هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


اطلاع‌رسانی کوییدیچ قوانین کوییدیچ برنامه مسابقات بیلبورد امتیازات


# مسابقه میزبان نتیجه مهمان
1 براکت بالا برتوانا ~ اوزما کاپا
2 براکت پایین پیامبران مرگ ~ هاری گراس
3 نیمه‌نهایی بازنده 1 ~ برنده 2
4 فــیــنــال برنده 1 ~ برنده 3


دفتر رئیس فدراسیون اطلاعات تیم‌ها کافه کوییدیچ کازینو پیژامه مرلین

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۳۲:۴۴ شنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۳
#31

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۰۵:۰۶
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
گریفیندور
شـاغـل
مشاور دیوان جادوگران
جـادوگـر
پیام: 321
آفلاین
پست اول:


مرکز مشاوره جادوگران! رفتن به چنین جایی برای مرد لجباز و کله‌شقی مثل سیریوس امری ناممکن بود. مخصوصا مشاوره گرفتن از شخصی مانند سالازار اسلیترین! سیریوس از کودکی مشکلات روحی و روانی سنگینی را با خود حمل میکرد. سیزیف اسطوره یونانی که سنگ سنگینی را به دوش میکشید و تا انتها به بالا میبرد و مجددا «سقوط» میکرد و این تسلسل باطل را بارها تکرار میکرد، مثال خوبی برای توصیف حالات سیریوس بود. رنج او بی پایان بود و جز دوران مدرسه، شادی را کمتر تجربه بود.

گویی که تمثیل آونگ در حال حرکت میان «رنج» و «لذت» زندگی، در مورد او به گونه ای دیگر صدق میکرد. این آونگ وقتی به حالت رنج در میامد به کندی حرکت می کرد و هنگامی که به لذت بردن میرسید، حرکت سریع میشد و سریعا به حالت رنج خود باز میگشت. مردی که در کودکی مشکلات زیادی با خانواده خود داشت، سالهای اوج جوانی را به خاطر گناه ناکرده در زندان به سر برد و سرانجام بعد از رستگاری و آزادگی، شادی‌اش دوام چندانی نیافت.

حالا همین مرد، تصمیم گرفته بود شجاعانه با مشکلاتش مواجه شود. میخواست به سراغ جادوگری برود که او را ریشه مشکلات خودش میدانست. سالازار اسلیترین بزرگ که افکار رادیکالش، سرنوشت هزاران زندگی را تغییر داده بود. سیریوس قبل از ورود به مرکز مشاوره، ساختمان وزارتخانه را مخفیانه ترک کرده بود و چند ساعتی با خودش در یک کافه و درمورد تصمیمش کلنجار میرفت. چندین نوشیدنی کره‌ای را سر کشید. گه گاهی لبخند تمسخر آمیزی رو لبش می نشست و خودش را برای جدال آماده میکرد. البته مرکز مشاوره، میدان نبرد نبود. بلکه بنا داشت هرآنچه به سرش آمده است را به زبان بیاورد و سخن جدلی را به جای چوبدستی، ابزار جدال خود قرار دهد.

آرام و تلو تلو خوران پله ها را بالا رفت. قدم زنان به سمت اتاقی که بالای ورودی آن نام «سالازار اسلیترین» میدرخشید رفت و بدون هیچ وقفه‌ای درب اتاق را باز کرد.
-ببخشید آقا شما نوبت قبلی داشتین؟

منشی به چشمان سیریوس زل زده بود و منتظر پاسخ او بود. اما سیریوس با لبخند تمسخر آمیزی، توجه‌ای به سخن منشی نکرد و راهش را ادامه داد. مستقیم وارد اتاقی شد که سالازار اسلیترین کبیر درون آن نشسته بود. برخلاف تصور، بدون اینکه دردسری ایجاد کند، بر روی صندلی چرمی سبز مقابل سالازار نشست. سالازار لبخند شرارت آمیزی بر روی لب داشت. بالاخره مکالمه میانشان آغاز شد...
- ببین کی اینجاست! جناب وزیر! آقای سیریوس بلک نه چندان خوشنام!
- من فقط اومدم اینجا که بپرسم چرا؟؟! چرا مسیری رو شروع کردی که آدم هارو از هم جدا کنه؟

گفتگوی جذاب دو تفکر، تازه آغاز شده بود...


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are




پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳:۳۱ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۳
#30

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۰۳:۵۳
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 486
آفلاین
مشاوره به ایزابل مک‌دوگال : پست دوم
(پست اول)



سالازار با نگاهی نافذ به ایزابل خیره شد. سکوتی سنگین اتاق را فراگرفته بود، اما در پس این سکوت، موجی از افکار در ذهن سالازار می‌چرخید. او به خوبی می‌دانست که ایزابل، با تمام ادعایش در مورد نیاز به مشاوره، هنوز چیزهای زیادی را از او پنهان می‌کرد. این احساس که چیزی در اعماق وجودش می‌جوشد، اما هنوز جرأت نکرده آن را به زبان بیاورد، سالازار را به فکر فرو برد. سالازار به آرامی از روی صندلی‌اش برخاست و قدمی به جلو برداشت، صدای کفش‌هایش بر روی کف چوبی اتاق طنین انداز شد. او به آرامی دستانش را به پشت سر برد و در حالی که به ایزابل نزدیک‌تر می‌شد، گفت:

- تو هنوز چیزی رو که باید به من بگی، نگفتی. فکر می‌کنی که احساساتت رو بازگو کردی، اما حقیقت اینه که فقط سطحی‌ترین بخش‌ها رو مطرح کردی.

او به ایزابل نگاهی انداخت، نگاهی که به وضوح نشان می‌داد از او انتظار بیشتری دارد. ایزابل شاید فکر می‌کرد که با گذاشتن اسنیچ بر روی میز و درخواست مشاوره، به اندازه کافی صداقت خرج کرده، اما سالازار می‌دانست که هنوز چیزهای بیشتری پنهان است.

- با این شرایط و بدون دانستن تمام داستان، برقرار کردن یک ارتباط واقعی با من که بتونه بهت کمک کنه خیلی سخته.

سالازار با دقت به چهره‌ای که در مقابلش بود، خیره شد. ایزابل چهره‌ای داشت که به نظر می‌رسید از درون دچار تلاطم است، اما هنوز هم از بیان آن امتناع می‌کرد. شاید او به واقع نمی‌خواست خود را آشکار کند، شاید هنوز از چیزی می‌ترسید.

- اما حالا که یه عبارت انگلیسی استفاده کردی، منم یه جمله معروف انگلیسی رو بهت می‌گم: 'you miss 100% of the shots you don't take.'

سالازار قدمی دیگر به جلو برداشت و با جدیتی که در صدایش بود، ادامه داد:

- نسل امروز بیش از حد درگیر اینه که چطور گشودن خود و برقراری رابطه با دیگران، چه دوستی و چه عشق، ممکنه بهشون آسیب بزنه.

او دوباره به چشمان ایزابل خیره شد، گویی می‌خواست او را وادار به درک حقیقتی کند که به این سادگی‌ها قابل قبول نبود.

- البته که درد داره، هر نوع رابطه‌ای با یک موجود دیگه در نهایت ممکنه بهت آسیب برسونه. اما تو نباید به خاطر این ترس از اون دوری کنی.

سالازار لحظه‌ای مکث کرد تا ببیند آیا حرف‌هایش در ایزابل تاثیری داشته یا نه. سپس به آرامی به سمت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد، جایی که خورشید در حال غروب بود و نور طلایی‌اش از پشت پنجره به درون اتاق می‌تابید.

- در عوض، باید خودت رو قوی کنی تا وقتی که درد شروع می‌شه، بتونی باهاش کنار بیای و حتی ازش برای قوی‌تر شدن استفاده کنی.

صدای سالازار با اطمینان بیشتری به گوش می‌رسید. او همیشه اعتقاد داشت که قدرت درونی همه چیز است و این چیزی بود که می‌خواست به ایزابل بفهماند.

- قوی باش، قدرتمند باش، روی خودت کار کن تا بهترین ورژن از خودت بشی.

او با نگاهی آرام اما پر از قدرت به ایزابل بازگشت و گفت:

- وقتی به این مرحله برسی، دیگه نیازی نیست از هیچ چیزی بترسی.

سپس، با نگاهی که حاوی تمام تجربیات و درس‌هایی بود که در طول سال‌ها به دست آورده بود، به ایزابل خیره شد. نگاهش سنگین و عمیق بود، گویی که در همان لحظه، تمام رازهای جهان را درک می‌کرد و آماده بود تا آن‌ها را به ایزابل انتقال دهد. چشمانش همچون آیینه‌هایی بودند که عمق روحش را منعکس می‌کردند؛ چشمانی که بی‌رحمانه صادق بودند و در عین حال، به گونه‌ای عجیب آرامش‌بخش. اتاق در سکوت فرو رفت.ایزابل در حالی که این کلمات را در ذهنش می‌چرخاند، احساس کرد که چیزی درونش به حرکت درآمده است. شاید این آغاز یک تغییر بود، تغییری که او مدت‌ها از آن فرار کرده بود. در حالی که از جای خود برخاست و به آرامی اتاق را ترک کرد، احساس کرد که بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده است. نگاه نافذ سالازار هنوز هم در ذهنش باقی مانده بود، نگاهی که شاید او را به مسیری جدید هدایت می‌کرد، مسیری که به سوی قدرت و آرامش درونی بود.

----
تکلیف: به پارک شهر لندن برو و با اولین فردی که می‌بینی به صورت تصادفی شروع به صحبت کن و بعد خاطره این آشنایی رو در تاپیک ماجراهای مردم شهر لندن بنویس.




پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱:۲۷ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۳
#29

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۰۳:۵۳
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 486
آفلاین
مشاوره به تام ریدل و مروپ گانت : پست دوم
(پست اول تام - پست اول مروپ)


سالازار که از درگیری هر دوی آن‌ها به شدت خشمگین شده بود، ناگهان با چشمانی سرخ و درخشان از جا برخاست و بدون هیچ هشداری، ناگهان در میان هوای اتاق ناپدید شد و لحظه‌ای بعد، در قلب لندن، در خیابان داونینگ ظاهر شد.
سالازار با چوبدستی‌اش در دست، به سرعت شروع به نابودی هر کسی که در مسیرش بود، کرد. هیچ‌کدام از افراد در خیابان، حتی فرصت فریاد زدن یا فرار نداشتند. سالازار با طلسم‌های کشنده و انفجاری خود، تمام کسانی که می‌دید را به خاک و خون کشید. صدای انفجارها و فریادهای کوتاه تنها برای لحظه‌ای فضای لندن را پر کرد و سپس، سکوتی مرگبار همه‌جا را فراگرفت.با این قتل‌عام ناگهانی و خشونت‌آمیز، سالازار احساس کرد که خشمش کمی فروکش کرده است. او نفس عمیقی کشید و با آرامش نسبی که به دست آورده بود، دوباره آپارات کرد و به اتاق مشاوره بازگشت. هنوز اثری از خشم در چهره‌اش دیده می‌شد، اما حالا می‌توانست با ذهنی آرام‌تر با این دو نفر برخورد کند.

- دقیقا از کی به نظرتون رسید سالازار بزرگ، بعد از این همه سال به دنیای جادوگری برگشته تا وقتش رو صرف حل مشکلات زناشوئی شما بکنه؟

سالازار با صدایی خشن و نگاهی تیز به هر دوی آن‌ها خیره شد. مروپ که می‌خواست حرفی بزند، دهانش را باز کرد، اما قبل از اینکه حتی یک کلمه از دهانش خارج شود، سالازار دستش را بالا برد و با لحنی حتی شدیدتر ادامه داد:

- نه! حتی یک کلمه! فکر می‌کنین میتونین وقت با ارزش من رو با شنیدن این دعواهای پوچ و بی‌ارزش تلف کنید؟

او با قدم‌های سنگین به سمتشان نزدیک شد، انگار که حضور او به تنهایی کافی بود تا فضای اتاق را با ترس و تنش پر کند.

- اگر افراد دیگه ای بودین قطعا اینجا مورد شکنجه زیاد من قرار میگرفتین ولی دوست ندارم نواده عزیزم رو شکنجه کنم و بهش آسیبی برسونم چرا که میراث من همش متعلق به خانواده ام هست. تام رو هم که اینقد تو تالار اسلیترین به صورت روحی و فیزیکی شکنجه کردم دیگه مزه نمیده بهم.

سالازار نگاهی سرد و خشن به هر دو انداخت و سپس به آرامی گفت:

- فقط یه راه‌حل برای این مشکلتون وجود داره و باید تو لندن انجامش بدین. شما دو نفر قراره دوئل کنید. یا یکی از شما اون یکی رو می‌کشه و این دعواها رو برای همیشه تموم می‌کنه، یا یکی پیروز می‌شه و اون یکی تا آخر عمرش می‌شه خدمتکارش. یا اینکه توی این دوئل به یه راه‌حل مشترک برای زندگی مسالمت‌آمیز می‌رسید و از این به بعد دیگه با این مسائل سراغ من نمی‌آیید و وقتم رو تلف نمی‌کنید.



----
تکلیف: دوتایی برید به ماجراهای مردم شهر لندن و پست دوئل‌تون رو به‌صورت ادامه‌دار بنویسید. یعنی پست‌هاتون باید به هم ربط داشته باشه و داستان رو به‌صورت مشترک جلو ببرید، نه اینکه هر کدوم جداگانه بنویسید. امیدوارم این کار کمی تفاهم به زندگیتون برگردونه!




پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۴:۲۲:۴۸ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۳
#28

اسلیترین

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۵:۵۲ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 719
آفلاین
پست اول


- حالا واسه مامان روشنفکر شده میره مشاوره! آخه بگو مرد، تو با اون خون ناپاکت خجالت نکشیدی رفتی نشستی جلوی جد بزرگوار و سراسر ابهت و اصالت مامان؟ شرم نداری؟ حیا نداری؟

نقل قول:
- باز چیکار کردی که اینطوری به خونت تشنه س؟

- کاش بپرسین با مامان چیکار نکرده جد بزرگوار مامان! جیگر مامان خونه از دست این شوهر بی‌لیاقت مامان! یه روز خوش نداره مامان از دست این موجود ظالم و بد طینت. صبح بیدار می‌شه بجای صبحونه مامانو می‌زنه... ظهر برا ناهار دوباره مامانو می‌زنه... شب بجای شام مامانو می‌زنه... البته بعضی وقتا که بین روزشم حوصله‌ش سر میره باز میاد دست رو نواده‌ بر حق‌تون بلند می‌کنه.

نقل قول:
خواهشا از این دیو دو سر نجاتم بدید.

- چی؟! چی گفت؟! به مامان گفت دیو دو سر؟! نفس کش! وقتی زدم سرتو نصف کردم و وسطش چوب گذاشتم و دوباره بهم دوختمش می‌فهمی دیو دو سر کیه! عااااا!

نقل قول:
- درود بر سالازار کبیر. اینم یه کیسه پر گالیون خدمت شما نه که با عجله اومدم وقت نشد بشمارم. ولی قابلی نداره همش برای خودتون.

- پولشو به رخ خاندان اسلیترین می‌کشه! جد بزرگوار مامان با یه بشکن صدتا مثل تو رو می‌خرن و می‌فروشن. چی فکر کردی باخودت؟ مرتیکه قیافه انیمه‌ای مامان!

نقل قول:
- درد من از همون روزی شروع میشه که از خونه مادرم زدم بیرون. از همون روزی که با کله افتادم تو دام این زن.

- مادر عفریته‌شو می‌گه. داشت ازش فرار می‌کرد که با کله افتاد توی ظرف عسل... بله، خود مامانو عرض می‌کنم که عین عسله. ماچ به کله مامان!

نقل قول:
- بابا این زن کلا یه چیزش عادی نیست. یه بار جیر جیرک با سس آلفردو میده بهم، یه بار سیب زمینی و مربا، یه بار آبگوشت و شیر تسترال. آخه خود غذا هنگ میکنه این چیه که با چی ترکیب شده معده بدبختم هم میمونه چیو میخواد هضم کنه. از من چه توقعی دارین آخه؟

- آخی... شوهر دلبند مامان، معده‌ت اذیت شده؟! الهی! از این به بعد پس حناق با سس زهر نجینی می‌ذارم جلوت که دیگه کلا اذیت نشی.

نقل قول:
سالازار که حال فاز دکتر ها را گرفته بود ناگهان عینک به چشم و قلم و کاغذ به به دست شروع به نوشتن کرد.

- فاز دکتر‌هارو پیتزا فروش محله لیتل هنگلتونتون گرفته! جد بزرگوار مامان نیازی به فاز گرفتن ندارن چون هزاران تخصص دارن که یکی از اون‌ها فوق تخصص روان‌دهندگیه. ببین با چه خاندان عالی مرتبه‌ای وصلت کردی ولی قدر نمی‌دونی! دوتا "به" هم نوشتی... مشخصه حتی در ناخودآگاه‌تم نمی‌تونی از تحسین سالازار اسلیترین کبیر خودداری کنی.

نقل قول:
- من ستم کردم؟ من به تو ظلم کردم؟ دستم بشکنه که تا آرنج زدم تو حنا کردم تو حلقت.

- آره بشکنه! بشکنه صدای جدا شدن تک تک بافتاشو مامان بشنوه... عه این دیالوگ مامان بود که! هیچی اشتباه شد... نشکنه آقا نشکنه!

نقل قول:
- این همه سال من نگهش داشتم شب و روز غذاشو من حاضر کردم، حالا آقا میگه دست پخت مامانمو میخوام. خب حق ندارم این کاردو بزنم به اون شکم که هنوز نمیدونه کی خوراکشو میده؟

- به نظر مامان که مامان حق داره جد بزرگوار مامان‌.

مروپ که لایق نمی‌دانست به بقیه حرف‌های تام ریدل گور به گور شده واکنش خاصی نشان دهد با احترام و متانت رو به سالازار اسلیترین کرد.
- جد بزرگوار مامان دیگه کار از مشاوره گذشته. مامان نیاز به وکیل داره تا از این آقای ناشناس جدا بشه.


In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۴۰:۳۵ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۳
#27

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۰۵:۰۱
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 217
آفلاین
پست اول



نقل قول:

This isn't destiny
Open your heart



طوفان سردی درونش را فرا گرفت. پیش از نمایان شدن کلمات بر روی بدنه‌ی طلایی رنگ اسنیچ، نگاه آبی رنگش عاری از هرگونه احساس بود. اما هم‌اکنون، جریان خون در رگ‌هایش یخ بسته است. سرما را در سلول به سلول پوستش احساس می‌کند و رگه‌هایی از وحشت در نگاهش دیده می‌شود. یک اشتباه بزرگ وجود داشت: او فراموش کرده بود که همانند تمامی انسان‌ها، هنگامی که احساساتش را مخفی می‌کند، چشمانش آنها را فریاد می‌زنند!

نمی‌توانست اجازه دهد تا احساسات پوچ و نگرانی‌های بی‌مورد، راه ذهنش را ببندد و افسار روحش را به دست بگیرد. نباید با دو جمله‌ی بی‌معنی این گونه دستانش می‌لرزید. اما آیا آن جملات، واقعا بی‌معنی بود؟
نه...
چنین چیزی برای قدرت‌های آینده بینی ایزابل، بیشتر شبیه یک هشدار بود تا کلماتی تو خالی و پوچ!
این ماجرا، اولین معمایی بود که ایزابل به تنهایی از پس حل کردنش بر نمی‌آمد.
زیرا برای کسی که نمی‌تواند یک قلب سنگ شده را باز کند، سرنوشتی وجود نخواهد داشت... .

***


مرکز مشاوره‌ی جادوگران _ اتاق سالازار اسلیترین


ایزابل بر روی صندلی چوبی که رو به روی میز سالازار قرار داشت، نشسته بود و به اطراف اتاق بی روح و ساده و نگاه می‌کرد. اتاقی که عاری از هرگونه رنگ و نشانه‌ای از زندگی بود.

- تعجب می‌کنم اگه برای مشاوره اومده باشی.

ایزابل با شنیدن این جمله، به چشمان نافذ و عمیق سالازار خیره شد و با پوزخند صحبت کرد.
- منم تعجب می‌کنم که اینجا به مردم مشاوره می‌دی.

سالازار کمی روی صندلی‌اش جا به جا شد و با رگه‌ای از دلخوری در صدایش گفت:
- چرا اومدی اینجا؟

ایزابل اسنیچ طلایی را روی میز قرار داد و صدایش در اتاق طنین انداز شد.
- به سنگ زندگی مجدد احتیاج دارم، اما یه چیزی سد راهم شده.

سالازار بدون حرف به اسنیچ نگاه کرد و به وضوح منتظر بود تا ایزابل به حرف‌هایش ادامه دهد.

- معنی جملاتی که روی اسنیچ ظاهر می‌شه چیه؟
- بستگی به آدمش داره.

ایزابل پس از چند ثانیه سکوت، کمی اخم کرد و پرسید:
- یعنی این جملات برای هر شخصی متفاوته؟
- درسته... چیزی شبیه به معما که به زندگی فرد مربوط می‌شه.

ایزابل به آرامی متوجه منظور سالازار شد و دستش را به میز فشار داد و بند انگشتانش سفید شد.
شاید سرنوشت این نبود که باقی عمرش را در عمارتش تنها باشد.
اما درب قلبش را باید به روی چه کسی باز می‌کرد؟
غیر ممکن بود اجازه دهد احساساتش دوباره جان بگیرند. غیر ممکن بود کسی بتواند در میان ذرات سنگ شده‌ی قلبش نفوذ کند.

اما صدای آشنای کسی در ذهنش پخش شد.
نقل قول:
"مطمعنم یه روزی دوباره یک نفر پیدا بشه که بتونی دوستش داشته باشی."

گادفری میدهرست...


- سالازار... به نظرم باید بهم مشاوره بدی.


ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۸ ۰:۴۵:۵۵

The loudest scream in the world is a tear that silently flows from the corner of the eye
تصویر کوچک شده



پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳:۱۱ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۳
#26

هافلپاف، مرگخواران

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۱:۱۳ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ جمعه ۱۶ آذر ۱۴۰۳
از عمارت ریدل ها
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 134
آفلاین
پست اول:

تق تق تق تق...

-جون جدت باز کن جد بزرگ الان نواده ت منو از ده جهت با اون کارد میوه خوریش نصف میکنه.

سالازار که در تایم آزادش پشت میز در حال استراحت بود با شنیدن صدای سراسیمه ی تام، دستانش را که بهم چفت کرده بود از روی میز برداشت و چشمانش را باز کرد. نفس عمیقی کشید. سپس با خونسردی تمام به سمت در رفت و پشت در ایستاد.
- باز چیکار کردی که اینطوری به خونت تشنه س؟
- باور کنین قدیما مشاورا یه رحمی داشتن حداقل در رو برای بیمارشون باز میکردن، داخل اتاق ازشون سوال جواب میکردن.
- حق ویزیت دادی مگه؟
-نه.
با منشیم هماهنگ کردی؟
- نه.
-توی تایم کاریم اومدی؟
- خیر.
- خب پس چرا الکی میگی بیمارمی؟
- وقتی اومدم تو، حق ویزتتون رو میدم. بابت هماهنگ نکردن و مزاحم استراحتتون شدن هم بعدا هرچی خواستید تو اتاق باسیلیسک حبسم کنید فقط الان خواهشا از این دیو دو سر نجاتم بدید.

سالار بعد از کمی مکث کردن در را میگشاید و و تام را از یقه اش داخل اتاق میکشد و بعد دو باره در را قفل میکند.
- تام؟
- بله؟
- تو الان نواده ی من رو چی خطاب کردی؟
- من؟
- نه پس عمه ی مرلین.
-
- جواب نمیدی؟
- بگم غلط کردم حله؟
- تا ببینیم.
-یعنی الان مشاوره هم نمیدین؟
- چه ربطی داره؟ ما کار رو با مسائل خانوادگی قاطی نمیکنیم.
- درود بر سالازار کبیر. اینم یه کیسه پر گالیون خدمت شما نه که با عجله اومدم وقت نشد بشمارم. ولی قابلی نداره همش برای خودتون.
- می‌پذیریم. حالا بگو دردت چیه؟
- درد من از همون روزی شروع میشه که از خونه مادرم زدم بیرون. از همون روزی که با کله افتادم تو دام این زن.
- میشه دقیق تر بگی؟

سالازار که حال فاز دکتر ها را گرفته بود ناگهان عینک به چشم و قلم و کاغذ به به دست شروع به نوشتن کرد.

- بابا این زن کلا یه چیزش عادی نیست. یه بار جیر جیرک با سس آلفردو میده بهم، یه بار سیب زمینی و مربا، یه بار آبگوشت و شیر تسترال. آخه خود غذا هنگ میکنه این چیه که با چی ترکیب شده معده بدبختم هم میمونه چیو میخواد هضم کنه. از من چه توقعی دارین آخه؟
- ما کلا از تو توقعی نداریم. ولی نواده مون اندک امید و توقعی ازت داره ظاهرا...
-نداشته باشه نمیکشم دیگه. مادرررر جااان کجایی که بچه ت رو دارن میکشن. تا کجااا ظلم تا کجااا ستم.
- من ستم کردم؟ من به تو ظلم کردم؟ دستم بشکنه که تا آرنج زدم تو حنا کردم تو حلقت.

مروپ که بلاخره به پشت در رسیده بود، شروع کرد از همانجا جواب تام را دادن.

- خب اشتباهت همینه زن، دست رو تو عسل میکنن نه حنا. سر همون سه روز مسموم شدم. بعد آقای دکتر امروز اومده حلیم ها رو با پوست هندونه قاطی کرده کتلت حلیم هندونه درست کرده. منم تازه معدم آروم شده بود یه کلمه گفتم یادش بخیر مامانم چه غذا هایی درست میکرد. هیچی چشمتون روز بد نبینه یهو دیدم با کارد افتاد دنبالم.
- این همه سال من نگهش داشتم شب و روز غذاشو من حاضر کردم، حالا آقا میگه دست پخت مامانمو میخوام. خب حق ندارم این کاردو بزنم به اون شکم که هنوز نمیدونه کی خوراکشو میده؟
- د آخه ببینیدش! انواع و اقسام سوء استفاده از ضرب المثل هارو سر من خالی میکنه.

سالازار نفس عمیقی میکشد و تصمیم میگیرد اول مروپ را آرام کند.
- نواده ی من؟
- بله جد بزرگ؟
- میشه سلاحتو کنار بذاری بری خونه تا این مفلوک سکته نزده؟ البته که به نفع ماست ولی من به خاطر خودت میگم. بعدا پشیمون میشی میندازی گردنمون که چرا جلوت رو نگرفتیم.

مروپ با تردید چاقوی دسته سیاهش را نگاهی کرد و آرام آن را روی میز منشی که در خواب هفت پادشاه بود گذاشت.
- شانس آوردی امروز رو به خاطر جد بزرگوار میگذرم ازت.

و صدای دور شدن قدم های مروپ در سالن پیچید.

- مشاهده فرمودید؟ الان میگید من چیکار کنم نه امنیت جانی دارم نه روانی.

و منتظر پاسخ ماند.




تصویر کوچک شده




S.O.S


پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴:۰۵ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۳
#25

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۰۳:۵۳
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 486
آفلاین
مشاوره به هیزل استیکنی : پست دوم
(پست اول)


سالازار اسلیترین با نگاهی تیز و سرد به هیزل خیره شد. وقتی هیزل با بی‌اعتنایی به منشی دستور داد که بیمار قبلی را از اتاق بیرون کند، خشم سالازار شعله‌ور شد. برای او، چنین رفتاری در حضور کسی با عظمت و قدرت او، توهینی نابخشودنی بود. اما به سرعت متوجه شد که هیزل پس از ورود به اتاق با احترامی ویژه از او تمجید کرد و او را برتر از روونا ریونکلاو دانست. این نشانه احترام باعث شد که سالازار خشم اولیه‌اش را مهار کند و با آرامش بیشتری به موضوع نگاه کند. سالازار با چشمانی سرد و نگاهی نافذ سرش را به نشانه تأیید کمی تکان داد و با صدایی آرام اما پرقدرت گفت:

- می‌دونی، هیزل، تو قلمروی من هیچ‌کس حق نداره صدای خودش رو این‌طور بالا ببره. اما فقط به خاطر اینکه پذیرفتی من از روونا ریونکلاو برترم، این بار از اشتباهت می‌گذرم. ولی یادت باشه، خیلی‌ها حتی شانس اول رو هم از من نمی‌گیرن، چه برسه به شانس دوم. پس قدر این فرصت رو بدون!

او کمی سکوت کرد تا اجازه دهد این حرف‌ها در ذهن هیزل جای بگیرند. سپس چشمان نافذش را به چشمان هیزل دوخت و ادامه داد:

- حالا که اومدی درباره غرورت حرف بزنی، باید بگم جای درستی اومدی. برام مهم نیست دوستات چی می‌گن. اگه واقعاً مغرور بودی، اصلاً نباید برات مهم باشه هانا چی فکر می‌کنه. غرور چیزیه که من بهش افتخار می‌کنم. غرور می‌تونه نیرویی باشه که تو رو به هدف‌هات نزدیک‌تر کنه.

سالازار با نگاهی دقیق‌تر به هیزل افزود:

- غرور می‌تونه یه ابزار مهم باشه. اگه واقعاً غرور تو وجودت باشه، شاید بتونی تو مسیر من و اهدافم برای تصرف دنیا نقشی داشته باشی. ولی باید به من ثابت کنی که غرورت فقط یه احساس سطحی نیست. باید نشون بدی که غرورت واقعیه و می‌شه ازش به عنوان یه نیروی قدرتمند برای رسیدن به اهداف بزرگ‌تر استفاده کرد.

او لحظه‌ای مکث کرد و سپس با لحنی محکم ادامه داد:

- پس نگران مغرور بودن نباش. به جاش به غرورت افتخار کن. اگه این غرور واقعاً جزئی از شخصیتت باشه، شاید به‌جای ریونکلاو، واقعاً به اسلیترین تعلق داشته باشی. البته تصمیم نهایی هنوز با تو نیست. باید خودت رو بیشتر ثابت کنی.

سالازار با نگاهی ارزیابانه به هیزل نگریست، گویی که به درون روحش نگاه می‌کند و به دنبال نشانه‌های پتانسیل و قدرت است. او منتظر بود ببیند آیا هیزل آماده است که این مسیر پرچالش را بپذیرد و از غرورش به عنوان ابزاری برای پیشرفت استفاده کند.

- پس به جای اینکه نگران مغرور بودن باشی، یاد بگیر چگونه از غرورت به نفع خودت استفاده کنی. اینجاست که مرز بین شکست و پیروزی رو تعیین می‌کنه.

فضای اتاق با این صحبت‌های سالازار پر از حس پیش‌بینی و انتظار شده بود. هیزل با دقت به حرف‌های او گوش می‌داد و به نظر می‌رسید که در حال هضم این درس‌های ارزشمند است. سالازار با نگاه تیزبین و تجربه‌ای که طی سال‌ها به دست آورده بود، به خوبی می‌دانست که این لحظه‌ها می‌توانند سرنوشت یک جادوگر را شکل دهند. حالا توپ در زمین هیزل بود تا نشان دهد که آیا می‌تواند از غرورش به عنوان ابزاری برای قدرت استفاده کند یا خیر.


---
تکلیف: با هانا در کافه‌ای در لندن قرار گذاشتی تا در مورد مغرور بودنت باهاش صحبت کنی. به تاپیک ماجراهای مردم شهر لندن برو و این دیدار رو به‌طور کامل شرح بده.




پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰:۵۱ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۳
#24

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۰۳:۵۳
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 486
آفلاین
مشاوره به گابریل دلاکور : پست دوم
(پست اول)


گابریل که هنوز از تغییر ناگهانی مار پلاستیکی به مردی با موهای سفید و ردای سبز شوکه شده بود، بی‌حرکت روی مبل نشست. چشمانش به چشمان سرد و نافذ سالازار اسلیترین دوخته شده بود، در حالی که سالازار با همان نگاه سرد و بی‌احساس به او خیره شده بود. هیچ‌کدام از آن‌ها حتی پلک نمی‌زدند، گویی که در یک مسابقه‌ی نانوشته برای دیدن این‌که چه کسی اول از نگاه دست می‌کشد، شرکت کرده‌اند. فضای اتاق پر از سکوتی سنگین بود که فقط با صدای نفس‌های آرامشان قطع می‌شد.

گابریل در ابتدا کمی مردد بود، اما به تدریج به خودش جرأت داد و نگاهش را محکم‌تر کرد. چشمانش را به چشمان سالازار دوخت و تلاش کرد تا بفهمد این مرد مرموز چه چیزی در ذهن دارد. نگاه سالازار مانند یک دریاچه یخ‌زده بود، سرد و عمیق، اما بی‌حرکت و بدون حتی یک موج. گابریل نمی‌دانست که آیا سالازار به او فکر می‌کند یا به چیزی دیگر، اما به هر حال او تصمیم گرفت که از میدان عقب‌نشینی نکند.

زمان می‌گذشت و هر لحظه نگاه‌ها سنگین‌تر می‌شد. گابریل احساس می‌کرد که در این بازی بی‌صدا، هر دو به نوعی در حال سنجیدن همدیگر هستند. شاید سالازار در تلاش بود تا روحیه و اراده او را بسنجد، و گابریل هم می‌خواست به او نشان دهد که می‌تواند در برابر این نگاه نافذ ایستادگی کند. چشمان سالازار مثل دو جرقه‌ی سرد بود که هر لحظه به نظر می‌رسید آماده‌اند تا هر چیزی را که در مقابلشان باشد، به خاکستر تبدیل کنند. ولی گابریل با شجاعت و لجاجتی کودکانه همچنان ایستادگی می‌کرد.

لحظاتی دیگر گذشت، و گابریل متوجه شد که این نگاه‌های بی‌پایان در واقع نوعی گفتگو بی‌کلام هستند. هیچ نیازی به کلمات نبود؛ هر دو به خوبی می‌دانستند که چه چیزی در دل دیگری می‌گذرد. سالازار شاید از او انتظار داشت که بترسد یا از میدان فرار کند، اما گابریل با نگاه بی‌تفاوت و کودکانه‌اش به او فهماند که چیزی برای ترسیدن ندارد. او، با همان حالت کودکانه‌اش، در دل خود می‌خندید و به نوعی از این وضعیت لذت می‌برد.

در نهایت، پس از دقایقی که به نظر می‌رسید یک ابدیت طول کشیده، گابریل به آرامی از مبل بلند شد. او با احساسی از پیروزی و رضایت به سالازار نگاه کرد، گویی که به نوعی این مسابقه‌ی نانوشته را برده باشد. بدون هیچ کلامی، با لبخندی که به سختی قابل مشاهده بود، به سمت درب اتاق حرکت کرد. سپس به طرف الستور رفت، روی سر او نشست و با حالتی خندان و راضی به سمت خروجی مرکز مشاوره حرکت کردند. در دل خود مطمئن بود که مشکلاتش حل شده و حالا از نظر روحی و روانی سالم‌تر از قبل است.


-----
تکلیف: به ماجراهای مردم شهر لندن برو و ماگل‌ها رو از این زندگی لجن بار "راحت" کن.




پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵:۰۴ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۳
#23

ریونکلاو، مرگخواران

هیزل استیکنی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۹ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۲:۲۲
گروه:
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
بانکدار گرینگوتز
پیام: 152
آفلاین
پست اول


وارد مرکز مشاوره شد. در نگاه اول مرکز درست مانند سالن انتظار دکترهای معمولی بود؛ اما چیزی که آنجا را خاص میکرد این بود که اکثر افراد آنجا اعصاب برایشان باقی نمانده بود و در انتظار رفتن به اتاق مشاوره و صحبت با مشاور بودند. مشاوری خاص که برای یک هفته به عنوان روان درمان مهمان به آنجا آمد بود: سالازار اسلیترین.
هیزل به سمت میز منشی رفت. منشی سر از روی مجله مد و زیبایی را که داشت میخواند بلند نکرد.
- میتونم کمکتون کنم؟
- اره. لطفا به هر کسی که داخل اتاقه بگین بیاد بیرون تا من برم داخل.

منشی با تعجب سر از مجله بیرون آورد و آن را کناری گذاشت.
- ببخشید؟ با خودتون چی فکر کردین؟ همچین کاری ممکن نیست؟

هیزل با عصبانیت چوبدستی اش را بالا آورد، یقه منشی را گرفت و چوبدستی را در حلقش فرو کرد.
- مثل اینکه تنت میخاره منشی جون؟

منشی با ترس و لرز به هیزل نگاه کرد.
- ص...ص...صبر کنین الان درستش می کنم.
- حالا شد.

منشی با تلفن به سالازار خبر دادن که بیمار قبلی باید هرچه زودتر از اتاق خارج شود. بعد از چند ثانیه بیمار بیرون آمد. هیزل لبخند زد و از منشی تشکر کرد و سپس وارد اتاق شد.

- درود فراوان بر سالازار کبیر. با تمام احترامی که برای روونا ریونکلاو قابلم اما هیچ کدوم از موسس ها به گرد پای شما نمی رسن.

سپس روی صندلی نشست.

- جناب سالازار راستش رو بخواین من یه مشکل دارم که دستم هانا اسمشون میزاره غرور. دقیقا نمی دونم چیه ولی امیدوار بودم شما راجع بهش بدونین. البته من این چیز ها رو نمی دونم چون مشکلات با فرهنگ لغتم سازگاری ندارن. من هیچ مشکلی ندارم و مطمئنم مشکل از دوستم هاناست.

هیزل کمی فکر کرد تا جمله بندی هایش بی نقص باشند.

- خلاصه که میخواستم ببینم واقعا من این مشکل را دارم و اگه دارم چجوری باید حلش کنم؟ اخه این شخص نباید هیچ مشکلی داشته باشه! حتی ریز ترین مشکلات...

هیزل به سالازار لبخندی زد و منتظر شنیدن جواب از سوی او شد.



تصویر کوچک شده


{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}


پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸:۳۴ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۳
#22

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۵۳:۳۴
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 496
آفلاین
~~~ پست اول ~~~


گابریل دم در مرکز مشاوره از رو سر الستور پایین میاد و پیتیکو پیتیکو کنان باقی مسیر تا رسیدن به اتاق مشاوره رو طی می‌کنه. وقتی وارد اتاق می‌شه کسی رو نمی‌بینه و به جاش دو تا مبل راحتی یک نفره می‌بینه که رو یکیشون مار پلاستیکی قرار داشت و اون یکی خالی بود.

گابریل به سمت مبل خالی می‌ره و روش می‌شینه. قاعدتا شاید اگه هرکس دیگه‌ای بود در انتظار می‌شست تا یه انسان دو پایی رخ نشون بده و جلسه مشاوره شروع بشه. اما برای گابریل یک مار پلاستیکی هم می‌تونست در نقش مشاور باشه و حرفاشو بفهمه و از کجا معلوم؟ شاید راهنمایی‌های خوبی هم می‌کرد!

پس گابریل با هیجان شروع به تعریف علت حضورش در اونجا برای مار پلاستیکی می‌کنه.
- سلام آقای مار. امیدوارم حالت خوب باشه. حتما می‌پرسی برای چی اینجام نه؟

مسلما حرکتی از سمت مار پلاستیکی دیده نمی‌شه، اما از نظر گابریل، مار به نشانه موافقت سرشو تکون داده بود.

- قضیه از این قراره که محفلیا همه‌ش از من چیزایی می‌خوان که وقتی انجامش می‌دم بازم راضی نمی‌شن! مثلا به من می‌گن برو اون مرگخواری که دستگیر کردیمو بزن. منم پا می‌شم می‌رم پیش مرگخواره و دستمو می‌زنم بهش و برمی‌گردم. بعد می‌گن پس چی شد؟ مگه نگفتیم بزنیش؟ منم هرچی می‌گم خب بهش دست زدم راضی نمی‌شن.

گابریل برای چند لحظه سکوت می‌کنه تا پاسخ مار رو بشنوه. گابریل خوش‌حال از این که مار بهش حق می‌ده، با شور و حرارت بیشتری سراغ خاطره بعدیش می‌ره.
- می‌بینی؟ تو هم با من موافقی! یا مرگخوارا بهم می‌گن پاشو برو تو محفل جاسوسی کن. حالا مرگخوارا خودشون حسابی خزانه‌شون پره و سُس‌ها رو هم همیشه مامان مروپ جاهای مخصوص خودش می‌ذاره، ولی نمی‌دونم چرا اصرار دارن حتما باید یکی با مواد محفل ققنوس ساخته بشه. به هر حال منم می‌رم محفل جا سُسی می‌سازم و وقتی برمی‌گردم و جا سُسی رو تحویلشون می‌دم عصبانی می‌شن.

گابریل دوباره برای شنیدن نصیحت‌های مار ساکت می‌شه. این‌بار مار انتظارات بیشتری داشت!

- هممم... آره! مرگخوارا یه بار ازم خواستن سیریوسو که دستگیر کرده بودن شکنجه کنم. من نمی‌دونستم شکنجه چیه و واسه همین از ال پرسیدم منظورشون چیه. اونم بهم گفت قلقلکش بدم. من همین‌طور هی قلقلک می‌دادم و سیریوسم همون‌طور هی می‌خندید. ال هم تشویقم می‌کرد که ببین چقد خوشش اومده، بیشتر و تندتر قلقلکش بده. خنده خوبه. بذار بیشتر بخنده. منم بیشتر و تندتر قلقلک می‌دادم. آخه خیلی خوبه مردمو خوش‌حال کنیم نه؟ اینجا من فهمیدم چقد خوبه بقیه رو شکنجه کردن.

گابریل همین‌طور سرگرم سخنرانی بی‌وقفه بود که ناگهان متوجه می‌شه دیگه این یک مار پلاستیکی نیست که جلوش نشسته و به جاش مردی با موهای سفید و ردای سبز رنگ نشسته!
گابریل حس می‌کنه شاید وقتش رسیده از حرفاش نتیجه‌گیری کنه. بنابراین اضافه می‌کنه:
- سلام آقای محترم. خلاصه همه اینا رو گفتم که بگم به نظر من همه چیز خوبه و هیچ مشکلی وجود نداره و مارتون هم حسابی کمکم کرد.


🦅 Only Raven 🦅







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.