هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲

12345678912


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۹ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
از خونه کله زخمی...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 78
آفلاین
- یک، دو...
- حملهههههه!

اسکندر می خواست حودش فرمان حمله را صادر کند ولی ربکا به او رکب زده بود و اسکندر به هیچ عنوان از این موضوع خوشحال نبود.

- تو نباید این کار رو انجام می دادی!

از آنجایی که مگس ها به محض شنیدن فرمان، به کلاب حمله کرده بوند صدای اسکندر به کسی جز خودش نرسید. بغض داشت گلوی اسکندر را میفشرد.

- هیچکس از جاش تکون نخوره!
- دستا بالا، چوبدستیا پایین وگرنه اکسپلیارموس!

برای چند لحظه سکوت مطلق بر فضای کافه حاکم شد، سکوت قصد دشات مدت بیشتری حاکم بماند ولی ایزابل هم دوست داشت ملکه باشد.

- یالا بگین سو لی رو کجا مخفی کردین!
- ما کسی رو اینجا مخفی نکردیم!

عمو یوری جون با ریشی در هم و برهم، با بطری آب پرتقال در دست نزدیک آمد.

- ما اینجا فقط آب پرتقال سرو می کنیم!
اینجا بود که بغض کنترل اسکندر را در دست گرفت. آب پرتقال او را یاد مادرش انداخته بود.
-عررررررررررررر!

اسکندر با تمام قدرت داشت گریه می کرد و موج صوتی عظیمی از دهانش خارج می شد.

-باید ساکتش کنم!

ربکا با اولین قدمی که به سمت اسکندر برداشت، به موج صوتی برخورد کرد و محکم به دیوار پشت سرش خورد!
همه از تعجب به ربکا خیره شدند.
- من خوبم!
ولی کسی نگران حال ربکا نبود.
- چرا منو اینطوری نگاه می کنید؟
- پشت سرت.

لشکر مگس ها، اسکندر ساکت و ایزابل به راه مخفی که پشت دیوار بود نگاه می کردند.
- همونجا بمون عمو یوری!
- یوری درست جلوی در کلاب متوقف شد!


EVEN IN DEATH MAY I BE TRIUMPHANT


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۸:۲۱:۲۲
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 235
آفلاین
خلاصه :
مدیر سولی گمشده و آخرین جایی که دیده شده اسکله تفریحیه. جادو آموز ها و اساتید باید دنبال سرنخ ها بگردند و سو لی رو پیدا کنند اما اسلایترینی ها با دادن سرنخ های اشتباه به بقیه قصد گمراه کردن اون ها رو دارند تا خودشون بتوانند سو لی رو زودتر پیدا کنند. تنها سرنخ درست تا الان دیده شدن مدیر در یک کلاب زیر زمینی توسط مگس هایی بوده که با اسکندر حرف زنند.
________


- ایزا بی خیال دوریا شو! بحث با اون هیچ فایده ای نداره. ما الان کارای مهم تر از این داریم.

ربکا نگاه سرشار از آرامش خود را نثار ایزابل کرد و با چشمانش به اسکندر و لشکر مگس هایش اشاره کرد که جدا از بقیه اسلیتریتی ها به سمت کلبه ی قدیمی می رفتند.

- حیف الان وقت ندارم باهات بحث کنم بلک. شنبه تو باشگاه دوئل می بینمت دختر جون!

ایزابل پوزخندی نثار دوریا کرد و همراه ربکا راه افتاد.
- نقشه ای داری ربکا؟
- باید سر از کار این بچه دربیارم. حس میکنم یه چیزایی میدونه.

بی سر و صدا و آرام پشت اسکندر راه می رفتند و او را سایه به سایه تعقیب میکردند. چند متری کلبه بودند که اسکندر راهش را کج کرد و به سمت دیگری رفت. چند دقیقه بعد اسکندر پشت درب کلاب " عمو یوری جون" ایستاده بود و از سر تا پای نمای ورودی کلاب را بر انداز کرد.
- هی مگسی مطمئنی همینجاست؟
- ویز... آره همینجاست!
- خوبه! با یک دو سه من حمله میکنیم!
- کجا با این عجله! وایسا با هم بریم.

اسکندر برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. ربکا و ایزابل دست به سینه به او و لشکرش نگاه میکردند.

- میخوام باهات معامله بکنم. اگه بزاری من ایزا همراهت بیایم و این مگس ها هم اذیتمون نکنن، وقتی مدیر لی پیدا بشه چهارتا قاقالی بهت میدیم.

اسکندر نوزدای بیش نبود و در دنیا هیچ چیز بالاتر از قاقالی برای او نبود؛ از طرف دیگر او تنها بود و نیاز به همراه داشت. بنابراین بدون چک و چونه پیشنهاد آن دو را قبول کرد.
- باشه قبوله. با یک دو سه من حمله میکنیم.

اسلیترینی کوچک همراه لشکر مگسی اش و دو ریونی جوان آماده حمله به کلاب "عمو یوری جون "شدند ، به امید اینکه مدیر سو لی را در آنجا پیدا کنند.


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۹:۳۰:۰۵
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 152
آفلاین
ایزابل به درخت تکیه داده بود و سعی میکرد شواهدی که جمع آوری کرده بود و درون دفترچه اش نوشته بود را به هم ربط دهد که ناگهان دید یک کلاه شبیه به کلاه سو درون دریاچه قرار دارد و دختری با موهای مشکی و ردای اسلیترین از کنار دریاچه دوان دوان به سمت جمعی دیگر از اسلیترینی ها میرود و وقتی رویش را برمیگرداند ایزا متوجه میشود که او دوریا بلک است!!!

ایزابل کمی شک کرد و به سمت کلاه رفت. از اسلیترینی ها هیچ چیز بعید نبود ...

یک بار که به دفتر سو رفته بود سو کلاهش را روی میز گذاشته بود که روی آن حرف S کوچکی گلدوزی شده بود

پس سریعا کلاه را از آب برداشت و شروع به بررسی آن کرد و متوجه شد که هیچ نشانه ای از حرف S روی آن وجود ندارد.

در همین حین دسته ای از اسلیترینی ها را دید که خندان به سمت خانه های هاگزمید میروند و دوریا را دید که از همه آنها جلوتر است و لبخندی شیطانی بر لب دارد ... همیشه از دوریا متنفر بود و بی اندازه اطمینان داشت که انداختن کلاه درون آب کار خود دوریا است
ایزا شروع به تعقیب آنها کرد و در نهایت دوریا را دید که سر یک نفر داد میکشد!!!

-زود باشید بگید، اونجاسسسسسست؟
-کی؟
-از من میپرسی؟ تو که مخفیش کردی بهتر میدونییییییی!! تسلیم شو! مدیر ما کجاسسسست؟

- داری چیکار میکنی بلک؟

-به به ! ببین کی اینجاست ... ایزابل مک دونالد

-اولا این که فامیل من مک دوگال هست ... و دوما ...فکر نکن نمیدونم اون کلاهو تو توی دریاچه انداختی دوریا ... داری بقیه رو گمراه میکنی که چی بشه؟؟؟

-اولا به تو هیچ ربطی نداره مک دونالد ... و دوما ... منو تعقیب میکنی که چی بشه؟؟؟؟

-سوال منو با سوال جواب نده بلک ... خوب از توی چشمات میفهمم که یه حس ترس آمیخته به خشم داری هر نقشه شومی که توی سرت داری بمونه برای خودت و جمع اسلیترینی ... اما کورخوندی اگه فکر میکنی بتونی سر من یکیو شیره بمالی بلک ... من هرکسیو نشناسم ذات خراب تو رو خوب میشناسم

- مسخره نباش مک دونالد ... هر نقشه ای هم که باشه بعید میدونم نیاز باشه از تو مخفیش کنم چون هیچ غلطی نمونی بکنی ... یه لطفی بهم بکن ... خودت از توی حرفام بفهم چقدر ازت بدم میاد

- این حس متقابله بلک ... اگه انقدر از من بدت میاد چرا یه دوئل نکنیم؟

-من جادویی که از مرلین کبیر بهم رسیده رو هدر نمیدم واسه دوئل کردن با تو

-باشه ... ولی من میخوام به سبک شاه آرتور باهات بجنگم ... تا قبل از طلوع خورشید روز 24 تیر ماه منتظر تایید درخواست دوئلت با من توی باشگاه دوئل هاگوارتز هستم


•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۲

اسکندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۶:۲۶:۵۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
در بین هیاهوی درگرفته، سال اولی های هیجان زده می دویدند تا از یکدیگر زود تر خبر پیدا شدن کلاه سولی را به اساتید برسانند؛ اما یک نفر ایستاده بود و به دویدن گله سال اولی ها که به گله گاومیش ها شباهت داشت نگاه می‌کرد. البته او تنها کسی نبود که به آنها به دید تاسف نگاه می‌کرد، چرا که با چرخاندن سرش به خوبی میتوانست همگروهی های اسلیترینی خبیثش را ببیند که نقشه های احمقانه کشیده بودند و برای عملی شدنشان تلاش بی وقفه ی هم میکردند.
اسکندر خمیازه ای کشید و با چشمان نیمه خواب آلود اطرافش را ور انداز کرد، درست کمی آنطرف تر یک سطل زباله بسیار بزرگ بود و از سر و رویش زباله آویزان بود.
با جهش های نسبتا بلندی به سمت سطل زباله رفت و پشت سرش رد خیس و بد بوی پوشکش را به جا گذاشت، شباهت اسکندر و حلزون های ساحل در همین بود، مایع لزژی که رد پایشان بود.
با رسیدن به سطل زباله سرفه ای کرد تا صدایش باز شود و تقه ای به بدنه سطل زباله زد؛ طولی نکشید که دسته بزرگی از مگس ها با دهان های کثیف از باقیمانده های خوراک صدف دریایی رستوران ساحلی، از سطل بیرون آمدند.
_این ارباب حشرات موزیه که صحبت میکنه، و این( اشاره به پوشکی که اسکندر بسته بود) نماد ارباب بزرگ، اسکندر است.

با تموم شدن جمله مگسیمیلیان اسکندر لبخند رضایتی بر روی صورتش نقش بست و مگس های سطل زباله به همهمه افتادند. حق داشتند، آنها نمیتوانستند به این راحتی حرف مگسیمیلیان را بپذیرند، به هر حال عجیب بود.
پس از گفتگو های طولانی و جنجال میان مگس ها، سِرمگاسی با همان وقار سلطانی اش رو به اسکندر کرد.
_برای ما این خیلی جمله مضحک و بی معنی بود، اگر واقعا ادعای اربابی داری میتونی اصلا ثابت کنی که میتونی حرف ماها رو بفهمی و فقط ویز ویز نمیشنوی؟
_نه تنها حرفتونو میفهمم حتی حرف غرغر شکم هاتون رو هم میفهمم، مطمئنی خوراک صدف سمی نمیکشتتون؟

با تموم شدن جمله اسکندر دوباره بین مگس ها بحثی درگرفت.
_هی اون واقعا حرفمونو میفهمه!
_خب که چی؟ به هر حال اگر ادعایی داره ما هم قوانینی داریم.
_اره باید به قوانین گنگ های خیابونی احترام بذاره.
_احمقا اون یه آدمی زاده، معلومه که تو مبارزه سر مگاسی رو میکشه، اونم با یه کوبیدن دو دستش به هم!

سر مگاسی که ترسیده بود، با احتیاط نگاهی به مگس های اطراف اسکندر انداخت و بین اون ها مگس های غول پیکر زیادی رو دید. با ترس و لرز رو دستش رو به هم کشید تا تمرکز کنه و بتونه بهترین تصمیم رو بگیره.
_خیله خب، اربابتون چی میخواد؟
_ اون میخواد از شما مگس های محلی چنتاسوال بپرسه!
_و در عوض چی گیر ما میاد؟
_غذا، امنیت و یه ارباب.

سر مگاسی اول پوزخندی زد اما وقتی اسکندر از پر قنداقش یه عالمه ساندویچ فاسد بیرون آورد و ریخت جلوی مگس ها، حتی مگاسی هم نتونست به گشنگی غلبه کنه و شرط رو قبول کرد.
حالا اسکندر یه ارتش جستجو گر و یکسری منابع معتبر برای پیدا کردن سولی داشت. البته اون اطلاعات دسته اولی هم داشت، مثلا این که سولی به یه کلاب زیر زمینی رفته.



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۲

بندن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۴ پنجشنبه ۷ مهر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۰:۴۱ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
از قبرستون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
در همین حین که دانش آموزان سردرگم به دنبال سولی می گشتند پیک مرگ خسته ، بندن از یکی از کافه های معروف هاگزمید بیرون آمد.
اسلیترینی ها که گویی جن(البته در حقیقت پیک مرگ!!) دیده باشند با جیغ آژیری به سمت بندن دویدند.

-بچه ها اون بندنه؟
-وای خدای من بندن خودتی؟ چقد اهم چیزه... چقدررر جوون تر شدی!
-ما فکر کردیم مردی!
-بندن، تمام این یکسال رو کدوم قبرستونی بودی؟

بندن در حالی که نگاه پرسشگرانه اعضای گروهش را زیر نظر گرفته بود گفت: حقیقتش در این مدت تو سه تا قبرستون زندگی میکردم. کار و بار زیاد بود کسی هم مرخصی نمیداد ما بیایم به ادامه تحصیلمون بپردازیم. تازهههه ارباااااابم..
-هییییسسسسسسسس آروووم تر! الان همه میشنون.

بندن سرش را پایین تر آورد و با صدایی که به زور شنیده می شد گفت: ارباب هم دو سه تا پروژه خطیر به من سپرده بودن برای همین گم و گور بودم. اما نگران نباشید از دکتر بندنیان پور برای غیبتم گواهی گرفتم. راستی شما ها اینجا چیکار می کنید مگه نباید الان هاگوارتز باشید؟؟

دوریا با حالتی انزجار گونه گفت: مدیر مدرسه گم شده .برای همین تا پیداش نکنیم، نمیتونیم بریم مدرسه! ما هم تصمیم گرفتیم تا یکم تفریح کنیم برای همین...

در همین حین که دوریا نقشه خبیثانه گروه را برای بندن توضیح میداد، تعدادی از گریفندوری ها اخبار کذب پیدا شدن کلاه سو لی در دریاچه را به سرگروه ها اطلاع دادند و توجه بیشتر دانش آموزان به سمت دریاچه جلب شد!

بندن که از ایده خوفناک اعضای گروهش خوشش آمده بود، به عصای تیز و بلندش تکیه داد و گفت: نکنه این مدیره واقعا ناکار شده باشه و جنازه اش یه جایی همین دور و بر ها افتاده باشه یا شایدم بلیط گرفته برای تعطیلات بره تایلند و...

اسکورپیوس که گویی فرمول جدیدی در ریاضیات جادویی را کشف کرده بود گفت: یافتتتتتم! کاری که ما باید انجام بدیم همینه! اول خودمون پیداش میکنیم زنده یا مرده و وقتی فهمیدیم کجاست تمام سر نخ های اشتباه رو به بقیه گروه ها میدیم.
- منطقیه ترم یک روز هم دیر تر شروع بشه یک روزه!
-شاید تا اونموقع مدیر جدید رو از اسلیترین انتخاب کنند.

بندن با نگاهی عاقل اندر صفیه گفت: حله! ینی چیزه..مقبول نظر بنده هم هست! میتونم با استفاده از توانایی های خاصم با چند تا از بروبچ اداره مکندگی روح تماس بگیرم و ببینم آیا کسی با مشخصات سولی جهت انتقال به قبرستون ثبت شده یا نه.
اسلیترینی ها که گویی هدف تازه ای برای بقا یافته بودند متعهد شدند تا زمانی که مکان دقیق و صحیح با مختصات جفرافیایی سولی را پیدا نکرده اند از پا ننشینند و از هیچ تلاش سازنده ای فروگذار نکنند.
دوریا اقدامات سازنده اش را با سر زدن به تک تک ساختمان های مسکونی و غیر مسکونی شروع کرد.
تق تق تق!

-بله؟
-زود باشید بگید، اونجاسسسسسست؟
-کی؟
-از من میپرسی؟ تو که مخفیش کردی بهتر میدونییییییی!! تسلیم شو! مدیر ما کجاسسسست؟

اسکورپیوس و بقیه اعضا تصمیم گرفتند تا با دور زدن دریاچه پشت دهکده را زودتر از بقیه گروه ها بگردند، بلکه سرنخی جدید پیدا کنند.
بندن هم بعد از بررسی دفاتر اداره مکندگی روح و نیافتن نتیجه در خور، در اولین فرصت با گوشی ماگلی اش تمام بلیط های فرست کلاس پرواز به پاتایا، هاوایی و جزایر لانگرهاوس را رزرو و برای بررسی احتمال فرار سولی روانه سفری طاقت فرسا و سخت به این مکان ها شد.




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 155
آفلاین
دانش آموز ریونکلایی داشت با شوق سمت پسری گریفیندوری که به نظر سال دومی می رسید; می دوید ولی نمی فهمید چرا هر چه بیشتر نزدیک می شود، بچه گریفی بیشتر آب می رود.
- تو مطمئنی سال دومی هستی؟

پسر گریفی جوابی نداد. به شدت مشغول بررسی کاغذ پوستی ای بود که در دست داشت.
دانش آموز ریونکلاوی که دید پسرک هیچ توجهی به او نکرده شروع به تکان دادن دستش مقابل چشمان بچه کرد تا حداقل اینطور بتواند توجهش را جلب نماید.
- الو؟ بچه؟... با توام! زبون نداری؟
- ژبون دارم... منتها مامانم گفته با غریبه ها حرف نژنم.
- عه! یعنی واقعا دلت نمی خواد بهت بگم که مدیر سو رو کجا دیدم؟

پسرک گریفیندوری که نامش کوین بود سرش را از کاغذ بیرون آورد و نگاه مشکوکی به دانش آموز ریونی انداخت. سپس کاغذش را بالا گرفت...کمی بالاتر... برد بالای سرش...
- میشه بی ژحمت یکم خم بشی؟... دشتت درد نکنه.

و همزمان که به گوشه ی راست کاغذ پوستی اشاره می کرد، عکس را نشان ریونی داد.
_ می بینی!؟ این مدیر شولیه. تو مطمئنی خودش رو دیدی؟
- بله کاملا مطمئنم .بیا به تو هم...
- خود خود شولی بود؟
- بله خودش بود. داشت...
- خود خود خودش بود؟
- آره دیگه خودش بود که...
- پش اگه خودش بود چرا به ارشد گروهت اطلاع ندادی؟ تو که گروهبندی هم شدی.

این هم حرفی بود!
پسر ریونکلاویی که انتظار چنین پرسشی را نداشت اول دست و پایش را گم کرد ولی از آنجایی که ریونی ای باهوش بود و می دانست رنگ رخسار نشان می دهد از سر درون فوری خودش را جمع و جور کرد.
- خب... خب میدونی من گفتم چون گریفیا شجاعن شاید خودشون بخوان دنبال مدیر بگردن.
- و ریونی ها حرف گوش کنن و هیچ وقت حرف مدیرا رو ژمین نمی نداژن!... چه فکری تو شرته؟

کوین قیافه ای کاراگاه گونه به خود گرفت و همزمان از داخل یکی از کافه ها، موسیقی فیلم پوآرو و مارپل پخش شد.
دانش آموز ریونی که دید به هیچ طریقی نمی تواند سر بچه را شیره بمالد اول یاد ضرب المثل فلفل نبین چه ریزه افتاد. بعد هم کمی با خودش فکر کرد که حق با این فسقل بچه است و اگر اسلیترینی ها واقعا می دانند مدیر کجاست چرا به اساتید اطلاع نمی دهند؟
- لعنتی فکر کنم گولم زدن.

کوین نگاهی به دستان مشت شده ی پسرک رو به رویش انداخت. کلاه کاراگاهی اش را روی سرش تنظیم کرد و دفترچه و ذره بینش را بالا کرفت.
- مهم نیشت! چون کارآگاه بژرگ کوین دی کارتر در خدمت شماشت! میدونی من اخیرا ردپا هایی نژدیک دریاچه دیدم داشتم می رفتم ارشدا...

قبل از اینکه جمله کوین کامل شود دانش آموز ریونی صحنه را ترک کرده بود و به سمت دریاچه می دوید.
_ عه کجا رفت؟ جدی ریونی بود؟ تاژگیا این ریونی ها چه ژود گول می خورن... حالا که دشت به شرشون کردم میرم به تحقیقات خودم اطراف ایشتگاه برشم.... آخرین جایی که شولی دیده شده.



...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۶ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۶:۲۶:۵۱
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 308
آفلاین
با پایین آمدن حسن از منبر، همه‌ی جادوآموزان بجز سال اولی‌ها به ۴ گروه تقسیم شدند تا با ارشدهای خود صحبت کنند. با جمع شدن گروه اسلیترین دور هم، آن‌ها هم شروع به صحبت کردند.
-به نظر من که خوب شد بردنش!
-آره الان یک استاد اسلیترینی میتونه مدیر بشه! چی بهتر از این؟
-کی پروفسور روزیه؟ اونکه اگه یکی براش پا بگیره باید تا ۱۲ ساعت فقط استخوناشو از رو زمین جمع کنه!
-به هر حال اسلیترینیه!

در این هنگام چشم اسکورپیوس به دوریا افتاد که با لبخند مرموزی به بقیه گروه‌ها نگاه می‌کرد.
-چرا داری اونجوری لبخند میزنی؟
-میتونیم یک تفریح کنیم!

اسکورپیوس چشمانش را ریز کرد و به دوریا خیره شد.
-چه نقشه‌ی شومی توی ذهنته؟
-به این فکر کن که میتونیم سرنخ‌ها رو منحرف کنیم! خیلی جالب میشه!

این جمله باعث شد تا چشمان دو جین اسلیترینی برق بزند.
-چطوری؟
-چه نقشه‌ای داری؟
-زود باش بگو!
-این همه سال اولی بی خبر از همه جا داریم! میتونیم بهشون بگیم یه سرنخی دیدیم! اونا هم زود میرن به یکی میگن!

اسکورپویس پشت چشمی نازک کرد.
-و فکر کردی به همین راحتیه؟ بقیه گروه‌ها همچین خنگ نیستن!
-برای همینه که تو باید سر بچه‌های ریونکلاو رو گرم کنی و اعصاب گروه گریفندور رو بهم بریزی! هافلپاف هم که سرشون توی کار خودشونه به کسی کاری ندارن. منم به بچه‌های سال اولی سرنخ اشتباه میدم!
-و چرا کار سخت رو من بکنم؟ تو برو سر اونا رو گرم کن و اعصاب اینارو بهم بریز منم...
-اسکور جان! تو از همه باهوش‌تری پس...
-فکر کردی میتونی گولم بزنی؟
-ولی اسکور عزیزم! تو اگه باهوش نبودی که نمیتونستی این همه پول درآری آخه! یادت بیاد از همه‌ی کلاه برداری‌هایی که کردی! نمی‌خوای یه بار دیگه هوش سرشارت در کلاهبرداری رو به همه نشون بدی؟

دوریا به هدف زد. اسکورپیوس پشت چشمی نازک کرد و به سمت ریونکلاویی کم سنی که به نظر می‌رسید سال دومی باشد، حرکت کرد و به صدای بلند شروع به صحبت با خودش کرد.
- شنیدم که آخرین بار بعد از اسکله مدیر رو دیدن که...

گوش سال دومی تیز شده بود. اسکورپیوس لبخندی زد.
-به چی گوش میدی بچه؟

چشمان جادوآموز از ترس گرد شده بود.

-می‌خوای بدونی مدیر رو کجا بردن؟ مطمئنم برات خیلی مهمه! آخه هم گروهی خودتون بوده!

سر ریونکلایی کوچک با اشتیاق مثل یک عروسک پارچه‌ای به نشانه‌ی تایید تکان می‌خورد.

-این اطلاعات خیلی مهمه! چرا باید به تو اینارو بگم؟ در ازاش چی بهم میدی؟

چشمانی که شبیه دو علامت سوال بزرگ شده بود به اسکورپویس خیره ماند.

-من دلم نمی‌خواد گریفیندوری‌ها زودتر مدیر رو پیدا کنن،‌ میدونی دیگه! چطوره بری بهشون بگی که سو لی رو توی کافه‌ی پایین خیابون دیدی و بعد هم کل گروهتون رو جمع کنی بیاری جلوی آبنبات فروشی تا من بهت بگم سو لی رو کجا دیدم! چطوره؟

ریونکلایی با شوق به سمت یک سال دومی گریفیندوری حرکت کرد.

دوریا آن‌طرف‌تر یک کلاه نوک تیز مشکی، درست مثل کلاه سو لی را درون دریاچه‌ی کنار اسکله انداخت و سپس به سمت سال اولی‌ها حرکت کرد.
-وای اونجارو! من چشمام ضعیفه نمی‌بینم اونجا چیه؟

گردن سال اولی‌ها به سمت دریاچه کش آمده بود.
-مشکیه!
-نوکش تیزه!
-کلاهه؟

دوریا حالت وحشت زده‌ای به خودش گرفت.
-وای یعنی کلاه مدیر مدرسه است؟

با گفتن این جمله، ۴ جین جادوآموز کوچک شروع به دویدن به سمت اساتید کردند.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۰:۰۱ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
× سوژه جدید - اردوی اول هاگوارتز ×



با از میان رفتن دود حاصل از حرکت قطار سرخ‌رنگ هاگوارتز، جادوآموزان چشم به قلعه‌ای می‌دوزن که ماه‌ها یا شاید حتی سال‌ها برای بازدیدش روزشماری کرده بودن... هاگوارتز!

در حالی که شور و شوق عجیبی بین جادوآموزان موج می‌زد و صدای گپ و گفت و خنده‌هاشون همه جا رو فرا گرفته بود، ناگهان با فریاد بلندی همه‌ش فرو می‌ریزه.

- جادوآموزان عزیز لطفا توجه کنید! مشکلی پیش اومده و به جای هاگوارتز باید به هاگزمید بریم. از مسیرهای مشخص شده و همراه با اساتید به سمت اسکله تفریحی حرکت کنین تا اونجا توضیحات تکمیلی داده بشه.

دوباره صدای همهمه‌ای بلند می‌شه که سرشار از علامت‌ سوال‌های شکل گرفته در ذهن جادوآموزان بود. با این که همه چشم انتظار ورود به هاگوارتز بودن، اما تعریف‌های بی‌انتهایی که از هاگزمید شده بود تلخی این ماجرا رو کمرنگ می‌کرد.

بالاخره بعد از دقایقی، اساتید هاگوارتز و جادوآموزان به اسکله تفریحی می‌رسن. جایی که حسن مصطفی منتظر ایستاده بود تا همه چیز رو توضیح بده.
- متاسفانه ما مدیر مدرسه هاگوارتز، یعنی سو لی رو از دست دادیم.

ناگهان سکوت ترسناکی حکم‌فرما می‌شه!

- وووی وووی وووی قیافه‌هاشونو! نه نمیخندوم! له له هستم!

همه هاج و واج نگاهی به هم می‌ندازن که حسن خنده‌هاشو قطع می‌کنه و چهره‌ای جدی به خودش می‌گیره.
- نترسین. منظورم این بود که ایشون گم شده و آخرین‌بار همین‌جا دیده شده. ما نمی‌تونیم سال تحصیلی جدید رو بدون حضور مدیر مدرسه شروع کنیم. باید بگردین و پیداش کنین! هر سرنخی پیدا کردین می‌تونین به اساتید یا ارشد گروهتون گزارش بدین.

یک جادوآموز ریزه میزه‌ی سال اولی که در بین جمعیت تصویرش دیده نمی‌شه اما صداش شنیده می‌شه، بلند می‌پرسه:
- ولی آقا ما که هنوز گروهبندی نشدیم! از کجا بدونیم گروهمون کدومه که ارشدش کی باشه؟
- شما این حق رو دارین که سکوت اختیار کنین وگرنه هرچی بگین ممکنه برعلیهتون توی مراسم گروهبندی استفاده بشه. ووی.

حسن با دیدن نگاه‌های خیره‌ی نه‌چندان دلپسندی که متوجهش شده بودن، گلوشو صاف می‌کنه.
- اهم... شما مجازین به هرکی خواستین گزارش بدین! اینم هدیه ما به شما. حالا عملیات جستجو رو شروع کنین.

حسن ضمن گفتن این حرف از بالا منبر پایین میاد تا همراه سایرین به دنبال نشانی از سو لی بگرده.




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
(پست پایانی)



- روغن! روغنش کمه. اینجوری خشک و بدمزه می شه.

سو لی طاقت نیاورد و این جمله را فریاد کشید. بعد هم در حرکتی مصمم، ظرف پر از روغن را برداشت و روی اسکورپیوس خالی کرد.

بومیان با حیرت به این حرکات نگاه می کردند. ولی این پایان کار سو نبود.
- خب... از دستم در رفت و کمی زیاد ریختم. این غذا خیلی چرب شده. باید روغنش گرفته بشه وگرنه باعث گرفتگی رگ های شما و سکته می شه. شما نمی دونین سکته چیه. من می دونم و خیلی ترسناک و لولوئه.

بومیان از کلمه لولو بسیار ترسیدند. اسکورپیوس را تحویل مرگخواران دادند تا کم روغنش کنند.

لرد سیاه خوشحال به نظر می رسید.
- خب... کلی زمان خریدیم. الان وقتشه کمی اقتدارمونو بهشون نشون بدیم. به مناسبت این موفقیت و برای ترساندن هر گونه گیاهی و جانوری روی این جزیره، یک علامت شوم همگانی درست می کنیم. همه با هم. یک... دو... سه!

مرگخواران چوب دستی ها را به هم چسبانده و فریاد "مورس موردر" را سر دادند.
علامت شوم عظیمی آسمان جزیره را پوشاند که فقط پلاکس قادر به دیدنش نبود. چون داشت به اقیانوس نگاه می کرد.

جزیره به لرزه در آمد.

- می بینین یاران ما؟ قدرت علامت شوم را احساس می کنید؟

احساس می کردند. حتی بیشتر و بیشتر.

لرزش ها شدت گرفت و رعد و برق و طوفان شروع شد.

- یاران ما! ما دیگه زیادی داریم احساس می کنیم. چرا همچین می شود؟ ما را از خشم طبیعت در امان بدارید!

جزیره به حرکت در آمد و هر مرگخواری به گوشه ای پرتاب شد.
بومیان جزیره پشت سر هم به سمت علامت شوم روی آسمان تعظیم می کردند. لرد سیاه اگر در حال چرخانده شدن توسط گردباد نبود، بسیار از این صحنه احساس غرور و افتخار می کرد.

امواج متلاطم دریا و جزیره ای که ظاهرا دیگر موجود زنده ای را روی خودش تحمل نمی کرد، صحنه ای ترسناک به وجود آورده بودند.

- یاران ریونکلاوی ما... فکری کنید که یاران هافلپافی ما اجرایش کنند و یاران گریفیندوری ما، ما و یاران اسلیترینی ما را توسط آن فکر نجات دهند.


یک روز بعد!


- جزیره قرنطینه رو زدین منفجر کردین... بومیای جزیره همگی روی درختی وسط اقیانوسن که اصلا مشخص نیست ریشه اش کجاست. حاضر هم نیستن محل زندگیشونو ترک کنن. رفتن توی لونه یه ققنوس عصبانی پناه گرفتن. بعدش با چهار موسس محترم و باارزش هاگوارتز قایق درست کردین و نارلک رو به عنوان بادبان بهشون بستین و تا اولین خشکی رفتین؟ سه ساعت طول کشید که گره هاشون رو باز کنیم. شما اصلا متوجه هستین که چه خسارت عظیمی به وزارت سحر و جادو وارد کردین؟

لرد سیاه و مرگخواران در حوله هایی با آرم وزارت پیچیده شده و در حال لرزش بودند. لرد سیاه دو حوله داشت. حوله سدریک را که خواب بود هم گرفته بود.

- ما پول داریم... می پردازیم خب! فقط یک غذایی به ما بدهید. گرسنه ماندیم. این اسکورپیوس را هم دوباره بشویید. بوی کلم و ادویه می دهد.


معاون وزیر سری به نشانه تاسف تکان داد. ولی بیشتر از این هم جرات بحث با لرد سیاه را نداشت.

امضا و تعهد های لازم را از لرد ومرگخواران گرفت و برگه تست منفی ویروس شناسی را هم به دستشان داد.
- همگی سالمین. این پلاکس هم احتمالا شب بد خوابیده. سرش چرخیده. همینجوری می مونه دیگه. نقاشیاشو هم باید حدسی بکشه. برین یه فکری برای تهیه این پول بکنین.

-ارباب! من راهشو بلدم.
- راه نمی خواهد. گفتیم پول داریم. می پردازیم.
-ارباب!
- مرگ! از ما دور شو. همین امروز می دهیمت به خشکشویی. پلید و آلوده شدی.

اسکورپیوس به لرد سیاه نزدیک تر شد و در گوشش زمزمه کرد:
- نه ارباب. من راضی نمی شم پول از دست بدین. نگران خسارت نباشین. خودم حلش می کنم. امشب یه جایی دعوت شدم که فکر می کنم بتونم پول زیادی بدست بیارم و کل مشکل رو حل کنم. اصلا نگران نباشین. تا منو دارین غم ندارین. بسپارینش به اسکورپیوس همیشه برنده!


پایان!




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۳۸:۱۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
مرگخواران فکر کردند. مرگخواران خیلی فکر کردند! فکرهایی بسیار عمیق و هوشمندانه. اما راهی به ذهنشان نرسید.

-پیس پیس! لینی؟! داری چه کار می‌کنی؟ بیا این طرف کنار ما فکر عمیق کن.

لینی چند قدم از بقيه فاصله گرفته و رویش را از اسکورپیوس برگردانده و به سرعت بال می‌زد.
-می‌خوام هوا رو به جریان بندازم تا آتیش زیر اسکور خاموش بشه. همیشه شمع تولد خودمو اینجوری خاموش می‌کنم.

مرگخواران از هوش بی اندازه‌ی لینی حیرت کرده و لب به تحسين گشودند.

-لب به تحسین نگشایید! فرصت نداریم، ما مرگخوار نیم‌پز نمی‌خواهیم.

حق با لرد سیاه بود. حرار زیر اسکورپیوس یکنواخت و ملایم بود و خود اسکورپیوس هم به طور یکدست در حال برشته شدن بود. مرگخواران لب‌های گشوده شده را غنچه کرده و آماده شدند.
-همه با هم، یک... دو... سه!

همه با هم فوت کردند. اصولا هر قدر هم که تعدادشان زیاد بود، نباید فوت کردنشان آن هم از آن فاصله، تاثیری روی شعله آتش می‌گذاشت؛ اما در کمال حیرت، گذاشت!

-یاران ما دست نگه دارید. این چرا شعله‌ورتر شد؟!

اسکورپیوس که حالا ادویه‌ها به خوبی مزه‌دارش کرده بودند، با خود می‌اندیشید که ای کاش او را به کمی روغن هم آغشته می‌کردند تا پیش از مغزپخت شدن، نسوزد!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.