هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

جنگ ارتش تاریکی در برابر وزارتخانه سحر و جادو!

لرد ولدمورت به همراه ارتش تاریکی فراخوان حمله‌ای به وزارتخانه سحر و جادو داده است که پایه‌های جامعه جادوگری را لرزانده است! او تنها یک پیام دارد: اگر واقعا فکر می‌کنید در مقابل ما می‌توانید زنده بمانید، بیایید و از جامعه جادوگری دفاع کنید!

پس در این حمله جزء غارتگران باشید و وزراتخانه را تصاحب کنید، یا سفید بمانید و همراه با وزیر سحر و جادو از جادوگران دفاع کنید! (لیست نبردها) بازه‌ی زمانی: از 16 بهمن تا پایان 26 بهمن


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳ چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۳
#23

یوریکا هاندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۱ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۶:۰۷ چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۳
از لباست خوشم نمی‌یاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 46
آفلاین
با فرو رفتن سوزن به نوک انگشت اشاره دست چپش، یوریکا هینی کشید و دستشو از سوزن و پارچه فاصله داد. چشم های سیاهش رو کمی تنگ کرد و به خونی که از سوراخ ریز روی انگشتش بیرون میریخت خیره شد. آهی کشید و سوزن رو توی پارچه ی سیاهی که سرگرم تبدیلش به یه کلاه بود فرو کرد. کلاهی که باید میدوخت در اصل برای یکی دیگه از طرح های خلاقانه پدرش بود، و یوریکا قول داده بود توی دوختن اینیکی بهش کمک میکنه.

درحالی که انگشتش رو میمکید تا خونش بند بیاد، بلند شد و سمت میزش رفت. اگه درست یادش میموند، همیشه یه چسب زخم اون اطراف داشت تا حواس پرتی هاش و ناتوانیش توی اجرای جادوهای مربوط به ترمیم زخم رو جبران کنه.

روی میزش، همه چیز بود به جز چسب زخم. طراحی های نصفه و نیمه از ردا ها و پیراهن های مجلل، کاغذهای الگوی پدرش، حتی پرونده یکی از بیمارهای مادرش توی بیمارستان سنت مانگو، اما چیزی که توجه یوریکا رو جلب کرد کاغذپوستی قدیمی و تا خورده ای زیر یکی از کتاب های مربوط یه تاریخ معاصر جادویی بود.

کاغذ رو برداشت و بازش کرد، یادداشتی بود از سمت یکی از دوست های قدیمیش توی ژاپن.

نقل قول:
امیدوارم همونقدر که تو برام امنی، منم برات امن باشم یوریکا-چان.
باهم از پس اینیکی هم برمیایم، یادت رفته؟ تو مهاجرت به یه کشور جدیدو پشت سر گذاشتی، ناراحتیای بعدش که دیگه چیزی نیست. مطمئنم میتونی توی هدفت موفق شی یوری.
با عشق؛ سوکی.


خیس شدن چشم هاش رو به راحتی حس کرد. چندبار پلک زد تا دیدش واضح بشه اما هربار یه لایه جدید از اشک تلاش هاش رو خراب میکرد. نامه رو بین دستاش فشار داد و لبه های تیز و خشن کاغذپوستی، کف دستش رو برید، اما یوریکا حتی حسش هم نکرد. نامه رو انقدر فشار داد تا پاره شد.

باراولی نبود که یادداشت رو میخوند، اما اولین بار بعد از دعوایی که داشتن و بهم خوردن دوستیشون بود که یوریکا به یاد می آورد چقدر باهم صمیمی بودن. انگار برای درک چیزی که از دست داده بود، نیاز داشت یه مدرک واقعی رو لمس کنه. اون یادداشت، سند دوستی سوخته شون بود. چیزی که بینشون بود و باعث شده بود سوکی قلم پر دستش بگیره و کلمه هارو روی تن کاغذ هک کنه، حالا چند هفته ای میشد که به عدم پیوسته بود.

یوریکا به خودش گفت نباید گریه کنه، اما زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد اشک ها سرازیر شدن. بابت تموم شدن دوستیشون ناراحت نبود، اما برای مرگ بخشی از وجودش که با عنوان دوست صمیمی سوکی توصیف میشد سوگوار بود.

کف دستش رو به چشم ها و گونه هاش کشید تا اشک ها رو پاک کنه. توی آینه بالای میزتحریرش به خودش خیره شد و خطاب به دختر توی آینه گفت:
-ما قوی میمونیم. مگه نه؟ ما ازش میگذریم.

دختر توی آینه بهش لبخند زد. لبخند خوب بود، زخم هارو پنهان میکرد. مثل نقاب روی صورت رنگ پریده ش نشست و چشم های سرخش رو از دید هرکسی جز خودش پنهان کرد.

برگشت سمت صندلیش و کلاه نیمه تمومش رو برداشت. قولی به پدرش داده بود و حالا باید عملیش میکرد.



“J'ai peur de te blesser, parce que je t'aime. Je pense que je le ferai toujours.”
“What did you say?”
"I said your hair looks ridiculous."



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۳
#22

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۲۹:۱۹
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 323
آفلاین
ناتان گادفری را به سنت مانگو برد و شفابخش ها گادفری را در یک اتاق مخصوص خون آشام ها که به جای تخت تابوت داشت و فاقد پنجره بود، بستری کردند.

او بعد از چند ساعت به هوش آمد، ولی هنوز درد و گرفتگی را در قلبش حس می کرد. ناتان اصرار داشت اگر استراحت کند، خوب خواهد شد، ولی حس عجیب و شومی گادفری را فرا گرفته بود.

"فکر کنم لوسیندا یه بلای وحشتناکی سرم اورده، یه‌ چیزی فراتر از یه زخم زودگذر."

ناتان همان طور که قلب او را ماساژ می داد، گفت:
"اون فقط یه بچه ست، چی کار می تونه کرده باشه؟"

"قبلا تو یه کتاب باستانی خونده بودم که بچه هایی که هم جادوگرن و هم خون آشام، می تونن قدرتای فوق العاده ای داشته باشن."

نگرانی در وجود ناتان جوشید، ولی با لحنی خونسرد گفت:
"تو اون کتابا چیزای بی معنی زیادی هست. حالا بهتره چشماتو ببندی و بخوابی."

"حس می کنم اگه بخوابم، کابوس می بینم."

ناتان دست او را در دست خود گرفت.
"من این جا کنارتم و نمیذارم کابوس بیاد سراغت."

گادفری در حالی که چهره اش حالتی درمانده به خود گرفته بود، سعی کرد ترسی که داشت روحش را ذره ذره می خورد و دردی که قلبش را مچاله می کرد، نادیده بگیرد و چشمانش را بست و کم کم خواب به او چیره شد.

ناتان نیز همان طور که دست او را گرفته بود، چشمانش نیمه بسته و سرش اندکی خم شد، ولی در همین لحظه یک شفابخش در آستانه ی در ظاهر شد و به ناتان اشاره کرد که پیش او بیاید.

ناتان دست گادفری را رها کرد و از جایش بلند شد و پیش شفابخش رفت.
"خانم، نتیجه ی آزمایشا آماده شد؟"

شفابخش با چهره ای غمگین گفت:
"بله و متاسفانه باید بگم خبر خوبی واستون ندارم."

در همین لحظه گادفری خودش را دید که در سیاهی مطلق ایستاده و چنگال هایی سفید و تیز به سمت قلبش حرکت می کنند. سعی کرد از جایش تکان بخورد و فرار کند، اما نتوانست و چنگال ها در قلبش فرو رفتند و جوی خون از سینه اش جاری شد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۳
#21

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۰:۱۷:۰۹ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 162
آفلاین
اما چیزی که گادفری نمی دانست این بود که دخترشان نسبت به سم ایمن است و تمام این مدت بیدار بوده. با رفتن گادفری آرام لب زد:
-یعنی بابا اینقدر از من متنفره؟

بغض گلوی کوچکش را گرفت، از جایش بلند شد و روی لبه ی تخت نشست‌. حس درد درون سینه اش تبدیل به چیزی عمیق تر و به مراتب برنده تر می شد تا حدی که نوری از نوک انگشتانش شروع به سرازیر شدن کرد.

خواسته قلبی اش، این که مادرش پدرش را فراموش کند و هر دو به جایی کاملا دور بروند را مدام زمزمه میکرد و چشم هایش از اشک خیس می شد. نوز همچنان به حرکت ادامه می داد و اتاق را می گرفت، خواسته مرگ پدرش را پس می زد اما از اعماق وجودش خواستار شکنجه اش بود. قدرت جادویی اش سرازیر شده بود و بعد از چند ثانیه او و مادرش هر دو ناپدید شده بودند‌.
__________

گادفری با حس درد وحشتناکی در وجودش از خواب پرید و مقداری زیادی خون بالا آورد. حس می کرد میتواند حرکت زجر آور خون درون رگ هایش را حس کند. چند دقیقه بعد درد کمتر شد ولی همچنان اندکی از آن در قلبش باقی مانده بود مانند یک نفرین.

به سرعت از جایش بلند شد و خود را به اتاقی رساند که دخترش و رزالی در آن بودند اما اکنون کاملا خالی بود.

-چطور...

اما درد این بار او را کاملا از هوش برد و همان جا وسط اتاق روی زمین افتاد‌.
______________________

چند ساعت بعد با طلوع زیبای خورشید رزالی چشم هایش را باز کرد و خمیازه ای کوتاه کشید.
-صبح بخیر عزیزم.

نگاهی به دخترش که با لبخند کوچک و معصومانه ای کنارش خوابیده بود نگاه کرد. از جایش بلند شد و نگاهی به اطراف کرد، با دیدن پرنده کوچکی که روی ایوان نشسته بود لبخند زد. هیچ اثری از خاطراتش با گادفری دیگر وجود نداشت و حتی جای خالی ان را هم حس نمی کرد. عشقش کاملا از یادش رفته بود و به یاد نمی آورد دخترش از چه کسی است اما برایش مهم هم نبود. اطلاعات مهم سر جایش بودند اما به جای عشق، نفرتی عمیق نسبت به کسی که به یاد نمی آورد حس میکرد.

افکارش را پس زد و سر دخترش را بوسید. او قرار بود بهترین زندگی را برای دخترش رقم بزند.
______________________
ناتان آرام قدم می زد، زندگی در معبد دردش را برای مدت زیادی سوکت کرده بود اما اکنون با دیدن جسم بی جان گادفری بر روی زمین حس می کرد در آتش است. آرام جسمش را بلند کرد و با دیدن ضربان ضعیف قلب اش کور سوی امیدی برایش باز شد، اثری از آن دختر منحوس در هیچ جا پیدا نکرده بود پس یعنی او این بلا را سر گادفری عزیزش اورده؟
خشم عمیقی به او قدرت داد تا با سرعت هرچه بالاتری جسم گادفری را بلند کند و به دنبال کمک بگردد.

هرچند او نمی دانست نفرینی قوی و دائمی بر روی قلب گادفری قرار گرفته که قرار است تا پایان عمر طولانی اش او را شکنجه کند.


ویرایش شده توسط ساکورا آکاجی در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۴ ۱۴:۵۲:۵۳

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۳
#20

مدرسه هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۳۴:۳۰
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره جادوگران
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 579
آنلاین
ادامه خاطرات سالازار اسلیترین : تاریکی که زنده ماند!

مروپ و گریندل‌والد باورشان نمی‌شد که دفترچه خاطرات سالازار اسلیترین را بعد از شکست نواده‌اش در تالار اسرار پیدا کرده‌اند. مروپ که همچنان از خواندن بخش اول خاطرات (پیش‌گفتار) در حیرت و تعجب باقی مانده بود، به آرامی دفترچه را به گریندل‌والد داد تا فصل بعدی را او بخواند. اطلاعات بخش اول هنوز برای مروپ هضم نشده بود و برای همین نمی‌توانست خودش به بخش دوم برود و نیاز به کمک داشت. گریندل‌والد هم بدون هیچ معطلی، دفترچه را در دست گرفت و شروع به خواندن بخش دوم کرد.

بخش دوم: رفاقت جاودانه

دوران کودکی من در دنیای ماگلی گذشت، چرا که تعداد جادوگران بسیار کمتر از حال حاضر بود. علاوه بر تعداد کم جادوگران، به دلیل عدم همبستگی و راه‌های سخت ارتباطی، گروه‌های اجتماعی بین آن‌ها تشکیل نمی‌شد و برای همین هر کدام از ما در گوشه‌ای از جهان، به همراه هزاران ماگل زندگی می‌کردیم و به صورت خانوادگی جادوگری خود را پنهان می‌کردیم. بعضی از جادوگران که به صورت مخفیانه با سران و پادشاهان کشورها و شهرها در ارتباط نزدیک‌تری بودند، به جادوگری خیانت کرده و از قدرت خود برای رفاه زندگی ماگل‌ها استفاده می‌کردند. این شامل کارهای کوچکی مثل دلقک‌بازی و سرگرمی برای پادشاهان تا کمک به آن‌ها در جنگ‌های بین‌کشوری می‌شد.

در این دنیای بزرگ ماگلی بود که من با گودریک، رونا و هلگا آشنا شدم. ما بخشی از کودکانی بودیم که بعد از انجام وظایف مربوط به خانه دور هم جمع شده و تا تاریکی شب بازی می‌کردیم و سرگرم بودیم. ماه‌ها گذشت تا اینکه روزی متوجه شدم که آن‌ها نیز جادوگر هستند. روزی که هلگا در یکی از بازی‌های کودکانه آسیب دید، گودریک با حرکتی از دست، زخم‌های پای هلگا را بهبود بخشید و بعد آب‌نباتی ظاهر کرد که باعث شد هلگا از گریه دست بکشد و مشغول خوردن آب‌نبات شود. اینگونه بود که از راز آن‌ها باخبر شدم، اما با احتیاط بسیار این مساله را با آن‌ها مطرح کردم. در ابتدا، آن‌ها از ترس ساعت‌ها این موضوع را انکار کردند تا اینکه من چوب‌دستی‌ام را درآوردم و با حرکتی ساده، ماری جلوی هلگا ظاهر کردم. این باعث شد هلگا دوباره گریه کند و در حالی که گودریک به من چشم‌غره می‌رفت، من نتوانستم جلوی خنده‌هایم را بگیرم. این خاطره کوچک تا سال‌ها در ذهنم باقی ماند و برای مدت طولانی بهترین خاطره زندگیم بود.

یکی از این روزها که با هم بازی می‌کردیم، صدای اهالی دهکده بلند شد و ما هم از کنجکاوی مثل بقیه مردم دور حلقه‌ای از چوب‌ها جمع شدیم. معمولا وقتی کسی خلافی می‌کرد، مثل دزدی، آن فرد را به میدان دهکده می‌آوردند و به صورت عمومی علامتی بر روی بدن او می‌گذاشتند که درس عبرتی برای بقیه باشد. این علامت تا آخر عمر نشان‌دهنده خلاف‌کاری فرد بود و به نوعی هیچوقت نمی‌توانست از آن فرار کند حتی اگر از دهکده‌ای به دهکده دیگر یا حتی کشور دیگری می‌رفت. این بار اهالی دهکده مردی را که داشت تقلا می‌کرد به وسط میدان آوردند و با طناب به یکی از چوب‌ها بستند. مرد خاطی حتی حرف هم نمی‌توانست بزند که از خود دفاع کند. یک ماگل، چوب دیگری را آتش زد و به کمک آن بقیه چوب‌ها را هم آتش زد تا هیولای بزرگی از آتش تشکیل شود. در نتیجه این وصلت، فرد مورد نظر در وسط میدان از درد به خود می‌پیچید. شهردار دهکده جلو آمد و با لبخندی گفت:

- این فرد یک جادوگر است. یک جادوگر کثیف که می‌خواست از جادوی خود برای دزدی میوه استفاده کند. سرنوشت جادوگران چیزی جز سوختن نیست.

یادتان هست که بالاتر گفتم، لحظه آشنایی من با دوستان نزدیکم جزء بهترین لحظات زندگیم بود؟ این لحظه هم تا همین الان می‌توانم بگویم که بدترین صحنه‌ای است که هرچه تلاش کردم نتوانستم از مغزم پاک کنم. تمامی جزئیات آن روز در ذهنم حکاکی شده و حتی بوی آن اتفاقات هنوز با شفافیت خوبی یادم است. آخرین باری که حس ترس بهم دست داد و آن هم به خاطر اینکه یک جادوگر هستم. وقتی برگشتم، می‌توانستم این حس را در سه دوست دیگرم هم حس کنم. هلگا در بغل گودریک و رونا در بغل من تا ساعت‌ها گریه کردند و من و گودریک هم سعی کردیم قوی‌تر باشیم و بغض را درون خودمان نگاه داریم. همان شب بود که این ایده به ذهن من رسید. شاید هم به ذهن رونا رسید، دقیق یادم نیست که اولین فرد چه کسی آن را مطرح کرد ولی همه توافق کردیم که جادوگران نیاز به پناهگاهی دارند که در آن آموزش ببینند، خود را بشناسند و به راحتی بتوانند خودشان باشند.

با اینکه هر چهار نفر خصوصیات متفاوتی داشتیم و آینده‌های متفاوتی تصور می‌کردیم اما به این نتیجه مشترک ایمان داشتیم که وقتی بزرگ شدیم باید مدرسه‌ای درست کنیم تا کودکان جادوگر بتوانند کنار هم جمع شوند و بدون احساس خطر به جادوگری بپردازند. اینگونه بود که در آن شب نحس، رفاقت ما چهار نفر با یک هدف مشترک عمیق‌تر شد و در اوج احساسات به هم قول دادیم که تا آخر عمر در کنار هم خواهیم بود. اگر می‌دانستیم که آن شب چه تأثیری در دنیای جادوگری خواهد داشت و ما چهار کودک در حال اولین برنامه‌ریزی‌ها برای ساخت بهترین مدرسه جادوگری هستیم، قطعا چنین قولی به هم نمی‌دادیم. نتیجه این آرزوی بزرگ هیچوقت نمی‌توانست دوستی مادام‌العمر باشد و حداقل می‌توانستیم صداقت را در رفاقتمان حفظ کنیم تا همگی تبدیل به دروغگو نشویم. اما جدا از رفاقت و اگر بخواهیم که از احساسات کمی دور شویم، به هدفی که انتخاب کردیم رسیدیم و توانستیم مدرسه‌ای درست کنیم تا سال‌ها از کودکان جادوگری محافظت کند.

حاصل آن شب فقط تصمیم ساخت هاگوارتز نبود. ما چهار نفر با هم قراری گذاشتیم که در آن هیچ‌کدام نتواند به دیگری آسیب برساند. به نظرمان می‌رسید که دنیای کثیف اطراف به اندازه کافی دنبال آسیب رسانی به ما است و هیچ دلیلی در دنیا نمی‌تواند وجود داشته باشد که ما هم به این دنیا در آسیب رسانی کمک کنیم. من از خانواده خودم در مورد طلسمی قدیمی شنیده بودم که جادوگران را تا ابدیت به هم وصل می‌کرد. بعد از کلی تحقیق بالاخره به این طلسم مسلط شدیم و چند شب بعد، قراردادی بین همدیگر با مهر جادوگری امضا کردیم.


تصویر کوچک شده


موسس ارتش تاریکی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#19

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۲۹:۱۹
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 323
آفلاین
دختر کوچولو پوست رنگ پریده، چشمانی آبی و موهای سیاه داشت و چهره اش شبیه ترکیبی از گادفری و رزالی بود. جوی خون از دهانش جاری بود، ولی درندگی ای که تا یک دقیقه پیش در چشمانش بود، جای خود را به معصومیت داده بود.

گادفری در حالی که چشمانش از وحشت گشاد شده بود، به اجسادی که روی زمین افتاده بودند، نگاه کرد و بعد چوبدستی اش را بیرون آورد و به سمت بچه گرفت. می خواست او را با اجرای طلسمی به جهنم بفرستد که ناگهان رزالی میان او و بچه قرار گرفت.

"رزالی، برو کنار."

"او بچه ی ماست، چه طور می توانی او را بکشی؟"

"تو به من قول داده بودی که او را از قبل از تولد نابود کنی."

"قسم می خورم تمام سعی ام را کردم، ولی موفق نشدم."

"سعی می کنم حرفت را باور کنم، حالا برو کنار."

"گوش کن، ما می توانیم او را به یک جای دور ببریم و بزرگش کنیم."

"این فکر خام را از سرت بیرون کن، او قبل از این که بزرگ شود، عده ی زیادی را می کشد و سیلاب خون به راه می اندازد."

"می توانیم عطش او به خون را کنترل کنیم، با طلسم یا دارو، مطمئنم چنین چیزی ممکن است."

"نه، امکان ندارد. هیچ چیز نمی تواند جلوی عطش او به خون را بگیرد."

در این لحظه صدای هق هق به گوش رسید و رزالی و گادفری هر دو به بچه نگاه کردند که اشک از چشمانش جاری بود و داشت می لرزید.
"مادر، پدر می خواهد مرا بکشد، مگر نه؟"

رزالی به سمت او رفت و مقابلش روی زمین نشست و دستش را روی گونه ی او گذاشت و با مهربانی به او لبخند زد.
"نه، لوسیندای عزیزم، او فقط شوکه شده. نباید بترسی، دختر قشنگم. مادر مراقب تو است."

و او را در آغوش کشید. گادفری چوبدستی اش را پایین آورد و با حالتی درمانده به آن دو نگاه کرد.
*
باید زودتر می فهمید اوضاع از چه قرار است. رفتار عجیب و مرموز رزالی و تصمیمش برای رفتن به یک معبد دوردست و اقامتش در آن جا به مدت یک سال.

ولی گادفری به چیزی شک نکرد. با خودش گفت حتما رزالی به خاطر بچه ای که مجبور به سقط آن شده، ضربه ی روحی شدیدی خورده و نیاز دارد مدتی از او دور باشد.

پنج سال گذشت و رزالی تمایلی برای برگشتن از خودش نشان نداد.‌ البته او مرتب برای گادفری نامه می نوشت و به او اطمینان می داد که ذره ای از عشقش به او کم نشده و حتما یک روز پیش او برمی گردد.

و بالاخره برگشت، اما نه به تنهایی، بلکه به همراه دخترشان، لوسیندا. هیولای کوچکی که عده ی زیادی از ساکنان معبد را خوراک خود کرده و به کمک مهارت های جادویی مادرش خود را از مجازات نجات داده بود.

گادفری داخل تابوتش لغزید و سعی کرد به خودش اطمینان دهد که همه چیز رو به راه است. او رزالی و لوسیندا را به یک معبد دیگر فرستاده بود و گرچه این موضوع را پیش کسی اعتراف نمی کرد، ولی چندان نگران جان راهبان و راهبه های ساکن آن جا نبود.

در واقع بخش تاریک وجودش از نابودی آن ها توسط دخترش خوشحال می شد. او به خالقش بنجامین قول داده بود که آسیبی به ساکنان معابد نزند، ولی هیچ گاه نتوانسته بود حس نفرتش به آن ها را از بین ببرد و همیشه در رویاهایش خودش را می دید که سر آن ها را از بدنشان جدا می کرد و خونی را که از گردنشان فواره می زد، می نوشید.

با یادآوری این چیزها دستانش را روی صورتش گذاشت و گفت:
"لعنت به من!"

و در تابوتش را باز کرد و به سمت شومینه رفت و با استفاده از پودر پرواز به اتاق رزالی و لوسیندا در معبد رفت.

دستش را در جیب کتش فرو برد و سوزنی را که آغشته به زهر بود، از آن بیرون آورد و به سمت لوسیندای خفته رفت و سوزن را اندکی روی دست او فشار داد. این زهر هیچ اثری از خودش به جای نمی گذاشت و رزالی هرگز نمی فهمید که دخترشان چه طور مرده.

گادفری نگاهی به رزالی که روی تخت کنار لوسیندا خوابیده بود، انداخت و در ذهنش گفت:
"لطفا مرا ببخش، عشق من."

و بعد از طریق شومینه به اتاقش در خانه ی گریمولد برگشت.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#18

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۳:۵۳:۱۷ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳
از دنیا وارونه
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 235
آفلاین
کتاب هایش را درون کیفش گذاشت. هندزفری‌اش را درون گوشش کرد و اهنگ را پلی کرد:

Catch my eye, take my hand
This bond is tighter than we ever planned
Give me courage, so I can land
We know that divided we'll fall
So together we stand

Climb with me, share my dreams
Tomorrow's brighter than it's ever been
Fear no danger, make big plans
We know that divided we'll fall
So together we stand

Laugh and cry with me
Fly that high with me
See the sunset and the sunrise
The world looks so good through our eyes
Like the moon and stars at night

Rest your head, tell me your thoughts
Everything I have and called mine is all yours
Sail that ocean, find that sand
We know that divided we'll fall
So together we stand


Reach with me, see the sky
I'll always be here for the rest of your life
Side by side, hand in hand
We speak a language no one else can understand
Hear those cheers, strike up the band

We know that divi ded we'll fall
So together we stand
We know that divided we'll fall
So together we stand

****
با تمام شدن آهنگ دستگیره ی در را به سمت خودش کشید و در را بست. شاید این آخرین باری بود که آنجا را از نزدیک می دید.


پ.ن: together we stand




پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۰:۰۹ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
#17

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۲۹:۱۹
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 323
آفلاین
ناتان با ناباوری به مادرش خیره شده بود. او نمی توانست آن چه شنیده بود را هضم کند.
- مادر، شما الان چه گفتید؟

- گفتم باید با دختری که برایت در نظر گرفتم، ازدواج کنی.

- نه، نه، این غیر ممکن است. مگر شما نمی دانید که من عاشق گادفری هستم؟

- گادفری، آن موجود عجیب؟ فراموشش کن، تو با او هیچ آینده ای نداری.

- مادر، گفتم من عاشق او هستم. این هیچ معنایی برای شما ندارد؟

- تو عاشق او هستی، ولی او چه طور؟

- خب معلوم است، او هم عاشق من است.

- هه، جدا؟ اگر عاشق توست، چرا به آن دختر راهبه چسبیده است؟

- چون رزالی جان او را دو بار نجات داده و گادفری نسبت به او احساس وظیفه می کند. گادفری از ابتدا عاشق من بوده و هست و خواهد بود.

ناتان این را گفت و به سمت در عمارت دوید و مادرش او را صدا زد.
- ناتان، صبر کن، ناتان!

ناتان از باغ بزرگ عمارتشان رد شد، در را باز کرد و دوان دوان خودش را به دریاچه ای در آن نزدیکی رساند، جایی که بارها سوار بر قایق با گادفری در آن وقت گذرانده بود.

به سطح آرام دریاچه و قایق چوبی کوچکی که در ساحل آن بود، نگاه کرد و بعد چشم هایش مرطوب شد و اشک هایش روی گونه هایش جاری شدند.
- گادفری، کاش الان این جا بودی و مرا در آغوش می گرفتی و بعد به من لبخندی می زدی و می گفتی که همه چیز رو به راه است.

احساس می کرد چیزی در گلویش جمع شده و سعی دارد او را خفه کند. نمی توانست این وضعیت را تحمل کند. همان طور که لباس خواب تنش بود، راه افتاد و به سمت خانه ی گریمولد رفت. باید حتما گادفری را می دید.

وقتی به آن جا رسید، از درختی که زیر پنجره ی اتاق گادفری بود، بالا رفت و هنگامی که به پشت پنجره رسید، صحنه ای دید که قلبش را آتش زد.

گادفری روی تخت نشسته بود و رزالی در آغوشش بود و سرش را روی سینه ی او گذاشته بود. گادفری یک دستش را دور کمر رزالی گذاشته بود و با دست دیگرش موهای طلایی و مواجس را نوازش می کرد.

ناتان در حالی که غم مثل سمی مهلک به سرعت در رگ هایش پخش می شد، از درخت پایین آمد و همان طور که دستش را روی سینه ی پر دردش فشار می داد، بی هدف شروع کرد به راه رفتن در کوچه ها و خیابان ها.

هق هق می کرد و با صدای بلند اشک می ریخت و اهمیتی نمی داد که رهگذران با تعجب به لباس خواب و حال خرابش می نگریستند.

همان طور رفت و رفت تا این که به یک پارک رسید و روی یکی از نیمکت هایش نشست و دست هایش را روی صورتش گذاشت و ضجه زد.

در همین لحظه دستی روی شانه اش قرار گرفت. ناتان از جایش بالا پرید و متوجه شد که مرد غریبه ای ملبس به لباس راهبان کنارش نشسته.

- متاسفم.‌ قصد نداشتم تو را بترسانم. وقتی تو را در آن وضعیت دیدم، قلبم شکست و آمدم تا ببینم می توانم کاری برایت بکنم.

ناتان به موهای طلایی و چهره ی فرشته وار راهب نگاه کرد و یاد رزالی افتاد و از شدت رنج به خودش پیچید. راهب دستش را روی شانه ی او گذاشت و با حالتی تشویق آمیز گفت:
- به من بگو چه چیز تو را این طور عذاب می دهد؟

- برادر راهب، حس می کنم خارهای بزرگی در قلبم فرو رفته و نمی توانم آن ها را بیرون بکشم. هر تپش قلبم با درد و عذاب فراوان عجین شده.

- چیست عامل این عذاب؟

- امشب این حس به من دست داد که عشقم به معشوقم مثل یک جاده ی یک طرفه بوده. او را در آغوش دیگری دیدم.

راهب مشغول نوازش کتف های ناتان شد.
- پسر بیچاره ی من! می دانم رنجی که به دوش می کشی، غیر قابل تصور است، ولی باید به تو بگویم که دارویت نزد من است.

چشمان ناتان گرد شد.
- نزد شما، برادر راهب؟!

- بله. حال که عشق زمینی تو را این چنین ناامید کرده، با من بیا و خودت را به آغوش عشق الهی بسپار. با من به معبد بیا و راهب شو.

اگر در آن لحظه زمان به عقب بر می گشت و کسی از ناتان می پرسید که آیا امکان دارد در آینده به معبد برود و راهب شود، ناتان حاضر بود سر جانش شرط ببندد که این یک امر محال است.

ولی اکنون زندگی چنان در برابر دیدگانش تیره و تار شده بود که فقط می خواست با دستانش یک طناب نجات را محکم بگیرد و خودش را از اقیانوس یاس بیرون بکشد.

او سرش را مشتاقانه تکان داد و با حالتی که آمیزه ای از خوشحالی و غم بود، گفت:
- همین کار را می کنم، برادر راهب.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
#16

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۳۷:۲۴
از دستم حرص نخور!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 378
آفلاین
در تار عنکبوت گیر افتاده بود.
تارْ دست‌وپایش را سفت چسبیده بود و به او اجازه‌ی حرکت نمی‌داد. مثل ترس‌ها، تردیدها و نگرانی‌ها. عنکبوت را نمی‌دید، اما می‌دانست که دارد به او نزدیک می‌شود. احساسش می‌کرد.
شاید پایان کار او به‌راستی همین بود.
شاید سرنوشتش به‌راستی از ازل قرار بود اینگونه رقم بخورد. که در کُنجی تاریک، لقمه‌ی عنکبوت حریصی بشود.

ناگاه دو گوی رخشنده‌ی آبی را مقابل خود دید. پسربچه‌ای خردسال با کنجکاوی چشم به او دوخته بود. برقی به درون آن چشم‌ها دوید و خاموش شد، اندیشه‌ای از خط پایان گذشت.
- فووووووووووت!

تار از هم پاشید. پروانه آزاد شد و روی دست پسرک فرود آمد. عنکبوت از تارش آویزان بود و چهارچشمش مترصد حرکت بعدی آن خانه‌خراب‌کن.

- دزدیدم... طعمه‌ت رو!

پسرک جلوی پنجره آمد و پروانه‌ی نشسته در دست‌های کاسه‌شده‌اش را روبه‌روی صورتش گرفت.
- فووووووووووت!


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۰:۴۶ جمعه ۲۰ بهمن ۱۴۰۲
#15

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۳:۵۳:۱۷ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳
از دنیا وارونه
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 235
آفلاین
خوابش نمی برد. چند وقتی می شد که شب ها بیدار می ماند. نمی دانست علتش چیست. شاید ترس از دست دادن چیزی بود. ولی او هرگز نمی ترسید. برای بار هزارم ساعتش را چک کرد. ماه قرمز نورش را در تمام اتاق به نمایش گذاشته بود. ستاره ها در آسمان شب می رقصیدند. حس می کرد چیزی را فراموش کرده. چیزی که سالیان سال منتظرش بود. چیزی که هر لحظه به یادش بود ولی در آن باد دیده نمی شد. چشمانش را بست تا به لالایی قشنگ باد گوش کند. پرده ها در بیرون اتاق پرواز می کردند. صدایی عجیب در گوشش پیچید. شاید خودش چیزی بود که فراموشش کرده بود.




پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۰:۰۳ جمعه ۲۹ دی ۱۴۰۲
#14

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۳:۵۳:۱۷ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳
از دنیا وارونه
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 235
آفلاین
موهای قهوه ای رنگش را در هوا تاب داد.عرق سردی از پیشانی اش می ریخت. مطمئن بود که خواهرش جایی نمی رود. مطمئن بود همه ی چیزهایی که خواهرش گفته شوخی بوده،مطمئن بود...
در با صدای نسبتا عجیبی باز شد و دخترک یازده ساله وارد اتاق شد.

-این آخرین روزی که در کنار هم هستیم. بیا از تک تک لحظه هاش لذت ببریم.

این صدای دختری بود که تمامی اعضای خانواده‌ی او ماگل بودند.

-لطفا بهم یه قولی بده. تا زمانی که بر می گردی حسابی بزرگ شده باشی و کلی چیز جدید یاد گرفته باشی.
سپس او را در آغوش کشید و سرش را نوازش کرد.
-قول می دم که هر لحظه و هر جا به یادت باشم. قول می دم!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.