نتونستن درش بیارن!
- راست میگه پروفسور...منم کلی زحمت کشیدم و سه لوله کاغذ پوستی برای تکلیفتون آماده کرده بودم که زیر آوار از بین رفت!

پروفسور روزیه که از این آشفتگی به ستوه آمده بود استخوان دست راستش را بالا گرفت تا همه بتوانند چوب جادویش را که میان استخوان انگشت‌هایش جای گرفته بود ببینند. حالت قرار گیری چوب جادو آنقدر تهدید آمیز بود که همه ناگهان ترجیح دادن سکوت پیشه کرده و کمی به استاد خویش احترام بگذارند.

ایوان که حالا راضی‌تر به نظر می‌آمد دستش را پایین گرفت و گفت:
- چه خبرتونه؟ چهههه خبرتونه؟! اینکه مدرسه در دستان مدیریت های قبلی تبدیل به خرابه شده بود و سقف کلاس ها و راهرو ها به علت نم کشیدن ریخته پایین تقصیر منه؟ اینکه شماها در دوره مدیریت های قبلی تنبل بار اومدین و برای ساده ترین تکالیف هم دنبال طومار حل المسائل میگردین هم مقصرش منم؟...شما باید تنبیه بشید...کسر امتیاز اصلا کافی نیست، فعلا سه تا جادوآموز گریفیندوری رو حذف میکنیم.

سپس سه کروشیو رندوم به سمت کلاس فرستاد که وردها خودشان به صورت خودجوش سه گریفیندوری را انتخاب کرده و همان طور که آنها از درد سالسا میرقصیدند را از کلاس به بیرون هدایت کرد.
همه در سکوت به پروفسور روزیه خشمگین خیره مانده بودند. انگار تازه به یاد آورده بودند این اسکلت از گور برخواسته مرگخواری قدیمی بود و آنگونه صحبت کردن با او عواقبی خواهد داشت.

ایوان به کلاسش نگاهی انداخت. البته منظور از کلاس جمع شاگردانش بود چون خود کلاس به علت ریزش سقف قابل استفاده نبود و مجبور شده بود که این جلسه را در محوطه مدرسه و زیر سایه درخت بید کتک زن برگزار کند! ایوان کمی جا به جا شد تا بتواند در سایه درخت قرار بگیرد و از پوسیده شدن استخوان‌هایش در زیر آفتاب تند آن روز جلوگیری کند. سپس رو به شاگردانش کرد و گفت:

- خب همه حواس ها به من...همون طور که در حین انجام تکلیف جلسه گذشته متوجه شدید تغذیه جادویی در دوران موسسان هاگوارتز با امروز به کلی متفاوت بود. در اصل در آن زمان جادوگران هر چیزی که قابل شکار کردن و خوردن بود رو میخوردن و این موضوع اصلا تاثیر خوبی بر روی سلامت آن‌ها نداشت. در واقع اگر راز طول عمر رو تغذیه سالم بدونیم، تغذیه رایج در آن دوران کاملا به صورت برعکس عمل میکرد! یعنی اگر از اصول تغذیه صحیح این کلاس استفاده کرده بودن امروز ممکن بود خود آن‌ها به جای من این درس رو تدریس کنن.

همه شاگردان نگاهی بهم انداختند و از تصور اینکه گودریک گریفیندور و یا سالازار اسلیترین استادشان میشد به خودشان لرزیدند. تکلیف جلسه گذشته باعث شده بود نقاط تاریکی از زندگی آن‌ها برایشان روشن شود که ترجیح میداد همیشه تاریک باقی می‌ماند!
کوین که از اول کلاس فکرش درگیر پرسشی بود نتوانست طاقت بیاورد و دستش را بلند کرد و گفت:
- ببخشید پروفسور...پس راز طول عمر شما چیه؟

ایوان لبخند مخوفی زد و گفت:
- سوال بسیار خوبی پرسیدی...ده امتیاز برای اسلیترین!
- ولی پروفسور من اسلیترینی نیستم، گریف...

کوین با دیدن زبانه‌های آتش در چشمان ایوان از تکمیل حرفش منصرف شد. قطعا ترجیح میداد به چنین استاد گروه‌پرستی یاداوری نکند که عضو گریفیندور است. ایوان پس از ساکت شدن کوین نگاهی به شاگردانش انداخت و در حالی که با استخوان دست چپش شاخه سمج بید کتک زن را که میخواست به دور کمرش بپیچد را از خود دور میکرد و گفت:
- تکلیف جلسه بعدی شما همینه. میخوام یک مقاله به صورت رول بنویسین در مورد اینکه فکر میکنین راز طول عمر و سلامت من! چی بوده. قطعا که دلیلش به تغذیه جادویی مربوط میشه. از اونجایی که خیلی غرغرو هستین نمیخواد خیلی به خودتون برای پیدا کردن جواب درست فشار بیارین چون شک دارم هیچ کدوم بتوانین جواب واقعی رو پیدا کنین. فقط حدس و گمان خودتون رو با دلیلی که فکر میکنید وجود داره بنویسید...حالا برای اینکه آشوب اول جلسه رو جبران کنین هر کدوم یک قیچی باغبانی بردارین و درخت بید کتک زن رو به شکل جمجمه هرس کنین. من هم از دور و فاصله ای ایمن...به کارتون نظارت میکنم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۴ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۰۶:۱۰
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
امتیازات جلسه اول:

خب خب خب...اول از همه میخوام به عنوان اسکلت تدریس کننده این درس از همه عزیزان، جادوآموزان، نوآموزان و بازآموزانی که لطف کردن و در کلاس شرکت کردن تشکر کنم و اعلام کنم که قطعا شما امید و سرمایه لشگر سیاه...چیز یعنی جامعه جادوگری هستید. همه پست ها خلاقانه و جذاب بود و واقعا از خوندن تک تک پست ها لذت بردم.

حالا سخن رو کوتاه میکنم تا به امتیازها بپردازیم:

ریونکلا: ۲۹.۵ = ۲ ÷ (۲۹ + ۳۰)
ایزابل مک‌دوگال: ۲۹
لینی وارنر: ۳۰

اسلیترین: ۲۹ = ۳ ÷ (۳۰ + ۲۹ + ۲۸)
دوریا بلک: ۳۰
بندن: ۲۹
آلبوس سوروس پاتر: ۲۸

هافلپاف: ۲۵ = ۵ - ۳۰
سدریک دیگوری: ۳۰

گریفیندور: ۲۴ = ۵ - ۲۹
کوین کارتر: ۲۹

ممنون از شرکتتون در جلسه اول کلاس، و امیدوارم که در جلسه دوم هم در مهم، تاثیرگزار و اساسی اصول تغذیه و سللمت جادویی را همراهی کنید. با ما در کلاس بمانید...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
کوین با اضطراب از کلاس بیرون آمد. عادت نداشت کسی او را تا مرز سکته کردن ببرد. آخه اسکلت را چه به تدریس؟ تنها تصوری که کوین از اسکلت ها داشت خوردن توپ داخل بازی های کامپیوتری مشنگی بود.

- بگم مرلین چی کارش نکنه! این دیگه چه تدریشی بود؟ الان برای جواب دادن تکالیف هم به تاریح نیاز دارم هم به پشگویی وهم  ارتباط با ارواح! حتی نژاشت شوال هم بپرشیم... آخ!

پای پسرک به ردایش گیر کرد و وسط سالن پخش زمین شد. چند بچه ی اسلیترینی که آنجا بودند با دیدن این صحنه از خنده روده بر شدند.

- هه هه و هرمان هرشه! به چی می حندین آحه!

کوین از روی زمین بلند شد و اینبار با عصبانیت مقابل اسلیترینی ها ایستاد.

- آخی چه کوچولوعه!
- کوچولو حودتی! فلفل نبین چه ریژه بشکن ببین چه تیژه. این اژ وژع اشتادشون اینم از حود بچه ها!
- استادمون چشه؟

این را پسری عصبی که دو برابر کوین قد داشت به زبان آورد. کوین هیچ حرفی به زبان نیاورد. شاید فکر کنید بخاطر ترسش از پسر اسلیتیرینی بود؛ ولی اشتباه می کنید! او از پسر نمی ترسید فقط داشت فکر می کرد چگونه مشکلات ایوان بودن را به زبان بیاورد تا دیگران بفهمند استادشان چش است!
- زبونتو موش خورده؟
- نه! داشتم فکر می کردم. اشتادتون اشلا عادی نیشت! اژ همین تکلیف دادنش هم معلومه‌ الان من اژ کجا باید ماشین ژمان یا ژمان برگردان بیارم؟ 

پسر اسلیترینی به حرف های کوین خندید و چشمانش حالتی شیطانی به خود گرفت.
- ماشین زمان می خوای چی کار. کلی راه برای رفتن به زمان گذشته وجود داره.
- مشلا چه راهی؟ 

پسرک نگاهش را از کودک گرفت و یواشکی به دوستانش چشمک زد.

- خب راه های زیادی هست مثلا هر کی بتونه با سرعت زیاد عقب عقب راه بره، به زمان گذشته بر می گرده.
- داری مشحره م می کنی؟
- نه بابا چه مسخره! باورت نمیشه امتحان کن!

کوین نگاه مشکوکی به پسر که سعی داشت خودش را معصوم جلوه دهد؛ انداخت. خیلی بعید بود یک اسلیترینی به این راحتی بخواهد به گریفیندوری ها کمک کند.

- امتحانش که ضرر نداره، داره؟

از طرفی هم شاید حق با آنها بود و اگر بچه عقب عقب می رفت می توانست به گذشته بازگردد.
- باشه امتحانش می کنم.

بعد از گفتن این جمله، کوین شروع کرد پشت پشتکی راه رفتن.
متاسفانه اولش به دیوار خورد. چون پشتش چشم نداشت ولی بعد کم کم دستش آمد که چطور راه برود تا به جایی نخورد.

- حش می کنم داره یه اتفاقایی میفته.
- آره آره! همین فرمونو بری میرسی به عصر مرلین.

صدای خنده ی پسر ها به هوا برخاسته بود و همینطور داشتند به پسرکی که کل سالن را عقب عقب می رفت می خندیدند که ناگهان متوجه غیب شدن کوین شدند‌.

- عه بچه ها، پسره کجا رفت؟
- غیر ممکنه تو زمان به عقب برگشته باشه!

سالن خالی خالی بود و اثری از بچه دیده نمی شد. پسران اسلیترینی فوری سمت آخرین جایی که کوین را دیده بودند دویدند.
هیچ چیز آنجا نبود. البته جز یک تخته‌ی شیب دار که به پنجره منتهی می شد.

- الان فرار کنیم یا بریم به اساتید خبر بدیم از پنجره افتاده بیرون؟
- ما که کسیو ندیدیم از پنجره بیفته بیرون. دیدیم؟ نباید تو کاری که بهمون مربوط نیست دخالت کنیم. بیاین برگردیم تالار.

بقیه اسلیترینی ها هم حرف ارشداشان را گوش کرده و به تالار بازگشتند.

جهانی که کوین در آن سیر می کرد-بیابان

کوین چشمانش را باز کرد و خودش را وسط یک بیابان بی آب و خشک یافت. نمی داست چطور به آنجا آمده. بدنش به شدت درد می کرد.
- اینجا کجاشت؟ اشلا موجود ژنده اینجا پیدا میشه؟

همان موقع با دیدن دو نفر که به او نزدیک می شدند جواب سوال دومش را گرفت.
درحالی که سعی می کرد از جایش برخیزد برای آنها نفر دست تکان داد.
- آهای! من اینجام! من...

کوین با دیدن نیزه و تیروکمانی که از جانب مرد و زنی به سمتش نشانه رفته بود؛ دیگر نتوانست ادامه ی حرفش را بزند. دو پا داشت دوتای دیگر هم قرض گرفت و شروع به دویدن کرد.
همینطور که داشت می دوید پایش به چیزی گیر کرد و روی زمین افتاد.
- لعنت به این شانش!
- گرفتمش.

دستانی قدرتمند موهایش را گرفت و او را بالا کشید‌.
- آییییی ولم کن!
- عه این که آدمه.

دستان قدرتمند به زنی قوی هیکل تعلق داشت که به نظر مهربان می رسید. دو نفر دیگر هم خودشان را به آنها رساندند. کوین احساس کرد آن سه نفر را می شناسد.
- هلگا گرفتیش؟
- بله ولی آدمه.
- آدم هم نبود سهمی به شما نمی رسید روونا خانم! داشت رو زمین راه می رفت.

جمله ی آخر را مردی به زبان آورد که نیزه دستش داشت.
- روونا، هلگا و به احتمال ژیاد شالازار... شما... شما همون موششین معروف هاگوارتژین؟
- آره اونایی که نام بردی ماییم.

همین حرف کافی بود تا کوین ذوق کند و بفهمد واقعا سفر در زمان کار آسانی است.

- ولی... گفتی هاگ چی؟
- هاگوارتژ.
- هاگوارتژ چیه؟ یه نوع خوردنیه؟

سالازار که داشت با انگشت کوچکش گوشش را می خاراند این را پرسید.
بچه متعجب قیافه ی مبهوت آنان را نگریست یعنی واقعا آنها نمی دانستند او درمورد چه چیزی حرف میزند؟ البته حقیقتش را بخواهید به قیافه شان هم نمی خورد بنیانگذاران هاگوارتز باشند. انقدر ضعیف و آفتابسوخته بودند که به زور می‌توانستی از سرخپوستان تشخیصشان دهی. حتی هلگا هم با وجود قوی بودن خیلی لاغر و ضعیف بود.

- بچه با تو بودیما.

صدای روونا کوین را به خود  آورد. نمی دانست چقدر عقب برگشته که بنیانگذاران را در این وضعیت می بیند.
- هاگوارتژ حوردنی نیشت که مدرشه شت!
- مدرسه؟ چه نوع مدرسه ای؟
- یه مدرشه‌ی جادویی! که شما ها بنیانگژاراشین.

با شنیدن این حرف رونا ذوق کرد و با شادی چرخی زد. معلوم بود آرزو دارد دانش بی کرانش را با دیگران به اشتراک بگذارد. ولی برعکس او، سالازار و هلگا چندان واکنش خاصی نشان ندادند.

- بچه اشتباه گرفتی. ما بنیانگذاران هیچ جایی نیستیم. ما پول نداریم شکم خودمونو سیر کنیم چه برسه بخوایم باهاش مدرسه تاسیس کنیم.
- پش غژا چی می حورین؟

هلگا با مهربانی دستی به سر کوین کشید و جلوتر آمد تا برایش توضیح دهد.
- خب راستش خوشگلم من و بچه ها این منطقه رو بین خودمون تقسیم کردیم. هر موجودی که تو هوا پرواز می کنه سهم روونا ست. هرچی هم روی زمینه برای من و سالازاره. البته چون سالازار به نودل و چیزای رشته مانند علاقه داره بیشتر موجوداتی مثل مار و کرم، خزنده ها رو می خوره.

هلگا دهانش را بیشتر نزدیک گوش کوین کرد و آرام گفت: البته انقدر مار خورده تازگیا فکر می کنه میتونه زبانشون رو بفهمه.

کوین لبخندی زد.
- بین خودمون بمونه همین رونا هم ادعا می کنه بخاطر خوردن عقاب دانشش زیاد شده. مرلین میدونه چه فعل و انفعالاتی داره تو مغزش رخ میده.

روونا که حرف هلگا را شنیده بود با عصبانیت چشم غره ای به او رفت.
- نه که خودت با خوردن گورکن بجایی رسیدی!؟
- باز گورکنای من باعث توهم نمی شن.

دعوای بنیانگذاران هاگوارتز برای کوین جالب بود ولی اینکه بفهمد الان گودریک گریفیندور کجاست برایش هیجان انگیز تر به نظر می رسید بنابراین وسط گفت و گوی آن دو نفر پرید.

- اممم ببحشید ولی گودریک کجاشت؟ نکنه رودحونه رو دادین به اون؟ رفته رودحونه ماهی بگیره؟ 
- نه بابا چه رودخونه ای! این آقای از خود راضی ترجیح داد از گروه گربه سانان تغذیه کنه. ولی چون اینجا تعداد گربه سانانمون کم بود رفت یه کشور دیگه. اسم کشوره چی بود سالازار؟
- اسمش ایران بود. اصلا چه اهمیتی داره اون کجا رفته؟
- باز بهش حسادت کردی؟

کوین دیگر توجهی به دعوای بنیانگذاران نکرد. او حالا جواب تکلیفش را فهمیده و تازه به این موضوع هم پی برده بود که چرا شیر ایرانی منقرض شده است. دیگر می توانست با خیال راحت به آینده برگردد.
- چطور برگردم حالا؟

به نظر نمی رسید بنیانگذاران بتوانند کمکش کنند. آنجا امکاناتی هم نبود.پس چطور می توانست به زمان خود برگردد؟
- شاید باید اینبار با شرعت به شمت جلو بدوعم. همونطور که تو ژمان عقب رفته‌م.

بد فکری به نظر نمی رسید. کوین عقب عقب رفت و آماده ی دویدن شد. با خودش تا سه شمرد و بعد با تمام سرعتی که داشت دوید.
- هورا پشری شدم که در ژمان پرش می کرد! 

حیاط هاگوارتز- لابه لای بوته ها


عده ای دور پسر بچه جمع شده بودند و سعی در به هوش آوردنش می کردند.
فردی با چوب به جسم کوین که پخش زمین شده بود ضربه می زد.

- زنده‌ای؟
- زنده شو! باید زندشی تا مدیریت نکشتتت!

پسرک دستش را روی سرش گذاشت و  به آرامی بلند شد و بدون توجه به اطرافش با خوشحالی سمت قلعه دوید.

پ.ن: اجازه ویرایش بعد از پایان مهلت ارسال رو داریم؟ اگه بله من با اجازتون فردا ویرایشش می کنم.



...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۳۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
- حالا همگی زودتر کلاس رو تخلیه کنین...سریع، همین الان!

سدریک غرق در تفکراتش بود و متوجه دستور فوری پروفسور روزیه نشد. برای اولین بار در طول عمرش، نمی‌خواست تکلیفش را تا لحظه‌ی آخر طول بدهد. قصد داشت از تک‌تک ثانیه‌های مهلتش برای ارائه تکلیف، نهایت استفاده را ببرد و حتی یک لحظه را هم از دست ندهد.

بنابراین ساعت‌ها پس از پایان کلاس، همانجا نشست و بی آن که متوجه گذر زمان باشد، فکر کرد. و در نهایت، هنگامی که متوجه شد تمام مدت با چشمان باز خوابیده و درواقع حتی ذره‌ای به تکلیف فکر هم نکرده، تصمیم گرفت بلند شده و روش عملی را بجای فکر کردن در پیش بگیرد.

- تکلیفمون چی بود؟ تغذیه زمان بنیانگذارا؟ چرا باید مهم باشه ملت زمان چهار نفر چندصد سال پیش چی می‌خوردن آخه؟

از نظر سدریک هیچ موضوعی در دنیا اهمیتی نداشت، وقتی میشد با چُرتی راحت هر دغدغه‌ی فکری‌ای را رفع کرد!

- بذار ببینم کجا می‌تونم همچین اطلاعات بدرد نخوری پیدا کنم...قطعا تو کتابخونه یه چیزایی هست، ولی کی حوصله داره اون همه کتابو بگرده؟ از اساتید هم که نمیشه پرسید، چون یا نمی‌دونن یا اگه هم چیزی بدونن انقدر حرف می‌زنن تا آدمو از خلقتش پشیمون می‌کنن! گوی‌ها هم که قاطی دارن، انقدر مِه تولید می‌کنن تو خودشون که اصلا چیزی دیده نمیشه. پس...

به مغزش بیشتر فشار آورد. تا جایی که حس کرد هر لحظه ممکن است بترکد.
- فهمیدم! فقط اینجاست که میشه کلی اطلاعات درمورد غذا جمع کرد!

سپس با افتخار به هوش و ذکاوتش، مسیرش را به سمت آشپزخانه تغییر داد و بر سرعت قدم‌هایش افزود. می‌خواست هر چه سریع‌تر تکلیفش را تمام کرده و راحت شود.

طولی نکشید که به آشپزخانه رسید و مقابل تابلوی ظرف میوه متوقف شد. انگشتش را جلو برد و گلابی تپلی را قلقلک داد.

- اوی! دستتو بکش بی همه چیز! چی کار می‌کنی؟

سدریک وحشت‌زده انگشتش را عقب کشید. ظاهرا حتی چند میلی‌متر نیز اهمیت خاصی داشت؛ بنابراین این بار با دقت بیشتری، کمی بالاتر از قسمتی که دفعه‌ی پیش قلقلک داده بود را نشانه گرفت و با بلند شدن صدای قهقهه‌ی گلابی، در باز شد.

جماعت جن‌های خانگی به طرف در و عضو تازه وارد چرخیدند و در کسری از ثانیه، با انبوهی از غذا و شیرینی برای استقبالش سرازیر شدند.
- جن خونگی به انسان ناشناس خوشامد گفت!
- انسان از شیرینی‌هایی که جن خونگی پخت، میل کرد.
- بفرمایید غذا خورد! انسان باید چاق شد.

جن خانگی آخر، بطور غیرمستقیم به لاغری بیش از حد سدریک اشاره کرده و با اصرار بر ضرورتِ چاق شدنش، ران مرغی را در دهان او می‌چپاند‌.

- خیلی ممنون، مرسی...مچکرم. میل ندارم، بعدا حتما می‌خورم، ممنونم...نه الان سیرم، بله من...گفتم نمی‌خورم دیگه! عه!

جمله‌ی آخر را با فریاد بر زبان آورد. سدریک همیشه از خشونت پرهیز می‌کرد، اما گاهی لازم بود.

- پس انسان برای چی به اینجا اومد؟
- راستش ازتون درخواست یه کمک کوچولو داشتم...می‌تونین لطف کنین و به چندتا سوال جواب بدین؟

جن‌های خانگی در سکوت و بی هیچ حرکتی به سدریک زل زدند. ترجیح داد این سکوت را نشانه‌ی موافقتشان در نظر گرفته و سوالش را مطرح کند.
- کسی از شما هست که زمان بنیانگذارای هاگوارتز هم تو آشپزخونه کار کرده باشه؟

دست یکی از جن‌های کوچولو بالا رفت.
- پدربزرگِ پدربزرگِ مامانِ خاله‌ی جن خونگی اون موقع همینجا کار کرد!

چشمان سدریک درخشید.
- خب؟ چیزی از خاطراتش برای تو تعریف کرده بوده؟
- خاطره که نه، ولی انسان صبر کرد تا جن خونگی، خودش رو آورد.

سدریک با تعجب به جن خانگی کوچک که برای لحظه‌ای غیب شد و ثانیه‌ای بعد، دست در دست موجود چروک و خمیده‌ای ظاهر شد، زل زد.
- اوه...فکر نمی‌کردم پدربزرگ پدربزرگ مامان خاله‌ت هنوز زنده باشه...

پیرجن تک‌سرفه‌ای کرد.
- انسان از من چیزی خواست فرزند؟
- اممم...بله، سلام. به من گفتن شما زمان بنیانگذارای هاگوارتز تو آشپزخونه کار می‌کردین. میشه بهم بگین اون موقع مردم چی میخوردن؟
- غذا.

برای دقایقی، سدریک و جن خانگی پیر به یکدیگر زل زدند. سدریک منتظر بود پیرجن جمله‌اش را ادامه دهد، تا زمانی که دریافت کل پاسخش همین بود.
- غذا. بله، درسته. منم می‌دونم غذا. ولی خب چه غذایی؟
- حافظه‌ی جن خونگی به اون زمان قد نداد، ولی میوه‌خونگیِ گودریک تونست به سوال انسان جواب داد...

سدریک هر لحظه با عجایب بیشتری روبه‌رو میشد. تا آن لحظه نمی‌دانست که گودریک گریفیندور کبیر میوه‌ی خانگی داشته و میوه‌اش نیز تاکنون زنده است!
لحظاتی بعد، پیرجن با موز سیاه و پر از لک و فرورفتگی‌ای که قلاده‌ای به قسمت گود وسطش بسته شده بود، به سدریک نزدیک شد.
- موزخونگیِ گودریک تونست انسان رو کمک کرد.

سدریک در حالی که با شک و تردید به موز خیره شده و چیزی نمانده بود به سلامت عقلش شک کند، تصمیم گرفت حداقل شانسش را امتحان کند.
- سلام جناب موز. میشه بگی اون موقع تو زمان گودریک و دوستاش مردم چی می‌خوردن؟

احمقانه‌ترین چیز بعد از سوال پرسیدن از یک موز سیاه و له شده، منتظر ماندن برای شنیدن پاسخ بود.
درست در همان لحظه که سدریک ناامید شده و می‌خواست جن‌های خانگی را بابت سربه‌سر گذاشتنش مورد حمله‌ی بالشی قرار دهد، موز شروع به گریه کرد.
- مردمو که نمی‌دونم، ولی اون...اون قهرمانِ پست فطرت...همه‌ی خاندان منو قتل عام کرد! همشونو! تک‌تک خواهر برادرا و دوستا و آشناهامو با شیر قاطی کرد و خورد! اون گودریک نامرد عاشق شیرموز بود، می‌گفت بهم قوت میده...

اشک‌هایش را با دستمال کوچکی پاک کرد.
- بعدم منو به اسارت گرفت و کرد میوه‌ی خونگیش! هرروز شاهد قتل و کشتار بیرحمانه‌ی قبیله‌م بودم...

سدریک دچار شوک شده و نمی‌دانست چه بگوید. بنابراین به نوازشی دلداری‌گونه اکتفا کرد و منتظر ادامه‌ی صحبت‌های موز ماند.

- ...با اون دوستای دیوونه‌تر از خودش! اون سالازار که عاشق پاستا بود، هر وعده فقط پاستا می‌خورد! همیشه هم اول با تک‌تک رشته‌ها حرف می‌زد و بعد می‌خوردشون. می‌دونی که، زبون مارها رو بلد بود و فکر‌ می‌کرد پاستا هم یه نوع ماره. همشون یه مشت روانی بودن...
- هلگا چی؟ اون چی می‌خورد؟
- هلگا؟ زنیکه، دیوونه‌ی رنگ زرد بود. یه روز اگه شله‌زردشو نمی‌خورد می‌مرد! جونش به دیگ شله‌زردش بسته بود...

تصورات سدریک از الگو‌ی زندگی و بانوی گروهش بهم ریخت. گریفیندور و اسلیترین نیز او را ناامید کرده بودند. بنابراین با اندک امیدی که به روونا ریونکلاو داشت، منتظر به موز خیره شد.

- لابد الان می‌خوای بپرسی روونا چی می‌خورد؟ باورت نمیشه، اون از همشون بیشتر قاطی داشت. درازِ بی‌قواره انقدر کله‌شو کرد توی کتاباش که آخرش توهم زد موقع خوردن غذاها می‌تونه صدای جیغشونو بشنوه، پس تصمیم گرفت دیگه هیچی نخوره. بجاش نورخوار شده بود! نور می‌خورد! می‌گفت اینجوری دیگه صدای جیغ چیزیو موقع جویدن زیر دندوناش نمی‌شنوه!

غم و اندوه موز حالا تبدیل به حرص و عصبانیت شده بود.
- من نمی‌فهمم چطور اون چهارتا دیوونه تونستن هاگوارتزو با این عظمت تشکیل بدن! یکی از یکی دیوونه‌تر. نکنه شماها هم مثل اونا عقلتون ناقصه؟ آره، همینه! شما هم لنگه‌ی همونایین که الان تو گروهاشون پخش شدین! بد زمونه‌ای شده...بد زمونه‌ای شده!

موزخونگی همزمان با جمله‌ی آخرش، پای سدریک را لگد کرد تا حداقل انتقام عزیزان از دست رفته‌اش را از او بگیرد.
سپس درحالی که دوباره اشک‌هایش سرازیر شده بود، در میان جمعیت ناپدید شد و سدریک را با آن حجم از اطلاعات جدید و شوکه‌کننده، که حتی پاسخ سوال تکلیفش هم نبودند، تنها گذاشت.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۵ ۱۶:۰۳:۵۷

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
*
لینی ویز ویزکنان از این سوی تالار ریونکلاو به اون سو می‌رفت و تمام مدت فقط به یک چیز فکر می‌کرد... تغذیه حشرات در زمان بنیاگذاران!

البته اشتباه نکنید... منظور تغذیه‌ای که شامل خوردن حشرات با پروتئین بالا در وعده‌های غذایی مختلفه نیست، بلکه غذاییه که حشرات در اون دوران میل می‌کردن و به زندگی مفیدشون در این کره خاکی استمرار می‌بخشیدن. البته که تغذیه حشرات از اهمیت بالایی برخوردار بود و لینی از این که بالاخره استادی در هاگوارتز پیدا شده بود که به حشرات و خصوصا تغذیه اونا اونم در زمان‌های دور اهمیت می‌داد، سر از پا نمی‌شناخت و خوشنود بود. اما از طرف دیگه در انجام تکلیف به مشکل هم برخورده بود. تغذیه انسان‌ها شاید در همه زمان‌ها اونقد اهمیت داشته که یادداشت‌ها، کتاب‌ها و تحقیقاتی رو به خودش اختصاص بده ولی حشرات؟ حتی همین الانش هم از هر 50 انسان فقط یکیشون از تغذیه حشرات مطلع هستن، دیگه چه برسه به گذشتگان!

- می‌دونی از ضررای حشره بودن چیه؟

لینی که عمیقا غرق در تفکرات حشره‌ایه خودش بود، با شنیدن این حرف بدون این که برگرده بلافاصله جواب می‌ده:
- کمبود اطلاعات درباره‌شون؟
- نخیر! این که اگه یه آدم یا هر موجود دیگه‌ای تصمیم به متر کردن تالار بگیره، با نگاه کردنش نهایتا فقط سرگیجه می‌گیری. اما صدای بال‌هات... می‌دونی؟ آلودگی صوتی هم داره. سردرد و این حرفا.

اگه فکر می‌کنین لینی عذرخواهی‌کنان دست از بال زدن می‌کشه، کور خوندین! به جاش مستقیم روی میز جلوی سو فرود میاد تا باهاش چشم تو چشم بشه. شاید براتون سوال پیش اومده باشه که آخه چطور یک حشره می‌تونه با یک انسانی که پشت میز نشسته چشم تو چشم بشه. خب نویسنده اونقدر به فکر خوانندگان عزیز هست که اونا رو تو خماری نذاره و جواب سوالشون رو بده. جواب اینه که کپه‌ای از کتاب‌ها روی هم چیده شده بودن و دیگه با قرار گرفتن رو کتابا، لینی به راحتی می‌تونست تو یه سطح با صورت سو قرار بگیره!

- یعنی کجاست سو؟
- چی کجاست لینی؟
- تحقیقات مهمی که فقط به حشرات و تغذیه اونا اختصاص داده شده! مطمئنا تو هر دوره‌ای بالاخره یه نفر بوده که برای این گونه ارزشمند ارزشی قائل باشه و وقت گرانبهاش رو به تحقیق روی اونا اختصاص بده. نه؟
- صادقانه بخوام جوابتو بدم، نه!

سو طبق معمول که علاقه به گیر انداختن لینی داشت، کلاهشو برمی‌داره و به هوا پرتاب می‌کنه. کلاه به آرومی مسیری که در انتهاش لینی قرار داشتو طی می‌کنه. لینی فرصت کافی برای این که بالی بزنه و از زیر کلاه در بره رو داشت. اما اون باید از تغذیه حشرات در زمان بنیانگذاران مطلع می‌شد و بعد از گذشت چند روز هیچ پیشرفتی تو کارش حاصل نشده بود. پس تلاشی برای فرار نمی‌کنه و کلاه روش فرود میاد و لینی تو تاریکی فرو می‌ره.
- تفکر در تاریکی! شاید این راه حل باشه.

قبل از این که لینی بخواد زیر کلاه ژست حشره متفکر به خودش بگیره، سو کلاه رو تا نیمه بالا می‌بره و سرشو خم می‌کنه تا نگاهی به لینی بندازه.
- می‌دونم چقد به حشرات اهمیت می‌دی، ولی چرا گیر دادی برای این تکلیف حتما تغذیه حشرات در اون زمانو بنویسی؟ مال آدما رو بنویس بره بابا. همه‌ش یه تکلیفه!
- یعنی می‌گی فقط به خاطر یه تکلیف باید از هویت خودم بزنم و به حالت انسانی در بیام؟

سو کلاهو کامل کنار می‌زنه.
- کی گفته باید آدم بشی؟
- تکلیف! برین ببینین اون موقعا چی تغذیه می‌کردین! یعنی من باید برم ببینم حشره‌ها چی تغذیه می‌کردن.
- بهت توصیه می‌کنم یه دور دیگه از روی تکلیف بخونی تا بفهمی حتی وقتی پیکسی هستی هم می‌تونی در مورد تغذیه آدما بنویسی.
- جدی می‌گی؟
- آره! یکم تو کتابخونه بگردی اگه قبلا بچه‌ها همه کتابارو شخم نزده باشن می‌تونی جوابو پیدا کنی.

لینی که انگار جونی تازه پیدا کرده بود، بال‌بال‌زنان رو هوا اوج می‌گیره.
- کی گفته من به کتاب نیاز دارم؟

و به سرعت به مقصد جایی که حدس می‌زد روح هلنا ریونکلاو اونجا پرسه بزنه می‌ره. لینی پیچی رو می‌پیچه و به محض پیچیدن احساس سرمای شدیدی می‌کنه چون درست از وسط بینی هلنا عبور می‌کنه.
- وووییی!
- ادا در نیار. من یه آدم زنده نیستم که داخلش پر باشه... می‌دونی؟
- ولی حتی اگه نباشه هم به نظرت حتی تصورش هم... چیزه من ازت سوال دارم!

هلنا با بدخلقی ازش دور می‌شه.
- حتما تو هم می‌خوای تکلیف کلاس تاریخ جادوگریتو انجام بدی. تنبل نباش و خودت برو کتاب بخون. سوء استفاده‌گرا.

لینی برای متوقف کردن هلنا شیرجه‌ای به سمتش می‌زنه که چون روح بود، برای بار دوم در اون روز حس منجمد شدن رو تجربه می‌کنه اونم در حالی که هلنا با بیخیالی به حرکتش ادامه می‌ده. لینی پشت سرش فریاد می‌زنه:
- من می‌خوام در مورد خودت بدونم هلنا. و اون بارون خون‌آلود بدجنس. نمی‌خوای سفره دلتو باز کنی؟ حتی برای یه روح هم درست نیست که این همه سال همه چیو بریزه تو خودش.

هلنا دست از حرکت برمی‌داره و لینی که با سرعت پشت سرش در حرکت بود و تلاش داشت ازش جا نمونه، این‌بار از تو دهن هلنا رد می‌شه و برای سومین بار فریز می‌شه!
- می‌شه دست از این کار برداری؟
- فکر نکن حسش برای من بهتره!

لینی مطمئن بود حسش برای هلنا بهتره، اما الان وقت بحث کردن راجع به این چیزا نبود.
- شنیدم خیلی اخلاق بدی داشت. یعنی به نظرت چی می‌خورد که این تاثیرو روش می‌ذاشت؟
- چی می‌خورد؟ منظورت چیه؟
- مطمئنا غذاهایی که می‌خورده رو خلق و خوش اثر می‌ذاشته. تو اینطور فکر نمی‌کنی؟
- نه.
- ولی باید فکر کنی! شاید علت این که هیچ‌وقت نفهمیدی چرا همچین کرد همین باشه که به چنین موضوعاتی بی‌توجهی کردی. یادت هست اون موقعا چی می‌خوردن ملت؟

هلنا تو فکر فرو می‌ره و مشغول جستجو تو تفکراتش می‌شه و طولی نمی‌کشه که هم روونا به حرف میاد و هم لینی با قلم پری مینیاتوری سرگرم یادداشت گفته‌های روونا می‌شه!
- اون موقعا خیلی به گوشت شکار علاقه داشتن. بارون همیشه ادعا می‌کرد که خودش به اندازه کافی مهارت داره که بره نیزل و مانتیکور اینا شکار کنه، ولی مگه من باور می‌کردم؟ مطمئنم همراه خدم و ...
- دیگه چی می‌خورد؟
- اون موقعا یه عادت عجیبی داشتن. یا گوشت رو بعد از پخت خالی می‌خوردن، یا هرچی به دستشون می‌رسید رو برمی‌داشتن با هم قاطی می‌کردن. از انواع و اقسام گیاهان و قارچای جادویی گرفته تا باقی ته مونده‌های حیوونا! بعضیاش به طرز عجیبی خوشمزه هم در می‌اومد. همیشه مامانم...
- خب خب دیگه چی؟

هلنا چندان از این که لینی وسط حرفش پریده بود خوشش نیومده بود ولی با این حال بازم ادامه می‌ده:
- یادمه به تیم برنده کوییدیچ اجازه می‌دادن مرغ زرینو با خودشون ببرن و حدس بزن بارون چی کار می‌کرد؟ می‌پخت و می‌خوردش! یه بار خیلی اصرار داشت منم همراهش بخورم. کلی تعارف...
- مرغه رو خالی خالی می‌خورد؟ ادویه‌جات نداشتین؟ اینا خیلی تو روحیات اثرگذار هستنا!

بالاخره به هلنا برمی‌خوره.
- الان که راجع بهش صحبت کردم می‌بینم خورد و خوراکش دقیقا مثل بقیه بود.

لینی که بعید می‌دونست بتونه هلنا رو مجاب کنه دوباره درباره غذاها صحبت کنه، قلم پرشو کنار می‌ذاره.
- راست می‌گی، منم فکر نکنم به تغذیه‌ش ربط داشته باشه. برم پس دیگه.

و قبل از این که هلنا بخواد مانعش بشه از دیده محو می‌شه!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۲

12345678912


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۹ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
از خونه کله زخمی...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 78
آفلاین
- تغذیه بنیانگذاران هاگوارتز! اگه یه نفر تو دنیا اطلاعاتی در این مورد داشته باشه، اون یه نفر هرمیونه! مثل اینکه باید دوباره یه سر به خونه پاترها بزنم.
تق تق تق
- اوه! آلبوس! عزیزم!
- سلام مامان.
- میتونستی هر جا که هستی بمونی!
- منم دوست دارم جیمز! سلام بابا! سلام لونا!
آلبوس پس از احوال پرسی با خانواده، موضوع را با پدرش در میان گذاشت.
- فردا، هرمیون و رون رو دعوت می کنم.
فردا
- خب آلبوس! چی میخوای بدونی؟
- تغذیه در رمان بنیانگذاران هاگ.ارتز چگونه بود؟
- موضوع جالبیه. میتونی به کتابخانه هاگوارتز بری، یه کتاب تو قسمت ممنوعه هست،، اسمش "بنیانگذاران، ابتدا تا انتها" ست، میتونی اجازشو بگیری. فقط مراقب باش که...
قبل از اینکه هرمیون حرفش را به پایان برساند، آلبوس خودش را غیب و در دفتر پروفسور روزیه ظاهر کرده بود.
- سلام پروفسور!
پروفسور بعد از اینکه از بازی با استخوان آرنج دست چپش فارغ شد، رو به آلبوس کرد و به او گفت که درخواستش را مطرح کند.
- یه اجازه نامه برای ورود به بخش ممنوعه کتابخانه میخواستم. برای تکلیفی که بهمون دادین.
-بیا، اینم اجازه نامه!
آلبوس سریع به کتبخانه رفت. کتاب مورد نظر را پیدا کرد و غرق در مطالعه شد، به طوری که نفهمید چه زمان روی کتاب خوابش برد.
- هوووف. عجب خوابی بود، بهتره برم... عه! اینجا کجاست؟
- اینجا زمانی قبل از تاسیس هاگوارتزه. محلی که توش هستی، محلی که سالازار اسلایترین کبیر زندگی میکنه.
- این صدا از کجا اومد؟
-من صدای کتابم! هرجا کمک خواستی، کافیه من رو صدا کنی! هر زمان هم که بخوای میتونی ازینجا بری، ولی نباید کارت بیشتر از چهار ساعت طول بکشه.
- خب! خوبه.
آلبوس در جایی مناسب کمین کرد تا سالازار به محل زندگی اش بیاید. شاید با خودش خوراکی مورد علاقه اش را هم می آورد.
- فسسسسسفسسس!
-فسسسفسسس!
آلبوس ناخودآگاه جواب سالازار را داه بود.
- هی تو! هرکی که هستی، بیا بیرون!
- تو دیگه چجور جادوگری هستی؟
مممن...من از آینده اومدم قربان، اومدم اینجا تا در مورد نحوه تغذیه شما تحقیق کنم.
- و منم این حرف ها رو باور می کنم.
- فسسسسسسفسس!
-فسسسس!
- ببینین! منم مارزبان هسام. این میتونه درستیه حرفای منو ثابت کنه.
- شاید اینطور باشه، ولی بهتره فعلا تو زندان بمونی! فسس!
به محض اینکه سالازار جمله اش را تمام کرد، قفسی از از جنس مار، آلبوس را در خود فرو برد. آلبوس هرچقدر سعی کرد نتوانست سالازار و مارهایش را راضی کند که او را آزاد کنند، فقط از بین میله های ماری نظاره گر ماجرا بود.
- هنوز دو ساعت دیگه فرصت دارم! گر صبر کنم ز سیکل گالیون سازم!
و بالاخره آلبوس چیزی که می خواست را دید.
- کاش هیچوقت این صحنه رو نمی دیدم.
سالازار به موش و سنجابی که مار ها برایش آورده بودند حمله ور شد.
- آلبوس بدون ذره ای درنگ، کتاب را صدا زد.
- هنوزم وقت داری.
- دیگه نمیخوام اینجا بمونم.
- هر طور مایلی.
آلبوس دوباره به کتابخانه برگشته بود، پس تکلیفش را کامل کرد تا به پروفسور تحویل دهد.
.............................
پ.ن: صفحه ی استیکرا برام باز نشد. تو پست های قبلی اوکی بودن ولی الان کلا برام باز نمیشن.


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۲۷ ۲۰:۴۰:۰۲

EVEN IN DEATH MAY I BE TRIUMPHANT


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۲

بندن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۴ پنجشنبه ۷ مهر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۰:۴۱ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
از قبرستون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین

بندِن پیک مرگ خسته، ازهمان ابتدا میدانست که شرکت در کلاس سلامت و تغذیه جادویی‌ایده خوبی برای گذراندن اوقات فراغت تابستانه‌اش، نیست اما با این وجود و با توجه به اصرار هم گروهی‌هایش، تصمیم گرفت در کلاس شرکت کند. البته او هرگز انتظار نداشت پروفسوری که درس را تدریس می‌کرد، یکی از جان سخت‌ترین و کَنه‌ترین افرادی باشد که پیک‌های مرگ به عمرشان دیده‌اند. حتی خود بندِن چند باری برای گرفتن جان ایوان روزیه مامور شده بود که البته هرگز موفق نشد!
زمان کلاس به دلیل شوکی که به دلیل رویارویی با پروفسور روزیه به بندِن وارد شده بود، بسیار سریع‌تر ازچیزی که تصور می‌کرد، سپری شد. او حتی به درستی متوجه تکلیفی که می‌بایست تحویل می دادند نشد.
بندِن با سرعت خودش را به یکی از دانش‌آموزان گریفندوری رساند و نفس نفس زنان پرسید:

-هی! بچه جون می‌گم که... نترسیا با تو کاری ندارم. فقط می‌دونی تکلیفمون برای جلسه آینده چیه؟
پسرک گریفندوری، که از رویارویی با پیک مرگ در جایش میخکوب شده بود با لکنت پاسخ داد:
-اِم... تغذ... تغذیه جادویی در زمان بنیا... بنیانگذاران....‌ها... هاگوارتز!

بندِن در حالی که خیالش کمی راحت شده بود، و صدای بادکنک در حال خالی شدن می‌داد برای
تشکر ازپسرک گریفندوری سرش را تکان داد و با سرعت نور در راهرو کناری کلاس محو شد.

در همین حین در مغز فوق پیشرفته بندن!

-اهم اهم بندِن بالاخره وقت ترکوندنه.... تمام زندگیت منتظر این لحظه بودی!
-منظورت چیه منتظر بوده؟ هیچم منتظر نبودی همین که افتخار دادی و به مدرسه شون اومدی خودش کُلیه!
-چی داری می‌گی؟! این بهترین فرصته که خودتو به بقیه ثابت کنی!
-اما پروفسور درس، همون ایوان روزیه معروفه! می‌دونی چندبار برای کشتنش تلاش شده؟
-مهم نیست ما که نمی‌خوایم بکشیمش فقط قراره‌یه تحقیق درباره تغذیه دردوران بنیا...

بندن که گویی از صدا‌های درون مغزش به ستوه آمده بود، با خودش گفت:

-بسه دیگه! بهتره سریع‌تر برم و با خفنیت تمومش کنم! اگر موضوع تغذیه در زمان بنیانگذارانه هاگوارتزه منم میرم به زمان بنیانگذاران هاگوارتز!
با این حرف بندن تکانی به عصای تیزش داد و ناپدید شد.


هاگوارتز- قرن دهم-جشن پایان سال


بندن به آرامی و بدون اینکه کسی متوجه‌اش شود وارد سرسرای اصلی شد جایی که می‌شد چهار تن از مشهور‌ترین افراد تاریخ جادوگری را در یک مکان یافت!
بندن آن‌ها را به خوبی می‌شناخت حتی جان تعدادی از آن‌ها را خودش گرفته بود.
بندِن به آرامی نزدیک میزشد و در میان جمعیت عظیم اسلیترینی‌ها که گویی هیچ اهمیتی به حضور پیک مرگی خطرناک با عصایش، در میانشان نمی‌دادند نشست و منتظر شد تا زمان غذا فرا برسد.
سالازار اسلیترین از سر میز اساتید بلند شد و به جلوی سکو آمد!

-دوستان و همراهان، دانش‌آموزان عزیز سالی دیگر گذشت و در این سال ما با سیاهی و تاری... منظورم روشنایی وسفیدی زیاده احاطه شدیم و من هم موفق شدم تا باسیلیسک خود را در یکی از اهم چیزه... اکنون در این جشن پایان سال از غذا‌ها لذت ببرییییید، و به هیچ چیزی مشکوک نباشید!

ناگهان روی میز‌ها پر از غذا‌های رنگین و جور واجور شد و بندن فرصت را غنیمت شمرده و در حرکتی ناگهانی به سمت میزاساتید خیز برداشت! هلگا هافلپاف، مؤسس گروه هافلپاف با تصور اینکه زمان مرگش به دلیل چربی خون بالا که ناشی از خوردن گوشت زیاد تسترال بود، فرا رسیده است دستش را روی سرش گذاشت و غش کرد.
بندن که بسیار جا خورده بود، سعی کرد تا قبل از اینکه افراد بیشتری از حضورش خبر دار شوند دست به کار شود. او چهار گوشه‌ی سفره غذای میز اساتید را گرفته و با حرکتی خفن، سفره و تمام غذا‌ها را که اکنون شبیه بُقچه بزرگی شده بود را ناپدید کرده و با صدای ویژژژژی خودش هم مانند شبحی تاریک، ناپدید شد!
چهار ساعت بعد بندن که حالا بیشتر از خستگی گویا افسرده شده بود در تالار خصوصی اسلیترین نشسته بود و گزارش خفنش، از غذا‌هایی که با خود آورده بود را کامل می‌کرد.

- در دوران بنیانگذاران هاگوارتز سلامت و تغذیه جادویی بسیار متفاوت‌تر از حال حاضر بود. غذا‌هایی که در زیر نامبرده شده تنها گوشه‌ای از سفره عظیم بنیانگذاران و دانش‌آموزان هاگوارتز است. ‌امید است با این گزارش کمک بزرگی در پیشبرد تحقیقات در حوزه سلامت و تغذیه جادوگری کرده باشم.

لیستی از نوشیدنی‌ها محبوب: خون مار بو آی آفریقایی – عصاره فیرنزی - آویشن کوهی دم کرده.
تعدادی از غذا‌های محبوب: دنده تسترال - نیفلر خرد شده - سنتور کبابی با عصاره حلزون غول‌آسا.
گوشه‌ای دسر‌های محبوب: پای لولوخورخوره - هایدبیهایند به همراه کدو هلوایی سرخ شده.



پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۲۵:۰۲
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 138
آفلاین
ایزابل بسیار در فکر فرو رفته بود و در ذهنش در حال یافتن راه حلی برای ارائه این تکلیف بود و صدا های ناشی از قولنج شکستن استخوان های پروفسور روزیه تمام افکارش را به تنظیمات کارخانه بازمیگرداند ...

پس از چند دقیقه با حرص وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت و حرکتش را به سمت کتابخانه ادامه داد ... و در این حین ربکا هم به او اضافه شد ...

- چرا انقدر عصبی از کلاس زدی بیرون ایزا؟

-مگه صدای قولنج شکستن پروفسور روزیه رو نمیشنیدی شبیه حس ناخن کشیدن روی گچ دیوار بووود
- خیلی خب ... حالا کجا میری با این سرعت ؟؟

ربکا نگاه سرشار از آرامشش را به ایزابل انداخت و بار دیگر او را قانع کرد که دلیلی برای عصبانیت وجود ندارد ...

- میرم کتابخونه بلکه بتونم چیزی پیدا کنم...

- برای اطمینان خاطر از اینکه توی مسیر با کسی دعوا یا بحث نمیکنی خودمم باهات میام و البته بعید میدونم چیزی پیدا کنی ... چون هیچ ادم زنده ای نیست که دیده باشه بنیان گذاران هاگوارتز چی میخورن تا دربارش کتاب نوشته باشه ... .

- میدونم چی میخوای بگی ربکا ... باید با یه روح حرف بزنیم ... ولی من یکی عمرا با هلنا حرف بزنم ... اون مغرور و از خود راضی و حسوده ... حتی الان که مرده و روحش برگشته هنوز از اون کار مسخره ای که کرده پشیمون نیست ... اگه الان نیم تاج روونا بود همه مشکلات حل میشد...

- خب این که بهتر از هیچیه

- همین که گفتم ... نههههه

- باشه





پنج دقیقه بعد ... کتابخانه هاگوارتز ، مکانی مناسب برای فکر کردن

ایزابل به محض پا گذاشتن در کتابخانه به این طرف و آن طرف میرفت و نام تمام کتاب ها را با دقت بررسی میکرد.

- خیلی خب ... اول از همه باید راجب حیواناتی تحقیق کنم که میشه گوشتشون رو خورد ... اونم نه حیواناتی که ماگل ها ازشون استفاده میکنن ... حیوانات جادویی

- اها ... بعد الان مثلا میخوای بگی که اونا تسترال میپختن و میخوردن؟

ایزابل سرش را از پشت قفسه ها بیرون آورد و با حالتی پوکر فیس به ربکا نگاه کرد و گفت :

- منطقی باش ربکا ... اصلا خنده دار نیست ... کدوم آدمی انقدر احمقه که گوشت تسترال بخو... صبر کن ببینم !!!

ناگهان گردنبند ایزابل به دلیل به کار افتادن هوش سرشارش شروع به برق زدن کرد و ایزابل زمزمه کرد :

-پختن ... شاید باید آشپزخونه هاگوارتز رو بررسی کنیم ...

و ناگهان فریاد زد : خودشهههههههه

ایزابل آن چنان فریاد زد که ربکا هم دوباره دچار جو زدگی شد و شروع به دویدن دور کتابخانه کرد و پس از آن به سمت ایزابل هجوم آورد...

-یا مرلین کبیر ... ای واای

و درهمان لحظه ایزابل احساس خطر کرده و با سرعت هرچه تمام تر کتاب جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آنها را برداشته و پا به فرار گذاشت.

ربکا تا دم در آشپزخانه هاگوارتز به دنبال او دوید و در همان لحظه ایزابل درب آشپزخانه را محکم به روی او بست ...

در همین حین بوی چربی وحشتناکی به مشامش خورد و خود را در آشپزخانه ای بزرگ پر از اجنه سبز رنگ مشاهده کرد که از در و دیوار آن روغن میچکید...

- اییییی ... چرا اینجا انقدر چربهه ... انگار هزار ساله تمیز نشدههه

و ناگهان دوباره گردنبندش شروع به درخشش کرد که نشان میداد فکری به ذهن ایزابل رسیده است ... او باید به چرب ترین قسمت آشپزخانه یعنی بخش دیگ ها میرفت و کمی از چربی را برداشته و داخل قدح اندیشه میریخت تا ببیند با این روغن ها در 1000 سال پیش چه غذایی درست کرده اند ...


- اینجا چی میخوای بچه جون؟

این جمله را جن بد ریخت و سبز رنگی به ایزابل گفته بود که باعث شد او از افکارش بیرون بیاید و دوباره درخشش گردنبندش خاموش شود.

-آمممم ... خب سلام ... من یکم روغن میخواستم از چرب ترین بخش آشپزخونه

- دنبالم بیا

جن ، او را به سمت دیگ ها هدایت کرده و ایزابل مقداری روغن را درون یک بطری کوچک ریخت ... او دیگر تحمل اینجا ماندن را نداشت...

- من دیگه باید برم ... خیلی ممنون

- دیگه این طرفا پیدات نشه

- باشهه..



کمی بعد ... دفتر کله اژدری

- سلام پروفسور

- به به ... جادو آموز مورد علاقه من و عضو جدید محفل نورانی ... چی شده اومدی اینجا باباجان؟

- بی زحمت میخواستم برای چند دقیقه از قدح اندیشه استفاده کنم پروفسور ... برای تکلیف درس تغذیه و سلامت...

- شقیقه چه ربطی به گو... اهم اهم ... قدح اندیشه چه ربطی تغذیه و سلامت داره باباجان؟

- وقت ندارم پروفسور ... خواهش میکنم

- باشه باباجان ... این شما و این قدح


ایزابل با احتیاط روغن ها را داخل قدح ریخت و سرش را داخل آن فرو برد و خودش را در میان آشپزخانه نوساز و تمیز هاگوارتز در 1000 سال پیش یافت که در آن هلگا با ملایمت به اجنه دستور میداد ... کمی جلو تر رفت و در سه دیگ سه غذای متفاوت را دید که در حال پختن بود ...

دیگ اول: سر یک افعی آبی

نقل قول:
افعی آبی در اقیانوس آرام ، اقیانوس اطلس و دریای مدیترانه یافت میشود. طول این جانور در نهایت به سه متر میرسد . افعی آبی سری شبیه به سر اسب و بدنی مار مانند دارد . گوشت بدن این جانور به دلیل سفت بود در غذا استفاده نمیشود و از سر آن برای پخت و پز استفاده میکنند.



دیگ دوم: گوشت تیبو

نقل قول:
تیبو نوعی گراز آفریقایی خاکستری است که در کنگو و زئیر یافت میشود . به دلیل سخت بود پوستش آن را با گوشت خالص بدون پوست در بازار جادوگران عرضه کرده و از پوست آن به صورت جدا برای سپر های ایمنی که بسیار گران بها است استفاده میکنند


دیگ سوم: کله پاچه نیمدار

نقل قول:
نیمدار در خاور دور یافت میشود و تنها شکارچیان متخصص در شکار میتوانند انها را ببینند . نیمدار جانوری آرام و گیاهخوار است و به همین سبب گوشت لذیذی دارد . ظاهری شبیه به بوزینه و چشم هایی درشت و حزن انگیز دارد . پوست و موی نیمدار برای ساخت شنل نامرئی به صورت جداگانه در بازار جادوگران عرضه میشود و بسیار با ارزش است .



---------------------------------

اینم از تکلیف بنده پروفسور روزیه ...
امیدوارم مورد قبول باشه


ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۲۵ ۲۲:۰۸:۱۱

•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۱ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۷:۳۵
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 305
آفلاین
دوریا با لبخندی روی لب، کیفش را جمع می‌کرد.

-نکنه اطلاعاتی در مورد تغذیه‌ی جادویی در زمان بنیانگذاران داری که اینطور می‌خندی؟

دوریا سرش را برگرداند و به هم‌کلاسی گریفیندوری‌اش نگاهی انداخت. سپس به پروفسور روزیه چشم دوخت که هنوز جلوی کلاس مشغول پاک کردن تخته بود. با هر حرکت، تک تک استخوان‌هایش از کمبود روغن‌کاری، یا جیغ می‌کشیدند یا قولنج می‌شکستند.

-چرا جواب نمیدی؟

دوریا منتظر بود. منتظر اتمام کار پروفسور روزیه تا صدای استخوان‌هایش کم شود و بتواند گفتگوی او و جادوآموز گریفیندوری را بشنود.

-هی! بهت میگم چرا جواب نمیدی؟

انتظار به پایان رسید.
- می‌خوای بهت تقلب برسونم؟ بذار حداقل کلاس تموم بشه، بعد بیا دنبال کپی کردن از تکلیف بقیه!

چشمان جادوآموز، از شدت تعجب داشت از جا در‌می‌آمد.

-۲۰ امتیاز از گریفیندور کم می‌کنم.

پروفسور روزیه این حرف را زد و تلق و تولوق کنان از کلاس بیرون رفت.
دوریا با لبخند، دستی به شانه‌ی همکلاسی‌ش زد و در حالیکه به سمت در کلاس حرکت می‌کرد، زیر گوشش زمزمه کرد:
-عیبی نداره، پیش میاد.

دوریا وقتی به در رسید، دوان دوان به سمت کلاس پیشگویی حرکت کرد. او خوب به خاطر داشت که سال گذشته، پروفسور دیگوری در مورد پسگویی توضیح داده بود.
نقل قول:
-پسگویی، مخالف پیشگوییه. توی پسگویی شما با آینده کاری ندارین، بلکه به گذشته می‌رین. و بجای پیشبینی کردن وقایعی که هنوز اتفاق نیفتاده، اتفاقاتی توی زمان گذشته رو پسبینی می‌کنین! یعنی اون اتفاقات رو دوباره بررسی می‌کنین، با کمک گوی بلورین روحتون به گذشته میره و اون اتفاق رو از نزدیک می‌بینه.

فاصله‌ی دوریا و بنیانگذاران یک گوی بلورین بود.

چندی بعد، کلاس متروکه‌ی پیشگویی
دوریا به دنبال یافتن یک گوی بلورین، به سرعت تک تک کمدهای پر از خاک را باز می‌کرد؛ اما در هر کدام را که می‌گشود، خیل عظیمی از بالشت و پتو روی سرش می‌ریخت.
-بابا! یه نفر آدم مگه چندتا پتو و بالشت می‌خواد؟ اه... مگه مسافرخونه راه انداخته بوده؟ همه‌ی اینا رو گذاشته و گوی‌های بلورین رو برده؟

در همین حین که تند تند از سمت این کمد به سمت آن کمد می‌رفت، پایش روی چیزی کروی رفت. دوریا که داشت سر می‌خورد و پایش به آسمان و سرش به زمین نزدیک می‌شد، فریاد زد:
-یوریکا! یافتم! یافتم!

و بعد همه چیز سیاه شد، سیاهِ سیاه.
وقتی چشمانش را گشود، دیگر پسِ سر نداشت؛ بلکه به جای آن، یک برآمدگی بزرگ داشت.
-من اون اسکلت رو به خاطر این تکلیفش تیکه تیکه می‌کنم.

اما مگر «آن اسکلت» همین حالا هم تکه تکه نبود؟
کسی نمی‌دانست.

-ولی چاره‌ای نیست، باید روی گریفیندوری‌ها رو هم کم کنم.

پس دوریا با تمام دردی که توی سرش پیچیده بود، دستش را به سمت گوی بلورین برد.
پایش از زمین کنده شد و وقتی چشمانش را گشود، برای چند لحظه همه چیز سفید بود، سفیدِ سفید.
هنگامی که چشمانش به نور عادت کرد،‌ خودش را در میان یک مهمانی شاهانه یافت. همه با خوشحالی با هم صحبت می‌کردند و چنان با ولع به گوشت جلوی رویشان حمله‌ور می‌شدند که دهان دوریا هم آب افتاده بود. همانطور که به میز نزدیکتر می‌شد، اول جام هافلپاف و سپس خود هلگا هافلپاف را دید که با دستان تپلش، سخت مشغول جدا کردن تکه‌های گوشت بود.
دوریا هرچه نزدیک‌تر می‌شد، بوی گوشت، بیشتر به بوی چربیِ مانده شباهت می‌یافت و رنگ گوشتی که می‌دید، از قرمز به سیاهی می‌زد. وقتی کاملا نزدیک شد و همه چیز را تمام و کمال دید، فریادش به هوا بلند شد.
-یا خود مرلین! یا مرلین‌زاده مایکل! این... این... تسترال می‌خورن؟

تسترالی شکم پر روی میز قرار داشت که در دهانش یک سیب قرمز خودنمایی می‌کرد.
شکم دوریا به هم پیچید. دلش می‌خواست هر چه سریعتر به دوران بره خوران خودش برگردد.

-شنیدی میگن بال تسترال واسه طول عمر خیلی خوبه؟
-آره بابا! خود گوشتشم خوبه! تازه گوشت کُره تسترال خیلی لطیف‌تر هم هست! مخصوصا اگه فقط یکی دو روز از تولدش گذشته باشه!
-راست می‌گی! ولی به نظر من هیچی مثل طعم هیپوگریف نمک سود نمیشه!

دنیا دور سر دوریا می‌چرخید. بنیان‌گذاران... آن‌ها خیلی...خیلی...؛ اما نمی‌توانست هیچ صفت مناسبی برایشان پیدا کند. به سه نفر رو به رویش نگاه کرد.
-خوبه... حداقل سالازار اسلیترین بینشون نیست!

هنوز شکرگزاری‌ش تمام نشده بود که صدای قدم‌های کسی از پشتش به گوش رسید. وقتی برگشت، هیچ تردیدی نداشت که او خود سالازار اسلیترین بود.
-هی گودریک! از این گوشت نیفلر خوردی؟

ضربه‌ی نهایی.
دوریا با تمام قدرت گوی را به سمت دیوار پرتاب کرد.
نمی‌توانست چیزی را که دیده بود باور کند. زانوهایش را در آغوش گرفت و عین گهواره شروع به تاب خوردن کرد.
-پس اگه بنیان‌گذاران همه‌ی این موجودات رو خوردن و بعد هم مردن، پروفسور روزیه چی خورده که تونسته از مرگ برگرده؟

گزارش‌ها حاکی از آن است که دوریا همچنان مفقودالاثر است.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.