جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

در حال بارگذاری شمارش معکوس...
جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: سه‌شنبه 11 دی 1403 22:45
تاریخ عضویت: 1403/10/11
تولد نقش: 1403/10/12
آخرین ورود: دوشنبه 1 بهمن 1403 15:00
از: اِلدرهارت شکسته
پست‌ها: 9
آفلاین
هیلی کوئنتین، با شور و شوقی که همیشه داشت، وارد کوچه دیاگون شد. در حالی که کلاه قرمزش را کمی پایین‌تر کشیده بود و چشمانش در جستجوی چیزی خاص می‌گشت، بوی عطر جادویی و صدای مکالمات جادوگران و جادوگرها در خیابان پررنگ‌تر از همیشه به مشامش می‌رسید. هر قدمی که برمی‌داشت، احساس می‌کرد که دنیای جدیدی در انتظار اوست، دنیایی پر از رنگ، هیجان و البته رازهایی که باید کشف کند.

او به سمت مغازه پاتیل درزدار که در کنار دیوارهای قدیمی و کاهی قرار داشت، حرکت کرد. در این مغازه پر از لوازم جادویی، کتاب‌های مدرسه‌هاگوارتز و چوب‌های جادویی جدید، او به راحتی می‌توانست تمام چیزهایی را که برای شروع سال تحصیلی جدید نیاز داشت، پیدا کند.

هیلی کمی مکث کرد و بعد با گام‌هایی محکم وارد مغازه شد. در این لحظه، چهره‌ای آشنا توجه او را جلب کرد: سیریوس بلک، با لبخندی شیطنت‌آمیز و نگاه‌هایی که همیشه پر از راز و رمز بودند.

"هی، هیلی!" سیریوس با لحن شوخی گفت، "مطمئنی که می‌خواهی همه این لوازم رو برای هاگوارتز بخری یا فقط به دنبال یکی دو تا کتاب جادویی دیگه هستی؟"

هیلی با لبخند پاسخ داد: "نه، نه! اینجا باید همه چیز آماده باشه. من به چیزی بیشتر از کتاب‌ها نیاز دارم. باید چوب جادویی خودم رو پیدا کنم و البته کمی هم برای خودم لباس‌های متفاوت و خاص بخرم."

او به آرامی به سمت قفسه‌های چوب جادویی و لوازم تحریر حرکت کرد. چوبی با طراحی عجیب و غریب که از چوب درخت سیب و پرهای پرنده‌ای کمیاب ساخته شده بود، توجهش را جلب کرد. او با دست‌هایش آن را لمس کرد و فوراً احساس کرد که این چوب، همان چیزی است که به دنبالش می‌گشت.

همچنین، به دنبال لباس‌های هاگوارتز رفت و تصمیم گرفت کمی از سلیقه شخصی‌اش را در آن بگنجاند. کمی طراحی‌های مدرن و شیک به یونیفورم‌ها اضافه کرد تا همیشه در میان جادوگران و جادوگرها منحصر به فرد باشد.

"حالا آماده‌ام برای شروع یک سال هیجان‌انگیز!"


---
اممم... راستش فکر کنم در مورد ماهیت پاتیل درزدار دچار اشتباه شدی که همین باعث شده رولت اون چیزی که انتظار داریم نباشه. پاتیل درزدار مثل دروازه‌ای بین دنیای ماگل‌ها و جادوگران می‌مونه. در واقع یه مهمون‌خونه‌س که اگه از شهر لندن بخوای به کوچه دیاگون بری، باید واردش بشی. جادوگرای زیادی ممکنه تو مهمون‌خونه یا اتاق گرفته باشن یا صرفا بعنوان محل عبور ازش استفاده کنن یا توقفی برای خوردن یا نوشیدن داخلش داشته باشن.

حالا این که ورودیِ کوچه دیاگون کجای این مهمون‌خونه قرار داره و چطوری می‌شه ازش گذشت و وارد کوچه دیاگون شد می‌تونه مثل کتابا یا فیلما نباشه و با خلاقیت خودت به هر شکلی که می‌خوای به تصویر کشیده بشه (توی کتابا و فیلما به این شکل بود که باید به حیاط پشتی پاتیل درزدار بری و با الگوی خاصی با چوبدستی به آجرای دیوار ضربه بزنی تا دیوار کنار بره و کوچه دیاگون پشتش نمایان شه. ولی همونطور که گفتم اصلا اجباری نیست حتما به این شکل باشه و با خلاقیت خودت این ورودی هرجایی می‌تونه باشه و به هر شکلی باز بشه).

بنابراین لطفا یه رول دیگه بزن که یکی از شخصیتای حاضر در پاتیل درزدار بهت کمک کنه این ورودی رو پیدا کنی و به کوچه دیاگون بری.

تایید نشد.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/10/12 1:25:35
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: یکشنبه 9 دی 1403 21:22
تاریخ عضویت: 1403/09/30
تولد نقش: 1403/10/07
آخرین ورود: پنجشنبه 18 اردیبهشت 1404 13:27
از: قلعه ای در نزدیکی آشیانه افسانه
پست‌ها: 81
آفلاین
پاتیل درزدار
لیست وسایل را از جیبم در می آورم و در کنارش نقشه راهی را که مادرم نوشنه بود باز میکنم. اولین جایی که باید بروم اینجاست. برای رفتن به کوچه دیاگون باید از اینجا رد بشوم. تا کنون بار ها به کوچه دیاگون رفته ام، چند باری نیز به اینجا آمده ام ولی تا این لحظه فکر نمی کردم راهی به کوچه ی دیاگون داشته باشد.

_ پس اینجا پاتیل درز داره!
_ مارا! تو که تا حالا چند بار به این جا اومدی!
_ خب اسمش رو نمیدونستم. معنی اسمش میشه دیگ سوراخ؟

نفس عمیقی میکشم و آرام واررد میشوم. یک لحظه جا میخورم. از بیرون انقدر شلوغ به نظر نمی‌رسید. احساس تنگی نفس می‌کنم‌. به گوشه ای خلوت تر میرویم.

_ شلام! من چوینم! میای با من باژی چنی؟

این را رو به مارا می‌گوید. صورت مارا سفید میشود. به پسرک نگاه می‌کنم. موهای به هم ریخته‌اش را کنار می‌زنم.

_ آقا کوچولو تو می‌دونی از کجا میشه رفت به کوچه دیاگون؟
_ آله که می‌دونم! خوبم میدونم! دنبال من بیا!

به سمت دیواری می‌رود و می‌گوید :

_ اینجاست! چوبدستی داری؟
_ نه! معلومه که ندارم!
_ مهم نیست. بلای اینچه من یدونه دالم.

چوبدستی تیره ای را از جیبش بیرون می‌آورد :
_ اینو بگیل بژن به اونایی چه می‌جم.

چوبدستی را می‌گیرم و چند بار اینطرف و آنطرفش میکنم تا بلاخره محکم در دست میگیرم.

_ اون بالایی لو بژن. نه بالاییش! آله! بد اون یچی. اونولم بژن. آفلین!

آجر ها تکان می‌خورند و می‌چرخند و کوچه ای شلوغ در پشتشان معلوم می‌شود.

_ تا داااان!!! چوچه ی داجووون! خب من بلم دیجه!

این را می‌گوید و می‌رود.
کوچه دیاگون! بالاخره! باورم نمیشه!
_________________________
امیدوارم بهتر شده باشه.



---
خیلی بهتر شده! خوش‌حالم که سعی می‌کنی به نکات گفته شده گوش کنی. فقط لطفا برای دیالوگ به جای آندرلاین "_" از خط تیره "-" استفاده کن.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/10/9 21:55:34
فرق بین سفیدی و سیاهی فرق بین وقیه که تو بین خودت و دیگران، ده نفر و صد نفر و غیره انتخاب می‌کنی. هرکدوم از این انتخاب ها یک لحظه و زندگی تو مجموعه ای از این لحظاته. هر انتخاب یک نتیجه داره و هر نتیجه یک انتخاب رو به همراه داره. پارادوکس عجیبیه ولی واقعیته. گاهی برای یک انتخاب سفید یک انتخاب سیاه لازم هست و گاهی برای یک انتخاب سیاه به یک انتخاب سفید احتیاج میشه.

نقل قول:
میو میو!


پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: پنجشنبه 6 دی 1403 03:09
تاریخ عضویت: 1403/10/03
تولد نقش: 1403/10/06
آخرین ورود: جمعه 28 دی 1403 23:48
پست‌ها: 8
آفلاین
علی بشیر بهت زده کنار شومینه اتاقش ایستاده بود و نامه هاگوارتز از دستش به زمین افتاده بود پیپ چوب بلوطش را از جیپ چپ ردا درآورد و توتون را داخل آن ریخت و با آتش شومینه آن را روشن کرد، او با خود گفت:
- مگر میشود بعد از این همه سال؟ من؟ آخر چطور ممکن است؟

او به طرف دستشویی رفت و آب سرد به صورت خود زد و به سمت تخت خواب خود که کنار پیانو مشکی قدیمی و پنجره بود رفت روی تخت دراز کشید قطرات باران به پنجره برخورد می کردند او بهت زده به کلیسا خیره شده بود و صدای باران گوش او را نوازش می کرد، علی بشیر خوشحال بود و از طرفی نگران او با خود گفت:
-علی به خودت بیا تو سال ها منتظر چنین روزی بودی از روزی که یک دانش آموز جوان در مدرسه سنادج بودی اما نمی تونم خودم رو گول بزنم من سالهاست که دیگر اون پسر شاد جوان مشتاق یادگیری نیستم بعد از اون اتفاق...

چشمان علی پر از اشک شد دقایقی خیره به آتش شومینه ماند تا خوابش برد.
ساعت حدود ۵ صبح بود علی بشیر ناگهان با صدای فریاد از خواب می پرد:
- اوه نه مردیث نه.

صدای نفس های علی در کل اتاق پیچیده است، هنوز باران می بارد. علی نگاهی به انعکاس خود روی شیشه پنجره می اندازد دوباره خواب آن اتفاق را دیده بود، آن آتش سوزی، از تخت بیرون می آید گیوه های مشکی خود را به پا و ردای مشکی اش را به تن می کند، دستارش را به سر پیچیده جعبه را داخل کیسه اش که نمدی است می گذارد علی بشیر با خود می گوید:
- خب بیخیال این همه نگرانی، حتما اون میدونه که داره چیکار میکنه پس بهتره به سمت پاتیل درز دار برم و ببینم این بار قرار چه اتفاقی بیفته.

علی سوتی میزند قالیچه ایرانی قرمز او با طرح ترکمنی اش زیر پای علی حاضر می شود علی پنجره را باز می کند روی فرش می‌شیند و با صدای بلند می گوید:
- پرواز کن پرواز کن قالیچه مرا به پاتیل درزدار ببر.

در چشم بهم زدنی علی و قالیچه هر دو باهم محو می شوند و تنها گرد و خاک است که در هوا به چرخش در می آیند.
علی به خیابان چرینگ کراس رسید سالهای سال پیش وقتی به صورت بورسیه برای درس کیمیاگری به هاگوارتز رفته با این محل آشنا شده بود او به مغازه ها خیره شده:

- مرور خاطرات قدیمی چقدر دلنشین است. کمی قدم زد تا به پاتیل درزدار رسید در چوبی را باز کرد و داخل رفت که ناگهان شیشه مشروبی به سمتش پرتاب شد او تعجب کرد اینجا چه خبر شده به اطراف خود نگاه کرد عده ای غرق گفت و گو بودند عده ای میرقصیدن و عده ای در تلاش ساخت آبمیوه انفجاری بودند علی خشکش زده بود روی دیوار ها نقاشی ها درحال جنب و جوش بودند بوی خوشمزه پای سیب می آمد و صدای برخورد باران با سقف و ادغام آن با صدای زیبای پیانو برای او دلنشین بود شیر کاکائو داغ سفارش داد که مردی با کت بلند قهوه ای و موهای مشکی به او برخورد کرد کمی از شیر کاکائو روی گیوه هایش ریخت:

-سیریوس بلک: اوه متاسفم داشتم از دست اون بچه های موزی خرابکار فرار می کردم درضمن من بلک هستم سیریوس بلک از ظاهرتون معلومه که آسیایی باشید درست حدس زدم؟

علی بشیر با هیجان دست سیریوس را فشرد:
- اوه جناب بلک شما هستید از آشنایی با شما بسیار مفتخر هستم بله من ایرانی هستم و در مدرسه سنادج تحصیل کرده ام اوه باورم نمیشه شما رو دیدم آخرین باری که در مدرسه مان بودم از خانوادتون داستان هایی شنیده بودم برای من افتخار بزرگیست دیدن شما راستی من بشیر هستم علی بشیر.

سیریوس بلک چشمانش گرد شده بود:
- بله من شما را می شناسم همان قالی فروش معروف ماجراجو، شنیدن ماجراهای شما برای من جذاب هست حتما در اولین فرصت به دفتر من بیایید درضمن بااینکه قبلا به هاگوارتز آمدید و مراحل رو بلدین امروز به دلیل مراسم همینطور که میبینید راه ورود به کوچه دیاگون پرت کردن شیشه مشروب به سمت در ورود هست نمیدونم چرا ولی دیگه اینم یک روشه.

سیریوس بلک چشمکی به علی بشیر زد و با لبخندی سرش را کج کرد و از آنجا رفت.
علی بشیر شیشه مشروب را به سمت در ورود پرتاب کرد و از آنجا ناپدید شد.

---

جالب بود.

نقل قول:
علی به خیابان چرینگ کراس رسید سالهای سال پیش وقتی به صورت بورسیه برای درس کیمیاگری به هاگوارتز رفته با این محل آشنا شده بود او به مغازه ها خیره شده:

- مرور خاطرات قدیمی چقدر دلنشین است. کمی قدم زد تا به پاتیل درزدار رسید

اگر که دیالوگ مربوط به توصیف باشه، باید فقط یک اینتر بزنیم و جداشون کنیم. اینجا حالت درستش اینطوریه:
علی به خیابان چرینگ کراس رسید سالهای سال پیش وقتی به صورت بورسیه برای درس کیمیاگری به هاگوارتز رفته با این محل آشنا شده بود او به مغازه ها خیره شده:
- مرور خاطرات قدیمی چقدر دلنشین است.

کمی قدم زد تا به پاتیل درزدار رسید...


و در مورد این بخش:

نقل قول:
کمی از شیر کاکائو روی گیوه هایش ریخت:

-سیریوس بلک: اوه متاسفم داشتم از دست اون بچه های موزی خرابکار فرار می کردم درضمن من بلک هستم سیریوس بلک از ظاهرتون معلومه که آسیایی باشید درست حدس زدم؟

اینجا رو کمی بی‌دقتی کردی به نظرم. اون سیریوس بلک اول دیالوگ باید حذف بشه و به این شکل نوشته بشه. البته که اصلا دیالوگ مربوط به توصیف نیست، و بنابراین دوتا اینتر میخوره:
کمی از شیر کاکائو روی گیوه هایش ریخت.

- اوه متاسفم داشتم از دست اون بچه های موزی خرابکار فرار می کردم درضمن من بلک هستم سیریوس بلک از ظاهرتون معلومه که آسیایی باشید درست حدس زدم؟


با این وجود مشکلاتت خیلی زود حل میشه.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.
ویرایش شده توسط علی بشیر در 1403/10/6 3:14:05
ویرایش شده توسط علی بشیر در 1403/10/6 3:27:28
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/10/8 0:19:43
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/10/8 0:20:46
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: چهارشنبه 28 آذر 1403 10:34
تاریخ عضویت: 1403/09/22
تولد نقش: 1403/09/28
آخرین ورود: جمعه 3 اسفند 1403 20:50
پست‌ها: 5
آفلاین
-سلام!کسی میدونه چه جوری باید وارد کوچه ی دیاگون شد؟
با قدم هایی آرام جلو رفتم. با اینکه پدر و مادرم هردو جادوگر بودند،راه ورود به کوچه ی دیاگون را بلد نبودم.
-کسی میدونه چه جوری باید بروم تو کوچه ی دیاگون؟
این بار صدایم بلند تر بود.
صدای زمزمه ها. بلند شد
-این دختر زینوفیلیوس هست؟
-چه قدر قیافه اش عجیبه...
-شک ندارم تو هاگوارتز لونی صداش میکنن،نه لونا!
ناراحت گوشه ای نشستم.پرنده ی کوچکم را روی میز گذاشتم.
-سلام!چه پرنده ی خوشگلی هستی!
به نگرانی سرم را بالا بردم.دختری زیبا و شاد ،آنجا بود.
-آه...سلام!
لبخند زدم.صورتش خیلی شاد بود و به آدم انرژی می داد.
-سلاممممممم!
-می تونم اسمت رو بپرسم؟
-البته!من گابریل هستم.گابریل دلاکور.
-منم لونا لاوگودم.
-والدینت کجا هستن؟
-مادرم وقتی ۷ ساله بودم فوت کرد.
-متاسفم.
پدرم هم دنبال کار های مجله هست.پدرم سردبیر مجله ی طفره زن هست.
- چه باحال!
-آره.اما مردم میگن خانواده ی ما کلا عجیب غریبن و مسخره مون میکنن.به نظر تو مشکلی هست آدم با خودش حرف بزنه؟
-نه بابا!این عجیبه که آدم با خودش حرف نزنه
-میگم راستی...چه جوری باید وارد کوچه ی دیاگون شد؟
-آره.باید پرواز کنی.
-خب آسونه.
-منم موافقم،اما بقیه میگن سخته.تو چه جوری میخوای پرواز کنی؟
-با تسترال .
-مگه تو مرگ رو ...
-آره!مرگ رو دیدم.وقتی هفت سالم بود...
-واقعا متاسفم.میای باهم بریم کوچه دیاگون؟
-آره!واقعا خوشحالم که باهات آشنا شدم گابریل!
-میتونی تسترال سواری رو یادم بدی؟
-حتما!
باهم از پاتیل درزدار بیرون رفتیم و ...


---

جالب بود.
ولی چندتا نکته:
1. از توصیف بیشتر استفاده کن. توصیف ابزار مفیدیه برای اینکه خواننده بتونه حال و هوای محیط و شخصیت‌هارو بیشتر درک کنه.

2. استفاده از شکلک، جای علائم نگارشی رو نمیگیره. مثلا اینجا:
نقل قول:
-نه بابا!این عجیبه که آدم با خودش حرف نزنه

حالت درستش میشه:
-نه بابا!این عجیبه که آدم با خودش حرف نزنه!

3. وقتی علائم نگارشی رو می‌نویسی، قبل از نوشتن ادامه جمله یه اسپیس بزن و فاصله بده حتما. دوباره توی همین دیالوگی که نقل قول کردم:
نقل قول:
-نه بابا!این عجیبه که آدم با خودش حرف نزنه

حالت کاملا درست این دیالوگ، به این شکله:
- نه بابا! این عجیبه که آدم با خودش حرف نزنه!

امیدوارم که برات مفهوم شده باشه و این نکات رو توی پست‌های بعدیت رعایت کنی.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/9/28 11:48:41
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: پنجشنبه 10 آبان 1403 01:17
تاریخ عضویت: 1403/08/05
تولد نقش: 1403/08/10
آخرین ورود: دیروز ساعت 05:53
از: کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟
پست‌ها: 16
آفلاین
خیابان های لندن پر از مردمی بود که در حالی که از فرط عجله به یکدیگر تنه میزدند از کنار هم رد میشدند. صدای بچه هایی که برای خرید مدرسه هایشان، همراه والدین خود به نوبت وارد مغازه ها میشدند حتی صدای کرکننده‌ی بوق ماشین ها را هم در خود خفه می‌کرد.
تری هم برای خرید مدرسه‌اش آمده بود؛ ولی دو تفاوت بزرگ بین او و سایر بچه ها وجود داشت. اول اینکه تری تنها بود. پدرش نتوانسته بود برای همراهی‌اش مرخصی بگیرد و مادرش هم که هیچ اطلاعاتی درباره‌ی نحوه‌ی خرید کردن آنها نداشت. دومین و مهم‌ترین تفاوتشان هم در این بود که تری به یک مدرسه‌ی معمولی نمیرفت. او داشت برای تحصیل در یک مدرسه‌ی جادوگری آماده می‌شد.

تنها چیزی که تری میدانست این بود که باید دنبال کافه‌ای به نام پاتیل درز دار بگردد. مسیرش را ادامه داد تا اینکه در نهایت در نبش یکی از کوچه ها به تابلوی بزرگ کافه برخورد کرد. آن ساختمان قدیمی در آن نقطه جلوه‌ی عجیبی داشت. مخصوصا بین آن همه آپارتمان مدرن و زیبایی که دورش را گرفته بودند.
عجیب تر از همه این بود که هیچ‌کس کوچک ترین توجهی به کافه نمیکرد، که با وجود اینکه کافه واقعا شکل و شمایل جالب و متفاوتی داشت به نظر عجیب می‌‌آمد.

تری به سمت در رفت و با فشاری آن را گشود. موجی از گرما به صورتش خورد و چشم‌هایش را برای لحظه‌ای بست. وقتی چشم هایش را باز کرد انگار همزمان با حس بینا‌یی‌اش، حس شنوایی‌اش هم به کار افتاد. صدای همهمه‌ی داخل کافه حتی بلندتر از صداهای خیابان بود. قدمی به جلو برداشت و پایش را روی کف پوش های چوبی سبز رنگ قدیمی گذاشت. صدای جیر جیر کفپوش ها در صدای مکالمه‌ی افراد داخل کافه گم می‌شد. نگاهی به اطرافش انداخت تا بلکه به شکلی معجزه آسا با دری مواجه شود که رویش نام کوچه‌ی دیاگون نوشته شده باشد، ولی همانطور که انتظار میرفت خبری از چنین دری نبود. آهی کشید و به افرادی که دور تا دور کافه کنار هم جمع شده بودند نگاهی انداخت. باید از یکی از آنها درباره‌ی نحوه‌ی ورود به کوچه سوال می‌پرسید. تمام افراد حاضر در کافه را از نظر گذراند و در نهایت به سمت میزی رفت که کسانی که پشت آن نشسته بودند به نظر مهربان‌تر و کم خطر‌تر از بقیه می‌آمدند.

- اِاِاِ... خیلی عذر میخوام! می... میشه چند لحظه وقتتونو بگ...
وقتی دید صدایی از گلویش در نمی‌آید ادامه‌ی حرفش را فرو خورد. سینه‌اش را صاف کرد و این بار سعی کرد بدون ترس و لرز و با صدای بلند درخواستش را اعلام کند.
- معذرت میخوام! امکانش هست که...
- سلام!

تری ناخودآگاه با شنیدن این صدا از جا پرید و جیغ کوتاهی کشید.
- کی بود؟ خواهش میکنم منو ببخشید. قصد نداشتم مزاحمتون بشم.
در حالی که هنوز به دنبال منبع صدا بود ادامه داد.
- فقط میخواستم ازتون یه سوال بپرسم. ولی خب زیاد هم مهم نبود‌ الان خودم میر...
- هی... آروم باش. نترش! کاریت ندارم که. امم... پایینو نگاه کن.
کوین که دید تری هنوز سراسیمه به دنبال منبع صدا میگردد این را در حالی گفت که به عرض صورتش میخندید.
تری به پایین نگاهی انداخت و با یک پسر بچه‌ی کوچک مواجه شد.
کوین که صورت حیرت زده‌ی تری را دید خنده‌ای کرد و با خوشحالی ادامه داد.
- خوبی؟ اشم من کوینه. تو چی؟ خوشحالم که میبینمت. شال اولی هشتی، مگه نه؟ بیا دنبالم! اینجا بشین. راحت باش. آره اینجوری بهتر شد. خب، بگو ببینم میخوای با هم دوشت بشیم؟ من خیلی دلم میخواد که دوشتای جدید پیدا کنم. آخه میتونم باهاشون تو خوراکیاشون شریک بشم و حشابی باهاشون بازی کنم. ولی هیچکدومشون ژیاد پیشم نمیمونن و یهو غیبشون میژنه. مثلا خاله بلا، بعژی وقتا منو میفرشته دنبال نخود شیاه و خودش پا میشه میره دنبال کاراش. تو که از این کارا نمیکنی مگه نه؟ دلم میخواد یه دوشتی داشته باشم که بتونم اژ شبح تا شب باهاش باژی کنم.

تری هنوز با حیرت به کوین که انگار حتی نیازی به نفس گرفتن هم نداشت خیره شده بود و در فکر این بود که چطور او را ساکت کند تا بتواند درباره ورود به کوچه‌ی دیاگون از او سوال بپرسد.
- اممم... ببخشید آقا کوچولو! میشه یه سوال کوچیک بپرسم؟

کوین با اینکه انگار هنوز کلی حرف برای گفتن داشت با این جمله‌ی تری حرفش را قطع کرد.
- جونم؟ هر شوالی داری بپرش. راحت باش.
- خب راستش، من بار اولمه که میام اینجا و‌... یجورایی نمیدونم که باید چیکار کنم.
- آهاا... پش میخوای بدونی که چجوری باید بری کوچه‌ی دیاگون. خیلی راحته. دنبالم بیا.

کوین از روی صندلی پایین پرید و با قدم های کوچک و فرز به سمت دری در انتهای کافه رفت و با به بالا پریدن دستگیره‌ی در را گرفت و آن را باز کرد.پشت در اتاقک کوچکی بود که وقتی تری پشت سر کوین وارد آن شد ابندا فکر کرد که کوین با او شوخی میکند. چون در آن اتاق به جز سطل آشغالی که جلوی یک دیوار آجری بود چیزی به چشم نمیخورد.
- کوین، مطمئنی که همینجاست؟
- معلومه که همینجاشت. فقط باید یه کمک کوچولو بهم بکنی. میشه بلندم کنی؟

تری از پشت زیر بغل کوین را گرفت و او را بالا برد.
کوین دستش را در جیبش برد و چوبدستی‌ای را بیرون آورد که خودش به زور از آن بلند بود.
- اممم... مال خاله بلاشت. فقط اگه میشه چیژی بهش نگو. میشه یکم منو ببری جلوتر؟

تری کوین را جلوتر برد و او با چوبدستی‌اش به یکی از آجر ها ضربه زد.
- تنها کاری که باید بکنی اینه که به این آجر ژربه بژنی... و بوووم! این شما و این کوچه‌ی دیاگون!

به محض برخورد چوبدستی با آجر دیوار شروع به شکافتن کرد. زمین میلرزید و آجر ها یکی پس از دیگری کنار میرفتند و منظره‌ی کوچه‌ی سنگ فرش شده را به نمایش میگذاشتند. تا چشم کار میکرد کوچه پر از بچه هایی بود که مانند بچه های داخل خیابان در حال خرید با والدینشان بودند. تری در حالی که چشم هایش از خوشحالی برق میزد کوین را پایین گذاشت و اولین پایش را در کوچه گذاشت.
سرش را به طرف کوین برگرداند.
- فوق‌العاده بود. اینجا معرکه‌س. واقعا ازت ممنونم کوین. خیلی کمکم کردی.
- کاری نکردم که. راشتی تو اشمتو بهم نگفتی ها.
- من تری‌ام. تری اسکرز! خیلی از دیدنت خوشحالم.
- منم همینطور تری. امیدوارم باژم بتونم ببینمت. دیگه باید بگردم. میشه بعدا که همو دیدیم باهام باژی کنی؟

تری با لبخند به کوین نگاه کرد.
- معلومه که میشه. هر چقدر دوست داشته باشی با هم بازی میکنیم.

کوین با خوشحالی خندید و بدون هیچ حرف دیگری پشتش را به تری کرد و جست و خیز کنان به داخل کافه برگشت.
با رفتن کوین، تری بار دیگر به سمت کوچه برگشت و قدمی دیگر برداشت. دیوار پشت سرش با صدای بلندی شروع به بسته شدن کرد.
نفس عمیقی کشید و به دنبال مقصد بعدی‌‌اش به راه افتاد.
تازه در ابتدای مسیر روبه‌رویش بود!


---
چی می‌تونم بگم جز این که عالی بود؟

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/8/10 22:14:00
✨The true sign of intelligence is not knowledge but imagination📜


پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: جمعه 9 شهریور 1403 16:41
تاریخ عضویت: 1403/06/09
تولد نقش: 1403/06/10
آخرین ورود: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
پست‌ها: 143
آفلاین
وقتی تقریبا بعد از ساعت ها گشتن و فکر کردن، نامه‌ی هاگوارتز خود را پیدا نکرد، مطمئن شد که نامه را گم کرده! چیز مهم هم نبو، بود؟ با خودش فکر می‌کرد؛ « اونها صد در صد یه کپی از نامه‌ی من دارن. هیچ اتفاق بدی نیوفتاده...» همینطور که به خود دلداری می‌داد، با غرور اولین خیابانی که پیدا کرده بود را طی می‌کرد. حتی لحظه‌ای نگران گم شدن نبود! البته به همین دلیل بود که چندین ساعت دیگر را فقط برای پیدا کردن راهش تلف کرده بود. ساعت همانند موش شده و مدام از دست سیگنس فرار می‌کرد. او وقتی هوا روشن بود، راهش را شروع کرده بود و حالا در تاریکی شب، دوباره به همان نقطه اول برگشته بود، با اینکه متوجه نمی‌شد چطور، یا چرا؟! با کلافگی در کافه را باز کرد و بی توجه به افرادی که می‌خندیدند و می‌خوردند، به سمت خلوت ترین میز قدم برداشت. فکر می‌کرد امکان ندارد اتفاق بدتری برایش بی‌افتد، تا اینکه با سر به دو شاخ عظیم و تیز برخورد کرد!

-حواست کجاست!

درحالی که با صدای بلندی به عقب قدم برمی‌داشت و پیشانی آسیب دیده اش را می‌مالید، خیره به موجود شاخ‌دار با لباس های قرمز رنگ مقابلش نگاه می‌کند.

-تو دیگه چجور هیولایی هستی؟ از کدوم باغ وحشی فرار کردی؟

الستور که انتظار شنیدن عذرخواهی، یا حداقل کلماتی مودبانه تر را داشت، با توصیفاتِ توهین‌آمیز سیگنس، برای لحظه‌ای صفحه رادیویش صدای نویز بلندی داد. او تمام سعی خودش را می‌کرد که آرام باشد، اما تنها چیزی که به آرامشش کمک می‌کرد، خرد کردن تک تک استخوان های مردِ روبرویش بود. در اخر، لبخند هیستریکی‌ای می‌زند و درحالی که سعی در پنهان عصبانیتش داشت، با صدای رادیو مانندش جواب می‌دهد؛

- هاها! مرد جوان، به نظر می‌رسه اصلا متوجه نیستی با کی داری شوخی می‌کنی!

درحالی که جمله اخر را با عصبانیت زمزمه می‌کرد، با چشمانی سیاه رنگ به سیگنس خیره شده بود. اما سیگنس، با پوزخند نرمی به لب، دستانش را در جیب شلوارش فرو می‌برد و جواب می‌دهد.

- عذر می‌خوام اگه باعث ناراحتی شما شدم، اما من شوخی نمی‌کردم.

الستور قدمی به جلو برمی‌دارد تا اینبار، بجای کلمات با مشت و دست با پسرک حرف بزند اما ادامه‌ی کلماتِ درمانده‌ی سیگنس، او را وادار به مکث می‌کند.

- حقیقتش.. دنبال کوچه‌ی دیاگون می‌کردم. فکر کردم بتونم بدون دوست یا آشنایی پیداش کنم اما گم شدم. میشه کمکم کنین جنابِ... هیولا؟

الستور، با نقشه‌ی شیطانی که به ذهنش رسید، لبخند دندان نمایی می‌زند و سرش را تکان می‌دهد.

- البته! نامه‌ی هاگوارتز رو داری درسته؟ نشونم بده.
- گمش کردم.

پازلی که در ذهن الستور شکل گرفته بود، کاملا خراب شد و پازل دیگری در ذهنش شکل گرفت. او فکر کرد که بدون نامه‌ی هاگوارتز، احتمالا به عنوان دزد یا دروغگو شناخته شده و از هاگوارتز بیرونش می‌کنند! بنابراین، چهره‌اش آرام شد. به آرامی عصای خودش را بلند کرده و ضربه‌ای به دیوار کافه وارد کرد. بلافاصله دیوار فرو ریخن و کوچه‌ای مقابل هردو مرد ظاهر شد.

- که اینطور. امیدوارم با موفقیت سفر خودت رو به اتمام برسونی مرد جوان.

سیگنس که فکر نمی‌کرد هیولای مقابلش حاضر به کمک باشد، با فرو ریختن دیوار، چشمانش برق زد و از خوشحالی،. ناخودآگاه لبخندی روی لبانش شکل گرفت که به ندرت شکل می‌گرفت. او سرش را به نشانه تشکر و احترام تکان داد و به سرعت از بین دیوار عبور کرد. در همان حین، وقتی که بالاخره دستانش را از جیبش در می‌آورد، متوجه کاغذی شد. کاغذی که مهر رسمی هاگوارتز بر رویش خودنمایی می‌کرد. با خوشحالی از پیدا شدن نامه و پیدا کردن راه دیاگون، به سمت مغازه ها حرکت می‌کند.


---
این یکی داستانت هم خوب بود! فقط لطفا حتما قبل از ارسال پستت، یه دور از روش بخون تا متوجه اشکالات تایپی و نگارشی بشی و بتونی رفعشون کنی. چون یه مقدار اشتباهات تایپیت زیاد بود.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/6/9 17:29:38
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: سه‌شنبه 23 مرداد 1403 23:20
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 18 شهریور 1403 22:43
پست‌ها: 5
آفلاین
طبق پیش بینی مشنگ ها، هفته پیش رو هوا توفانی خواهد بود. روز دوشنبه، اولین و کسل کننده ترین روز هفته باید برای خرید وسایل مورد نیاز اولین سال تحصیلی ام در هاگوارتز به کوچه دیاگون سری بزنم. پدر گفت "هر یک از دانش اموزان میتواند یک حیوان دست آموز را با خود به قلعه ببرد"، اما فکر نمیکنم هیچکس یک اژدهای دم شاخی را به عنوان حیوان دست آموز من بپذیرد.

روز دوشنبه رسیده است و حالا من دست در دست پدرم در حال رفتن به سمت پاتیل درزدار هستم. بعد از سال ها از لیتل هنگلتون خارج شده و در حال رفتن به سمت خانه حقیقی خود هستم.
ناگهان پدر در خیابان شلوغی متوقف میشود و در حالی که به آسمان ابری خیره شده، خطاب به من می گوید: "پیدا کردن پاتیل درزدار و رفتن به کوچه دیاگون به عهده خودت است آلیس"
دست در جیب کت کهنه و رنگ و رو رفته اش می کند و کلید کوچک طلایی رنگی را که کلید صندوق مان در گرینگوتز است را به دستم می دهد. بعد از خداحافظی، پدر به سمت یک کوچه کثیف و خلوت رفت و ناپدید شد.
به خیابان شلوغ و کثیف خیره می شوم که پر از ساختمان های بلند و آسمان خراش ها بود، چیزهایی که در شیرین ترین رویاها هم ندیده بودم.
نگاه گذرایی به خیابان انداختم و متوجه یک در قدیمی و کهنه بین دو ساختمان شدم. چشم هایم را ریز کردم و عینکم را روی بینی ام جا به جا کردم.
به تابلو رنگ و رو رفته خیره شدم و به سختی توانستم بخوانم که روی آن چه چیز نوشته شده است "مهمان خانه پاتیل درزدار"
به سمت آن طرف خیابان راه افتادم و گام هایم را سریع تر برداشتم. هنگامی که در پاتیل درزدار را فشردم و وارد شدم صدای زنگوله آویزان شده بالای در به گوشم رسید.
مهمان خانه بسیار خلوت بود و فقط چند نفر دور یک میز نشسته،در حال نوشیدن مشروب بودند و شرط بندی میکردند.
به اطراف نگاهی انداختم، یک لیوان نوشیدنی کره ای سفارش دادم و به سمت میز چوبی کوچکی در کنار پنجره رفتم.
هنگامی که در حال خوردن نوشیدنی کره ای بودم، توجه م به مردی که وارد مهمان خانه شد، جلب شد.

نیم ساعت از ورود او به مهمان خانه گذشته بود که به سمتش رفتم و گفتم: "ببخشید آقا،میشه بهم کمک کنید به کوچه .."
هنوز جمله ام را کامل نکرده بودم که میان حرفم پرید و گفت: "کوچه دیاگون؟پس جادو اموز سال اولی هستی، حتما حتما"
و تکه ای شکلات به دستم داد.
رو به روی دیوار آجری ایستاده بودم و چند قدم با تحقق رویایم فاصله داشتم.
چوب دستی اش را در آورد و چند ضربه به آجر ها زد، باور نکردنی بود!
دیوار شکافته شد و به خیابان شلوغی راه یافت که پر از ساحره ها و کودکان بود.از پروفسور ریموس لوپین تشکر کردم و به سمت آینده به راه افتادم.


---
خوب بود فقط کاش بیشتر در مورد ریموس و برخوردی که شخصیتت باهاش داره می‌نوشتی. چون اصل چیزی که برای این مرحله می‌خواستیم آشنایی با یکی از شخصیتا بود.

هنوز بعضی جاها فاصله علائم نگارشی رو درست رعایت نکردی. لطفا حواست باشه همه‌جای پستت درست انجام بشه. از طرفی پاراگراف‌بندیت رو می‌تونی بهتر کنی. در واقع بهتره یه سری جملات که مربوط به یک اتفاق هستن رو به جای این که وسطشون اینتر بزنی و تو خط بعد جمله بعدی رو بنویسی، بذاری این جملات همه‌شون تو یک خط باشن و فقط وقتی توصیفات بعدیت شروع شدن با زدن دو اینتر شروع به نوشتن باقی متن کنی. مثلا:
نقل قول:
مهمان خانه بسیار خلوت بود و فقط چند نفر دور یک میز نشسته،در حال نوشیدن مشروب بودند و شرط بندی میکردند.
به اطراف نگاهی انداختم، یک لیوان نوشیدنی کره ای سفارش دادم و به سمت میز چوبی کوچکی در کنار پنجره رفتم.
هنگامی که در حال خوردن نوشیدنی کره ای بودم، توجه م به مردی که وارد مهمان خانه شد، جلب شد.

نیم ساعت از ورود او به مهمان خانه گذشته بود که به سمتش رفتم و گفتم: "ببخشید آقا،میشه بهم کمک کنید به کوچه .."

مهمان خانه بسیار خلوت بود و فقط چند نفر دور یک میز نشسته، در حال نوشیدن مشروب بودند و شرط بندی میکردند. به اطراف نگاهی انداختم، یک لیوان نوشیدنی کره ای سفارش دادم و به سمت میز چوبی کوچکی در کنار پنجره رفتم. هنگامی که در حال خوردن نوشیدنی کره ای بودم، توجهم به مردی که وارد مهمان خانه شد، جلب شد.

نیم ساعت از ورود او به مهمان خانه گذشته بود که به سمتش رفتم و گفتم:
- ببخشید آقا، میشه بهم کمک کنید به کوچه...


تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/5/23 23:33:46
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/5/23 23:34:12
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: دوشنبه 15 مرداد 1403 18:33
تاریخ عضویت: 1403/05/13
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: پنجشنبه 25 بهمن 1403 21:27
از: عمارت بلک
پست‌ها: 31
آفلاین
از این طرف خیابان مشغول دید زدن مغازه بودم(پاتیل درزدار) چه اسم عجیبی ولی مگه فرقی به حال منه داره که اسمش چیه.
تو این آفتاب گرم ممکن بود پوستم خراب بشه، پس سریعا از خیابان رد شده وارد مغازه میشم. در باصدای ریز که در میان آن شلوغی شنیده نمیشد باز میشود.
نمی دانم چه فکری با خود کردم که می‌توانم او را از بین این جمعیت پیدا کنم. میز ها همه پر بود از افرادی که برای تلف کردن وقتشان آمده بودند.
پوف کلافه ای می کشم و به سمت میزی که در دنج ترین جا بود میروم. ساکم را روی زمین ميگذارم و می‌نشینم. زیر چشمی به زنی رو به رویم که داشت به پنجره نگاه میکرد می‌نگرم.
شاید او همان کسی است که به دنبالش آمده ام. نمیدانم من هیچی از مروپ گانت نمی‌دانم. پس با غروری که مخصوص خاندان بلک بود. گلویی صاف میکنم که رویش را از پنجره گرفته و به من نگاه می‌کند.با لحن سر مخصوص خودم نیز می‌گویم:


-من دنبال مروپ هستم آیا اونو میشناسید؟

دخترک لبخندی میزند:

-من مروپ هستم. مروپ گانت شما هم باید از خاندان بلک باشی. درسته؟

با خود میگویم ایول دختر پیداش کردی.
ابرو بالا می‌اندازم:

-خوشبختم. بله من نارسیسا بلک هستم.مبتونم بپرسم از کجا متوجه این موضوع شدید؟

-ما سال هاست که با بلک ها رابطه دوستانه ای داریم.غرور و جذبت و البته لحن سردت منو یاد پدرت انداخت.
سری تکان میدهم:

-من دنبال کوچه...
هنوز حرفم به اتمام نرسیده بود که مروپ می‌گوید:

-حدس میزدم. دنبال کوچه دیاگون باشی. همراه من بیا.

از روی صندلی بلند شده و به سمت در خروجی میرود. خعب من هم ‌به دنبالش قدم بر میدارم.
به آنسوی خیابان میرود. من هم به دنبالش. وارد کوچه ای میشویم و داخل ساختمانی می‌رویم که کنار پاتیل درزدار است.
از راه رویی عبور می‌کند و سپس میگوید:

-خعب این مسیر به پشت پاتیل درزدار میرسه. میشه گفت مسیره امنه که ماگل زاده ها متوجه ما نشن.

رو به رویه دری بنفش می ایسته چوب دستی زیبایش را به سمت در میگره و وردی میخونه در باز میشه. ولی پشت در دیواره دست من رو میگره و به سمت دیوار قدم برمی‌داره. از دیوار رد میشم تعجبی نمیکنم. معلومه که یه دره مخفی مثله سکوی ⁹¾ اطراف رو نگاه میکنم بله اینجا پشت پاتیل درزدار

-این پشت رو یه سپر امنیتی پوشونده تا ماگل زاده ها مارو نبینن. بیا بریم.

-اما چرا یه در از خود پاتیل درزدار درست نمیکنند که این همه مسر رو عبور نکنیم.

-اون ماگل زاده ها کمی فوضول اند ممکن است. بفهمند

به سمت خرابه ها می‌رود. از پله ها پایین رفته و به جایی می‌رسیم که یک منظره زیبا از طبیعت دارد.
مروپ چند ضربه به دیوار کناری میزند. که در باز میشود.
روبه من ميگويد:

-یادت باشه سه تا روی اجره سمت چپ یه دونه روی سمت راست حالا بیا بریم. از اون منظره نمادین که مثل دروازه است. عبور میکنیم و....


---
خیلی نسبت به قبل بهتر شد! فقط درست متوجه نشدم تغییراتی که در مورد مکان‌ها رخ داده ناشی از خلاقیت بود که نشون بدی تغییراتی ایجاد شده یا از ندونستن بوده. برای همین اگه مورد دوم بوده لازم می‌دونم بگم پاتیل درزدار مهمان‌خانه‌ای برای جادوگرانه و نه فروشگاه، و سکوی 9 و سه چهارم هم سکویی در ایستگاه قطار کینگزکراسه که از کوچه دیاگون فاصله زیادی داره.

تایید شد.

مرحله بعد: با این که از قبل رفتی ولی من بازم وظیفه خودم می‌دونم تکرار کنم.
معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/5/15 19:07:10
°نارسیسا°
° ° °
° °° °
° °
° ° °بلک°
° °
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: دوشنبه 15 مرداد 1403 15:03
تاریخ عضویت: 1403/05/14
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: جمعه 28 دی 1403 14:32
از: میو میو
پست‌ها: 10
آفلاین
باران نم نم می بارید و هوا مه آلود بود.

در چوبی پاتیل درزدار مشخص بود، در را باز کردم و وارد شدم. افراد مست و گیج زیادی درحال خندیدن و دیوانه بازی بودند، اما من هدف مهم تری از وارد پاتیل شدن داشتم.

نزدیک صندلی خالی شدم و نشستم، مجله ای آبی رنگ راجع به مسابقات کوییدیچ جهانی ورداشته و شروع به خواندن کردم.

ناگهان در با صدای جیر جیر باز شد و مردی میانسال و قد بلند با موهای قهوه ای و جای زخمی شبیه به پنجه وارد پاتیل شد.

مرد به صندلی ها نگاه کرد و متوجه شد تنها صندلی خالی رو به روی من است. روی صندلی قهوه ای کنارم نشست و سلام کرد.

من هم جواب سلامش را دادم.

ناگهان فکری در ذهنم جرغه زد.

گفتم:اممم، ببخشید!

_چی شده؟

+شما آدرس کوچه دیاگون رو دارید؟

_چطور؟

لبم را جویدم و گفتم:برای خرید وسایل هاگوارتزم باید به کوچه دیاگون برم ولی آدرس رو گم کردم.

مرد لبخندی زد و گفت:شکلات میخوری؟
و چند شکلات را روی میز گذاشت.

با تعجب یکی از شکلات هارا ورداشتم و بعد گفتم: مرسی.

_آدرس کوچه دیاگون رو میخواستی؟

+آره خب

_پشت پاتیل درزدار یه دیوار هست، باید سه بار به آجر های سمت چپ ضربه بزنی و بعد کوچه دیاگون نمایان میشه.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:ممنونم، راستی اسم شما چیه؟

_ریموس لوپین

بعد از گفت و گو با مرد از پاتیل خارج شدم و قدم زنان به سمت دیوار رفتم، نفس عمیقی کشیدم و به دیوار ضربه زدم. دیوار باز شد و من وارد شدم...

______________________________________

ببخشید من یه سوالم داشتم
داستان ها همه باید به هم مربوط باشن؟


---
نه، اصلا نیازی نیست که داستان‌هایی که تو مراحل مختلف می‌نویسی به هم مرتبط باشن. فقط مهم اینه که شخصیت خودت رو داخل داستان بیاری و نیازهایی که تاپیک خواسته رو انجام بدی.

یکم داستانت کوتاه بود و زیادی سریع از وقایع گذشتی. با این حال اینجا متوقفت نمی‌کنم. لطفا در مراحل بعدی حتما این دو نکته رو رعایت کنم. اول این که هیچ جمله‌ای یا دیالوگی نباید بدون علائم نگارشی رها بشه در حالی که برای دو تا دیالوگ زیر فراموش کردی علامت نگارشی بذاری که اشتباهه:
نقل قول:
+آره خب

نقل قول:
_ریموس لوپین


اینو هم فکر کنم درست متوجه نشدی که رعایت نکردی، اما برای دیالوگ باید از علامت خط تیره "-" استفاده کنی و بعد یه اسپیس بزنی (فاصله بدی) و دیاگون رو بنویسی. یعنی به این شکل:

- آدرس کوچه دیاگون رو میخواستی؟

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در 1403/5/15 15:10:36
دلیل: ناقص بود
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در 1403/5/15 15:17:57
دلیل: ناقص بود
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/5/15 17:21:39
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/5/15 17:34:45
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: جمعه 5 مرداد 1403 21:22
تاریخ عضویت: 1403/05/05
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: شنبه 13 مرداد 1403 17:24
پست‌ها: 12
آفلاین
بارون نم نم میباره و من اصلا دوست ندارم خیس بشم .
پس قبل از شروع بارون خودمو به پاتیل درزدار میرسونم .
یه ساختمون قدیمی که چون ماگل ها هم میتونن ببیننش چیز جادویی زیادی نداره ، تا اینکه وارد بشی و اونجا هست که جادو اتفاق می افته.
در رو با دست فشار میدم ، دربا جیر جیر و صدای زیادی باز میشه و من وارد میشم ، چون چمدونم سنگین بود ترجیح دادم با خودم به این طرف و اونطرف نکشمش و همون جا ولش کنم .
اکثر صندلی ها خالیه و فقط چندتا اوباش که دور هم جمع شدن و شاید یکی دوتا جن که دارن مشروب میخورن ، هیچ کدومشون به درد من نمیخورن .
سرمو برمیگردونم و ناگهان دیزی رو میبنم دیزی کران ، که مثل همیشه یه گوشه دنج پیدا کرده و روزنامه اش رو جلوی صورتش گرفته .

اول از همه باید فکر کنم و یه موضوع عالی برای هم صحبت شدن باهاش پیدا کنم .
درسته که باهات هم صحبت شده ولی میدونم که به هیچ کدوم از حرفات گوش نمیده و فقط سرش تو کار خودشه .
پس باید یه موضوع عالی باشه تا کاملا حواسشو به من جمع کنه .
بهترین کار اینه که بهش یه شغل پیشنهاد بدم !
اره اره این عالی ترین چیزیه که میتونه دیزی رو به وجد بیاره .

با همون غرور همیشگی و یه کم شرارت که همیشه تو چشمام پیدا میشه به سمتش رفتم و صندلی کنارش رو کشیدم و نشستم پیشش .
انتظار داشتم حداقل نگاه کنه ببینه کیه که پیشش نشسته ولی اصلا اینطور نبود حتی یه اینچ هم تکون نخورد .
حالا اینجا بود که باید نقشه عالی خودمو پیش میبردم ، بدون هیچ حرف اضافی شروع کردم به صحبت با دیزی .

- یه شغل خیلی خوب برات سراغ دارم .

دیزی یه تکون ریز خورد و فقط بالای روزنامه اش رو پایین اورد ، نیم نگاهی به من کرد .

- علاقه ای ندارم .

باید میدونستم که فقط یه پیشنهاد خشک و خالی اونو از لاک خودش بیرون نمیاره .
این دفعه سعی کردم جمله ام رو عاقلانه تر انتخاب کنم .

- بلک هستم ، یولا بلک . یه شغل عالی با درآمد عالی برات سراغ دارم .

نمیدونم شنیدن اسم بلک اونو وادار کرد که روزنامه اش رو بزاره کنار یا اسم پول که اومد وسط ، در هر صورت من خوشحال بودم که اونو وادار به صحبت کردن کردم.

- خوشبختم خانم بلک ، داشتید میگفتید که کار ...

- اره زحمت زیادی نداره ولی درامد خوبی داره .

- بله بله سرتا پا گوشم .

- خدمتکار من باشن.

دیزی تا شنید که من چی گفتم با اخم و تخم و غرغری که زیر لب میکرد دوباره روزنامه اش رو باز کرد و جلوی صورتش گرفت .
کلافه شده بودم نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم تا بتونم از زیر زبونش حرف بکشم .
با گذشته ای که از دیزی میشناختم میدونستم که دوست داره تو جبهه سیاهی خدمت کنه ، البته نه این که در خدمت سیاهی نباشه ولی کیه که دوست نداشته باشه نزدیک به لرد سیاه باشه .
همینجا بود که فهمیدم باید از پیشینه ای که تو خانواده بلک در مورد خدمت به لرد سیاه داشتیم استفاده کنم .
این دفعه دیگه نمیتونست به هیچ عنوان دست رد به سینه ام بزنه و من میتونستم به هدف خودم برسم.

- میدونی که من یک بلک هستم

- خب

- باید بدونی خاندان بلک همگی در خدمت لرد سیاه هستن.

- چیز جدیدی نیست .

- میتونم جایگاه عالی پیش لرد سیاه برات دست و پا کنم.

دیزی لبه روزنامه رو پایین اورد و نیم نگاهی به من کرد .
مردد بود که الان باید چی بگه ، اینو میشد قشنگ از حالت چهره اش فهمید .

- مثلا چه جایگاهی!

- مشاور چطوره؟

میتونستم تصور کنم که الان روزنامه رو پایین میاره و دوباره صحبت رو از سر میگیریم ولی مثل اینکه دیزی از چیزی که فکر میکردم بیشتر خوشحال شد .
اینجوری میتونم توصیفش کنم که کلا روزنامه رو پرت کرد کنار و با چشمای درشت و قهوه ایش در حالی که دوتا دست اش رو حلقه کرده بود زیر چونه اش به من زل زده بود و نیشش تا بناگوش باز بود .
انگار واقعا چیزهایی که در موردش میگفتن درسته ، فقط باید فرد خاصش رو پیدا کنه ، اون موقع هست که حاضره اورست رو هم فتح کنه .

-کارت از همین الان شروع میشه ، چمدون من جلوی در هست ، نمیخوام خیس بشه . پاشو و اونو بیار اینجا.

- اول پول .

یه مشکل رو حل میکنی مشکل بعدی پیدا میشه .
من که نمیخواستم پولی به دیزی بدم حتی خدمتکار هم نمیخواستم . تنها چیزی که میخواستم آدرس کوچه دیاگون بود
کلافگی را در خودم حس می‌کردم، اما باید خونسردی‌ام را حفظ می‌کردم. به دیزی نگاه کردم و گفتم:

-دیزی، اگه آدرس کوچه دیاگون رو بدونی و بهم بگی، پول و شغل خوب هر دو برات جور میشه.

چشمان دیزی برق زد. کوچه دیاگون یکی از مکان‌های پررمز و راز و پر اهمیت بود و اطلاعاتی که درباره‌اش داشتم می‌توانست برای هر جادوگر مهمی ارزشمند باشد. دیزی نگاهی به من انداخت و پرسید:

-چرا دنبال کوچه دیاگون هستی؟

لبخند زدم و گفتم:

-کارهای مهمی دارم که باید انجام بشه. می‌دونم که تو می‌تونی کمک کنی.

دیزی کمی فکر کرد و بعد از چند لحظه گفت:

-باشه، آدرس رو بهت میدم، ولی اول باید مطمئن بشم که حرفت راسته. یه نشونه از وفاداریت به لرد سیاه بهم بده.
می‌دانستم که این آخرین شانس من است.

دست به جیبم بردم و از جیب داخلی لباسم یک مدال نقره‌ای کوچک که نشان خانواده بلک بود، بیرون کشیدم و به دیزی نشان دادم.

-این نشانه‌ای از خانواده بلک هست. ما همیشه به لرد سیاه وفادار بودیم و خواهیم بود.

دیزی به مدال نگاهی انداخت و سپس به من خیره شد. سرش را تکان داد و گفت:

-باشه، قبول دارم. کوچه دیاگون توی لندن، پشت خیابان چورینگ کراس هست. برای ورود بهش باید سه بار به آجر سوم از سمت چپ در دیوار پشت مغازه کت و شلوار فروشی بزنی. در باز میشه و می‌تونی وارد بشی.

نفس راحتی کشیدم و لبخندی زدم. بالاخره به چیزی که می‌خواستم رسیدم. چمدونم را برداشتم و به سمت در رفتم. قبل از خروج گفتم:

-دیزی، ممنونم. به زودی بیشتر با هم کار خواهیم کرد.

دیزی تنها لبخندی زد و سرش را تکان داد.
از پاتیل درزدار بیرون آمدم و در حالی که باران هنوز نم‌نم می‌بارید، به سمت خیابان چورینگ کراس به راه افتادم. ماجراجویی من تازه شروع شده بود و حالا باید به کوچه دیاگون می‌رفتم تا باقی نقشه‌ام را اجرا کنم.


----

یولا عزیز، اینکه پستتو با لحن اول شخص نوشته بودی خیلی کار جالبی بود... این موضوع که مستقیم افکارت از زبون خودت بیان می‌شد حس خوبی بهم می‌داد. امیدوارم این سبکو ادامه بدی و در آینده پستای بیشتری ازت بخونم.

شخصیت دیزی رو قابل قبول نشونم دادی و راضی بودم. دقت کردم علائم نگارشی رو هم نسبتا خوب رعایت کرده بودی. فقط لطفاً علائمت رو به کلمه قبلی بچسبون از کلمه بعدیش فاصله بده. یعنی این شکلی:


در رو با دست فشار میدم، در با جیر جیر و صدای زیادی باز میشه و من وارد میشم، چون چمدونم سنگین بود ترجیح دادم با خودم به این طرف و اونطرف نکشمش و همون جا ولش کنم.

همونطور که می‌بینی ویرگول رو به (فشار میدم) چسبوندم بعد یه فاصله گذاشتم و جمله بعدی رو شروع کردم.

یه نکته ظاهری دیگه هم اینکه سعی کن تا جایی که نیاز نشده بین توصیفاتت اینتر نزنی بری خط بعدی. سعی کن پاراگراف‌بندی کنی داستانتو به شکلی که هر پاراگراف موضوع خودشو دنبال کنه، وقتی هم موضوع عوض می‌شه دوتا اینتر بزنی و بری پاراگراف بعدی.

یه جاهایی هم متوجه شدم توی توصیفاتت لحنت کتابی می‌شد و یه جاهایی عامیانه. سعی کن اگر تصمیم می‌گیری توصیفاتت به شکل عامیانه نوشته بشه حتما لحن عامیانه رو تا ته پست حفظ کنی تا تغییرات لحن ناگهانی کیفیت نوشته‌هاتو پایین نیاره.

در کل خیلی خوب بود و مطمئنم با رفتن به مراحل بعدی و تمرین نکاتی که گفتم بهتر و بهتر می‌شی.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/5/5 22:55:00
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/5/5 22:59:49