جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
ارسال شده در: چهارشنبه 9 مهر 1399 21:15
تاریخ عضویت: 1392/03/24
تولد نقش: 1396/11/23
آخرین ورود: سه‌شنبه 5 فروردین 1404 01:17
از: م ناامید نشین.. بر میگردم!
پست‌ها: 416
آفلاین
ـ نمیشه. لعنت بهش. نمیشه! آخه چطوری هر دفعه تو می‌بری؟

تام با خستگی تمام تر این را گفت و کنار بقیه ی ریونکلاویی ها دراز کشید. درخت که تمام اعضای گروه را در بازی « شیر یا خط جادویی » برده بود، با غرور فراوان جلوی آن ها ایستـ.. البته خب درخت که نمی تواند تکان بخورد یا بشیند اما به هرحال ایستاده بود و شاخه هایش را به رخ ریونکلاویی ها می کشید.

ـ بهتون گفته بودم که. به این راحتیام نیست. اگه شیر جادویی بیاد من می برم، اگه خط جادویی بیاد شما می بازین. به همین سادگی. اگرم قراره زیر سایه‌م دراز بکشین، دو گالیون میشه. به هر حال زندگی خرج داره.

ـ

ریونکلاویی ها که از دست درخت سیاست‌مدار قصه که این روز ها در بورس جادویی هم خوب سود می‌کند کفری شده بودند، بالاخره جا به جا شدند و باناامیدی به سمت شومینه ی در حال خاموش شدن حرکت کردند. درخت با دیدن صحنه ی خاموش شدن شومینه، بسیار بسیار بسیار دلش لرزید و یادش آمد به هر حال وظیفه ی اکسیژن جادویی رسانی به این جادوگران را دارد و سرنوشت برایش اینگونه نوشته که کمک کن وگرنه شیره ی مادرت حلالت نیست و این حرف ها.

ـ حالا درختای این دشت رو که من پرزنت کردم توی بورس و شاخه زدم.. شما نگاه کن من یه هشت تایی اینور شاخه زدم یه هشت تایی اونور سر برج فیش واریزیم میاد. تازه به صورت پیامکی میاد که درختا رو قطع نکنیم. کار ما که خرید و فروش نیست. شما سه ماه اول میای محصولات شرکت رو استفاده می کنی بعد سه ماه اولین ویژن خودت رو تیک می زنی. توی سه سال به اون درآمد دلخواهت میرسی. وگرنه اگه این کار سود نداشت که من نمی اومد توی این شرکت مارکتینگ کار کنم که. همه چی قانونیه اینا مثل اون شرکت های مثلثی نیست.. آها نه ببخشید خط رو خط شد. خلاصه که بقیه درختا هم شاگردای منن همین برخورد رو دارن باهاتون. ولی اگه برین دشت بالاتر شــــاید یه درختی پیدا کنین دلش به رحم بیاد..

گل از گل ریونکلاویی ها شکفت و با تشکر از درخت عزیز قصه که خیلی هم دیالوگ گفت، حلقه ی اتحادی زدند تا چاره ای پیدا کنن. تام که بزرگ‌تر جمع [ ] بود، هم همه ی ریونکلاویی ها را خواباند و گفت:

ـ خب پس، قراره بریم دشت بالایی تا چوب پیدا کنیم. کسی ایده ای داره؟

ـ پرواز می کنیم می‌ریم دیگه. با جارو حتی.

ـ آخه چطوری با جارو می‌ریم جوزفین؟ این‌جا کلی مشنگ هست. ما رو می‌بینن اون موقع پروفسور مگ گونگال همه رو اخراج می‌کنه.

ـ مامانم همیشه می‌گفت یه وسیله ی مشنگی هست به اسم ماشین. مشنگا سوارش می‌شن باهاش اینور اونور می‌رن. شاید اسنورکک ها بتونن راهنمایی‌مون کنن.

همه با تعجب به لونا نگاه می کردند. اما اسم ماشین برای بیشتر آن ها آشنا بود. وسیله هایی ترسناک برای رفت و آمد مشنگ ها. برای همین تام با اصرار های فراوان جوزفین چوب جادویش را کشید و ماشینی احضار کرد.

ـ بفرمایید. اینم ماشین پراید نوک مدادی کف خواب مدل 92 دو تا لک روی کاپوت و یه تصادف جزئی خدمت هم تالاری های عزیز. در پناه روونا، آرام برانید.

و همه ی اعضای ریونکلاو که تا به حال از نزدیک پراید ندیده بودند با ترس به آن نزدیک شدند. به هر حال همین مدل 92 هم غنیمتی‌ست در بازار امروز و جایی پیدا نمی شود. لونا که بیشتر از همه با این وسیله آشنا بود، بقیه ی ریونکلاویی ها را راهنمایی کرد و بالاخره پنج نفر در عقب و سه نفر در جلو، با زور و فشار توانستند وارد این وسیله ی مشنگی شوند و تام هم که به سن قانونی [ ] رسیده بود و به هر حال ارشدی بود برای خودش، نشست پشت فرمان.

ـ این چیه؟

ـ این دنده‌ست جوزفین.

ـ خب این چیه؟

ـ این داشبورده جوز.

ـ این چیه؟

ـ این دفترچه ی راهنمای ماشینه. نگاه کن روش نوشته شاد بروید شادروان برگردید. این شعار این شرکت معروف ماشین مشنگیه.

ـ شادروان یعنی چی؟

ـ بسه جوز، بیا این AUX جادویی رو بگیر وصل کن به چوب دستیت یکم آهنگ گوش بدیم قبل از اینکه از همین پنجره پرتت کنم بیرون.

و جوزفین با این‌که هیچ ایده ای نداشت این وسیله ی جادویی چیست، اما چون دلش می خواست درون ماشین بماند و قابلیت های پراید جادویی را ببیند، ساکت شد و سیم جادویی را به چوب دستی اش وصل کرد تا ببیند چه می شود.
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در 1399/7/9 22:14:57
پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
ارسال شده در: یکشنبه 18 خرداد 1399 06:40
تاریخ عضویت: 1398/01/06
تولد نقش: 1398/01/07
آخرین ورود: سه‌شنبه 2 اردیبهشت 1404 18:28
از: تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
پست‌ها: 643
آفلاین
خلاصه:
شومینه‌ی تالار ریون حوصله اش سر میره. ریونی ها اول سعی می‌کنن با نشون دادن نامه هاشون سرش رو گرم کنن، اما موفق نمیشن. به طور اتفاقی یکی از دانش‌آموزا تصویر یه منطقه سرسبز رو نشون شومینه میده و اون هم هوس شمال می‌کنه. حالا ریونی ها توی شمال دنبال هیزم برای شومینه ان و پروفسور مگ گونگال هم دنبالشونه.
*-*-*-*


پنه لوپه، تام و ربکا گروهی سه نفره تشکیل داده بودند و به دنبال هیزم یا تکه ای چوب در جنگل های انبوه شمال انگلستان می‌گشتند.
- خسته شدم بابا. نوشابه هام روهم نیاوردم با خودم. اینجا هم که هیچی چوب نیست.

تام و ربکا به پنه لوپه ی نالان نگاه کردند. آنها نیز خسته شده بودند. تام نگاهی به دور و برشان انداخت.
- ما کجاییم؟
- خب معلومه جنگل.
- جنگل چی داره؟
- سبزه و اینا خب.
- نه به غیر از اون.
- حیوونای وحشی؟

تام نگاهی به ربکای پوکرفیس کرد. با هوش سرشار او بیست سوالی که هیچ، با چهل سوالی هم به جوابی نمی‏‎رسیدند.
- منظورم اینه جنگل درخت داره! دور و برتونو ببینین! همش درخته! چوب از چی میاد همین درختا!
- فهمیدم!
- چی رو؟
- از درختا خواهش می‌کنیم تا بهمون چوب بدن و بدیم به شومینه.

تام نگاهی به ربکا انداخت... فکر بدی به نظر نمی‌رسید. پس به سمت اولین درخت رفتند تا از او درخواست کمک کنند. بی خبر از اینکه درخت مذکور درختی بود سیاست مدار و بدون درخواست های عجیب و غریب تن به چوب از دست دادن نمی‌داد...
آروم آقا! دست و پام ریخت!
پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
ارسال شده در: پنجشنبه 1 خرداد 1399 04:56
تاریخ عضویت: 1399/02/30
تولد نقش: 1399/02/31
آخرین ورود: چهارشنبه 30 مهر 1399 16:02
از: کیف ارزشمندم دور شو!
پست‌ها: 93
آفلاین
شیلا که تازه از گشت زنی یواشکی ( به صورت نامریی )در تالار هافلپاف همراه با خواهرش تینا برگشته بود وارد تالار شد تا کمی استراحت که دید تالار خالیه و هیچ کس اونجا نیست ماتش برده بود و نمیدانست چیکار کنه ناگهان به فکرش رسید که نکنه جشنی چیزی توی مدرسه برگزار میشه و خودش جامونده پس به سرعت به سرسرای بزرگ رفت و اونجا رو هم خالی دید پس به تالار برگشت و به ذهنش رسید که خوابگاه ها رو بگرده شاید بقیه توی خوابگاه بودن پس اول از خوابگاه خودشون شروع کرد
_کسی اینجا نیست ؟

اما با فضای خالی رو به رو شد و دید چمدون دوستانش هم سر جاشون نیست پس رفت به خوابگاه بعدی اما این بار اول در زد
صدایی نشنید پس در رو باز کرد و این بار هم با خوابگاه خالی رو به رو شد این موضوع تا تمام خوابگاه ها ادامه پیدا کرد و وقتی بلاخره مطمین شد که همه بچه ها رفتن دید چاره ای نداره و باید این موضوع رو به یکی از اساتید بگه پس به سمت دفتر اساتید روانه شد
در زد صدای پروفسور مک گونگال رو شنید که گفت :
-بله؟
درو باز کرد و گفت :
_ام..با پروفسور فلیت ویک کارداشتم
-چه کاری؟
-خب فک کنم بهتره به خودشون بگم پروفسور
-خودشون بنا به دلایلی که نمیتونم بگم الان توی هاگوارتز نیستن.
-نیستن؟!
- من همین الان اینو گفتم دوشیزه بروکس
-اوه آره ببخشید
-حالا کارت با ایشون خیلی واجب بود؟
_بله خیلی
-نمی تونی به کس دیگه ای بگی؟
-من فقط اینو خوب میدونم که باید سریع به یکی از معلما بگم
-خب میتونی به من بگی
-خب...پروفسور موضوع اینع که هیچ کدوم از ریونکایی ها توی سالن عمومی نیستن!
-نیستن!؟
-نه پروفسور نیستن
-نیستن و تو این همه مدت داشتی با من سر این بحث میکردی که پروفسور فلیت ویک کجان! 10امتیاز از ریونکلا کم میشه
-
-خوابگاه ها رو دیدی؟
-بله دیدم پروفسور
-چمدوناشون اونجا بود؟
-نه نبود
-بریم تالار ریونکلا
-باشه پروفسور اما برای چی؟!
-برای این که ببینیم چجوری رفتن
-خب حتما غیب وطاهر شدن دیگه
-توی هاگوارتز هیچ کس نمیتونه غیب و ظاهر بشه
-چی؟!
-همینی که شنیدی
-اوه خب پروفسور اینجوری یه سوال پیش میاد اونم اینه که این جادو ممکنه توی قسمتی از قلعه خنثی بشه؟
-ممکنه این جادو توی یه قسمت به یه جادوی دیگه تبدیل بشه
-یعنی چی؟
-یعنی این که ممکنه باعث یه اتفاق عجیب توی اون مکان بشه در واقع با یه جادوی دیگه جایگزین بشه.خب حالا بگو ببینم تازگیا هیچ اتفاق عجیبی توی تالارتون نیفتاده؟
-چرا این اواخر میگفتن شومینه حرف میزنه و شروع کرده کاغذ هایی رو که بچه ها برای سوزوندن انداختن توش رو میخونه
-اونوقت این کاغذ ها چی بوده؟
-من نمیدونم من به خاطر امتحانا حوصله اینجور چیز ها رو نداشتم و داشتم درس میخوندم
خب دیگه داریم می رسیم

به در رسیدن و کوبه رو زدن
-اشیا گمشده کجا میرن؟

پروفسور مک گونگال کمی فکر کرد و گفت :
-به نیست ها میپیوندن

کوبه گفت:
-چه بیان زیبایی

و در باز شد و داخل شدن

-پروفسور
-بله؟
_حالا چجوری میخواین بفهمین که چجوری رفتن؟
-با توجه به چیزایی که گفتی اول باید امتحان کنیم و ببینیم که جادو خنثی شده یا نه
-چجوری؟
-سعی میکنیم غیب شیم و توی هاگزمید ظاهر شیم
-منم غیب و ظاهرمیکنین؟
-بله چون بهتره تو همرام باشی
-بله پروفسور اما اگه جادو هنوز کار بکنه چه بلایی سرمون میاد
-هیچ بلایی فقط همینجا میمونیم
-خب خوبه خیالم راحت شد
-خب تاحالا غیب و ظاهر شدی؟
-نه
-پس امیدوارم حالت بد نشه
-چرا باید حالم بد شه ؟
-الان میفهمی
-اوه باشه
-خب دستمنو بگیر
-بله پروفسور
و دست پروفسو مک گونگال را میگیره و وارد یک خلع شدن و پس از یک دقیقه دو باره تونستن نفس بکشن شیلا نفس نفس میزد اما حالش خوب بود

-خب انگار معلوم شد چجوری رفتن درسته پروفسور
-بله
-راهی وجود نداره که بفهمیم کجا رفتن ؟
- یه راه هست البته اگه شومینه رو هم با خودشون برده باشن

***


(اگه داستانو خراب کردم پست منو نادیده بگیرید )
ویرایش شده توسط شیلا بروکس در 1399/3/1 5:00:44
هیچکس حق نداره ازم دورش کنه!

"ONLY RAVEN"
پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
ارسال شده در: پنجشنبه 4 اردیبهشت 1399 15:41
تاریخ عضویت: 1398/07/24
تولد نقش: 1398/07/25
آخرین ورود: شنبه 4 شهریور 1402 13:31
از: از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
پست‌ها: 326
آفلاین
سو با سرعتبه سمت خوابگاه پسران رفت. اما در باز نمیشد. از پشت در گابریل را صدا میزد.
-گب؟ گــــــــــب؟ تو خوابگاه پسرا چیکار میکنی؟
-الان... الان میام!

گابریل در حالی که تی، الکل، اسید کلرید، اسید ضدعفونی کننده و بقیه وسایلش را از داخل اتاق بیرون میکشید، از خوابگاه بیرون آمد.

-تو اونجا چیکار میکردی؟
-داشتم وسایلی که اونجا قایم کرده بودم رو برمیداشتم.
-خب چی بودن مگه؟
-هیچی... اسید و مایع ضدعفونی کننده.
-خب باشه. کرم ضد آفتاب منو بده.
کرم ضد آفتابت دست من نیست.دست ربکاست.

سو به سمت ربکا رفت ولی بازهم به او گفت که کرم دست یک نفر دیگر است.

1ساعت بعد

-اه خسته شدم! گبی، کرم ضد آفتاب منو میدی؟
-باشه بیا بگیرش.

گابریل بعداز یک ساعت بازی دادن سولی کرم‌ش را برگرداند.

آن طرفت تر-کنار شومینه

-آماده شدین بچه ها؟ بیایین بریم.
-باشه ما همه آماده‎ایم.

همه ریونی ها دور هم جمع شدند و با یک حرکت دروئلا غیب و ظاهر شدند.

چند دقیقه بعد-شمال

-خب اینجا شماله شومینه. خوبه؟
-آره ولی من دارم... دارم خاموش میشم! برام هیزم بیارین!

ریونکلاوی ها با قیافه طوری به شومینه نگاه کردند ولی وقتی دیدند شومینه واقعا دارد گریه و زاری میکند، وارد جنگل های شمال شدند و دنبال هیزم گشتند.
Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡
پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
ارسال شده در: یکشنبه 24 فروردین 1399 19:47
تاریخ عضویت: 1398/01/14
تولد نقش: 1398/01/15
آخرین ورود: پنجشنبه 4 اردیبهشت 1404 14:36
از: میان قصه ها
پست‌ها: 331
آفلاین
-عا....

گوینده دیالوگ کمی خجالت کشید! معمولا سابقه نداشت بیش از یک نفر موقع صحبت کردنش بهش گوش بده!
-عا میشه به شومینه نگاه کنین؟

سر ها به سر جای اولش برگشت و پنه لوپه که حالا دوباره میتونست نفس بکشه چنتا کاغذ رنگی رنگی رو بالا گرفت!
-بیاین نقاشی بکشیم!

پنه لوپه که کمی اعتماد به نفس گرفته بود به سمت شومینه حرکت کرد و نقاشی هایی که توی دست داشت و بالا گرفت!

-عا پنه اینا چین؟:/

پنه لوپه کمی پوکر فیس شد! انتظار نداشت که ریونکلاوی های باهوش تا این حد با هنر آشنایی داشته باشن!
-عا... نقاشی دیگه! یه تصویر که روی کاغذ میکشن، میشه نقاشی...

همه بدجوری به پنه لوپه و نقاشی هاش نگاه میکردن! از دید یک ریونی کاغذی که جز عدد و حروف چیزی روش باشه بی مصرفه!
واقعا جای تأسف داشت که این هوش بالای ریونی جایی به دور از هنر پرورش داده میشد!

پنه لوپه که میزان علاقه رو میدید، شور و شعف و استقبال از ایده شو میدید، برگشت تا سر جاش بشینه!

-میشه یکم دیگه نگاش کنم؟

شومینه این حرف و زد و دستی از آتیشش بیرون آورد و گوشه ی کاغذ نقاشی شده ی پنه رو جلوی چشای سرخش گرفت!

ناگهانی خیلی یهوی شومینه بغض کرد و شروع کرد به جرقه پرتاب کردن!
-اینجااااا کجاستتتتت؟

پنه لوپه که محکم گوشه دیوار پناه گرفته بود با نگاهی وحشت زده پاسخ داد.
-اون فقط یه نقاشیه!

شومینه از جرقه زدن دست برداشت، اخه انتظار داشت که چیزی که توی نقاشی دیده واقعیت داشته باشه!
و همون طور که نقاشی مادر مرده و سوخته رو روی زمین می انداخت رفت توی لک!
-میدونستم یه همچین چیز زیبایی فقط تو نقاشی هاست!
کاش میتونستم به دنیای نقاشی ها برم و اونجا رو از نزدیک ببینم! ای خودااا! چرا من و شومینه افریدی؟

ریونکلاوی هایی که یا از جرقه های شومینه سوخته بودن یا زیر میز و پشت کاناپه پناه گرفته بودن به سمت نقاشی رفتن!
کل محتویات نقاشی یک عدد گل بود و یک پروانه! که توی چمنزاری سر سبز قرار داشت!
-عا... شومینه! درسته این نقاشیه! ولی...

سو با انگشت به بیرون از پنجره تالار اشاره کرد و ادامه داد:
-اون بیرون چیز هایی زیبا تر از یه گل پروانه میشه دید!
مثلا...
-شمال!
-عا.. اون که نه... ولی خب اره مثلا شمال!

شومینه از شنیدن صوبت های سو از حالت بعض و اندوه انبوهش در اومد! کمی باد کرد و بعد از چند ثانیه نفس نکشیدن به کلی ترکید!
-من میخوامممم برم بیروون!
-زرشک!
-پیاز!
-هویج!

شومینه که معنی نگاه هایی که بهش دوخته شده بود رو میفهمید کمی غر غر کرد، کمی جرقه زد، کمی تکون خورد و به ارومی از دیوار پشتش جدا شد!
دو تا پای فینگولی و خیلی کوچیک از زیر شومینه بیرون زد و دو تا دست داغ قرمز از تو اتیشش، زیر چشای گرد و قلمبه اش! منم میتونم راه برم!

نگاه معصوم، چهره ی ملتمس و غم مضاعفی که چشمای شومینه نشون میداد میتونست کافی باشع تا ریونی ها با حرف شومینه موافقت کنن!
-حالا کوجا میخوای بری؟:/
-شمال!

چند ساعت بعد

تالار ریون با انبوهی از چمدون های باز و بسته ی ابی رنگ و فیروزه ای و بنفش و نیلی رنگ پر شده بوده و
کیلو کیلو لباس و لوازم ارایشی از در و دیوار و کمد میریخت!

-ضد افتاب من کوششش! گب مگه نگفتی پسش میدی پس چرا نیست!

سو لی که توی اتاق های تالار با عصبانیت دنبال گابریل میگشت شاهد سعی و کوشش فراوون ریونی ها برای چمدون بستن بود!
پنه لوپه کلا دو دست لباس داشت و یک باکس نوشابه ی شیشه ای رو به سختی توی چمدونش جا داده بود!
سوزانا و کردلیا از بین کلاه افتابی های قدیمی سو در حال انتخاب بودن! ولی از نگاه کردن به چمدوناشون میشد فهمید که البته جایی جز روی سرشون برای بردن چیزی دیگه ندارن!
روزیه یک تیکه از کتابخونه ی توی دیوار و کنده بود و سعی داشت توی چمدون بزرگش بچپونه!

-عا... درو میخوای فقط کتاباش و بر داری؟ فک کنم قفسه اش سنگین باشه برات!:/
-اومم... ممنون سو خیلی فکر خوبیه،وا... حالا چرا اینقد پریشونی؟
-گب! گب داره سر به سرم میذاره! ضد افتاب من و برداشته و گم و گور شده!
-خوابگاه پسرونه!
-اونجا چه غلطی میکنه... گَبببببب!


ویرایش شده توسط ریموند در 1399/1/24 19:52:38
پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
ارسال شده در: یکشنبه 24 فروردین 1399 17:04
تاریخ عضویت: 1398/01/06
تولد نقش: 1398/01/07
آخرین ورود: سه‌شنبه 2 اردیبهشت 1404 18:28
از: تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
پست‌ها: 643
آفلاین
- حسش نیست!

شومینه ی تالار ریونکلاو این را گفت و دفترچه ی خاطرات ربکا را به گوشه ای پرت کرد.
ربکا باورش نمیشد، بدون هیچگونه درد و خونریزی شومینه خاطراتش را پس داده بود!
- مطمئنی؟
- نکنه میخوای خاطراتتو بخونم فرزند؟
- نه بابا! مرسی حتی!

شومینه خمیازه ی دیگه ای کشید.
- دلم یه کار هیجان انگیز میخواد!

ریونکلاوی ها با شنیدن صدای شومینه به سمتش برگشتند.
- میخوای باهم حملات و مشکلات مغولان رو بخونیم و تحلیل کنیم؟!
-
- میخوای بلندت کنم باهم پرواز کنیم؟

شومینه سرتاپای لینی را بررسی کرد.
- تا حالا به سایزت فکر کردی فرزند؟ شعله ی آتیش منم از قدت بلند تره!

لینی سرخورده شد و گوشه ای نشست.

- چیز دیگه ای برای سرگرم کردنم به ذهنتون نمیرسه؟

ریونکلاوی ها با نگاهی سرشار از "نه به مرلین" به شومینه خیره شدند.

- پس من این آبو میخورم و واسه همیشه خودمو خلاص میکنم!
- نه! من یه ایده ای دارم!

سرها به طرف فرد گوینده برگشت.
آروم آقا! دست و پام ریخت!
پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
ارسال شده در: پنجشنبه 10 بهمن 1398 17:07
تاریخ عضویت: 1398/07/24
تولد نقش: 1398/07/25
آخرین ورود: شنبه 4 شهریور 1402 13:31
از: از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
پست‌ها: 326
آفلاین
خلاصه:
شومینه‌ی تالار ریون حوصله اش سر میره. ریونی ها اول نامه های چو رو میدن شومینه بخونه ولی شومینه هم نامه ها رو میدزده. نامه‌های جرالد رو که خوند، ریونی ها میخوان نقشه بکشن ولی دختربچه‌ای دفترچه اش رو تو شومینه میندازه و...
*-*-*-*


شومینه درحالی که قهقه میزد، به ریونکلاوی های روبه رویش خیره شد.
-نوادگان روونا، بنشینید تا برایتان کمی داستان بخوانیم و بخندیم!

همه نشستند و به شومینه خیره شدند. ربکا کنار گابریل نشسته بود و تا میتوانست با آرنجش به او میکوباند.

-ها؟ چیه؟ چرا اینقد میزنی؟
-خب... میشه بگی اون سال اولی بیچاره کیه؟

گابریل به دفترچه خاطرات در شومینه نگاهی کرد. اسم دخترک روی آن بود ولی راحت خوانده نمیشد. پس گابریل نزدیک تر شد تا اسم او را بخواند.
-نفهمیدم اسمش چیه.

ربکا به شومینه نزدیک تر شد و سعی کرد اسم او را بخواند.
ربکا ملورین لاک وود
فرزند ملورین و ریچارد لاک وود
"هرگز یک فرانسوی، احساسات روزانه اش را به رخ کسی نمیکشاند.
بلکه آن را در دلش میسوزاند!"

تعجب کرد! اسم او؟ دفترچه او در شومینه و یا در دستان آن دختربچه چه میکرد؟
ربکا ایستاد. چیز عجیبی بود وقتی همه منتظرند شومینه متن های در دفترچه را بخواند، و کسی بایستد.

-چیزی شده؟
-اون دفترچه دست کی بود؟
-یه دختر سال اولی. چطور مگه؟
-اسمش چی بود؟ واسه چی دستش بود؟
-چیکارش داری مگه؟

ربکا دستانش را در هوا تکان داد وسعی کرد آرامشش را حفظ کند.
کافی بود ریونکلاوی ها بفهمند دفترچه او در دستان شومینه است، کارش تمام میشد!
از فردا باید خنده های آنهار ا تحمل میکرد! برای یک فرانسوی خیلی سخت خواهد بود. آن هم آنگونه که ربکا تربیت شده بود!
-هیچی... هیچی... مهم نیست.

ربکا نشست و شومینه صفحه دوم دفترچه را باز کرد.
یعنی کدام خاطره ربکا را باید میخواند؟
Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡
پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
ارسال شده در: سه‌شنبه 18 تیر 1398 01:35
تاریخ عضویت: 1398/02/01
تولد نقش: 1398/02/13
آخرین ورود: دوشنبه 26 آبان 1399 00:40
از: هاگزمید
پست‌ها: 41
آفلاین
ریموند با پشت دست اشک های ناشی از (خنده که چه عرض کنم) قهقهه های پیش از خدش بود را پاک کرد. و به لینی نگاه کرد. در کمال تعجب دید فردی با موهایی مشکی و عینکی زیبا و یه عالمه جلینگ بلینگ که به گردنش اویزون کرده بود، به ریموند خیره شده و درست پشت سر لینی ایستاده.
ریموند با نگاه اول فهمید که دختر نچدان ریزه میزه که همیشه جلوی دست پا است، قصد چه کاری را دارد. گویی او از همه جا بیخبر بود.

دختر سال اولی درحالی که دفتر خاطرات کهنه اش را دردست میفشرد به طرف شومینه میرفت.

از طرفی میراندا فلاکتون هم با نگاهی وحشت زده به دخترک چشم دوخته بود.

دخترک از همه جا بیخبر یکراست به طرف شومینه رفت و دستانش را دراز کرد تا دفترش را در اتش سوزان شومیخه پنهان کند و به دست ابدیت بسپارد.(چه جمله ای گفتم )

ریموند و میراندا هردو در زمانی مشخص به طرف دخترک و دفتر خاطراتش شیرجه ای ناگهانی زدند و نتیجه ی این شیرجه برخورد کله ی ریموند به دماغ میراندا شد.

میراندا با دماغی پر از خون به کمک ریموند راهی دفتر خانم پامفری شدند و دفتر به درون شوینه افتاد و دخترک مو مشکی، در اثر برخورد ریموند به او، به طرفی پرت شد.

اتش شومینه ناگهان گر گرفت و صدای خنده ای از ان بلند شد.
مثل اینکه شومینه سرگرمی دیگری پیدا کرده بود.
در این بین لینی و سو و جرالد که درحال فکر کردن برای رهای از دست این کارهای شومینه بودند، با دهان باز به شومینه که خط به خط دفتر دخترک را بلند بلند میخواند، نگاه کردند.
Ravenclow for ever
Hp
پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
ارسال شده در: چهارشنبه 12 تیر 1398 23:24
تاریخ عضویت: 1397/07/10
تولد نقش: 1398/03/27
آخرین ورود: چهارشنبه 31 خرداد 1402 02:56
پست‌ها: 24
آفلاین
شومینه_ خب دوباره شروع میکنیم نامه ی دوم : ماتیلدای عزیزم...
در همین حال جرالد با عصبانیت به سمت شومینه حمله ور شد و حاصل این حمله چیزی به جز چنتا سوختگی نبود روی دست و بازوی جرالد نبود

بعد از چند دقیقه که همه ارام گرفتند شومینه دوباره شروع کرد به خواندن نامه ها بچه ها اول میخندیدند ولی بعد از خوانده شدن چند نامه از جرالد و کریس کم کم ترسیدند که نفر بعدی خودشان باشند
برای همین گرد هم امدند و بدوند حضور شومینه یک جلسه خصوصی گرفتند.

هلن_خیلی عجیبه ما همیشه جلسه هامون را کنار شومینه میگرفتیم

سو _ولی ایندفعه نمیتونیم به شومینه اعتماد کنیم

لینی_ باید یک نقشه بکشیم تا دست از این کارها برداره

جرالد_ بعد از اینکه حسابی به نامه های ما خندیدید وحالا نوبت شما شد میخواین نقشه بکشین

همه میدونستند که اون ناراحته چون نامه های عاشقانه اش لو رفته برای همین چیزی نگفتند (که البته این از ریونیا بعید بود)

سو_ خب حالا نقشه چیه؟



Only Raven

cat and bock

پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
ارسال شده در: چهارشنبه 12 تیر 1398 17:59
تاریخ عضویت: 1398/04/08
تولد نقش: 1398/04/10
آخرین ورود: یکشنبه 5 مرداد 1399 19:34
پست‌ها: 53
آفلاین
همه چشم هایشان را بسته بودند و آرزو می کردند که نامه ی آن ها خوانده نشود.چند نفر زیر لبی از گناهان خود توبه می کردند و بقیه کلمات رکیکی را به سمت شومینه روانه می کردند.

-خب حاضرید؟
شومینه این را گفت و چند نفر از ریونی ها درجا سکته زدند.شومینه ادامه داد:
-این نامه برای جرالد ویکرز است.
صداهایی از سر رضایت و آسودگی سالن را پر کرد و فقط ویکرز بود که می خواست دار فانی را وداع بگوید که در همین لحظه سو دست او را گرفت و از این اتفاق جلوگیری کرد.جرالد در همان دوثانیه سکوت تمام نامه هایی که برای ماتیلدا توشته بود را در ذهن خود مرور کرد و هرلحظه پوست صورتش قرمزتر میشد.
شومینه گفت:
-جری فکر کنم این اولین نامت به خانم استیونز باشه.

جرالد تا حدودی خیالش راحت شد چون نامه های اول خیلی صمیمی نبود.
شومینه شروع به خواندن کرد و بچه های ریون هرلحظه مشتاق تر میشدن.
-ماتیلدای عزیز،این نامه را درحالی برای تو می نویسم که اشک هایم حتی برای یک لحظه ام به من فرصت نمی دهند.

شومینه نامه ی جرالد بخت برگشته را بالا گرفت تا همه جای قطره های اشک او را روی نامه ببیند.بعضی از بچه های ریون ایستادند تا بهتر ببیند و بقیه عینک های مطالعه شان را از رداهایشان بیرون آوردند.صدای خنده ی نه چندان آرام بچه ها این ایده را در ذهن ویکرز انداخت که بلند شود و درحالیکه داد میزند از سالن خارج شود. چشم هایش را بسته بود و به سختی نفس می کشید و از ته دل آرزو می کرد که کسی جادویی را رویش به کار می برد تا همان موقع آب شود و به داخل زمین برود.
شومینه ادامه داد:
-مطلبی هست که چند ماه است می خواهم به شما بگویم...

صدای فریاد کریس از ردیف دوم باعث شد که شومینه حرفش را نصفه بگذارد.ریموند از شدت خنده سرش را تکان داده بود و یکی از شاخ هایش به چشم کریس برخورد کرده بود.جرالد از فرصت استفاده کرد و صندلی نفر جلو را از پشت کشید و او را به روی زمین انداخت. و بدین ترتیب، هرج و مرج جای خود را به سکوت داد.


Cause I dont wanna lose you now Im looking right at the other half of me