wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: پنجشنبه 30 مرداد 1404 01:19
تاریخ عضویت: 1404/05/28
تولد نقش: 1404/05/29
آخرین ورود: جمعه 18 مهر 1404 11:36
پست‌ها: 9
آفلاین
بلخره.. بعد از چند روز گشتن تو کوچه های لندن اون مغازه لعنتی رو پیداکردم.
به طرف مغازه رفتم و از سر تا پایین نگاهی بهش انداختم
با خودم مکسی کردم و گفتم: چطوری هنوز اینجا سالمه؟
اون مغازه با دیوارهای سنگی کثیف و دری چوبی کهنه و تابلویی که بالای در خودشو نشون میداد
پاتیل درز دار
با خودم گفتم: چرا پاتیل درز دار؟ اسم قحط بود مگه
بیخیال با قدم های آهسته درو باز کردم و نگاهی به داخل کردم
تو مغازه باری قدیمی و میز صندلی های چوبی دیده میشد
شنیده بودم برای این که وارد کوچه دیاگون بشم باید از این کافه برم
همین که وارد شدم همه جا ساکت شد و با نگاهی سرد و ترسناکی بهم زل زدن،ولی بعد برگشتن دوباره سر کار خودشون و صدا های صحبتشون پخش شد
کافه خیلی شلوغ بود و خیلی ادم با لباس های عجیب غریبی اونجا بودن
با لباس های سیاه و کهنه ای
با کلاه های بلند و بزرگی.
بعد از نیم نگاهی به اینور و اونور وقتش شده بود به کوچه دیاگون برم،ولی نمیدونستم چجوری برم برای همون فکر کردم از یک نفر بپرسم بهتره
نگاهی به همه انداختم و یک نفر به چشمم اومد
اون گوشه ،کنار دیواری با تابلو های قدیمی ایستاده بود
مردی پیر با مو و ریش های سفیدو بسیار بلند عینکی نیم هلالی هم به چشمش زده بود
به طرفش رفتم و گفتم: سلام
مرد برگشت و با نگاهی ارام و لبخندی مهربانانه بهم نکاه کرد و گفت: - سلام پسر جوان تو کی هستی؟
با لبخندی بر لب گفتم: - من کدمیوس پورال هستم
و به کمکتون نیاز دارم
آن پیر مرد با نگاهی تفکرانه لبخندی بهم زد و گفت:
- کدمیوس پورال؟ چه اسم اشنایی منم پروفسور البوس دامبلدور هستم چه کمکی میتونم بهت کنم؟
- خوشبختم اقا. ممنون میشم اگه راه کوچه دیاگون رو بهم نشون بدید
- کوچه دیاگون؟ اولین بارته داری میری کوچه دیاگون؟
- بله. میخوام چندتایی وسیله برای مدرسم بخرم
- باشه دنبالم بیا
دامبلدور با سرعتی به پشت کافه رفت و منم دنبالش راه افتادم
به یک حیاط کوچیکی که با دیوار اجری سفید بسته شد
به طرف آن دیوار رفت و با چوبدستی اش به چند اجر زد
اجر ها یکی یکی کنار رفتن و دری به کوچه ای بلند
باز شد
دامبلدور نگاهی بهم کرد و گفت:
- خوش اومدی به کوچه دیاگون. امیدوارم سال خوبی داشته باشی
با لبخندی گرم و صمیمانه نگاهی کردم و گفتم:
- خیلی ازتون ممنونم
لبخندی زد و گفت
- امسال میبینمت

***

بالاخره یا بلخره؟ مسئله این است! (شوخی می‌کنم، خیلی خوب نوشته بودی)

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.[/b]

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/5/30 7:26:33
پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: پنجشنبه 9 مرداد 1404 20:12
تاریخ عضویت: 1404/05/07
تولد نقش: 1404/05/08
آخرین ورود: جمعه 10 مرداد 1404 17:55
از: تهران
پست‌ها: 4
آفلاین
داشتم چای می نوشیدم که مادرم، ترسا بابین صدایم کرد:(( ملینداااا، می شود نامه ها را بیاوری؟)) همان طور که فنجان چای را در نعلبکی می گذاشتم جواب دادم:(( حتماً مادر!)) و بعد به سمت در رفتم؛ نامه ها روی پادری جا خوش کرده بودند؛ آنها را برداشتم و همان طور که نگاهشان می کردم به سمت اتاق خواب مادرم راه افتادم؛ ۵ تا نامه بودند: یکی از طرف خاله کاساندرا که در نیوزیلند زندگی می کرد، ۲ تا از طرف مامور مالیات، یکی از طرف پدر که برای کار به جامائیکا رفته بود و دیگری..... از طرف.... هاگوارتز؟
هاگوارتز دیگر کی هست؟ نگاهی به اسم گیرنده انداختم؛ وای... ملیندا بابین؟ این، برای من هست؟
دیگر به اتاق مادرم رسیده بودم؛ پس در زدم و وارد شدم؛ به مادرم گفتم:(( مادر، این ۴ تا برای شما هست اما نامه ای هم برای من آمده؛ می شود بروم و در اتاقم بخوانمش؟)) او با تعجب گفت:(( باشه.))
_ ممنون.

_ _ _
در اتاقم:
من به کلمات نامه چشم دوخته بودم و منتظر بودم غیب شوند و بفهمم همه ی آنها فقط ساخته ی تخیلاتم بوده باشد؛ اما هیچ کدام غیب نشدند.
دلیل تعجبم این بود که در نامه نوشته شده بود من قرار است یک جادوگر شوم؛ یک جادوگر؟ واقعاً؟ امکان ندارد!
اما یکهو کلماتی در پایان نامه پدیدار شدند: اگر باور نداری، به سمت گوشه ی پایین سمت چپ پنجره ی اتاقت برو و گربه را نگاه کن.
چی؟ چطور ممکن هست؟
باشه. نگاه می کنم.
با ناباوری به همان سمت رفتم و در کمال تعجب گربه ای راه راه را دیدم که به من زل زده بود؛ بعد کم کم تغییر شکل داد و به پیر زنی... زیبا تبدیل شد.
وای دیگه مطمئن بودم دارم خواب می بینم؛ نیشگونی از خودم گرفتم و مطمئن شدم خواب نیستم. بعد کلماتی دیگر روی کاغذ نامه که هنوز در دستم بود شکل گرفت:
فردا، ساعت ۱۲:۰۰، مترو، بوفه
(تنها آنجا باشید)
باشه،می خواهی من را ببینی؟ حتماً.
سریع به طرف اتاق مادرم رفتم و گفتم:(( مادر، می شود فردا به ایستگاه قطار برویم؟ قرار است دوستم را ملاقات کنم.)) مادرم به من نگاه کرد و گفت:(( دوستت؟ ملینا را می گویی؟ همانی که سال قبل به نیویورک رفت؟))
_ آممم.... بله؛ همان را می گویم.
+ باشد.
_ و اینکه گفت که تنها بروم پیشش؛ چون.... چون یک غافلگیری خاص برایم دارد.
+ باشد.

_ _ _

فردا
چهارشنبه
ساعت ۱۱:۵۵ دقیقه :
((خداحافظ مادر)) در حالی که برای مادرم دست تکان می دادم از ماشین دور شدم و وارد مترو شدم و به سمت بوفه رفتم.
صبح زود بیدار شده بودم تا مبادا دیر نکنم؛ می خواستم سر وقت به آنجا برسم.
وقتی به بوفه رسیدم، مردی، بهتر است بگویم پیرمردی احتمالا ۹۰ و خرده ای ساله به ریش و موهای بلند سفید و لباس سفید ترش، آنجا ایستاده بود؛ تا چشمش به من افتاد، لبخند روی صورتش بیشتر کش آمد.
شک نداشتم احتمالا آقای هاگوارتز ایشان بودند؛ زیرا هیچ نشانی از اینکه کی قرار است منتظر من باشد و یا هاگوارتز کیست، در نامه نبود.
به سمت پیر مرد رفتم و پرسیدم:(( آقای... هاگوارتز؟)) پیرمرد با این حرف من قهقهه آرامی زد و دستی به ریشش کشید و جواب داد:((نه! نه! هاگوارتز اسم کسی نیست؛ اسم مدرسه ی جادو آموزی هست؛ احتمالا نویسنده ها دوباره فراموش کرده اند که توضیح دهند هاگوارتز کجا هست. بگذریم من آلبوس دامبلدور، مدیر هاگوارتز هستم؛ شما هم حتماً باید ملیندا بابین باشید درست هست؟))
_ آهان.. بله
+ خیلی هم عالی! خب، من یک نامه هم برای مادرت فرستادم تا توضیح دهم که کجا می رویم تا نگرانت نشود.
_ ام.. نباید اول رضایت می گرفتید؟ وایستید! قرار هست جایی برویم؟ +بله. با من بیا
دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:(( نه! من تازه با شما آشنا شده ام و حتی هنوز دقیق نمی شناسمتان؛ چرا باید دنبالتان بیایم؟))
او جواب داد:(( اوه! باشه. پس، به من بگو چی رضایتت را جلب می کند؟))
_ ام... فهمیدم!
گوشی ام را در آوردم و با مادرم تماس گرفتم و وقتی جواب داد گفتم :(( مادر، رسیدی خانه؟))
_ ملیندا! بهت افتخار می کنم. همیشه می دانستم بالاخره یک روز این اتفاق می افتد
+ چی؟
_خب، ملیندا... من جادوگر نیستم؛ اما پدربزرگ و مادربزرگ تو، یعنی پدر و مادر من، هر و جادوگر بودند و من نیمه ی جادوگری داشتم که رسیده است به تو
+ وای. انتظار همچین چیزی را نداشتم! باشه. خداحافظ
_ خداحافظ عزیزم
گوشی را قطع کردم و برگشتم طرف آقای دامبلدور؛ دیگر شکی نداشتم و فهمیدم می توانم به او اعتماد کنم
لبخند زنان گفت:(( بزن که برویم.))

_ _ _
بازارچه
کافه پاتیل درزدار

بعد از آنکه با قطار به بازارچه رفتیم و آقای دامبلدور من را به کافه ای عجیب و غریب به نام پاتیل درزدار برد؛ من را به حیاط پشتی آنجا برد و گفت:(( خوش آمدی به بازارچه جادوگران.)) اما حیاط پشتی آنقدر کوچک بود که ۴ نفر به زور در آن جا می شد و با دیواری آجری او با چوبدستی اش به چند تا از آجر های دیوار ضربه زد و یکهو دیوار از جلوی مان کنار رفت و بازارچه ای عجیب نمایان شد.
آقای دامبلدور گفت:(( بزن بریم.))

پایان

***

داستانت جامع و قشنگ بود... پتانسیل اینو داری که نویسنده‌ی خوبی بشی، اما به شرطی که به نکاتی که میگم گوش بدی و حتما توی مرحله بعدی اصلاحشون کنی

نکته اول: برای دیالوگ ها نیازی نیست پرانتز بذاری یا از علامت جمع (+) استفاده کنی. اولِ دیالوگِ همه کرکتر ها یه خط (-) بذاری کافیه و برای اینکه با توصیفات جدا بشه، بعد یا قبل از مجموعِ دیالوگ ها، یه اینتر یا به اصطلاح همون خط فاصله میزنی تا دیالوگ از پاراگراف جدا بشه. اینطوری:
نقل قول:
- خداحافظ مادر

در حالی که برای مادرم دست تکان می دادم از ماشین دور شدم و وارد مترو شدم و به سمت بوفه رفتم.


نکته دوم: هنوزم زبان محاوره ای و ادبی رو باهم قاطی کرده بودی، اما این موضوع به کنار... توی نوشته‌ت، اگر میخوای بدنه داستانت به زبان ادبی باشه مشکلی نداره که دیالوگ هاشو عامیانه بنویسی. اصولا دیالوگ ها به زبان ادبی نوشته نمیشن مگر اینکه بخوایم ازش طنز بسازیم یا کرکترش یطوری باشه که همش ادبی صحبت کنه.

فعلا سعی کن اینارو رعایت کنی تا ببینیم چی میشه. و من بازم همون‌طور که گفتم، اینبار پستت رو تایید می‌کنم چون اون پتانسیل لازم رو دیدم... ولی اگر توی مرحله بعدی این نکاتی که گفتم رو رعایت نکنی، پستت تایید نمیشه.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط ملیندا بابین در 1404/5/9 20:47:21
دلیل: غلط املایی
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/5/9 21:49:20
پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: سه‌شنبه 24 تیر 1404 11:05
تاریخ عضویت: 1404/04/21
تولد نقش: 1404/04/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:26
از: درون عمیق ترین افکارم
پست‌ها: 169
ساحره سرشمار
آفلاین
قرار بود جینی با پرسی دو نفره به خرید بروند.

-پس چی شد جینی وقتی رفتی دم اتیش پودرو بریز پاتیل درزدار رو رسا اعلام کن حواست باشه تا وقتی منو ندیدی،از توی شومینه بیرون نیا.

جینی کلافه چشم هایش را در کاسه چرخاند .
-باشه دیگه پرسی بار اولم که نیست.
-فقط می خوام همه چیز طبق برنامه پیش بره.
-راستی به نظرت من تو کدوم گروه می افتم.
-نمی دونم جینی ی هفتس فقط همینو میگی .

جینی ناراحت اه کشید
.
پرسی شرمگین شد گفت:ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم ،به نظرم تو ممکنه بیفتی توی گرینفیدور چون همه اونجاییم .

جینی خندان سر تکان داد.

پرسی پودر را ریخت فریاد زد:پاتیل درزدار .

نوبت جینی شد خواست پودر را بردارد نگاهی به ظرف انداخت دلش هری ریخت .
فریاد زد:مامان

مالی که قیافه ی نگران جینی را دید پرسید:چی شده دخترم؟

جینی ظرف را به او نشان داد:تاریخ انقظاش گذشته حالا چیکار کنیم؟

مالی هم نگران شد:نمیدونم پرسی هم حتما تا حالا فهمیده و دارد راهی پیدا میکند.

همان موقع پرسی از درون اتش بیرون امد .

جینی نفس راحتی کشید:پرسی تاریخ انقضای پودر دودکش گذشته .

پرسی گفت خودم می دونم .

مالی پرسید کجا رفتی ؟

پرسی جواب داد:نمی دونم خونه ی یکی از جادوگرا بود شانس اوردم خونه نبودن از پودر دودکش اونا استفاده کردم و برگشتم .

مالی گفت:شانس اوردی .
سپس رفت به اتاقش و با یک بسته پودر دودکش جدید برگشت .
-داشت تموم می شد برا همین دفعه ی پیش یکی جدیدش روگرفتم .

سپس ظرف رابه سمت پرسی گرفت و او وارد پاتیل درزدار شد.

حالا نوبت جینی شد مقداری پودر روی اتش ریخت و فریاد زد پاتیل درزدار.

حس می کرد دارد دور خود می چرخد،پرسی را دیداز درون شومینه بیرون امد و همراه با او به طرف ورودی گذر دایاگن رفت پرسی چوب جادویش را دراورد خواست به اجر بزند ولی مکث کرد به جینی نگاه کرد و گفت:مهم نیست توی کدوم گروه می افتی در هر صورت من به تو افتخار می کنم،چوب جادویش را به اجر زد و گذر دایاگن پدیدار شد.


---
حقیقتا ماجرای جالب و خلاقانه‌ای بود! ولی آخرم که راه ورود به کوچه دیاگون رو پیدا نکردی.
ولی با ارفاق بسیار زیادی و فقط چون خوب نوشته بودی، تاییدیه این مرحله رو می‌دم.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/4/24 19:08:48
پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: شنبه 21 تیر 1404 22:30
تاریخ عضویت: 1404/04/20
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:37
از: جایی بین خیال و واقعیت
پست‌ها: 182
ارشد ریونکلاو، ساحره سرشمار
آفلاین
بعد از برادر هایش حالا نوبت لیلی بود که وارد شود.
چند روزی بود مدام درباره‌ی کوچه‌ی دایاگن و هاگوارتز حرف میزد.

وارد شومینه شد،پودر را ریخت و با صدای بلند و رسا گفت:
_پاتیل درزدار

حس میکرد در حال کشیده شدن داخل چیزیست و مدام میچرخد.
دیگر داشت عادت میکرد و چندباری میشد که حالش به هم نمیخورد.

بالاخره توانست جیمز و البوس را ببیند. دوده ها را از روی لباسش تکاند و وارد پاتیل درزدار شد.
کمی بعد از رسیدن پدر و مادرش، سر میزی نشستند و در زمانی منتظر خوانواده ویزلی بود باتربر سفارش دادند.
هرچه صبر کردند،سر و کله‌ی ‌(قرمز) ویزلی ها پیدا نشد.

لیلی که کم‌کم حوصله‌اش سرامده بود،از البوس پرسید:
_میای قبل از اینکه بقیه بیان جلوتر بریم؟

البوس که خودش هم کلافه شده بود، به نشانه تائید سر تکان داد.

لیلی که دوباره سر ذوق امده بود گفت:
_مامان!میشه تا بقیه بیان منو البوس بریم ؟ جیزی نمیخریم!

_باشه ولی خیلی دور نشید که پیداتون کنیم

_باشه

لیلی مثل فشنگ پرید و به سرعت البوس رو هم بلند کرد ، رفت سمت ورودی و شروع کرد به حرف زدن

_خیلی دوست دارم بدونم چوبدستیم چه شکلیه و مغزش چیه. به نظرت تو کدوم گرو...

البوس با کلافگی گفت:
_توروخدا دوباره شروع نکن سه روزه همین جمله رو تکرار میکنی!

البوس متوجه ناراحت لیلی شد

‌_دوست دارم باهم حرف بزنیم قبول دارم خودمم خیلی ذوق داشتم ولی نه اینکه همین جمله رو هی تکرار کنی!

ضربه ای به بازوی لیلی زد و گفت:
به خواهر که بیشتر ندارم !
_نمیدونم شاید مثل مامان و بابا جیمز یا بقیه بیوفتی گریفیندور شایدم مثل من بر اساس این عمل نکنی

لیلی لبخندی زد و گفت:
راست میگی ببخشید.

وقتی به در رسیدند البوس کمی مکس کرد‌.

لیلی گفت:
_پس منتظر چی‌ای بازش کن دیگه!

_گفتم شاید تو بخوای انجامش بدی.

لیلی که هم گیج شده بود و هم ذوق زده گفت:
_من که هنوز چوبدستی ندارم.!

_ولی فکر کنم من یکی دارم.

_ولی...مطمئنی اشکال نداره؟

_اگه به کسی نگی بعید میدونم(مثلا مامان)

_باشه!

البوس چوبدستی‌اش را به لیلی داد و شروع کرد به توضیح دادن:
_سه ضربه به...

_خودم میدونم!

و با نوک چوبدستی به اجر ها ضربه زد و اجر ها مثل همیشه به طرز شگفت انگیزی کنار رفتند و سنگفرش کوچه دیاگن را نمایان کردند.



[میخواستم متفاوت باشه و یبارم پاک شد و دوباره نوشتم🫣]

---
اوه متاسفم که مجبور شدی دوباره بنویسی. ولی تبریک می‌گم، در تلاش دوباره هم تونستی داستان خوبی بنویسی!
فقط یه چیز برای گفتن دارم اونم اینه که وقتی جمله‌ای به پایان می‌رسه حتما آخرش علائم نگارشی پایان‌دهنده مثل علامت تعجب، علامت سوال، ویرگول نقطه یا سه نقطه بذار. بعضی از جملاتت این توشون رعایت نشده بود.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در 1404/4/21 22:38:09
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/4/21 23:56:09
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/4/21 23:57:31
پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: شنبه 21 تیر 1404 13:36
تاریخ عضویت: 1404/03/14
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: شنبه 21 تیر 1404 23:48
پست‌ها: 4
آفلاین
بعد از ۶ ساعت تو اتوبوس بودن حس میکردم بدنم جزی از اتوبوس شده و نمیتونم از صندلی بلند شم ، بعد از ترمز اتوبوس در ترمینال از خواب بلند شدم ، دستی به صورتم کشیدم و عرق های صورتمو پاک کردم

- ناشناس: آقا لطفاً یه جوراب میخرید؟

سرم رو چرخوندم و به سمت خانوم مسن نگاه کردم

من : ببخشید نفهمیدم چی گفتین ...

پیر زن : پسر جان ! ... جوراب نمی‌خری؟

به چشماش نگاه کردم و با خودم گفتم اگر نخرم مطمئنم حتی به نزدیکی هاگوارتس هم نمیرسم ، چون مشخصه که دعا هاش بشدت گیراس

من : بله بله حتما ... این یکی رو میرم

بعد از اینکه از کیفم چند پوند در اوردم و به پیرزنه دادم کیفو انداختم رو کولم و اروم از اتوبوس خارج شدم

امروز یکی از گرم ترین روزای تابستون بود و حس می‌کردم که ۲-۳ کیلو کم کردم از شدت عرق

به طرف دکه رفتم و از اونجا یه بطری اب برداشتم و شروع کردم به اب خوردن

نزدیک جاده شدم و منتظر تاکسی وایسادم

داشتم اروم با خودم میگفتم
- خیلی گرممهه

و این بار شانس بهم رو کرد و یه تاکسی نو رسید و من و سوار کرد ، از قضا این تاکسی کولر هم داشت و روشن کرده بود

بعد از گذشت ۳۰ دقیقه از میدان راسل رسیدم به اطراف پاتیل درزدار

سه پوند از جیبم در اوردم و به راننده تاکسی دادم
- بفرمایید ...

اروم در رو باز کردم و باز هم من موندم گرمای جهنمی

وارد یکی از کوچه ها شدم که طبق نقشه باید یک جور میانبر می بود ، بعد از گذشتن از سه کوچه نهایتاً رسیدم به پاتیل درزدار وارد میشم و انگار همه ی چشم ها به من خیره میشه ، از خجالت سریع همونو با کوله میرم تو دستشویی ببینم مشکل چیه ، تو آینه میبینم که کفتر های نازنین به موهای من رحم نکردن و منم انقدر سرگرم پیدا کردن مسیر بودم که اصلا نفهمیده بودم که تقریبا جایی از موهام از دست کبوتر ها در امون نبوده .

سرم رو میتکونم و یه ابی به سر و روم میکشم

وقتی میخواستم از دستشویی بیام بیرون یهو انگار به یه دیوار برخورد کردم

سرم رو رو به بالا کردم و نگاهی انداختم فردی قد بلند با موهایی مشکی داشت نگاهم میکرد و قبل از اینکه من چیزی بگم گفت

- بلاخره پیدات کردمم ...
من رو بلند کرد و گفت

- من سیریوس بلک هستم ، دامبلدور من رو فرستاد تا راهنماییت کنم

ابرو هام از تعجب بالا رفت

- از دیدن شما خوشحالم اقای بلک ، من سیریوس هستم .... چیز یعنی من مایکم ... مایک چمبرز

سیریوس بلک لبخندی زد و خطاب به من گفت

- بیا بریم ... امروز کار های زیادی داریم که انجام بدیم

از در پشتی خارج شدیم و رسیدیم به یه دیوار

- مایک ، خیلی دقت کن و سعی کن ترتیب اجر هارو یاد بگیری

نزدیک تر شدم و تمام تمرکز رو صرف حفظ کردن ترتیب لمس اجر ها کردم

- امیدوارم یادم بمونه آقای بلک ...


---
کلیت پستت و توصیفاتی که داشتی خیلی خوب بودن. فقط کاش یکم بیشتر در مورد خواسته‌ی اصلی این تاپیک، یعنی تعامل و ارتباطت با سیریوس می‌نوشتی. با ارفاق می‌ذارم از این مرحله عبور کنی اما یه توصیه برات دارم که امیدوارم بهش توجه کنی. اونم اینه که وقتی جمله‌ای به پایان می‌رسه حتما آخرش علائم نگارشی پایان‌دهنده مثل علامت تعجب، علامت سوال، ویرگول نقطه یه سه نقطه بذار. درست نیست که جملات بدون علائم نگارشی رها بشن. مثلا:
نقل قول:
سیریوس بلک لبخندی زد و خطاب به من گفت

- بیا بریم ... امروز کار های زیادی داریم که انجام بدیم

از در پشتی خارج شدیم و رسیدیم به یه دیوار

- مایک ، خیلی دقت کن و سعی کن ترتیب اجر هارو یاد بگیری

سیریوس بلک لبخندی زد و خطاب به من گفت:
- بیا بریم ... امروز کار های زیادی داریم که انجام بدیم!

از در پشتی خارج شدیم و رسیدیم به یه دیوار.
- مایک، خیلی دقت کن و سعی کن ترتیب اجرها رو یاد بگیری.


می‌بینی؟ همه‌ی جملات رو با علائم نگارشی تموم کردم.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/4/21 14:32:09
پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: یکشنبه 18 خرداد 1404 13:35
تاریخ عضویت: 1403/11/22
تولد نقش: 1404/03/18
آخرین ورود: دوشنبه 19 آبان 1404 14:37
از: فریزر - آشپزخونه هاگوارتز
پست‌ها: 93
آفلاین
صبحی سرد، بسیار سرد. نه فقط چون زمستون بود – بلکه چون یک آدم‌برفی اسکاندیناویایی با شال‌گردن صورتی (نشانه‌ی خجالت‌زدگی) وسط خیابون‌های لندن ایستاده بود و با صدای یخ‌زده‌اش فریاد می‌زد:

«به نام اِلسا و تمام خدایان یخ‌زده، کوچه‌ی دیاگون کجاست؟!»

رهگذران با وحشت از کنارش رد می‌شدن، بعضی با زمزمه‌هایی مثل: «اون... حرف زد؟!»، و بعضیا فکر میکردن این فقط یه آدمه که لباس آدم برفی پوشیده... نمی‌دونم چطوری

بم که تمام شب رو روی نقشه‌ی جادویی دنبال یه «نشون کوچیک به اسم ورودی کوچه» گشته بود، سرانجام تصمیم گرفت از تنها کسی کمک بخواد که خودش یه‌بار تو فرار از زندان با سگ شدن موفق شده بود: سیریوس بلک.
~~~
خانه‌ی شماره ۱۲ میدان گریمولد – چند لحظه بعد

بم دم در بود، البته نه دم به معنی دم، چون دم نداره، ولی بگذریم. چند بار زنگ زد، چند بار دکمه‌ی یخ‌پرت‌کنشو اشتباهی فشار داد و قفل در رو تبدیل به مجسمه‌ی یخی کرد.

ناگهان در باز شد. مردی با موهای مشکی در هم‌ریخته، چشمان خاکستری، و قیافه‌ای که انگار همین الان از مهمونی با گریم «راک استارِ شکنجه‌شده» برگشته، جلو اومد:

«تو دیگه چی هستی؟»

بم با صدای لرزون: «آدم‌برفی‌ام، بهم میگن بم. دنبال دیاگونم. راه رو گم کردم. لطفاً راهو نشونم بده، قبل از اینکه یخ بزنم. یعنی بیشتر.»

سیریوس ابرو بالا انداخت: «تو... یه آدم‌برفی‌ای که دنبال خرید وسایل مدرسه‌ست؟ مگه هاگوارتز به وسایل یخ‌زده نیاز پیدا کرده؟»

بم اخم کرد: «نه، فقط به آدم‌های باحال. و پرقند. و نیمه‌منجمد.»

سیریوس لبخند زد، یکی از اون لبخندهای معروف بلکی: «خب. سوار شو.»

بم گیج شد: «کجا؟»

و درست همون لحظه، سیریوس با یک سوت، موتورسیکلت پرنده‌ی مشهورش از آسمون فرود اومد. بم جیغ‌کشان با دمپایی (بله، بم دمپایی داره، نپرس چطوری!) سوار شد.
~~~
پنج دقیقه بعد، بالای بار خیابان چک‌کن

بم: «این روش ورود به کوچه‌ست؟ با موتور بکوبیم تو دیوار؟!»

سیریوس: «نه نه... فقط یه شیرجه‌ی آوانگارد.»

و بعد، بدون هشدار، سیریوس با موتور شیرجه زد به سمت دیوار آجری بین مغازه‌های خیابون چک‌کن.

بم جیغ زد: «اِلسااااااااااااااااااااا!»

اما به جای برخورد، دیوار به آرامی چرخید، باز شد، و آن‌ها درست وسط مغازه‌ی چوب‌دستی‌فروشی اولیوندر فرود اومدن. صاحب مغازه، که داشت چای می‌خورد، فنجون از دستش افتاد.

اولیوندر: «سیریوس! دوباره با موتور؟! دفعه‌ی قبل سقف منو ترکوندی!»

بم از موتور افتاد، روی زمین پخش شد، ولی سریع خودشو دوباره ساخت، مثل لگو. بعد برگشت سمت سیریوس و گفت:

«ممنونم. حالا می‌تونم وسیله‌هامو بخرم.»

سیریوس خم شد، بینی هویجی بم رو صاف کرد و گفت: «هر وقت خواستی، فقط صدای یه سگ گوگولی بزن. من میام.»

بم: «واقعاً صدا بزنم؟»

سیریوس: «آره، مثل: "اووووووووووف اوف!"»

بم نفس عمیقی کشید، صدای یخی بیرون داد: «اووووووووووووف اوف!»

مغازه منفجر نشد. ولی یکی از چوب‌دستی‌ها به صورت کاملاً تصادفی، خودش روشن شد و یک جغد رو توی مغازه به گوزن تبدیل کرد.

سیریوس با افتخار برگشت سمت بم: «تبریک می‌گم. تو رسماً وارد دنیای جادویی شدی.»
~
پایان – یا شاید فقط شروع یک زمستون خنده‌دار دیگه


---
جالب بود! اما از کجا سیریوس رو می‌شناختی و خانه شماره 12 گریمولد که نمودارناپذیره رو می‌تونستی ببینی، ولی نمی‌دونستی چطوری دیاگون بری؟

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/3/18 14:08:39
پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: جمعه 9 خرداد 1404 16:06
تاریخ عضویت: 1404/03/06
تولد نقش: 1404/03/08
آخرین ورود: سه‌شنبه 20 آبان 1404 18:36
از: زیر درخت بید کهن !
پست‌ها: 42
آفلاین
"چه کوچه‌های تو در تویی! از بس دور خودم چرخیدم، سرگیجه گرفتم! قطعا تک تک این سنگ‌فرش‌ها مرا می‌شناسند! دیگر نمی‌توانم!"
همان‌طور که کاسیوپا برای خودش غرغر می‌کرد و دور خودش می‌چرخید، چیزی را روی شانه‌ی خود حس کرد.
چیزی مانند یک دست، یک دست خیلی خیلی سرد.
"کسی آنجاست؟"
کسی دیده نمی‌شد. کاسیوپا از چیزی که حس کرده بود مطمئن بود. سعی کرد خود را نیشگون بگیرد که:

"به‌به، سلام برادرزاده‌ی خودم! چطوری به توی کله پوک دعوت‌نامه دادن؟ حتی فکرشم نمی‌کردم که اینجا ببینمت!"
"سیریوس، خودتم میدونی که من خیلی بهتر و باهوش‌تر و شجاع‌تر از توئم! نمیدونی؟"
"خیلی‌خب، دیگه کافیه. نظرت چیه کمکت کنم خانم جوان؟ به نظر میاد گم شدی، دخترک!"
کاسیوپا اما نمی‌خواست غرور خود را زیر پا بگذارد، اما مطمئنا نمی‌خواست 21 بار دیگر هم دور خود بچرخد!
"قبوله. ولی باید برام شکلات هم بخری!"
"باشه، باشه. یه شکلاتی برات بخرم که کیف کنی! (نقشه‌ی شیطانی سیریوس، خریدن لوبیاهای برتی‌باتز بود.امیدوار بود که طعم لجن دربیاید.)

*****
کاسیوپا به سنگ‌فرش‌های خیابان نگاه کرد. سعی کرد زیاد پایش را روی آن‌ها فشار ندهد، چون به احتمال زیاد می‌شکستند! برای خرید در دیاگون خیلی ذوق‌زده بود! اما فعلا وقتش نبود.
باید خودش را هرجور شده به پاتیل درزدار می‌رساند.

او از بد و بی‌راه گفتن خوشش نمیامد، ولی چه میشد کرد!؟
زانوی هردویشان خرد شده بود، و کم‌کم کاسیوپا داشت به این نتیجه می‌رسید که خود سیریوس هم نمی‌داند دارد کجا می‌رود!
"می‌دانی داری مارو کجا می‌کشانی؟"
"راستش رو بخوای، نه!"
کاسیوپا چشم‌غره‌ای به سیریوس بلک تحویل داد.
"خیلی‌خب، باشه، معلومه که میدونم دارم کجا میرم!"

*****

بعد مدتی طولانی از راه رفتن، بالاخره به پاتیل درزدار رسیدند.
انگار که آنجا بمب اتم زده‌اند! همه‌جا شلوغ بود و در آن روز گرم تابستانی، کاسیوپا حس می‌کرد می‌تواند روی کله‌ی خودش یک نیمروی خوشمزه بپزد!
"من که دیگر نای راه رفتن ندارم، صندلی پیدا کن بشینیم!"
کاسیوپا دو صندلی‌خالی‌ای را که به‌زور پیدا کرده بود عقب کشید و روی یکی از آن‌ها نشست.
"جدا از شوخی، ورودت رو به هاگوارتز تبریک می‌گم! امیدوارم مثل من یک جادوگر بزرگ بشوی! البته من که این‌طور فکر نمی‌کنم!"
"ممنون سیریوس. فکر نمی‌کردم بتوانم بدون تو به پاتیل درزدار برسم! و من هم در حد خودم ساحره‌ی درست و حسابی‌ای می‌شم، ولی نه به اندازه‌ی تو!"
سعی کردم با سیریوس مهربان باشم و کل‌کل نکنم، ولی انگار او نمی‌خواست!
"متعجبم که چطوری حتی به سر کوچه خودت را رسانده بودی!"
"سیریوس، اگه الان یه چوب‌دستی داشتم، نه‌تنها طلسمت میکردم، بلکه چوب‌دستی رو تا ته توی حلق مبارکت جا می‌دادم."

*****
صدای کشیده شدن چوب دستی سیریوس روی آجرهای دیوار برای کاسیوپا خیلی آرامش‌بخش بود، این تنها بخشی از ماجراجویی‌های بزرگ در انتظار کاسیوپا در هاگوارتز بود!
(و راستی اگر می‌خواهید درباره‌ی لوبیاهای برتی‌باتز بدانید...فقط بدانید که نتیجه‌اش زیاد جالب نبود.)

پ.ن.: سر نوشتن این داستان کلی دردسر داشتم، نوشته بودمش ولی کلا پاک شد.
بعد مجبور شدم 506 کلمه رو از اول بنویسم.
و مطمئن نیستم کاسیوپا چه نسبتی با سیریوس داره، هرجا یه چیزی نوشته بود، منم معتبر ترینش رو توی داستانم گنجوندم!
(مرسی که خوندین!)


---
مرسی از تو که نوشتی! اونم برای دومین‌بار. واقعا سخته بخوای داستانی که پریده رو از نو بنویسی. بهت خسته نباشید می‌گم!
توصیفات و دیالوگای خوبی داشتی، ولی در 99 درصد مواقع دیالوگا رو به زبان عامیانه می‌نویسیم نه کتابی.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط کاسیوپا بلک در 1404/3/9 16:11:06
ویرایش شده توسط کاسیوپا بلک در 1404/3/9 18:24:33
ویرایش شده توسط کاسیوپا بلک در 1404/3/9 18:35:23
ویرایش شده توسط گابریلا پرنتیس در 1404/3/9 19:33:54
پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: چهارشنبه 7 خرداد 1404 22:42
تاریخ عضویت: 1404/03/06
تولد نقش: 1404/03/07
آخرین ورود: پنجشنبه 22 آبان 1404 12:58
از: خونمون:)
پست‌ها: 31
آفلاین
عالی بود! نه، واقعا عالی بود! از ساعت 4 عصر تا 9 شب بالای 97 بار اشتباه پیچیده بود!! و چون حوصله نداشت دیگه بقیه این اشتباهات رو نشمرد! کاملا پشیمون بود که تصمیم گرفته تنها بیاد تا اینکه بلأخره به پاتیل‌درزدار رسید! احساس می‌کرد کره زمین رو دور زده، و امیدوار بود کسی توی پاتیل‌درزدار باشه تا این همه راه رفتن بذای هیچ و پوچ نباشه. خوشبختانه شلوغ که نه ولی خلوت هم نبود.

اولین کاری که کرد، بدون نگاه کردن به اینکه کسی کنارشه یا اصلا صندلی که می‌خواد روش بشینه خالیه یا داره یکی رو زیر می‌گیره، این بود که خودش رو روی یه صندلی پرت کنه. تا نشست تا دم انفارکتوس میوکارد (همون سکته دیگه!)(نه رو کسی ننشسته بود) رفت رو برگشت!! مردی که اون ور میز نشسته بود با آرامش بهش گفته بود "سلام" ولی چون اینقدر سرگرم بدوبیراه گفتن به خودش بود نگاه نکرد که اونجا نشسته. مرد با لبخند گفت:
_ اوه! مثل اینکه ترسوندمت!
_ نه فقط‌... مهم نیست‌... اممم‌... سلام؟
_ سلام!(با لبخند) من ریموس لوپینم، استاد هگوارتس و‌... شکلات می‌خوری؟
و از جیب رداش یه بسته شکلات درمیاره. کریدنس هم که به مدت 5 ساعت جز فشار و ناسزا چیزی نخورده بود می‌گه:
_ ممنون منم هم‌... خب کریدنس بربون ام
_ خوشوقتم.
_ همچنین پروفسور.
کریدنس داشت تلاش می‌کرد مثل آدم شکلات رو بخوره نه مثل یه فراری از تیمارستان!
_ به سن و سالت نمی‌خوره اینجا پاتوقت باشه! احتملا واسه کوچه دیاگون اومدی. دانش‌آموز جدید هگوارتزی؟
_ آره، و به این نتیجه رسیدم اگه بخوام با این حافظم برم هاگوارتس احتمالا باید یه گشت واسه پیدا کردنم بزنن!
پروفسور لوپین آروم خندید و گفت:
_ چطور مگه؟
کریدنس هم از افتخار 97 بار مسیر اشتباه رو انتخاب کردنش گفت.
_ لاقل آخر مسیر درست رو پیدا کردی!
کریدنس در ظاهر خندید ولی توی ذهنش گفت:(شانسی پیچیدم!)
کریدنس که تازه نفسش تازه شده بود و یادش اومده بود واسه چی اینجاست از پروفسور لوپین پرسید:
_ ببخشید پروفسور، می‌شه کمک کنید برام کوچه‌ی دیاگون؟ می خوام وسایل هاگوارتس رو بخرم.
_ البته!

همراه پروفسور لوپین از در پشتی که کریدنس متوجه وجودش نشده بود وارد یه حیاط کوچیک و پر وسیل عجیب و غریب شد. حیاط به شکل یه مکعب کوچیک بدون سقف بود و دو نفری بزور اونجا جا می شدن. دور تا دور حیاط دیوارای آجری بود و ارتفاع نسبتا زیادی با سطح زمین داشت. پروفسور چوبدستیش رو از جیب رداش بیرون کشید و با یه نگاه به دیواره رو به روی در گفت:
_اممم‌... آره خودشه!
و با چوب دستیش به یه آجر عادی مثل بقیه آجر ها سه بار ضربه زد. دیوار با صدا تَرق تَرق بلندی مثل آسانسور رفت پایین و کوچه دیاگون در مقابلشون باز شد. کریدنس گفت:
_ ممنون پروفسور. خداحافظ
_ خداحافظ!
و کریدنس وارد کوچه‌ی پر نسبتاً پر تلاطم(تلاتم؟ طلاتم؟! طلاطم؟؟ نمی‌دونم!) شد.

تامام:))



---
داستان قشنگی بود و توصیفات و دیالوگای خوبی هم داشت. ماشالا پشتکارِ کریدنس با 97 بار شکست.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/3/8 0:31:29
پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: دوشنبه 5 خرداد 1404 18:06
تاریخ عضویت: 1399/05/28
تولد نقش: 1399/06/25
آخرین ورود: یکشنبه 13 مهر 1404 00:52
از: صومعه ی سند رینگ رومانی
پست‌ها: 188
آفلاین
پاتیل درزدار — جایی برای بچه‌هایی که زود بزرگ شده‌اند


مارکوس در را هل داد. چوب پوسیده زیر دستش ناله‌ای کرد، مثل نفس پیرمردی که خواب دیده باشد زنده است.
پا گذاشت تو. سرد بود، نه از جنس هوا، بلکه از آن سرماهایی که از درون آدم را می‌جوند.

هیچ‌کس برنگشت نگاهش کند. مردها، زن‌ها، موجوداتِ کج‌وکوله‌ی پشت میزها... همه انگار بخشی از نقاشی بودند، گیر افتاده در لحظه‌ای که هرگز تمام نمی‌شود.

مارکوس هنوز بچه بود. حتی قدش به لبه‌ی پیشخان نمی‌رسید. اما در چشمانش چیزی بود سنگینی کسی که زودتر از وقتش فهمیده دنیا، جای قشنگی نیست.

قدم‌به‌قدم رفت جلو، تا رسید به میز گوشه‌ی تاریک. روی صندلی، مردی نشسته بود که نور روی صورتش نمی‌افتاد. فقط صدایش شنیده شد. آرام. صاف. مثل قطره‌ای جوهر توی لیوان شیر:

– تو دنبال قدرتی، مارکوس. اما چرا؟ بچه‌ها باید دنبال بازی باشند.

مارکوس جواب نداد. توی گلویش چیزی ساکن بود. کلمه‌ای، یا شاید درد گفتن.

مرد، که حالا کم‌کم می‌شد خطوط صورتش را دید، ادامه داد:
– قدرتی که تو می‌خواهی، از بازی نمی‌آید. از یاد گرفتن می‌آید. اما نه از کتاب‌های مدرسه... از یاد گرفتن تاریکی.

مارکوس نفسش را بیرون داد. انگار حرفی که مدت‌ها حبس شده بود، بالاخره راه خودش را پیدا کرد:
– پس یادم بده.

مرد لبخندی زد. صورتش، با آن چشم‌های خسته‌ی سبز، حالا کامل دیده می‌شد.
سالازار اسلیترین. نه مثل تصویر کتاب‌ها. بلکه واقعی، خاکی، و ترسناک... چون آرام بود.

– اول، باید انتخاب کنی که چی می‌خوای از خودت بسازی.
او دستش را بلند کرد. ناگهان، پاتیل درزدار انگار فرو رفت. دیوارها محو شدند. فقط مارکوس بود، سالازار، و مهی غلیظ که دورشان حلقه زده بود.

– یکی از ویژگی‌هات رو انتخاب کن، مارکوس. نه چیزی که دوست داری باشه. چیزی که هستی.

پسرک، بعد از لحظه‌ای فکر، زمزمه کرد:
– آموزش.

سالازار آهی کشید. نه از ناامیدی، بلکه از فهم.
– پس بگذار این تاریکی، کلاس تو باشه.

او دستش را باز کرد، و از دل مه، کتابی بی‌نام بیرون آمد. با صفحاتی که به جای نوشته، نفس می‌کشیدند.

– وقتی برگشتی به دیاگون، بگذار این ویژگی رو به دنیا نشون بدی. نه با حرف. با ساختن. با شکل دادن کوچه به چیزی که توی ذهنت هست.

سپس آرام زمزمه کرد:

– قدرت، وقتی واقعیه... که به دیگران منتقل بشه. حتی اگه اون‌ها تحملش رو نداشته باشن.




---
توصیفات و دیالوگات همگی خوب بودن و پیشبرد داستان هم همین‌طور. با این که تو این مرحله باید راه کوچه دیاگون رو پیدا می‌کردی، ولی چون هدف اصلی تاپیک یعنی آشنایی و برخورد با یکی از شخصیت‌های حاضر در سایت رو برآورده کرده بودی، مرحله بعد در انتظار توست!

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/3/5 20:17:10
«هر چیز باید بمیرد، تا بیدار شود.»
پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: پنجشنبه 18 اردیبهشت 1404 15:10
تاریخ عضویت: 1403/09/18
تولد نقش: 1404/02/16
آخرین ورود: شنبه 20 اردیبهشت 1404 20:35
پست‌ها: 5
آفلاین
اصلاً عجیب نبود که به عنوان یک ماگل‌زاده که پدر و مادرش پزشک بودن و هیچ چیز از مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز و دنیای جادو نمی‌دونستن، بعد از گرفتن نامه هاگوارتز کمی گیج بشم…!

در دنیای خودمون هر کتابی که پیدا کرده بودم رو خونده بودم و اطلاعاتم کامل بود؛ ولی خب واضحه که اینجا کتابی راجع به جادو و هاگوارتز پیدا نمی‌شه. واسه همین وقتی فهمیدم مدرسه هاگوارتز یک کتابخانه عظیم داره که هر کتابی در اون پیدا می‌شود، بیشتر از قبل به کتاب خوندن علاقمند شدم و دلم می خواست به کتابخانه‌اش برم.

حالا هم جلوی پاتیل درزدار ایستاده بودم و هیچ چیز بلد نبودم. از سر گیجی، یک ربعی میشد که به تابلوی درب و داغون بالای در خیره شده بودم. صداهایی از داخل می‌اومد، ولی نمی‌دونستم باید چی کار کنم. در بزنم؟ باز هست اصلاً؟ داشتم با خودم فکر می‌کردم که یک‌دفعه دستی روی شونم قرار گرفت…

برگشتم و به چهره ای برخودم که انگار همه از اون حرف می‌زدند: پسری با یک زخم خاص روی پیشونیش و عینکی گرد. خودشه، هری پاتر!

- سلام!

-سلام! من هرماینی گرنجر هستم، تو هم باید…

-بله، هری پاتر هستم.

-خوشبختم هری!

- منم همین‌طور هرماینی… از دور دیدم مدتی میشه که اینجایی، کمکی لازم داری؟

- راستش بله! من اولین باره به پاتیل درزدار اومدم و نمی‌دونم چطور باید وارد کوچه دیاگون بشم!

هری لبخندی زد و گفت: “بله! منم دفعه اول با هاگرید اومدم اینجا، یک مرد غول‌پیکر و مهربان… اون با چتر جادوییش در و اون دیوار آجری رو باز کرد…”

سپس هری من را به داخل میخانه هدایت کرد. بوی تند آبجو و غذا در فضا پیچیده بود. جمعیت زیادی با شنل‌های بلند و کلاه‌های نوک‌تیز دور میزها نشسته بودن و با صدای بلند صحبت می‌کردن و می‌خندیدن. یک هیاهوی جادویی همه‌جا رو پر کرده بود. هری من را به سمت انتهای میخانه راهنمایی کرد، جایی که یک دیوار آجری قدیمی و رنگ و رو رفته قرار داشت.

“اینجاست.” هری با لحنی مرموز گفت. سپس چوب‌دستیش رو درآورد و به آرامی به چند آجر ضربه زد.

باورم نمی‌شد! آجرها شروع کردند به لرزیدن و تکان خوردن. صداهای عجیبی از دل دیوار بلند شد، گویی نیرویی نامرئی داشت اون ها رو به عقب می‌روند. کم‌کم یک شکاف روی دیوار ایجاد شد و بعد، درست مثل یک در بزرگ و سنگین، آجرها شروع کردند به چرخیدن و کنار رفتن.

دهنم از تعجب باز مونده بود. یک راه باریک و تاریک باز شده بود که منتهی می‌شد به کوچه‌ای پر از نور، رنگ و جادو. حسی غریب و ناشناخته توی وجودم پیچید. ترسی آمیخته با هیجان.

هری زد روی شونه ام و گفت: “خب، نمی‌خوای زودتر خریداتو انجام بدی؟”

- خب بله، حق با توئه… ولی اینجا خیلی… خیلی عجیبه! بهم حق بده.

- بله، من هم دفعه اول همین‌طور شده بودم.

- هری! تو سال چندمی؟ فکر نمی‌کنم از سال های بالایی باشی…

- آره خب! من هم مثل تو یه سال اولیم.

- جدی؟ پس چطور چند بار به اینجا اومدی؟

بار دومیه که به اینجا میام. چیزهایی که تو و بقیه جادوگرا می‌دونید رو من همین دیروز فهمیدم. بعد از اینکه با هاگرید به اینجا برای خرید و فهمیدن زندگیم اومدیم، من دوباره برگشتم تا وسیله هایی رو از اونجایی که زندگی میکنم بردارم و دوباره برگشتم که با تو آشنا شدم!

- چه جالب! خوشحالم که دیدمت هری! حتماً داستان زندگیت شنیدنیه. پس تا اون موقع فعلاً خداحافظ.

- همچنین! امیدوارم سال خوبی داشته باشیم. فعلاً خداحافظ هرماینی!


---
خوش‌حالم به خوبی متوجه شدی که اینجا دنیای جادویی خودمون رو خلق می‌کنیم و لزوما نباید طبق کتاب پیش بری.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/2/18 16:32:42
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟