هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۱۷ شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۷

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ سه شنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
-بگیر بخوااااااااااااااااااب!

نیمه شبی تابستانی...کل محفل در سکوت مطلق فرو نرفته بود. حتی نصف محفل هم فرو نرفته بود. یک چهارم محفل که اصلا و ابدا!

یوآن به وضوح صدای برخورد گوجه ای گندیده و له شده به پنجره اتاقش را شنید. ولی خم به ابرو نیاورد!
-و رودولف شروع به جنگیــــــــــــــــــدن می کنه...نه نه نه نه نه...

-چه مرگته هی نه نه می کنی؟

یوآن معترضانه پاسخگو شد.
-اکو بود...وقتی از گویندگی و صدا سر در نمیارین، بهتره ساکت باشین تا اهل فن کارش رو انجام بده.

-آی فن بخوره وسط فرق سرت...نمی شد صبح این کارو انجام بدی؟ الان می خواییم کپه مرگمونو بذاریم زمین! صبح باید برم واکسن هاری بزنم. این سگه یهو پرید وسط وزارتخونه پاچه مو گرفت.

یوآن اصلا نمی فهمید معترض کیست و چطور فرزند روشنایی ای است که ذره ای از خود گذشتگی نداشته و بویی از بخشندگی نبرده است...
ولی از زمزمه هایی که قبل و بعد از جملات معترض می شنید، می دانست که او تنها نیست و تشویق کننده های زیادی در پس پرده وجود دارند.
-نمی شه صبح انجام بدم...الان به صدای جیرجیرک ها و تکان خوردن برگ ها با وزش باد شبانه و نور مهتاب برای فضاسازیم محتاجم! می فهمین؟

کسی نمی فهمید یوآن دو مورد آخر را چگونه قرار است در متن صوتی اش بگنجاند...

-و فضایی ها حممممممممممممله می کنننننننننن... دوفشون...ترق...پاخ!

پاتیل زنگ زده ای را برداشت و با ملاقه چند ضربه به تهش زد!

-یوآن...من فردا واکسن نوبت اولمو می زنم... ولی مطمئن می شم که قبلش گازت گرفته باشم. هاری بگیری اجرات قوی تر می شه.

-و حالا فضا ترسناک و لرزناک می شود...

صدای آهنگ گوشخراشی فضای محفل را پر کرد.

-این ترسناک نیست...صرفا مزخرفه!

یوآن مصمم به کارش ادامه داد.
-رودولف بدون تردید لرد ولدمورت را...

-اوهوووووووووی! داری چیکار می کنی؟ اسمشو نبر نصفه شبی خراب می شه سرمون...من حتی نمی دونم چوب دستیمو کجا گذاشتم. آخرین بار تو دستشویی دستم بود. باهاش مسواک زدم...بعد فکر کنم موند همونجا.
-اون چوب دستی تو بود؟ من باهاش...چیز...یعنی...سوراخ دستشویی کمی گرفته بود. لوله باز کن هم که می دونی...خرج داره...خلاصه این که باهاش جادو بکن...ولی مسواک نزن دیگه.


فرزندان روشنایی همچنان با اصرار داشتند تمرکز یوآن را به هم می زدند...


یوآن بالاخره روزی، جایی، کشف می شد!




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۷

ریونکلاو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۵۸:۲۲ سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳
از ما چه خواهد ماند؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 600
آفلاین
- آواداکداورا!

- آواداکداورا.
-آواداکداورا.
-آواداکداورا.

***


خیس، سرد و تاریک.

- آ...

"آه" نیمه کاره اش در زیر سایه سرد چتر شکل گرفته و به همان سرعت محو شده بود.
ناگهان مرد به هوا چنگ انداخته و آخرین تجسم تنفس اش را ربوده بود. در حالت عادی این چنین امری توجه افراد زیادی را به خود جلب می کرد اما در آن جا ظاهرا کسی دل و دماغ توجه را نداشت.

- خوب هستید تام آ؟ حال و احوالتان چگونه می باشد؟ ما از شما مراقبـ.
- من مطمئنم که جاش خوبه... خیلی بهتر از جایی که ما هستیم.

پیرمردی خیره به افق کرده و در حالی دستش را به دور کمر لادیسلاو انداخته بود او را خطاب قرار می داد.
دست پیرمرد به شانه لادیسلاو نمی رسید.

- ما می دانیم جایش بسیار نیک است! ما از ایشان بسیار شایسته مراقبت می کنیم!
و سپس مشتش را تکان داده و به آن لبخند زد.

پیرمرد به گفت و گو های تکراری، چهره های تکراری و رفتارهای تکراری که همه منحصر به فرد پنداشته می شدند عادت داشت و چندان به کسی سخت نمی گرفت؛ به نق زدن ها گوش می سپرد، بی توجه ها و عصبانی ها را آرام می کرد و برای کسانی که هق هق می کردند دستمال می آورد و اگر دستش می رسید، آن را به دور شانه هایشان می انداخت.
اما از حرکات مرد سر در نیاورد.
- می خوای کل عمرت رو اینجا بمونی؟ این کار ...
- مگر ما دیوانه ایم؟

پیرمرد با دیدن چشمان مرد متوجه چیزی شد!
- نه! نــه! تـ... تو جوونی! نباید زندگیت رو دور بریزی! تو نباید خر بشی!

او لادیسلاو را گرفته و در حالی که فریاد می کشید و سرخ شده بود او را به شدت تکان می داد. اما آقای زاموژسلی خودش را از دست وی آزاد کرده و چند سیلی به او زده و هنگامی که پیرمرد به نفس نفس افتاده و سکوت کرد به او گفت:
- پیرآ! خود را کنترل بنما. ما می خواهیم تام را به خانه برده و از وی نگهداری کنیم.

لادیسلاو مشتی که همچنان بسته نگه داشته بود را جلوی مرد تکانی داد.

- تام، تام مگه... تام کیه؟!

پیرمرد با نگاهی آشفته حال به مرد که همچنان لبخند می زد، نگاه کرده و متحیرانه این سوال را از او پرسیده بود.

- تام دی اکسید ما می باشد.

پیرمرد حرف زشتی زده و با خشم به سراغ شخص دیگری رفت.

آقای زاموژسلی مشتش را جلوی دهانش گرفت و با نگاهی به پایین پایش "تام" را خطاب قرار داد:
- تام آ. ما به شما اجازه می دهیم هر چه قدر دلتان می خواهد روی کلاه ما بنشینید.

اتفاقی نیافتاد.

- ... ما حتی به شما اجازه می دهیم که روی یک ساعت! هر کاری خواستید انجام دهید!

اتفاقی نیافتاد.

مرد اجازه داد تا چتر بیرون زده از چوبدستی اش آهسته آهسته محو گردد. سپس آن را در جیبش گذاشته و میخی بیرون کشید.
کسی نمی داند چرا آقای زاموژسلی در جیبش میخ نگه می داشت.

چرخ چرک چرچ چررریخ.

مرد نشسته و چیزی را بر روی تکه سنگی روی زمین حک کرده و سپس برخواسته و رفته بود. تا چند دقیقه پیش تنها می شد نام "دنگ" را روی آن دید و اکنون عبارت " که دینگ خطاب می شد" نیز به آن افزوده شده بود.

- می دونی که قضیه چی بود؟
- یک مرگخوار و یک کارآگاه و یک نفر دیگه مردن.
- همدیگه رو کشته بودن؟! در گیری ها خیلی زیاد شده!
- نه نه! همه رو یک نفر کشته...!

این پچ پچ ها را می شد در سرتاسر قبرستان و حتی لندن شنید. حتما مسئله مهمی بود، به مهمی یک حشره سیاه و کوچک و زشت!
به اهمیت تنها دوست.




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 198
آفلاین
در به آرامی گشوده شد و دختری با ظاهری آشفته و خسته وارد خانه گریمولدشماره دوازده شد. جاروی پروازش راگوشه ای گذاشت و روی صندلی آشپزخانه نشست. نفس عمیقش بوی بغض داشت و در نگاهش، اثری ازطراوت همیشگی _ که به داشتن آن مشهور بود_ دیده نمی شد.
صدای اعضای محفل، مثل همیشه، شادو صمیمی از اتاقی کمی دورتر شنیده می شد. نگاهش به ساعت روی دیوار افتاد و به یاد آورد هرروز دراین ساعت همه _ حتی آنهایی که در گریمولد زندگی نمی کنند_ کنار شومینه حاضرمی شوند. لبخندی به شوروشوق واضح صدایشان زد و سرش را روی میز گذاشت.

_ دیر اومدی، پنی.

پنی به سرعت سرش رابلند کرد و به چهره مهربان زندگیش نگریست.
_ سلام پروفسور. ببخشید ولی توی وزارتخونه کارزیاد بود. کمی که روبراه بشم میام پیشتون.
_ نگاهت پنی. چه بلایی سرت اومده دخترم؟

پنی نگاهش رادزدید.

_ چیزی نشده! فقط... کمی خسته ام.

آلبوس صندلی رااز پشت میز بیرون کشیدو کنارپنی نشست. بنظر نمی رسید حرفش را باور کرده باشد.

_ فکر می کنید به اون چیزی که می خواستیم رسیدیم؟

آلبوس با احتیاط نگاهی به چهره اش که تلفیقی از درد و خشم در آن دیده می شد انداخت و گفت:
_ تو چی؟ تو چطورفکر می کنی؟

پنی با حرص لبش را گاز گرفت.
_ من؟ من هیچ فکری نمی کنم پروفسور! اصلا افکار من چه اهمیتی داره؟
_ معلومه که مهمه! تو عضوی از این محفلی! حرف بزن پنی، چی شده؟

پنی به صندلی تکیه داد؛ کاملا اندوهگین به نظر می رسید.
_ امروز... یه حمله دیگه اتفاق افتاد. یه خونواده ماگل دوباره قتل عام شدن و ما هیچ کاری نکردیم؛ مثل تمام کشتارهای این چند وقت. صدای خنده هارو می شنوید پروفسور؟ ما فقط ادای آدم های خوب و عاقل رو در میاریم!
_ ولی ما خیلی کارها کردیم دخترم! ما ولدمورت رو از بین بردیم! ما...
_ ما فقط داریم به تنها کاری که کردیم تکیه می کنیم! تکرارش می کنیم و خودمون رو گول می زنیم! من امروز...
پنی نفس عمیقی کشید تا از جاری شدن اشک هایش جلوگیری کند. احساس پوچی تمام وجودش را پرکرده بود.
_ امروز جنازه یه دختربچه نه ساله رو دیدم. اون خیلی زیبا بود... معصومیتش... وقتی بررسی کردیم متوجه شدیم اول شکنجه ش کردن و بعد... طلسم مرگ! و اینطوری عمر کوتاهش به پایان خودش رسید. جنازش کنار مادرش گذاشته شده بود‌. صورت هر دوشون پر از رد اشک بود.

اشک به آرامی رو به سقوط پیش رفت. با اینکه برای بیرون آمدن بی تاب بودند اما این سرعتشان برای نابودی عجیب به نظر می رسید. پنی چشم هایش را باز کرد و رو به آلبوس ادامه داد:
_ الان وقت نشستن و منتظر موندن نیست پروفسور... ما تنها امید اونهاییم حتی اگه نشناسنمون!
_ من‌... من متاسفم که باعث شدم تو به این حد از پوچی و شکستگی برسی. من نمی دونستم تو که همیشه شاد و راضی بودی این همه حرف داشته باشی. چرا این همه دیر پنی؟
_ فکر می کردم بلاخره کسی میاد و هممون رو به خودش میاره. خودم رو بااین خیال گول می زدم و سعی می کردم باانتظار برای اون کشتارهای دلخراشی که شاهدشون بودم رو فراموش کنم... ولی نشد پروفسور. نشد و من فهمیدم اونی که باید به همه بفهمونه این راکد شدن آلودگی رو به دنبال داره، منم.

آلبوس سرش را میان دست هایش گرفت. چشمان مهربانش از شرمندگی به زیر افتاده بودند و این همان هراس پنی بود. اینکه قهرمان دوست داشتنی اش را در این حالت ببیند.
_ سرتونو بالا بگیریدپروفسور! شما کسی نیستید که باید شرمنده باشید... شما حتی بیشتر از حدی که باید هم به این دنیا کمک رسوندید. حالا دیگه نوبت ماست و من... دوست دارم شما بازم رهبرمون باشید، همین.
و لبخند تلخ امااطمینان بخشی زد و بلند شد؛ جارویش را برداشت و از گریمولد بیرون زد. شاید آن بالا و در اوج، می توانست لحظه ای چهره دخترک امروز را فراموش کند.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۳:۱۹ سه شنبه ۸ خرداد ۱۳۹۷

یوآن بمپتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۵۴:۳۲ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از اکسیژن به دی‌اُکسید کربن!
گروه:
مـاگـل
پیام: 65
آفلاین
- هکتور دستم به دامنت!

هکتور که کت آزمایشگاهی پوشیده و ســخــت درگیر ساختن یه محلول سبز فراسیرشده بود، نگاهی به زیرش انداخت و وقتی یوآن رو دید که به پاچه‌ی شلوارش چنگ زده، لرزید.
- من که دامن نپوشیدم. شلوار پامه.

یوآن نگاهی به شلوار هکتور انداخت و نگاهی هم به خودِ هکتور.
- اِ راس میگیا. آخه من درون آدما رو می‌بینم، نه ظاهرشونو!
- من که نفهمیدم چی گفتی. ولی معجون می‌خوای؟

یوآن عاجزانه‌تر از قبل به دامَـ... چیزه... ینی شلوار هکتور چنگ زد () و گفت:
- آره هکتور! من به معجونات نیاز دارم! من دختر شدم هکتور! می‌فهمی؟! دختر! من کاااااااملاً عوض شدم! لبام غنچه‌ای شده! فرم بدنم عوض شده! صدام معمولی بود، الآن نازک شده! به هیچ وجه من الوجوه بدون لوازم آرایشی نمی‌تونم زنده بمونم! تاااااازه! منو فرستادن تیم ملی کوییدیچ بانوان انگلیس! من دیگه گریفیندوری نیستم! منو فرستادن گروه دخترونه‌ی ریونکلاو! قبلاً کسی چش دیدنمو هم نداشت! الآن هر بی‌ناموسی با چشاش منو می‌چرونه! آزادی و راحتی و آسایش نمونده واسم! هیچ خوبی و خیری از این دختر شدن ندیدم که ندیدم... نه، یه لحظه صبر کن... چرا، چرا، خوبیش اینه که الآن می‌تونم هم شلوار بپوشم، هم دامن! ... ولی نه! دختر بودن اصلاً خوب نیس! مزخرفه! مزخررررررفه! می‌فهمی چی میگم هکتور؟! مزخرررررررررررررفه! می‌فهمی؟! همه‌کس و همه‌جا رو دنبال کمک گشتم تا پسریّتم رو برگردونم! ولی هیچی به هیچی! آخرشم ناچاراً اومدم سراغت! با اینکه می‌دونم معجونات مزخرفن... ولی بازم اومدم سراغت! کمکم کن هکتور! کمکم کن اون پسریّت از دست‌رفته رو برگردونم، هکتورررررررر!
- تموم شد!

یوآن از خودزنی دست برداشت و به هکتور زل زد که یه شیشه‌ی حاوی محلول سبز فراسیرشده دستش بود.
- این چیه؟
- قبل از اینکه بیای داشتم روش کار می‌کردم و همین الآنم بالاخره درستش کردم!
- چیکار می‌کنه اونوقت؟
- تو رو به فرم قبلیت برمی‌گردونه!
-

صبح روز بعد...

یوآن از خونه زد بیرون تا یه هوایی تازه کنه. اون دیشب دست‌پخت هکتور رو مصرف کرده بود و به گفته‌ی هکتور، فردا صبح اثر می‌کرد. الآن هم صبح شده بود!
یوآن خیلی سرحال و بانشاط نشست روی نیمکتی که یه آقا قبلاً روش نشسته و سرگرم روزنامه خوندن بود. امّا همین‌که یوآن نشست، اون آقاهه هم یه‌جوری قیافه گرفت که انگار بوی فجیعی به مشامش خورده و فوراً از جاش بلند شد و رفت.
یوآن:

چند دقیقه بعد، چندتا بی‌ناموس به یوآن حمله‌ور شدن. امّا همین‌که بهش نزدیک شدن، انگار که بوی فجیعی به مشامشون خورده باشه، جیغ‌زنان از یوآن دور شدن و زدن به چاک!
یوآن:

نیم ساعت بعد، یوآن رفت نونوایی تا نون بگیره. از فاصله‌ی دور می‌تونست یه صف شونصد نفره جلوی نونوایی ببینه. نااُمیدانه تهِ صف ایستاد تا بلکه شاید نون بهش برسه. امّا همین‌که تهِ صف وایساد، ملّت انگار که بوی فجیعی به مشامشون خورده باشه، به یوآن زل زدن و بعد، جیغ‌زنان ازش فاصله گرفتن و زدن به چاک... و صف خلوتِ خلوت شد!
یوآن شونه‌هاشو انداخت بالا و جلو رفت و به شاطر گفت:
- پنج‌تا نون جَرجَری لطفاً.

شاطر همین‌که یوآن رو دید، یه‌جوری قیافه گرفت که انگار بوی فجیعی به مشامش خورده و بعد، جیغی کشید و پرده‌ی پنجره‌ی نونوایی رو کشید پایین!
یوآن:

از صبح تا الآن، یوآن هرجا می‌رفت، ملّت یه‌جوری قیافه می‌گرفتن که انگار بوی فجیعی به مشامشون خورده و فوراً از یوآن فاصله می‌گرفتن و در عرض چند ثانیه، اون مکان تخلیه میشد.
و یوآن دلیل این واکنش‌ها رو نمی‌فهمید!
نکنه...
نکنه محلول هکتور یه بلایی سرش آورده بود؟!

تصمیم گرفت فوراً به خونه‌ی دوازده گریمولد برگرده.
خونه‌ی دوازده گریمولد مثل همیشه محل تجمع و تفریح شونصدتا ویزلی بود، امّا همین‌که یوآن وارد شد، همه جیغ زدن و اینور و اونور دویدن و ماسک شیمیایی زدن و سینه‌خیز خودشون رو از مخمصه خارج کردن.
یوآن که دیگه شدیداً مشکوک شده بود، رفت توی اتاقش و خودش رو توی آینه دید.
- جیــــــــــــــــــــــــــــغ! این... این دیگه چه زهرماریه؟! چرا من هنوز دخترم؟! چرا... چرا من پسر نشدم؟! چرا به روباهیّتم برنگشتم؟! لعنتـــی! این خط کلفت سفید دیگه چیه؟! این دُمِ سیاه‌سفید از کجا پیداش شد؟! لامصب چرا شبیه راسو شدم؟! ... وایسا ببینم... چی گفتم؟ راسو؟!

تموم واکنش‌ها و فرار کردن‌های ملّت، از صبح تا الآن رو به یاد آورد. اون قیافه‌های ترسیده... اون قیافه‌هایی که می‌گفتن «این یارو چه بوی گندی میده!» ... اون بی‌ناموسایی که قیدش رو زدن... اون صف نونوایی که تخلیه شد... ماسک شیمیایی ویزلی‌ها... بوی گندیده... بوی فجیع... راسو!

این بود دست‌پخت هکتور!
هکتور، سهواً یا عمداً، یوآن رو به هویت سابقش برنگردونده بود... امّا به چیزی تبدیلش کرده بود که خیلی وحشتناک‌تر از هویت سابقش بود!

ولی یوآن، هکتور رو لعنت نکرد! یوآن نیشخند زد... نیشخندی شرورانه!
در همین لحظه، سوسکی رو دید که بطور سفارشی داشت از کنارش رد میشد. یوآن دُمش رو تکون داد و بعد، سوسک خفه شد و مُرد!

نیشخند یوآن شرورانه‌تر شد!
- i'm The OxygenWoman!


How do i smell?


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۷

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
مـاگـل
پیام: 475
آفلاین
شب که از نیمه گذشت از خانه ی شماره دوازده گریمولد بیرون زد. نیمبوسش را در دست راستش و یک کوله پشتی در حال انفجار در دست چپش داشت که اندکی بعد آن را روی دوشش انداخت.

همچنان جارو را عمودی، مثل نیزه ی یک هوپلایت؛ در دستش نگه داشته بود، انگاری که هنوز وقت پریدن نشده بود. بالا و پایین کوچه ی ساکت و سوت و کور را پایید. حتی فندک خاموش کن پروفسور دامبلدور را بیرون آورد که شاید لازمش شود اما انگار گریمولد از کمبود فضول ها و کارآگاهان رنج می برد.

برای آخرین حرکت قبل از پروازش به پهنای سیاه اما پر از الماس شب نگاهی پر طول و تفصیل انداخت. آشکار بود که لذت می بَرد از اینکه لحظاتی دیگر در آغوش این زیبای بی نظیر شناور می شود.

اولین نقطه ای که باید به آن می رسید همین بود. یک آسمان پر از ستاره و شاید بشود گفت قدم زدن روی راه شیری برای فلور دلاکور، آشنای قدیمی ریونکلایی.. دخترک آبی ویلای صدفی!

ادوارد نفس عمیقی کشید. هوای خنک شبانگاهی ریه هاش را پر کرد. با خودش زمزمه کرد: "من به جای تو اینجا هستم!" پرید روی جارو و به آغوش شکوهمند ترین پدیده آفرینش پر کشید. اوج گرفت و بالا رفت. وقتی به ارتفاع مطمئنی رسید که دیگر توسط ماگل ها قابل رصد شدن نبود. سرعت گرفت و چرخی زد. از اینکه باد لای موهایش می پیچید و هوای خنکی را نفس می کشید که فقط برای خودش بود راضی بود. از آن مهم تر حالا به جایی رسیده بود که هم بالای سرش آسمانی پر از ستاره داشت و هم زیر پایش..

چرخی زد و به راست پیچید. از همینجا هم میتوانست قلعه ی جادویی را حس کند. شاید برای همه ی جادوگرها همین طور بود. هاگوارتز جایی بود که هیچ وقت گمش نمی کردند؛ آشنای قدیمی و همیشگی.

روی جارو خم شد و سرعتش را افزایش داد. باد سردی بی رحمانه می وزید و به سر و صورتش می کوبید. چشمانش هم که دیگر به حالت نیمه باز در آمده بود و جوی اشک ازشان جاری بود.

اما به هر حال ادوارد بونز کاپیتان تیم کوئیدیچ ریونکلا بود و میتوانست از پس شرایطی سخت تر از این ها بربیاید. انگار که تمام این ها قبل از ما به ذهن خودش خطور کرده باشد. آن چنان سر شوق آمد که ناگهان مارپیچ وار چرخید و جلو رفت. گویی از مقابل حریفی نامرئی جاخالی می دهد. سپس به راست و بعد به سمت مخالف جهید و یک مانور هوایی تک نفره را اجرا کرد.

هم زمان هم ذوق زده شده بود و هم بغضش گرفته بود. دومین نقطه ای که امشب باید به آن می رسید همین جا بود. کوئیدیچ تنهایی، برای تدی ریموس لوپین؛ کاپیتان کوئیدیچ گریفیندوری..

صدایش هم از بغض و هم از شدت باد و سرما گرفته بود. به سختی می توانست صدایی از حنجره اش خارج کند. با زمزمه ای گرفته و بغض آلود برای بار دوم تکرار کرد: "من به جای تو اینجا هستم! " هیچ حرف دیگری نزد. نباید هم چیزی می گفت. حالا زمان آن نبود که بایستد و معطل کند. فقط کافی بود سرش را پایین بیاندازد و حتی سریع تر از قبل به مقصد بعدی برسد.. به هاگوارتز!

همان طور که پیش می رفت به آن فکر می کرد که تدی و خودش هیچ وقت در هیچ تیم کوئیدیچی با هم یار نبودند. هیچ وقت فرصتش پیش نیامده بود که با هم جامی را بالای سر ببرند.. و فکرهای خوب آن قدر زیاد بودند که در ذهن ترسیمشان می کرد و همچنان پروازکنان می رفت و حتی وقتی در جاده ی هاگزمید فرود آمد و یا حتی وقتی که هاگرید دروازه را باز کرد! فقط زمانی که در امتداد چمنزار به سمت دریاچه پایین می رفت و تلالوی سفید درخشانی در آن تاریکی از دور هویدا شد ذهنش از پاس کاری های آکروباتیک با تدی دست کشید و به جایی که بود برگشت.

آرامگاه سپید، آرامگاه مرمرین دامبلدور در صد قدمی ادوارد یکه و تنها در میان چند درخت قرار گرفته بود. او اما به این قرارهای شبانه ی تک و تنها عادت داشت. تقریبا همیشه این موقع ها منتظر یکی از آنها بود.

- هی پروف! چه خبرا!؟

طبیعتا انتظار نداشت که جوابی بشنود. چنین اعتقادی حتی برای یک جادوگر هم دیوانه وار به نظر می رسید! او ادامه داد:

- امشب نمی تونم اینجا کنارت بشینم.. اومدم یه کاری رو انجام بدم و برگردم، آخه بچه ها تو گریمولد منتظر منن! مواظب خودمم هستم پروف.. خوش بگذره!

ضربه ای روی سنگ سفید کوبید انگار که مثلا روی شانه های پروفسور دامبلدور زده است و بعد دوان دوان به سمت ساحل دریاچه رفت. کنار آب نشست و کوله پشتیش را که این همه مدت روی دوشش بود پایین گذاشت. زیپش را باز کرد و شیشه ی بزرگی را از آن خارج کرد. چوبدستیش را به سمت شیشه گرفت و با صدای پلاپ خفیفی در شیشه به کناری پرید.

- آقای بلاپی! هی.. بلاپی! بیا اینجا ببین برات چی آوردم..

از پی باز شدن در، ماهی مرکبی پیچ و تاب خوران از شیشه بیرون آمد و معلق زنان در هوا بالاتر از سطح دریاچه روی آب شناور مانده بود. این سومین جایی بود که امشب باید به آن می رسید. غذا دادن به آقای بلاپی به جای جیمز سیریوس پاتر!

جنب و جوشی روی سطح آب ظاهر شد و حباب های متعددی بلوپ بلوپ از آن بیرون زدند. ماهی مرکبی که روی آب شناور بود انگار که بو برده بود چه خطری در کمین است تقلای بیشتری می کرد تا بتواند فرار کند اما در یک چشم به هم زدن کار از کار گذشته بود!

- آفرین پسر! ولی این دفعه می خوام یه کم بیشتر فعالیت کنی!

و ماهی مرکب دوم را بدون این که روی آب شناور نگه دارد به درون دریاچه پرتاب کرد. نهنگی که همان آقای بلاپی مشهور بود از آب بیرون پرید و دوباره به دنبال ماهی مرکب شیرجه زد. ادوارد می توانست صدای شیپور خوشحالی نهنگ را بشنود و همین باعث شد که از ته دلش لبخند بزند. برای او بلاپی با جیمز خیلی فرق نداشت. برای سومین بار زیر لب تکرار کرد: "من به جای تو اینجا هستم!"

پس از آن که باقی ماهی های مرکب را تحویل نهنگ مخفی دریاچه داد. کوله پشتیش را که حالا خیلی سبک تر شده بود روی دوشش انداخت و روی نیمبوسش پرید و به سمت همان جایی که سفرش را شروع کرد برگشت. آخرین نقطه ی سفرش همان جایی بود که همه ی ساکنانش عاشقش بودند.

از لحظه ای که به درون خانه ی شماره دوازده برگشت صدای ویلبرت را توی سرش می شنید:

نقل قول:
من عاشق اینجام. من عاشق این آدمام. من حتی عاشقِ تابلوی خانوم بلک یا حتی کریچری ام که توی کمد قایم شده و کسی ازش خبری نداره. عاشق صدای مالی ویزلی ام...من عاشق ساکت بودنای کلاوسم. حتی عاشقِ موهای دمِ یوآن آبرکرومبی که همه جا ریخته هم هستم. عاشق جیغ های جیمز، رنگ موهای تدی، عاشق شکاک بودن مودی ـَم. من عاشق پروفسور دامبلدوری ام که با تموم مشکلاش میاد و شام رو با ما میخوره تا امیدمون رو از دست ندیم.


از پله ها بالا رفت. از اتاق جیمز و تدی رد شد.. و از اتاق ویلبرت و کلاوس.. آملیا و یوآن و اتاق ویولت و رکسان که آخرین و بالاترین اتاق بود و بعد از آن فقط پشت بام بود. پشت بامی که آخرین مقصد امشب بود. ادوارد جستی زد و از پنجره بالا رفت. روی شیروانی خودش را چارچنگولی بالا کشید و روی تیر افقی سقف ،که حس می کرد از دیگر جاها امن تر است؛ نشست.

پشت بام پنهان خانه ی شماره ی دوازده که از آن می شد همه ی محله را دید و کسی نمی توانست آن را ببیند، آخرین مقصدی بود که تیک می خورد. امشب ادوارد به جای همه آنهایی که بودند و حالا جای دیگری در حال جنگیدن برای روشنایی اند به خاطراتشان سر زده بود. به جای همه ی آنهایی که حاضر بود قسم بخورد که امروز یا فردا اسمشان را توی لیست بزرگترین جادوگران قرن اخیر می تواند ببیند. بهترین هایی که اینجا بودند و حتی می توانند که باشند.

نفس عمیقی کشید که به آه شباهت بسیاری داشت و دستهایش را که چفت زانوهایش کرده بود برداشت و آزادانه روی سقف گذاشت. پاهایش را دراز کرد و به دستانش لم داد. گربه ی سفیدی آرام و با تردید روی سقف جلو می آمد. تقریبا نزدیک شده بود که ترسش بر کنجکاویش غلبه کرد و متوقف شد. ادوارد به گربه ی سفید نگاه کرد. اینجا دیگر باید جمله ی پایانی را می گفت. نشستن روی پشت بام خانه ی شماره ی دوازده گریمولد به جای ویولت بودلر.

چوبدستیش را برداشت و مقابل صورتش گرفت. به عنوان آخرین بار رو به چوبدستی زمزمه کرد: " به جای تو اینجا هستم!" و نوک چوبدستی را فوت کرد. قاصدک درخشانی زاده شد و خرامان خرامان در تاریکی ها پرواز کرد و رفت!



می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۷

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
مـاگـل
پیام: 336
آفلاین
باد شدید موهای قرمز رنگش را به رقص درآورده بود. دخترک بر روی تخته سنگی نشسته بود و به نوشته روی دفترش نگاه میکرد: دفترچه خاطرات
صفحه ی مورد علاقه اش را باز و شروع به خواندن کرد.

فلش بک

نوزدهم جولای

امروز بعد از 2 سال یکی از بهترین روزای زندگیم بود. 2 سال بود که از مرگ صمیمی ترین دوستم می گذشت و من هر روز بیشتر از اطرافیانم فاصله میگرفتم. زندگیم توی تنهایی خلاصه شده بود. میترسیدم. از اینکه به کسی عادت کنم و از دستش بدم میترسیدم. اما امروز اتفاق عجیبی افتاد. با کسایی اشنا شدم که تو همین نزدیکی بودن اما خبر نداشتم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم طبق هر روز این دو سال اولین کلمه ای که تکرارکردم این بود: بازم یک روز کسل کننده ی دیگه.
اما ناگهان صدای خنده ی کسی رو شنیدم. یک دختر که از ته دل می خندید. با خودم گفتم کاش منم عین اون میتونستم بخندم.
صدای خندش نمیدونم چرا اما باعث آرامشم شد. کنجکاو شدم تا ببینم اون صدای خنده متعلق به کیه! جلوتر رفتم. تازه متوجه شدم که اون صدا متعلق به پروتی پاتیله. پروتی کنار گیدیون و آرسینوس ایستاده بود که متوجه من شد. جلو رفتم. با مهربونی بهم لبخند زدن. آرسینوس و گیدیون توی سروکله هم میزدن و منو پروتی به کارای اونا می خندیدیم. اما اون وسط تعجب کردم. من بعد از دو سال میخندیدم. دو سال بود که حتی لبخند هم نزده بودم اما الان داشتم از ته دلم میخندیدم!
کل روزو با اونا گذروندم. از بس خندیدم دل درد گرفته بودم. بودن کنار اونا جوری به من آرامش میداد که واسه خودمم عجیب بود. کنار اونا من همه دردامو فراموش میکردم. انگار هیچ اتفاقی واسم نیافتاده. جوری از ته دل میخندیدم که صدام به آسمون می رسید.
آره. من منبع آرامشمو پیدا کردم. من منبع آرامشمو کنار این افراد پیدا کردم.

پایان فلش بک

دخترک پس از اینکه آخرین جمله را خواند، دفترش را بست. درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود از روی تخته سنگ بلند شد و به راه افتاد.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۲۴ ۱۱:۵۲:۴۰

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۷

الستور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۱۵ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
از دور مراقبتم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 337
آفلاین
مودی نامه را از جغد عجیب بنفش‌رنگی که با هیجان بال‌بال می‌زد گرفت و بازش کرد:

تصویر کوچک شده

«سیزدهم می

بابای عزیزتر از جانم،
سلام!

خیلی وقت بود که برایتان نامه‌ای ننوشته بودم. یعنی دقیقاً از وقتی که به جزیره‌مان در مجمع‌الجزایر بالاک کوچ کردم. دلم برایتان تنگ شده، همانطور که مطمئنم دل شما برای نامه‌های من تنگ شده بود!

در تمام این مدّت همیشه به فکر این بودم که یک تکّه کاغذ پیدا کنم و برایتان یک نامه‌ی بلند بنویسم، حسابی حرف بزنم و درد دل کنم، ولی خیلی عجیب است که حالا که این فرصت پیش آمده، ذهنم خالی خالی‌ست. پس مثل قدیم ها، یک شرح احوال معمولی برایتان می‌نویسم.

حال ما، یعنی حداقل حال من که خوب است. آب‌وهوای اینجا برخلاف چیزی که قبلاً تصوّر می‌کردم، عالی‌ست و جزیره‌مان هم هرچند کوچک است ولی برای هر پنج ساکنش به اندازه‌ی کافی جا دارد. اوضاعمان خوب است اما حسابی درگیر روزمرّگی شده‌ایم:

صبح‌ها، اولین کسی که از خواب بیدار می‌شود کوین است که با ورجه وورجه‌هایش بقیه را بیدار می‌کند. آخر از همه هم نوربرتا بیدار می‌شود... یعنی بیدارش می‌کنیم! باید حواسمان باشد تا وقتی از سر اعتراض خرناس می‌کشد، در معرض نفس آتشین‌اش قرار نگیریم.

نوربرتا که بیدار شد، پرواز می‌کند و می‌رود تا از دریا ماهی بگیرد. من و مروپ هم به اوضاع جزیره رسیدگی می‌کنیم. مروپ زن عجیبی است بابا! خیلی با ماها نمی‌جوشد و گرم نمی‌گیرد و به شکل مشکوکی ساکت است. تنها فرد جزیره است که قبلاً مرگخوار بوده، آن هم برای یک مدت کوتاه و غیرقانونی. هرچند که به قیافه‌اش نمی‌خورد که خلافکار بوده باشد!

اما هرچقدر که مروپ ساکت مرموز است، بی‌آزار هم هست و سرش به کار خودش است. اما چشمتان روز بد نبیند، ساکن بعدی جزیره با اختلاف منفورترین فرد بین ماست، از نظر من البته! آقای گریوز را می‌گویم! نه تنها هیچ کاری نمی‌کند و در کارها به ما کمک نمی‌کند، بلکه مدام سرمان غر هم می‌زند و اعصابمان رو خرد می‌کند! و البته، مدام می‌رود لب ساحل جزیره، به خط افق دریا زل می‌زند و آرزوی واهی برگشتن به آمریکا را در سر خودش می‌پروراند.

من ولی اینجا را با تمام سختی‌هایش دوست دارم. البته بماند که دختر کوچولوی شما این توانایی را دارد که خودش را با هر شرایطی سازگار کند و از وضع موجود لذت ببرد. و البته، یک خوبی بزرگ اینجا این است که می‌توانیم به بقیه‌ی جزیره‌ها و ساکن‌هایشان سر بزنیم.

عصرها من و کوین می‌پریم پشت نوربرتا و پرواز می‌کنیم به سمت جزیره‌ای در همین نزدیکی‌ها. بعد از یک اژدهاسواری کوتاه و پرهیجان، من می‌روم که دوستم ربکا را ببینم... بله، ربکا جریکو که قبلاً برایتان در موردش نوشته بودم! و البته کوین هم می‌رود تا با روباه بدعنق ساکن جزیره‌ی ربکا بازی کند. روباهی که هیچوقت هم محل کوین نمی‌گذارد و با او بازی نمی‌کند، ولی کوین از رو نمی‌رود و هنوز امیدوار است که شاید یکروز اهلی بشود.

گاهی اوقات هم می‌روم به جزیره‌ی نارنجی رنگی در منتها الیه مجمع‌الجزایر، دیدن یک گریفیندوری قدیمی. عمو لارتن را می‌گویم. اوایل من را نمی‌شناخت اما وقتی برایش توضیح دادم از نسل‌های بعدی زنگ انشا هستم، کلّی تحویلم گرفت و گرم گرفت. حالا هم زیاد بهش سر می‌زنم... تقریبا هر آخر هفته.

این شرح زندگی ما در جزایر بالاک بود. بیشتر از این سرتان را درد نیاورم بابا جان. امیدوارم این نامه‌ی آخرم نباشد، ولی معلوم نیست دوباره کی بتوانم کاغذ گیر بیاورم. برای همین؛ خداحافظ برای یک مدتِ احتمالاً طولانی!

ارادتــمــنــد شــمــا
دختر جزیره‌نشینِ‌تان
جودی


پی‌نوشت: احتمالاً همین که این نامه را برایتان ارسال کنم، بلافاصله حسرت بخورم که چرا در مورد فلان چیز و بهمان مسئله ننوشته‌ام!»
تصویر کوچک شده

مودی نامه را با دقت تا زد و در پاکت گذاشت. پاکت را در گوشه‌ی مخصوصی از صندوقش، کنار نامه‌های دیگری قرار داد و از اتاقش خارج شد.


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۸:۴۸ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۷

یوآن بمپتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۵۴:۳۲ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از اکسیژن به دی‌اُکسید کربن!
گروه:
مـاگـل
پیام: 65
آفلاین
- آخه چقد قشنگی تو!
- یمبو صحنه!
- آی تُف به اون قیافه‌تو!
- یمبو صحنه!
- آسمون ببار بارانه‌تو!
- یمبو صحنه!
- برو بباف پیژامه‌تو!
- یمبو صحنه!

وسط یه صحرای وسیـــع توی قاره‌ی آمریکای شمالِ جنوبی، یوآن بمپتون سوار یه جیپ قرمز بود و بعد از هر مصرعی که می‌خوند، چهار چرخِ ماشین که به شکل کلّه‌ی وینکی بودن، جواب می‌دادن: یمبو صحنه!

توی همین حوالی، یهویی ماشین خورد به صخره و یوآن از تو ماشین پرت شد بیرون و افتاد جایی که ظاهراً هزاران کیلومتر با اون صحرا فاصله داشت.
از جاش بلند شد، خاک روی لباسش رو تکوند و نگاهی به دور و برش انداخت.
دور تا دورش، ده‌ها رونالدینیو به چشم میومد. یکی از یکی خندون‌تر، یکی از یکی سیَه‌چُرده‌تر، یکی از یکی رونالدینیوتر! رونالدینیویی که از بقیه رونالدینیوتر بود، جلو اومد و خطاب به یوآن گفت:
- عبوژ!

یوآن جا خورد!
«عبوژ» لقب واقعاً سنگین و پُرارزشی بود که یوآن به هیچ وجه لایقش نبود. رونالدینیوها فقط و فقط اشخاصی رو «عبوژ» خطاب می‌کردن که بی‌خاصیت باشن و کار خاصی انجام ندن.
به هر حال یوآن در جواب به رونالدینیوی اصلی گفت:
- دمپایی!

و جمع رونالدینیوها رو ترک کرد و روی اجاق گازی نشست که روشن بود و موزی از جیبش در آورد و پوستش رو کَند و خودِ موز رو انداخت یه گوشه و پوستِ موز رو بلعید.
بعد، از اجاق گاز پایین اومد و متوجه شد که باسنش دچار سوختگی درجه سه شده. جوری که میشد خیلی راحت روش تخم مرغ پُخت.
در این لحظه، کلّه‌ی ویولت بودلر از داخل اجاق بیرون زد و به یوآن گفت:
- حمزی! حمزی! حمزی حمزی حمزی!

یوآن هم در جواب گفت:
- عمبوس! عمبوس! عمبوس عمبوس عمبوس!

ویولت سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد و یوآن هم از شُغالی که بغل دستش نشسته بود، پرسید:
- چرا پلنگا داخل بدنشون رینگ کُشتی ندارن؟

امّا قبل از اینکه شُغال جوابی بده، ناگهان تغییر شکل داد و به یه دوچرخه تبدیل شد. ولی یوآن سوارش نشد. به همین دلیل، خودِ دوچرخه سوار یوآن شد و مشغول یوآن‌رانی شد.

هوا مورفینی بود و بارش وینکی‌های قهقهه‌زن هم خیلی شدید بود.
چند دقیقه بعد، یوآن و دوچرخه وارد یه رستوران شدن.
داخل رستوران، صندلی‌هایی وجود داشتن که روی آدما نشسته بودن. یوآن هم ناچاراً روی یه آدم نشست و منتظر موند. چند لحظه بعد، منویی ظاهر شد و گارسونی رو به یوآن داد که انواع غذاها روش نوشته شده بود.

ناگهان برق رفت!
یوآن چوبدستیش رو روشن کرد و متوجه آرسینوسی شد که کنارش نشسته و متحیرانه به یه حبه قند خیره شده بود. آرسینوس حبه قند رو روی انگشتش نگه داشت و درِ گوشِ یوآن گفت:
- هیس... به کسی نشونش ندیا... ولی عجیبه. ساختار این حبه قند واقعاً عجیبه. خیلی سوسموریکه!
- چی چیو سوسموریکه؟ مگه طرفدار تیم واشاش مجارستان نبودی؟
- حالا اینو ولش کن. از عمه‌ی یخچال چه خبر؟
- حالش خرابه. دیروز سی‌دیش توی طوفان گم شد.
- به‌به! دمش گرم!
- آناناس نمی‌خوری؟ واسه سلامتی پوست مفیده‌ها.
- نه... توی لندن داریم یه باشگاه تأسیس می‌کنیم. توی این باشگاه، ملّت رو تشویق می‌کنیم که آسفالت‌پُلو بخورن. آسفالت‌پُلو برای افزایش جمعیت کشور قرقیزستان مفیده.
- آی پوف به قیافه‌ت!
- قربانت!

آرسینوس این رو گفت و دوباره به حبه قندش خیره شد. یوآن هم از رستوران بیرون رفت و بعد، یهو رودولف جلوش ظاهر شد. رودولف ظاهر خیلی ترسناکی داشت و از هر عضو بدنش، یه فنگ بیرون زده بود.
- تو یوآنی؟
- آره، کاری داری؟
- می‌خوام دعوات کنم!

رودولف معطل نکرد و به سیگارهای قیمه‌قیمه‌کُنش مسلح شد.
- Let's Juel!

و دکمه‌ی قرمزی رو که روی شونه‌ش بود، فشار داد. ناگهان زیرِ یوآن و رودولف خالی شد و جفتشون افتادن توی رینگ دوئل و بعد، شیپوری که به شکل قیافه‌ی هکتور بود، فریاد زد:
- جوئلِ شماها بصورت First Blood ـه. هرکی اول ازش خون بیاد، بازنده‌س!

زنگ شروع مسابقه به صدا در اومد. رودولف پیش‌قدم شد و یقه‌ی یوآن رو گرفت. یوآن هم در جواب... رودولف که لباس نداشت... پس یوآن، پشم سینه‌ی رودولف رو گرفت. در همین حین، یهویی داور پرید وسط و کلّه‌ی رودولف و یوآن رو کوبید به همدیگه و جفتشون خونی شدن و دوئل‌شون با نتیجه‌ی 0-0 به نفع داور تموم شد.
امّا رودولف و یوآن نیشخندی شیطانی زدن و دوتا شیشه‌ی سُس گوجه‌فرنگی به دوربین نشون دادن. داور که عصبی شده بود، زیپ بدنش رو پایین کشید و معلوم شد که زیر این پیکرِ لباسی، اوون کالدون قایم شده بود.
اوون خال قرمز رنگی رو که زیر بغلش بود، به رودولف نشون داد. امّا رودولف رابطه‌ش با اوون رو باور نکرد.
اوون خال زرد رنگی رو که زیرِ اون یکی بغلش بود، به رودولف نشون داد. ولی رودولف بازم باور نکرد و فاصله‌ی بین خودش و اوون رو با پونز پُر کرد.
- تا با پای برهنه روی پونزا نری و بهم نرسی، باور نمی‌کنم که عضوی از خونواده‌می!

اوون کمی فکر کرد و حین فکر کردنش، متوجه کفش ورزشی رودولف شد.
- آقا اینو چند خریدی؟ خیلی شیکه.
- کفشمو میگی؟ قابلی نداره. شونصد گالیون.
- منم شونصد میدم، ردش کن بیاد.
- نمیدم!
- هفصد میدم، رد نکنی!
- عمراً!
- هشصد دیگه آخرشه!
- به کس کسونش نمیدم، به همه کسونش نمیدم!

یوآن که چند پاراگرافی میشد که محو شده بود، رینگ دوئل رو ترک کرد و رفت دستشویی. همینکه در دستشویی رو قفل کرد، ناگهان صدایی شنید:
- هی! پیست!

یوآن گوشش رو تیز کرد. صدا از طرف شیلنگ میومد. فوراً شیلنگ رو برداشت و یه نگاهی به داخلش انداخت. داخل شیلنگ، وینکی داشت دست تکون می‌داد و به یه ماده‌ی بی‌رنگ اشاره می‌کرد.
- هی یوآن! وینکی خواست با اسید سولفوریک دوست شد. اسید سولفوریک، اسید خووب. وینکی هم جن خووب؟!

این وسط، یهو یه تانک وارد دستشویی شد و لوله‌ش رو گذاشت جلوی صورت یوآن. صدایی از درون تانک به گوش رسید:
- تو یوآنی؟
- خودمم، چطور مگه؟
- می‌خوام بکشمت!
- ینی چی آخه؟ این همه آدم برا کُشتن، چرا همه گیر دادن به من؟!
- زر نزن! می‌خوام بزنم تو صورتت. پس صاف وایسا. وگرنه میزنم تو شیکمت!
-

یوآن که چاره‌ای نداشت، فوراً از طریق لوله‌ی تانک وارد شد و سر از یه جای تاریک در آورد. فکر می‌کرد که الآن داخل تانکه، امّا وقتی که یه نِی کنارش فرود اومد، فهمید که داخل یه پاکت آبمیوه‌س. ولی قبل از اینکه تلاشی بتونه انجام بده، نِی یوآن رو مکید و به بیرون پرت کرد و انداختش تو شکم کوسه.
یوآن چوبدستیش رو روشن کرد. داخل شکم کوسه خیلی وسیع بود و کلّی مسیر وجود داشت. اون وسط، یه تابلوی راهنما به چشم میومد که روش نوشته شده بود: «سمت راست، کیسه‌ی صفرا... سمت چپ، روده‌ی بزرگ... مستقیم، لوزالمعده... پُشت سر، باشگاه معدوی.»

یوآن تصمیم گرفت بره سراغ باشگاه معدوی. پس مسیر پُشت سرش رو رفت و رسید به یه باشگاه و واردش شد.
داخل باشگاه، اَندی و سَندی شونصدتا ساحره دور خودشون جمع کرده و بندری‌زنان، شعر «یمبو صحنه» رو می‌خوندن.

یوآن ولی در رو بست و آهی کشید.
بعد، با نااُمیدی رفت سراغ بقیه‌ی مسیرها تا ببینه آیا بالاخره می‌تونه از این دنیای پیچیده فرار کنه... یا نه؟


ویرایش شده توسط یوآن بمپتون در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۲۲ ۸:۵۳:۲۵

How do i smell?


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
تنها و خسته توی دفتر مدیریت نشسته بودم. تمام اتفاقات اون روز مثل فیلم سینمایی جلوی چشمام حرکت میکردن و نمیذاشتن رو هیچ کدوم تمرکز کنم. شاید کم خوابی باعث عدم تمرکزم شده بود ولی بیشتر از اون احتمال میدادم که مکالمه عجیبم با محفلی ها تمام فکرم رو مشغول کرده باشه.
از سر جام بلند شدم و به طرف قدح اندیشه رفتم. نیاز بود که یه سری از افکار رو از خودم دور کنم تا بتونم با تمرکز بیشتری به اتفاقات افتاده فکر کنم. چوب دستیم رو از جیبم در آوردم و روی مغزم گذاشتم. خاطره ملاقات دیروزم با مینروا رو در آوردم و درون قدح انداختم. اعتراضات هاگرید در مورد بدرفتاری دراکو رو هم بهش اضافه کردم. کارهایی که آرسینوس تو وزارت خونه انجام میداد رو هم توی قدح انداختم. بعدا وقت کافی برای بررسی اون اتفاقات داشتم و الان برام مهمترین مساله محفل و محفلی ها بود.

صبح اون روز، هنوز رو تختم دراز کشیده بودم و حتی نورخورشید نمیتونست تکونم بده. دوست داشتم یه ذره بیشتر روی تخت بمونم و استراحت کنم اما صدای در دفتر مدیریت مجبورم کرد که بالاخره بلند شم. هنوز یه ذره گیج بودم و برای همین با مراقبت بیشتری به طرف در رفتم. دستی به ریشهای معروفم کشیدم و در رو باز کردم. الستور، یوآن و آرتور جلوی در ایستاده بودن و با نگرانی بهم خیره شده بودن. بدون اینکه حرف بزنم از جلوی در کنار رفتم و روی صندلی جلوی پنجره بزرگ دفتر مدیریت نشستم. ققنوس زودتر از خواب بیدار شده بود تا نون سنگک بخره یه نون پنیر اساسی بخوریم. واقعا همه به یه ققنوس فداکار نیاز دارن.
با دستم به محفلی ها اشاره کردم که رو صندلی های باقی مونده بشینن و حرفشون رو بزنن. تقریبا میدونستم موضوع چیه ولی میخواستم که خودشون بحث رو شروع کنن. بعد از نشستن بدون مکث، الستور شروع به صحبت کرد.
-پروف، ما نگرانیم.

میدونستم نگران چی هستن. نگرانیشون منطقی به نظر میرسید اما هنوز حرفی نزدم. این بار آرتور شروع به حرف زدن کرد.
-پروف، یه مدتی هست که محفل و مخصوصا شما فعالیت کمتری دارین.

پروف های زیادی اومده و رفته بودن و این حق رو بهشون میدادم که نگران سلامتیم باشن. منتظر موندم تا یوآن هم حرفش رو بزنه.
-نگران محفل و جنگ با مرگخوارها هستیم. انگاری که محفلی ها دیگه سر حال نیستن. انگار که دیگه دنبال نابودی سیاهی نیستن.

از سر جام بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. خیلی عمیق به بیرون نگاه کردم تا بهترین کلمات ممکن به ذهنم برسه. نسیم صبحگاهی خواب رو از سرم فراری داد و سر حالم کرد. از دور دست ها ققنوس رو دیدم که سنگک به دهن داره میاد. به طرف محفلی ها برگشتم و گفتم:
-به شما حق میدم که فکر کنین محفلی ها به نظر خسته میرسن اما این طور نیست. مرخصی اجباری به اعضای محفل دادم که با تمرکز بالایی به امتحانات مشنگی برسن. اما این به این معنی نیست که ما خسته ایم. اتفاقا خیلی سر حالیم. اینقد سرحالیم که دیروز با بچه ها والیبال ساحلی زدیم.

یوآن، آرتور و الستور لبخندی زدن و با خوشحالی از جاشون بلند شدن. غیرتم اجازه نداد که محفلی ها رو گرسنه بفرستم خونه و همشون رو دعوت به صبحونه با چایی شیرین فراوان کردم.

وسط صبحونه متوجه شدم که حرف از نگرانی واین صحبت ها بهونه ای بیش نبود و در اصل این سه نفر دنبال نون سنگک من و ققنوس بودن. به راستی که حضور ویزلی ها تو محفل همه رو به ویروس گرسنگی مبتلا کرده بود.




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
-نیست نیست نیست...
هرماینی در حالی که این کلمات را بلند میگفت کتاب قطور با جلد نیلی و حاشیه های طلایی را محکم بست.

درحالی که زیرلب غرغر میکرد به سمت هری رفت و به اخم غلیظ خانم پینس توجه نکرد.
-همش حرفای بی سر و ته.نمیدونم چرا هرکسی یه قلم پر دستشه فکرمیکنه میتونه کتاب بنویسه!اگه تو خوابت مار باشه یعنی یه گالیون از دست میدی اگه جغد باشه یعنی دشمنت یه گالیون از دست میده.پوف!

هری که پیراشکی ای را که هرماینی برایش از سر صبحانه کش رفته بود را پشت به خانوم پینس گاز محکمی زده بود و می جوید نگاه متعجبی به هرماینی انداخت و گفت:
-ژیا..د...نمخا...د..بجردی
-اول اونو قورت بده بعد دادِ سخن بده شما.

هری بعد از چند ثانیه با مظلومیت گفت:
-رون تمام صبحونه داشت بهم چشم غره میرفت و بقیه هم با شیطنت لبخند میزدن و تیکه مینداختن که جام آتش مال توعه.اشتهایی برای آدم نمی مونه.
-ولی الان معلوم شد مونده.یادته که برای چی اینجاییم.
-من هنوزم میگم فایده ای نداره و معنی خاصی پشت خوابم نبوده.
-خوابای تو فرق دارن.ت ازه چندبار هم که تکرار شدن.

هرماینی لبش را گاز گرفت و پشت قفسه دیگری از کتاب ناپدید شد و چندلحظه بعد با کتابی با جلد برفی و حاشیه هایی به رنگ خون تازه برگشت.
-تو این باید باشه،نبود باید سراغ کتابای بخش ممنوعه بریم.

هری انگشتان روغنی اش را با ردایش پاک کرد و به کتاب دقت کرد.

با بازکردن کتاب بوی مرموزی در هوا پیچید که مخلوطی از بوی شیر و باروت بود.

هرماینی تندتند ورق میزد تا به موضوع موردنظرش برسد.از صفحاتی که درآن ساحره ها و جادوگرها لحظه ای انسان و لحظه ای دیگر به حیوان بدل می شدند و صفحاتی که صورت ها اجزای غیرعادی مانند لب هایی به بزرگی پاتیل داشتند به سرعت گذشت و دست ظریف هرماینی بلاخره توقف کرد.

-خودشه.

هرماینی ذوق کرد و خواند:
-اتصال در رویا؛رویاها و خواب ها شاخه مبهم و گسترده ای از جادو هستند که در موارد کمیابی میتوان منطق خاصی را برای آنها درنظر گرفت.
یکی ازاین موارد اتصال در رویا با حیوان موجود در ضمیر یا آینده جادوگر یا ساحره است.دراین رویاها شخص خودرا در بدن حیوان حس کرده و هنگامی که بیدار میشود نیز بدنش همچنان رویایش را حس میکند.
دراین موارد شخص اگر رویاهایش قطع نشود به زودی با حیوان یکی میشود یا با آن در واقعیت ملاقات میکند...

هری با مسخرگی ای که نگرانی اش را پنهان نمیکرد حرفش را قطع کرد و گفت:
ایول بلاخره میتونم به یه اژدها تبدیل شم و مالفوی رو به آتیش بکشم.

هرماینی پشت چشمی نازک کرد.
-شوخی نیست هری.ما نمیدونیم با چی طرفیم.

هری دوباره گرمای هوا را که از نفسش برمی آمد را حس کرد.جلوی رویش هاگوارتز در آتش می سوخت و هیچ احساسی به او دست نمی داد.تنها آتش بود که میل به دیدن و بیرون دادن اش داشت.

هری سرش را تکان داد تا خواب دیشب اش را از حافظه اش بتکاند و ادامه متن را خواند:
...رویاها ممکن است نشانه های فیزیکی به جا بگذارند مانند خالکوبی بر بدن فرد.و فرد را به جانورنما شدن وسوسه کنند.

هردو به همدیگر نگاه کردند و هرماینی بر روی بند اخر انگشت کشید:
شخص مذکور باید جوشانده افسنطین را سه شب قبل از به خواب رفتن بخورد.اگر دراین سه شب رویاهایش قطع شوند خطر نیز رفع می شود.

هری به تصویر کتاب که جادوگری روی نیمی از صورتش پر جغد درآمده بود خیره شد و گفت:
-چی هست جوشوندهه؟
-تو کتاب معجون ها باید باشه.

کتاب سرخ یاقوتی رنگی را از قفسه مقابلش در آورد و صفحه جوشونده افسنطین را بازکرد.
-شیره بیدمجنون و سه شاخه افسنطین وپر جغد...نیم ساعت درحال هم زدن بجوشند... سپس عرق جن خانگی سه قطره اضافه شود..

هری رنگش به سبزی غلاف اسنارگلاف شد.
-پر هدویگ رو شاید بشه تحمل کرد ولی عرق دابی رو اصلا،فکرشم نکن هرماینی.

هرماینی که هم میخندید هم میخواست مُجابش کند بازوی هری را گرفت که نگذارد بیرون برود.
-خب می ارزه اگه خوابات قطع شن.

هری که رنگش سبز تر میشد گفت:
-خالکوبی اژدها خیلی هم قشنگ میشه،حاضرم مالفوی رو ماچ کنم ولی اینو ازم نخواه.کتاب متعفن!

قبل از اینکه هرماینی بتواند چیز دیگری بگوید از کتابخانه خارج شد.

هرماینی که همچنان میخندید و کتاب ها را به قفسه ها برمیگرداند با خودش فکرکرد.
-خب چیزی نمیفهمه اگه به آب کدو حلواییش اضافه کنم.


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۴ ۱۶:۳۷:۳۰
ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۴ ۱۶:۴۱:۴۳
ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۴ ۱۶:۵۵:۲۵

lost between reality and dreams







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.