سوژه جدید- ویزو، ویزو، ویزو... ویزو، ویزو، ویـ... .
هرمیون مگسی را که کشته بود را در جعبهای گذاشت.
-درسته اعصاب یه ملت رو بهم ریختن ولی بلاخره یه استفادهای هم میشه ازشون برد.
اعضای گریفیندور بیحال و بیاعصاب در تالار نشسته بودند. هرمیون چهاردهمین مگس را کشت و داخل جعبه گذاشت. لیزا که در حال تمیز کردن گلدانهایش در کنار پنجرهی تالار بود، چشمانش را باری دیگر از روی عصبانیت بست و دستمال سفید را بار دیگر روی برگ گیاهش کشید.
-هرمیون؟ تو میدونی الان دقیقا داری چیکار میکنی؟ آزار روحی و روانی میدی منو، لااقل میرفتی یجای دیگه مگس میگرفتی.
در آنطرف تالار آرسینوس و آرتور و هاگرید خمیازه کشان درباره خبرهای داغ و تازهی روزنامه پیام امروز بحث می کردند. آنطرفتر ادوارد دست قیچی و رون و آستریکس و گیدیون با سرهایی خم در گوشی مشنگی خودشان مشغول چت و بازی بودند. در آنطرفتر هم جینی و پروتی و تاتسویا درمورد تعطیلات داغ تابستانیاشان حرف میزدند و تخمه میشکوندند.
لیزا که به شدت از بیکاری متنفر بود و حوصلهاش هم در حال فوران بود، دستمال را در گوشهای پرت کرد و دستانش را دو سه بار با حالت ژل زدن بهم مالید و نفسی گرفت.
-ویــزوووووو... ویزوووووو... ویزوووو... .
ملت گریفی با شنیدن صدای عصبانی دختر مگسی از جا پریدند.
- طاعون مگسی نگیری دختر. سکته کرد این بچه که.
- خب من حوصلم سر رفته.
-زیرش رو کم کن پس.
-خیلی بی مزهای رون. اگه کاری نکنید که حوصلم برگرده تا یه ماه شبا بالاسرتون ویزو ویزو میکنم.
-مرلینا خودت رحم کن.
-باید بگردیم دنبال یه بازی.
ملت گریفیندور با حالت متفکر و پاهای بالای میز برای رسیدن خون به مغز و گوشی در دست و سرچ کنان، در حال جستجوی کاری بودند.
- پیدا کردم.
- آفرین جینی. بگو... بگو.
- رون، داداش اول خواهش کن.
-عمرا.
- جینی دخترم به منم نمیگی؟
- بابا اصن امکانش نیست.
-جینی یه کاری نکن برم از اسنیپ معجون راستگویی بدزدم.
- باشه بابا. چرا میزنی؟ یه بازیه.
-اسمش چیه؟
-جرئت حقیقت.
- خب این بازی چی هست اصن؟
لیزا دستانش را با خوشحالی به هم مالید.
-من این بازی رو بلدم. این بازی رو مشنگها خیلی دوست دارن. اول از همه به یه بطری نیاز داریم.
- خب؟
- بعدشم همه دور هم جمع میشیم و بطری رو میچرخونیم. ته بطری به هرکسی که افتاد باید بپرسه و سرش باید پاسخگو باشه.
- اونی که باید بپرسه چی میپرسه؟
-یعنی اینم نمیدونین؟ باید بپرسه جرئت یا حقیقت که جواب طرف مقابل هر چی که بود براساس همون سوال رو میپرسه.
گریفیندوری ها موج زنان به طرف بطری رفتند تا بازی جدید را تجربه کنند.
همه روی زمین، دور تا دور هم نشستند و بطری را وسط گذاشتند.
-خب کی میخواد بچرخونه؟
-خب معلومه باید بدیم دست قیچیمون.
ادوارد با اکراه بطری را چرخاند. بطری چند دور چرخ زد تا سرش به طرف هرمیون و تهش به طرف آرسینوس نشانه رفت.
-خب هرمیون. جرئت یا حقیقت؟