هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۴
#33

دنیل واتسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۵۹ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
از فراسوی مرزهای پنهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 162
آفلاین
_ نه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ........... این نهایت بی رحمیه ، تو نباید بری ، همش تقصیر منه .
او جسد خونین و بی رمق جوزف را در آغوش کشید و از سر خشم مشتی بر زمین خون آلود زد و فریاد بر آورد :
_ لعنت به هر چی اژدها و جادوئه !

اشک هایش بی وقفه پرده ی پلک ها را می شکافتند و بر گونه اش می لغزیدند .
هزاران هزار اگر را در ذهنش حلاجی می کرد . اگر هرگز جوزف را ندیده بود ، اگر با او به این سرزمین مرگبار پا نمی گذاشت ، اگر سرنوشت این گونه رقم نمی خورد ......
اما دیگر هیچ یک معنایی نداشت .
در جادوی پلیدی گرفتار آمده بودند بی آن که بخواهند . عزیزترین دوست خود را از دست داده بودند بی آن که بخواهند و سرنوشتشان با ریسمان ظلمت گره خورده بود بی آن که بدانند .
سیرون و سیوروس اندوه و حزن مایک را درک می کردند ولی مهم تر از آن می دانستند که حتی اگر بخواهند دیگر راه بازگشتی وجود ندارد و چاره ای ندارند جز آن که راه را در پیش گیرند و ببینند دست تقدیر چه چیز را برایشان رقم خواهد زد .
هرچند آنان قلب آکنده از غم مایک را نداشتند ولی باز هم به جوزف دل بسته بودند و می خواستند آخرین خواسته ی جوزف را بر آورده کنند .
مایک همچنان بر پیکره ی جوزف اشک می ریخت و زمین و زمان را به باد ناسزا و نفرین گرفته بود .
سیرون چند قدمی جلو تر رفت و دستش را بر شانه ی مایک گذاشت تا نشانی از همدردی را نوید دهد .
_ جوزف مرد بزرگی بود ....... این واقعا وحشتناکه که این جوری بمیره ما ......
_ من انقام خون جوزفو از این لعنتیا می گیرم ...... رم ..... رم !
صدایش در فضای تالار طنین انداز شد .
_ جوزف لیاقت بیش از اینارو داره ....... کشتن موجودات کثیفی مثل اینا جوزفو خوشحال نمی کنه ........ اون همیشه اهداف بزرگی داشته . تو باید هدف بزرگشو عملی کنی . منظورم اون اژدهائه .
مایک با چشمان سرخ و کبودش نگاهی حاکی از نفرت و شرم به وی کرد .
سیرون بیش از این دهان به سخن نگشود و سر به زیر افکند . شاید قدرت تحمل نگاه پرمعنای مایک را نداشت . قطره اشکی درخشان به آرامی گوشه ی چشمش را نوازش کرد .
سیوروس برای رهایی از جو حاضر گفت :
_ حق با سیرونه مایک ، حالا که تا این جا اومدیم باید بقیه راهو هم باید بریم ...... این اون چیزیه که جوزف می خواست .
_ بریم ...... شما از دوستی ، از احساس شرم چی می دونین . اگه من اونو به این جا نیورده بودم اون الان زنده بود . اون به خاطر من مرد همش تقصیر منه . منم ....
سیرون که زودتر از مایک متوجه تصمیم شومش شده بود دشنه ی خونین رها شده روی زمین را از دسترس مایک دور کرد .
_ تو می خوای با کشتن خودت چی رو ثابت کنی . با این کارت هیچ کمکی به جوزف نمی کنی . فقط به همه ثابت می کنی که آدم فوق العاده ضعیفی هستی .
_ من ضعیف نیستم .
سیوروس که دریافته بود سیرون تصمیم دارد با این روش مایک را راضی کند تا راه را ادامه دهند گام به میدان مباحثه نهاد .
_ چرا هستی . تو قدرت رویارویی با حقیقتو نداری .
_ حقیقت اینه . حقیقت اینه که انسانی باید بی گناه کشته بشه . انسانی به خاطر اشتباه دیگری تباه بشه . آره اگه حقیقت اینه . من قدرت مقابله باهاشو ندارم .
صدای آنان در فضای خالی از غیر تالار جنجالی به پا کرده بود .
_ بهتره این بچه بازیا رو کنار بذاری مایک! تو با موندنت تو این جا کاری از پیش نمی .....
اما چیزی نا معلوم مانع از ادامه این جروبحث شد .
___________________________________________
من هیچ وقت زیر قولم نمی زنم .

===================
دنيل عزيز!
تشبيهاتي كه به كار برده بودي خيلي زيبا بودن.در ضمن خيلي بجا هم استفاده شده بودن!نوشتت خوب بود....البته كمي فاقد هيجان بود ولي براي ادامه ي پست رونان خوب بود.
فقط اگر سعي كني از ميزان " ادبي " بودن نوشتت كم كني بهتر مي شه.بعضي از كلماتت خيلي سنگين بودن و به نوعي با بقيه ي نوشتت تضاد داشتن!

موفق باشي
پيتر پتيگرو........ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۴ ۲۳:۰۹:۲۸

[size=medium][color=3333FF]هر انسانی آنچه را که دوست دارد نابود می کند !
بگذا


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ جمعه ۱۴ بهمن ۱۳۸۴
#32

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
تالاري كه در آن قرارداشتند، بسيار بزرگتري از آن چيزي بود كه تصورش را مي‌كردند...با وجود اينكه انتهاي راهرويي كه در آ قرار داشتند، از آنجا ديده مي‌شد، و لي هم از نظر پهنا و طول، هم از نظر ارتفاع بسيار بزرگ بود...ديوارهايش را رنگ سفيد خيره‌كننده‌اي پوشانده بود، و زمين كه از سنگ سخت و سياه بود، تا حدود زيادي ليز بود و از شدت تميزي، برق مي‌زد...
براي لحظه‌اي، هر سه به طور نشسته خشكشان زد...اين بار اولي نبود كه تالاري به اين زيبايي مي‌ديدند، ولي اين تالار بيشتر بوي مرگ را در خود حبس كرده بود...
بوي خطر و مرگ، ذرات هواي بسيار سرد تالار را پوشانده بود...مي‌دانستند كه هنوز درون آن غار نفرين شده اند، ولي اينجا بسيار روشن‌تر و زيباتر از قسمت آن طرف در بود...
به آرامي، و با پاهايي كه از سر ناتواني سست شده بود، آرام‌آرام بلند شدند، و تعادلشان را به دست آوردند...
مايك كه با چشماني وحشتزده داشت محيط اطرافش را بررسي مي‌كرد، زيرلب گفت:
-خب...حالا بايد...بايد چي كار كنيم...؟
سيوروس كه اصلا حال و حوصله‌ي اين سوال‌هاي مسخره را نداشت، در حالي كه به جلو خيره شده بود، از ميان دندان‌هايي كه روي هم فشرده مي‌شد گفت:
- خب معلومه كه بايد به راهمون به جلو ادامه بديم...
و قبل از اينكه نظر همسفرانش را بپرسد، با قدم‌هاي قاطع و مصمم به راه افتاد...سيرون و مايك هم كه مي‌دانستند چاره‌اي جز راه رفتن ندارند، به دنبال او به راه افتادند...
سرما، سرما به معناي واقعي بود...هوا واقعا سرد بود و تا مغز استخوان را مي‌لرزاند...
سكوت، سكوت محض بود...و فقط تنها چيزي كه آن را مي‌شكست، صداي قدم‌هاي آنان بود...
سرانجام چه بود...؟ مطمئنا چيزي كه به خاطر آن پا به اين غار مخوف گذاشته بودند، بسيار باارزشتر از چيزي بود كه بتوانند تصورش را بكنند...ولي آيا ارزش اين خطرات را داشت...؟ اصلا جوزف كجا بود...؟ چگونه بايد دوباره اژدها را پيدا مي‌كردند...؟
اينها سوالي بودند كه ذهن هرسه را اشغال كرده بودند، ولي هيچ يك جوابي حتي براي يكي از آن سوالات نداشتند...هيچ كدام...
آن‌قدر رفتند تا توانستند چهارچوبي ر به طلا مزيين شده بود، و به محيطي ديگر مي‌رسيد، برسند...ولي وقتي به چهارچوب در نزديك شدند، چيزي را ديدند كه نهايت وحشت را از ديدنش داشتند...
آري...زمين محيط آن طرف چهارچوب،با خون مزيين شده بود...استخري از خون انسان...باور كردني نبود...
هرسه ناله‌اي از سر وحشت سر دادند...
سيرون، با صدايي كه از فرط ترس و وحشت، به زور از گلويش خارج مي‌شد، گفت:
- اين همه...همه خون از كجا مي‌...مي‌تونه اومده باشه...؟
ولي هيچ يك از دوستانش جوابي براي سوال او نداشتند...اين هم يك سوال ديگر كه به افكار آنها اضافه شد...فقط اين سوال يك تفاوت اساسي با سوالات قبلي داشت...و آن اين بود كه جواب اين سوال، در محيط آن طرف چهارچوب نهفته شده بود...
وقتي هرسه، در كنار هم ، با گام‌هايي لرزان پا در محيط آن طرف گذاشتند، چيزي را ديدند كه در اين موقعيت اصلا انتظار ديدنش را نداشتند...
در وسط اتاق نسبتا بزرگي كه در آن قرار داشتند، اتاقي كه با مشعل‌هايي در فاصله‌هاي مساوي از يكديگر روشن شده بود، و گويي مرزي جادويي آن را از تالار قبلي جدا مي‌كرد، و كفش را سنگ‌هايي با سطوح ناهموار و سرخ از خون پوشانده بود،درست در وسط آن اتاق، روي سكويي ساخته از گچ، پيكري قرار داشت...
سيرون چشمانش را بست، و فريادي از سر وحشت سرداد...جسد...؟
سيوروس يك قدم به عقب رفت و رويش را برگرداند...
اما تنها كسي كه پي به موضوعي كه باعث خوشحالي بيش از حد آنها مي‌شد، برد، مايك بود...
مايك درحالي كه داشت به طرف سكو مي‌دويد، فرياد زد:
-جوزف...!
با شنيدن اين كلمه، سيرون با چشماتني وحشتزده و در عين حال خوشحال، سرش را بلند كد و با تعجب به پيكر خيره شد...سيوروس هم عمل مشابه را انجام داد...
آري...پيكر متعلق به جوزف بود...و...و بالا و پايين مي‌رفت...پس او زنده بود...
مايك بالاي سر جوزف رسيد، و آرزو كرد هيچ‌وقت با او مواجه نشده بود...
صورت و رداي او كاملا سرخ شده بود...از دهانش خون ميامد، و زخم‌هاي عميقي در سراسر بدنش ديده مي شد، و دستان خيس ازخونش با زنجيرهايي زنگ‌زده، به سكو بسته شده بود...
مايك با ديدن او به اين حالت، جيغي از سر حيرت و غم زد، و قدمي به عقب برداشت...چرا او به اين سرو وضع در آمده بود...؟
جوزف، با شنيدن صداي او، چشمان بي‌رمقش را باز كرد، و وقتي مايك را دركنارش ديد، برقي از شادي در چشمانش به وجود آمد...
با صدايي كه به زور از گلويش درميامد و بسيار دردآلود بود، گفت:
- مايك...! تويي...؟! آه...! مي‌ترسيدم قبل...قبل از مرگم، ديگه نبينمت...!
مايك خواست به او بگويد كه او زنده خواهد ماند، ولي نه خودش مطمئن بود، نه جوزف چنين اجازه‌اي به او داد...او ادامه داد:
- ببين مايك...ديگه ...ديگه آخر خطه دوست عزيز...دارم مي‌ميرم...و دوست...دوست دارم قبل از مرگم، به...به حرفام خوب گوش بدي...!
مايك باز خواست چيزي بگويد، اما اشك‌هايش زودتر جاري شدند و بغضش هم اين اجازه را نداد...
جوزف ادامه داد:
- رفيق...تو بايد به اون...اون دو دوستمون كمك...كمك كني تا به هدفتون برسين...وگرنه...وگرنه رضايت منو نخواهي داشت...
آهي از درد كشيد، و ادامه داد:
- نترس...نگران نباش...غصه‌...غصه‌ي من رو هم نخور...من خوشحالم كه دارم مي‌ميرم...جسدم...جسدم رو هم همينجا رها كن...قراره اون موجودات...موجودات امشب منو بخورن...
بعد، سرش را به سمتي ديگر چرخاند،و ادامه داد:
- مطمئنم اژدها حالا...حالا توي غاره...به راهتون ادامه بدين...بهش مي‌رسين...
بعد، دستش را بلند كرد، دست لرزان مايك را گرفت، به چشمان اشك‌آلود او خيره شد، و گفت:
- خب ديگه...موفق...موفق باشين...! خدا...خداحافظ...
لبخندي تلخ بر صورت خونينش نقش بست، چشمانش بسته شد...دستش از دست مايك رها شد...و...و آخرين نفسش را كشيد...سپس، همچون مجسمه‌اي سرخ رنگ، ساكت شد و به همان حالت ماند.......
___________________________
پيتر جان...واقعا ببخش...خب بايد بلند مي‌شد تا تاثيرش بيشتر ميشد...خيلي تلاش ميكنم تا ديگه بلند نشه...فعلا اين رو لطفا پاك نكن...!!!
------------------------
رونان عزيز!
خب قطعا دور از انصافه اگر بخوام همچين پستي رو پاك كنم!
خيلي قشنگ و تاثير گذار بود.توصيفاتش از همون اول تا آخرش خيلي عالي بود و فضاسازيش هم حرف نداشت.فقط كاش سعي مي كردي از كلمات متنوع تري استفاده كني تا باعث ايجاد تكرار نشه.البته ويرايشش هم يكمي ناجور بود كه درست كردم.
ولي خيلي نوشته ي خوبي بود آفرين!
اميدوارم بازم شاهد همچين پست هايي باشم!

موفق باشي
پيتر پتيگرو..........ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۵ ۱۲:۵۰:۲۳

تصویر کوچک شده


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۰:۵۵ جمعه ۱۴ بهمن ۱۳۸۴
#31

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
اسکلت ها یکی پس از دیگری در آستانه در ظاهر میشدند و در حالی که دستهایشان را برای آنها باز کرده بودند آرام آرام به آنها نزدیک میشدند .
هر سه آنها با چوبدستی های آماده آرام عقب عقب میرفتند تا اینکه سرانجام به دیوار پشت سرشان رسیدند و رو در روی اسکلت ها قرار گرفتند .
سیوروس که در وسط مایک و سیرون قرار داشت فریاد زد :
_ اینا قربانیان این قصر هستند میخوان از موفقیت ما جلوگیری کنن !
سیرون با صدای جیغ مانندی گفت :
_ حالا باید چی کار کنیم !؟
اسکلت ها همچنان به آنها نزدیک میشدند به طوری که یک حلقه نیم دایره بر دور آنها تشکیل داده بودند . اما در کمال تعجب و شگفتی کلید موفقیت آنها در دست سیرون قرار داشت ! آرم اژدها به طور شگفت انگیزی از خود نور عجیبی ساطع میکرد که چشم را میزد .
سیرون و سیوروس و مایک برای لحظه ای به آرم اژدها که در دستان سیرون بود چشم دوختند . سپس هر دوی آنها به طور غریزی دستشان را روی آرم گذاشتند و با این کار نور آرم چند برابر شد .
لحظه ای تصویر قصر و اسکلت ها متوقف ماند سپس همگی آنها برای بار دوم احساس کردند که گرفتار گردابی شدند . آنها میچرخیدند و پایین میرفتند . پایین و پایین تر !! تا اینکه سرانجام روی زمین سردی فرود آمدند .
بلافاصله هر سه آنها از روی زمین بلند شدند . آنها به طرز شگفت انگیزی به همان غاری برگشته بودند که در آنجا دومین در سنگی قرار داشت و آن موجود سگ مانند همچنان از فاصله دور به سمت آنها میامد . انگار که در این بین هیچ وقفه ای به وجود نیومده بود و آنها همین چند لحظه پیش بود که از راهروهای متعدد خودشان را به آنجا رسانده بودند !!!
اما آنها نشان را با خودشان داشتند و این تنها راه موفقیت آنها بود .
سیوروس در حالی که با چوبدستی آماده اش آن موجود سگ مانند رو هدف گرفته بود فریاد زد :
-بجنب سیرون در رو باز کن !!! بجنب !
سیرون با دستپاچگی به سمت در سنگی بزرگ رفت و روی کنده کاری های آن نگاهی انداخت . محل آرم دقیقا در جلویش مشخص شده بود .
دقیقا در وسط در سنگی قسمت فرو رفته ای درست به اندازه آرم اژدها وجود داشت و دور آن نیز با حروف غریبی کلمات عجیبی نوشته شده بود .
آن موجود همچنان به آنها نزدیک میشد سیوروس و مایک به سمت آن موجود طلسمی را فرستادند اما طلسم پس از برخورد با موجود کمانه کرد و به سمت خودشان برگشت و آنها با دستپاچگی در مقابل طلسم خودشان جا خالی دادند !!!
دیگر تنها امیدشان سیرون بود ! مایک و سیوروس با هم فریاد زدند :
- بجنب !!!
سیرون بیش از آن نمیتوانست صبر کند او با عجله با دستان لرزانش آرم را در جای مخصوصش بر روی در قرار داد . بلافاصله برای بار دوم زمین شروع به لرزیدن کرد ! اما اینبار این لرزش بسیار شدیدتر بود به طوری که هر سه آنها تعادلشان به هم خورد و زمین خوردند ! حتی آن موجود نیز در حالی که فاصله ای با آنها نداشت زمین خورد !
لرزش زمین بسیار شدید بود و قدرت ایستادن را از همه آنها گرفته بود ! کم کم از سقف داشت سنگ ریزه هایی میریخت ! گویی غار در حال خراب شدن بود !!! اما در سنگی نیز آرام آرام داشت به بالا میرفت و حالا در زیر آن یک متر خالی شده بود و فضای سیاهی پدید آمده بود . سیرون با زحمت و مشقت با تکیه به دیوار از زمین بلند شد و نشان را از روی در سنگی برداشت بلافاصله لرزش متوقف شد!
سیرون که میدانست تا چند لحظه دیگر در دوباره بسته میشود فریاد زد :
-حالا !!
هر سه آنها بدون معطلی به زیر در شیرجه رفتند و از لای آن رد شدند !
آن موجود نیز دوباره از سر جایش بلند شد تا به تعقیب خود ادامه بدهد اما وقتی که به در رسید دوباره زمین شروع به لرزیدن کرد و در بزرگ سنگی با صدای ترق بلندی بسته شد و آن موجود اهریمنی در پشت در بافی ماند !!!
اما در این میان سیرون و سیوروس و مایک موفق شده بودند که مرحله دوم را با موفقیت بگذارند و حال در محیط کاملا متفاوتی قرار داشتند.....!!!

....................
بليز عزيز!
نوشتت خوب بود.در واقع فضاسازي خيلي خوبي داشت و توصيفاتشم قشنگ بودن.خيلي طولاني نبود پاراگراف بندي خوبي داشت و غلط املايي هم نداشت.
خوبه كه داستان رو با عجله جلو نبردي هر چي كند تر پيش بره بهتره!

موفق باشي
پيتر پتيگرو.........ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۵ ۱۲:۴۰:۰۵



Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۴
#30

دنیل واتسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۵۹ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
از فراسوی مرزهای پنهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 162
آفلاین
مایک در حالی که قطعات به ظاهر پازل روی میز اول را جا به جا می کرد گفت :
_ خب بهتره برای از دست ندادن وقت هر کدوممون رویه کدومش کار کنیم تا بعد ببینیم چی میشه .
سیرون و سوروس بی هیچ اعتراضی کار را از سر گرفتند .
مایک مثل کودکان ماگلی که سعی دارند مسائل ریاضی را حل کنند دستش به زیر چانه زد و سعی کرد اشکال را در کنار هم قرار دهد ولی هر بار که موفق می شد به طریقی آن ها در کنار هم بچیند شکلی مغموم و بی مفهوم حاصل می گشت .
سوروس با آن که تا به حال معجون های بسیاری ساخته بود با تعجب به موادی که در مقابل خودش می دید ، چشم دوخته بود . گویی به دنبال پاسخ پرسشی نا معلوم می گشت .
سیرون از دو نفر دیگر موفق تر می نمود ، چون حداقل او می دانست چه چیز را باید بسازد . تقریبا توانسته بود تار را کامل كند . آخرین سیم را نیز در جای خود نصب کرد . شادمان از موفقیت خود به حاصل تلاشش می نگریست . اما سوروس و مایک از موفقیت وی بی اطلاع بودند .
سیرون برای آن که یارانش را غافل گیر نماید ، به آرامی کوک را بر داشت . تار را کوک کرد اما ......
بی آن که حتی یکی از انگشتانش با تارها برخورد کند تار خود به صدا آمد .
صدای لطیف و زیبای زنانه ای ترانه ای را نجوا می کرد :
_زندگی زیباست !
زندگی مجذور آینه است !
زندگی گل به توان ابدیت !
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما !
زندگی هندسه ی ساده ی تک نفس ماست !
زندگی زیبا.....
تار بی وقفه این ترانه را تکرار می نمود .
سوروس خشمی به چهره گرفت و گفت :
_ اینم تو این وضع وقت گیر آورده ها .
مایک در حالی که شادی محسوسی در چهره اش موج می زد از پازل چشم بر داشت و گفت :
_ نه ...... این راز پازله !
سیرون در حالی که سعی می کرد با نگاه به سوروس در سرگردانی وی شریک گردد گفت :
_ منظورت چیه ؟
مایک به قطعات پازل اشاره کرد و گفت :
_ ببینین این شعر داره با زبون بی زبونی دستور ساختن پازلو میده ..... یعنی فکر کنم این طوری باشه .
سپس با نا امیدی به قطعات پازل نگاه کرد و با صدایی که شور و هیجانش تحلیل می رفت ادامه داد :
_ امتحانش که ضرری نداره .
تار همچنان ترانه ی خود را تکرار می کرد .
_ زندگی گل به توان ابدیت !
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما !
سیرون و سوروس نیز که اندکی از مفهوم سخنان مایک را دریافته بودند دور میز اول جمع شدند .
مایک شروع کرد .
_ خب اون میگی زندگی زیباست . فکر نمی کنم الان مفهوم خاصی داشه باشه ولی بعدش میگه زندگی مجذور آینه است . اگه درست بگم مجذور یعنی یه چیزی رو به توان 2 برسونیم .
سوروس :
_ خیلی نا مفهومه ،آینه در آینه داشته باشیم !
مایک مثل کسانی که جرقه ای در ذهنش زده باشد گفت :
_ خودشه ! آینه در آینه !
مایک به سمت قطعات پازل بازگشت . روی میز دو قطعه آب رنگ بیضی شکل وجود داشت . آن ها را روی هم قرار داد . ناگهان دوقطعه با هم آمیختند و شکل در ورودی همان جایی را که در آن قرار داشتند تشکیل دادند .
هر سه با تعجب به شکل نگاه می کردند .
سیرون با صدایی که ندای حیات می بخشید گفت :
_ عالیه ..... ما باید همین جارو به صورت غیر مستقیم درست کنیم .
_ خب بهتره کارو ادامه بدیم ....... زندگی گل به توان ابدیت !
سوروس در حالی که نفرت وجودش را فرا گرفته بود گفت :
_ از این که مثل بچه ماگلا بشینم و به این کارای مسخره بپردازم متنفرم .
سیرون :
_ ولی این تنها راه زنده موندن خودمون و نجات جوزفه .
مایک که سعی می کرد به جروبحث آن دو خاتمه دهد ادامه داد :
_ گل به توان ابدیت . کاملا مشخصه . ابدیت مرگه . خب ما تا حلا چند بار مرگو پشت سر گذاشتیم .
سوروس که به نظر می آمد نا خواسته به ماجرا علاقه مند شده گفت :
_ احتمالا منظورش مراحلیه که انجام دادیم . ما الان تو مرحله دومین .
_ پس یه بار مرگو پشت سر گذاشتیم .
مایک یک قطعه مربع سرخ رنگ برداشت و در کنار شکل گذاشت .
میز اول و دوم ظاهر شدند .
مایک :
_ خوبه ....... ضرب زمین در ضربان دل ما . از این راحت تر نمیشه . سیرون نبض منو میگیری !
سیرون نگاهی به ساعت روی دستش انداخت :
_ 60
مایک با کمک سوروس 60 قطعه قهوه ای رنگ را جدا کرد .
پازل تقریبا کامل شده بود فقط میز اول باقی مانده بود .
سیرون این دفعه از مایک پیشی گرفت :
_ هندسه ی تک نفس ماست . دم ما با بینی و بازدممون با دهن انجام میشه یعنی یه مسیر بیضی شکل .
آن ها قطعات باقی مانده را به صورت یک بیضی در کنار هم قرار دادند و اتاق کامل گشت .
ناگهان تصویر به کلی محو شد و جای خود را به یک متن داد .
سوروس با هیجان :
_ دستور العمل ساختن معجون !
سوروس معجون را ساخت .
مایع کدر نیلی رنگی به دست آمد .
_ حالا چی کار کنیم .
هر سه دور پاتیل حلقه زده بودند . مایک کمی سرش را جلو تر آورد هنوز از زخم سرش خون به آرامی به بیرون می لغزید .
قطره ای خون در معجون چکید . سرخی همچون گرداب در نیلی محو می گشت . کم کم همه ی معجون بخار شد و در انتهای ظرف فقط آرم سر یک اژدهای سرخ باقی ماند .
_ اینم همون چیزیه که می خواستیم . آرم دوم .
صدایی پایی از پشت به گوش رسید . هر سه برگشتند . دو اسکلت در آستانه ی در مقابل آنان ایستاده بودند ..........
___________________________________________
خیلی خیلی خیلی خیلی معذرت می خوام که بلند شد .
این اولین باره که تو این تاپیک رول می زنم . باید یه چیزی می نوشتم تا داستان دستم بیاد . شرمنده ! از دفعه ی دیگه قول میدم که کوتاه بنویسم !
................................
دنيل عزيز!
اميدوارم به قولت عمل كني!
پستت از همه لحاظ غير از املايي خوب بود.غلط هاي زيادي داشتي كه بعضي ها رو مشخص و بعضي رو درست كردم.روي اين نكته دقت كن و هميشه متنتو مرور كن.
داستان نوشتت خيلي خوب بود.البته جا داشت كه پرداختش بيشتر باشه ولي با اين حال داستان قشنگي شد.فضاسازيت و توصيفاتت يه مقدار جزئي كم بودن مي دونم كه مي خواستي خود داستان رو بنويسي و نمي خواستي طولاني بشه ولي به نظرم بهتر بود كه فضاسازي و توصيفتو خوب و كامل انجام مي دادي و مثلا يكي از مراحل رو مي نوشتي تا بقيه هم ادامه بدن.

موفق باشي
پيتر پتيگرو.............ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط دنیل واتسون در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۳ ۱۹:۱۳:۲۳
ویرایش شده توسط دنیل واتسون در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۳ ۱۹:۱۹:۴۲
ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۵ ۱۲:۳۳:۴۳

[size=medium][color=3333FF]هر انسانی آنچه را که دوست دارد نابود می کند !
بگذا


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۴
#29

بلاتریس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
مايک به اجسام روی ميز اول که روش پر از اشکال هندسی بود به دقت نگاه کرد . روی همه اشکال تصاويری نقش بسته بود که مايک رو ياد پازل هايی مينداخت که در کودکی بازی ميکرد .
مايک با شادی گفت :
-بچه ها اين يه پازل بياين نگاه کنيد انگاری پازل يه نقششست .
سيرون نيز همزمان در حال بررسی ميز دوم بود که از چند سيم چند قطعه چوبی تتراشکاری شده و قطعات فلزی شبیه به یک مجسمه که احتمالا باید به هم وصل میشدند* تشکيل شده بود . سيرون در حالی که در مغزش تجزيه و تحليل ميکرد که اينها چه ربطی به هم دارن که مايک با سرو صداش اونو به سمت ميز اول دعوت کرد.
هر سه دوست کنار هم در حال بررسی ميز اول بودن . سوروس گفت من از همين جا ميتونم به جرئت بگم ميز سوم مربوط ميشه به يه معجون ولی برای اينکه بفهم چه معجونی بايد يه نگاه به ميز و کمد پشتش بندازم .
سيرون پرسيد :
-شما ميدونيد با سيم و چوب و فلز چی ميشه ساخت رو ميز دوم که پر از اين وسايله .
سيرون به سمت کمد پشت ميز رفت و گفت اينجا هم کلی ابزاره هيچ کودوم از شما ها ميدونيد اين کوک به چه دردی ميخوره .
مايک در حالی که به وسايل ميز دوم نگاه ميکرد گفت :
شبيه يه سازه و اونم کوک سازه به نظر شما اين چه سازيه ؟
سوروس پرسيد :
- چند تا سيم رو ميزه ؟
مايک گفت :
-هفتا
سیرون گفت :
-چنگ . چنگه که هفتا سيم کوتاه داره
سوروس گفت :
- پس تا الآن میدونیم باید چی درست کنیم به نظر من اول درستشون کنیم بعد به این فکر کنیم که با ید با هاشون چیکار کنیم .
-----------------------------
ریگولس عزیز!
نوشتت متوسط بود.می تونستی توصیفات و فضاسازیش رو خیلی بیشتر کنی.دیالوگهات به نسبت بهتر شدن ولی هنوز جای کار دارن.پاراگراف بندیش ایراد داشت که من برایت درستش کردم.
امیدوارم با خوندن نوشته های دیگران و سعی و تلاش خودت بازهم پیشرفت کنی.

موفق باشی
پیتر پتیگرو.............ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۳ ۱۹:۳۷:۰۲

من کی هستم


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۴
#28

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
شکوه و زيبایی جهان در اون تالار خلاصه میشد ، کف مرمرين زمین از شدت زیبایی و براقی تصاویر تک تک اونها رو به رنگ سبز به سمت خودشون برمیگردوند ... دیوارها اون به صورت موجهایی طراحی شده بود که از دو طرف اونها رو در برگرفته بود ... اما تنها یک چیز در اونجا وجود داشت که این همه زيبایی رو تحت تاثیر قرار میداد و اون سکوت وحشتناکی بود که بر فضای تالار فرمانروایی میکرد .
هر سه لحظه ای خودشون رو در میون اون همه زيبایی فراموش کرده بودند .
مایک در حالی که هنوز غرق در این روياها بود سکوت رو شکست .
- حالا ...
صدای مایک به شدت در تالار طنین انداز شد ... انعکاس صدایی که حاصل از سنگهای استفاده شده در دیوارها بود چندین بار صدا رو بازتاب میکرد .
مایک ادامه داد :
-حالا باید توی اینجا چی کار کنیم ؟!
سوروس هنوز در حال کشف راز این همه زيبایی بود و برای لحظاتی مکث کرد و نگاهی به سيرون انداخت .
- من فکر میکنم که باید نشان اون دری که دیدیم رو از این تالار برداريم و به روی در بذاريم تا از مرحله دوم هم عبور کنیم و به جنگ اژدها بريم !!
سکوت مایک به معنای این بود که این حرف تونست منطق اون رو هم راضی کنه .
سیرون : خوب پس بهتره وقت رو تلف نکنیم !
هر سه قدم اول رو برداشتند و در مسیری که پیش روی اونها بود گام برداشتند و با هر قدم چندین بار صدای انعکاس صدای خودشون رو میشنیدند ...
سوروس :
- فکر میکنید اون کسایی که قبلا اینجا اومده بودند تا راز اینجا رو کشف کنن موفق شدن ؟!
سیرون در حالی که غرق در افکار خودش بود سکوت کرد .
مایک : اون جور که مسلمه اونها از در قبلی رد شدن چون تونسته بودن نشان روی در رو پیدا کنن ولی اون نشان جلوی در دوم نبود ... من فکر نمیکنم که ...
فکر و گمان مایک به یقین تبديل شده بود ...
استخوانهای دو نفر در گوشه سمت چپ مسیرشون به طوری آشکار مشخص بود !!!
سوروس لحظه ای ایستاد و روی خود رو به عقب برگردوند ... سیرون جیغ وحشتناکی زد که تا چند دقیقه تمام سالن رو در برگرفته بود ...
هر سه انتظار ملاقات چنین صحنه ای رو نداشتند و با سرعت شروع به فرار کردند !!
سیرون که ترس تمام وجودش رو فرا گرفته بود جلوتر از بقیه میدوید ولی بعد از یک دقیقه ایستاد ...
بر سر دو راهی رسیده بودند ...
سوروس نگاهی به پشت سرش انداخت ... به طور کامل از اون استخونهای پوسیده دور شده بودند !
سیرون : کدوم راه رو بریم ؟؟؟!
مایک نگاهی به هر دو راه انداخت و بعد از مکثی کوتاه گفت :
- راه سمت راست داره کم کم به سمت بالا میره ولی سمت چپی با شیبی ملایم میره پایین !! من فکر کنم راه چپی رو باید بريم !
سوروس هم نگاهی به هر دو راه انداخت و مشخص بود که اون هم این حرف رو پذيرفته ...
- احتمالا این راه میره به سمت همون در که بالا دیدیم و باید از این یکی بریم تا نشان رو پیدا کنیم .
سوروس و مایک هر دو به آرامی حرکت کردند تا در مسیر سمت چپ به استقبال حوادث برن اما همچنان سیرون به دو راه خیره مانده بود و بعد از چند لحظه پشت سر هر دو حرکت کرد ...
سیرون همچنان که به چهره خود بر روی زمین نگاه میکرد به راهش ادامه میداد و در حال فکر کردن بود !!
مایک : فکر میکنید این همه زيبایی برای چی باشه ؟!
سوروس : حقیقتش ... درست نیست بگم اما ... اینجا احتمالا آخر خطه ...
- چی ؟؟!
- اون دو نفری که دیدیم هم نتونسته بودن که نشان دوم رو پیدا کنن و توی این راهروها اسیر شده بودند تا بالاخره مرده بودن ... این زيبایی هم برای اینکه لااقل تا رسیدن لحظه مرگشون توی زيبایی خودشون رو لحظه به لحظه ببینند و با حسرت بمیرند !!
مایک هم به فکر فرو رفته بود ... این همه تحمل سختی و عذاب میتونست در انتها اونها رو به چی برسونه ؟! این سفر واقعا ارزش جون اونها رو داشت ؟!
سیرون نگاهی به روبروی راهشون انداخت ... دری اونها رو وارد اتاقی میکرد که به نظر خیلی شلوغ به نظر میرسید !!
هر سه با ترس و وحشت وارد اتاق شدند ... اتاقی که همه چیز در اون پیدا میشد ... کمدها سرتاسر اونجا رو پر کرده بودند ... میزهایی در وسط اتاق قرار داده شده بود ... اتاق شلوغی به نظر میرسید !!
مایک نگاهی به روی میز انداخت و روی اون به نظر چیزهایی قرار داده شده بود !
سوروس : اونا چی میتونن باشن ؟!
سیرون : هوش !! باید از هوشمون استفاده کنیم ... این مرحله باید خودمون بتونیم با فکرمون اونها رو حل کنیم و نشان دوم جایزه حل این ماجراست !!
مایک نگاهی به کمدها انداخت که به نظر میرسید هر آنچه که لازم داشته باشن توی اونها میتونن پیدا کنند .
هر سه با یاد اون استخوانهایی که دیده بودند به سمت میز رفتند تا به استقبال این معمای بزرگ که حکم مرگ و زندگی اونها رو داشت برند !!

.....................................

دراکوی عزیز!
داستان نوشتت خیلی قشنگ بود.در مورد بقیه نمی دونم ولی شخصا از خوندنش خیلی لذت بردم.واقعا توی تاپیک ها باید یه تنوعی ایجاد بشه. بیشتر پست ها قسمت هایی که باید هیجان انگیز باشن و ترس داشته باشن با هیولا ادامه پیدا می کنن.یعنی ترس توی اومدن یه هیولا خلاصه می شه که در واقع خیلی تکراریه.
ولی خب موضوع هوشی که مطرح کردی جالب بود امیدوارم سایرین هم از این نوع ایده ها استفاده کنن.
خب توی نوشت هنوز مقدار خیلی اندکی گفتاری نوشتن هنگام توصیف به چشم می خوره .بهتره که سعی کنی اصلا نباشه تا به جدیت و زیبایی نوشتت صدمه نخوره.پاراگراف بندیش بهتر بود ولی هنوز ایراداتی جزئی داشت.
نکته ی خیلی خوبی که توی پست هات وجود داره دیالوگ های خوبه.این دیالوگ ها باعث جذابیت فوق العاده نوشته می شن.

موفق باشی
پیتر پتیگرو............ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۳ ۱۹:۳۰:۲۵
ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۳ ۱۹:۳۰:۵۳


وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ چهارشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۸۴
#27

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
ريگولوس جان...! به نظرت امكان اين كه اون سه تا توي اون وضعيت، اونطور شاد و شنگول باشن و با هم شوخي كنن، هست...؟!
____________________________
امّا سيرون سرش را به پايين انداخت، با تاسف سرش را تكان داد، و با لحني غمگين گفت:
"نه...ما نمي‌تونيم اين در رو باز كنيم...چون اصلا نمي‌دونيم چه جوري اين در رو بايد باز كرد...مطمئنم اينم مثل اون يكي، يه رمزي توي داره..."
سيوروس چوبدستي را به سمت در كوچك سنگي، كه قسمتي از آن كنده شده بود، و سطحش ناهموار بود و رويش كنده‌كاري‌هاي مبهمي انجام شده بود، گرفت و زيرلب چند ورد به زبان آورد، ولي هيچ يك پس از برخورد با سطح در، تغييري در آن ايجاد نكردند...
هواي درون آن محوطه سخت سرد بود، و سكوتي سنگين آنجا را فراگرفته بود...كسي چيزي نمي‌گفت...فقط فكر مي‌كرد...فقط...
ناگهان صداي پارس وحشتناكي آمد...هر سه با چهره‌هايي وحشتزده كه از فرط سرما و ترس، مثل گچ سفيد شده بود، به نقطه‌ي نامعلومي از راهرويي كه پشت سر گذاشته بودند، خيره شدند...و با وجود تاريكي، توانستند پيكر سگي وحشي را كه داشت در هرثانيه، مسافت زيادي را با دويدن طي مي‌كرد، و هيكلش حداقل سه برابر يك سگ معمولي بود، تشخيص بدهند...
خون در رگ‌هايشان منجمد شد...سيوروس چوب‌دستي به دست، آماده‌ي مقابله‌ي سختي بود...سيرون روي زمين زانو زده بود، و داشت مي‌لرزيد...
ولي مايك، كه از هرسه‌ي آنها ترسوتر بود، برگشت، و با پاهايش كه سست شده بودند، شروع به دويدن كرد...
دو ثانيه نشد، كه بدون اينكه متوجه شود چه اتفاقي افتاده، پايش به قطعه سنگي كه به دليل تاريكي متوجه وجود آن نشده بودند، و محكم با سر به در سنگي برخورد كرد...
فريادي حاكي از درد كشيد، و خون گرم را احساس كرد كه همچون رودي بر صورتش جاري شد...
چيزي را احساس نمي‌كرد...فقط صداي فريادهاي مبهمي بود كه افكار توهم آميزاو را در هم مي‌شكست...صداي فريادهاي وحشتزده...صداي قدم‌ها...صداي دويدن...گرما...گرماي موقتي......
چشمانش را باز كرد...احساس مي‌كرد سرش دارد منفجر مي‌شود...تصاوير اطرافش تيره و تار مي‌شدند...چند بار پلك زد، تا توانست سيرون و سيوروس را كه كنار او زانو زده بودند و هم‌چنان به سگي كه نزديك مي‌شد، خيره شده بودند،تشخيص دهد...
سرش را بلند كرد، تا آخرین تلاشش را براي زنده ماندن بكند...و چيزي را ديد كه وحشت و شگفتي را در او دو برابر كرد..چيزي كه هيچ كدام از همسفرانش متوجه آن نشده بودند...
خوني كه از سر او جاري شده بود، اكنون داشت شكل مي‌گرفت...آري...شكل مي‌گرفت، و داشت به صورت يك مربع بزرگي كه تقريبا تمامي سطح در را پوشانده بود، مبدل مي‌گشت...پخش مي‌شد و شكل مي‌گرفت...
مايك دهانش را به فريادي باز كرد،ولي صدايي از گلويش خارج نشد...
اكنون، آن سطح خوني، موج‌دار شده بود...مانند آب دريا، داشت موج پيدا مي‌كرد، مي‌چرخيد و در محدوده‌ي مربع حركت مي‌كرد...
مايك، با دستان يخ‌زده‌اش، دستان همسفران متعجبش را كه هنوز هم متوجه اين اوضاع نشده بودند، گرفت، و با هم به درون آن محوطه‌ي خوني شيرجه زدند...
چرخش...چرخش....چرخشي بي‌پايان...سوز...سرما...باد...گذر زمان...
در مدتي به اندازه‌ي يك ثانيه، با چشماني كه از شدت حيرت و شگفتي گشاد شده بود، خود را در تالاري يافتند كه كفش از مرمر سبز بود، ديوارهايش از سكوت، و سقفش از تاريكي...و...و...و هوايش سرماي آميخته به مرگ..........................................................
-----------------------------------------
رونان عزیز!
می گم من یه مدت نبودم به نظرم پستاتون خوب شده یا واقعا خوب شده؟!
پستت فوق العاده بود. هیچ ایرادی نمی تونم ازش بگیرم.فضاسازیش خیلی خوب بود.توصیفاتش هم عالی بودن.با اینکه دیالوگ نداشت ولی خسته کننده نبود و آدم رو هم جذب می کرد.خیلی عالیه اگر قرار باشه نمره بدم 97 از 100! اون سه درصدشم به قول نارسیسای عزیز به خاطر ایرادات نامرئیه!
تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که چرا دیالوگ رو توی " " گذاشتی؟برای این نوشته بد نبود ولی توی نوشته های بلند چشم رو خسته می کنه.

موفق باشی
پیتر پتیگرو.........ناظر انجمن!



رونان نویسنده برتر هفته دوم بهمن ماه !

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۳ ۱۹:۰۷:۲۲
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک(مالفوی) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۴ ۱۵:۱۳:۰۲

تصویر کوچک شده


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ دوشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۴
#26

بلاتریس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
در همین لحظه مايک به اين نتيجه رسيد که ديگه نوبت اونه که يک کار مفيد انجام بده اون دوتا چندين بار جون اونو نجات دادن پس حالا وقت عمل بود.
اولين کاری که به نظرش رسيد بررسی هيولا بود چيزی که توی هيولای آتشين براش عجيب بود اين بود که اگر قرار باشه که هر دفعه که هيولا از اين غار رد بشه همه چيزو نابود کنه پس چطور اونها الان تو اين غار هستن ؟
فقط يک چيز امکان داشت اين يک توهم بسيار قويه.
مايک سريع تغيير جهت داد و به سمت هيولا رفت .
- نه
اين صدای سيوروس بود . سعی کرد مايک رو برگردون ولی مايک مثل يک ماهی از دستش ليز خورد و در يک لحظه در درون هيولا نا پديد شد .
سيون فرياد زد :
- آه خدا ی بزرگ
صدای خنده از سمت هيولا تمام غار رو در بر گرفت .
سيرون که احساس ميکرد درد از دست دادن يک يار ديگه اونو ديونه کرده .
صدای خنده مايک چقدر نزديک بود .
حتی هيولا هم ديگه پيش روی نميکرد انگار اونهم از عمل مايک گيج شده بود .
سيرون فرياد زد :
- چرا مايک .آخه چرا اينکارو کردی.
صدايی از طرف هيولا گفت :
- مگه من چيکار کردم .
سيوروس در حالی که خودشم از پرسيدن اين سوال احساس حماقت ميکرد و براش مسلم بود که مايک مرده. گفت:
-مايک تو زنده ای .
- مگه قرار بود نباشم . آقايون و خانم ها اينهم مايک شگفت انگيز .
مايک از هيولا رد شد و برای سيرون و سيوروس مثل هنرپیشه ها یک بوسه ی زيبايی پرتاب میکنه .
-دالی من برگشتم .
سيرون گفت :
-خدا خفت نکنه مايک نميتونستی اول به ما خبر بدی بعد ژرانگولر بازی در بياری .
- نه به جان شما اونجوری اصلا شاعرانه نبود.
حالا بجای اين حرفها بياين اين درها رو باز کنيم .
---------------------------
ریگولس عزیز!
از اینکه می بینم داری توی هر پستت پیشرفت می کنی خیلی خوشحالم.پاراگراف بندی نوشتت خوب بود.یکم غلط املایی داشت که باید رعایت کنی.فضاسازیش یکمی ضعیف بود.باید روی جزیئات محیط اطرافت بیشتر کار کنی.توصیفات حالات افراد رو خوب انجام دادی.
ولی هنوز دیالوگهات ضعیفه.باید بیشتر از این ها در مورد گفتگوی افراد دقیق باشی.
موفق باشی
پیتر پتیگرو........ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۳ ۱۸:۵۳:۱۶

من کی هستم


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ شنبه ۸ بهمن ۱۳۸۴
#25

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
مایک و سیوروس با ناامیدی سعی کردن که سیرون رو از سر جاش بلند کنند اما سیرون همچنان روی زمین نشسته بود و تکان نمیخورد
ناگهان مایک و سیوروس صداهایی را در اطرافشان احساس کردند و بلافاصله با چوبدستی های آماده برگشتند تا با خطر مقابله کنند .
نزدیک به سی عنکبوت در حال پایین آمدن از دیوارها بودند . آنها در حالی که از دیوارها پایین میامدند آرام آرام به دور آنها حلقه میزدند .
سیوروس و مایک که تا حدی غافل گیر شده بودند بلافاصله خودشان را برای مبارزه با آن عنکبوت های عظیم الجثه آماده کردند حتی سیرون نیز دوباره از زمین بلند شده بود و در حالی که چوبدستی اش را در دستان لرزانش میفشرد خودش را برای مبارزه آماده کرد .
عنکبوت ها همانطور آرام آرام نزدیک میشدند !! مایک میدانست که آنها خواهند مرد اما خودش را آماده کرده بود که تا قبل از مردنش تا پای مرگ مبارزه کند .
عنکبوتها با آنها فاصله چندانی نداشتند اما در کمال حیرت و شگفتی ناگهان آنها برای لحظه ای ایستادند سپس برگشتند و دوباره از دیوارها بالا رفتند . و ظرف مدت اندکی همشون از نظرها پنهان شدند !!!
مایک که آسوده شده بود چوبدستیش رو پایین آورد و به سیوروس نگاه کرد . او انتظار داشت که او نیز مانند خودش از این پیامد خوشحال باشد اما بر عکس تصورش سیوروس بسیار وحشت کرده بود . سیرون نیز که مانند مایک از چهره سیوروس متعجب شده بود گفت :
_ سیوروس اتفاقی افتاده ؟ اونا رفتن !
سیوروس که هنوز وحشت زده به اطرافش نگاه میکرد گفت :
_ نه ! نه ! همین رفتنشونه که منو نگران کرده.....
هنوز حرف سیوروس تمام نشده بود که لرزش خفیفی بر روی زمین ایجاد شد . هر سه نفرشان با وحشت به هم نگاه کردند . لرزش دوباره تکرار شد . مایک که کاملا گیج شده بود با صدای وحشتزده ای گفت :
_ چه اتفاقی داره می افته ؟
یک بار دیگه لرزش بر روی زمین ایجاد شد که اینبار صدای گرمپی هم آن را همراهی میکرد گویی جسم سنگینی از ارتفاع زیاد محکم به زمین برخورد میکرد ناگهان سیرون فریاد زد :
_ اونجارو !
همه به آن قسمت از دیوار نگاه کردند که سیرون بهش اشاره کرده بود و بلافاصله متوجه شدند که در این همه مدت چه خطری در کمینشان بوده !
در پیچ راهرویی که آنها چند لحظه پیش از آنجا گذشته بودند رنگ نارنجی مانند رنگ آتش بر روی دیوار افتاده بود و دائما در حال لرزش بود و بتدریج پر رنگ تر میشد و این تنها این نکته را نشان میداد که منبع نور دارد به آنها نزدیک میشود !!!
سیوروس فریاد زد : باید خودمون حدس میزدیم ! بجنبین باید فرار کنین !
سیوروس به راهروی جلویی اشاره میکرد فریاد زد :
_از این ور !
هر سه به درون راهروی تاریک دویدند بلافاصله صدای ریخته شدن دیوارهای پشت سرشان به گوش رسید . آن موجود برای اینکه بتواند راه خود را باز کند به دیوارهای اطراف صدمه میزد و آنها را تخریب میکرد و اینگونه پیش می آمد .
سیرون جیغ زد : داره همه چیز رو از بین میبره . خیلی بزرگه !
سیوروس که جلوتر از همه میدوید فریاد زد : بجنبین بیاین !
صداهای ریزش دیوارها همچنان شنیده میشد . حال همگی به انتهای راهرو رسیده بودند مایک برای یک لحظه برگشت و توانست موجود بزرگی را که سر تا پایش آ تش فرا گرفته بود تشخیص بدهد . آن موجود مانند انسان دو پا و دو دست داشت و دسته کم بیست متر قامت داشت و شعله های زیادی اطراف بدنش را فرا گرفته بود . آن موجود در حالی که صدای غرش بلند و رعد آسایی را از خودش در میاورد سعی میکرد که دیوارهای اطرافش را خراب کند و به درون راهرو قدم بگذارد !
فرصت فکر کردن نبود مایک با وحشت پشت سر سیرون سیوروس شروع به دویدن کرد . هیچ کس نمیخواست به عاقبت کار فکر کند . در آن لحظه به تنها چیزی که فکر میکردند فرار و نجات جان خودشان بود .
آنها با سرعت راهروها را یکی پس از دیگری طی میکردند . سرانجام سیوروس فریاد زد :
_داریم به در دومی میرسیم !
آنها بار دیگر به دو در رسیده بودند یکی دری سنگی و بزرگ و دیگری دری سنگی و کوچک !
هر سه دوان دوان خودشان را به در رساندن و سعی کردن راه گریزی پیدا کنند اما بجز آن دو در بسته هیچ راه دیگری نبود !......

----------------------------
بلیز عزیز!
پستت خیلی خوب بود!در واقع اگر بخوام یه نمره بدم پستت 90 از 100 رو می گیره!پاراگراف بندیش که عالی بود.خوشحالم بالاخره یکی رعایت کرد!
غلط املایی و اشتباه تایپی هم توش ندیدم.اندازه ی پستت هم خیلی خوب بود.در مورد فضاسازی و دیالوگ ها و توصیفاتشم که دیگه همیشه گفتم.فقط شاید تنها اشکالی که می شد گرفت در مورد روند داستان بود.شاید باید یه مقدار هیجانش بیشتر می شد!

موفق باشی
پیتر پتیگرو............ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۳ ۱۸:۴۴:۴۷



Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
#24

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
سوروس با وحشت به دو همراهش نگاه كرد و به آرامي گفت: بريم... فرار كنيد...
صداي برخورد چيزي با سنگ به گوش مي رسيد... گويا موجود مي خواست از ديوار بالا بيايد... هر سه شروع به دويدن كردند... به سمت تاريكي كه تونل ها و دالان هاي آن جا را در بر گرفته بود...
در قعر تاريكي رفتند، ولي فقط مي دويدند... به خاطر ترس از جانشان مي دويدند... هر از گاهي نيز كسي زمين مي خورد يا به ديوار برخورد مي كرد... دست ها و صورتهايشان پر از خراش هاي سطحي شده بود، ولي مجبور بودند بدوند و خود را نجات دهند...
هيچ كس چيزي نمي گفت... سكوت آن جا را احاطه كرده بود و فقط صدا دويدن و نفس نفس زدن آن ها به گوش مي رسيد... مايك در حالي كه وحشت در صدايش موج مي زد گفت:
همه حالتون خوبه؟ همه اينجايين...
سيوروس با لحن لرزان و خشني گفت: آره... چيزي نگو... شايد اون موجود وحشتناكي كه ديدي، از صدامون مسيرمون رو تشخيص بده...
ناگهان دالان باريك تر شد و ناگهان وارد جايي شدند كه به نظر ديوارهايي آن جا را احاطه نكرده بود.... هر سه از حركت ايستادند و به اطراف، به تاريكي چشم دوختند...
نورهاي قرمز رنگ كوچكي ديده مي شد... نورهايي كه به اندازه‌ي دايره هاي كوچك، جفت جفت به چشم مي رسيد... تنها مساله عجيب راجع به آن ها اين بود كه...
آن ها حركت مي كردند!!!
صداي آرام سيرون به گوش رسيد: لوموس...
نور ضعيفي از نوك چوبدستي او خارج شد و فضاي تاريك و وحشتناك اطراف را تا حدود كمي روشن كرد... و آن ها با منظره‌ي مشمئز كننده و عجيبي مواجه شدند...
صدها موجود كوچك به سرعت حركت مي كردند... هر يك در جهتي... و آن ها موجوداتي نبودند چز:
عنكبوت ها...
سيوروس و مايك خيره به آن ها نگاه مي كردند كه صداي ناله‌ي ضعيفي آن ها را از جا پراند...
صدا متعلق به سيرون بود... و بعد صداي افتادن چيزي روي زمين، مانند صداي زانو زدن...
سوروس به سمت نور چوبدستي سيرون نگاه كرد كه به سمت زمين متمايل شده بود و بعد به خود او نگريست...
صداي لرزان سيرون به گوش رسيد: نـــه... من از بچگي... از عنكبوت ها... متنفر... بودم...
و دستانش را روي زمين گذاشت و جيغي بلند كشيد و گفت: ت...ت...تار عنكبوت...
و شروع به گريه كردن كرد... مايك با حيرت به او نگاه مي كرد..
سوروس: سيرون... بلند شو... بايد بريم... اين عنكبوت ها زياد بي خطر به نظر نمي رسن..
سيرون با صدايي آرام و غمگين گفت: نه... من نمي تونم از اين مسير هاي پر از عنكبوت و تار عبور كنم... من از اونا متنفرم... خيلي زود از حال مي رم... نه...
مايك و سوروس هنوز با حيرت به آن همراه شجاعشان نگاه مي كردند و هر دو به يك چيز فكر مي كردند...................

-------------------------------------
هوكي عزيز!
اولا بايد خيلي تشكر كنم از اينكه رعايت كردي و نوشتتو بلند نزدي!قابل توجه اشخاصي كه مي گفتن مگه پست كوتاه خوبم مي شه؟
بايد بگم كه نوشته ي هوكي مصداقي بر باطل بودن نظر شماست چون من هيچ ايرادي نميتونم از نوشتش بگيرم!
هوكي جان نوشتت خيلي خوب بود.جدا آفرين.
ولي....پاراگرافبنديش عيب داشت!!!آقا من نوفهمم اين پاراگراف بنديو چرا يكم رعايت نمي كنين!البته به نسبت خوب بود ولي هنوز جاي كار داره(پاراگرافبنديش)

اميدوارم هميشه شاهد پيشرفتت باشم
موفق باشي
پيتر پتيگرو.........ناظر (پاراگرافبندي گيرز)انجمن!


ویرایش شده توسط هوکی در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۷ ۰:۳۳:۳۶
ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۸ ۱۲:۳۵:۳۱
ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۸ ۱۲:۳۷:۱۸

به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.