شب که از نیمه گذشت از خانه ی شماره دوازده گریمولد بیرون زد. نیمبوسش را در دست راستش و یک کوله پشتی در حال انفجار در دست چپش داشت که اندکی بعد آن را روی دوشش انداخت.
همچنان جارو را عمودی، مثل نیزه ی یک هوپلایت؛ در دستش نگه داشته بود، انگاری که هنوز وقت پریدن نشده بود. بالا و پایین کوچه ی ساکت و سوت و کور را پایید. حتی فندک خاموش کن پروفسور دامبلدور را بیرون آورد که شاید لازمش شود اما انگار گریمولد از کمبود فضول ها و کارآگاهان رنج می برد.
برای آخرین حرکت قبل از پروازش به پهنای سیاه اما پر از الماس شب نگاهی پر طول و تفصیل انداخت. آشکار بود که لذت می بَرد از اینکه لحظاتی دیگر در آغوش این زیبای بی نظیر شناور می شود.
اولین نقطه ای که باید به آن می رسید همین بود. یک آسمان پر از ستاره و شاید بشود گفت قدم زدن روی راه شیری برای فلور دلاکور، آشنای قدیمی ریونکلایی.. دخترک آبی ویلای صدفی!
ادوارد نفس عمیقی کشید. هوای خنک شبانگاهی ریه هاش را پر کرد. با خودش زمزمه کرد: "من به جای تو اینجا هستم!" پرید روی جارو و به آغوش شکوهمند ترین پدیده آفرینش پر کشید. اوج گرفت و بالا رفت. وقتی به ارتفاع مطمئنی رسید که دیگر توسط ماگل ها قابل رصد شدن نبود. سرعت گرفت و چرخی زد. از اینکه باد لای موهایش می پیچید و هوای خنکی را نفس می کشید که فقط برای خودش بود راضی بود. از آن مهم تر حالا به جایی رسیده بود که هم بالای سرش آسمانی پر از ستاره داشت و هم زیر پایش..
چرخی زد و به راست پیچید. از همینجا هم میتوانست قلعه ی جادویی را حس کند. شاید برای همه ی جادوگرها همین طور بود. هاگوارتز جایی بود که هیچ وقت گمش نمی کردند؛ آشنای قدیمی و همیشگی.
روی جارو خم شد و سرعتش را افزایش داد. باد سردی بی رحمانه می وزید و به سر و صورتش می کوبید. چشمانش هم که دیگر به حالت نیمه باز در آمده بود و جوی اشک ازشان جاری بود.
اما به هر حال ادوارد بونز کاپیتان تیم کوئیدیچ ریونکلا بود و میتوانست از پس شرایطی سخت تر از این ها بربیاید. انگار که تمام این ها قبل از ما به ذهن خودش خطور کرده باشد. آن چنان سر شوق آمد که ناگهان مارپیچ وار چرخید و جلو رفت. گویی از مقابل حریفی نامرئی جاخالی می دهد. سپس به راست و بعد به سمت مخالف جهید و یک مانور هوایی تک نفره را اجرا کرد.
هم زمان هم ذوق زده شده بود و هم بغضش گرفته بود. دومین نقطه ای که امشب باید به آن می رسید همین جا بود. کوئیدیچ تنهایی، برای تدی ریموس لوپین؛ کاپیتان کوئیدیچ گریفیندوری..
صدایش هم از بغض و هم از شدت باد و سرما گرفته بود. به سختی می توانست صدایی از حنجره اش خارج کند. با زمزمه ای گرفته و بغض آلود برای بار دوم تکرار کرد: "من به جای تو اینجا هستم! " هیچ حرف دیگری نزد. نباید هم چیزی می گفت. حالا زمان آن نبود که بایستد و معطل کند. فقط کافی بود سرش را پایین بیاندازد و حتی سریع تر از قبل به مقصد بعدی برسد.. به هاگوارتز!
همان طور که پیش می رفت به آن فکر می کرد که تدی و خودش هیچ وقت در هیچ تیم کوئیدیچی با هم یار نبودند. هیچ وقت فرصتش پیش نیامده بود که با هم جامی را بالای سر ببرند.. و فکرهای خوب آن قدر زیاد بودند که در ذهن ترسیمشان می کرد و همچنان پروازکنان می رفت و حتی وقتی در جاده ی هاگزمید فرود آمد و یا حتی وقتی که هاگرید دروازه را باز کرد! فقط زمانی که در امتداد چمنزار به سمت دریاچه پایین می رفت و تلالوی سفید درخشانی در آن تاریکی از دور هویدا شد ذهنش از پاس کاری های آکروباتیک با تدی دست کشید و به جایی که بود برگشت.
آرامگاه سپید، آرامگاه مرمرین دامبلدور در صد قدمی ادوارد یکه و تنها در میان چند درخت قرار گرفته بود. او اما به این قرارهای شبانه ی تک و تنها عادت داشت. تقریبا همیشه این موقع ها منتظر یکی از آنها بود.
- هی پروف! چه خبرا!؟
طبیعتا انتظار نداشت که جوابی بشنود. چنین اعتقادی حتی برای یک جادوگر هم دیوانه وار به نظر می رسید! او ادامه داد:
- امشب نمی تونم اینجا کنارت بشینم.. اومدم یه کاری رو انجام بدم و برگردم، آخه بچه ها تو گریمولد منتظر منن! مواظب خودمم هستم پروف.. خوش بگذره!
ضربه ای روی سنگ سفید کوبید انگار که مثلا روی شانه های پروفسور دامبلدور زده است و بعد دوان دوان به سمت ساحل دریاچه رفت. کنار آب نشست و کوله پشتیش را که این همه مدت روی دوشش بود پایین گذاشت. زیپش را باز کرد و شیشه ی بزرگی را از آن خارج کرد. چوبدستیش را به سمت شیشه گرفت و با صدای پلاپ خفیفی در شیشه به کناری پرید.
- آقای بلاپی! هی.. بلاپی! بیا اینجا ببین برات چی آوردم..
از پی باز شدن در، ماهی مرکبی پیچ و تاب خوران از شیشه بیرون آمد و معلق زنان در هوا بالاتر از سطح دریاچه روی آب شناور مانده بود. این سومین جایی بود که امشب باید به آن می رسید. غذا دادن به آقای بلاپی به جای جیمز سیریوس پاتر!
جنب و جوشی روی سطح آب ظاهر شد و حباب های متعددی بلوپ بلوپ از آن بیرون زدند. ماهی مرکبی که روی آب شناور بود انگار که بو برده بود چه خطری در کمین است تقلای بیشتری می کرد تا بتواند فرار کند اما در یک چشم به هم زدن کار از کار گذشته بود!
- آفرین پسر! ولی این دفعه می خوام یه کم بیشتر فعالیت کنی!
و ماهی مرکب دوم را بدون این که روی آب شناور نگه دارد به درون دریاچه پرتاب کرد. نهنگی که همان آقای بلاپی مشهور بود از آب بیرون پرید و دوباره به دنبال ماهی مرکب شیرجه زد. ادوارد می توانست صدای شیپور خوشحالی نهنگ را بشنود و همین باعث شد که از ته دلش لبخند بزند. برای او بلاپی با جیمز خیلی فرق نداشت. برای سومین بار زیر لب تکرار کرد: "من به جای تو اینجا هستم!"
پس از آن که باقی ماهی های مرکب را تحویل نهنگ مخفی دریاچه داد. کوله پشتیش را که حالا خیلی سبک تر شده بود روی دوشش انداخت و روی نیمبوسش پرید و به سمت همان جایی که سفرش را شروع کرد برگشت. آخرین نقطه ی سفرش همان جایی بود که همه ی ساکنانش عاشقش بودند.
از لحظه ای که به درون خانه ی شماره دوازده برگشت
صدای ویلبرت را توی سرش می شنید:
نقل قول:
من عاشق اینجام. من عاشق این آدمام. من حتی عاشقِ تابلوی خانوم بلک یا حتی کریچری ام که توی کمد قایم شده و کسی ازش خبری نداره. عاشق صدای مالی ویزلی ام...من عاشق ساکت بودنای کلاوسم. حتی عاشقِ موهای دمِ یوآن آبرکرومبی که همه جا ریخته هم هستم. عاشق جیغ های جیمز، رنگ موهای تدی، عاشق شکاک بودن مودی ـَم. من عاشق پروفسور دامبلدوری ام که با تموم مشکلاش میاد و شام رو با ما میخوره تا امیدمون رو از دست ندیم.
از پله ها بالا رفت. از اتاق جیمز و تدی رد شد.. و از اتاق ویلبرت و کلاوس.. آملیا و یوآن و اتاق ویولت و رکسان که آخرین و بالاترین اتاق بود و بعد از آن فقط پشت بام بود. پشت بامی که آخرین مقصد امشب بود. ادوارد جستی زد و از پنجره بالا رفت. روی شیروانی خودش را چارچنگولی بالا کشید و روی تیر افقی سقف ،که حس می کرد از دیگر جاها امن تر است؛ نشست.
پشت بام پنهان خانه ی شماره ی دوازده که از آن می شد همه ی محله را دید و کسی نمی توانست آن را ببیند، آخرین مقصدی بود که تیک می خورد. امشب ادوارد به جای همه آنهایی که بودند و حالا جای دیگری در حال جنگیدن برای روشنایی اند به خاطراتشان سر زده بود. به جای همه ی آنهایی که حاضر بود قسم بخورد که امروز یا فردا اسمشان را توی لیست بزرگترین جادوگران قرن اخیر می تواند ببیند. بهترین هایی که اینجا بودند و حتی می توانند که باشند.
نفس عمیقی کشید که به آه شباهت بسیاری داشت و دستهایش را که چفت زانوهایش کرده بود برداشت و آزادانه روی سقف گذاشت. پاهایش را دراز کرد و به دستانش لم داد. گربه ی سفیدی آرام و با تردید روی سقف جلو می آمد. تقریبا نزدیک شده بود که ترسش بر کنجکاویش غلبه کرد و متوقف شد. ادوارد به گربه ی سفید نگاه کرد. اینجا دیگر باید جمله ی پایانی را می گفت. نشستن روی پشت بام خانه ی شماره ی دوازده گریمولد به جای ویولت بودلر.
چوبدستیش را برداشت و مقابل صورتش گرفت. به عنوان آخرین بار رو به چوبدستی زمزمه کرد: " به جای تو اینجا هستم!" و نوک چوبدستی را فوت کرد. قاصدک درخشانی زاده شد و خرامان خرامان در تاریکی ها پرواز کرد و رفت!