هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ یکشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
خلاصه:

لرد تصمیم گرفته تا جلسه ای با اولیایی مرگخواران ترتیب بده. به همین خاطر به مرگخوارا دستور میده که برن پدرمادرهاشون رو بیارن.
بعد از جمع شدن اولیا لرد بهشون دستور می ده که یکی یکی همراه اولیاشون به اتاقش برن.
.................

رودولف و پدر و مادرش اولین اشخاصی بودند که وارد اتاق لرد سیاه شدند.

-ارباب اجازه هست؟

-بفرمایید بنشینید. به عنوان اولین سوال مایلیم بدونیم اینم بچه اس شما تربیت کردین؟

مادر رودولف نگاهی به قد و بالای پسرش انداخت.
-مگه چشه؟ مثل برگ گل می مونه. بجز ازدواج ناموفقی که داشت و اونم خودم حل می کنم مشکلی نداره پسرم. یه کمی هم لاغر شده. که اونم باید مربوط به آشپزی اون دختره باشه.

مادرها هیچ وقت مشکلات پسرهایشان را نمی دیدند!

لرد سیاه ناامید شد و همراه رودولف و پدر و مادرش به سالن اجتماعات برگشت.

-یاران ما! و پدر و مادر های یاران ما! همونطور که مستحضر هستید ما پدرمونو کشتیم! از این بابت اندکی پشیمان هستیم. و برای همین شما رو به این محل دعوت کردیم. این یاران ما نصفشون مایه ننگ هستن. نصف دیگه شونم هنوز کشف نکردیم! ولی به هر حال. ما مایلیم هر یک از یارانمون رضایتنامه ای از والدینش بگیره. این کار وجدان نداشته ما رو اندکی آروم می کنه. از پدر و مادرتون بپرسین ازتون راضی هستن یا نه...و یا در صورت انجام چه کاری راضی می شن. اون کار رو انجام بدین. رضایتنامه رو بگیرین و برای ما بیارین! کسایی که پدر و مادرشون مرده یا تو معجون غرق شده یا از اول بی پدرومادر بودن هم مشکل خودشونه! ما برگه رضایتنامه رو می خواهیم!




پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۰:۴۳ شنبه ۱۱ دی ۱۳۹۵

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۶:۲۲:۴۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
هرمیون گرنجر با شنیدن صدای لرد ولدمورت از پشت در برخود لرزید و از در فاصله گرفت. درست در همان لحظه در با صدایی آرام باز شد. در پشت در لرد بر صندلی اش نشسته بود.
- کی بود در زد؟

و ناگهان دست هرمیون گرنجر بالا رفت و شروع به بالا و پایین پریدن کرد. لرد از چهارچوب در به اطراف نگاهی کرد تا ببیند شخص دیگر هم دستش را بالابرده است یا نه؟ شخص دیگری هم دستش را بالا برده بود.

- زاموژسلی تو در زدی؟
- خیر اربابا.
- می خوای بگی کی در زد؟
- خیر اربابا، زیرا حواسمان به کار خویشتن بوده و از این امر مطلع نگشتیم.

لرد از کوره در رفت:
- پس چرا دستت رو بلند کردی؟

لرزشی خفیف آقای زاموژسلی را گرفت ولی چهره اش همچنان که بود باقی ماند:
- آخر سوالی داشتیم اربابا.

هرمیون گرنجر همچنان در کناری بالا و پایین می پرید.

- خب سوالت رو بپرس.
- اربابا اولیای اینجانب در انتظار بوده و نمی دانند از چه روی بر این سرای دعوت گشته و چه عملی می بایست که به انجام رسانند؟

لرد گویی مسئله را به یاد آورده دستی به چانه اش کشید و بی توجه به شخصی که در کناری دست و سوت می زد تا توجه او را به دست بالا رفته اش جلب کند، گفت:
- هممم، حق دارن... والدینتون رو بفرستید تو. ازشون چندتا سوال داریم. اون هایی هم که نیومدن، وقتی اومدن بیان تو.

در این لحظه بود که هرمیون از شوق سوالات بیشتر و یا حتی در حالتی رویاگونه مانند امتحان، دستی که برای جلب نظر شعله ور کرده بود را خاموش کرد.

- ارباب ولی ولی منو کشتن...

لرد جواب رودولف را نداد. تنها از بالای شانه به او نگاهی انداخت. نگاهی که می گفت، حتی مردگان هم باید به سوالات لرد پاسخ دهند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲:۵۱ چهارشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۵

بلوینا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۱ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ یکشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۷
از دُم سوجی پالتویی خواهم دوخت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 52
آفلاین
_بگو چت نیست!

با گفتن این جمله از سوی رودولف بر خلاف همیشه بلاتریکس عکس العملی. بروز نداد بلکه به گوشه ایی رفت و به دیوار خانه ی ریدل تکیه داد و این عمل او، در نظر رودولف از هزارن لعن و نفرین نیز بدتر بود.
رودولف در حالی که دست چپش را به دلیل دردی که بر اثر ضربه ی انتحاری بلاتریکس. بوجود امده بود، مالش میداد برای به دست آوردن قلب همسرش و ابراز علاقه ی خاصِ دوچندانش به بلاتریکس، قدمی به سمتش برداشت !

_میگم...حالا که اوضاع یکم قمر در عقربه توام والده مارو مورد ضرب و شتم قرار دادی...
رودولف صدایش را پایین آورد ، سپس ادامه داد:

_که اتفاقا اصلا هم مشکلی نداره، میخوای مثل دو تا زوج خوشبخت بریم زیر نور ماه قدم بزنیم؟

_قدم بزنیم؟ یعنی میخواستی بگی من وزنم زیاده که باید قدم بزنم هوم؟

_خب نه نه...تو خیلی هم ایده عالی وگرنه که همسر جذاب ترین جادوگر ماه ...سال و حتی قرن نمیشدی که ، میخوای نریم اصن!

_منظورت اینه من تنبلم و نمیتونم از خونه برم بیرون؟

رودولف. احساس خطر. کرد!
_اروم باش بلا!

_یعنی من عصبیم؟

_نه عه...یعنی من اصلا قصدم این نبود!
_اهان پس من دارم دروغ دارم میگم اره؟

_باشه بابا خودم. تنها میرم از جلو چشمات گم و گور میشم!

بلاتریکس نگاهی سرد و تحقیرآمیز به سر تا پای رودولف انداخت که تا عمق وجودش نفوذ کرد و بی اختیار مور مورش شد!

_تنها؟ باز با کدوم ساحره قرار گذاشتی؟

_خب غلط کردم اصلا ما هیچ جایی نمیریم!

_مگه من مسخره ی توام مردک؟

رودولف ناامید شد، گیم اور شد،فتلیتی شد، ترجیح داد دیگر هرگز قلب همسرش را بدست نیاوره و سریعتر صحنه رو ترک کنه.

آن سوی سالن :


_بر اربابمان چه شد بدین سان به درون اقامتگاهشان رفتندی و در را نیز بروی جنابمان بستندی؟

_بیا برو رای دادن یاد بگیر بابا! والا با این رای دادنش!

_هنگامی که با جنابمان سخن میگویی دهانت را ببند فرومایه!

هرمیون اندکی تامل کرد سپس اندیشنید...بیشتر اندیشید و در اخر به ایت نتیجه رسید که هنوز از وضعیت تحصیلی دخترش بی خبر است .
_اقایون...اقایون دعوا نکنید پروفمون همیشه میگه : عشق بورزید در بدترین شرایط هم عشق بورزین! من میرم و با اربابتون صحبت میکنم قطعا راضی میشن و به جلسه برمیگردن!

اندی بعد... ان سو تر از ان سوی سالن:

نفس عمیقی کشید و سه بار به در اتاق لرد سیاه ضربه زد.

_کدوم مفلوکی جسارت کرده و متصدی اوغات شریف ما شده؟رودولف اگر تویی ما هنوز نبخشیدیم،نمیبخشیم و نخواهیم بخشید!


ویرایش شده توسط بلوینا بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۲۴ ۳:۰۲:۰۷
ویرایش شده توسط بلوینا بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۲۴ ۳:۰۸:۱۷

اصالت و قدرت برای لحظه اوج!
به یک باره خاموشی ما برای
دگرگونی شما...
بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد...


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۱:۲۶ دوشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۵

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۶:۲۲:۴۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
لرد ولدمورت با دیدن آن وضعیت - که در خانه ریدل می شد آن را عادی نامید - سری تکان داد و به سمت در اتاقش حرکت کرد. امّا ناگهان نگاهش بر یک مبل سه نفره که شخصی در میان آن نشسته و کلاه درازش را در دست می چرخاند، متوقف شد.

- مگه نگفتیم اولیاتون رو بیارید زاموژسلی؟
- آری اربابا و ما نیز چنین در نمودیم.

لرد با سوء ظن به اطراف و خود لادیسلاو نگاهی انداخت، اما هیچ چیزی آنجا نبود مگر حشره ای که وز وز کنان در اطراف سر لادیسلاو پرواز می کرد.

- ولی‌ت دنگه؟
- خیر اربابا، اگر ولی ما دنگی که دینگ خطابش می نمودیم، می بود در آن صورت علاوه بر بخت برگشته ترین جاندار حهان، حشره ای نازیبا و مفلوک و دارای صوتی وزوزانه می بودم، حال آن که اینجانب بخت برگشته ترین جاندار جهان نمی باشیم.

نگاه لرد پس از آن سر خورد و بر روی کلاه متمرکز شد:
- پس یعنی کلاهت قراره ولی‌ت باشه؟
- خیر اربابا، کلاه اینجانب که جان ندارد، ببینید.

و ضربه ای به کلاه زد.
- آآآآخخخخ!
- سخن گفت اربابا! سخن... در هر صورت ولی مان نمی باشد قدر شوکتا.

لرد مشتش را بالا آورد و سرش را به آن تکیه داد:
- پس این اولیاء تو کجا هستن زاموژسلی؟
- اربابا زودتر می فرمودید تا معرفی نمایم.

سپس آقای زاموژسلی سبیلی را از جیبش در آورده و آن را بالای لبش قرار داد و با صدایی بم گفت:
- اینجانب والد لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی می باشم.

آن گاه به سرعت سبیل را برداشت و سپس به وسیله آن شیء که در دست دیگر داشت، خطی سرخ بر لبانش کشید و این بار با صدایی که قرار بود نازک تر باشد گفت:
- این جانب والده لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی می باشم.

لادیسلاو سپس با آستینش آن خط سرخ را پاک کرده و رو به لرد گفت:
- بزرگ لردآ، جنابتان، اولیایمان... اولیایمان، بزرگ جنابشان.

لرد حرفی نزد، سری تکان داد و به سمت اتاقش رفت.
برخی رفتار ها در خانه ریدل هم چندان عادی محسوب نمی شدند.


ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۲۲ ۱۱:۳۸:۰۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ شنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۵

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
- نه رودولف نمی بخشیم! ما واقعا امید داشتیم با اولیای شما صحبت کنیم؟ البته ما هرگز اشتباه نمی کنیم. پس بله امید داشتیم!

لرد سیاه نگاهی به مادر اسکلت شده آرسینوس انداخت. لینی را بالای یکی از گل هایی که رون و هرمیون آورده بودند و گله ای از ویزلی ها را در حال جویدن دیوار راهرو دید، هرچند درک نمی‌کرد دیوار چطور در معده آنها هضم می شود.هکتور و پدر پاتیلی اش را هم دید و پیش از اینکه هکتور چیزی بگوید، نگاهش را حرکت داد.
قرار بود آخرین چیزی که می بیند دای و پدر خاک آلودش باشد ولی...
- رودولف؟
- ارباب؟ میخواید ببخشید؟
- نه نمی بخشم! اون مادر تو نیست؟

همه افراد حاضر در خانه ریدل، فارغ از انسان و گل و حشره بودنشان، به زنی خیره شدند که از عصای خودش بالا می آمد تا مجدداً بایستد.

- اهم.. میگم ننه؟ تو مگه نمرده بودی؟
- چرا مرده بودم چیش سیفید.

لرد چوبدستی اش را به نشانه تهدید به سمت رودولف گرفت.
- رودولف فقط ما حق داریم جاودانه باشیم. چرا مادرت زنده اس؟

رودولف که علاقه نداشت مثل هکتور مشغول ویبره زدن شود، بدنش را با حرکات موزونی که برای به خطر نیافتادن آسلام، سعی می کرد قابل مشاهده نباشد، به چپ و راست حرکت می داد تا از تیررس چوبدستی اربابش دور شود.
- ارباب من مطمئن نبودم هنوز زنده باشه. و اینکه دعوتنامه شما پیداش کرده خودش نوعی معجزه در دنیای جادوییه!

لرد سیاه چشمهایش را تنگ کرد.
- حالا چه دری به تخته خورده که داری مثل آدم حرف میزنی؟

نگاهی که رودولف به هرمیون کرد، نیاز به پاسخ را از بین برد. البته تا پیش از آنکه پس گردنی بخورد.
- پسره قمه شکسته. چقد چشات می چرخه؟

رودولف سعی کرد خودش را مظلوم جلوه دهد(!)
- مگه زنمو ندیدی؟

"شــتــــرق"
- مگه من چمه رودولف؟
- بگو چت نیست.



ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۲۰ ۲۲:۴۳:۳۸

تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۵

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
در حالی که آرسینوس سعی داشت جواب سوال لرد را بدهد، زنگ در دوباره به صدا درآمد. و مرگخواری نمایان شد، با لباس های خاکی و بدون ولی!

- دای؟! ما جلسه اولیا برگزار کردیم نه جلسه خاکیان!
- ولی من با پدرم اومدم ارباب.

لرد هر چه سعی کرد نتوانست اثری از پدر دای ببیند. البته لرد به شدت توانا بود و اصلا واژه ای به عنوان نتوانستن برایش تعریف نشده بود، اما به هرحال کسی را ندید!
- پدرت نسبتی با بانز داره و در لباس پوشیدن هم از رودولف الگو می گیره؟
- نه ارباب، پدرم نشسته روم.
- شما از خاکی و به خاک هم بر می گردی، اما ما اولیا ـتون رو خواستیم!

دای سعی کرد تا قبل از شروع جلسه از پخش شدن پدرش در هوا جلو گیری کند. و همزمان برای لرد توضیح دهد.
- ارباب! من خون آشامم. پدرم وقتی مرد خیلی سال پیش بود. رفتم قبرشو کندم، تجزیه شده بود ارباب. نشست رو لباسم. هر چی خاک اون مرحومه بقای عمر شما.

لرد برای مرگخواران خود متاسف بود!

- کریچر کثیفی و سیاهی رو پاک کرد! کریچر خاک ها رو از بین برد!
- نه! نه! جلو نیا! پدرمه! بهت میگم جلو نیا!

- ارباب! بلاتریکس ولی منو کشت. ارباب ببخشید... می بخشید؟!


این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۵

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
همچنان که لرد در حال ترک صحنه برای رسیدن به قرار مهمش بود، در خانه ریدل به طرز محکمی باز شد و مستقیما به صورت رودولفی که در حال تلاش برای زنده کردن مادر گرامی اش بود، برخورد کرد. از میان در باز شده، هکتور و رز، همراه با یک پاتیل که کت و شلواری هم پوشیده بود، وارد شدند.
- سلام ارباب. منم بالاخره والدینم رو یافتم.

لرد که به آرامی در حال خروج از میدان آغوش روشنایی بود، متوقف شد، و پس از آن یک نگاه به هکتور و پاتیل او انداخت.
- غیر ممکنه... ما اصلا نمیتونی... نمیخوایم این رو تحمل کنیم... هکتور، پدرتو ببر اونطرف... فقط نیاید جلوی ما... فاصله بگیرید.
- چرا ارباب؟ من تازه میخواستم توی سر بابام واستون معجون پدر یابی رو درست کنم.
- برو هک... برو... نزدیک ما نشو... نه خودت، نه پدرت.

- اوه... رز... بالاخره اومدی دخترم... بیا اینجا موهاتو درست کنم. رون؟ تو کجایی پس؟ یعنی یه مرلینگاه رفتن انقدر طول میکشه؟

رز با دیدن مادرش کبود شد. رز یک نگاه به چپ کرد. یک نگاه به راست. و آنگاه هکتوری غم زده را دید که دست در دست پدرش به سوی صندلی ها میرود.
- میگم هک، میخوای بریم یه بابای بهتر برات پیدا کنیم؟
- نه ممنون رز... من میتونم تو سر بابام معجون درست کنم، اصلا نیازی به پدر دیگه ای ندارم.

رز زمانی که این وضع را دید، به آرامی و با همان رنگ کبود خود به سوی مادرش رفت. هرمیون بلافاصله رز را در آغوش کشید.
- خوبی دخترم؟ خب، بگو ببینم دوستات چطوریا هستن؟ نمیخوای به ما معرفیشون کنی؟ وضع درس هات چطوره راستی؟

لرد زمانی که دید هم از هکتور رها شده و هم رز، دوباره حرکت کردن را از سر گرفت. اما ناگهان صدایی از پشت سرش شنید.
- ارباب؟ مادر من هم اومدن با اجازتون.
- هزار بار گفتیم قیافتو جلوی ما اونطوری نکن آرسینوس.
- عه؟ ببخشید ارباب... خلاصه مادر من هم اومدن.

لرد به اسکلتی که نقاب و کراواتی صورتی داشت، نگاهی کرد، سپس نگاهش را روی آرسینوس که آن را به وسیله چند نخ کنترل میکرد.
- داری به کدوم سو میری سینوس؟



پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۵

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 118
آفلاین
لرد سیاه گفت:
-آفرین بلا. بی رحمی شما قابل تحسینه ولی ما تحسینش نمی کنیم. چون اربابیم! و فقط خودمون رو تحسین می کنیم و اگه بخوایم بقیه رو هم تحسین کنیم، بقیه با یکسان ما میشن پس همگی قابل تحسین میشیم که این خلاف شأن ماست. به همین دلیل ما فقط خودمون رو...کی این صندلی رو آتیش زد؟

صندلی که کنار لرد بود ناگهان آتش گرفته بود! دامبلدور با یک حرکت چوبدستی آن را خاموش کرد.
-می بینی تام؟ جادو وجود داره. ما بهت یاد میدیم که چطور مهارش کنی و به بهترین شکل ازش استفاده کنی. ولی یادت باشه هیچ کس در هاگوارتز تحمل دزدی رو نداره.
-چی میگی تو پیری؟ این حرفا مال پنجاه سال پیش بود!
-جدی میگی تام؟ چقدر زود گذشت! یادته چقدر بچه بودی؟ اون کمد شعله ور رو یادته؟ ترسیده بودیا!

لرد سیاه فریاد زد:
-خیر! ما نترسیدیم!
-ترسیدی تام!
-فرمودیم خیر! در ضمن ما رو تام صدا نکن! نام ما...

شترق!
صدای وحشتناک شکستن در، صحبت های لرد سیاه را قطع کرد.

-چرا ملت در رو باز نکرد؟! کریچر پشت در تلف شد! کریچر به عنوان والدین ارباب ریگولوس اومده. خب این ریگولوس شیاد...یعنی ارباب ریگولوس کجاست؟

کریچر بشکنی زد و یک اره برقی در دستش ظاهر شد.

دامبلدور در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:
-میبینی تام؟ نیروی عشق این جن رو به اینجا کشونده! چون می دونسته که اربابش کسی رو نداره اومده اینجا! من به سیریوس گفتم این موجود هم احساس داره ولی اون باور نکرد! اینا همش عشقه تام!
-بله دامبلدور داریم می بینیم. اون اره برقی کاملا داره وجود عشق رو توضیح میده!

لرد سیاه به سمت کریچر برگشت.
-کریچر! ما نمی دونیم ارباب ریگولوست یا اون ریگولوسی که فکر می کنی شیاده کجاست؛ البته نه اینکه ندونیم خیلی خوب هم میدونیم. چون ما لرد بسیار دانایی هستیم. ولی اگه ریگولوس رو پیدا کردی از طرف ما هم اونو اره کن!

ناگهان صدای تق تقی از زیر زمین به گوش رسید و درست در همان نقطه ای که کریچر ایستاده بود، زمین منفجر شد!

ریگولوس بلک، با سر و وضع خاکی از زیر زمین بیرون آمد!
-اربوب! جسارتا منو صدا کردین؟

لرد سیاه با حسرت به جنازه پاره پاره شده کریچر که کمی آن سو تر افتاده بود، نگاه کرد.
-خیر ریگولوس. شما رو صدا نکردیم. فقط داشتیم به شما و اره می اندیشیدیم.
-اربوب! من به گریمولد تونل زدم تا مادرم رو بیارم! اینم تابلوش اربوب!

ریگولوس تابلوی تک چهره مادرش را به دست لرد داد. لرد با تعجب به نقاشی مادر سیریوس خیره شد که در خواب بود و خر و پف می کرد.

دامبلدور با دیدن تابلو گفت:
-دزدی از گریمولد تام؟ مگه من نگفتم در هاگوارتز هیچ کس تحمل دزدی رو نداره؟!
-بس کن دیگه توام! هنوز توی گذشته ای؟

دامبلدور دستانش را از دوطرف باز کرد.
-هی تام! حالا که بحث گذشته شد میخوای مثل قدیما به آغوش روشنایی بیای؟

ولدمورت نگاهی به دامبلدور انداخت، سپس ریگولوس را دید که وارانه منتظر واکنشش بود و دوباره به آغوش باز دامبلدور خیره شد...
-ما یاد قرار مهمی افتادیم!

لرد این را گفت و به سرعت صحنه را ترک کرد. به هرحال آغوش روشنایی بود دیگر...!


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۱۸ ۱۴:۵۲:۲۸

وایتکس!



پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۶:۴۲ چهارشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۵

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 188
آفلاین
با صدای زنگ در ، حواس بلاتریکس مجدد معطوف به مادر رودولف شد. با میخ شدن در چشمان رودولف صدایی جادویی به مغز رودولف روانه کرد :

- یک مادر ازت دربیارم که یک جا صاحب شیش تا مادرِ دیگه بشی. بلاتریکس نیستم اگه قابش رو کنار قاب عکس مادر سیریوس آویزون نکنم توی خونه گریمولد !

و همزمان از کنار رودولف رد شد و نشگون وحشتناکی از بازوی رودولف گرفت.

رودولف:

- پسرم از زندگیت راضی نیستی؟ جیغ هات دلِ مامان رو خراش میده!

بلاتریکس که تا به حال اینقدر برای حضور یک آدم در زندگی اش وقت نگذاشته بود، چوبدستی اش را درآورد. شنلش را هم همینطور. چوبدستی را جلوی صورتش گرفت، چشمانش را بست، یک نفر همزمان جلوی در ایستاده بود و مشغول باز کردن در بود. بلاتریکس چوبدستی را پایین آورد، چشمانش را باز کرد، و با پرشی خشن، پرید روی مادرِ رودولف و نوک چوبدستی را درونش چشم راستش فرو کرد. دست دیگرش را بیخ گلویش گذاشت و فشار داد. چاقوی تسترال‌کُشی را ظاهر کرد و در حلقومش فرو کرد. در نهایت برای محکم کاری آواداکداورایی روانه قلب زن کرد. بالای سر جسدش ایستاد:

- now her watch is ended

رودولف:

لرد با نگاهی سرشار از تحسین و البته بیتفاوت، به ادامه ماجرای زنگ خوردنِ در پرداخت.


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۰:۰۳ چهارشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۵
#99

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
در حالی که مرگخواران با تعجب به ویزلی های همواره گشنه خیره شده بودند،کیلومتر ها آنطرفتر،رز و هکتور روبروی رودخانه ی بدون آب ایستاده و به بستر خشک آن چشم دوخته بودند.
بلاخره رز که از چشم دوختن خسته شده بود،رو به هکتور کرد و گفت:
_خب هکتور...چیکار کنیم؟
_چشم بدوزیم به رودخانه خشک!
_خب تا حالا داشتیم همین کار رو میکردیم دیگه...بعد از این چیکار کنیم؟میخوای از پاتیلیت استفاده کنی برای حضور در جلسه؟
_منظورت چیه؟

رز کمی تردید کرد...اما بلاخره ایده ای که به ذهنش خطور کرده بود را با هکتور درمیان گذاشت:
_ببین هکتور...تو یحتمل از زیر بُته به عمل اومدی!
_
_خب اونجوری بغض نکن هک...ببین...مسئول پرورشگاه گفت که تو رو داخل یه پاتیل پیدا کردن...تو هم حتما اون پاتیل رو داری...درسته؟
_مگه میشه نداشته باشم؟اون تنها همدم منه..از وقتی یادم میاد با من بوده!
_دقیقا همینه هک...اون پاتیل خانواده توئه!
_هوممم...بذا فکر کنم!

رز امیدوار بود که موفق شده باشد! او میخواست که سریعا به خانه ریدل برگردد و از شر همراهی هکتور خلاص شود...هرچند اگر میدانست پدر و مادرش هم اکنون در خانه ریدل حضور داشتند،همان همراهی هکتور را ترجیح میداد!

خانه ریدل

_از این مالی یاد بگیر...نیگا کن چقد بچه اورده...نمیتونی نصف مالی باشی برای بچه ام چندتا پسر دختر بیاری؟

بلاتریکس به بالاترین حد عصبانیت خود رسیده بود! فقط همین مانده بود که مادر شوهرش او را با مالی ویزلی مقایسه و تازه مالی ویزلی را برتر از او بداند!
اگر در آن لحظه لرد شروع به صحبت نمیکرد و بلاتریکس طبق معمول دوباره تمام هوش و حواسش معطوف اربابش نمیشد و عصبانیتش را فراموش نمیکرد،بدون شک او یک طلسم مرگ روانه مادر رودولف و یا اصلا خود رودولف میکرد...اما حالا اربابش در حال صحبت بود...
_دامبلدور؟
_تام؟
_مجبوریم حضورت رو در این خونه تحمل کنیم،چون تو اولیای یکی از مرگخوارنمون محسوب میشی...هرچند حالا که دقت میکنیم ما اربابیم و مجبور به هیچ کاری نیستیم...ولی بازهم فعلا حضور یک پیرمرد فرتوت رو اینجا تحمل میکنیم...اما نه این بچه های مو قرمز رو!

در همین حین بود که زنگ خانه ریدل به صدا در آمد...شاید یکی دیگر از اولیای مرگخواران رسیده بود!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.