هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۶

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
در همان لحظه كه هرى مشغول توضيح جديت ماجرا به رون بود، مرگخواران در حال شنا و دور شدن از آزكابان بودند كه...

-تكون نخوريد... ثابت بمونيد و ذهنتون رو خالى كنيد!

مرگخواران با تعجب مسير نگاه بلاتريكس را دنبال كردند... ديوانه ساز ها!
مرگخواران سال هاى طولانى در كنار اين موجودات زندگى كرده بودند و خوب ميدانستند كه آنها هيچ تاثيرى رويشان ندارند، مگر آن چند ماه آخر.
چند ماهى كه متوجه ظهور دوباره اربابشان شدند و اميد تازه اى در دلشان شكل گرفت... اميدى كه نيرو شد براى فرار از آن زندان!
زندانى كه تنها نگبانانش ديوانه سازهايى بودند كه نه مى ديدند و نه مى شنيدند... تنها حس مى كردند... اميد ها و آرزوها را... عشق و شادى را!
و سال ها از سقوط لرد سياه گذشته بود... سال هايى كه آنها نه شادى داشتند و نه اميد...

ديوانه ساز ها دور شدند و با اشاره بلاتريكس، مرگخواران شنا كردن را از سر گرفتند.
سرما تا مغز استخوانشان پيشروى كرده بود... و تنها نيروى محرك مرگخواران، اميد پيوستن به سرورشان بود. با اين اميد، نه سرماى آب و نه هرى و رون و هرميون نمى توانستند مانع آنها شوند!

و درست هنگامى كه مرگخواران از آب خارج و وارد جنگل شدند، هرى و رون در آزكابان ظاهر شدند.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۶

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
همانطور که هری در حال فکر کردن بود و رون بی توجه مشغول حل جدولش که صدای تق تق برخورد چیزی به پنجره توجهشان را جلب کرد. جغد خاکستری ای بود که نامه ای به پایش بسته شده بود. هری بلافاصله پنجره را باز کرد. جغد به داخل اتاق پر کشید و هری نامه را از پایش بیرون کشید و سریع با چشمش خواند. رنگ از صورتش پرید و به نقطه ای خیره شد و آرام زیر لب گفت :
- خدای من!

رون جدولش را رها کرد و با کنجکاوی به هری خیره شد. پرسید :
- اون تو چی نوشته؟ اتفاقی افتاده؟
- نه ، زندانیا...

هری مثل برق به سمت جا لباسی اتاقش رفت و در حالی که تند تند پالتوی خاکستری اش را می پوشید گفت :
- بجمب رون. باید بریم!

رون از جا پرید و با نگرانی پرسید :
- کجا؟
- آزکابان.

رون که از کنجکاوی داشت دیوانه می شد پرسید :
- چی شده؟ برای چی؟ توضیح بده هری.
- همه ی مرگخوار ها و زندانیا فرار کردن. همشون. باید بریم اونجا. هر چه سریع تر باید بریم.

رون خشکش زد. هری ساک کوچک مخصوص لوازم کارآگاهی اش را از کنار میز برداشت. به سمت رون رفت و دستش را گرفت و گفت :
- باید آپارات کنیم. همین حالا.


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه(سوژه جدی):

در دنیای جادویی اتفاقای عجیبی داره میفته که نشان دهنده بازگشت لرد سیاهه.
زندانیا برای پیوستن به لرد، از آزکابان فرار می کنن.
هری، رون و هرمیون متوجه این موضوع می شن. ولی مشکل اینجاست که کسی نمی دونه هورکراکس هشتم چیه و کجا پنهان شده.

..................

هری با نگرانی در دفتر کارش نشسته بود. سرش را بطور کامل روی نقشه ای خم کرده بود. هر دو دستش روی میز بود و روی نقاط خاصی از نقشه تمرکز کرده بود.
رون در فاصله کمی از هری، سرگرم حل کردن جدول جادویی اش بود.
-پلیدترین جادوگر تاریخ!

هری بدون این که سرش را بلند کند جواب داد:
-پرسیدن داره؟ ولدمورت خب!

-نمی شه آخه...هفت حرفیه!

این بار هری سرش را بلند کرد.
-و ولدمورت چند حرفیه؟

-نمی شه...حروفی که قبلا در اومدن جور در نمیان. الان خواستم بنویسم ولدمورت، عصبانی شدن...

هری سری به نشانه تاسف تکان داد. رون دوست و همراه خوبی بود...ولی همیشه در مقابل درک جدیت موقعیت، مقاومت می کرد.
-ارگ کثیف...منظورش از پلید، کثیف بوده...حالا اگه اون جدولت تموم شد بیا کمکم کن. نمی شه دست رو دست بذاریم. باید از یه جایی شروع به گشتن کنیم. هشتمی...چی می تونه باشه؟ پاک گیج شدم...بعد از این همه سال... از کجا شروع کنم؟




پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۶

پاتریشیا وینتربورن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ سه شنبه ۱ آبان ۱۳۹۷
از همون اول هم ازت خوشم نمی اومد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
سوژه (جدی)

در میان آب های سیاه رنگ اقیانوس و انعکاس رعب آور قلعه ی سیاه رنگ آزکابان در حالی که بوی مرگ همه جارا پر کرده بود ؛ قایق سیاه رنگ و کوچکی با سرعت یکنواختی در حال حرکت بود و دیوانه ساز ها در حالی که دور هم جمع شده بودند بی توجه به اتفاقات اطرافشان و فرار دسته جمعی زندانیانی که قبلا مرگخوار بودند در پهنه ی آسمان اوج گرفته و جنان می لرزیدند که امکان نداشت بتوانی بگویی از ترس است یا سرما .

اندکی آن طرف تر قایق سیاه رنگ:

بلاتریکس لسترنج در حالی که تکه پارچه ای را روی زخم های گونه اش می کشید ، بقیه را با صدای زمزمه واری تشویق به پارو زدن می کرد گفت :
- عالیه بچه ها . ارباب به ما افتخار می کنند . محکم تر پارو بزنید ، محکم تر .

و بدیهی است که همراهان وی - که سه نفر بودند ( ایگور کارکاروف / آرسینوس جیگر / آلکتو کرو) - محکم تر پارو می زدند . البته آلکتو پارو نمی زد و در حالی که زخم دست راستش را فشار می داد آرام ناله می کرد . در حقیقت دستش جراحت های وحشتناکی برداشته بود ، پوست کف دستش پاره شده ، ماهیچه ها و اندکی از استخوان دستش معلوم بود . و پوست دستش ورقه ورقه آویزان شده بود . انکار او گوشت مهمانی یکشنبه باشد و کسی به آن ناخنک زده باشد . پس ناله می کرد ولی نق نمی زد . اگر قرار باشد کسی نق بزند ایگور بود . زیرا هنوز خون از جراحت های سینه اش سرازیر بود و سمت چپ صورتش به کلی از ریخت افتاده بود - پوست روی گونه اش کنار رفته بود و دندان هایش همراه با تکه های لثه اش نمایان بود- آرسینوس سالم ترین فرد گروه بود . نیمه برهنه بود و به جز شلوار پاره و مندرسش چیزی به تن نداشت . با اینکه پر سر و صدا و سنگین نفس می کشید ، ولی به جز زخم های سطحی کمرش زخم دیگه ای برنداشته بود در واقع چهره اش به نوعی متعجب بود . گویی اصلا نمی داند چگونه سر و کارش به این جا کشیده شده ؛ ولی به رغم چهره های رنگ پریده ، آه و ناله و عرق سرد نشسته بر چهره شان در چشمان هیچ کدام اثری از وحشت یا استیصال دیده نمی شد. و در حالی که با نیرویی خستگی ناپذیر به سوی افق پارو می زدند ، زیر لب نام ( لرد ولدمورت ) را زمزمه می کردند. برای لرد ، برای سیاهی، برای ارتش سیاه، شر و بدبختی ....


I'm learning that who I'm is'nt so bad.The things that make me different are the things that make me





پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۰:۰۰ پنجشنبه ۴ آبان ۱۳۹۶

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۳ شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۷:۲۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۷
از ما به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 67
آفلاین
آزکابان:

دیوانه ساز ها آرام و قرار نداشتند. مثل همیشه بر سر پست هایشان حاضر شده بودند، ولی انگار مضطرب بودند. زندانیان نیز می توانستند وضعیت آن ها را بفهمند. مثل قبل شکنجه نمی شدند و می دیدند که دیوانه ساز ها چندان توجهی به وضعیت آن ها ندارند.

- به نظرت می تونیم از اینجا فرار کنیم؟
- واللا با این وضعیتی که من از این فلک زده ها دیدم، یه چیزی باس بدجور ترسونده باشتشون!
- خب حالا نظرت چیه؟ بریم سراغ نقشه فرار؟
- بذار ببینم بقیه چی می گن.

زندانیان آزکابان، بدور از چشمان نه چندان بینای دیوانه ساز ها، روش های جدیدی برای ارتباط با یکدیگر ابداع کرده بودند. روش هایی که به عقل هیچ کسی نمی رسید، مگر آنکه مدت های مدیدی در جوار آن دیوانه ساز ها بوده و رسما دیوانه می شد.

تق... تقققق تق تقق...
تق... توق توووق تق تق تق...

صدای رضایتی از سلول مجاور برخاست. پیام را دریافت کرده بودند و آن ها نیز به سلول بعدی منتقل کرده بودند.

تق... تقققق تق تقق...
تق... توق توووق تق تق تق... توووق تق تق...

آخرین سلول آزکابان:

- چی میگن؟ اونقده تق و توقش زیاد شده بود، دیگه وسطا نفهمیدم چطور شد.
- برات نقل قول می کنم:

زندانی ایستاد، صدایش را صاف کرد و چشمانش را بست. سعی کرد تمرکز کند و تمام پیام را منتقل کند:
- بغلی بگیر. چیو بگیرم؟ یه خبری رو. چیکارش کنم؟ بده بغلی. چه خبری رو؟ فرار از اینجا رو. میدم بغلی... بغلی بگیر. چیو بگیرم؟ دو خبری رو. چیکارش کنم؟ بده بغلی. چه خبری رو؟ فرار از اینجا رو. میدم بغلی... .

زندانی فوق الذکر در حالیکه کف از دهانش خارج شده بود، گفت:
- بغلی بگیر. چیو بگیرم؟ هزار و هفتصد و چهل نه خبری رو. چیکارش کنم؟ بده بغلی. چه خبری رو؟ فرار از اینجا رو. بغلی تموم شد!
- پس موقع فرارمون رسیده! بهتره اون بیرون چیز خوبی پیدا کنیم. مرلینو چی دیدی! شاید مرگخوار شدیم و از مزایای مرگخواری استفاده کردیم. شایدم بهتر. لرد رو پیدا کردیم و برش گردوندیم به زندگی. اما از الان بگما. خون رو من میدم، ولی دست اینا قطع نمی کنم که بعدا خفه بشم!


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۴ ۰:۰۴:۱۶

Always


پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۹۶

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
- ببینم یعنی تو واقعا می خوای تولد جینی رو ول کنی و بری؟ به نظرت کار درستیه؟ آخه تو بهش قول داده بودی که برای تولدش پیشش باشی. مگه به ازای همین باهات دوباره آشتی نکرد؟ ببین من میگم بذاریم فردا با خیال راحت بریم سراغ سر و ته نخ و از این جور چیزا یا اصلا بعد تولد جینی مستقیم میریم چطوره؟
-

رون که برای سیصد و پانزدهمین بار جملاتش را تکرار می کرد، دوباره با نگاهی منتظر، به هری خیره شد و حرکاتش را دوباره زیر نظر گرفت.

هری که دیگر از دست روضه خواندن های رون خسته شده بود سعی می کرد با درگیر کردن ذهنش برای نادیده گرفتن عواقب نرفتن به تولد جینی، حس آرامش را دوباره در وجودش بر قرار کند.

-میشنوی چی میگم؟
-رون میشه محض رضای مرلین بس کنی و انقدر داد و بیداد نکنی؟ اینجا محیط کار منه اگر برای تو آبروت اهمیت نداره برای من داره!
-واقعا؟ نمی دونستم تازگی ها آبرو برات مهم شده!
هری وسایل روی میزش را با فریادی از روی خشم به گوشه ای پرتاب کرد و با چشمان خشمگین به رون خیره شد که همچنان طلب کارانه به هری نگاه می کرد.
-اووووف...ببین رون می دونم که برای جینی ارزش قائلی. می دونم هم که به رابطه ی من و جینی اهمیت میدی اما اگر ناراحت نمی شی باید بهت بگم که جینی که من شناختم منطقیه اگر بهش توضیح بدم که چرا نمی تونم بیام، درک می کنه. بعدشم اصلا از کجا معلوم که کار ما انقدر طول بکشه؟ شاید یه ساعته تموم بشه بعدشم بر می گردیم و به تولد می رسیم.ها؟
-امیدوارم

هری دوباره به رون خیره شد. می دانست که رون هیچوقت قانع نمی شود. در تمام سالهایی که با هم دوست بودند هیچوقت رون را قانع ندیده بود مگر اینکه...
-ببین رون اگر ولدمورت برگشته باشه اونوقت هممون در معرض خطریم.

انگار رون با این جمله به فکر فرو رفته بود و هری می دانست که نقطه ضعف رون همین است. از آسیب دیدن دیگران می ترسید همان طور که خود هری از آن هراس داشت و این انگار وجهاشتراک آن دو بود!

-یعنی واقعا همه ی اینها به اسمشو نبر مربوط میشه؟ ولی امکان نداره که طرف برگشته باشه نه؟ منظورم اینه که اگر همه ی این سالها زنده بود می فهمیدی درسته؟ سعی می کرد یه جوری کلکتو بکنه نه؟ راستش نمی دونم چی بگم هری...
-هیچی نگو فقط اگر میشه کمک کن و بیا وسایل رو جمع کنیم که زود بریم که فکر نمی کنم تو هم مثل من حوصله ی غرغر کردن های هرمیون رو داشته باشی و اگر ساعتم درست نشون بده کم کم دیگه باید برگرده.
-باشه.
-ممنون


تصویر کوچک شده


پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ پنجشنبه ۱ تیر ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۷:۳۵
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 305
آفلاین
سوژه جدید

صحنه اول

نزدیک به تاریکی کامل بود و باد زوزه می کشید.
در میان جنگلی تاریک و مخوف که هیچ کس جرئت ورود به انرا نداشت ، سه دیوانه ساز فراری پرسه می زدند .
اما ناگهان هوا به سردی گرایید و انگار همه ی خوشی ها از بین رفت !
این اتفاق ها داشت برای دیوانه ساز ها می افتاد !
دیوانه ساز ها احساس می کردند به مرگشان نزدیک می شوند و هرچه بیشتر پیش می رفتند این احساس در انها اوج می گرفت !
پیشتر نرفتند و سریع به آزکابان پر از شادی خودشان برگشتند !

اما چه چیزی انقدر قدرتمند بود که میتوانست دیوانه ساز ها را بترساند ؟

***

صحنه دوم

هری در دفترش نشسته بود که...


- پخ !

- رون ! این چه کاریه ؟ نکنه زده به سرت ؟ اینجا وزارته نه نشست دلقک ها !

- اوووو ! حالا انگار چی شده ! مگه وقتی توی وزارتی نباید شاد باشی ؟


هری می خواست دوباره داد بزند که هرماینی با عجله وارد شد .

- هری ، رون ! اتفاقات بدی داره می افته !

- چی شده ؟

- سه دیوانه سازی که دیشب ازآزکابان فرار کرده بودن برگشتن !

رون - خب این چه بدی داره ؟ خوبه که ! خودشون با پای خودشون ...

هرماینی - رون ! یعنی واقعا متوجه نیستی ؟ چی باعث شده که دیوانه ساز ها از آزکابان خارج بشن ؟

-هواخوری !


هرماینی محکم با کتابی که توی دستش بود زد تو سر رون !


- آخ ! روانی ! چته چرا می زنی ؟

- هری ! اونها در حوالی جنگل جنوب دیده شدن و بعد از اون بوده که برگشتن ! ما فکر می کردیم نمی تونیم اونهارو برگردونیم ولی خودشون برگشتن !

هری - هرماینی زیاد داری بزرگش می کنی ! اولین بار نیست که از این اتفاق ها می افته !

- بقیه دیوانه ساز ها هم آشفته شدن ! دارن غیر قابل کنترل میشن !

- کسی رو برای تحقیق فرستادی ؟

- اره ، بازرسی که رفته بوده اونجا می گفت انگار ... انگار ... اونها ترسیدن !


در این هنگام رون از شدت خنده داشت زمین رو گاز می زد !

- خخخخ ... یعنی .... داری ... میگی ... دیوانه ... ساز ها ... ترسیدن ؟

- رون ! قضیه جدیه چرا نمی فهمی ؟

هری - هرماینی ، معنی حرف تو اینه که چیزی بدتر و ترسناک تر از خود دیوانه ساز ها وجود داره ! این یکم غیر منطقیه ! و همون طوری هم که میدونی الان دیگه هیچ چیزی وجود نداره که بتونه اونها رو تحت سلطه در بیاره و همه ی دیوانه ساز ها زیر نظر وزارت سحر و جادو هستن !

هرماینی - من نمیدونم ... شاید یه چیزی هست که ما ازش خبر نداریم ! خب در هر صورت فکر کنم بهتر باشه یه سر به جنگل جنوب بزنیم شاید یه چیزی پیدا کردیم !

رون - نکنه شوخیت گرفته ؟ جنگل جنوب ؟ امروز تولد جینیه ! نکنه میخوای رابطه هری و جینی رو بهم بزنی ؟

هرماینی - میشه مزخرف گویی رو بس کنی ! من نمیخوام رابطه هری و جینی بهم بخوره ولی این قضیه خیلی مهمه حتما باید حل بشه !

هری - نگران نباش رون . سریع میریم و برمیگردیم تا خیال هرماینی راحت بشه !
هرماینی لطفا به وزیر اطلاع بده که ما میخوایم بریم جنوب . تا اون موقع هم من و رون اماده میشیم !


===

خلاصه سوژه:
هری پاتر و دوستان وفادارش 7 هورکرکس را نابود کرده اند و به اعتقاد خودشان لرد سیاه را برای همیشه از میان برداشته اند غافل از اینکه عدد مقدس برای لرد سیاه عدد 7 نیست ...


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱ ۲۰:۴۴:۱۷


Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲:۳۳ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۳۲
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 705
آفلاین
(پست پایانی)

مرلین از پاهای اسنیپ گرفته بود و او را می کشید. اسنیپ نیز سعی داشت با چنگ زدن زمین جلوی مرلین را بگیرد و بتواند از دستش خلاص شود. اما مرلین با توجه به اینکه در بارگاه ملکوتی بود، قدرت بیشتری داشت و در این رقابت در حال پیروزی بود. اسنیپ که دید دیگر کاری از دستش بر نمی آید، در نهایت معصومیت، خودش را به مرلین سپرد و زمین را ول کرد و داخل بغل مرلین پرت شد.
- اگه صدمه ای ببینیم کل امتیازات ساعت های شنی رو برمیداریم و به اسلی اضافه میکنیم!
-

مرلین چند لحظه به همان حالت به اسنیپ نگاه کرد و بعد در حالیکه وانمود میکرد هنوز در حال کشمکش با وی است، در گوشش گفت:
- به حرفم گوش کن. باید از اینجا بریم. اگه بمونی معلوم نیست چه بلایی سرت میاد! در ضمن، اونقده اون ساعت های شنی بدبخت رو انگولک نکن!

اسنیپ که حالا ژست چند دقیقه پیش مرلین را به خود گرفته بود، با همان حالت به افق خیره شد و دیگر تقلایی نکرد.

نیم ساعت بعد:

مرلین با روش مذکور توانست هر دو گروگان را از مهلکه خارج کند. در طی انجام این عملیات آندرکاوری و مخفیانه، مورگانا کوچکترین حرکتی نکرده بود و هنوز منتظر بود تا مرلین کمی آرام شود تا دوباره دعوا با او را از سر بگیرد.
مرلین پس از اینکه توانست اسنیپ و رودولف را خارج کند، دوباره پیش مورگانا و هکتور و آرسینوس برگشت. آرسینوس شدیدا در حال جو دادن به هکتور بود و هکتور نیز با توجه به جذابیت ذاتی خودش، توانسته بود مشتریانی برای معجون هایش پیدا کند.
- آی خونه دار و حوری دار؛ زنبیلو بردار و بیار! معجون دارم توپ! راز جوون موندن رو از من بپرسید.
- آقا، این معجون هاتون کار هم میکنه یا الکیه؟
- همشون صد در صد تضمینیه حوری خانم. اصلا شما ببر، همون لحظه اول جوون نشدی، بیا یقه منو بگیر!
- راست میگه؛ خیلی کارش خوبه!
آرسینوس از اینکه میتوانست کاری بکند که هکتور بیش از پیش در دردسر بیفتد، بسیار خوشحال بود و تمام سعیش را می کرد تا معجون های هکتور بیشتر به فروش برسند. مرلین نگاهی به چهارشنبه بازاری که درست شده بود انداخت و از کنارش رد شد. کار مهم تری برای انجام داشت. پیش مورگانا که رسید، ایستاد.

- من دیگه به هیچ وجه دست به سیاه و سفید نمی زنم. برو به همون حوری جون هات بگو که بیان و پخت و پز بکنن! بعدشم، اصلا به هیچ کسی مربوط نیست که کجا میرم و میام.

مورگانا جیغ زنان این حرف ها را گفت و کیف دستی اش را بلند کرد تا مرلین را بزند. مرلین نیز پیر بود، علیل بود، شکسته شده بود، بدبخت بود... به همین دلیل نتوانست جاخالی بدهد و با شدید ترین وضع ممکن، به آغوش آرسینوس پرت شد.

- پیامبر عزیز، باید به اطلاعتون برسونم که من هیچ گرایش دامبلی ای ندارم و جیگر اسم بنده با گاف مکسور خونده میشه و همچنین ...

مرلین به ادامه حرف های آرسینوس گوش نکرد. در حقیقت نمی توانست گوش بدهد. ضربه ای که به سرش خورده بود باعث شده بود تا تمام خاطرات چند وقت گذشته به ذهنش برگردد. حتی الان بهتر می توانست درک کند که چه اتفاقاتی در حال رخ دادن است!
- ممنونیم وزیر عزیز! ولی فعلا کاری رو باید تموم کنم. بهتره حواست به هکتور باشه، ما دلمون نمیخواد حوری هامون کور و کچل و منگل بشن!

مرلین دوباره پیش مورگانا برگشت. اما اینبار با هوشیاری کامل و توانست از دو ضربه اول مورگانا جان سالم به در ببرد. هنوز 1 جان اضافه داشت. باید مرحله را درست می رفت تا بتواند تمام کند!
- مورگانا! ما نمیدونیم سر چی ما رو چیز خور کردید. نتونستیم بریم و از اول سوژه بخونیم، فقط از خلاصه خوندیم و اومدیم. هر ایده و نیتی پشت این کارتون داشتید، به ما ربطی نداره دیگه! ما از همین الان شما رو سه طلاقه می کنیم. برگردید به خونه پدرتون.

مورگانا دلش می خواست مرلین را بکشد، تکه تکه اش کند و آتشش بزند. البته اگر می توانست تمام این کار ها را می کرد، اما متاسفانه نمی توانست آسیبی به پیامبر مملکت بزند. علاوه برآن، مرلین در اداره آثار باستانی نیز ثبت شده بود و کوچکترین آسیبی به وی پیگرد قانونی داشت. به همین دلیل فقط گفت:
- با من بودن لیاقت میخواد! بعله آقا!

بدین ترتیب مورگانا سعی کرد از میزان ضایع شدگی خود کم کند ( البته شاید هم همه چیز اتفاقی بود، تقصیر نویسنده است که کل سوژه را از اول نخوانده! ) و به سمت خانه پدری اش راه افتاد. مرلین نیز بعد از بیرون انداختن هکتور از بارگاه ملکوتی، در تخت حکومت خویش نشست و سال های سال به خوبی و خوشی زندگی کرد و این عشق پر شور نیز به دنیا نیامده در نطفه خفه شد تا دیگر مرلین بدبخت نشود.

پایان

- اوهوی! پس من چی؟
- جمع کن بابا! پایان رو زدم!
- میرم به ارباب میگما اون روز داشتی چیکار میکردی؟
- کدوم روز؟
- همون که تو اتاقشون رفته بودی و ...
- باشه باشه، هیچی نگو.

آرسینوس نیز بعد از این اتفاقات، بعد از اینکه یک حوری از مرلین جایزه گرفت، به خوبی و خوشی با جایزه اش زندگی کرد!

پایان!!




پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۹:۵۶ دوشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۴

زنو فیلیوس لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۸ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
_مرلـــــــين؟مرلـــــــــــين؟هکتور توي اين چي داشت؟
_خب من که يادم نمياد!
_اين يعني چي؟
_تو که اينقدر کند ذهن نبودي ارسينوس!خب يادم نمياد ديگه!
_حتي يادت هم نمياد توي اين چي داشت؟
_نه
_چه ذوقي هم مي کنه!راستي اينا کوشن؟
_کيا؟
هکتور نگاهي به اطراف انداخت که هيچکس در اطرافشان نبود و فقط صداي مکرر جيغ و فرياد مي امد ارسينوس هکتور داشتند به دنبال منبع صدا مي گشتند که ردولف،مورگانا و اسنيپ با حالت دو به سمت انها مي امدند.
_الان ما بايد چيکار کنيم؟
_نمي دونم!نه مي دونم ما هم بايد فرار کنيم!
و ان دو هم به همراه ردولف،اسنيپو مورگانا شروع به دويدن کردند.
که در حال دويدن آرسينوس از اسنيپ پرسيد:
_چي شده چرا مي دوييد؟
-مرلين ديوونه شده باز معجون قبلي بهتر بود حداقل با مورگانا خوب بود ولي الان در تلاشه که يک نفرو هم زنده نزاره.
و اسنيپ توسط مرلين به عقب کشيده شد.
.....



تصویر کوچک شده

آدما دو جور زندگی میکنن :
یا غرور شونو زیر پاشون میذارن و
با انسانها زندگی میکنن،
یا انسانهارو زیر پاشون میذارن و
با غرورشون زندگی میکنن


پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
مرلین و مورگانا دوباره شروع کرده بودند که یک لحظه صدای هکتور باعث شد همه آنها به او نگاه کنند.
-معجـــــون میفروشم معجـــــــونای قشنگ آی خونه دارو بچه دار گالیونتو بردارو بیار.

اسنیپ و رودولف با فرمت ابتدا به هکتور و بعد یه آرسینوس نگاه کردند. مرلین که انگار تازه متوجه آنها شده بود گفت:
-شماها اینجا چیکار میکنید؟! جمع کن اینارو مگه اینجا مغازه معجون فروشیه؟
-یعنی تو هیچی یادت نیست؟
-مگه چی شده؟ چی باید یادم باشه؟! راستی تو چرا اینقدر سیاه و کبود شدی؟
-یعنی نمیدونی؟
-چیرو؟
-هیچی ول کن.
ظاهرا مورگانا نمیخواست که مرلین از موضوع باخبر شود.هکتور که از هیچ جیز باخبر نبود رو به آرسینوس کرد و گفت:
-اینجا چه خبره؟ مگه تو نگفتی که میایم اینجا و من معجونامو میفروشم؟ پس چرا کسی چیزی نمیخره؟
-آخه... چیزه...تو خیلی پرشون کردی بیا یکمیشو اینجا خالی کن.
آرسینوس به او لیوان بزرگی داد و هکتور یکی از معجوناشو توش خالی کرد، ولی به دلیل بوی خاصی که در فضا پیچید همه فورا آن محل را ترک کردند.
اسنیپ که تازه از کار آرسینوس باخبر شده بود رو به او گفت:
-این چه کاریه که کردی؟ آوردیش اینجا تا معجون بفروشه؟ مگه همه این خرابکاریا به خاطر اون نبود؟200 امتیاز از گریفــــ
-نه خواهش میکنم این دفعه...
-به خاطر این که حرفمو قطع کردی 300 امتیاز از گریفندور کم میکنم.حالا هم که اثر معجون رفته برو جمع کن بریم.
- :worry:

آرسینوس به سمت هکتور رفت تا با او حرف بزند ولی با دیدن صحنه روبرو خشکش زد.مرلین ظرفی را که او به هکتور داده بود را سر کشید.او لیوان مرلین را به هکتور داده بود.
-نه، نه، نباید این اتفاق میوفتاد!


ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۳ ۲۲:۴۸:۰۸
ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۳ ۲۲:۵۰:۴۶

Only Raven







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.