۱- توی یه رول چگونگی رفتارتون با کک و نحوهی نگهداری و تربیتش و درنهایت، دوران بلوغ و شخصیتش رو شرح بدین. کک شما به چجور موجودی تبدیل شده؟ (۲۰ نمره)خیلی از ما ها از بی مهرگان منتفریم. خصوصا اگر آن بی مهره، موجودی بیفایده برای انسان و بسیار ضرر رساننده باشد؛ نفرت ما دو برابر می شود. این قضیه برای کوین هم صادق بود. او به قدری با بی مهرگان و مخصوصا کک ها مشکل داشت که ترجیح میداد کلا سر این کلاس نیاید. اما خب از آنجایی که دوستان گریفی اش خواب بودند تصمیم گرفت، شرکت کند.
راستی شنیده اید از هر چیزی بترسید سرتان می آید؟ دقیقا همین اتفاق برای کوین افتاد. همان جلسه ی اول، متوجه شد تکلیفشان نگه داری از کک است. موجودی که بیشتر از تمام بی مهرگان حالش را بهم می زد. نه بخاطر ایجاد خارش های عذاب آور. نه! بخاطر این که اگر حرف اول نام و نام خانوادگی کوین را کنار هم می گذاشتید به این موجود نفرت انگیز می رسیدید و خب قاعدتا کسی دوست ندارد بخاطر اسمش دیگران او را به موجود بدترکیب تشبیه کنند.
با تمام این ها، کوین داخل اتاق رو به روی فرزند ککش نشسته و مانندی پدری شایسته در حال نصیحت کردن فرزندش بود.
- پشر قشنگم.
اینو یادت باشه بژرگترین راژ لژت بردن اژ ژندگی اینه که اژ درون بچه بمونی. هیچ وقت تو ژندگی به حودت شحت نگیر و شعی کن اژ تک تک لحژاتت لژت ببری.
مطمئنا هر کسی از آنجا عبور می کرد و این گفتگوی جالب را می شنید؛ مانند ککی کارتر احساساتی می شد و از شادی بالا و پایین می پرید.
به نظر می رسید یک بچه ی سه ساله می تواند پدر خوبی باشد.
- ککی بابا، این دنیا ارژش اژیت کردن حودتو نداره. پش هرجور دلت حواشت ژندگی کن.
- پاپا.
طی یک صحنه ی احساسی، کک پرید و پدرش او را در آغوش کشید. البته این صحنه دوام چندانی نداشت چون
استاد این درس مرگخوار بود و به بوس و بغل طولانی نمره نمیداد. کوین طوماری بلند بالا از جیبش در آورد و سمت ککش گرفت.
- حب پشرم بغل بشه.
بیا. این لیشت کلاشاییه که ثبت نامت کردم تا اشتعداد هات اونجا شکوفا بشه.
- چی؟
- اینجوری نگام نکن! من الکی این همه خرج نکردم که تهش این نگاهو ببینم!
کک نگاهی به لیست کلاس هایش انداخت. کلاس زبان، موسیقی، ریاضی، زیست، فیزیک، شیمی، گسسته، فلسفه و... هر چقدر فکر کرد نفهمید کلاس زیست رفتن چه تاثیری در زندگی ککی اش خواهد داشت؟ یا اصلا گسسته به چه درد زندگی اش می خورد؟ منتها پدرش مسر بود که همه ی کلاس ها را شرکت کند. حالا دیگر به نظر می رسید یک بچه ی سه ساله نمی تواند پدر خوبی باشد.
- اما پاپا...
- هیچی نگو! بچه نباید نمک نشناش باشه.
تو اشلا میدونی من چقدر تلاش کردم که بهترین بچه بشی؟ میدونی چقدر حرجت کردم؟ حتی من و مادرت اژ قبل تنظیم کرده بودیم 1399/09/09 بریم بیمارشتان تو رو به دنیا بیاریم ولی حب قشمت نشد. بعد منتظر موندیم 1402/02/02 بشه بریم بیمارشتان که حب باژم قشمت نشد. فقط لردشیاه ها اژ این شانسا دارن که تاریح تولدشون حوشگل در بیاد.
ککی هیچ حرفی نزد. حتی نگفت بچه انسان که کک نمی شود! از آن مهمتر چطور یه بچه ی سه ساله توانسته ازدواج کند؟ او کلا به حرف های پر تناقض پدرش گوش نمی کرد. تنها حواسش به لیست و ساعت مچی مینی اش بود که اعلام می کرد چقدر به تایم اولین کلاسش مانده.
همین ساعت مچی اش را هم کوین، بهش هدیه داده بود. او پدری وقت شناس و دقیق به نظر می رسید. چند ثانیه مانده بود تا آلارم ساعت به صدا در بیاید و این تها یک معنی داشت.
- بابا کلاس اولم داره شروع میشه میشه منو برسونی؟
پسر با قیافه حق به جانب سمت ککش برگشت و نگاهی به او انداخت.
- این همه پول کلاش میدم بشت نیشت؟ باژم میحوای منو با حودت این ور اون ور بکشی؟
- نه بابا فقط می خواستم که...
- حرف نباشه! با اسنیپ برو. لوکیشن هم داره من اژ اینجا چک می کنم.
ککی با بغض از خانه خارج شد و رفت سوار جاروی اسنیپ شد. با رفتن کک، کوین فوری کت و شلوارش را در آورد و دست از شیک بودن کشید. جای آن تنبان راه راهی پایش کرد و مشغول شکستن تخمه و تماشای کارتون فوتبالیستا شد. واقعا جلوی بچه ها خوب بودن، کار سختی بود.
- مرلین حیرم بده. اژ من پدر بهتری دیدین آحه؟
در واقع هیچکس پدری مثل کوین ندیده بود و مطمئنا نمی خواست هم ببیند.
یک ساعت بعدککی که مقدار زیادی قد کشیده بود و حسابی خسته به نظر می رسید به آرامی در خانه را باز کرد و وارد شد. با باز شدن در، کوین که روی مبل دراز به دراز افتاده بود؛ یکهویی از خواب پرید.
- نمی تونشی در رو آرومتر باژ کنی؟
حواب بودم مشلا! چی می حوای حالا؟
کک که انتظار این حجم از محبت و استقبال را نداشت بغض کرده به پدرش نزدیک شد و کاغذی را بالا گرفت. روی کاغذ نمره های رنگارنگ وجود داشت که نشان دهنده ی عملکرد عالی بچه ی کوین بود.
- ببین بابا. ببین چه گلی کاشتم. الان دیگه مایه ی افتخارتم مگه نه؟
- بده ببینم.
کوین درحالی که داشت کت و شلوارش را مجددا می پوشید، کاغذ را که در واقع کارنامه بود؛ از پسرش گرفت. حقیقتا هیچکس نمی توانست در عرض یک ساعت این همه کلاس برود و علاوه بر یادگرفتن کلی مطلب؛ چندین امتحان هم شرکت کند و نمره ی فوق العاده خوبی بیاورد. اصولا کوین باید به داشتن چنین نخبه ای افتخار می کرد ولی او از آن پدرها نبود متاسفانه.
- اینم شد نمره؟ اژ بیشت، بیشت گرفتی کار شاقی نکردی که. تاژه تو ژبان باید تافلی آیلتشی چیژی می گرفتی؛ نه شد اژ شد!
نه تنها مایه افتحار نیشتی حتی مایع دشتشویی هم نیشتی!
کک که تحمل این حجم از تحقیر را نداشت، زد زیر گریه. حتی مارولو گانت هم انقدر به فرزند فشفشه اش سخت نمی گرفت که پدر او می گرفت.
کوین حتی با دیدن اشک های پسرش اولش می خواست از حقه ی بی توجهی استفاده کند ولی صدای داد و بیداد بچه اش زیر و حسابی غیرقابل تحمل بود.
- لعنتی تمومش کن! پاشو! مردا که گریه نمی کنن!
- مگه مردا قلب و احساس ندارن بابا؟
- داشته باشنم نباید اینجوری داد بژنن. پاشو می حوام یه فرشت دیگه بهت بدم.
گریه های ککی قطع شد و با تعجب پدرش را که طومار دیگری دستش داده بود؛ نگاه کرد. معلوم نبود این "فرصت دیگر" چه صیغه ای است.
- میدونی ککی اژ قدیم میگن به فرژندان حود، شنا شوارکاری و تیرانداژی بیاموژید. منم به عنوان یه پدر نمونه می حوام اینا رو بهت بیاموژم.
- یعنی با هم میریم شنا و سوارکاری و تیر اندازی؟
- نه دیگه فرژند! اشتباه نکن. من پول کلاشتو میدم تو میری یاد می گیری.
ککی دلش نمی خواست تنها باشد. می خواست لحظات مفرحی را کنار پدرش بگذراند ولی نمی دانست چرا پدرش نمی خواهد با او وقت بگذراند.
دنیای بزرگتر ها جای بسیار عجیبی بود.
اما ککی تصمیم گرفت شانسش را امتحان و پدرش را دعوت کند.
- بابایی میشه با هام بیای کلاس؟
- نه پشرم من کلی کار
تون ندیده دارم نکرده دارم. باید پول دربیارم که واشه شماها حرج کنم دیگه.
- بابا میشه حداقل یدونه دوست پیدا کنم با اون برم بیرون؟
با این جمله ای که ککی به زبان آورد، کوین عصبانی شد و موهایش آتش گرفت.
- دوشت؟ دوشت؟
تو وقت این کار را رو نداری! وقتت با ارژش تر اژ اونکه بحوای با دوشتات هدر بدی!
اینو آویژه ی گوشت کن.اگه با شگا بحوابی با شپشا بیدار میشی! دوشتای این دوره ژمونه هم مگشن دور شیرینی. حرف دوشت بیاد وشط من میدونم با تو
.... اوه اشنیپت هم رشید.
ککی فوری از خانه خارج شد تا بیشتر از این باعث خشم پدرش نشود.
اویل اینکه چرا پدرش دوست ندارن او، رفیقی را پیدا کند برایش بسیار عجیب بود. ولی بعد از مدتی کم کم حس کرد می تواند پدرش را درک کند.
نمی دانست چرا ولی بدجور و خیلی با او، در تربیت خودش موافق بود. البته بعضیا می گفتند بس که تحت تحقیر های متوالی قرارگرفته دچار مازوخیسم فکری شده.
به هرحال دقایق می گذشت و ککی هر ثانیه بزرگ و بزرگتر میشد. او توانسته بود داخل المپیاد شنا مقام بیاورد، ولی بعد از بازگشت به خانه؛ باز هم پدش از او ناراضی بود.
در واقع فکر و ذکر کوین فقط کارهای خودش بود و کم کم داشت فرزند نخبه اش را (که پدرش سر کلاس های فشرده در آمده بود) فراموش می کرد.
حالا دو ساعت و نیم از تولد ککی گذشته بود و الان معلوم نبود کجا رفته. در واقع کوین زمانی متوجه غیب شدن ککش شد که شیرتوت فرنگیش به اتمام رسید. درحالی که به آشپزخانه رفته بود تا دوباره برای خودش شیر بریزد؛ متوجه کاغذی روی یخچال شد.
روی کاغذ با خطی بزرگ نوشته بود " نامه ای برای پدر عزیزم."
- نامه نوشته؟ واشه من فرانتش کافکا میشی بچه؟
... حالا بژار ببینم چی نوشته.
نقل قول:
برای پدر عزیزم:
بابای خوبم که از زمان تولدم کنارم بودی. خواستم ازت بابت تمام زحمتایی که برای بزرگ کردنم کشیدی تشکر کنم.
راستش میدونم چقدر پول در آوردن تو این زمونه سخته و تو چقدر به فکرمی که کل پول هاتو برای من خرج می کنی تا جلو دوستام کم نیارم.
میدونم چقدر شکست های من باعث سرافکندگیت میشه.
می فهمم چقدر بخاطر کارای من عذاب میکشی.
شاید باورت نشه ولی من هر وقت صورت خسته ت رو می بینم شرمنده ترین موجود جهان میشم. حس می کنم بی عرضه تر از من تو این دنیا نیست.
من نمی تونم مثل تو آدم بزرگی باشم... مهم نیست چقدر تلاش کنم... من جز یه بار اضافی نیستم که فقط بلده خرابکاری کنه.
بابا ازت می خوام منو بابت تمام رفتارهای زشتم و کم کاریام ببخشی. تو این مدت که حصرت دادم و عصبانیت کردم، باور کن خودم د بربابر تو عذاب کشیدم...
می خوام خودمو از این زندگی که هیچی جز پوچی توش نیست حذف کنم. شاید اگه من برم تو زندگی راحت تری داشته باشی. خواستم ازت حلالیت بطلبم.
بابت همه چیز ممنونم بابا.
دوستدار همیشگی تو ککی کارتر.
اشک های کوین آرام آرام روی کاغذ ریخت. پاهایش سست شد و روی زمین افتاد. باور نمی کرد کک عزیزش خودکشی کرده است.
- ککی اژ اول ژندگی کوتاهی داشت. پروفشور می گفت حداکشر میتونه به انداژه ی چهار شاعت عمر کنه. بعد این حرف تشمیم گرفتم کاری کنم که چهار برابر حوشحال تر ژندگی کنه. مشل یه شکوفه ی گیلاش بتونه یه ژندگی کامل داشته باشه حتی اگه کوتاهه.... اما... اما تهش ختم شد به این... به این اتفاق بد...
حالا پسرک حسرت می خورد. حسرت دقایقی که نتوانسته بود با ککش بگذراند. حسرت ثانیه هایی که جای تشویق کردن سر فرزندش داد کشیده بود... ولی حسرت خوردن هیچ فایده ای نداشت.
- نباید ژندگی رو براش سحت می کردم. آحرش من دلیل مرگش شدم.
بچه نامه را محکم در آغوش کشید. نامه ای که تنها یادگاری پسرش بود. نامه ای که هنوز بوی ککی را میداد... همچنین بوی جوهر و...
- شیر توت فرنگی!
کوین نامه را از خودش جدا کرد و نگاه دقیق تری انداخت. قطرات شیرتوت فرنگی به وضوح روی نامه دیده می شد. همین موقع لوستر و چلچراغی بزرگ بالای سرش روشن شد و یاد حرف های سدریک افتاد.
نقل قول:
- این کک میتونه از حالات روحی و وضعیت شما الگو بگیره. درواقع، شخصیتتون روش تاثیر میذاره و وقتی که بزرگ و بالغ میشه، تاحدودی تبدیل به یه نسخهی ککی از باطن شما میشه. در ضمن، توجه داشته باشین که رشد این نوع کک فقط سه ساعت زمان میبره.
برای اولین بار در عمرش، از اینکه فرد دیگری بی اجازه شیر توت فرنگی اش را سرکشیده بود ناراحت نبود. بلکه خیلی هم خوشحال بود!
در واقع ککی با وجود تمام کلاس هایی که رفته بود، باز هم فرزند کوین محسوب می شد و اخلاق او را داشت و این از علاقه اش به شیرتوت فرنگی کاملا مشخص بود. او همیشه از پدرش پیروی می کرد. مهم نبود که کجا ها رفته، باز هم اولین و آخرین الگویش پدرش بود! چه خوب و چه بد!
حالا کوین می دانست پسرش را باید کجا پیدا کند.
کمی بعد: لندن- سی دی فروشی
کوین نگاهی به پسرش که حالا قد کشیده بسیار بسیار بزرگ شده بود انداخت. ککی جلوی مغازه ی سی دی فروشی جادویی ایستاده بود و داشت با ذوق سی دی ها را نگاه می کرد.
- نوشتن نامه ای به اون غم انگیژ کار درشتی نبود... کم مونده بود شکته کنم.
- ببخشید بابا. فکر کردم این تنها راه فهموندش به تو باشه.
ککی شرمنده سرش را پاین انداخت و منتظر ماند تا دوباره پدرش سرش فریاد بکشد. اما این اتفاق نیفتاد. در عوض کوین با مهربانی دستش را گرفت و او را سمت مغازه سی دی فروشی برد.
- بابا نمی خوای دعوام کنی؟
- چرا باید دعوات کنم آحه؟ کارت ژشت بود ولی یچیژایی رو میشه بدون دعوا حل کرد.
ککی خیلی خوشحال شد و ذوق کرد از اینکه کوین به معنای پدر بودن پی برده. دیگر خیالش راحت بود که می تواند تا ابد با پدرش در آرامش زندگی کند.
- مشلا با شکنجه کردنت بهت می فهمونم که دیگه نباید اژ این غلطا بکنی.
کسی چه می دانست؟شاید هم هیچ وقت قسمت نبود ککی رنگ آرامش را ببیند.
۲- ککتون رو از کجا و چطوری پیدا کردین؟ یه توضیح کوتاه و غیررول بدین. (۵ نمره)
والا پروفسور منم اول رفتم زیر بالشمو نگاه کنم ولی چیزی پیدا نکردم. طبیعی بود البته. آخه از اونجایی که من خیلی به نظافت اهمیت میدم و هفته ای سه بار میرم حموم و شبا قبل خواب دندونامو مسواک می کنم، زیر بالشم کک پیدا نمیشه. فقط شپش و عنکبوت پیدا میشه!
بعدش رفتم کلبه ی هاگرید. به هر حال هر چی نباشه اون موجود غولپیکر با جونورای زیادی در ارتباط بود. منظورم از جونور، همون جانوره نه آدمیزاد، اشتباه برداشت نشه یه وقت.
داشتم می گفتم. رفتم کلبه ی هاگرید اینا و بهش گفتم که کک می خوام. اونم با مهربونی همیشگیش گفت: الان برات میارم!
و بعد از صد ساعت کیک خوردن و خاله بازی با اون خرس گنده، بالاخره "الان" رسید و هاگرید رفت از لابه لای پرهای هیپوگریفش یه تخم کک برام آورد.
۳- یه توصیف مختصر از ظاهر ککتون بعد از بلوغ بدین. یا اگه دوست داشتین نقاشیشو بکشین. هرطور راحتین. (۵ نمره)از اونجایی که یه کک جادوییه، علاوه بر اعضای بدن خودش یه قسمتاییش شبیه بدن انسانه. مثلا دست و پا و صورت انسانی داره. چون خیلی درس خونده عینکی شده و رنگ از رخش پریده. اون زمانی که کلاس می رفت بخاطر فشار زیاد
ازش دود بلند میشد ولی بعد از اینکه با هم صمیمی شدیم دیگه ازش دود بلند نمیشه. برای اینکه جذابتر جلوه کنه یه بسته شکلات تو دهنشه.
به شرح تصویر.