غرق شده ها را چه کسی نجات میدهد؟
مرلین آهی کشید و بر روی صندلی خود نشست. هزاران سال تلاش و زحمت برای اینکه جهان را در مسیر درستی قرار دهد او را خسته کرده بود.البته راه درست از نظر هر شخص فرق داشت! برای مرلین، برقراری تعادل چه در جهان ماگلی و چه در جهان جادویی راه درست بود.
گاهی اگر لازم میشد به کمک پرومته قهرمان میرفت تا اورا از شر طلسم پدرش نجات دهد و آتش را همچنان در دنیای ماگلی نگه دارد. و فردای آن روز به مدوسا کمک میکرد تا جان صد ها نفر از افراد بیگناه را بگیرد.
هر از گاهی که خسته میشد بدین جا پناه میآورد. نه کاخ مجللی بود و نه قصری بر فراز آسمان. از پنجره کلبه کوچک نگاهی به بیرون انداخت. دشت سرسبز تمام چشم او را پر کرده بود. تک قله بلندی زمینه قهوه ای به بوم نقاشی خلقت اضافه کرده بود و رد آبی رنگ رودی کهن بر روی آن پیدا بود.
- برای همینا ژاپن رو دوست دارم.
نگاهش را برگرداند و به تنها اجسام در کلبه خیره شد. یک میز چوبی - از همان جنسی که دیوار های کلبه با آن سرپا شده بودند- و گوی شیشه ای کوچکی که روی آن قرار داشت. درون گوی سیاه بود. به سیاهی شبی که ابر ها روی ماه را پوشانده و ستارگان فروغ خود را باخته باشند.
- هر دفعه تاریک تر میشی.
مرلین با عصا سیخونکی به گوی زد.
- با همین منوال بری جلو، خودت اذیت میشی!
مرلین دیوانه نبود، پیر چرا ولی دیوانه نه. حرف زدن با گوی شیشه ای چیز عجیبی به حساب نمیآید. روزانه با تعداد زیادی جسم بی جان حرف میزنیم ولی هیچگاه خود را دیوانه خطاب نمیکنیم. چون جرئت قضاوت کردن خودمان را نداریم. دیگران دیوانه اند، دیگران مراعات نمیکنند، دیگران... . ولی غافل از آنکه این دومینو روزی به ما باز خواهد گشت. بدون آنکه بخواهیم صفت های پَستی را به خود نسبت دهیم. همه مقصر هستند جز ما!
مرلین خم شد تا نگاه دقیق تری به درون گوی بیاندازد.
- بجنب پسر. هنوزم میتونم نقطه های سفید رو ببینم. به من نشون بده!
جنبشی درون گوی به راه افتاد. حال، مردمک چشمان مرلین در گوی غرق شده بودند و با امواج آن میرقصیدند. لحظه ای چشمانش را بست و هنگامی که آنها را باز کرد در جای دیگری بود.
سوز شبانه شدیدی گونه های مرلین را اذیت میکرد. نگاهی به اطراف انداخت. تاریکی شب بر محیط پیرامون پرده انداخته بود. اما برای اینکه بفهمید در قبرستان هستید نیاز به نور زیادی ندارید. از قبر روبه روی او صدای ناله میآمد. جادوگري خود را روي قبر انداخته بود و گريه ميكرد.
مرلين قدمي به جلو برداشت. امكان نداشت ديده شود، نه به اين دليل كه رداي سياه او همخواني با تاريكي شب داشت. بلكه چون اساساً در آن مكان حضور نداشت. او همچنان درون كلبه چوبي خود در ژاپن نشسته بود. مايل ها دورتر در حالی که نور خورشید راهش را از پنجره پیدا کرده بود و بر پوست چروک خورده او میتابید.
- این تعادله؟
مرلین نگاهی به بالا انداخت. هیچگاه نمیفهمید. هزاران سال مسئولیت های خدا را انجام داده بود و همچنان نمیفهمید چگونه همه چیز در پایان و ناگهانی جور میشود. خودش هم گاهی ابتکار عمل را در دست گرفته بود، اقدامی خودسرانه انجام داده بود که اتفاقاً نتیجه ای مورد رضایت نیز داشته است؛ ولی این اقدامات محدود میشوند به سطح کوچکی از وقایع و نه اداره کردن یک جهان!
جادوگر حدود 30 -35 سال سن داشت و از روی اطلاعات حک شده بر روی قبر میشد حدس هایی زد. یک ساحره جوان، احتمالاً همسر کسی که روی قبر مشغول گریه بود.
مرلین میتوانست زندگی مرد را ببیند، ولی نمیخواست. میترسید از اینکه مرد یکی از آن غرق شده هایی باشد که دیگر امیدی به او نیست؛ ولی انگیزه آنکه سر از کار خالق دربیاورد قوی تر بود! بنابراین عصایش را رو به مرد گرفت و تکان داد.
تصاویر زندگی جادوگر به سرعت از جلوی چشمان پیامبر عبور میکردند. مرلین تا هنگامی که تصویر خندان دختر جوانی را ندید توقف نکرد. از پشت سر دختر فضای کلاس معلوم بود. هاگوارتز یا یک مدرسه دیگر؟ خیلی مشخص نبود. دختر لباس رسمی مدرسه را به تن نداشت و پیراهن ساده ای پوشیده بود. ولی لباس او اهمیت نداشت چون کسی به آن نگاه نمیکرد.
صورت دختر توجه اطرافیان را جلب میکرد، خندان بود و گرم. آنچنان با حرارت که حتی پس از سالها و از فرسنگ ها دورتر از محل واقعه، مرلین میتوانست گرمای آن را که در خاطرات مرد باقی مانده حس کند.
جلوتر رفت و از دریچه چشمان جادوگر نگاه میکرد، ولی نه همه چیز را. از خاطرات خصوصی به سرعت گذر میکرد. گویی منظره صورت خندان دختر و چشمان گیرای او تکراری ترین خاطره مرد بودند. تکراری ترینی که هیچگاه تکراری نمیشد.
مرلین با آهی عصایش را پایین آورد. زیر لب زمزمه کرد:"تعادل". حتماً دلیلی برای این جدایی مرگبار وجود داشته اما الان نمیدانست چه دلیلی. شاید سالیان بعد میفهمید. حتماً یک روزی میفهمید.
چشمانش را بست در آرزوی اینکه هنگام باز کردن آنها در جای مطبوع تری باشد. همیشه به فهمیدن ساز و کار این جهان علاقه داشته ولی الان نه! الان خسته بود و نیاز به چیز دیگری داشت.
فرشتگان با سرعت از کنار او رد میشدند. همگی جامعه سفید بر تن داشتند. دیوار ها سفید بودند و مرلین میتوانست موج انرژی مثبت و قدرتمندی را حس کند. لحظه ای تصور کرد در بارگاه ملکوتی است. اما گفتار مردی که در کنار او بود به سرعت تصوراتش را زدود.
- بیارینش اینجا.
به تخت روانی اشاره کرد که فردی بر روی آن دراز کشیده بود و به سختی تنفس میکرد. کسی آن را هل داد و به نزد مرد اول آورد. مرد ردای سفیدی پوشیده بود و صورتش پشت ماسکی پنهان شده بود. درست مانند فرشتگان ناشناسی که مرلین گاهی با آنها ملاقات میکرد. آنجا پر بود از این افراد. خستگی از صورت های آنها مشخص بود ولی باز هم سرپا ایستاده بودند و به همنوعان خود کمک میکردند. جادوگر یا ماگل فرقی نمیکرد. اینجا چوبدستی ها به کناری رانده میشدند و دستها جای آن ها را میگرفتند.
دستهایی به مراتب قدرتمند تر و جادویی تر. مرلین آن را حس میکرد. جادوی جاری شده در فضا بی سابقه بود.
چشمانش را باز کرد. در همان کلبه بود. بلند شد و عصای خود را برداشت، به سمت در رفت و آن را باز کرد. دیگر حس خستگی نداشت. باید میرفت تا تعادل را در جهان برقرار کند. چه با قتل ده ها نفر و چه با تعارف کردن قرص ضد خواب برای کسی که میخواهد پشت فرمان بشیند و نجات دادن او از تصادف حتمی.
حالا خیالش راحت بود؛ میدانست چه کسانی غرق شده ها را نجات میدهند!