دوریا به سختی چشمانش را گشود.
-باز کی پرده رو کشیده؟ من میخوام بخوابم!
پلاکس که به نظر میرسید مدتهاست حاضر شده است، همانطور که کتابهایش را به دقت داخل کیفش میچید، به آرامی جواب داد:
-من کشیدمشون. کلاس وردها داره دیر میشه.
دوریا غرولندی کرد.
-ساعت چنده؟
-ده دقیقه به 8. کلاس 8 شروع میشه.
پلاکس با همان آرامش و متانت، کولهاش را یک وری روی دوشش انداخت، دوباره لباسش را مرتب کرد و از خوابگاه خارج شد. دوریا که تازه خوابش داشت میپرید، تازه فهمید ساعت چند است و به سرعت پتو را به کناری پرت کرد و از جایش بلند شد.
-دیرم شد!
همینطور که به سمت وسایلش هجوم میبرد، نگاهی به ساعت انداخت.
-اینکه هنوز هفت و ربعه. این پلاکس هم عین مامانها ساعت رو جا به جا میگه که زود بلند شی.
دوریا همینطور که حرص میخورد، آماده شد و به سمت کلاس حرکت کرد. وقتی به راهروی کلاس رسید با خیل عظیم جادوآموزان مواجه شد.
-چرا همه اینجا وایستادید؟
-در قفله.
-وا!
-نه میگم بسته است.
-یه بار گفتی فهمیدم.
-خودت گفتی وائه!
دوریا نگاه عاقل اندر سفیهی به گوینده انداخت و به سمت در رفت و دستگیره را چرخاند.
-بسته است.
-حتما خودت باید امتحانش میکردی؟
-امروز همهتون میخواین برین رو اعصاب من ها!
-سندرم شیشه خیارشور داری.
دوریا به ریونکلایی که این حرف را زده بود، خیره شد.
-بله؟
-سندرم شیشه خیارشور یه سندرم...
-ماگل زادهای؟
ریونکلایی مذکور ابتدا سرش را بالا گرفت و بعد دید که دورش همه اسلیترینی هستند و سرش را پایین انداخت.
دوریا پشت چشمی نازک کرد و نگاهش را از او برگرداند.
-کسی رفته دنبال پروفسور؟
-نه.
-نچ.
-حتما همیشه من باید دنبال کارهای شما باشم؟ کی میخواین بزرگ شین؟
-اگه نیومده یعنی نمیخواد بیاد! کلاس کنسله دیگه! چرا بریم دنبالش؟
-من کله سحر از خواب پا نشدم که استاد نیان! خودم میرم دنبالشون! حتی یکیتون هم فکر کنسلی کلاس به سرش نزنه!
-ساعت 8 کله سحره؟
دوریا نگاه غضب آلودی به تک تک هم کلاسیهایش انداخت و با سرعت رفت تا به دنبال پروفسور بگردد.
-خب کجا بهتره برم؟ هممم....آها! آشپزخونه!
او دوان دوان به سمت آشپزخانه حرکت کرد و همانطور که حدس زده بود، پروفسور زاموژسلی را دید که پشت میزی پر از بشقابهای ریز و درشت نشسته است و تقریبا تمام الفهای موجود با غضب به او نگاه میکنند.
-پروفسور؟
پروفسور زاموژسلی چنان غرق در بشقاب استیک روبرویش شده بود که هیچ توجهی به دوریا نکرد اما دنگ به سمت او برگشت. از روزی که دنگ به آدامسهای صورتی چسبیده بود یک دستش در گچ بود.
-یک نوگل باغ جادویی...
اما دنگ به محض اینکه دوریا را دید با خشمی نهفته به او چشم دوخت.
-اینجا چیکار میکنی کاکتوس باغ جادویی؟
دوریا به زور لبخندی زد و سعی کرد سریع فکر کند. شاید بهتر بود میگذاشت کلاس کنسل شود.
-جناب دنگ! چقدر از دیدنتون خوش...
دنگ ابروهایش را بالا داد و دوریا ساکت شد. دنگ باهوش بود و نمیشد با چرب زبانی کاری از پیش برد. تنها و بهترین راه، صداقت بود.
-اومدم دنبال پروفسور زاموژسلی تا کلاس کنسل نشه.
دنگ از برگزاری کلاس و جادوآموزی که نخواهد کلاس کنسل شود، خوشش میآمد. اما پروفسور زاموژسلی هم از استیک خوشش میآمد.
دوریا برق چشمان دنگ و بعد نگاهی که او به پروفسور انداخت را دید.
-بانو بلک!
صدای فریادی از بین جمعیت الفها همه را بجز پروفسور زاموژسلی از جا پراند.
-بانو بلک! چقدر از دیدنتون خوشحالم! شما فقط دستور بفرمایید تا هرکاری میگید بکنم!
کریچر با صدای بلند اینها را میگفت و به سمت دوریا میآمد و در این بین هم مثل همیشه زیر لب غر میزد.
-همش داره میخوره! نگاهش کن با اون قد درازش! نمیدونم چطوری چاق نمیشه!
با دیدن کریچر و اینکه میخواست «هرکاری» که دوریا میگفت را انجام دهد، برق شادی در چشمان همه پدیدار شد... بجز پروفسور زاموژسلی.
-لطفا همه غذاها رو جمع کن!
و همهی الفها با هم شروع به جمع کردن بشقابها کردند، انگار دوریا مدیر مدرسه بود و اطلاعت از او واجب.
بعد از اینکه همهی بشقابها از روی میز جمع شد، پروفسور زاموژسلی برخاست، کلاهش را صاف کرد و با قدمها بلند به سمت در حرکت کرد.
دوریا مستقیم به او نگاه میکرد بلکه پروفسور حداقل سری به سمتش تکان دهد؛ دوریا استرس گرفته بود که نکند پروفسور از دست او ناراحت شده است.
-پروفسور؟
پروفسور زاموژسلی که انگار تازه متوجه حضور دوریا شده بود به او نگاه کرد.
-کلاس منتظر شماست.
-سیر گشته و سنگینیم. کلاس برگزار نخواهد شد.
و با همین 8 کلمه پشتش را به دوریا کرد و بدون تغییری در سرعت یا طول قدمها از آشپزخانه خارج شد.