ريگولوس جان...! به نظرت امكان اين كه اون سه تا توي اون وضعيت، اونطور شاد و شنگول باشن و با هم شوخي كنن، هست...؟!
____________________________
امّا سيرون سرش را به پايين انداخت، با تاسف سرش را تكان داد، و با لحني غمگين گفت:
"نه...ما نميتونيم اين در رو باز كنيم...چون اصلا نميدونيم چه جوري اين در رو بايد باز كرد...مطمئنم اينم مثل اون يكي، يه رمزي توي داره..."
سيوروس چوبدستي را به سمت در كوچك سنگي، كه قسمتي از آن كنده شده بود، و سطحش ناهموار بود و رويش كندهكاريهاي مبهمي انجام شده بود، گرفت و زيرلب چند ورد به زبان آورد، ولي هيچ يك پس از برخورد با سطح در، تغييري در آن ايجاد نكردند...
هواي درون آن محوطه سخت سرد بود، و سكوتي سنگين آنجا را فراگرفته بود...كسي چيزي نميگفت...فقط فكر ميكرد...فقط...
ناگهان صداي پارس وحشتناكي آمد...هر سه با چهرههايي وحشتزده كه از فرط سرما و ترس، مثل گچ سفيد شده بود، به نقطهي نامعلومي از راهرويي كه پشت سر گذاشته بودند، خيره شدند...و با وجود تاريكي، توانستند پيكر سگي وحشي را كه داشت در هرثانيه، مسافت زيادي را با دويدن طي ميكرد، و هيكلش حداقل سه برابر يك سگ معمولي بود، تشخيص بدهند...
خون در رگهايشان منجمد شد...سيوروس چوبدستي به دست، آمادهي مقابلهي سختي بود...سيرون روي زمين زانو زده بود، و داشت ميلرزيد...
ولي مايك، كه از هرسهي آنها ترسوتر بود، برگشت، و با پاهايش كه سست شده بودند، شروع به دويدن كرد...
دو ثانيه نشد، كه بدون اينكه متوجه شود چه اتفاقي افتاده، پايش به قطعه سنگي كه به دليل تاريكي متوجه وجود آن نشده بودند، و محكم با سر به در سنگي برخورد كرد...
فريادي حاكي از درد كشيد، و خون گرم را احساس كرد كه همچون رودي بر صورتش جاري شد...
چيزي را احساس نميكرد...فقط صداي فريادهاي مبهمي بود كه افكار توهم آميزاو را در هم ميشكست...صداي فريادهاي وحشتزده...صداي قدمها...صداي دويدن...گرما...گرماي موقتي......
چشمانش را باز كرد...احساس ميكرد سرش دارد منفجر ميشود...تصاوير اطرافش تيره و تار ميشدند...چند بار پلك زد، تا توانست سيرون و سيوروس را كه كنار او زانو زده بودند و همچنان به سگي كه نزديك ميشد، خيره شده بودند،تشخيص دهد...
سرش را بلند كرد، تا آخرین تلاشش را براي زنده ماندن بكند...و چيزي را ديد كه وحشت و شگفتي را در او دو برابر كرد..چيزي كه هيچ كدام از همسفرانش متوجه آن نشده بودند...
خوني كه از سر او جاري شده بود، اكنون داشت شكل ميگرفت...آري...شكل ميگرفت، و داشت به صورت يك مربع بزرگي كه تقريبا تمامي سطح در را پوشانده بود، مبدل ميگشت...پخش ميشد و شكل ميگرفت...
مايك دهانش را به فريادي باز كرد،ولي صدايي از گلويش خارج نشد...
اكنون، آن سطح خوني، موجدار شده بود...مانند آب دريا، داشت موج پيدا ميكرد، ميچرخيد و در محدودهي مربع حركت ميكرد...
مايك، با دستان يخزدهاش، دستان همسفران متعجبش را كه هنوز هم متوجه اين اوضاع نشده بودند، گرفت، و با هم به درون آن محوطهي خوني شيرجه زدند...
چرخش...چرخش....چرخشي بيپايان...سوز...سرما...باد...گذر زمان...
در مدتي به اندازهي يك ثانيه، با چشماني كه از شدت حيرت و شگفتي گشاد شده بود، خود را در تالاري يافتند كه كفش از مرمر سبز بود، ديوارهايش از سكوت، و سقفش از تاريكي...و...و...و هوايش سرماي آميخته به مرگ..........................................................
-----------------------------------------
رونان عزیز!
می گم من یه مدت نبودم به نظرم پستاتون خوب شده یا واقعا خوب شده؟!
پستت فوق العاده بود. هیچ ایرادی نمی تونم ازش بگیرم.فضاسازیش خیلی خوب بود.توصیفاتش هم عالی بودن.با اینکه دیالوگ نداشت ولی خسته کننده نبود و آدم رو هم جذب می کرد.خیلی عالیه اگر قرار باشه نمره بدم 97 از 100! اون سه درصدشم به قول نارسیسای عزیز به خاطر ایرادات نامرئیه!
تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که چرا دیالوگ رو توی " " گذاشتی؟برای این نوشته بد نبود ولی توی نوشته های بلند چشم رو خسته می کنه.
موفق باشی
پیتر پتیگرو.........ناظر انجمن!رونان نویسنده برتر هفته دوم بهمن ماه !