هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۸
#68

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 177
آفلاین

خلاصه سوژه


دامبلدور سرانجام نتیجه می گیرد که پیر شده است و به طور مکرر دراکو را در رویاهای خود می بیند.بچه های محفلی نیز هر شب به شهر بازی می روند و سوار وسایل مشنگی می شوند.رابستن این خبر را به لرد سیاه می دهد و پیشنهاد می کند که آنها می توانند بچه های محفلی را در شهربازی بکشند زیرا اغلب وسایل موجود در آنجا خطرناک هستند.
لرد ابتدا از اینکه مرگخوارانش قبلا" به شهربازی رفته و سوار وسایل مشنگی شده اند عصبانی می شود.ولی ایوان بحث را خاتمه می دهد و می گوید که این فرصت مناسبی است.بنابراین لرد ماموریت می دهد که به شهربازی بروند و بچه های مخفلی را بکشند ولی در این میان همچنان آنها را به خاطر رفتن به شهربازی مجازات خواهد کرد.
ایوان,رودلف,بلاتریکس و رابستن به شهربازی می روند و با پیشنهاد رابستن ترمز ترن را خراب می کنند.
با این کار ترن متوقف نمی شودو واز مسیر خود خارج شده و به آسمان می رود.تا اینکه روونا ریونکلاو به طور ناگهانی وسط سوژه پیدا می شود و در آسمان به آنها یاد آوری می کند که جادوگراند و می توانند آپارت کنند و به محفل بازگردند.بچه های محفلی که به همراه آبرفورث و گرابلی به آنجا رفته بودند از این پیشنهاد استقبال می کنند و بلافاصله آپارت می کنند و به محفل باز می گردند.
ترن نیز سرانجام بعد از چند دقیقه متوقف شده و ناگهان سقوط می کند.
------------
ادامه:

در شهربازی ، پشت بوته ها ، مرگخواران

-بومب


مرگخواران با خوشحالی به ترنسقوط کرده زل زده اندو همگی به این موضوع فکر می کنند که سرانجام توسط لرد سیاه تشویق می شوند.

بلاتریکس با خوشحالی رو به مرگخواران کرد و گفت:
بالاخره موقف شدم!لرد سیاه من رو تشویق می کنه و به خاطر این پیروزی بزرگ بهم لوح تقدیر میده

رابستن به سرعت شروع به صحبت کرد و با عصبانیت گفت:
-هیچم اینطور نیست این کار پیشنهاد من بود.پس اگه قرار باشه کسی لوح تقدیر بگیره اون شخص منم

رودلف با عصبانیت از جایش بلند شد و درحالی که دست هایش را تکان می داد گفت:
-نه خیرم!من ترمز رو کندم پس لوح تقدیر حق منه! مگه نه ایوان؟ایوان؟

ایوان با چهره ای سرد به سمت آن ها آمد و در حالی که سعی می کرد طوری حرف بزند تا دیگران متوجه شوند شروع به صحبت کرد.

-اولا" شما ها مرگخوارید بچه هاگوارتزی نیستید که بهتون لوح تقدیر بدن! تازه اگر هم بنا بر تقدیر باشه لرد سیاه میتونه به خوبی از همه تقدیر کنه ولی متاسفانه هیچ تقدیری صورت نمیگیره چون همه مردن به غیر از بچه های محفلی!اونطور که معلومه اونا آپارت کردند.

-چی؟

-همون که شنیدید.و مشکل اصلی اینه که چطوری میتونیم این موضوع رو به لرد سیاه توضیح بدیم؟

رودلف دست بلا را گرفت و به سرعت شروع به حرکت کرد. در این میان با فریاد به مرگخواران پشت سریش تویح می داد:
-من و بلا مییرم.شما هم بهتره یه فکری بکنید.چون این کار پیشنهاد رابستن بود.خودشم باید مسئله رو حل کنه.

-ولی تو ترمز رو کندی!

-هوم,من چیزی یادم نمیاد!

محفل


گرابلی روی میلی قرمز نشسته بود و همچنان در فکر بود. به هیچ وجه نمی توانست علت پیدا شدن روونا ریونکلاو مرحوم را پیدا کند....


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۷ ۱۸:۳۲:۴۱


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۸ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۸
#67

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۱۱ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۱
از ل مزل زوزولـه .. گاو حسن سوسولـه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 553
آفلاین
*...::: باشد که الف دال پیروز باشد :::...*

آبرفورت دلش مثل سیر و سرکه برای بزهایش میجوشید که امشب بدون شنیدن قصه او چگونه میخوابند و گرابلی به شدت مشغول فکر بود که چرا ترن همچنان با سرعت ثابت بالا میرود...

گرابلی از شدت فکر به حال افتاده بود که ناگهان نوری از افق تمام آسمان را روشن کرد .

جیمز با قدرت دست تدی را کشید و گفت :

- اون دیگه چیه ؟

ملت محفلی که همه به خواب فرو رفته بودند با شنیدن صدای جیمز به آن نور شگفت انگیز خیره شدند .

-اون چیه ؟
-نمیدونم !
- ریش مرلین !

نور همینطور جلو می آمد و به صورات یک روح شناور در اتمسفر در آمد و به گرابلی نزدیک شد و در جلوی گرابلی زانو زد ( ! ) .

جیمز : خاله روونا !
ملت محفلی :
رووی: آرام باش بچه ، بگذار به کارهایمان برسیم .
گرابلی : روونا تو اینجا چی کار می کنی ؟ چطور داری پرواز می کنی ؟

- سرورم من روویمن هستم . من برای نجات شما آمده ام . فقط می خواهم بدانم که شما عقل خود را داده اید اجاره به ولدی ، یا با اینگونه شهید شدن سوژه خود را به اینجا رسانده اید ؟

- منظورت چیه ؟
- خب خواهر من ، شما این همه ساعت اینجا نشسته اید و حتی یک نفر از شما فکرش به آپارات هم نرسید . چرا آپارات نمی کنید ؟

محفلی ها : عجب ! راس میگه ها !
گرابلی : چرا به فکر خودم نرسید ؟ بروبچ همگی 3 . 2 . 1 ... همگی با هم ... پاق !

با آپارات کردن محفلی ها به خانه ی 12 گریمولد ، ترن از حرکت بازایستاد ؛ در کمال تعجب خرزوخان ، ترن به سمت پایین شروع به سقوط کرد !

در موضع محفل

پاق . . .
محفلی ها که عرق خود را خشک می کردند ، فاتحه ای برای روح مغفور روونا فرستادند که ...

محفلی ها به سمت تخت خواب های خود حرکت کردند اما گرابلی هنوز در این فکر بود که آن نیروی مذکور که باعث می شد آنها در آسمان مانند جت حرکت کند چه بود ...!

در شهربازی ، پشت بوته ها ، مرگخواران


»»» ارزشـی متفکــر «««
.
.
.

باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم!
شد..شد! اگر نشد دهنم را عوض کنم!!

I have updated a new yahoo account, plz add the last one!


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲:۵۷ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۸۸
#66

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۳ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۱۸ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۸۸
از ریش مرلین آویزون نشو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 93
آفلاین
بلاتریکس چوبدستی اش را کشید و گفت: چرا همین الان نفری یه آوادا کداورا بهشون نزنیم و خلاص؟
شامپو ایوان به او این طوری ( ) نگاه کرد و گفت: چون این جوری دامبول میفهمه که ما بچه های محفل رو کشتیم و مای لرد که الهی قربونش برم اون قدر مهربون و دل نازکه که دلش نمیاد همشون رو بکشه اما اگه ترن رو دست کاری کنیم خیال میکنن مرگ اونا اتفاقیه!
بلا غمگین شد و چوبدستی اش را در جیبش گذاشت. آن گاه گفت: دلم برا آوادا کداورا یه ذره شده اینقدر فقط کروشیو زدم چوبدستیم خودش همش واسه خودش کروشیو میزنه! حالا نقشه ی شما چیه؟
ایوان:
رودلف:
بلا:
راب:

یک ربع بعد

ایوان:
رودلف:
بلا:
رابستن: فهمیدم! ما دستگیره کنترل سرعت ترن رو برمیداریم تا ترن هیچ وقت واینسته و اونا شوت شن کره مریخ!
- عالیه!
- خیلی خوبه!
- آره خوبه!
- فوق العادست!
- بهتر از این نمیشه!

یک ربع بعد

- محشره!
- کروشیو ... کروشیو ... کروشیو! تا فردا میخواین از نقشه این بوقی تعریف کنید؟ نمیخوایدنقشه رو عملی کنید؟
- چرا بلا ولی نقشه رابستن عالیه!
- خیلی محشره!
- فوق العادست!
- کافیه
- بهتره نقشه رو عملی کنیم!

مرگخوار ها به سمت اتاقک مسئول ترن رفتند و پشت درختی در نزدیکی آن پنهان شدند. ساعت 12 نیمه شب شده بود اما جیمز و دیگر محفلی ها باز هم سوار ترن شده بودند. در آن تاریکی به زور میشد آن ها را از هم تشخیص داد. یویوی جیمز از ترن آویزان بود و صدای جیغش بلاتریکس را از رو میبرد! رودلف چوبدستی اش را کشید و به سمت اتاقک گرفت و گفت: اکسیو دستگیره
دستگیره به آرامی از جا درآمد و به سمت او حرکت کرد. رودلف دتگیره را گرفت و با خوشحالی رو به بقیه مرگخوار ها کرد.
- کارت عالی بود!
- خیلی فکر خوبی کردی!

رابستن خواست دوباره از کار رودلف تعریف کند که با چشم غره لا روبه رو شد و ساکت شد. بلا گفت: خوبه حالا میریم یه جا وایمیستیم و شوت شدن جوجه محفلی ها به ته دره گودریک باشیم!
مرگخوار ها ازترن فاصله گرفتند و به آن زل زدند.

5 دقیقه بعد مسئول ترن به اتاقک کنترل رفت تا ترن را که به انتهای مسیر نزدیک میشد را نگه دارد ام ناگهان دید که دسته سر جایش نیست! بالاخره ترن به پایان مسیر رسید اما هنوز با سرعت پیش میرفت. آخرین نیمدایره را که به شکل U بود را طی کرد و به هوا پرتاب شد. جیمز طوری جیغ کشید که در طول عمرش یک بار هم این طور جیغ نزده بود. الان بود که ترن با کله قوط کند و جیمز و تدی که جلو نشسته بودند کاملا متلاشی میشدند.
بلاتریکس قهقهه ای شیطانی سر داد.

2 دقیقه بعد

ترن همچنان در مسیری به شکل \ بالا میرفت و ذره ای از سرعتش کم نشده بود. اکنون 600 متری از زمین فاصله داشت.
جیمز: من میترسم عمو آبر، یعنی تا کی ما میریم بالا؟!
تدی: یعنی تا فردا شب که ماه کامل میشه هم این ترن بالا میره؟
- نمیدونم. به نظرت چرا این ترن کوفتی سقوط نمیکنه گرابلی؟
- واقعا عجیبه!

یک ساعت بعد

ترن همچنان بالا میرفت و همه از سرمای شدید بر خود میلرزیدند. آب دماغ جیمز غندیل بسته بود و دست تدی در دماغش که منجمد شده بود گیر کرده بود.
جیمز آرزو میکردند که مثل هر شب لابلای ریش های گرم و نرم دامبل میخوابید.
تدی میترسید که وقتی ماه کامل شد گرگ شود و از آن بالا سقوط کند.
آبرفورت دلش مثل سیر و سرکه برای بزهایش میجوشید که امشب بدون شنیدن قصه او چگونه میخوابند و گرابلی به شدت مشغول فکر بود که چرا ترن همچنان با سرعت ثابت بالا میرود...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، [color=FF0000]شجاعت و غلب�


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸
#65

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
لردولدمورت آرامش بازیافته اش را در کلامش به نمایش گذاشت و ادامه داد : ایوان ! باشه ... بهتره زودتر یک نقشه ی ماهرانه بریزید و بعد از تایید من عملیش کنید . البته بلا و رابستن ماموریت اصلا مانع نمیشه من شما رو مجازات کنم . خب ایوان ایده ای داری با رابستن و بلا و البته سایرین مطرح کن . نتیجه رو بیارید اینجا ! نتیجه ی نهایی رو . حالا برید .

ایوان موقرانه قدم بر میداشت و رابستن و بلا ، او را تعقیب می کردند . ایوان با لحنی متفاوت گفت : ایده ی خاصی ندارم . اما اگه شما دارید خوشحال میشم بگید .

بلا غرولندی کرد و گفت : کروشیو ایوان ! بقیه رو هم دعوت کن تا بیان . میبینی تو رو خدا مچل ِ 4 تا بچه محفلی شدیم !

رابستن بی تفاوت به حالت روحی ِ بلا رو به ایوان گفت : ایوان ! ایده ای نیاز نداره . قرار نیست ما با گودریک گریفندور درگیر شیم فقط چند تا بچه ی وحشی و بدقلق هستن ! میتونیم حتی با ترسوندنشون ، از بینشون ببریم .



رادلف با عجله وارد شد و بلاتریکس با عصبانیت به او گفت : خاک بر سرت ! اگه تو دلت هوای روزهای نامزدیمون رو نمی کرد ، لرد اینطور من رو زیر سوال نمی برد . تو حقیقتا فقط یک پسر بچه ای که قدش بلند شده !

رادلف با آشفتگی گفت : بلا ، هر چیزی که پیش میاد ، تقصیر من نیست ! حالا چه خبره اینجا ؟

ایوان با همان وقار و آرامش ِ آمیخته با خشونت صدایش به رادلف گفت : قصد از بین بردن چند تا بچه محفلیه فقط !

- همین ؟ به نظر ِ من بریم شهربازی همونجا یه فکری به نظرمون می رسه دیگه .

بلا وحشیانه فریاد زد .

یک ساعت بعد ، شهربازی

بلاتریکس که تمام تلاشش را برای جذابیت ظاهری اش به کار گرفته بود مژه هایش را بر هم زد و به چرخ فلک نگاهی انداخت و به رادلف سقلمه ای زد و گفت : امم ، چه قدر جالب و هیجان انگیزه رادی .

رادلف تنها سرش را تکان داد .

رابستن در حالی که با چند بسته پاپ کورن به بلا و رادلف نزدیک می شد با لبخندی حاکی از سردرگمی گفت : اوه ، بلا به لرد راجع به اینکه توی شهربازی نقشه می کشیم هیچ گونه اطلاعی ندادیم . حالا ایوان کجاست ؟

- نمی دونم کجاست ! بابت لرد هم نگرانم ! آه ، کاش میشد داد زد .

- عزیزم سوار ترن که بشی ، میتونی کلی داد بزنی !

- بووقی ، مگه من مثل ِ تو وسیله ی مشنگی سوار میشم ؟

رادلف با حرکت دستش مشاجره شان را نیمه کاره گذاشت و به ایوان که با حالتی متفکرانه در عین حال پیروزمندانه به آنها نزدیک میشد اشاره ای کرد . ایوان از دور به ترن هوایی اشاره ای کرد و فریاد زد : هــــــــــی ، اونا اونجان !


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۲ ۲۰:۰۵:۵۸
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۲ ۲۰:۱۰:۰۵

گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸
#64

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
_ اربــــــــــــــاب، ارباب! ارباب جون. کجایی؟ اربـــــــــ...
و صدا در گلویش با یک طلسم زیبا خفه شد.

_ چی شده رابستن؟ چرا انقدر سر و صدا می کنی؟
رابستن که به نظر می آمد اگه تا دو ثانیه دیگه نفس نکشه خفه می شه به ولدی اشاره کرد که " جون مادر و پدرت نداشتت، قربون کله کچلت ، فدای دماغ دم بریدت، دارم جون می دم! "

چند ثانیه بعد

رابستن که کم کم حالش اومده بود سر جاش شروع کرد به تعریف ماجرا!
_ ارباب بزرگ! این جوجه محفلی ها شب ها میرن شهربازی. این بهترین فرصت برای نابود کردنشونه!

ولدی به این حالت :
_ چطور؟

رابستن با شیطنت به لرد خیره شد و گفت :
_ خب اغلب اون بازیی هایی که توی شهربازی وجود داره خطرناکه! چرخ و فلک داره ، ترن هوایی داره که خیلی هم کیف می ده... تاب بزرگ داره تاب کوچیک داره! دیگه دیگه... ولی من بیشتر از همه به اله کلنگش علاقه دارم!

ولدی با عصبانیت پرسید :
_ تو کی اونجا بودی؟ به چه حقی از اون وسایل ماگلی سوار هم شدی؟ اصلا کی به تو اجازه همچین کاری رو داده؟

رابستن که به لکنت افتاده بود گفت :
_ خـ...خـ...ب ما اون د...د...فعه که برای اون ماموریته بود رفتیم اونجا بعد... بلا... پیشنهاد داد...
_ چی بلا؟ کروشیو! بلــــــا!

بعد از چند لحظه

_ بلا توضیح بده!
_ ام... من..من.. می خواستم...می خواستم...!

اما در همین حین این ایوان بود که به میانه صحبت بلا پرید و گفت :
_ ارباب بزرگ اینا زیاد مهم نیست. مهم اینه که ما می تونیم با یه دست کاری کوچیک توی وسایل بازی شهربازی کار اون محفلی های جیغ جیغو رو تموم کنیم!



Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸
#63

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
سوژه جدید
ترن هوایی یک نیم دایره رو پشت سر می ذاره و وارد یه دایره میشه. ملت با تمام نیرویی که تو بدنشون ذخیره شده جیغ می زنن!

-

در گوشه ای دیگه در بالاترین نقطه ی چرخ و فلک دو نفری که اونجا نشسته بودن از نظرها پنهان میشن و به کسی مربوط نیست که چیکار داشتن!

در تونل وحشت تاریکی مطلق و فرصتی مناسب به وجود میاد و ناگهان دو نفر به طور جداگانه جیغ می زنن..

افشاسازی: "به اصطلاح هیولا" وسط اون دو نفر نشسته بود!

جای جای شهربازی مملو از جیغهای اینجوریه و هر کس از به طور جداگانه به جیغ های خودش مشغوله.

اما در جایی دورتر از هیاهوی شادیبخش شهربازی در میدان خلوت گریمولد طبقه بالا اتاق ملقب به ریشدونی:

دامبلدور با کمک دراکو ردای سفریش رو در میاره.. دمپایی های نهنگیش رو می پوشه..ریشهاش رو اتو می کنه و ناگهان با سر می ره تو دیوار..!

- نه من پیر نشدم.. خواب ندیدم.. نه من بیدارم.. یه دراکو اینجا بود..دیدم ، من یه دراکو دیدم!.. د ِ دراکو!

دامبلدور پی می بره که چیزی بیشتر از یک توهم ندیده که اونم ناشی از تفکرات خودش بوده.

با قلبی شکسته.. دندون مصنوعی هاش رو ( ) در میاره و می ذاره تو لیوان بالا سرش.. چشماش رو می بنده و به توهم جدیدی فرو می ره!

همین که دامبلدور تو خواب اولین پسر شاه پریون رو ملاقات می کنه _ که به طرز شگفت آوری پسره شبیه دراکو بوده!_ از پشت در بسته ی اتاق صدای یه گله آدم که سعی داشتن با کمترین سروصدا برن بیرون _ارواح جغداشون!_ به گوش فاوکس می رسه.

فاوکس جیر جیر می کنه و از پنجره به بیرون پر می کشه.

افرادی که پشت در اتاق با آرامش و سکوت کامل پایین می رفتن چندتا پله قل خوردن و بعد به سرعت از در خروجی بیرون رفتن.


حالا دامبلدور مونده بود و حوضش.. تابلوی خانوم بلک! (چندش)

از بیرون خونه صدای فریاد جیمز به گوش می رسه: پیش به سوی ویزاردلند! سلام شهربازی!

=========
کار هر شب بچه محفلی ها همین بود.. روز از دامبلدور پول می گرفتن و شب می رفتن شهربازی.. دیگه هرکسی به راحتی می تونست سر راه کمین کنه و هورکراکسهای استاد رو بندازه تو گونی!

آمااا...
بهتر بود نابود بشن.. دستکاری وسایل شهربازی.. سقوط چرخ فلک!

**عملیات تروریستی!**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۲ ۱۹:۱۳:۲۹

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۱:۰۴ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۸
#62

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
آستینش را بالا زد و به تندی دستش را روی علامت شم فشرد. لحظه ای بعد، روی علامت شوم کلماتی نقش بستند : مای لرد عزیز، ما تصمیم گرفتیم که به نجات شما بیایم اما این تصمیم در دم خفه شد چرا که فهمیدیم تولد لرد بارتی هست، الانم نشستیم رستوران داریم

لرد دستی به سرش کشید و به سمت اتاقش رفت. در راه، انواع و اقسام افکار پلید و غیر پلید به ذهنش خطور میکردند.
چگونگی فرار، چگونگی سازش با غولها، چگونگی دستیابی به چوب دستی و ...

به درب اتاقش رسید. با گشوده شدن در، نفس لرد در سینه حبس شد. دو غول تنومند و بزرگ روی دو کاناپه عظیم نشسته و مشغول خوردن پاپکورن بودند. لرد در حالی که با همان زاویه که وارد شده بود، در را میبست، به دیوار تکیه داد و به سرنوشت شوم خود اندیشید.



پایان سوژه


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۰ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۸۸
#61

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
- می گم غولی جون می خوای حالا بعدا با مامان غوله در این باب صحبت کن ! چون الان تازه با همیم !

- ررازت نزنززاسمسمطشن صمینسمنسششد سنسک (امکانش نیست ! تو باید تحت آموزشات فشرده ی مامان غوله قرار بگیری )

و دست لرد را کشید و با خود نزد مامان غوله برد !

- رتسنریسصبگتد مانت مثنقت رکیبلنی رکنسئ ( پسرکم ، این خوشگله کیه با خودت آوردیش ! چه دوست داشتنی و جیگره )

لرد که کم کم با مفاهیم غولها آشنایی پیدا می کرد به زبون غولی گفت : از آشنایی با شما خوشوقتم مامان غوله !

- (ترجمه اش رو می ذارم ! ) مامان تو باید به لرد ولدمورت چند تا درس ساده رو آموزش بدی !

- باشه گل پسملم ! از همین امشب شروع می کنیم . لرد می تونه پیش بابا غوله و داداش غوله بخوابه تو که میای پیش من می خوابی بغل مامان !

- ببخشید من باید کجا بخوابم ؟ آقایون غول خاطرشون مکدر میشه ها . من تنها باشم بهتره !

- تنهایی نداریم ! برو اتاقتو ببین تا من برنامه ات تنظیم کنم .

لرد وارد اتاق شد ! دو تا را مشاهده کرد که اگر کنار تکدیگر قرار می گرفتند حدود 40 انسان با شتر می توانست روی آن بخوابد و تخت خودش هم بزرگ بود .

- لرد جان بیا ! اینم برنامه ات .

شنبه ها 4 ساعت استراحت و 2 ساعت بازی با غول غول های مامان بقیه اش فلسفه !

یک شنبه همین جای فلسفه ریاضی !

دوشنبه : فیزیک .

سه شنبه : ادبیات فارسی !

چهارشنبه : معجون سازی و شیمی !

پنج شنبه : بازدید علمی !

جمعه : تکالیف و نظافت !

نظرت چیه؟

- هووم ؟ من باید یک اس ام اس بزنم !!


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۲ ۱۳:۳۳:۵۲

گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۸:۵۰ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۸۸
#60

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
خلاصه سوژه :

بعد از ماجرا های بسیاری که سر توس فراوان لرد از شهر بازی بوجود اومد،اینبار وقتی لرد از تونل وحشت خارج شد،دید که مورفین از جایگاه لرد مرگخواران داره سخنرانی میکنه.وی با عصبانیت به سمت مورفین هجوم میبره اما یکی از غول های محافظ مرد معتاد،لرد رو برماداره و دوباره به داخل تونل میبره.الان لرد داخل تونل هست و به وسیله علامت شوم،مرگخوارانش رو خبر کرده تا برای نجاتش بیان.



رودولف : اصلا حالا که اینطور شد،منم همین مورفین رو به لردی قبول دارم حمایتشم میکنم .هه هه هه
بلا نگاه مخوفی به همسرش کرد و گفت : رودولف عزیزم،فقط یک بار دیگه این حرفتو تکرار کن،خواهش میکنم،میخوام یه بار دیگه قبل از بیرون کشیدن زبونت از تو حلقت،ببینمش!
رودولف : بچه ها زود جمع شین مگه نمیبینین بانو بلا چی میگه؟باید زود بریم دنبال هر لرد!
- چی؟
- چی؟
- چی گفتی؟
- ها؟ یه بار دیگه؟
رودولف که از دیدن این همه علاقه ملت به خودش به وجد آمده بود سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت.

ایوان روزیه در حالی که منوی مدیریتش را در دست داشت گفت : هووووووم!طبق این برنامه که من اینجا دارم،اون غوله عضو ایفای نقش نیست پس نمیتونیم بلاکش کنیم.
مورگانا با عشوه جلو آمد و گفت : ایوان جونم،اجازه میدی به منوت دست ببزنم؟
ایوان با حالتی پدرانه گفت : نه عزیزم،این خیلی خطرناکه،ممکنه خودت یا کس دیگرو جیز کنی.
مورگانا هم از ساده لوحی فراوون و اینا چشمکی زد و به جای خود برگشت.



در همین لحظه،لرد و غول


- اتلسیعغ لبغسیفبغ غفبدذئدئ دبذفغ(رابستن بوقی این چه زبانی بود انداختی گردن ما(
لرد که گویی با زبان غول آشنایی پیدا کرده بود گفت : اوه بله،آخه میدونی من خیلی باهوشم و اینا،همیشه تو مدرسه شاگرد اول بودم.
غول غرشی کرد و گفت : (به دلیل کمبود قت،ترجمه قرار داده میشه) ای ای ای بوقی،بهم رسوندن همش با زورگویی نمره میگرفتی،خاک تو سرت،اینم شد درس خوندن؟بد بخت؟بیچاره؟الان منو میبینی؟درس نخوندم عاقبتم شد این!تو باید درس بخونی...


15 دقیقه بعد


لرد اشکش را پاک کرد و گفت : آره غولی جون،من از همون اول بچگی مامان بابام متارکه کردن،من بچه طلاقم،من خیلی بد بختم
غول دستی به سر لرد کشید و گفت : عیب نداره،خودم میبیرمت پیش خودم میگم مامان غوله بهت درس بده
در این لحظه بود که لرد فهمید با گفتن آن حرف ها،چه آشی برای خود پخته است


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۳ چهارشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۸
#59

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
دیو بی توجه بود .

- هی ! برادر بنده با شمام ! اصلا تو می دونی من کیم ؟ من لرد ولدمورت کبیر هستم ! یه کروشیو بدم حال کنی ؟ حیف که بلا رو نیاوردم .

دیو غرش وحشینه ای کرد و لرد گفت : امم ! آها ... اوکی ! می گم می خوای با هم دوست شیم ؟

- امم . افیخزهدگدتیذاغس مکم.ذلی رنتک.تبردک !

(من براتون ترجمه اش می کنم ! ) : یعنی لازمه ی اینکه با هم دوست شیم اینه که یه مدت 5 هفته ای با هم زندگی کنیم !

(لرد الان از من بابت این ترجمه ی روان کلی تشکر کرد ! )

- آها ! که این طور ... خب می گم من باید فکر کنم باید برم جلو تر !

- بیمنگللییدگ نبمافزسصم کجندذلفز کوموتعب ذم.

(ترجمه اش : شما دیگه نمی تونی از اینجا دورتر شی ! خودت گفتی بیا دوست شیم ! باید بمونی ! )

- هووم ؟ آها بله ... خب من یه اس ام اس بزنم برادر !

دارک مارک مرگخواران داغ شد !

اون طرف


بلا : وای ! مای لرد کارمون داره ! همه مرگخواران رو جمع کن ! تند باش رادلف !

- اوکی . ملت بیاید اینجا !

- باید عجله کنیم . مای لرد از انتظار بیزاره ...

- من اینجا به عنوان شوهرش ایستادم هی مای لرد مای لرد می کنه ! یهو بگو مال لاو دیگه !

- مـــــــــــــــــــــــــــای لــــــــــــــــــــــــــــــاو


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۰ ۱۲:۰۷:۴۳

گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.