هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۲
#20

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۹:۴۶:۴۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5455
آفلاین
خلاصه:

مرگخوارا از توجه زیاد لرد به نجینی و محفلیا از توجه زیاد دامبلدور به فوکس خسته شدن. وقتی که مرگخوارا نجینی و محفلیا فوکسو به باغ وحش میبرن تا اونجا مدتی تو قفس بمونن و بتونن تو این مدت توجه لرد و دامبلدورو به خودشون جلب کنن، همدیگه رو میبینن و متوجه نقشه ی همدیگه میشن و اعتراف میکنن.
این وسط به طرز عجیبی که اصلا مشخص نیست(!) فوکس و نجینی عاشق هم میشن و مرگخوارا و محفلیا این ماجرارو به رئیساشون اطلاع میدن. حالا به طرز خیلی عجیب تری(!) فوکس که قرار بوده تو قفس تو باغ وحش باشه، بیخ گوش دامبلدور ظاهر شده و دامبلدور با استفاده از اشک فوکس میخواد تو خاطراتش بره و ببینه چی شده که عاشق نجینی شده، دامبلدور از گودریک میخواد که با شماره 3 وارد قدح بشن ...

ادامه:

یک....دو....سه

قبل از اینکه بخوان حرکتی در جهت وارد شدن به قدح انجام بدن، گودریک سریع جلوی دامبلدورو میگیره و با وحشت میپرسه:

- فوکس اینجا چی کار میکنه؟ چطوری تونستی اونو از آغوش نجینی جدا کنی و به اینجا بیاری؟

دامبلدور که از این سوال ناگهانیه گودریک تعجب کرده، عینکشو صاف میکنه و جواب میده: بهم الهام شد تو باغ وحشه! اونجا خودشو همراه نجینی تو یه قفس حبس کرده بود تا مثلا کسی پیداشون نکنه.

دامبلدور آهی میکشه و ادامه میده: اما من پیداش کردم و باخودم اینجا آوردمش. در قفسم باز گذاشتم تا نجینی هرجا میخواد بره.

گودریک اول نفس عمیقی میکشه و خیالش راحت میشه. این خیلی آرامش بخش بود که دامبلدور ذره ای به این شک نکرده بود که محفلیا فوکسو دزدیدن و تو قفس انداختن. اما در حرکت دومش، تعجب میکنه که کی دامبلدور وقت کرد بره تا فوکسو نجات بده که اونا ندیدنش!

دامبلدور دست گودریکو میگیره و ابر تفکرات گودریک نابود میشه.

- بیا بریم گودریک! 1 ... 2 ... 3!

گودریک دوباره با فریادی جلوی دامبلدورو میگیره. تازه به یاد آورده بود که اگه تو قدح برن همه چیز لو میره و دامبلدور میفهمه که محفلیا فوکسو دزدیدن. پس آب دهنشو قورت میده و دنبال راه چاره ای برای نجات خودش و محفلیا میگرده.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۰:۰۹ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۲
#19

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
پس که این طور....نجینی من عاشق فوکس شده..... .

بلاتریکس با سر حرف لرد رو تایید کرد و گفت:شاید هم دامبلدور فهمیده باشه.
-خفه شو ، بلا.من که اجازه نمیدم که نجینی با اون فوکس احمق....

ناگهان صدای فریاد های بلندی شنیده شد.بلاتریکس رفت تا ببینه چی شده...اون با ترس برگشت و سکوت کرد.
-بگو چی شده ،بلا؟
-آقا...نجینی که داشت حرف های شـــــــــــــــما رو گوش می داد،از خشم میکی تاج(عضو جدید مرگخواران) رو زنده زنده بلعید!!!!!!!!!
-چی؟؟؟بلعیدش!!!شوخی نکن...یعنی اون مرد...یعنی نجینی بلعـــــــــــــــــیدش؟؟؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دامبلدور داشت راه می رفت.
-گودریک...فوکس عاشق شده؟
-آره بابا...این پنجاهمین باریه که می پرسی!!!
-یعنی عاشق نجینی لرد شده؟
-آره...می خوای برم فوکس رو بدم به لرد و بیام؟
-نه...احمق...قصد توهین نداشتم ولی بذار ببینیم چه جوری با هم آشنا شدن....
-نکنه زبان پرندگان هم بلدی؟با ایول!!!رو نکرده بودی؟؟
-نه گودریک.با قدح اندیشه.
-چه جوری؟؟؟
-این جوری....و بعد سوزنی برداشت و به فوکس زد.فوکس از شدت درد اشک می ریخت و بال بال می زد.
-پس از اشکاش استفاده می کنی؟

و سپس دامبلدور اشک ها را درون قدح اندیشه ریخت.

-گودریک تو حاضری؟؟؟؟با شماره ی سه با هم به خاطرات فوکس سفر می کنیم.

یک....دو....سه




پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۲
#18

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
دامبلدور که ناگهان حافظه و عقل و هوشش و هر چه که برای مدتی پریده بود بازگشت ،پرسید:فوکس عاشق شده؟!

گودریک که به سختی سعی می کرد جلوی وسوسه اش برای سوت زدن را بگیرد جواب داد:آره دیگه!عاشق شده!

دامبلدور که سعی می کرد فکش را جمع کند،گفت:اما امکان نداره اون بعد از این که دو هزار و پونصد سال پیش از اخرین ققنوس ماده ی روی زمین شکست عشقی خورد،دیگه قسم خورد که عاشق هیچ ققنوسی نشه!

بیل در حالی که با خودش فکر می کرد چرا دقیقا در آن وضعیت باید حافظه دامبلدور سر جایش بیاید،گفت:پروفسور،خب اون عاشق یه ققنوس نشد دیگه!

-پس عاشق کی شد؟!

گودریک با لکنت گفت:خب شما نباید بدونین دیگه...امممم می خواد سورپرایزتون کنه! :pretty:

بیل با جفت پا برای کمک به به گودریک شتافت و تائید کرد:درسته...حتی نمی تونی حدس بزنی اون عروس خوشبخت کیه!

خانه ی ریدل!

-خب اون داماد خوشبخت کیه؟!من که یادم نمیاد از مونتی طلاق گرفته باشه!

لینی همان لحظه "آواداکاداورا" ای حرام مونتگمری کرد.جنازه ی او را به لرد نشان داد و گفت:نگا کنین ارباب!مونتی دیشب مرد،نجینی هم تصمیم گرفت عاشق یه نفر دیگه بشه!

-درسته،درسته پیکسی!اما چرا به من خبر نداد؟!

آماندا با چرب زبانی به جای لینی جواب داد:ارباب اون می ترسید شما چون می دیدین دامادتون بهش نمی خوره،بکشین اون موجود بدبختو!

-آماندا اون موجود بد بخت کیه؟!من میشناسمش؟!داماد من چیه؟!

همان لحظه که فلور در حال حرف زدن با وسیله ای مشنگی بود پرسید:ققنوس؟!ققنوس دامبلدور؟!همون فوکس؟!

لرد با عصبانیت پرسید:فوکس؟!

فلور که به طور ناگهانی وسیله ی مشنگی را پنهان کرده بود برای آن که به جرم استفاده از وسایل مشنگی اعدام نشود،در حالی که از چشمانش اشک های دروغین روی گونه اش می چکید جواب داد:بله سرورم!ما خبر نداشتیم!ولی اون فوکسو دوست داره!


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۲
#17

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۹:۴۶:۴۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5455
آفلاین
بلا که دقیقا صندلی بغل لردو همیشه اشغال میکنه دستشو دراز میکنه، مربارو برمیداره و تحویل لرد میده. لرد با اکراه میگیره ولی گوشزد میکنه: از نجینی خواسته بودم نه تو.

مشغول خوردن میشه و یه چند دقیقه ای میگذره که لرد میپرسه: پرنسس ارباب کجاس؟ خواب مونده؟

آستوریا با احتیاط جواب میده: اممم ارباب ... چیزه ... ارباب؟

لرد ابروی نداشته شو بالا میندازه و میگه: آستوریا از چی میترسی؟ اگه خبرت بد باشه کروشیو میشی، اگه هم نگی بازم کروشیو میشی. در هر صورت کروشیو میشی.

آستوریا آب دهنشو قورت میده و به بقیه مرگخوارا نگاه میکنه. همه با حرکت سرشون سعی میکنن به اون توان حرف زدن بدن.

- خب راستش من اونو با یه مار دیگه دیدم، اصلا باورم نمیشد. مسلما شمارو دوست داره و از قلبش(!) خارج نمیشین، ولی خب اونم به هر حال ماره و عشق ماری میخواد. البته جنسیت شما و نجینی هم به هم میخوره ولی ...

محفل:

دامبلدور آهی میکشه و میگه: سابقه نداشته فوکس بدون خبر من بره.

جیمز جیغ میکشه: ولی من خیلی وقتا دیدم سر صبونه حاضر نشده!

دامبلدور دستی به سر جیمز میکشه و میگه: فرزندم گفتم بدون خبر من سابقه نداشته.

جیمز یویوشو لای ریشای دامبل میفرسته اما از بس گره خورده س دیگه برنمیگرده و جیمز شیرجه ای توی ریشای دامبلدور میزنه تا به دنبال یویوش بگرده.

گودریک اشاره ای به آسمون میکنه و میگه: فوکس عاشق شده ... من دیدم دنبال یه پرنده پر کشید و رفت! میتونی تو آسمونا دنبالش بگردی!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ سه شنبه ۹ آبان ۱۳۹۱
#16

پروفسور.ویریدیان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۷ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۱
از قبرسون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 235
آفلاین
فرادا صبح

ملت مرگخوار همگی به دور میز بسیار بزرگ آشپز خانه نشسته اند و منتظر تشریف فرمایی اربابن

کس مثل مراقبای کنکور قدم میزنه و مواظبه کسی چیزی نخوره

بلا : تریییییییییییییییییییییییی

تری غلط کردم ببخشید

بلا : چیو ببخشم

تری : یکم نون خوردم مگه ندیدی ؟

بلا : نهههههههههههههههههههههه ولی خودت گفتی ههههههه ...................

اونور خونه ی محفلیا (اسمش چی بود ؟)


دامبلدور یک چای میخوره بعد یهو میگه فاکس کجاس فاااااااااااااااااااکس کجایی ؟

ملت محفلی

د امبلدور

ملت محفلی :

دامبلدور

ملت محفلی :

دامبلدور تو لحضه به یه نقطه خیره میشه بعد کلشو میخارونه و میگه هوووووووووم چی داشتیم میگفتیم ؟

آها داشتیم صبونه میخوردیم بعد میگه فاکس کجاس فاااااااااااااااااااکس کجایی ؟

ملت محفلی
بعد دوباره کلشو میخارونه بعد صبونه میخوره بعد میگه فاکس کو ؟ بعد دوباره صبونه میخوره

( مدارکی مبتی بر ئوجود آلزایمر در ایشون به دست من رسیده )

خونه ی ریدل


ارباب که تازه تشریف فرما شدن روبه سمت چپ میکنن و میگن : نجینی بابا مربا بده بابا
ملت مرگخوار





پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ سه شنبه ۹ آبان ۱۳۹۱
#15

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
هنوز فرایند فکر کردن آستوریا تمام نشده بود که متوجه ی شخص چهارمی در باغ وحش شد:
-گودریک...اینجا چی کار میکنی؟

با اشاره ی آستوریا، ایوان و لوسیوس بسته ی حاوی یک فقره نجینی را پشت خود پنهان کردند؛ گودریک گریفندور که از دیدن آستوریا و دو مرگخوار دیگر شوکه شده بود، خودش را جمع و جور کرد.
-هــــــــــا؟!! اها...چیزه...اومدم یه نظارتی بزنم دیگه!
-نصفه شبی نظارت کردنت گرفته؟! نمیخواد برو من هستم.

قبل از اینکه گودریک پاسخی بدهد، سر و کله ی دو محفلی به همراه بسته ای که به زور روی زمین میکشیدند، پیدا شد.
-آخ...نوک نزن بچه...

گودریک با دیدن نگاه مشکوک آستوریا، به سختی آب دهانش را قورت داد:
-چیزه...راستش...جیمزه ! هی اذیت میکنه ...واسه تنبیه قراره چند روز اینجا نگهش داریم...
-آها...بعد جیمز نوک میزنه؟!

گودریک همچنان در حال یافتن دروغی برای تحویل دادن به آستوریا بود که ناگهان فریاد ایوان به آسمان برخواست:
-آآآآآآآی ! همون یه دونه استخون باقی مونده تو اسکلت بندیمم خـــــــــــــــــورد شد...آآآآآآآی !

با بلند شدن فریاد ایوان و مشاهده شدن نجینی، گودریک نیز اعتراف کرد که فاوکس، ققنوس دامبلدور را به آنجا آورده اند، به امید آنکه دامبلدور نیز کمی متوجه اوضاع محفل بشود؛ گویا هر دو گروه دچار مشکلی مشابه یکدیگر شده بودند. به سختی دو قفس مناسب برای نجینی و فاوکس پیدا کردند و قبل از روشن شدن هوا به مقّر هایشان باز گشتند و منتظر طلوع خورشید و بیدار شدن دامبلدور و لرد سیاه شدند...!



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱:۳۳ یکشنبه ۷ آبان ۱۳۹۱
#14

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
-بکشششششششششششششش!
- چی چیو بکش...سرش تو دستای منه.چشاش تو چشامه.زل زده بهم.دهنش دو سانتیمتر با صورتم فاصله داره.اگه جرات داری خودت بیا بکش!

لوسیوس دم نجینی را رها کرد و بطرف سرش، یعنی جایی که ایوان در دست گرفته بود رفت.
-بدجوری لای دوتا درخت گیر کرده.اگه بلاتریکس هولمون نمیکرد اینجوری نمیشد.این چرا اینجوری نگاه میکنه؟عصبانیه الان؟:worry:

ایوان سر نجینی را ول کرد و کمی عقبتر رفت.
-نه...خیلی خوشحاله.یه ساعته داریم عین پاستیل میکشیمش.احساس میکنم طولش دو برابر شده.


نیم ساعت بعد:

دو مرگخوار خسته و نفس نفس زنان به محل ملاقات رسیدند.آستوریا عصبانی و کلافه منتظرشان بود.
-کجایین شما دوتا؟چهل و پنج دقیقه دیر کردین.مگه من بیکارم؟

ایوان و لوسیوس از شدت خستگی جوابی ندادند.آستوریا در نور ضعیف چوب دستیش سرگرم معاینه نجینی شد.
-پوستش چقدر خراش داره...دو سه تا از پولکاشم که کنده شده.چه بلایی سرش آوردین؟ما قراره یه مدت مخفیش کنیم.قرار نیست ناقصش کنیم.اگه ارباب بفهمه تیکه تیکه تون میکنه.

لوسیوس که تازه نفسش جا آمده بود از جا بلند شد.
-خب...طولش نده.کجا ببریمش؟اون قفس خوبه؟

آستوریا به قفس مورد اشاره لوسیوس نگاه کرد.
-قفس اسب آبی؟نه...اون که سه چهارمش دریاچه اس.باید محیطش برای نجینی مناسب باشه...اون یکی هم که قفس پرنده هاس.ارتفاعش بیشتر از مساحتشه.مجبور میشیم نجینی رو عمودی بذاریم توش...صبر کنین کمی فکر کنم!




پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ جمعه ۵ آبان ۱۳۹۱
#13

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
سوژه جدید

-اوووووووخ

ایوان در حالی که بسته ی سنگین را روز زمین میگذاشت، جوراب زنانه ای که روی صورتش کشیده بود را کمی جابه جا کرد.
-زهر مانتیکور کوهی ! ببین میتونی یه کاری کنی ارباب بیدار شه؟؟؟ :vay:

لوسیوس پایش را رها کرد.
-اَه ...خب دمشو کوبید به پام.هیچوقت فکرشم نمیکردن نجینی یه همچین زوری داشته باشه...فلج شدم.
-نترس؛ ریش سالازار شپش نداره !
و در همان حال سر و کله ی بلاتریکس پیدا شد:
-چه غلطی دارین میکنین؟؟ برین دیگه، آستوریا تو باغ وحش منتظرتونه.

لوسیوس نگاهی به سر تا پای بلا انداخت.
-بیا خودت ببرش ببینم میتونی؟
-لوسیوس ! فکر میکنی کروشیو میتونه سرعتتون رو بیشتر کنه؟

اما کار به کروشیو نکشید، با نمایان شدن جرقه های تهدید آمیز چوبدستی بلا، سرعت ایوان و لوسیوس، از یک حلزون در دقیقه، به یک تک شاخ در دقیقه، ارتقا یافت.

فلش بک

ملت مرگخوار دور میز تالار، در سکوت کامل به آنتونین چشم دوخته بودند.
-اینطوری من یکی که دیگه نمیتونم...صبح تا شب نشستن تو اتاق و "جینگوله بلا" بازی میکنن با نجینی.
-آره منم موافقم ! حتی متوجه نشدن که من موهامو پنج دهم اینچ کوتاه کردم .

ملت با تعجب به موهای بلاتریکس چشم دوختند.
-خب...! من یه پیشنهادی دارم...میدونین که باغ وحش هاگزمید رو برای یه مدتی تعطیل کردیم، برای تغییرات اینا...خب میتونیم نجینی رو برای یه مدتی اونجا نگه داریم...اینطوری هم من میتونم مراقبش باشم و همم ارباب یه خورده متوجه ماها میشه.

ملت همچنان در حال هضم پیشنهاد آستوریا بودند که ایوان سرس تکان داد.
-آره...این بهترین راهه !

پایان فلش بک



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۱
#12

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
لودو بگمن نگاهی به فلور انداخت و با گستاخی پرسید:من شما رو نمیشناسم؟ا
صورتش رو خاروند.کمی صداشو پایین آورد و با نفس عمیقی ادامه داد:ببخشید که چنین کاری کردم.منو میبخشی؟
سپس با ذوق اضافه کرد:منو دوست داری؟

فلور که صورتش سرخ از خجالت بود هر دو دستشو مشت کرد و به جنازه کسی که تا چند دقیقه پیش اونو همسر خودش خطاب میکرد نیگاه کرد و با سر پایین انداخته و با صدایی لرزان گفت:شما با من بودین جناب وزیر؟

چند بادیگارد ژنرال بگمن به هم نگاه کردند.

فلور ادامه داد:جناب وزیر،شما همیشه محبوبی.میخواین مادر و پدرم هم بیارم بکشین؟قربون اون قیافه ی نداشتتون برم. آقای بگمن شما خیلی محبوبین.معلومه که دوستون دارم.من جونمو براتون میدم!
وزیر که تمام سعیشو میکرد تا لبخندشو نشون نده سرفه ای کرد و گفت:خانوم دلاکور،شما به من لطف دارین.

اگه اون لحظه فلور یاد اون موضوع احمقانه نمافتاد شاید میشد که لودو به خواستش برسه.


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۱
#11

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین

سوژه جدید



صدای آواز گنجشنگ های جادویی در باغ وحش پیچیده بود. هر بازدید کننده ای از این باغ وحش راضی بیرون می آمد. باغ وحش هاگزمید مثل همیشه پر بود از مردم جور با جور! از دختر های زیبا و خوشگل گرفته تا دختر های زشت و چاق! () البته بهتره بگم باغ وحش پر بود از بازدید کنندگای که از حیوانات جور با جور دیدن می کردند. از موجودات تک سلولی که قابل دیدن نبودند گرفته تا اژدها های خیلی بزرگ که بازدید کندگان باید از یک کیلومتری از آنها دیدن می کردند.

قیمت هر بلیط نیز بسیار مناسب بود و همین امر باعث شده بود که بازدید از تنها باغ وحش جادویی در دنیا افزایش یابد. همینطور چند حیوان جدیدی که وزیر لودو بگمن در هنگام برنده شدن در انتخابات به باغ وحش اهدا کرده بود نیز در این امر نقش مهمی داشت.

مثل دیگر روز های آخر تابستان هوا باز گرم اما همراه با نسیمی پاییزی و سرد بود. دم در باغ وحش یک صف خیلی کوتاه برای گرفتن بلیط ایجاد شده بود. بازدید کنندگان مجبور بودند چند دقیقه در صف بمانند تا بتواند بلیط بگیرند.

حدود 8 یا 9 نفر در صف قرار داشتند و همه ی آنها برای بلیط گرفتن ثانیه شماری می کردند تا اینکه از دور دست مردی در حال نزدیک شدن به باغ وحش بود. کنار مرد دو نفر هیکلی نیز حضور داشتند که عینک های افتابی زده بودند و مشکوکانه نگا می کردند.

بله وزیر لودو آماده بود تا از باغ وحش دیدن بکند. وقتی نزدیک صف شد ، لودو لبخندی زد و همینطور راهش را گرفت و داخل باغ وحش شد. یکی از کسانی که در صف بود ، داد زد: « هوی کجا؟ مگه صف رو نمی بینی؟ »

در همین هنگام یکی از مرد های هیکلی کنار وزیر به طرف مردی کهداد زده بود ، برگشت و چوبدستیش را به طرف اون گرفت و گفت: « آواداکدورا » و ...

لودو باز لبخندی زد و به بادیگارد هایش گفت: « بریم! »

مردی که حالا جان به جان افریده بود ، در زمین دراز کشیده بود و همراه زیبایش بالای سرش در حال گریه کردن بود. (چه رمانتیک!) زن در حالی که شوهرش را نوازش می کرد ، گفت: « چرا مردی؟ آخه چرا زبونتو کنترل نمی کنی؟ چرا حماقت می کنی؟ هان؟ حالا من پول بچه هامونو چطوری بدم؟ هان؟ »

زن همینطور در حال گریه کردن بود که ناگهان شوهرش جانی دوباره گرفت و لب به سخن گشود: « فلور! انتقام شوهرت رو بگیر! بای » و دوباره مرد!

فلور دلاکور که به تازگی جام اتش را نیز برنده شده بود و بسیار اعتماد به نفس پیدا کرده بود ، بلند شد و با خودش گفت: « زنده از این باغ وحش بیرون نمی ری وزیر لودو! »


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.