هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۰:۳۵ دوشنبه ۱ آذر ۱۳۸۹
#37

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
بدون درنگ عصای جادویش را بیرون کشید. اما مردان سبز پوش به سرعت از کنار او گذشتند و در انتهای خیابان از دیدش خارج شدند. لحظه ای نگذشته بود که صدای فریاد گوشخراشی به گوش رسید

- نه.... رحم کنید! منو اشتباه گرفتید... ولم کن...من بیگ..ن...

صدای فرد خاطی در گلویش خفه شد و برای ثانیه ای سکوت کاملی بر فضا حاکم گشت. لرد همچنان بر جای خودش ایستاده بود و به کوچکترین صدا و حرکتی گوش می داد.

اول صدای کشیده شدن چیزی بر زمین و سپس پژواک گام های محکم و منظمی در فضا طنین انداخت.

نباید خطر میکرد! به سرعت خودش را در سایه دیوار سست بنیه ای انداخت.

صدای گام ها هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشد. سرانجام مردان رداپوش را دید که زندانی بخت برگشته را تحت طلسم حفاظتی ویژه ای بزور با خود می بردند.

- آه...

لرد سیاه با دیدن چهره زندانی بلافاصله او را شناخت. همان مرد مجروحی بود که به او هشدار داد!

ساعتی بعد

لرد سیاه در لباس مبدل در راه بود. ترجیح داد که بجای استفاده از جادو برای تعقیب ماموران و یافتن مرگخوارهای در بند، آرام و آهسته جلو برود... هرچه اطلاعات بیشتری به دست می اورد برایش بهتر بود.

هنوز صدای ساحره پیر در گوشش طنین انداز بود
- به فرمان سالازار، مردان سیاه پوش ناشناسو به قلعه بردند تا از اونا شخصا باز جویی بشه... اما به نظر من اونا رو به جرم جاسوسی گرفتن!

صدای ساحره دیگر در ذهنش پیچید:
-اونا ناگهان وسط اجرای مراسم ظاهر شدند! اما در باره جاسوس بودنشون باهات موافق نیستم ... آخه خودم اونجا بودم و از نزدیک ماجرا رو دیدم. وقتی اونا ظاهر شدن بنظرم اومد که کاملا گیج بودن... اِم...البته بجز یکی از اونا! به گمونم یه ساحره مو فرفری بود که مثل دیونه ها بالافاصله شروع کرد به طلسم باران کردن هر کس که سر راهش میومد!


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۱ ۱۴:۲۸:۲۱

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ شنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۹
#36

دابیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۴۸ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۰
از اتاق شکنجه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 275
آفلاین
ولدمورت با چشمانی که از شدت تعجب گشاد شده بود و با زبانی بند آمده به دنیای ِ نا آشنایی که وارد آن شده خیره شده بود و هر چه به اطرافش نگاه میکرد، باز هم متوجه نمی شد که چه جادویی در این میان است، بنابراین سعی کرد مثل یک مترسک سرجایش ثابت نماند و به جای زل زدن به مردم ِ وحشت زده، از سر ِ جایش قدمی بردارد...


به راستی این دیگر چه جهنمی بود؟چه جادویی در آن نهفته بود که لرد ولدمورت ِ کبیر از آن بی خبر بود؟چه توطئه ایی در پس ِ این ماجرا بود؟جواب تمام ِ این سوالات یافتن پیروانش بود، باید می رفت...نباید معطل می کرد، باید هر چه زودتر آنها را پیدا می کرد...


در انتهای یک خیابان فرعی مردم با وحشت ِ بیشتری در حال ِ فرار بودند،مردی با یک پای مجروح، لنگ لنگان به سمت ِ ولدمورت آمد و فریاد زد:
-اونا دارن می رسن!!! فرار کن... فرار کن...

ولدمورت خود را از شر ِ مرد ِ مجروح که به شنلش چنگ انداخته بود، رها کرد و بی توجه به گفته های آن مرد به سمت انتهای خیابان به راه افتاد...

ناگهان در سر جایش میخکوب شد...
در فاصله ایی نه چندان دور، مردانی قد بلند، با شنل هایی بلند به رنگ ِ سبز تیره به سمت او می آمدند،یکی از آنها فریاد زد:
-بگیرینش!خودش ِ فکر میکنم اون همون کسیه که دنبالش بودیم....بگیریــــــــــــــــــنش...!


ویرایش شده توسط دابی در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۲۹ ۲۲:۲۷:۵۹

[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ جمعه ۲۸ آبان ۱۳۸۹
#35

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
سوژه جدید

و روزی خواهد رسید که حتی تو مجبور خواهی شد تا با جدت هم به ستیز بپردازی ...

بلافاصله از خواب پرید ... ایا سخن آن پیرمرد درست بود؟ آیا روزی خواهد رسید که او با آرمان های جدش به ستیزه بپردازد؟ او بیش از این ذهن خودرا مشغول فکر کردن به این موضوع نکرد و دوباره چشمان خود را بست ...

روز بعد ...


در طی بیست و چهارساعت ، بار دیگر چشمانش را باز کرد و نجینی را در کنار خود دید . از سر بالین خود برخاست و از اتاق خویش بیرون امد ولی با صحنه ای عجیب روبه رو شد ... برخلاف هرروز ، سرسرا عاری از هرگونه مرگخوار بود .

- لوسیوس ، سیوروس کجا هستید؟

هیچ پاسخی دریافت نکرد و زیاد هم عکس العملی نشان نداد و به سمت میز صبحانه رفت و برروی ان میز ، تعداد زیادی فنجان قهوه ی خالی را دید . رویارویی با این صحنه خشم اورا برانگیخت . تا به حال سابقه نداشته بود که مرگخواران پیش از او صبحانه را میل کنند . این بار به راس میز که جای همیشگی اش بود رفت و فنجان قهوه را برداشت و قدری نوشید .

- چه قهوه ی شیرینی !

ناگهان سرش گیج رفت ... چشمانش را بست و باز کرد و با صحنه ای عجیب مواجه شد .

او خود را در میان خیابانی عجیب میدید که در اطراف آن مردان و زنان در حال فرار بودند . مردی جوان اورا به گوشه ای کشید و نفس نفس زنان به او گفت : اینجا را ترک کن . خبر رسیده که امروز سربازان اسلیترین ، هشت جادوگر را دستگیر کرده که ردایی سیاه و نقاب بر چهره داشته اند . ردای تو هم کم شباهت ب ردای آنان نیست فقط قدری شکیل تر ... جان خودرا نجات بده و اینجا را ترک کن .

لردولدمورت به خوبی متوجه شد که مرگخوارانش هم به وسیله ی همان قهوه ها به این زمان آمده اند و توسط جدش ، اسلیترین دستگیر شده اند . او باید راهی پیدا میکرد تا از گزند اسلیترین در امان باشد و مرگخواران خود را پیدا کنند و به زمان قبلی خود بازگردد .


ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۲۸ ۲۲:۵۵:۲۲
ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۲۸ ۲۳:۰۵:۱۰

خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ یکشنبه ۲۹ دی ۱۳۸۷
#34

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
مرگخواران به نشانۀ تحسین لرد سیاه، چوبدستی های خود را بالا گرفتند تا علامت شوم را ظاهر کنند ولی درست قبل از اجرای طلسم، ققنوس به آن ها نزدیک شد و با آوایی زیبا شروع به خواندن کرد:

صدایم گر کنی جانا
نوایم، یار ِ یارانم
وفا را گر زمن جویی
شجاعت از تو خواهانم
شهِ من گر که جان خواهد
من اول یار ِ گُردانم
ز بیم و درد و رنج و غم
شفای قلب یارانم

سکوت به سرعت جای نشاط قبلی را گرفت. ولی مورگان بلافاصله آن را شکست:
- ققنوس مظهر وفاداری و شجاعته! و همۀ ما مرگخوارن به سرورمون وفاداریم. اینکه راهنمایی نشد!

ریگولس متفکرانه افزود:
- از بین همۀ ما، چن نفرن که وفاداریشون به ارباب رو با تحمل رنج و سختی زیاد ثابت کردن. یکیشون بارتی کراوچ ِ پسر و بقیه هم، لسترنج ها هستن. یعنی این کدوم یکی از لسترنج هاست؟

لرد سیاه به ققنوس خیره شد. و کمی بعد:
- از بین لسترنج ها، تنها یه نفره که مدام بقیه و همینطور اعضای خونوادۀ خودشو به وفاداری بیشتر، و شجاعت توی ماموریت ها تشویق می کنه.

روی خود را به طرف ابوالهول برگرداند:
- ققنوس، تنها یه نفر میتونه باشه، وفادارترین یار من، بلاتریکس لسترنج!

نوری فسفری و درخشان ققنوس را دربر گرفت. شدت نور چنان بود که تمامی افراد چشمان خود را بستند ولی لرد سیاه همچنان به نور خیره شده بود. کمی بعد، بلاتریکس که با شیفتگی به لرد سیاه می نگریست، تعظیم کرد و گوشۀ ردای لرد را بوسید.

نوبت به سمندر رسید که از روی درخت پایین پرید. زبان دوشاخۀ خود را از دهان خارج کرد و خواند:

شگفتا آتشم در بر
نگاهی آتشین دارم
به روی و خوی و رای و جای
ز آتش من نشان دارم
سریع الخشم و دل پرشور
که عشقی در نهان دارم

اسنیپ خندید:
- کی گفته عشقت پنهانیه پرسی ویزلی؟ همۀ عالم و آدم می دونن تو پنه لوپه کلیرواترو دوس داری، منتهاش خودت مث کبک سرتو کردی زیر برف و حالیت نیس آبروت پیش همه رفته!

وقتی همه به تندی به اسنیپ نگاه کردند، تازه فهمید که پیش از لرد سیاه و با حالتی قاطعانه حرف زده و ممکن است ابوالهول آن را به عنوان جواب معما تلقی کند. همگی با نگرانی به سمندر زل زدند. اگر اسنیپ اشتباه کرده باشد چه خواهد شد؟

سمندر به شدت دور خود چرخید و چرخید. نور قرمز صاعقه مانندی از همۀ منافذ سمندر بیرون زد و کمی بعد صدای انفجاری به گوش رسید.

سمندر ترکیده بود و به جایش، پرسی ویزلی با موهایی که بر اثر انفجار کمی سوخته بودند ظاهر شد. بلافاصله به اسنیپ حمله کرد:
- تو حق نداشتی جوابو بگی. اگه گذاشته بودی ارباب جواب قاطع رو میدادن، تغییر شکل من راحت تر بود.

اسنیپ اعتراض کرد:
- کسی نگفته بود که فقط ارباب باید جوابو بگن!

غرش ابوالهول، همه را متوجه او کرد:

جز سرور زندانیان
از کس جوابی نشنوم
شاهنشه جنگل منم
جز سرورت را ننگرم!

اسنیپ ساکت شد و خود را از برابر چشمان خشمگین پرسی دور کرد. نوبت به شاخ مرداب رسید:

گمان بری گیاهم
چو شاخه ای به راهم
گر راه من ببندی
راه دگر بیایم
جز اهل خانواده
یاری ز کس نجویم
گر یاوری نباشد
زاری و غم ندارم

لرد سیاه خندید:
- ایگور و رابستن هستن که یاوری ندارن توی زندگیشون. منتها ایگور خانواده ای هم نداره که یاریش کنن. پس شاخ مرداب کسی نیست جز رابستن لسترنج.

نوری آبی رنگ نویدبخش درست بودن پاسخ لرد سیاه، و آشکار شدن رابستن بود که با نگاهی مغرور، در پیش لرد سیاه سر فرو آورد و تعظیم کرد.

نگرانی در چشمان مرگخواران موج میزد. گرچه تاکنون درایت لرد سیاه به نجات چهار مرگخوار منجر شده بود، ولی رودولف و ایگور باقی مانده بودند و معلوم نبود، کدام یک از آنها می توانست مار سه سر، یا درخت باشد.

نارسیسا در گوش بلاتریکس زمزمه کرد:
- گمونم مار سه سر ایگور باشه. هیچ وقت از نگاه های اون مردک خوشم نمی اومد.

و بلا به سردی جواب داد:
- اگه رودولف باشه هیچ تعجبی نمی کنم. بسکه این مرد مکار و حیله گره.

مار سه سر تا چند قدمی لرد سیاه خزید:

نیرنگ من را چاره ای
جز یاری تدبیر نیست
گر دام خود بر تو نهم
بر تو به جز زنجیر نیست
جانا دیار و شهر من
جایی به جز نخجیر نیست

لرد سیاه نگاه سرد خود را به مار سه سر دوخت:
- رودولف حیله گره، ولی هیچ وقت جسارت نمی کنه تا حیله گری خودش رو به رخ من بکشه. این مار سه سر، کسی به جز ایگور کارکاروف نیست.

نوری سیاه مار سه سر و درخت بلورین خون چکان را در بر گرفت. صدایی همچون رعد تمام جنگل را پر کرد و کمی بعد، رودولف و ایگور در برابر لرد سیاه به خاک افتاده بودند.

لرد سیاه نگاه پیروزمندانۀ خود را به ابوالهول دوخت. انتظار داشت ابوالهول از شکست خود خشمگین باشد ولی با دیدن لبخندی بر لبان موجود جادویی، با شگفتی بر حای خود ایستاد.

ابوالهول برای اولین بار، با زبانی غیر از شعر سخن گفت:
- خوب، لرد سیاه، تونستی یاران خودت رو نجات بدی. حالا اجازه داری جونتو برداری و از این جنگل بیرون بری. راه خروج، با کرم های شب تاب روشن شده و هرچه زودتر از اینجا بری، از مرگ دورتر میشی.

لرد سیاه نگاه قاطع خود را به ابوالهول دوخت:
- ما از اینجا نمیریم، مگر زمانی که تو ثمرۀ فتح رو به ما بدی.

لبخند بر لبان ابوالهول خشکید:
- من محافظ ثمرۀ فتح هستم. جز با کشتن من نمی تونی اونو به دست بیاری و بهت اطمینان میدم، در جنگ رو در رو میان من و تو، بازنده تویی!

لرد سیاه چوبدستی خود را کشید:
- خواهیم دید.

مرگخواران چوبدستی خود را آماده نگه داشتند تا به لرد سیاه کمک کنند ولی با نعرۀ ابوالهول، محفظه ای بلورین ابوالهول و لرد سیاه را از سایر مرگخواران جدا کرد و هردو به تنهایی، در برابر یکدیگر قرار گرفتند.

**************

این پست رو زدم که طلسم عدم فعالیت این تاپیک رو بشکنم ابدا ادعای شاعری ندارم و به هیچ وجه فکر نمی کنم این معماها باحالن. فقط نوشتم تا داستان از قفلی که توشه خارج بشه.

صادقانه و از صمیم قلب خوشحال میشم که اگه معماهای زیبایی میشه ساخت و من کوتاهی کردم، نفر بعدی این پست رو نادیده بگیره و این قسمت داستان رو زیباتر کنه.

ممنون


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۹ ۲۳:۳۸:۰۸


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ شنبه ۹ آذر ۱۳۸۷
#33

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
لردسياه به يارانش نگاهي انداخت . ميتوانست حدس بزند كه يارانش فهميده اند ، آن موجودات تمثيلي از بلاتريكس و يارانش بوده اند .

لوسیوس نالید :
- اینا که فقط پنج تان پس مرگخوار ششمی کجاست ؟

ابوالهول نگاهی با تمسخر به درختی که پشت سرش قرار داشت انداخت . مار سه سر به دور درخت پیچیده بود . سمندر ( سالاماندر ) روی شاخه ای و ققنوس روی شاخه ای دیگر نشسته بودند . تک شاخ کنارش ایستاده بود و سم بر زمین می کوبید و شاخ مرداب ( داگ باک ) سوراخی زیر آن درست کرده بود و در آن پناه گرفته بود .

خود درخت ، موجودی شگفت انگیز به نظر میی رسید . شاخه ها و تنه اش نقره ای و برگهایش به شکل نوک کمان و از جنس بلور بودند . میوه هایی قرمز و درشت داشت که از آن ها قطرات قرمز رنگی به پایین می چکید .

نارسیسا که چشمانی تیز بین داشت با وحشت در گوش لرد سیاه زمزمه کرد :
- سرورم ، میوه هاش قلب انسان هستن و ازشون خون می چکه .

لرد سیاه با تکان سر تایید کرد ولی چیزی نگفت . رو به ابوالهول کرد و پرسید :
- مرگخوار من چرا به شکل این درخت دراومده ؟

ابوالهول با تنبلی عضلات خود را کشش داد :

- هرکه آید در نهان ، بی دعوت از سوی شهان
بشکند قفل دری ، داخل کند هر اجنبی
قلب او خالی بود از عشق هر انس و پری
تیری زند بر قلب خون ، باری ندارد او فزون
جز قلب هایی کز غرور ، بشکسته و آهیخته
تنها به خود پرداخته ، رخشان نموده از برون

لوسیوس پرسید :
- چطور میشه به شکل اولش دربیاد ؟ باید راه حلی باشه !

ابوالهول پاسخ داد :

- گرچه شود این پاسبان
از پرسش مردم ملول
لیکن تو را گوید جواب
تا وارهد از هر فضول
گر پاسخ هر چیستان
گردد ز سمت من قبول
هریک ز این زندانیان
آزاد گردند از شمول
گر پنج جادو بشکند
آزادیش گردد حصول

مرگخواران سر خود را به علامت فهمیدن تکان دادند . باید تشخیص می دادند که هریک از موجودات جادویی ، کدام یک از همراهانشان است و پس از آن ، ششمین مرگخوار که به شکل درخت درآمده بود آزاد می شد .

لرد سیاه رو به ابوالهول کرد :
- ما منتظریم که معماهاتو بشنویم .

ابوالهول با تکبر قدمی برداشت . سرش را تکانی داد و یال هایش در هوا موج زدند . سپس به تک شاخ اشاره ای کرد . تک شاخ مسحور از جادوی ابوالهول به مرگخواران نزدیک شد . به ابوالهول چشم دوخته بود ، گویی سخنانی که بر زبان می راند از ذهن ابوالهول به او تلقین می شد و او تنها گوینده آن سخنان بود ، و خود چیزی برای گفتن نداشت :

- رویم سپید ، قلبم سیاه
نتوان برید از من نگاه
دامی نهی گر بهر من
خود افکنی در دامگاه
جادوی من افزون شود
از ماهتاب و تیر آه
نزدیک من هرگز مباد
جادوگری در جایگاه
لیکن دلم را می برد
بانوی زیبای سپاه

مرگخواران به یکدیگر نگریستند . کدامیک از شش یار گم کرده شان چنین ویژگی هایی داشت ؟ تنها بانوی زیبایی که در جمع آنها وجود داشت ، نارسیسا بود .

لوسیوس با بدگمانی به نارسیسا نگریست :
- این چی میگه نارسی ؟

نارسیسا با گونه هایی گلگون از خشم ، جواب داد :
- چیزی که میگه به من ربطی نداره ! چرا از من می پرسی ؟

آناکین درحالیکه عمیقا به فکر فرو رفته بود ، گفت :
- گمون نکنم جوابش به این سادگی باشه . به نارسیسا تهمتی نزن لوسیوس . باید به تمام شعر توجه کنیم . گفته رویی سپید و قلبی سیاه داره . همه مرگخواران سفیدپوستن به جز بلیز زابینی . پس بلیز حذف میشه . چون یه بانو دلش رو می بره پس معلومه مذکره و بلاتریکس هم حذف میشه . می مونه پرسی ، رودولف ، رابستن و ایگور . رابستن و ایگور به هیچ زنی دل نباختن پس حذف میشن . پرسی عاشق پنه لوپه کلیرواتره که جزو سپاهیان ما نیست . پس حتما این باید رودلف باشه !

لبخندی سرد بر لبان لرد سیاه سایه انداخت :
- استدلال زیبایی بود آناکین . تنها اشکالی که وجود داشت این بود که به نوک بینی خودت توجه نکردی .

آناکین با حیرت پرسید :
- منظورتون چیه سرورم ؟

- منظورم اینه که وقتی میگه رویم سپید ، می تونه به سادگی منظورش همین ظاهر تک شاخش باشه و قلب سیاه ، متعلق به هر مرگخواری می تونه باشه . مخصوصا مرگخواری که عادت به شکستن قلب بانوهای زیبا داره ! و بین این افراد تنها یه نفره که توی این کار مهارت داره .

و رو به ابوالهول ادامه داد :
- تک شاخ ، معاون من و دست راستم ، بلیز زابینی هست .

صدایی چون رعد به گوش رسید . نوری ارغوانی تک شاخ را در بر گرفت و تک شاخ به خود پیچید . کمی بعد ، جایی که کمی پیش تک شاخی زیبا وجود داشت ، بلیز زابینی از جای برخاست و گرد و خاک لباسش را زدود :

- سرورم ، همیشه به هوش بی نظیر شما غبطه می خورم .

و فروتنانه به لرد تعظیم کرد .


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۹ ۱۶:۱۳:۰۱


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
#32

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
لرد به همراهان خود دستور حرکت داد ، و بدون نگاهي به پشت سر ، وارد راه باريک کوهستاني شد . همه ، با همان سر و صورت سوخته و لباسهايي که بر اثر مبارزه پاره پاره شده بودند ، به دنبال سرور خود ، به راه افتادند .

تصور در پيش رو داشتن يك راه باريك و بي خطر ، بعد از جنگ سختي كه با هيولاهاي آتشين داشتند، سخت مينومد.

لرد و يارانش در ميانه ي از هم باز شده ي كوهستان ، به پيش ميرفتند. ديواره هاي راهشان ، از صخره هاي رسي بود كه رنگ قهوه اي ملايمي داشت. راه در بعضي جاها به شدت باريك ميشد. علايم عجيبي كه در شيار كوهها به وجود آمده بود، اين فكر را تداعي ميكرد كه در زماني دور ، بين دو دو سمت دواره ها رودي جريان داشته است.

پيچ و خم ها ي عجيب راه باريك به اوج خود ميرسد كه نوري قرمز رنگ ، رنگ قهوه اي ديواره ها رو به رنگ جگري تغيير داد. هرچه بيشتر به منبع نور نزديك ميشدند، به شدت نور افزوده ميشد.

لردسياه در پيشاپيش مرگخوران پاترونوسي ايجاد كرد تا شايد از شدت نور كم شود. راه به ملايمت ميكشيد. در جاييي كهتصور ميشد ، آخرين پيچ باشد ، نور شديدي در راه مستقيم بعد از پيچ نمايان شد.

لرد بر سرعت خودش افزود و بسيار سريع به ستاره ي قرمزي كه در دل شكاف كوه ، نقطه ي پاياني بر مسير بود دست زد.

ناگهان گويي كه ستاره ي قرمز رنگ منفجر شده باشد ، نور بسيار شديد طلايي رنگ و باد شديد وزيد و بعد از آن نسيم ملايمي وزيد. همگي ميتوانستند كه ملايمت سبزي برگ درختان اطرافشان را باور كنند. مروپ درست گفته بود. آنها در ميان جنگل قرار داشتند.

كلبه هاي دهكده ي هلامرين در فاصله ي نه چندانزادي از آنها قرار داشتند . زندگي عادي همچنان در ميان انها رواج داشت.از بالاي كلبه ها ، همچنان دودي بلند بود.

لردسياه بدون توجهبه خواسته ي دروني اش و مرگخواراناش ، كه تمايل به استراحت حتي چند دقيقه داشتند ، به سمت قسمت انبوه تر جنگل پيش رفت.

صداي غرولند بعضي از رمگخوارهايش را ميتوانست بشنود ولي به راهش ادامه ميداد. جنگل هرلحظه انبوه تر ميشد. تا جايي كه به نظر رسيد به زميني رسيدند كه انگار سبزي بر روي آن نروييده بود.محيط حوطه ي خاكي ، به شدت صيقلي بود . مرز آن با سبزي روشن و واضح بود. شايد انجا محلي براي انجام مراسمي مذهبي بود.

لرد چوبدستش رو براي هزارمين در اين سفر كشيد و يارانش به تقليد همين كار را انجام دادند. صداي خش خش شكسته شدن چند ساقه از سمت روبرويشان شنيده شد. مرگخواران دور لردسياه حلقه زدند. در دوسمت لردسياه لوسيوس و نارسيسا قرار داشتند.

از ميان تاريكي موجودي به آنها نزديك شد. ظاهرا يك انسان بود. اما وقتي از سبزي بوته ها خارج شد ، هيكل اسب مانندش تعجب همه را به جز لردسياه برانگيخت . در مقابلشان ، يك ابوالهول ايستاده بود.

ابوالهول بدون توجه به كثرت مرگخواران ، به سمت سردسته شان ، لردسياه قرار گرفت و گفت:

_باز هم متجاوز به جنگل ! اي سياهي افكن جنگل من ، كيستي و از براي چه آمدي؟

لردسياه از جماعت مرگخوار جدا شد و كمي جلوتر آمد.

_من لردسياه ، لردولدمورت هستم. براي يافتن ثمره ي فتح آمده ام!

ابوالهول بع روشني خشمگين شد و ابروهايش را در هم برد . چنگال نوك تيزش را در زمين فرو كرد و روي پاهاي عقبش خم شد.

_ثمره ي فتح ميخواهي؟ چه گستاخ ميگويي!
من آنم را محافظ ، ز بدذاتان يا متجاوز.
نگهبان جنگل نفرين شده ، مانع است از تو براي اين گنجينه.
جز به دانش نجويي تو راه ، كه غير اين شوي به چاه

مرگخواران با تعجب به همديگه نگاه ميكردند. نارسيسا كمي به به چوبدستي اش تكاني داد و خواست كه ان را بالا اورد. لردسياه حركت دست نارسيسا رو از گوشه ي چشمهايش ديد و به اون اخطار كرد:
_آروم! چوبت رو بيار پايين. اون محافظ ثمره ي فتحه و هيچ كس حتي جادوگرا هم نميتونن بدون جواب دادن به سوالاش ازش رد شن. مطمئن باش تو يه لحظه ميتونه همه ي ما رو با چنگال هاش از وسط پاره كنه.

سپس سرش رو به سمت بالا گرفت:

_ما سوالهات رو جواب ميديم. ولي تو گفتي "باز هم متجاوز"؟يعني قبل از ما هم كسي به اين جنگل اومده؟

ابوالهول كمي صاف تر ايستاد و به حالت معمولي اش برگشت.
_شاخ مرداب و سمندر ؛تك شاخ و مار سه سر
پرنده ي افسانه اي ققنوس ؛ شدند به جنگليان افسوس
قانون جنگل نفرين شده ، مانع است براي يافتن گنجينه.

لردسياه به يارانش نگاهي انداخت. ميتوانست حدس بزند كه يارانش فهميده اند ، اون موجودات تمثيلي ار بلاتريكس و يارانش بوده اند.


اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ سه شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۷
#31

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
بارتی و فنریر با سرعت هرچه تمامتر ، به صورت عمودی شنا کردند تا دوباره ، از میان دو تخته سنگ خارج شدند ، با نگاهی به آسمان ، متوجه شدند که جنگ میان مرگخواران و موجودات آتشین به سود هیولاها اوج گرفته است . مرگخوارن دچار سوختگی هایی شدید و جدی شده بودند و خستگی در چهره تک تک آنان مشهود بود . بارتی و فنریر نگاه ناامیدانه ای به یکدیگر انداختند .

بارتی رو به لرد سیاه فریاد کشید :
- سرورم ، آناهیتا اینا رو براتون فرستاد .

او و فنریر با تمام قدرتی که در بازوان داشتند ، فلس ها را به بالا پرتاب کردند و به کمک چوبدستی هایشان ، وردی را خواندند تا به اوج گرفتن فلس ها کمک کنند .

لرد سیاه و مروپ با شنیدن فریاد آنان ، متوجه فلس ها شدند . لرد سیاه وردی را زمزمه کرد و نوری درخشان که از چوبدستیش خارج شد ، فلس ها را به یکدیگر چسباند و سطحی درخشان و یکپارچه به وجود آورد . در این زمان ، مروپ گانت با اشاره چوبدستی ، تمام آب رودخانه را به صورت کمانی بزرگ ، از رودخانه بلند کرد . کمان آب ، با هدایت مروپ محکم به سطح یکپارچه ای که لرد ساخته بود برخورد کرد و ناگهان ، تبدیل به دیوی شفاف شد که جثه مهیب و بزرگش ، از تمام هیولاهای آتشین رویهم ، بزرگتر بود .

دیو با هر حرکت دست خود ، ردیفی از هیولاهای آتشین را خاموش و به سنگ های عادی تبدیل می کرد . لرد سیاه و یارانش مجالی برای استراحت یافته بودند .

به نیم ساعت نکشید که تمام موجودات آتشین ، قلع و قمع شدند . سرانجام ، دیو کار خود را به پایان برد . رو به لرد سیاه تعظیم کرد و گفت :
- سردار سیاهی ، من خادم ملکه آبها هستم که به وسیله فلسهای او ، احضار شدم . با پایان ماموریتم ، باید به نزد سایر همنوعانم برگردم . اجازه مرخصی می فرمائید ؟

لرد سیاه ، با چشمان بی تفاوت خود ، که هیچ احساس یا فکری را نشان نمی داد ، چندی به دیو نگریست . از او پرسید :
- همنوعان تو کجا زندگی می کنن ؟

دیو آبها :
- مکان زندگی ما ، در اسرار آب نهفته ، و کسی را یارای دانستن آن نیست مگر زمانی که به اختیار خود ، مقابل چشمان عزیزترین کس خود ، در دریا غرق شده باشد . زمانیکه بیشترین عشق به زندگی را در وجود خود دارد ، از آن دست بشوید و به خدمت ملکه آبها درآید . تنها در اینصورت است که به اسرار آب دست یافته یکی از ما می گردد ...

لرد با حرکت دست ، دیو را ، که مایل به صحبت بیشتر بود ، ساکت کرد . وقتی که دیو سکوت کرد ، لرد سیاه پرسید :
- قبل از اینکه بری ، عقیق کوهستان رو برام بیار .

دیو تعظیم دیگری کرد :
- سردار سیاهی ، عقیق کوهستان در اختیار من نیست . شما باید آن را از بانوی کوهستان که در کنارتان ایستاده طلب کنید .

لرد سیاه به مروپ نگاهی انداخت . مروپ با حرکت سر ، گفته دیو را تایید کرد و لرد ، دیو را مرخص نمود . دیو یکبار به دور خود چرخید و دوباره به صورت آب درآمد و در رودخانه فرو افتاد . فلس های آناهیتا از هم جدا شدند و درحال سقوط بودند که بارتی آنها را در هوا گرفت و به لرد تقدیم کرد .

مروپ به طرف کوهستان حرکت کرد و به لرد و همراهان اشاره کرد که تعقیبش کنند . همچنان که پیش می رفتند ، گل ها و سبزه ها ، زیر پایشان سبز می شد . چرا که جادوی اهریمن کوهستان از بین رفته ، و زندگی گیاهان جادویی دوباره آغاز می شد .

مروپ رو به کوه ، با آهنگی دلنشین ، آوازی را سرود که کلماتش برای همراهان لرد ناشناخته بود . آمیکوس نگاهی به صورت لرد انداخت . صورت لرد همچنان بی احساس و بی تفاوت بود ولی از دقتی که برای گوش دادن به آواز نشان می داد ، می شد فهمید که آن آواز برایش کاملا آشناست .

کوه به آواز مروپ پاسخ داد ، شکافتگی عظیمی بین دو کوه وسطی کوهستان به وجود آمد ، دو کوه که تاکنون به هم پیوسته بودند ، از هم جدا شده راه باریکی را نشان دادند .

مروپ رو به لرد سیاه کرد . قاب آویز را از گردن خود خارج کرده ، به گردن لرد سیاه آویخت و گفت :
- حالا دیگه وقت رفتن شماست . پیدا کردن عقیق کوهستان کاری نداره . شما همین راه باریک رو ادامه میدین ، انتهای راه بن بست به نظر می رسه و یه ستاره قرمز رنگ ، درست روی دیواره ای که بن بست رو ایجاد کرده ، می درخشه . اون شتاره قرمز رنگ همون عقیق کوهستانه . به محض اینکه از جاش درش بیارین ، بن بست باز میشه و شما می بینین که وسط جنگل جادویی پشت یکی از کلبه ها هستین . یعنی همون جایی که باید ، ثمره فتح رو پیدا کنین .

لرد به قاب آویز نگاهی انداخت و از مروپ پرسید :
- مگه این قاب آویز رو برای آزادیت لازم نداری ؟

مروپ با همان صدای دلنواز آوازگونه خود ، خندید . خنده او چنان بود که انگار صدای جریان آب و ترانه های بلبلان خوش آهنگ به هم پیوسته باشند :
- پسرم ، من دیگه آزادم . من از لحظه ای که هیولاهای آتشین نابود شدن آزاد شدم . حالا می تونم موقع کامل شدن بعدی ماه ، به آسمون عروج کنم . ( با نگاهی به صورت متحیر فنریر افزود ) بله فنریر ، کامل شدن ماه ، همیشه دردناک نیست . برای بعضیا نهایت زیبایی و معنای کامل آزادیه . حالا دیگه برین . هرچه زودتر عقیق کوهستان رو به دست بیارین بهتره .

لرد به همراهان خود دستور حرکت داد ، و بدون نگاهی به پشت سر ، وارد راه باریک کوهستانی شد . همه ، با همان سر و صورت سوخته و لباسهایی که بر اثر مبارزه پاره پاره شده بودند ، به دنبال سرور خود ، به راه افتادند .


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۵ ۱۵:۲۷:۰۰
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۵ ۱۵:۵۷:۲۸


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ شنبه ۲ شهریور ۱۳۸۷
#30

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
*** من كوهستان و درياچه رو ادامه ميدم ***

مروپ ماده ای اسید مانند را به طرف چشم یک هیولا فرستاد و فریاد زد:" شما دو تا دنبال من بیاین...من راهنماییتون میکنم و بهتون میگم که چه طوری از تونل مخفی رودخونه استفاده کنین..."

مروپ با حركت سرش به ولدمورت اشاره اي كرد و با نگاهي به بارتي و فنرير ، به سمت رودخانه شرجه زد. بارتي و فنرير هم ، به دنبال او شيرجه زدند. كروش در ميانه ي راه با افسوني خود را بالا نگه داشت و به آرامي روي تپه اي كنار رودخانه فرود آمد.

_ بايد برين وسط رودخونه.اونجا كه دو تا تكه سنگ رو در دو طرف رودخونه است ...ميبينيد؟ اونجا بايد نفس بگيريد و بريد داخل آب. فهميدين؟

بارتي سري تكان داد ولي فنرير هنوز گيج بود. نگاهي به دو تكه سنگي انداخت كه مروپ به انها نشان داده بود.

_ولي من هنوز نفهميده ام...؟ ما چي بايد از درياچه بياريم؟

مروش ابتدا نگاهي به بالاي سرش ، جايي كه هنوز جنگ مرگخواران و پسرش با هيولاهاي اتشين درگير بودند، كرد وبعد با بي قراري سري تكان داد و با بي توجهي به فنرير گفت:

_شما بريد...ميفهميد.

مروپ بار ديگر به بالاي سرش نگاه كرد و دستهايش رو از هم باز كرد ، انگار كه ميخواست پرواز كند. با حالتي بسيار رويايي به بالا به پرواز در آمد. فنرير محو اين حركت مروپ شده بود.بارتي به شانه ي فنرير زد و به رودخانه اشاره كرد.

دو نفر وارد رودخانه شدند و خودشون رو رد جريان ملايم آب رها كردند. بعد از آن درگيري با هيولاهاي مذابي ، غوطه ور شدن در آب خنك كيفيت ديگري داشت. در چند لحظه به دو تخت سنگ رسيدند . بارتي با گرفتن يك تخته سنگ از حركت ايستاد.فنرير هم ،تخته ي ديگر رو گرفت. بارتي چوبش رو از اب بالا آورد و به پايين آب اشاره كرد. فنرير در موافقت با او سر تكان داد .و بارتي با يك نفس به درون آب فرو رفت. درست در ميانه ي دو تخته سنگ . فنرير هم همان كار را كرد.

با وارد شدن به درون آب، ديگر احساس نكرد در رودخانه اي قرار دارد. در حجم بينهايتي از آب دريايي قرار داشت كه به آن وارد شده بودند.

در قصر الف هاي دريايي

بارتي و فنرير هر آنچه رو ديده بودند به آتراميتا گفتند. اتراميتا روي تخت با شكوهي به سخنان دو مرگخوار لرد سياه گوش داد .آناهيتا با حالي بهتر از آنچه از قبل داشت ، در كنار اتراميتا و بدون هيچ تفاوتي در تخت ، نشسته بود. گويي دو خواهر ، هر دو ملكه ي آبها بودند. آناهيتا شانه هايش رو بالا انداخت.ظاهرا فكري نداشت.

بارتي با نگراني خاصي گفت: ولي اينطور كه نميشه! شما بايد به ما كمك كنيد. لرد سياه به هر دو تان كمك كرده!

با اين حرف بارتي آتراميتا از جايش بلند شد. ميدانست كه مديون لرد سياه است و براي اين به ياد آوري بارتي احتياجي نداشت.

_درسته كه لرد دقيقا به ما نگفته كه ازتون چي ميخواد ...ولي ...ولي ...حتما يه دليل داشته كه ما رو به سرزمين الف هاي دريايي ونزد تو فرستاده!

اناهيتا بلافاصله از جايش برخاست .به سمت اتراميتا حركت كرد. چيزي در گوشش زمزمه كرد. در چشمان اتراميتا ،نوري درخشيد.

_نه ! اين امكان نداره.

آتراميتا با نظر خواهرش به شدت مخالفت كرده بود. از اين سوي تالار به سمت ديگر رفت و به پنجره اي خيره شد. داشت فكر ميكرد. اما اناهيتا بر تصميمش پافشاري ميكرد:

_اسلحه هاي الفها مگه چيه ،آتراميتا؟ جز سرعت بسيار زيادمون؟ من بايد برم به كمكش .ببين، اون ...سرور منه!

آناهيتا با گفتن اين حرف ، سوزشي در گلويش احساس كرد. گويي كاماتي كه به زبان اورده بود ف بسيار درشت تر از آن بود كه به راحتي راهي به دهانش پيدا كند.

فنرير كه گيج شده بود ، نگاهش رو از آناهيتا به اتراميتا انتقال داد و با بي تابي گفت:

_ چطور نميذاري اناهيتا به كمك لرد ما بياد؟ اگه اين كار و نكنه ، آناهيتا ميميره...اين قانون بندگيه،مگه نه؟ چطور به لرد كمك نميكني...اون كه تو رو نجات داده!

آتراميتا تكان سختي خورد . نميتوانست به اناهيتا اجازه ي حضور در خشكي و دور از قصرشان رو بدهد. هنوز قبايلي بودند كه به دنبال انتقام جويي از اناهيتا بودند. از طرف ديگر نميتوانست نجاتش رو توسط لرد از ياد ببرد...

برقي در چشمان آتراميتا درخشيد. با دقت بيشتري به پنجره اي كه در مقابلش قرار داشت ، نگاه كرد...

_آره! همينه! منظور لرد سياه از حرفش شيشه بوده! شيشه... يادتونه من رو چطور نجات داد؟ از شيشه ي مخصوص الفي! من بهتون ميگم چطوري ميشه اون رو به وجود آورد ...شما مرتونيد با ساختن اون شيشه ها از روي هيولاهاي مذاب رد بشين...يا حتي اون ها رو خشك و منجمد كنيد.

آناهيتا لبخندي زد . بارتي و فنرير هم از راه حلي كه اتراميتا به ذهنش رسيده بود شاد شدند. اناهيتا به سرعت خودش رو به دو مرگخوار رساند. و از باله اش چند فلس درخشان و طلايي رنگ كند و به دست انها داد.

_اين ها رو به دست لرد سياه برسونيد. اگه از اين ها براي ساخت شيشه استفاده كنه، شيشه هاي تا چندين برابر ضخيم تر و مقاوم تر به وجود مياد. اين بهتون كمك ميكنه ... در ضمن به لرد سياه بگين كه از اينكه خواهرم رو به من برگردوند، ازش ممنونم.

آناهيتا فلس هاي الفي رو در دستان بارتي و فنرير گذاشت و بدون هيچ حرف ديگري به سمت اتراميتا برگشت.

**********
با تشكر فراوان از مروپ و نارسيسا .


اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۵:۲۰ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۷
#29

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۶:۴۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
هیولاهای آتشین از همه ی جهات به لرد و همراهانش حمله ور شدند. ولدمورت و مروپ با کمک هم طلسم محافظ را اجرا کردند و نیم کره ای بزرگ و شفاف آن ها را دربرگرفت. موجودات سرخ رنگ برای چند لحظه با نفرت به آن ها نگاه کردند و بعد غیب شدند.
کراب (با سردرگمی): چی شد؟چرا اونا...
قبل از اینکه کراب بتواند حرفش را تمام کند ، مروپ جیغ بلندی کشید و فریاد زد : " اونا زیر پامونن..."
ناگهان زمین برافروخته شد و برجستگی هایی در آن به وجود آمد. سپس تبدیل به دریایی از مذاب شد و تعدادی از مرگخواران را در خود کشید. بقیه به سرعت جادوی محافظ را از بین بردند و به سمت بالا پرواز کردند، البته در حالی که پاهایشان کاملا سوخته بود. دریا خروشید و غول های آتشین به حالت نیمه جامد از آن بیرون آمدند . وقتی تعدادشان کامل شد ، دیگر اثری از دریاچه نبود.
بارتی (با وحشت): اونا میتونن به راحتی تغییر شکل بدن ...
ولدمورت :حتما راهی برای شکستشون هس.
غول ها نعره ای هراس انگیز کشیدند و ماده ی مذاب با شدت از درون چشم هایشان به سمت بالا فوران کرد. مرگخوارها ماده را منجمد کردند و بعد با انواع طلسم ها از هیولاها پذیرایی کردند. کارشان کاملا بی فایده بود.خودشان هم این را می دانستند ، اما در آن شرایط اعتراف به شکست بیشتر از خود آن دردناک بود. به نظر می رسید که غول ها فقط دارند با آن ها بازی می کنند و لحظه ی پیروزی را به عقب می اندازند.
مروپ گلوله ای بزرگ از بخار سرد متراکم شده را به سمت نزدیکترین هیولا فرستاد و در حالی که سعی می کرد مثل پسرش نسبت به جیغ های مرگخوارها و نعره های شاد هیولاها بی تفاوت باشد گفت:" تام! هیچ نقشه ای نداری؟ "
ولدمورت تکه هایی از دل و روده ی یک مرگخوار زن را که روی صورتش پاشیده بود ، پاک کرد و با خونسردی گفت : " هنوز نه " و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: " مادر!"
مروپ که از شنیدن آن کلمه جانی تازه گرفته بود ، سوختگی های بدنش را از یاد برد وبا عزم راسخ به مبارزه اش ادامه داد. چند نفر از مرگخوارها که به شدت زخمی شده بودند و فاصله ی زیادی با مرگ نداشتند به هوا رفتند تا کمی استراحت کنند ، اما هیولاها به شکل خفاش هایی غول پیکر درآمدند و آن ها را تعقیب کردند . یکی از موجودات دهانش را باز کرد و با نیروی مکش بارتی و فنریر را به سمت خود کشید . لرد در حالی که چوبدستی اش را تکان میداد و مذاب را که در واقع خون غول ها بود از بدنشان بیرون می کشید ، با دست آزادش به بارتی و فنریر اشاره کرد و آن ها را روی زمین آورد.
بارتی نفس زنان گفت: " ارباب !شما جون ما رو..."
لرد (با لحنی بی احساس) : زیاد خوشحال نشین...نجاتتون دادم چون باید یه کاری بکنین. من یه نقشه دارم اما برای اجراش به سلاح قدرتمند الف های دریایی احتیاج دارم و البته اون طور که حدس میزنم باید چند تا از الف ها رو هم قربانی کنم...
فنریر(متعجبانه): ولی قربان من واقعا فکر نمی کنم الف ها یه هم چین کاری...
لرد( با خشونت): فکر کردنو بذار به عهده ی من ...تو فقط اون کاریو که میخوام انجام بده. تو و بارتی باید از رودخونه ی کوهستان خودتونو به قصر آترا برسونین و قضیه رو بهش بگین.اون حتما کمک میکنه ...مطمئنم!
مروپ ماده ای اسید مانند را به طرف چشم یک هیولا فرستاد و فریاد زد:" شما دو تا دنبال من بیاین...من راهنماییتون میکنم و بهتون میگم که چه طوری از تونل مخفی رودخونه استفاده کنین..."
*
بلا و همراهانش به تنه درخت تنومندی تکیه داده بودند و خودشان را به شدت میخاراندند. چهره هایشان به خاطر نیش پشه های جنگلی آن قدر تغییر کرده بود که به سختی قابل شناسایی بودند. اندازه ی این حشره های موذی چند برابر پشه های معمولی بود و زهرشان انسان را بی حال و کرخت می کرد.
بلا طلسم هشیاری را برای هزارمین بار روی خودش و بقیه اجرا کرد و با بلندترین صدایی که میتوانست فریاد زد : " گوش کنین!...شماها نباید بخوابین."
بعد متوجه شد که جادویش فقط روی خودش اثر داشته و دوستانش به خوابی عمیق فرو رفته اند . به تدریج جای نیش پشه ها روی پوستشان از بین رفت و رنگشان کبود شد. بلا می دانست که فقط لرد می تواند کمکشان کند. پس باید او را پیدا میکرد. به سختی نیم خیز شد و سعی کرد از جایش بلند شود، اما ناگهان دردی شدید در کمرش پیچید و با صورت روی زمین افتاد. احساس می کرد جنگل دور سرش می چرخد .دیگر نتوانست تحمل کند و بیهوش شد. نوری سرخ رنگ اطراف درخت ظاهر شد و چند لحظه بعد یک درخت و پنج موجود جادویی (مار سه سر ، تک شاخ، داگ باک، سالاماندرو ققنوس) جای مرگخوارها را گرفت.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۳۰ ۸:۲۱:۲۲


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷
#28

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
همگي از دستشويي ها خارج شده بودند ، درحالي كه كاملا خشك بودند . لرد سیاه بدون کوچکترین مکثی به سمت در رفت . همراهان به دنبال لرد به راه افتادند و در همان حال ، آمیکوس پرسید :

- سرورم ، قدم بعدی چیه ؟

لرد بدون تغییر سرعت گامهایش پاسخ داد :

- فراموش کردی ؟ من باید این قاب آویز رو به مروپ بدم و بهش کمک کنم تا در مبارزه با سنگ ها پیروز بشه و بتونه دومین چیزی که برای رسیدن به ثمره فتح بهش نیاز داریم بهمون بده . و بعد به جنگل اسرار آمیز میریم تا ببینیم که میتونیم ثمره فتح رو اونجا پیدا کنیم یا نه ...

فنریر همچنان که به دنبال لرد و دوستانش حرکت می کرد با صدای آهسته ای با خود زمزمه کرد :

- فقط ایکاش بلا و پنج همراهش ، زودتر خودشونو نشون می دادن . هیچ وقت فکر نمی کردم که یه روز نگرانشون بشم . یعنی اینا کجان ؟

لرد که به نظر می رسید ، تا رسیدن به کوهستان همچنان سریع پیش خواهد رفت ، لحظه ای ایستاد . نگاهی به فنریر انداخت و سپس ، به راه خود ادامه داد .
تا کلبه بادنمادار راهی نبود . خیلی زود به کوهستان رسیدند . لرد سیاه به سایرین اشاره کرد که سرجایشان باقی بمانند و خود ، به سمت رودخانه پیش رفت و صدا زد :

- مروپ ، من برگشتم و قاب آویز رو هم با خودم آوردم .

چند ثانیه بعد ، بانوی شنل پوش از دور پدیدار شد و با لبخندی پر از مهر به سمت پسرش آمد :

- تام ، می دونستم که موفق میشی پسرم .

لرد سیاه به سختی کوشید تا کلمه ای که نوک زبانش بود فرو دهد . کلمه ای که یک عمر در حسرت بکار بردنش ، سوخته بود .

- نه ! من هرگز ضعف نشون نمیدم ! نشون دادن احساسات نشونه ضعف انسان هاست و من هرگز یه انسان ضعیف نیستم .

این جملاتی بود که لرد سیاه ، با جدیت تمام در ذهن خود تکرار می کرد :

- نه ! من هرگز اون کلمه رو بهش نمیگم ! هرگز نمیگم !

مروپ با دقت به پسر خود می نگریست و از کشاکش ذهنی او آگاه بود . برای رها کردن او از این موقعیت ، به سرعت جملات بعدی را ردیف کرد :

- ببین تام ، به محض این که من اون قاب آویز رو لمس کنم ، به حالت جسمانی انسانهای معمولی مث تو درمیام . بنابراین ، کوهستان برای منم خطرناک خواهد بود . ولی من هنوز آزاد نیستم و باید با سنگ ها مبارزه کنم . هردوی ما باید مبارزه کنیم چون از دست دادن قاب آویز ، به خاطر تو بوده و این جنگ به تو هم ربط داره . وقتی کوهستان رو شکست بدیم ، می تونیم قطعه عقیقی رو که توی کوهستان پنهان شده به دست بیاریم و اون چیزیه که تو برای به دست آوردن ثمره فتح بهش نیاز داری . وقتی ثمره فتح رو به دست آوردی ، اجازه میدی که هلامرین و هلامرینا لمسش کنن و در این حالت ، هم اونا آزاد میشن و هم تو به غار اصلی برمیگردی . حالا اون قاب آویز رو بده به من .

لرد سیاه دست دراز کرد و قاب آویز را بر گردن مادرش آویخت . در یک لحظه ، هردو در نور سبز زمردفامی فرو رفتند و از نظر همراهان لرد پنهان شدند . ثانیه به ثانیه ، رنگ صورت مروپ تغییر می کرد و از حالت مسخ شده و سنگی خارج می شد و همزمان ، صخره های اطراف ، داغ و داغ تر می شدند و زمانی که کوچکترین اثری از مسخ شدگی در صورت مروپ نبود ، لرد سیاه به اطراف نگاه کرد و به جای سنگ های افروخته ، هیولاهای قرمز آتشینی را دید که ارتفاع هریک ، بیش از دو متر بود ، با تک چشمی در وسط صورت و شاخ هایی که از پشت سرشان بیرون زده بود .

------------

یه چند تا نظر دارم ، نفر بعدی اگه خواست ازشون استفاده کنه و اگه نخواست ، خوب ، تخیل زیبای خودش از همه چی بهتره :

1- بلا و دوستانش توی همون جنگل جادویی هستن ولی چون از راه غیرقانونی ( اتاقک قفل شده ) وارد جنگل شدن ، تمامشون به حیوانات جادویی مختلف تبدیل شدن و رودلف که باز کننده قفل بوده ، به صورت یک درخت در اومده و محکومه همونجوری بمونه . لرد و همراهانشون بهتره از یک ابوالهول که محافظ جنگله ، ماجرا رو بشنون . و برای نجات بلا و سایرین ، به معماهای ابوالهول جواب بدن .

2- پرسی هم جزو همراهان بلا بود . چون یادتون باشه ، لرد سیاه به بلا گفت : پنج نفر از مرگخوارها رو انتخاب کن و با خودت ببر .

3- تا به حال دو چیز اینجا پیدا شده : اول معجون مرکب پیچیده ، دوم قاب آویز که مروپ داره و بعد از مبارزه به لرد سیاه پس میده و حالا هم سومیش یعنی همون عقیق درشت پیدا میشه . از این سه تا توی جنگل استفاده بشه بهتره .

البته گمونم ، نفر بعدی که اینجا پست بزنه فقط به مبارزه مروپ و لرد با کوهستان بپردازه و نهایتا به جنگل و معماهاش وارد بشه .

4- ببخشید که مبارزه رو خودم ننوشتم . اصولا تو جنگ مشکل دارم ! به نظر من ، بهتره اصراری روی بلند بودن پست هامون و عجله تو تموم کردن مراحل نداشته باشیم . کمی توصیفاتمون بیشتر باشه ضرری به جایی نمی خوره .

5- بازم بابت نادیده گرفتن پست فنریر عزیز ، ازش عذر میخوام . در اینمورد با لرد مشورت کردم . لطفا دقیقشو تو تاپیک دفترخانه ریدل بخون .


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۸ ۱۱:۲۹:۰۲







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.