داشتم چای می نوشیدم که مادرم، ترسا بابین صدایم کرد:(( ملینداااا، می شود نامه ها را بیاوری؟)) همان طور که فنجان چای را در نعلبکی می گذاشتم جواب دادم:(( حتماً مادر!)) و بعد به سمت در رفتم؛ نامه ها روی پادری جا خوش کرده بودند؛ آنها را برداشتم و همان طور که نگاهشان می کردم به سمت اتاق خواب مادرم راه افتادم؛ ۵ تا نامه بودند: یکی از طرف خاله کاساندرا که در نیوزیلند زندگی می کرد، ۲ تا از طرف مامور مالیات، یکی از طرف پدر که برای کار به جامائیکا رفته بود و دیگری..... از طرف.... هاگوارتز؟
هاگوارتز دیگر کی هست؟ نگاهی به اسم گیرنده انداختم؛ وای... ملیندا بابین؟ این، برای من هست؟
دیگر به اتاق مادرم رسیده بودم؛ پس در زدم و وارد شدم؛ به مادرم گفتم:(( مادر، این ۴ تا برای شما هست اما نامه ای هم برای من آمده؛ می شود بروم و در اتاقم بخوانمش؟)) او با تعجب گفت:(( باشه.))
_ ممنون.
_ _ _
در اتاقم:
من به کلمات نامه چشم دوخته بودم و منتظر بودم غیب شوند و بفهمم همه ی آنها فقط ساخته ی تخیلاتم بوده باشد؛ اما هیچ کدام غیب نشدند.
دلیل تعجبم این بود که در نامه نوشته شده بود من قرار است یک جادوگر شوم؛ یک جادوگر؟ واقعاً؟ امکان ندارد!
اما یکهو کلماتی در پایان نامه پدیدار شدند: اگر باور نداری، به سمت گوشه ی پایین سمت چپ پنجره ی اتاقت برو و گربه را نگاه کن.
چی؟ چطور ممکن هست؟
باشه. نگاه می کنم.
با ناباوری به همان سمت رفتم و در کمال تعجب گربه ای راه راه را دیدم که به من زل زده بود؛ بعد کم کم تغییر شکل داد و به پیر زنی... زیبا تبدیل شد.
وای دیگه مطمئن بودم دارم خواب می بینم؛ نیشگونی از خودم گرفتم و مطمئن شدم خواب نیستم. بعد کلماتی دیگر روی کاغذ نامه که هنوز در دستم بود شکل گرفت:
فردا، ساعت ۱۲:۰۰، مترو، بوفه
(تنها آنجا باشید)
باشه،می خواهی من را ببینی؟ حتماً.
سریع به طرف اتاق مادرم رفتم و گفتم:(( مادر، می شود فردا به ایستگاه قطار برویم؟ قرار است دوستم را ملاقات کنم.)) مادرم به من نگاه کرد و گفت:(( دوستت؟ ملینا را می گویی؟ همانی که سال قبل به نیویورک رفت؟))
_ آممم.... بله؛ همان را می گویم.
+ باشد.
_ و اینکه گفت که تنها بروم پیشش؛ چون.... چون یک غافلگیری خاص برایم دارد.
+ باشد.
_ _ _
فردا
چهارشنبه
ساعت ۱۱:۵۵ دقیقه :
((خداحافظ مادر)) در حالی که برای مادرم دست تکان می دادم از ماشین دور شدم و وارد مترو شدم و به سمت بوفه رفتم.
صبح زود بیدار شده بودم تا مبادا دیر نکنم؛ می خواستم سر وقت به آنجا برسم.
وقتی به بوفه رسیدم، مردی، بهتر است بگویم پیرمردی احتمالا ۹۰ و خرده ای ساله به ریش و موهای بلند سفید و لباس سفید ترش، آنجا ایستاده بود؛ تا چشمش به من افتاد، لبخند روی صورتش بیشتر کش آمد.
شک نداشتم احتمالا آقای هاگوارتز ایشان بودند؛ زیرا هیچ نشانی از اینکه کی قرار است منتظر من باشد و یا هاگوارتز کیست، در نامه نبود.
به سمت پیر مرد رفتم و پرسیدم:(( آقای... هاگوارتز؟)) پیرمرد با این حرف من قهقهه آرامی زد و دستی به ریشش کشید و جواب داد:((نه! نه! هاگوارتز اسم کسی نیست؛ اسم مدرسه ی جادو آموزی هست؛ احتمالا نویسنده ها دوباره فراموش کرده اند که توضیح دهند هاگوارتز کجا هست. بگذریم من آلبوس دامبلدور، مدیر هاگوارتز هستم؛ شما هم حتماً باید ملیندا بابین باشید درست هست؟))
_ آهان.. بله
+ خیلی هم عالی! خب، من یک نامه هم برای مادرت فرستادم تا توضیح دهم که کجا می رویم تا نگرانت نشود.
_ ام.. نباید اول رضایت می گرفتید؟ وایستید! قرار هست جایی برویم؟ +بله. با من بیا
دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:(( نه! من تازه با شما آشنا شده ام و حتی هنوز دقیق نمی شناسمتان؛ چرا باید دنبالتان بیایم؟))
او جواب داد:(( اوه! باشه. پس، به من بگو چی رضایتت را جلب می کند؟))
_ ام... فهمیدم!
گوشی ام را در آوردم و با مادرم تماس گرفتم و وقتی جواب داد گفتم :(( مادر، رسیدی خانه؟))
_ ملیندا! بهت افتخار می کنم. همیشه می دانستم بالاخره یک روز این اتفاق می افتد
+ چی؟
_خب، ملیندا... من جادوگر نیستم؛ اما پدربزرگ و مادربزرگ تو، یعنی پدر و مادر من، هر و جادوگر بودند و من نیمه ی جادوگری داشتم که رسیده است به تو
+ وای. انتظار همچین چیزی را نداشتم! باشه. خداحافظ
_ خداحافظ عزیزم
گوشی را قطع کردم و برگشتم طرف آقای دامبلدور؛ دیگر شکی نداشتم و فهمیدم می توانم به او اعتماد کنم
لبخند زنان گفت:(( بزن که برویم.))
_ _ _
بازارچه
کافه پاتیل درزدار
بعد از آنکه با قطار به بازارچه رفتیم و آقای دامبلدور من را به کافه ای عجیب و غریب به نام پاتیل درزدار برد؛ من را به حیاط پشتی آنجا برد و گفت:(( خوش آمدی به بازارچه جادوگران.)) اما حیاط پشتی آنقدر کوچک بود که ۴ نفر به زور در آن جا می شد و با دیواری آجری او با چوبدستی اش به چند تا از آجر های دیوار ضربه زد و یکهو دیوار از جلوی مان کنار رفت و بازارچه ای عجیب نمایان شد.
آقای دامبلدور گفت:(( بزن بریم.))
پایان
***
داستانت جامع و قشنگ بود... پتانسیل اینو داری که نویسندهی خوبی بشی، اما به شرطی که به نکاتی که میگم گوش بدی و حتما توی مرحله بعدی اصلاحشون کنی
نکته اول: برای دیالوگ ها نیازی نیست پرانتز بذاری یا از علامت جمع (+) استفاده کنی. اولِ دیالوگِ همه کرکتر ها یه خط (-) بذاری کافیه و برای اینکه با توصیفات جدا بشه، بعد یا قبل از مجموعِ دیالوگ ها، یه اینتر یا به اصطلاح همون خط فاصله میزنی تا دیالوگ از پاراگراف جدا بشه. اینطوری:
نقل قول:- خداحافظ مادر
در حالی که برای مادرم دست تکان می دادم از ماشین دور شدم و وارد مترو شدم و به سمت بوفه رفتم.
نکته دوم: هنوزم زبان محاوره ای و ادبی رو باهم قاطی کرده بودی، اما این موضوع به کنار... توی نوشتهت، اگر میخوای بدنه داستانت به زبان ادبی باشه مشکلی نداره که دیالوگ هاشو عامیانه بنویسی. اصولا دیالوگ ها به زبان ادبی نوشته نمیشن مگر اینکه بخوایم ازش طنز بسازیم یا کرکترش یطوری باشه که همش ادبی صحبت کنه.
فعلا سعی کن اینارو رعایت کنی تا ببینیم چی میشه. و من بازم همونطور که گفتم، اینبار پستت رو تایید میکنم چون اون پتانسیل لازم رو دیدم... ولی اگر توی مرحله بعدی این نکاتی که گفتم رو رعایت نکنی، پستت تایید نمیشه.
تایید شد.
مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگیهای شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان میتونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.