_ سدریک جـون؟!

_ بله؟
_ ســـدریـــک جــون!

_ بله؟

_ دهان کوسه دستای خودتو می بوسه!

آلانیس با شادی سرش را رو به سدریک تکان داد.
از قدیم الایام در دنیا به او گفته بودند: "بخور تا خورده نشی!" و او بالاخره توانسته بود این کار را انجام دهد.
مرگخواران نگاهی سرزنش آمیز به آلانیس انداختند.
_ معلوم هست چی کار می کنی؟
_ همیشه دوست داشتم یه بار این کارو با رو یه نفر بکنم، ولی متاسفانه همیشه بقیه اینو روم امتحان می کردن!
_ میگم تو اینجا به چیزی حساسیت نداری؟

گیاه باشی بهتری!
آلانیس با شنیدن این حرف، بهَش برخورد و بر روی ساحل، پشت به مرگخواران نشست.
مرگخواران نه فرصتی داشتند که از آلانیس عذر بخواهند و نه علاقه!
آنها فرصت را غنیمت شمردند و گوش، چشم و حواس خود را به سدریک جمع کردند.
سدریک برای اولین بار در عمرش، در طول بحث مرگخواران نخوابیده بود.
_ ســــد... ریـــــک؟

_ شوخی بود؟ چقدر مسخره! هاوووم، من برم بخوابم!
دستی ریز، شانه سدریک را گرفت.
_ سدریک... شوخی نیست!

فهمیدی؟

حالام برو و هر چی زودتر بلا رو نجات بده!

_ اما... اما... اما من بابامو چی کار کنم؟ اگه قرصاشو یادش بره... همینطوری آلزایمرش کار دستش داده!

_ می بریمش خانه سالمندان!
_ اما اون نمی تونه تحمل کنه! روحیه لطیف داره!

تازه بد تر از اون! بالشم! بالش عزیزم! از اون کی محافظت می کنه؟! اون نرم تر از پر قو... حتی پر لک لک...
با گفتن لک لک، نارلک چشم غره ای به او رفت.
_ عه... یعنی پشم گوسفند! آره، اشتباه اون از دهنم بیرون اومد! و پشم و پر های ترکیبی دیگه محافظت کنه؟!

کی از اون بالشه که عاشق بالش اربابه محافظت کنه؟! کــی؟! هـــا، کـــــی؟!

لینی غرولندی کرد و انگشت اشاره اش را به سمت کوسه ی مذکور که با یکی از باله هایش سفت گلویش را گرفته بود، کرد و گفت:
_ باشه!

تو برو، ما از همه اینا محافظت می کنیم! تــو فـقـط بـرو!