بانز از پشت سر صدای هلهله و جیغ و فریاد شنید. آدرنالین خونش بالا رفت. مثل موشک در مجرا های فاضلاب جلو می رفت. می دانست که پشت سرش جنگی به پا شده. همانطور که می دوید ناگهان کسی گردنش را گرفت و کشید.
- کجا داری در می ری؟
بانز به پشت بر زمین افتاد. نفسش بند آمده و هوا تو سینه اش گیر کرده بود. موش غول آسا گفت :
- من حالا حالا ها باهات کار دارم.
بانز در حالی که با حالت خفگی سرفه می کرد بریده بریده گفت :
- با من چی کار داری؟
بعد از سی ثانیه که نفسش جا آمد با بدخلقی پرسید :
- اصلا تو چطور فهمیدی دارم فرار می کنم؟ من که نامریی ام.
موش ابرویی بالا انداخت و با غرور گفت :
- نا سلامتی من شاه موشام. الکی که نیست. من قدرتای خاصی دارم. مثلاً نادیدنی ها رو هم می بینم.
ناگهان یک موش لاغر مردنی که اندازه ی یک انسان بالغ هیکل داشت از نا کجایی سر و کله اش پیدا شد. در حالی که نفس نفس می زد گفت :
- اعلی حضرت ، بالاخره... بالاخره... آرنولد... بالاخره...
موش غول که از عصبانیت صورتش بنفش شده بود جیغ کشید :
- د جون بکن دیگه! آرنولد چی؟
- آرنولد پفکی مرد... شخصی به اسم یوآن تومبون یک دفعه سر و کلش پیدا شد و... اونو کشت...
یک دفعه لبخندی سر تا سر صورت موش غول آسا را پوشاند و گفت :
- جدی می گی؟
- آره.
موش غول آسا از خوشحالی شیهه کشید. بانز هم همانطور دراز کشیده از شنیدن مرگ یک محفلی از شادی می رقصید. می خواست بداند چه کسی یعنی کدام مرگخوار همچین کار بزرگی کرده است. پرسید :
- گفتی اسمش چی بود؟
- یوآن تمون.
- تمبون؟
یک دفعه موشی از پشت به سر موش لاغر کوبید و گفت :
- احمق ، اسمش یوآن تمپتمون بود!
موش هیولا که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت گفت :
- اینکه اسمش چی بوده مهم نیست. مهم اینه که بالاخره آرنولد پفکی مرد. امروز رو باید جشن بگیریم.
بانز که برخاسته بود گفت :
- خب دیگه من کم کم رفع زحمت کنم. نمی خواهم مزاحم جشنتون بشم. خداح...
- اول می خواستم تو رو به عنوان شام بخورم. ولی به خاطر کشته شدن آرنولد ما امروز جشن می گیریم و من تو رو نمی کشم. بگو تو این مجرا های فاضلاب دنبال چی می گردی؟ شاید بتونم کمکت کنم.
بانز با خوشحالی ماجرا را برای موش تعریف کرد و گفت دنبال چه می گردد. آخر سر شاه موش گفت :
- اون دفترچه دسته منه. چند هفته پیش تو مجرای فاضلاب جنوبی پیداش کردیم. اونو بهت می دم به شرط اینکه...
بانز با شنیدن کلمه ی شرط به خود لرزید. باز قرار بود چه بلایی سرش بیاید؟
- به شرط اینکه ما رو سرگرم کنی. امروز روز جشنه. من می خوام تو به میدان اصلی شهر ما بیای و ما رو سرگرم کنی. اون موقع من دفترچه بهت می دم.
بانز که فکر می کرد قرار است چه کار شاقی انجام دهد بعد از چند لحظه سکوت با صدایی دو رگه گفت :
- همین؟ فقط باید شما رو سرگرم کنم؟
- فکر نکن کار آسونیه. پنج مرحله داره. تو مرحله ی اول باید برقصی ، تو مرحله ی دوم باید با گربه هایی اندازه ی شیر بجنگی و بکشیشون. بعدش باید جوک تعریف کنی. اگه جوکت بی مزه بود می خوریمت. تو مرحله ی سوم باید...
- نمی خوام بقیشو بشنوم. ولی قبول می کنم.
بانز چاره ای نداشت. بانز برای اربابش هر کاری می کرد.
عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.
یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.
خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.