هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ پنجشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۹
#70

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
خب خب خب، امروز هم مث هر روز برنده داریم.
امروز فنر برنده هستش.


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ چهارشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۹
#69

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
فیل گریفیندور
vs
فیل اسلیترین


سوژه: اشتغال


- پاشو برو یه کاری پیدا کن.

روز تاریک و پلید دیگه ای تو خونه ریدل ها شروع شده بود. البته برای فنریر که در اون لحظه تا کمر توی یخچال خونه فرو رفته بود. فنریر با شنیدن این صدا کلش رو از یخچال بیرون اورد. صورتش آغشته به سس کچاپ بود و یه دسته سوسیس از گوشش اویزون مونده بود. از بالای در یخچال نگاهی به بلاتریکس خشمگین انداخت و بعد با دهان پر گفت:
- شی شده؟

همون لحظه یک عدد رودولف از گوشه کادر وارد شد تا اعتراض کنه و بگه این دیالوگ مال منه که با نگاه خشمگین بلاتریکس بی خیال شد و مجددا کادر رو ترک کرد. فنریر بدون اینکه به روی خودش بیاره ادامه داد.
-بانو بلاتریکس عزیز همین الان هم در حال کار کردن هستم دیگه. ببینید، سرم رو تا شونه کردم توی یخچال و دارم دنبال سوسیس کالباس صد در صد گوشت کند و کاو میکنم.

بلاتریکس که از شدت خشم موهاش وزتر از همیشه به نظر می رسید جیغ کشید.
- تو خیلی غلط میکنی! فکر کردی این سوسیس کالباسایی که مفت و مجانی کوفت میکنی پاش چندتا کروشیو خرج شده؟ اصلا کی به تو گفت بهشون دست بزنی؟ هیکل قناصت رو تکون بده برو نون در بیار! داری مفت میخوری و میخوابی. ارباب دستور داده مفت خورهارو لیست کنم تحویلش بدم تا تکلیفشون رو مشخص کنه.

فنریر به زحمت لقمه اش را فرو داد. از این تیکه اصلا خوشش نیومده بود.
- ارباب می خوان چیکار کنن؟

بلاتریکس با یک فوت یه دسته از موهاش رو از رو صورتش کنار زد.
- فضولیش به تو نیومده گرگ بدترکیب بی خاصیت. فقط همینقدر بدون که برنامه جذابی براشون چیده و تو هم به طرز دلپذیری اولین نفر تو لیست منی. در ضمن گورتو گم کن و برو حموم. انقدر بوی افتضاحی میدی که مشنگا می تونن به عنوان سلاح بیو شیمیایی ازت استفاده کنن.

فنریر نفس عمیقی کشید و سپس هایی در دستش کرد. همون لحظه گل های گیاه خواری که روی اُپن آشپزخونه بودن نشکفته پر پر شدن. آینه قدی تو پذیرایی از چندجا ترک خورد و هوریس که همون لحظه داشت رد می شد با لبخند ملیحی به طبقه هفتم زوپس که جایگاه فداییان مرلین بود، پیوست.

-جدی میگید؟ چرا من چیزی حس نمیکنم؟

بلاتریکس که سریعا مجهز به ماسک مخصوص شده بود، اون رو از روی کله ش برداشت.
- چون حس بویاییت نابود شده اونم توسط بوی منحوس خودت. برای همینه دیگه هیچ خاصیتی نداری و ارباب می خواد از شرت خلاص شه. چون یه مدته که نتونستی حتی یه موش کوفتی شکار کنی. بی خاصیت!

بلاتریکس یه نگاه چپ دیگه به فنریر انداخت و بعد رفت به دنبال قربانی بعدیش. فنریر که به شدت بهش برخورده بود، به بلاتریکس نگاه کرد که که دماغش رو گرفته بود و داشت دور میشد. لحظه ای درنگ کرد بعد یه نگاه سریع به دور و برش انداخت تا مطمئن شه کسی اونجا نباشه. البته چون هوریس دیگه رسما مرده محسوب میشد و باید مجدد معرفی شخصیت می کرد، حساب نمیشد. فنریر که خیالش از تنهاییش راحت شده بود، سرش رو فرو کرد تو زیربغل و خودش رو بو کرد.

بلاتریکس خیلی هم بیراه نمی گفت. به محض اینکه بو وارد بینی فنریر شد، آخرین عصب های بویاییش که قاچاقی زنده مونده بودن، جیغ کشان و بر سرزنان به کار افتادن و از فنریر خواستن بره حموم. ولی افسوس که فنریر صداشون رو نمی شنید. در نتیجه دست به یه خودکشی دست جمعی زدن چون اینطوری دیگه اصلا نمیتونستن و زیر سلول های بنیادیشون درد گرفته بود.
به همین دلیل فنریر که چیزی حس نکرده بود با بی خیالی شونه بالا انداخت.حموم الان خیلی موضوع مهمی به نظر نمی رسید. نه برای فنریری که کل زندگیش رو تو کثافت سپری کرده بود و اعتقاد داشت آدم تو کل زندگیش فقط دوبار نیاز به شستشو داره. یه بار وقتی دنیا میاد یه بار وقتی می میره.

فنریر سوت زنان از خونه ریدل ها خارج شد و رفت تا دنبال کار بگرده. البته اون معتقد بود کاره که باید دنبالش بگرده. چی کم داشت مگه؟ خوش هیکل نبود که بود. با ابهت و با جذبه نبود که بود. دخترکش نبود که بود. این افکار باعث شد وجودش پر از غرور بشه و سرش رو با افتخار بگیره بالا و رودولف رو که همون لحظه دوباره به داخل سوژه شیرجه زده بود با اردنگی از کادر خارج کنه که اعتراض میکرد که این ویژگی ها از روی اون اسکی رفته.

روز شرجی و گرمی بود و هیچ برای فنریر مهم نبود که چطور هوای یه منطقه ای مثل لیتل هنگلتون باید شرجی باشه. این دیگه مشکل نویسنده بود همونطور که سقوط آزاد پرنده های بی پناهی که پشت سرش یک به یک به خاک می افتادن مشکل اون نبود.

فنریر دست در جیب و سوت زنان به طرف میدون اصلی راه افتاد و با هر قدم رایحه دلپذیر بدنش رو به اطراف می پراکند و باعث میشد گل و گیاه ها خشک بشن و سایر جک و جونورهای اطرافش جان به جان آفرین تسلیم کنن و شیشه پنجره ها ترک بردارن.
عاقبت قبل از اینکه سازمان بهداشت جهانی بخواد وارد عمل بشه، فنریر به میدون اصلی رسید. یه تیکه پوست آدمیزاد هم از تو جیبش در آورد، بعد روش با تف و آب دهن نوشت: "جوان با استعداد جویای کار" و نشست بغل بقیه افراد جویای کاری که قبل از اون تو میدون جا خوش کرده بودن. فنریر خیلی خوش شانس بود. معمولا رقابت کردن با این همه آدم جویای کار ساده نیست. ولی توفیق اجباری هم نشینی با فنریر در کسری از ثانیه همه شون رو روانه دیار مرلین کرد تا فنریر با خیال راحت از نبود هیچ رقیب جویای کاری تو میدون بشینه.
فنریر نگاهی به خیل جوانان معصومی انداخت که به ردیف گوشه دیوار دراز به دراز افتاده بودن و تکون نمی خوردن.

پوزخندی زد. چقدر تنبل بودن. الان چه وقت خوابیدن بود؟ یه نظریه ای هم بود که می گفت از دیدن ابهت فنریره که همه شون وا دادن. فنریر از این تصور غرق در شعف شد و سرش رو بالاتر داد.
چند ساعتی گذشت و فنریر هنوز گوشه دیوار نشسته بود و رفت و آمدهارو نگاه می کرد و در حیرت بود که چطور کسی موجود با استعدادی مثل اون رو برای کار نمی خواد. هیچ هم به فکرش نمی رسید که رهگذرا بعد از دیدن قیافه ژولیده و بوی دلپذیری که از طرفش به مشام می رسید، و اون موهایی که زیر سه لایه چربی غیر قابل تشخیص بودن؛ می ترسن بهش نزدیک شن. بدتر از این وضعیت خمیازه های پی در پی بود که فنریر هر دو دقیقه یک بار می کشید و هر بار هم چون هر دهنش رو به به اندازه سر یه انسان بالغ باز میکرد و تا ته حلقش و دندون های زردش رو نشون میداد.

فنریر دیگه داشت کم کم خسته می شد. کار پیدا کردن برای آدم با استعدادی مثل اون نباید انقدر سخت و زمان بر می بود. کم کم تابلوی دست سازش رو کنارش روی زمین گذاشت و با بی حوصلگی به رو به روش چشم دوخت. شکمش داشت کم کم صداش در می اومد و فکر سوسیس و کالباس های خوشمزه ای که توی یخچال خونه بود آزارش می داد.
شاید بهتر بود کار پیدا کردن رو بذاره برای فردا و دور از چشم بلا بره سر وقت یخچال تا دلی از عزا دربیاره. آهی کشید و از جاش بلند شد تا برگرده خونه که همون لحظه یهو یه ماشین رولز رویس که شیشه هاش دودی بود جلوش ترمز زد.

فنریر نگاهی به ماشین شیک و گرون قیمت انداخت. به نظرش رسید جلوی ماشین و همینطور طرف صندلی های عقب ماشین مانیتورهای متصل به شبکه صدا و سیمای ملی رو دیده. در حایکه فکش از اینهمه تکنولوژی به روز چسبیده بود کف زمین، شیشه عقب ماشین پایین اومد و فنریر با شخصی که صندلی عقب ماشین نشسته بود و موهای سیخ سیخی و کت و شلوار جذب پوشیده بود، چشم تو چشم شد. با حالت ابلهانه ای پرسید:
- راست میگن که تبلیغ ماشین شما رو تو تلویزیون نشون نمیدن؟
- بله. چون کسایی که رولز رویس سوار میشن وقت ندارن تلویزیون ببینن.

فنریر اومد بگه "برای همین تلویزیون رو تو خود ماشین نصب کردی که گند بزنی به شعار و تبلیغات شرکت؟" ولی برای اولین بار تو عمرش تصمیم عاقلانه ای گرفت و ترجیح داد سکوت اختیار کنه. طرفش هرکی بود ادم گردن کلفتی به نظر می رسید و ضرری نداشت اگر می تونست مخش رو بزنه و یه کاری گیر بیاره. شخص با کلاس نگاهی به سرتاپای فنریر انداخت.
تابلوت رو دیدم... و خب می بینم که تیپ و استایل یه مدل رو می تونی داشته باشی. در نتیجه یه کاری برات سراغ دارم. در حال حاضر نیاز فوری به یه مدل خیلی جذ... هووم... با جذبه و با ابهت داریم. هستی؟ پولشم خوبه.

فنریر چند ثانیه به فکر فرو رفت. میخواست کلاس بذاره و بگه نه. ولی یاد برق مرگبار چشم های بلاتریکس افتاد. ظاهرا چاره ای نبود. اگرچه این سوسول بازی ها به ابهتش صدمه می زد ولی یه بار اشکالی نداشت.
- قبوله. کجا باید بیام؟
- انتهای راهرو دست چپ.
- این واسه فیلمای بیمارستانی نبود؟

طرف با دستپاچگی توی جیب هاش رو گشت.
- ببخشید کاغذهای دیالوگم قاطی پاتی شدن. بیا انتهای خیابون سمت چپ پس.
فنریر با حس سرازیر شدن اب و لب و لوچه ش نگاهی به ماشین شیک انداخت.
- سوار شم با هم بریم پس؟
- البته که نه. کثیف میشه. ماشین بابامه.

فنریر اومد چیزی بگه که ماشین گازش رو گرفت و رفت و مقادیری دود و گرد و خاک به جا گذاشت که صاف تو چشم و چال فنریر فرو رفت. و اینگونه بود که فنریر سرفه کنان راه افتاد و مسافت صد قدمی رو پیاده رفت و رسید به مقصد که یه خونه بزرگ و دوبلکس بود.
فنریر وایساد و صبر کرد تا راننده ماشین که یک آقای کت و شلواری چهار شونه و گردن کلفت بود پیاده شه و در رو برای رئیسش باز کنه.

رئیس مربوطه که به دلیل تلاش برای کوتاه کردن رول همون رییس خطاب می شه با وقار و آرامش از توی ماشین اومد بیرون و جلوتر از فنریر به سمت در خونه راه افتاد. البته قبل از خودش راننده ش دوید تا در رو براش باز کنه.

فنریر سلانه سلانه پشتشون وارد خونه شد. برخلاف تصورش توی خونه خبر خاصی از لوازم شیک و انچنان نبود چون اونجا اساسا خونه نبود و شرکت محل کار آقای رییس بود و مغز گرگینه ای فنریر توانایی تفکیک بین دو مفهوم خونه و محل کار رو نداشت. نگاه فنریر از روی لوازم اداری معمول هر شرکتی چرخید تا چشمش افتاد به پرده ها و وسایل مخصوص نور پردازی و چندتا دوربین مخصوص فیلم برداری و عکس گرفتن.
فنریر با هیجان به استدیو نگاه کرد و گفت:
- کجا میتونم ژست بگیرم؟ چه ژستی بگیرم اصن؟
- هرجا! هرچی! من دارم با این دوربین جدیدم فیلم میگیرم ازت. اصن نگران نباش.
- پس اون دوربینا که اونجان چی؟
- نه اونا قدیمین. اصن توجه نکن بهشون. هنرتو نشون بده حالا ببینم چیا بلدی.

و اینطوری بود که فنریر که شعورش در حد جلبک های دریایی می رسید سریع گول خورد و شروع کرد به انواع ژست گرفتن با همون ریخت و قیافه فاجعه و هرچی تو چنته داشت رو کرد. حتی حرکتای رزمی ای که از توی فیلمای مشنگی یاد گرفته بود.

اقای رییس هم که طرف دیگه ی اتاق با آرامش نشسته بود و به نوشیدنی چهارفصلش لب می زد با لبخندی شیطانی مشغول فیلم گرفتن از فنریر در حالات مختلف بود.
طولی نکشید که سیل کلیپ ها و عکس های مختلف از فنریر در حالات متفاوت تو اینستا دست به دست شروع کرد به چرخیدن. ویدئوهایی با عنوان "زشت ترین دلقک دنیا"یا "موجودی که تا به حال رنگ حمام به خود ندیده" و از این قبیل بین کاربرا شیر شد و تو این سلسه مراتب هم آهنگ های مختلفی مثل باباکرم و "خوشگلا باید برقصن" و ... بهشون اضافه شد تا فضا به طور کامل تخیلی بشه.

همان لحظه خانه ریدل:

اما در اون طرف، توی خونه ریدل ها، همه چیز اروم و ساکت پیش می رفت و تا اون لحظه فقط سدریک و بلاتریکس توی پذیرایی نشسته بودن. سدریک نشسته بود روی مبل راحتی و داشت خودش رو توی آینه دستی کوچیکش نگاه میکرد و از اون طرف هم بلا داشت ورزش عصرگاهیش رو که شامل شکنجه کردن ماهی های مرده آکواریوم بود تمرین می کرد. همون لحظه سدریک که مشغول براندازی خودش بود یه مرتبه چاییش پرید تو گلوش. بعد در حالیکه تلاش می کرد خفه نشه آینه رو به بلاتریکس نشون داد..
- این فنریر نیست...؟

بلاتریکس دست از خفه کردن جنازه یکی از ماهی ها برداشت و زل زد به صفحه اینه سدریک. هر لحظه که بیشتر به صفحه و تصویر فنریر در حال حرکات موزون نگاه میکرد، چشم هاش گشادتر و ترسناک تر میشدن.
- تو این وسیله رو از کجا آوردی سدریک...احیانا نگفته بودی این یه اینه ست برای اینکه زیبایی نداشتت رو توش ببینی؟

سدریک متوجه گافی که داده بود، شد. درحالی که سعی می کرد قیافه معصومی به خودش بگیره گفت:
- این؟ چیزه... این رو از جیب یه مشنگه که کشته بودم برداشتم. به جان تو منم اولش فکر کردم اینه ست بسکه چشم و گوش بسته م تا اینکه دیدم غیر آینه یه قابلیت های عجیب دیگه هم داره. وگرنه منو چه به این چیزا. تازه نورم می زنه. عکسم بخوای ازت میگیره. تازه نگاه می تونی فنریر رو هم توش ببینی و نشون میده فنریر الان کجاست...

بلاتریکس این چیزها حالیش نمی شد. اومد بزنه سدریک رو چند شقه کنه که دیدن پستی که همون لحظه با کپشن اموزش ویژه رقص باباکرم ارسال شده بود باعث شد دود از زیر موهای وزوزیش بیرون بزنه. از جاش بلند شد و با عصبانیت مرگبارش به سدریک نگاه کرد.
- راه رو نشون بده.

چند لحظه بعد صدای آپارات سدریک و بلاتریکس به گوش رسید و خونه در سکوت مرگباری فرو رفت.

دقایقی بعد، دفتر کار آقای رییس:

آقای رییس کماکان مشغول تشویق کردن فنریر به دلقک بازی بود و راننده ش هم که کنارش نشسته بود برای فنریر دست می زد. فنریر هم که حس خفن بودن بهش دست داده بود حالا داشت روی زمین هلکوپتری می رقصید و اون دو نفر هم در حال فیلم گرفتن هارهار می خندیدن.

همون لحظه صدای پاقی به گوش رسید و سدریک و بلاتریکس به دلیل نشونه گیری دقیق مستقیما روی سر آقای رئیس و راننده ش ظاهر شدن...

آقای رئیس و راننده ش که در انتظار ورود کسی نبودن در اثر این تصادف نه چندان خوشایند از گردنشون صدای تق نا جالبی در دادن و افتادن، که باعث شدن بلاتریکس و سدریک هم بیفتن روشون و صحنه ناجوری خلق کنن.
بلاتریکس بدون توجه به دوتا ماگل که گردنشون شکسته بود از جاش بلند شد و گفت:
- فرود نرمی بود. راضیم. و فنریر!

فنریر اما از اونطرف سالن با دیدن بلاتریکس و سدریک خشکش زده بود.
- به جان خودم سر کار بودم!

اون لحظه اگر به بلاتریکس کروشیو می زدن خونش در نمی اومد. با غضب نگاهی به فنریر انداخت که باعث شد فنریر خودش رو جمع و جور کنه، بشوره و بندازه روی بند تا خشک شه و مشکل آلودگی توی دنیا رو به میزان پنجاه درصد کم کنه.

- کاملا مشخصه!

فنریر اومد توضیح بده که قضیه اون چیزی نیست که بلاتریکس فکر میکنه که بلاتریکس بدون توجه گوش فنریر رو گرفت، پیچوند و بعد همراه با سدریک آپارات کردن به خانه ریدل.

بلاتریکس به محض ظاهر شدن فنریر رو پرت کرد تو دیوار، به شکلی که فنریر روی دیوار تبدیل به پوستر شد..

- خجالت نمی کشی مردک کثیف بوگندوی نفرت انگیز؟ تصمیم داشتی با اون حرکات ابروی مرگخوارا و ارباب رو به باد بدی؟!
فنریر که تلاش می کرد از روی دیوار خودش رو جدا کنه و در وضعیت محترمانه تری قرار بگیره گفت:
- غلط کردم! به جون تو رفته بودم کار کنم نون در بیارم خب!
- الان یه نونی دستت بدم...

فنریر اومد بجنبه و دمش رو بذاره رو کولش و فرار کنه که بلاتریکس مثل شیرِ ژیان پرید روش. توده ای از گرد و خاک شکل گرفت که از داخلش فقط صدای الفاظ رکیک و برق طلسم و مقادیری صدای زجه و ناله به گوش می رسید. هر از چندگاهی هم مقادیری دست و پا از حاشیه های توده می زدن بیرون که وسط اون بلبشو مشخص نبود کی به کیه. بیرون این توده سدریک درحالیکه نیشخندی بر لب داشت ایستاده بود و با مثلا اینه جیبیش مشغول فیلم برداری بود...

چند ساعت بعد

بلاتریکس با آرامش نشسته بود روی مبل و مشغول هم زدن قهوه عصرانش بود، و فنریر هم که نصف پشمای سر و صورتش کنده شده بود و مشخصا چندتا دندون هم از دست داده بود وایساده بود کنارش. چندتا نون تست تو دستش گرفته بود و با ها کردن مداوم تلاش می کرد هرچه سریعتر تستشون کنه. وقتی خم شد تا نون تست شده رو به دست بلاتریکس برسونه، به نظر می رسید بلا موفق شده یه چهار راه هم وسط سرش بکشه...
- زود باش فنریر... این تازه پنجمین نونیه که داری تست میکنی. خیلی کندی. باید خیلی سریعتر باشی اگر هوس نکردی دوباره ازت نون استخراج کنم...




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ چهارشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۹
#68

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
اسلیترین vs گریفندور

*****

-... و این بود پایان کار وزارت!

بعد از سخنرانی گابریل همه به طرف خونه هاشون رفتن.
همه ی اعضای کابینه از این اتفاق ناراحت بودن غیر از رابستن. دلیل خوشحال بودنش هم اختلاس دقیقه آخری ای بود که کرده بود.

رابستن شاد و شنگول به سمت خانه ی ریدل رفت. بعد از رسیدن به خانه ی ریدل بدون اینکه کار دیگه ای بکنه رفت سمت اتاق خودش.

-تموم شدن شد؟
-آره بالاخره!
-الان یعنی دیگه حقوق نجومی نداشتن می شی؟ من حقوق نجومی خواستن می شم خب!
-حقوق نجومی رو ولش کردن بشو! اختلاس کردن شدم! تازه اگه حقوق نجومی هم خواستن می شی، حقوق شهرداری هستن می شه!
-نیستن می شه!
-یعنی چی نیستن می شه؟
-یعنی نیستن می شه که دیگه. قبل اینکه اومدن کنی از یه جایی به اسم زوپس برات نامه اومدن شد. اونا برکنارت کردن شدن.
-چرا آخه؟
-دلیلشون کم کار بودنت، بودن می شه.
-من کم کار بودن بودم؟ شکستن بشه این دست که نمک نداشتن می شه. کور شدن بشن که کار های فاخر من رو ندیدن شدن.

رابستن بعد از گفتن اینا به فکر فرو رفت.

فکر رابستن - یک سال قبل

-اینجانب، رابستن لسترنج، به عنوان شهردار لندن کلنگ این مرکز تجاری رو زدن می شم. امید شدن بشه که دیگه بازار ها شلوغ نبودن بشه و همه به راحتی خرید کردن بشن.

چند ماه بعد

-آقای شهردار! شما ادعای کار کردن می شین؟ تنها کاری که کردین این بود که چند ماه پیش یه پروژه رو کلنگ زدین وتنها تغییری که اون پروژه کرد این بود که باد اومد و اون سوراخی که شما با کلنگ ایجاد کردین هم پر کرد.
-اون پروژه داستان داشتن می شه. وقتی من کلنگ زدن شدم، خاک بلند شدن شد و رفت تو دماغ یکی و اونم عطسه کردن شد. صبر اومدن شد. شما که انتظار نداشتن می شین که من این قضیه رو نادیده گرفتن بشم؟ چند ساعت منتظر شدن شدیم که یکی دوباره عطسه کردن بشه تا قضیه حل شدن بشه که متاسفانه نشدن شد. و با یه حرف دیگه ی شما هم من مشکل داشتن می شم. من فقط همین کارو کردن شدم؟ اون آسفالت ها چی بودن می شد که برای اینکه ماشین هاتون کمتر خراب شدن بشن می کردم؟

فردی که سوال پرسیده بود، مطمئن بود که قضیه به اینجا می رسه. برای همین عکسی رو به همه نشون داد.
-اینم اون آسفالتایی که می گین.
-خب...خب...من که گفتن می شم شما یک پرسنده نما هستین و جواب دادن به سوالای شما اشتباه بودن می شه.

پایان فکر رابستن

-حالا شاید زیادم کار نکردن شده باشم ولی اونا نباید انقد سریع منو برکنار کردن می شدن. حداقل یه جشنی چیزی برای برکناری من راه انداختن می شدن.
-بابا! تا حالا دیدن شدی برای برکناری جشن گرفتن بشن؟
-حرف درست بودن می شه! حالا مهم نبودن می شه! لیاقت منو نداشتن می شن. با این اختلاسی که کردن شدم تا چند سال نیاز به هیچی نداشتن می شیم.

چند سال بعد

-نیازمند بودن می شم. فقیر هستن می شم. لطفا کمک کردن بشین!

رابستن و بچه همه ی پول ها رو خرج کرده بودن و کفگیرشون خورده بود ته دیگ. دیگه هیچ پولی نداشتن و به دلیل اینکه رابستن هیچ کاری بلد نبود، در نتیجه سر کار هم نرفته بود تا یکم پول در بیاره.
-چرا ملت انقد خسیس بودن می شن؟ خب یکم پول دادن بشین دیگه.

رابستن غر می زد و با دستی خالی به سمت خانه ی ریدل ها حرکت می کرد. تو راه با یه آگهی رو به رو شد.نقل قول:
آیا مثل خر توی گل گیر کرده اید؟
آیا پولی برای خرج کردن ندارید؟
آیا دیگر نمی توانید کپشن "#لاکچری_لندن" بگذارید؟
به آدرس زیر بیایید و استعداد بازیگری خود را به چالش بکشید، شاید شما به عنوان نقش اول فیلم انتخاب شدید.

رابستن که چیزی برای از دست دادن نداشت. برای همین آدرس رو خوند تا تیری بزنه توی تاریکی!

آدرس مربوطه

رابستن به اونجایی که می خواست رسید. جلوی خودش یه صف خیلی طویل دید که هر لحظه به طولش اضافه می شد. برای همین سریع رفت داخل صف و صبر کرد تا نوبتش بشه.

نیم ساعتی گذشته بود ولی رابستن از جاش تکون نخورده بود. جلوشو دید و یک فاصله ی خیلی طولانی بین نفر جلوییش و نفر بعدیش دید. رو شونه ی جلوییش زد.
-ببخشید! چرا رفتن نمی کنین جلو؟ نیم ساعت بودن می شه که تکون نخوردن می شیم.

مرد جلویی اشاره ای به زمین کرد. رابستن صفی از زنبیل رو جلوی مرد دید.
-خب این یعنی چی؟
-زنبیل یعنی اینجا صف گرفتن. نمی تونم برم جلو تا طرفی که زنبیل گذاشته خودش بیاد جای زنبیلش.
-خب نشدن می شه که زنبیل رو زدن بشین کنار؟

بعد از گفتن این حرف کل جمعیتی که توی صف بودن نچ نچ کنان به رابستن نگاه کردن.

بعد از چند ساعت صبر کردن، بالاخره نوبت رابستن شد.

-بعدی!

رابستن وارد سالن محل تست شد. در بدو ورود رابستن، چشم تست گیرنده ها یه برق خاصی زد.

-به به! چه میمیک صورت خیلی خوبی داری! واقعا از دیدنت سیر نمی شم. خب اسمت رو بگو.
-سلام کردن می شم. من رابستن بودن می شم.

فقط رابستن داشت حرف می زد. از سه تست گیرنده، دو نفرشون تشنج کردن و نفر سوم بلند شد و شروع کرد به کف زدن.
-عالی بود! فوق العاده! دقیقا همون چیزی که می خواستیم.
-دقیقا چی خواستن می شین؟ این دو نفر حالشون خوب بودن می شه؟
-نگران این دو نفر نباش. از خوشحالی زیاد اینجوری شدن. و برای اون یکی سوالت. مطمئنی که می دونی کجا اومدی؟ ما دنبال نقش اول فیلممون گشتن می شدیم و الان تورو به عنوان نقش اول انتخاب کردیم. بهت تبریک می گم.
-یعنی الان قراره چی بودن بشم؟
-قراره سوپر استار بشی!

یک سال بعد

-با شما هستیم و نقش اول فیلم کله کدو! به افتخار رابستن لسترنج، سوپر استار سینمای لندن بزنید دست قشنگ رو تا وارد صحنه بشه.

هنگامی که رابستن وارد صحنه می شد، کاور فیلم هم روی تلویزیون پخش شد.

-می بینم که دنیای بازیگری بهت ساخته رابستن!
-به قول کارگردان:« تازه شروعش بودن می شه!»



ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۶ ۲۱:۵۲:۱۲

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹
#67

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
من از همین‌جا عذر می‌خوام که این مقدار تاخیر داشته‌م این چند روز تو پیش‌برد مسابقه.

سوژه‌ی این رهاورد حساس: اشتغال
نون در بیارید. تلاش کنید یه جایی استخدام شید. اگه می‌تونید البته.

مهلت:
امروز تا پایان چهارشنبه.


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ شنبه ۲ فروردین ۱۳۹۹
#66

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
گریفندور با فیل (فنریر گری بک) به فیل اسلیترین (رابستن لسترنج) حمله می کنه!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ شنبه ۲ فروردین ۱۳۹۹
#65

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
بِرنده: فنرجونی.


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۸
#64

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
برای همه، داستان تغییر بزرگ زندگی‌ شون با «همه چیز از آن روز صبح شروع شد» یا حتی رمانتیک‌ تر، «همه چیز از آن صبح دلتنگ بارانی با هجوم دسته‌ ی چلچله های مهاجر شروع شد» شروع می‌ شه. فنریر اما هیچ چیزش به جادوگرزاد نبرده بود، اینه که داستان ما اینجور شروع میشه «همه چیز از بوق سگ شروع شد»!
یه نصف شب فنریر همینجوری و بدون هیچ دلیلی از خواب بلند شد و دید به شدت از خودش متنفره و هیچی نداره که به خودش افتخار کنه و در نتیجه ناراحت شد. البته بیشتر ناراحتیش به خاطر این بود که نصف شب بود و کاری از دستش بر نمی اومد مدیونه هرکس فکر کنه چون بدخواب شده بود و دیگه خوابش نمی رفت ناراحت شده بود. تو اون ساعت حتی اجل هم محل سگش نمی داد.

اگه کمی خوش شانس باشید، تا بتونید این موجود خلاف تمام انتظارات رو که حتی مرلین از آفرینشش انگشت به دهان مونده بود رو از نزدیک بشناسید، احتمالا الان دارید می پرسید که از کی تا حالا این لندهور شب ها بیدار میشه؟ باید بگم که به خاطر اینکه این قسمت پست مال زمان جهالت و جوانی فنریره زمانی در شانزده سالگیش که اوج بی خبری و معصومیتش بوده و فنریر اونموقع ها شب بیدار میشده. تازه بعضا مشاهده شده که در تاریکی شب بیدار می شده و ساعتی رو به راز و نیاز و ذکر نام ارواح خبیثه مشغول میشده و هنوز کشف نکرده بوده که عوض دو ساعت بدنش حداقل نیاز به شونزده ساعت خواب مفید داره.

فنریر غرق فکر توی سالن عمومی نشسته بود تا شاید برای حل مشکلش راه حلی پیدا کنه. ولی ظاهرا قرار نبود به این سادگی به راه حلی برسه. شایدم راه حل ها از دسترسش دور بودن و نمی خواستن نزدیک تر بیان تا دستش بهشون برسه. در نتیجه شونه ای بالا انداخت و تلپی خودش رو توی تخت خواب گرم‌ و نرمش توی خوابگاه ترم شیشمی های گریفیندور انداخت و خوابید. یعنی تلاش مذبوحانه ای کرد که بخوابه. هی تو خواب دنده به دنده شد. صاف نشست. رو پهلو دراز کشید. بالشتش رو بغل کرد و پتو رو زیر تنش مچاله کرد ولی در نهایت همه‌ ی تلاش هاش به شکستی مفتضحانه انجامید، آخر سر توی دلش گفت:"آب دماغ تسترال تو بیداری و فکر مفت!".

با خودش فکر کرد شاید باید انرژیش رو تخلیه کنه، این شد که شروع کرد به کشتی گرفتن با بالشش. تیر جنوبی تختش رو هم به عنوان داور مسابقه در نظر گرفت. که البته چون داور جانبدار و نامردی بود، فنریر با خاک یکسان شد و شکست مذبوحانه ای از بالشتش خورد. چند ثانیه بعد رو در حالیکه سیامک انصاری وارانه زل زده بود به تیر تخت و بالشش گذروند و بعد بلاخره چونه اش افتاد روی بالش و صدای خر و پفش کل خوابگاه رو برداشت. از همون لحظه بوق سگی تا صبح خروس خون فردا، خواب دید که هفت تا سوسیس قلمی، هفت تا رول کالباس کلفت و چاق و چرب رو میخورن...

صبح خروس خون فنریر از خواب بیدار شد، اما حال و روز افسرده اش از دیشب بهتر نشده بود. به اضافه احساس سرخوردگی و حس بی خاصیتی که از دیشب به جونش افتاده بود. خواب دیشبش هم تمام مدت جلوی چشمش رژه می رفت و فکر کالباس های بی پناهی که نیست و نابود شده بودن از ذهنش خارج نمیشد. سرش رو با شدت تکون داد. نمی تونست اینطور به زندگیش ادامه بده. باید می فهمید تعبیر خوابش چیه. اینه که راه افتاد دنبال فالگیر. توی قلعه هاگوارتز یه پیشگو و فالگیر خیلی کلاش و آب زیرکاه بود به اسم سیبل تریلانی، که البته گاهی هم زارتی یه پیشگویی های درستی می کرد. منتها از اونجایی که قبلاً هم اشاره شد هیچ چیز فنریر به جادوگرزاد نبرده بود، تصمیم گرفت بیخ گوشش رو ول کنه و بره پیش رش تریلانی، خواهر دوقلوی سیبل تریلانی. که فقط همون کلاش و آب زیر کاه بود و پیشگویی های لحظه ایم بلد نبود.. .

رش تریلانی توی حاشیه جنگل ممنوعه یه چادر داشت و بساط رمالی و کف بینیش همیشه به راه بود. قیافه اش هم زیاد تعریفی نداشت، هرچی بود خواهر اون یکی بود. موهاش وز بودن، و عینکش غیر ته استکانی و یه خال نه چندان کوچولو رو هم روی دماغش دیده میشد. در لحظه ای که فنریر داشت می رفت سر وقتش، نشسته بود و داشت با عنکبوت های ته جیبش یه قل دو قل بازی می کرد که یکهو متوجه شد یه نفر داره بهش نزدیک میشه. با دیدن مشتری نیشش تا بناگوشش باز شد و عنبوت ها رو داخل قوری چایی گلدار زشتی شوت کرد.
- سلام خواهر پروفسور، اومدم برام یه خواب رو تعبیر کنید.
- به مرلین قسم صد گالیون بیشتر بدی هم من پام رو نمیذارم تو اون قلعه خراب شده! البته اول خوابت رو بگو بعداً سر قیمت توافق می کنیم!
- حالا کی اصرار کرد بیای هاگوارتز؟ یه خوابه دیگه، همینجا میگم تعبیر کن.

رش تریلانی که در حقیقت ته دلش امید داشت شاید بلاخره مدیر هاگوارتز متوجه شده که اون از سیبل با استعداد تره، آهی کشید و گفت:
- خب حالا تعریف کن!
- راستش خواب دیدم هفت تا سوسیس، هفت تا کالباس رو خوردن.
- سوسیس کوکتل بودن یا هات داگ؟
- فرق داره مگه؟
- نه میخواستم سلیقه ت رو بدونم صرفا. قضیه اینجاس که این خوابت خیلی جالب و غم انگیز بود. خیلی سنگین و پر مسما!
- قرمه سبزی خورده بودم اتفاقاً شبش...
تریلانی خواهر چینی به بینیش انداخت تا بوی گند پیازی که فنریر همراه قورمه سبزی خورده بود به مشامش نرسه.
- آره کاملا مشخصه!

بعد دوباره صاف نشست و دستاش رو دو طرف گوی قلابی که رو میز گذاشته بود قرار داد.
- تعبیرش هم البته ساده س. هفت سال گند زدی، چشم درون من می تونه رد قهوه ای رنگی رو که توی هفت سال اخیر زندگیت از خودت به جا گذاشتی ببینه. آه بله...چه غم انگیز پسر من! ولی...

فنریر این ولی رو دوست داشت. مشتاقانه جلوتر اومد و لبه صندلیش نشست. صدای تریلانی خواهر آهسته تر شد.
- میبینم که هفت سال طلایی و درست حسابی پیش رو داری و قراره بری تو جزایر قناری قلعه شنی بسازی حتی. مسیرت هم از رفتن به صدا و سیمای جادویی و خوردن رئیسش شروع میشه. ده گالیون شد جوجو!
- همین؟
- شانس آوردی برای استریل کردن چشم طالع بینم شارژت نکردم. بده بیاد تا پیش گوییم رو پس نگرفتم !

و البته فنریر هم اون موقع ها جوون بود و استعداد چونه زنیش هنوز شکوفا نشده بود به این صورت که جست بزنه و هدف رو درسته قورت بده. اینه که پول رش رو داد و از چادر رفت بیرون. اگه میخواست وارد مسیری بشه که رش بهش گفته بود، باید خیلی سریع مدیریت مدرسه رو در جریان تصمیمش برای آینده طلاییش می‌ گذاشت. فنریر با قدم های محکم به سمت هاگوارتز به راه افتاد.
پروفسور دیپت طبق معمول نشسته بود پشت میزش در دفتر مدیریت و داشت چرت میزد که فنریر عینهو تسترال افسار پاره کرده در رو با لگد باز کرد و چرت مدیر رو پاره کرد. دیپت پیر سرش رو بالا اورد و با چشم های لوچ و خواب آلوش سعی کرد تازه وارد رو تشخیص بده.
- کیه؟چیه؟چه خبر شده؟
فنریر تلپی خودش رو انداخت رو صندلی رو به روی میز مدیر.
- سلام پروف، من اومدم ترک تحصیل کنم.

دیپت صاف نشست و عینکش رو که یه وری شده بود صاف کرد. از صدای غرولندهای پشت سرش اینطور بر می اومد که تابلو های مدیران سابق هم از خواب پریدن. و همه شون پوکرفیس به فنریر نگاه کردن.
دیپت ولی توجهی نکرد. چند ثانیه به دقت فنریر نگاه کرد:
- تو اصلا مگه دانش آموز اینجا بودی؟
- اوکی. بای. مرسی از مدیریت هوشیار و زرنگ مدرسه.

و فنریر به تابلو ها که دوباره خوابیده بودن و دیپتی که یه پیپ گوشه لبش گذاشته بود و دوباره چرت میزد نگاه کرد، از دفتر مدیریت خارج شد، رفت وسایلشو جمع کرد و از قلعه خارج شد.

همین یک هفته قبل مدرک آپارات کردنش رو گرفته بود و نتیجتا میتونست به محض خارج شدن از محوطه قلعه، خیلی راحت به هرجا که میخواست بره. و البته که رفت. بعد از اینکه یک بار انگشت شست دست چپش رو جا گذاشت، موفق شد به طور کامل به لندن بره.

فنریر که حس می کرد میتونه طعم پولداری و معروفیت رو زیر دندونش احساس کنه، یک راست به سمت ساختمون صدا و سیمای جادویی رفت و به قصد پیدا کردن رئیس صدا و سیما، وارد ساختمون شد.

همونطور که انتظار دارید، صدا و سیما مثل هر اداره دیگه، پر بود از منشی و دفتر دستک که برای رسیدن به موفقیت باید مرحله به مرحله ازشون رد شد و ارباب رجوع انقدر بین کارمندا باید پاسکاری بشه تا با حس تهوع و سرگیجه برسه به رییس.فنریر هم از این قاعده مستثنی نبود. پاسکاری ها برای اونم شروع شد و هر بار یه نفر سعی داشت تا سنگ جلوی پای فنریر بندازه و مانع پیشرویش بشه. گوش فنریر تا اون لحظه پر شده بود از دیالوگ های تکراری و یکنواخت که تو هر مرحله باید تکرار میشدن:
- آقای رئیس جلسه هستن، امرتون؟
- رش تریلانی پیشگویی کرده من قراره رئیس اینجا بشم!
- گفتی کی؟ رش تریلانی؟

ولی فنریر به شدت مقاومت می کرد. می دونست هر مرحله ای رو که می گذرونه یه قدم بیشتر به موفقیت نزدیک میشه و در نهایت هم به همیت شکل بود که تونست کشون کشون درحالیکه زخم ها تو این جنگ لامروت برداشته بود خودش رو به در دفتر خود رئیس صدا و سیمایی جادویی برسونه. غول مرحله اخر.

خیلی آروم وارد اتاق شد و در رو هم خیلی اروم پشت سرش بست. بعد برگشت تا با غولی که اینهمه براش زحمت کشیده بود رو به رو بشه. کوتوله چاق و گرد و قلمبه ای که پشت میز باشکوهی نشسته بود و در سکوت داشت به تازه وارد نگاه می کرد و دود سیگارش رو حلقه حلقه می داد بیرون. چند ثانیه به سکوت گذشت. عاقبت فنریر که دید از سکوت چیزی گیرش نمیاد با لحن رک و کاملا جدی ای گفت:
- سلام. من اومدم رئیس صدا و سیمای جادویی شم. چون یه پیشگوی بزرگ گفته سرنوشتم خیلی خفن میشه اینجا!
- کی گفته؟
- رش تریلانی! چون خواب دیدم هفت تا سوسی هفت تا کالباس رو خوردن!
- جرررررر!

و رئیس صدا و سیما رفت خودشو از پنجره بندازه بیرون که فنریر یاد حرف رش افتاد، یقه رئیس رو گرفت و در یک حرکت گرگینه‌ ای استثنایی، لقمه‌ی چپش کرد تا همه چیز طبق پیش بینی جلو بره و یک وقت مرلینی نکرده انحرافی صورت نگیره.
بعد از تموم شدن کارش با اون مرحوم، فنریر نشست پشت میز، دکمه ی بزرگ جلوی روش رو فشار داد و بلافاصله چندتا کارمند وارد دفترش شدن.
کارمندا مثل هیپوگریف به کسی که به جای رئیسشون پشت میز نشسته بود، زل کردن.

- از اونجاییکه می بینید، من رئیس جدیدم، و به شدت هم مردمی و اجتماعی هستم، بهتره بلند شید برید چندتا میکروفون و دوربین بردارید، بریم با ملت مصاحبه کنیم.

و کارمندهای بی زبون که عادت کرده بودند به هر دستوری که از پشت اون میز صادر بشه گوش بدن، چند تا میکروفون برداشتن، و رفتن به صورت گله ای فله ای با ملت مصاحبه کردن. در واقع از ساختمون خارج شدن، رفتن کوچه دیاگون و جلوی اولین فروشنده جادوگر رو که داشت سعی میکرد بچه ش رو مجبور به لیس زدن انواع آت و آشغال‌هایی که بساط کرده بود بکنه، گرفتن.

- لیس بزن! لیس بزن عمو ببینه طلسم نداره!

فنریر گری بک لگدی نثار فیلم بردار کرد که روی اون زوم کنه، و بعد با لحنی بسیار نمایشی و تصنعی به فروشنده نزدیک شد.
- هم شهری سلام! چطورید امروز؟
- نمیبینی مگه؟ دارم این توله تسترالو آدم می‌کنم چهارتا لیس بزنه، کار و کاسبیمون کساده!
- کات آقا! کات! بریم از اول!

و فنریر دوباره با لبخند پت و پهنش به صورت جادوگر نگاه کرد، و در همان حال به طرز تابلویی با گوشه چشمش، به کارمندی که کاغذ بزرگی در دست داشت و پشت دوربین ایستاده بود اشاره کرد. مدیونید اگه فکر کنید اجباری در کار بوده، فروشنده کاملاً با هوش خودش متوجه منظور فنریر شد و کاملاً با اراده ی خودش تصمیم گرفت از روی اون کاغذ بخونه.
و فنریر دوباره گفت:
- سلام به شما. چطورید امروز؟

جادوگر به کاغذ که از بالای شونه فنریر زده بود بیرون نگاه کرد و گفت:
- سلام، خیلی ممنون، امروز واقعاً روز زیبا و قشنگیه زیر سایه مسئولین. شما چطورید؟
- ما هم خوبیم، اوضاع جامعه چطوره به نظر شما؟

کاغذ اینبار کلمات "همه چی امن و امانه، مرسی که هستن مسئولین عزیزمون" رو به نمایش در آورد.

- همه چیز امن و امانه. مرسی که هستن مسئولین عزیز.

و جادوگر در همون حال از گوشه چشمش میتونست ببینه که مامورین و معذورین مسئولین عزیز دارن یک پیرمرد دستفروش رو با لگد از کنار کوچه جمع و جور میکنن. البته اگر یک مقدار بیشتر توجه می‌ کرد، حتی میتونست اون شهرند جادوگر زبلی رو ببینه که با دوربین جادوییش، از فنریر و دار و دسته اش فیلم می گرفت.

برای شروع، مصاحبه گام خوبی خوبی بود، دوربین حسابی روی صورت فنریر زوم کرده بود، به حدی که هرکس اخبار رو دیده باشه، بعداً بتونه اون صورت نخراشیده و یغور رو به خاطر بیاره. میتونست به معروف شدن فنریر کمک کنه اگه اون شهروند فیلم دوربین جادوییش رو با هشتگ هایی نظیر #مزدوران صدا و سیمای جادویی همین الان یهویی، #تقلب و دروغ تا به کی؟ #جواب کافکا را چه بدهیم؟ و #جادوگر نیستی شر نکنی! با جغد به همه جای دنیای جادوگری نمی‌ فرستاد.

فنریر بی خبر از همه جا توی دفترش نشست بود و داشت برای بار صد و چهلم مصاحبه ی خودش رو میدید و قربون صدقه دندون های زردش می رفت که یکی از کارمند هاش با قیافه ای نگران در حالی که لنگ یک جغد رو گرفته بود وارد شد.
- قربان باید این رو ببینید!

این رو گفت و یکی زد پس کله ی جغد مادر مرده. جغد هو هویی کرد و تصویر جادویی از درون دهنش به روی دیوار مقابل پخش شد. تصویر نمای صد و هشتاد درجه مخالف نمای مصاحبه پخش شده از تلویزیون جادویی رو نشون میداد، و به خوبی ایما و اشاره های فنریر به تابلوی دست کارمند و نوشته های روی تابلو رو نشون میداد. فنریر دو دستی کوبید به سرش!
- ای وای دیدی چی شد کارمند؟ بی عزت شدیم! حالا چه خاکی به خشتکمون بگیریم؟
- قربان، کم نیارید! مرحوم رئیس قبلی همیشه می گفت وقاحت رمز موفقیته! جا نزنید باید یه راهی باشه که تقصیرها رو بندازیم گردن یکی دیگه!

فنریر سرش رو از روی دستهاش بلند کرد و نگاهی به کارمند کرد. کم کم نگاه مستأصلش جاش رو به نگاه پلید و خبیثی داد:
- وقتشه با یه پنجول دو تا خرگوش شکار کنیم! هم قال این قضیه رو بکنیم هم من با یه بابایی تصفیه حساب کنم!

چند روز بعد این تصاویر روی صفحه‌ ی نمایشگر های جادویی پدیدار شد:
نقل قول:
صدا و سیمای جادویی با مدیریت جدید، تقدیم می کند:
مستند ملعون

تصویر کم کم روشن شد و تابلوی سر کادوگان رو در پس زمینه‌ ی یه دیوار مشکی نشون داد. صدای تو دماغی کارمندی از پشت تصویر به گوش رسید:
- به چی اعتراف می خوای بکنی؟
- اون تابلوئه که اون آقاهه تو مصاحبه از روش میخوندا، اون من بودم!
- یعنی چطوری اون مرد بیچاره رو گمراه کردی؟
- چطوری نداره! دارم میگم اون نوشته ها رو دیدید که یارو از روشون میخوند، اونا همه من بودم!
- یعنی تبدیل به نوشته شدی؟
- بله!
- هدفت از این کار چی بود؟
- من عضو باند زیرزمینی محفل ققنوس بودم، اونجا ما هدفمون بی آبرو کردن رادیو و تلویزیون جادوییه.
- الان که از کرده ی خودت نادم و پشیمون به نظر میای، بگو ببینم با میل خودت داری اینا رو میگی دیگه؟
- صد در صد!
- مرلین وکیلی؟
- اصلاً شک نکن! همه از زرنگی و تدبیر مسئولینه که من الان اینجام و هیچ ربطی هم به تلافی کردن نویسنده از بنده به جهت اینکه توی همه ی پست های بنده یا میمیره یا دهنش آسفالت میشه یا مار از تو کله اش در میاد نداره!

فنریر گری بک که تا آن لحظه با رضایت به صفحه ی نمایشگر جادویی خیره شده بود، آنرا خاموش کرد و به سمت کارمندانش برگشت:
- برای امروز کافیه. بریم فیلم بسازیم.

و نتیجتا رفتن به شهرک سینمایی جادویی و شروع کردن به فیلم ساختن. فیلم بسیار آب دوغ خیاری و عامه پسندی ای به اسم "جان گرگ یک" و با هنرمندی خود فنریر در نقش اصلی. این فیلم با بودجه ی دو کیلو گوجه فرنگی که جهت تولید خون مصنوعی استفاده میشد، کلید زده شد و بعد از یک سال فیلمبرداری، توی شبکه ی جادوفلیکس و سینماها اکران شد. دست برقضا فیلم حسابی توی گیشه فروخت و فنریر رو هم حسابی معروف کرد. ملت جادوگر هم که حافظه شون از ماهی قرمزهای توی دریاچه هاگوارتز هم کوتاه تر بود، قضیه مصاحبه رو بالکل فراموش کردن و عین بوگارت هجوم آوردن برای خریدن ردا ها و پوسترهایی با عکس قیافه فنریر در گریم جان گرگه. بچه جادوگرها هم به زور از ماماناشون یه گالیون می گرفتن تا برن آدامس گرگی بخرن و بعدش پشت دستشون رو لیس بزنن و کاغذ دور آدامس رو که فنریر رو نشون میداد رو بچسبونن روش!

مطابق سایر فیلم های آب دوغ خیاری، این فیلم ارزنده هم به قسمت دوم کشید. این بار بودجه فیلم یه پیشرفت تصاعدی داشت، تا جایی که تونستن چهارتا دونه بازیگر در همون حد آب دوغ خیار به فیلم اضافه کنن و حسابی مهیجش کنن. به این صورت که در ده دقیقه آغازین فیلم، فنریر و نقش منفی چشم چرون و لات فیلم که توسط رودولف لسترنج بازی میشد، شروع کردن به کتک کاری و فنریر هم حسابی زد آش و لاشش کرد. شما هم اگه بودین و میدیدین، فکر میکردین که نقش منفی قراره فرار کنه و فیلم ادامه پیدا کنه. ده دقیقه گذشته بود کلا، ولی شما و سایر بینندگان اشتباه کردید چون بعدش تیتراژ فیلم پخش شد که تمام کمال از به مدت حدود یک ساعت و بیست دقیقه به خاطر درایت و ایده فیلم از فنریر تشکر میکرد.

فعالیت های فنریر در صدا و سیما به اینجا ختم نشد. اون که دیگه حسابی معروف شده بود، با یک کارگردان سرشناس و مسلسل کش به اسم وینکی همکاری کرد و با کمک هم یک سریال دویست و شصت قسمتی بسیار در پیت با موضوع کاملاً کلیشه ای و فوق العاده تکراری خانه به دوشی یه خانواده ی روستایی مستضعف با "بازی خانواده ویزلی" رو ساختن، با این تفاوت که در این سریال، شخص بسیار جذاب و پولداری "با بازی فنریر گری بک" هی به اونا کمک میکنه، اما در حقیقت چشمش دنبال چاق و چله کردن و سپس خوردن هفت تا بچه ی قد و نیمقد ویزلی هاست. کل خنده داری سریال هم این بود که آرتور میزد پس کله رون، و رون معلق می زد و میگفت «به ارواح شکم عمه مارج راست گفتم!». این تیکه در هر دویست و شصت قسمت سریال تکرار شد.

دیگه نگم براتون که چقدر این سریال خاص در بین جامعه جادوگری محبوب شد و به دنبالش عروسک های کوچیک و مینیاتوری از روی فنریر ساخته شد. لیوان هایی که عکس اون روشون چاپ شده بود بیرون اومد و مصاحبه پشت مصاحبه بود که فنریر باید انجام می داد. چون همه مشتاق بودن راز موفقیتش رو بدونن. در کنار این جور مقالات مجلات زرد، بارها هم در مجلات درست و حسابی عکسش به عنوان فاجعه ترین رخداد قرن چاپ شد و حتی کتابی تحت عنوان فنریر نباشیم توسط یکی از منتقدین سرسختش منتشر شد.

کم کم مجبور شد برای درآمد زایی و درآوردن خرج دوزار نات حقوق کارمندها و فلوبر مثقال بودجه فیلم های کشککی، رو به پخش کردن همه جور تبلیغ و آگهی بازرگانی بیاره. به این صورت که هر یک دقیقه یک بار وسط هر فیلم و سریال، به صورت رگباری تبلیغ کله پزی هیپوگریف طلایی گرفته تا جاروهای اعلای دسته تبر، صرافی خاندان مالفوی تا شورت مامان بافت ویزلی رو بکنه. مثلاً یک بار در برهه شیوع ویروس مسری آنفولانزای جادوگری گوجید ۱۹، زارت و زورت تبلیغ نحوه صحیح شست و شوی دست و ماندن در خانه، و سپس زورت و زارت تبلغ حراج فوق العاده مغازه ی بورگین و بارکز رو می کرد و ملت رو تشویق میکرد به حضور توی اون مغازه چرک و کثیف. بعدش بلافاصله تبلیغ پکیج آموزش کف بینی سیبل با شعار "با سیبل همه میتونن کف بینی یاد بگیرن" پخش میشد.

وقتی این هم فایده نکرد، خودش هم دست به کار شد و به صورت افتخاری توی تبلیغ ها ظاهر شد. یکی از موفق ترین همکاری هاش، تبلیغ کمپانی قالیس بود. تبلیغ در یک بعد از ظهر رمانتیک با زوم کردن روی هاگرید که کت پوست موش کورش رو پوشیده بود و مادام ماکسیم که دست در بازوش حرکت می کرد شروع می شد. دسته‌ ی چلچله های مهاجر که قبلاً حرفش رو زدیم به سمتشون می اومدن، اما در ریش و مو و الیاف کت هاگرید گیر می کردند و هاگرید هم اونا رو می گرفت و فشارشون می داد تا ریق رحمتشون در بیاد، و بعد هم اونا رو رمانتیک وار به مادام ماکسیم میداد. مادام ماکسیم مثلاً خودش رو به تشنگی می زد و هاگرید سرآسیمه وارد قهوه خانه سه دسته جارو می شد.
- یه لیوان آب خونک بیدین!

مادام رزمرتا، مهمانه خانه دار، به سمت هاگرید بر می گشت و در حالی که فخر فروشانه به قفسه های پر از نوشیدنی ش اشاره می کرد، می پرسید:
- آب کدو حلواییش رو بدم؟ آب کنگر فرنگیش رو بدم؟ آب شنگولیش رو بدم؟

و سپس دوربین به صورت غیر منتظره روی صورت فنریر گری بک گریم کرده می رفت:
- کدومش رو بدم؟
- نمی دونم والا، موشکل شد! آب شنگولی خوبه، آب شنگولیش رو بدین!

مادام رزمرتا دوباره ادامه می داد:
- نوشیدنی کره ایش رو بدم؟ نوشیدنی عسلیش رو بدم؟ نوشیدنی آتشینش رو بدم؟

و دوباره فنریر:
- کدومش رو بدم؟
- نمی دونم والا خیلی موشکل شد، نوشیدنی کره ایش رو بدین!

و رزمرتا حتی باز هم ادامه می داد:
- قوطیش رو بدم؟ لیوانش رو بدم؟ بطریش رو بدم؟
- کدومش رو بدم؟

قیافه هاگرید بیشتر جوری بود که انگار میخواست به فنریر بگه «شما جونت رو بده»
- همه اش رو بده بابا، همه اش رو بده خیر ندیده!

و صحنه بعدی هاگرید و مادام ماکسیم را در حال نوشیدن آب شنگولی نشان میداد.

طی هفت سال بعدی، زیر سایه درایت و دوراندیشی، و البته زورگویی و سانسور و پسرخاله بازی فنریر، صدا و سیمای جادویی رسماً تبدیل به شبکه مناسب برای مشاهده هنگام خوردن آب گوشت هیپوگریف تبدیل شد. کم کم مخاطب های درست و حسابیش رو از دست داد و اعتماد مردم به یک کلمه از اخبارش از بین رفت.

فنریر توی این چند سال بین قشر درست و حسابی جامعه، به عنوان بدترین رئیس صدا و سیما و کارگردان دنیای جادویی مشهور شده بود. انقدر مشهور شد که براش توی کارخونه قورباغه شکلاتی، یه شکلات اختصاصی با طعم استفراغ غول غارنشین ایجاد کنن و عکسش رو هم بزنن روی کارت توی جعبه. البته فنریر شخصا حاضر نشد بیاد پول بگیره که ازش عکس متحرک بگیرن. معتقد بود اینکار کلاس و استایلشو خراب میکنه. و نتیجتا مجبور شدن یه عکس ثابت ازش بذارن توی جعبه و این نوع شکلات هارو به بدشانس ترین اشخاص دنیای جادویی به صورت رایگان بدن.




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۸
#63

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
- فنگ ادرار کنه این صورفه‌جویی! ایده مسخره‌ایه! یعنی چی که کیک نخور که بعدا گوشنه نمونی؟ خوب این‌طوری که الان گوشنه می‌مونم.

هوریس دوست داشت با هاگرید مخالفت کند، اما حرف او منطقی بود. سال‌ها بود که او از فروش کتاب «آموزش معجون‌سازی» به دانش‌آموزان هاگوارتز گذران زندگی می‌کرد. اما با ورود تکنولوژی مشنگی به دنیای جادویی، دیگر حتا یک نسخه از کتابش هم فروش نرفته بود. دانش‌آموزان هر ساله نسخه پی‌دی‌اف کتاب را برای یکدیگر فروارد می‌کردند و جیب هوریس خالی تر از قبل می‌شد. او عاقبت دانش خود را به کار گرفت و کتابی ارزنده به نام «آموزش نوین معجون‌سازی» نوشت که برای هزینه چاپ آن، پس‌اندازش نیز ته کشید و فروش هم نرفت.

- بد زمونه‌ای شده هاگرید. هیچ‌کس کتاب نمی‌خونه! هیچ‌کس قدر دانشمندی مثل منو نمی‌دونه. اگه همین کشفیاتی که توی کتاب آخرم نوشتم رو صد سال پیش نوشته بودم، عکسمو می‌زدن رو کارت قورباغه شکلاتی. اما حالا ...

هاگرید که طبق عادت، پس از اندکی غرغر، مجوز باز کردن بسته‌ای کیک و شیشه‌ای نوشیدنی را برای خود صادر کرده بود پاسخ داد:

- خوب معلومه! کی به جای چیزای به این باحالی کتابای حوصله سربر تو رو می‌خونه؟

و جی‌فونش را به طرف هوریس گرفت تا «چیزای به این باحالی» را در صفحه‌ی اکسپلور جادوگرام ببیند.

- اینا چی دارن که به جای من معروف شدن؟

- تو چی داری که به جای اینا معروف شی؟

تصویر کوچک شده


نقل قول:
Proffessor_Slughorn
Potions Master
سلام دوستان عزیز. در این پست چکیده ای از مقاله جدید من در رابطه با تاثیر هم زدن در بافت معجون ... See more ...
3 Likes 0 Coments

چند روز بعد

نقل قول:
Mr.Slug
A good Teacher : -)
سلام به همه شاگردان گلم. با پروفسور هاگرید برای گردش علمی به جنگل ممنوع اومده بودیم. گفتم شما هم در جوج زدن ما سهیم باشید. :))
52 Likes
MinervaMcGongal ای تکخورا :دی
HermioneGranger نوش جان اساتید عزیز

چند روز بعدتر

نقل قول:
CoolGuyB-)
SlugSlug
ببینید این نیمه غول چجوری نعره میزنه وقتی تو خواب پر هیپوگریف تو گوشش فرو می‌کنم خخخخخخخخخخخخ
236 Likes
Mr.Draco خخخخخخخخ
GGGoyle خخخخخخخخخخخخ پروف محشری
HermioneGranger ای وای پروفسور! شما الگوی ما هستید مثلا.
HermioneGranger البته شوخی کردم واقعا جالب بود.
30 More Comments ...

و همچنان بعدتر ...

نقل قول:
SluggyOfficial
Drunk Guy Who Makes Fun of You
یادتونه تو بازی هری پاتر 1 برتی بات ها انقدر گنده بودن؟ کیا از این بازی خاطره دارن؟ فروارد کن واسه دوستای اهل بازیت. فالو کردن پیج برتی بات مزمز یادتون نره.
1276 Likes
WeasleyTwins وای راه رفتنش عییین خود بازیه.
LowenderBrownLovelyGirl کامنت اول!
Josephin حوصلم سر رفت یکی بیاد دایرکت. بی ادبا نیان.
HermioneGranger پروفسور من که هیچ وقت اهل بازی نبودم اما مطمئنم واقعا زیبا تقلید کردید.
160 More Comments ...

یکم دیگه ...

نقل قول:
HuraceWildCrazy
تابع قوانین سایت جادوگران - سلامتی همه مشنگا
یه پیک کره‌ای می‌زنم با میکس برتی بات با طعم همه چیز و یکم توتون پیپ اگلانتاین و یه ریزه مغز تسترال و ** مثقال دم مار ... سلامتی باشه!
3900 Likes
Number9 سلام من از اعضای قدیمی اینستاگرام هستم.
TheGreatLord دم مار؟ دم کدوم مار؟
PennyClear کاش نوشابه هم می‌ریختید. خخخخخخخ.
Wayne_Huffle لابد پسفردا می‌خواید گورکن هم بخورید! اگر وجترین نشید من دیلیت اکانت می‌کنم.
HermioneGranger پروفسور! من واقعا نگران سلامتیتون هستم.
759 More Comments ...

و بعد ...

نقل قول:
HooriJahanbakht
بی هاگرید هرگز .........
سلام. با دیدن عکسای هاگرید تو بغل مادام ماکسیم دنیا برام تموم شد. خداحافظ زندگی. خداحافظ فالورهای عزیزم. قضاوت ممنوع!
12365 Likes
TheGreatLord اون دختر ماست که پیچیدی دور گردنت و خرخر می‌کنی بی وجود؟
Number9 یادش بخیر ... خودکشی!
MamaneTommyKoochooloo اگر یک وقت تموم کردی اصلا نگران نباش هوریس مامان! آب پرتقال رو با روغن بنفشه مخلوط کن باهاش غسل میت کن زنده می‌شی.
Ahamade الهی بمیرم برات.
HermioneGranger حالا نمی‌شه یکجوری آشتی کنید؟ ناسلامتی هردوتون پروفسور هستید ...
6125 More Comments ...

در ادامه ...

نقل قول:
HooriDelroba
I Don't Care ... I Just Dance!
سلام دوستان. شاد باشید. خدانگهدار. @HooriBET @HooriBET @HooriBET
36781 Likes
AlbusGoldBeard اون کمره یا فنره؟
Number9 یاد خردادیان افتادم. هرکی مثل من اون زمونا رو یادشه لایک کنه.
NevilLongbottom پروفسور اون خالکوبی سوم از بالا پنجم از راست پشت کمرتون رو کجا زدید؟
HermioneGranger پروفسور الحق که توی همه چیز بااستعدادید!

و در انتها

نقل قول:
HotHoori
Cash Rules Everything Around ME - KING Slugzerian
NoCaption
99999 Likes
PersianWizard اوووففف ممد ببین چه چیزایی دورشن @ممد
Ahmade گَدایی! بدبخت خارج نرفته!
HermioneGranger پروفسور من هرمیون نیستم. اما واتسونم. دایرکت رو چک کنید.
12376 More Comments ...


تصویر کوچک شده


- بابت جغدی که برام فرستادید مزاحم می‌شم. فرموده بودید بیام برای گرفتن عکس 3×4 برای پشت کارت قورباغه.
- ما فرمودیم؟ به شما؟
- آره دیگه ... اینم جغدتون!
- شما هم دلقکه نیستی توی جادوگرام؟ گمونم یکی از فالورات سر کارت گذاشته.
- یعنی چی آقا ... شما خودتون جغد دادین ... منو همه می‌شناسن ...
- می‌شناسنت چون اسکلی خوب. یک عده مثل خودت معروفت کردن. برو وقت ما رو نگیر.

مسئول حراست برای بیرون انداختن هوریس اقدام کرد. در همین حین، مسئول کارت‌‌ها سریع جی‌فونش را از گوشی دراورد.

- فکر کرده کیه! الان آنفالوت می‌کنم ... عه صبر کن ببینم. ویدیوی جدید داده! خخخخخخ باحاله ... حیفه بذار باشه.


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸
#62

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
خوب خوب خوب! مثل این که تکلیف قهرمانِ تیم‌های دوم گروه روشن شده! به ریونکلا تبریک می‌گیم که سوم شد.


و اما
گریف - اسلی
سوژه: قورباغه شوکولاتی

عشق شهرت اسیرتون کرده! یعنی خرابشینا! می‌خواین یک حرکتی بزنید که عکستون بره پشت قورباغه شکلاتی و با خودتون حال کنید. کنید.


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸
#61

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
احساس می‌کنم کتکی که فیل خورد کفایت نکرد. دوباره.


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.