-عا....

گوینده دیالوگ کمی خجالت کشید! معمولا سابقه نداشت بیش از یک نفر موقع صحبت کردنش بهش گوش بده!
-عا میشه به شومینه نگاه کنین؟
سر ها به سر جای اولش برگشت و پنه لوپه که حالا دوباره میتونست نفس بکشه چنتا کاغذ رنگی رنگی رو بالا گرفت!
-بیاین نقاشی بکشیم!
پنه لوپه که کمی اعتماد به نفس گرفته بود به سمت شومینه حرکت کرد و نقاشی هایی که توی دست داشت و بالا گرفت!
-عا پنه اینا چین؟:/
پنه لوپه کمی پوکر فیس شد! انتظار نداشت که ریونکلاوی های باهوش تا این حد با هنر آشنایی داشته باشن!
-عا... نقاشی دیگه! یه تصویر که روی کاغذ میکشن، میشه نقاشی...

همه بدجوری به پنه لوپه و نقاشی هاش نگاه میکردن! از دید یک ریونی کاغذی که جز عدد و حروف چیزی روش باشه بی مصرفه!
واقعا جای تأسف داشت که این هوش بالای ریونی جایی به دور از هنر پرورش داده میشد!
پنه لوپه که میزان علاقه رو میدید، شور و شعف و استقبال از ایده شو میدید، برگشت تا سر جاش بشینه!
-میشه یکم دیگه نگاش کنم؟

شومینه این حرف و زد و دستی از آتیشش بیرون آورد و گوشه ی کاغذ نقاشی شده ی پنه رو جلوی چشای سرخش گرفت!
ناگهانی خیلی یهوی شومینه بغض کرد و شروع کرد به جرقه پرتاب کردن!
-اینجااااا کجاستتتتت؟

پنه لوپه که محکم گوشه دیوار پناه گرفته بود با نگاهی وحشت زده پاسخ داد.
-اون فقط یه نقاشیه!

شومینه از جرقه زدن دست برداشت، اخه انتظار داشت که چیزی که توی نقاشی دیده واقعیت داشته باشه!
و همون طور که نقاشی مادر مرده و سوخته رو روی زمین می انداخت رفت توی لک!
-میدونستم یه همچین چیز زیبایی فقط تو نقاشی هاست!
کاش میتونستم به دنیای نقاشی ها برم و اونجا رو از نزدیک ببینم! ای خودااا! چرا من و شومینه افریدی؟

ریونکلاوی هایی که یا از جرقه های شومینه سوخته بودن یا زیر میز و پشت کاناپه پناه گرفته بودن به سمت نقاشی رفتن!
کل محتویات نقاشی یک عدد گل بود و یک پروانه! که توی چمنزاری سر سبز قرار داشت!
-عا... شومینه! درسته این نقاشیه! ولی...
سو با انگشت به بیرون از پنجره تالار اشاره کرد و ادامه داد:
-اون بیرون چیز هایی زیبا تر از یه گل پروانه میشه دید!
مثلا...
-شمال!

-عا.. اون که نه... ولی خب اره مثلا شمال!
شومینه از شنیدن صوبت های سو از حالت بعض و اندوه انبوهش در اومد! کمی باد کرد و بعد از چند ثانیه نفس نکشیدن به کلی ترکید!
-من میخوامممم برم بیروون!
-زرشک!
-پیاز!
-هویج!
شومینه که معنی نگاه هایی که بهش دوخته شده بود رو میفهمید کمی غر غر کرد، کمی جرقه زد، کمی تکون خورد و به ارومی از دیوار پشتش جدا شد!
دو تا پای فینگولی و خیلی کوچیک از زیر شومینه بیرون زد و دو تا دست داغ قرمز از تو اتیشش، زیر چشای گرد و قلمبه اش! منم میتونم راه برم!
نگاه معصوم، چهره ی ملتمس و غم مضاعفی که چشمای شومینه نشون میداد میتونست کافی باشع تا ریونی ها با حرف شومینه موافقت کنن!
-حالا کوجا میخوای بری؟:/
-شمال!
چند ساعت بعدتالار ریون با انبوهی از چمدون های باز و بسته ی ابی رنگ و فیروزه ای و بنفش و نیلی رنگ پر شده بوده و
کیلو کیلو لباس و لوازم ارایشی از در و دیوار و کمد میریخت!
-ضد افتاب من کوششش! گب مگه نگفتی پسش میدی پس چرا نیست!
سو لی که توی اتاق های تالار با عصبانیت دنبال گابریل میگشت شاهد سعی و کوشش فراوون ریونی ها برای چمدون بستن بود!
پنه لوپه کلا دو دست لباس داشت و یک باکس نوشابه ی شیشه ای رو به سختی توی چمدونش جا داده بود!
سوزانا و کردلیا از بین کلاه افتابی های قدیمی سو در حال انتخاب بودن! ولی از نگاه کردن به چمدوناشون میشد فهمید که البته جایی جز روی سرشون برای بردن چیزی دیگه ندارن!
روزیه یک تیکه از کتابخونه ی توی دیوار و کنده بود و سعی داشت توی چمدون بزرگش بچپونه!
-عا... درو میخوای فقط کتاباش و بر داری؟ فک کنم قفسه اش سنگین باشه برات!:/
-اومم... ممنون سو خیلی فکر خوبیه،وا... حالا چرا اینقد پریشونی؟
-گب! گب داره سر به سرم میذاره! ضد افتاب من و برداشته و گم و گور شده!
-خوابگاه پسرونه!
-اونجا چه غلطی میکنه... گَبببببب!
ویرایش شده توسط ریموند در 1399/1/24 19:52:38