هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۴

سیگنس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۵
از جهنم
گروه:
مـاگـل
پیام: 80
آفلاین
شرمنده بازم اشتباه


عمو نوروز نیا اینجا که این خونه عزا داره
پدر خرج یه سال قبل شب عید و بدهکار
چشای مادر از سرخی مثل ماهی هفت سینن
که ازبس تر شدن دائم دیگه کم کم نمیبینن
برادر گم پشت سرنگ های فراموشی
تن خواهر شده پرپر تو بازار هم آغوششی
توی این خونه ی تاریک کسی چشم انتظارت نیست
تا وقتی نون و خوش بختی میون کول بارت نیست
عمو نوروز نیا اینجا بهار از یاد ما رفته
روی سفره نه هفت سین نه نون نه ___
عمو نوروز تو این خونه تموم سااال زمستونه
گل وبلبل یه افسانه است فقط جغد که میخونه
بهارو شادی عید و یکی از اینجا دزدی
یکی خاکستر ماتم رو تقویم ما پاشیده
عمو نوروز نیا اینجا
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
مـاگـل
پیام: 742
آفلاین

1. در قالب یک رول، فلسفه ی تعداد زیاد ویزلی ها رو بیان کنید! 25 نمره

دستش را بر روی بند کیفش فشار می داد تا شاید بتواند از این طریق اضطراب و ترس خود را تخلیه کند و کمی بتواند عاقلانه تر تصمیم بگیرد. همین چند لحظه پیش بود که پسری از او خواستگاری کرده بود. نمی دانست چه باید بگوید. چه باید بکند. فقط می دانست باید از آنجا برود. اما چگونه؟ پسر راهش را سد کرده بود و هیچ راه فرار دیگری هم به نظرش نمی رسید.

پسر که حدودا هفده سال داشت، با موهای قرمز چنان با اشتیاق، شور و شوق به مالی نگاه می کرد که گویی گنجی عظیم و دست نیافتنی به دست آورده بود و قصد نداشت به همین آسانی او را از دست بدهد. میخواست همانجا پاسخ سوال خود را بگیرد.

دقایق پشت سر هم و به سرعت می گذشت به طوری که هیچکس گذر آن را احساس نمی کرد و تلاشی هم برای احساس کردن سرعت بالا ی آن نداشت.

پسر که با اشتیاق به مالی نگاه می کرد، در چشم های مالی هیچ محبت و علاقه ای ندید بنابراین با قلبی شکسته و ناامید کنار رفت تا مالی بتواند به راحتی از کنار او بگذرد. قلبش شکسته بود چون هیچ کس را به جز مالی دوست نداشت. اما مالی او را نمی خواست و با نفرتی از درون به او نگاه میکرد.

مالی که از این کار پسر متعجب شده بود، زمانی که دید پسر که آرتور نام داشت کنار رفته است، به سرعت از کنار او گذشت و بدون هیچ فکری، راه خانه اش را به پیش گرفت. دوست نداشت بار دیگر با پسر رو به رو شود اما نسبت به پسر حس خاصی داشت. اما نمی دانست چه حسی!

ساعتی بعد

-مالی دخترم. فردا عروسی داریم. باید خودت آماده کنی و لباس خوشگلتو بپوشی فهمیدی چی گفتم؟
-بله مامان. خیلی وقته عروسی نرفتیم . چقدر خوش بگذره اونجا.

مالی که این خبر را شنید، خوشحال و خندان، دلی دلی کنان به اتاقش در طبقه ی بالا رفت تا لباس هایش را برای جشن فردا آماده کند. او آن قدر خوشحال بود که پسری را که تنها ساعتی پیش او را ملاقات کرده بود را از خاطر برد و مشغول امتحان کردن لباس های ناچیزش شد تا بتواند لباسی مناسب و زیبا بپوشد و در مهمانی به چشم همگان زیبا بیاید. احساسی در قلبش بود اما نمی دانست این احساس چیست؟ گویی منتظر دیدار کسی بود!

فردای آن روز- عروسی

مهمان ها که اغلب همه مو های قرمز داشتند، با یکدیگر خوش و بش می کردند و منتظر بودند تا عروس و داماد مطابق رسم، دست در دست یکدیگر وارد شوند تا مراسم به صورت رسمی آغاز شود.

مالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، چند نفر که درخواست رقص را به او داده بودند را رد کرد و با خوشحالی درگوشه ای نشست و به سایرین که در حال رقص دست جمعی بودند، چشم دوخت.

به یکباره به یاد پسری که دیروز از او خواستگاری کرده بود، افتاد. احساس شرم به یکباره باعث شد چهره اش گل بیندازد. ای کاش با آن پسر به خوبی رفتار کرده بود.

-مالی دخترم؟

مالی صدای آشنای مادرش را شناخت و به سرعت سرش را به طرف مادرش چرخاند و با صحنه ی عجیبی رو به رو شد.

مادرش در حالی که به او لبخند می زد، مالی را با پسری که در کنارش ایستاده بود، آشنا کرد و آنها را دعوت به رقص با یکدیگر کرد و طوری به مالی نگاه کرد که گویا به او می فهماند که حق رد کردن ندارد.

مالی به پسری که در کنار مادرش ایستاده بود، نگاه کرد و به سرعت او را شناخت. او همان پسری بود که روز گذشته از او خواستگاری کرده بود. این بار مالی به جای اخم کردن و کج و راست کردن خود، با نیرویی که انگار او را به سوی پسر می کشید، از جا بلند شد و به سوی او رفت و با او به رقصیدن پرداخت.

ساعت ها آن دو با یکدیگر رقصیدند و هردو از آن رقص لذت بردند. گویی احساسی را که آرتور نسبت به مالی داشت اکنون همان احساس را مالی نیز نسبت به آرتور داشت. حتی خود مالی هم نمی دانست چگونه آنقدر زود با آرتور گرم گرفته بود. احساسی را که دیروز داشت پررنگ تر شد. نمی دانست چرا. تنها می دانست احساسی در بینشان در جریان است که آن دو را به سمت یکدیگر و به آغوش یکدیگر می کشد.

پس از رقص دست جمعی، نوبت به رقص عروس و داماد رسید که به تازگی وارد سالن شده بودند. آن دو عاشقانه به یکدیگر نگاه می کردند و با هم می رقصیدند. گویی فقط دنیای آن ها بود و کسی در آنجا وجود نداشت و آن دو تنهای تنها بودند.

آن طرف تر مالی همراه با آرتور که در گوشه ای نشسته بودند، با یکدیگر حرف می زدند و به یکدیگر لبخند می زدند و با علاقه و اشتیاق به یکدیگر نگاه می کردند. گویی احساس بین آنها حس عشق و عاشقی بود! حسی که هیچ کدام نسبت به افراد دیگر نداشتند و هر دو نیز خوب فهمیده بودند، آن چه حسی است. آنها میدانستند که آن حسی است که آنها را وادار می کند در اتاقی بروند و در را پشت سر خود ببندند و...


سالها از آن ماجرا می گذشت و مالی و آرتور با یکدیگر ازدواج کرده بودند و همچنان مطابق عادتشان به اتاقی می رفتند و در را می بستند و...

اکنون مالی برای چهارمین بار باردار بود و انتظار فرزند چهارم خود را می کشید بدون اینکه بداند چهارمین فرزندانش دوقلو هستند. در زندگی یشان اکنون عشقی ناب و خالص در جریان بود و این عشق پاک از هر چیزی برایشان زیبا تر بود.

2. علاوه بر بنیه، دو دلیل دیگر برای تعداد زیاد ویزلی ها بنویسید. همراه با توضیح. 5 نمره

1- همچون رولی که در بالا نوشتم ،نمی توانستند تمایلات دامبلدورانه ی خود را کنترل کنند
2- طبق رسم ویزلی ها تعداد فرزندان باید زیاد باشد تا نسل آنها به این زودی ها از بین نرود


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۸:۱۹ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۴

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
مـاگـل
پیام: 512
آفلاین
عقاب‌ خرس گنده!


1. در قالب یک رول، فلسفه ی تعداد زیاد ویزلی ها رو بیان کنید! 25 نمره

شب بود و ابرها جلوی ماه قرار داشتند. تنها چیزی که تاریکی محض منطقه را بر هم میزد، چراغ های سو سو زن یکی از ساختمان ها بود. ساختمان انگار قبلاً يك خوكداني بزرگ بوده كه در طول زمان بزرگ تر شده است. خانه چندين طبقه داشت و آن قدر كج بود كه فقط جادو مي توانست آن را نگه دارد. چهار يا پنج دودكش روي سقف قرمز آن قرار داشت و يك تابلو چوبي كه نام خانه، يعني "پناهگاه" بر روی آن كنده كاري شده بود، نزديك در ورودي آويزان بود.

درون یکی از اتاق های خانه، پیرمردی در بستر بیماری افتاده بود و جمع زیادی دور و برش را گرفته بودند. پیرمرد در حال کشیدن آخرین نفس های خود بود، پس رو به فرزندان خود کرد تا پیش از ترک گفتن زندگی، برای آخرین بار آنها را نصیحت کند اما پیش از شروع صحبت هایش، دخترش جینورا و نوه ها را پس از آوردن مقداری چوب، پی نخود سیاه فرستاد.

به جز پنج پسر خانواده، هری پاتر معروف نیز همچنان در اتاق قرار داشت که او نیز با پس گردنی، چّک و لگد، توسط پیرمرد رو به موت، به دنبال زنش فرستاده شد.
- بیل... پرسی... جرج... رون... من دیگه نفس های آخرمه... قبل از مرگ، ازتون میخوام به سنت و شعار خانواده ی باستانی ویزلی پایبند باشید... فرزند بیشتر، زندگی بهتر..! البته اگه دیدین هری هم خواست ویزلی بازی در بیاره و از شعار ما استفاده کنه، بعد از بچه ی چهارم، بدید به چارلی که خوراک اژدهاش کنه..! الان هری سه تا بچه داره، رون، با اینکه یکی مثل هرمیون رو داره، دوتا..! جرج با اون آنجلینا که نصف هاگوارتز تو کفِش بودن، دوتا..! پرسی که همش با وزیر وزرا دمخور شده و کلا رسم و رسومات حالیش نیس... دلش خوشه دوتا بچه درست کرده... چارلی هم که خاک تو سرش کنن... معلوم نیس توی رومانی با اژدها جماعت چکار میکنه که تا بهش میگیم زن بگیر، فلنگ رو میبنده، میره خارج..!

پیرمرد پس از ادای این سخن طولانی، برای چند دقیقه مشغول نفس گرفتن شد، و پس از آن، با یک پس گردنی به چارلی، به سخنان گهربارش ادامه داد.
- بیل... آخه تو دیگه چرا..؟! تو که پسر خلف خانواده بودی... الان هم که یه پریزاد گرفتیم واست... به جان مادرتون اگه من زنِ شماها رو داشتم، الان بیشتر از بیست تا برادر داشتین شماها..!

پیرمرد در حالی که پس از مقایسه ی مالی با فلور، هرمیون، آنجلینا، آودری و حتی نوربرتای چارلی اشک در چشمانش حلقه زده بود، به چوب ها دست برد و یکی از آنها را به رون داد که بشکند.

رون با تمام توان برای شکستن چوب تلاش کرد و پوزیشن های مختلف را مورد بررسی قرار داد اما اتفاقی نیفتاد..! آرتور ویزلی که دید پیام اخلاقیش دارد به بوق میرود، پس از یک پس گردنی، چوب را از رون گرفت و به چارلی داد و چارلی آن را به راحتی شکست.

آرتور ویزلی لبخند رضایتی زد و پس از آن دسته ای از چوبها را به چارلی داد که آنها نیز به راحتی شکسته شدند..!

پیام اخلاقی در حال به بوق رفتن بود... پیرمرد طی یک حرکت مذبوحانه، تمام چوب ها را در دستان چارلی گذاشت اما آنها نیز در برابر زور بازوی مربی اژدها راهی جز شکسته شدن نداشتند...

پیرمرد که تلاش میکرد به فرزندانش به صورت عملی بفهماند که هرچه فرزندان بیشتری داشته باشند، قوای نظامی خانواده ی آنها بیشتر خواهد بود و رمز پیروزی محفل ققنوس در برابر لرد ولدمورت همین برتری تعدادی ویزلی‌ها بوده، ناموفق، با سکته ای عمیق از دنیا رفت و این سنت حسنه‌ی ویزلی ها با او که آخرین ویزلی حقیقی بود، دفن شد!

2. علاوه بر بنیه، دو دلیل دیگر برای تعداد زیاد ویزلی ها بنویسید. همراه با توضیح. 5 نمره

دلیل اول،
به خاطر اینکه خانواده های اصیل جادوگری میونه ی زیاد خوبی با ویزلی ها ندارن، اون‌ها با به وجود آوردن فرزندان بیشتر، تلاش میکنن خودشون رو از نظر تعداد اعضا با خانواده های مخالف خود برابر کنند. یعنی به ازای هر مالفوی، لسترنج، بلک، و... یک ویزلی وجود داشته باشد که در تعداد، از دشمنان بالقوه ی خود عقب نمانند.

دلیل دوم،
به دلیل وضع مالی نچندان خوب ویزلی ها، با زیاد بودن تعداد فرزندان، دیگر نیازی به خرید اسباب بازی ندارند و کودکان بزرگتر، از کودکان کوچکتر به عنوان اسباب بازی استفاده می کنند و با میل کردن تعداد این کودکان به سمت بی نهایت، این دنباله تا ابد ادامه خواهد داشت..!


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
مـاگـل
پیام: 200
آفلاین
تازه وارد اسلیترین:

در روزگاران جدید، در حوالی لندن کلیسایی وجود داشت. این کلیسا بسیار از مد افتاده. ترمیم نشده و بسیار هم پر رونق بود. زمین کلیسا حدودا پانصد متری می شد و جان می داد برای کوبیدن و ساختن قلعه و عمارت. از طرفی هم ناگفته نماند که خود شخص نویسنده هم چشمش به دنبال این یک تکه زمین اوقافی بود و تنها انتظار می کشید که کارش با آن تمام شود و برود و زمین را بخورد.

اما قضیه این بود که این نویسنده همه چیزخوار که هم زمین می خورد، هم مرگ می خورد و هم ارّه می خورد، چه کاری باید با یک کلیسای فکستنی داشته باشد؟! خب جواب سوال این است که ریش نداشته اش گیر است! خب اگر این کلیسا نباشد سوژه باید از کجا آغاز شود؟! ملت باید از کدامین سو به همان سو بروند؟! چرا ملت را در آمپاس قرار می دهند؟! چرا بوق؟! چرا دوغ؟! چرا بستنی قیفی وانیلی میهن؟! من لیوانی دوست دارم! عاااااااااااااا!

اما از طرفی هم می شود به این موضوع اشاره کرد که آن کلیسا مکانی بود که مردم برای زدن غر هایشان به آن جا می رفتند. هر روز و هر وقت که به آن جا مراجعه می کردید عده زیادی را می دید که جلوی کلیسا صف کشیده و منتظر نوبت ایستاده اند. آن ها می خواستند غر بزنند! این حق آنان است! سهم آنان است! ملت اگر غر نزنند که دیگر ملت نیستند! بوق هستند! اصلا در جوامع امروزی انسان سالم می بایستی سه الی ششصد و نود و دو بار در روز غر بزند! اصلا غر، مال زدن است! غر که قر نیست که بدهند و انفاقش کنند! باید بزنندش! عاااااااااااااااااا!

در میان صف شکایت کنندگان یک زوج جوان و مو قرمز ایستاده و درانتظار نوبتشان می باشند. البته باید گفت که آن زوج مو قرمز آرتور ویزلی و همسرش، مالی لرزونک ...
نیستند! هر کله قرمزی که ویزلی نیست! چرا اینقدر متوهم تشریف دارید ای ملت! بوق گاری دستی بر شما باد! آن زوج لوسیوس مالفوی و همسرش نارسیسا هستند که برای سرشان حنا گذاشته بودند. دمپایی های حمام گرانقیمتی به پا کرده و درون صف با ژست مانکن ها می انتظاریدند! عاااااااااااا!

- بعدی! آرتور و مالی ویزلی.

آن زوج از حالت ژست گرفته شان بیرون آمده و به سمت در به راه افتادند.

نویسنده:

خب این چه وضع اوضاعی است! چرا نمی گویید که این دو نفر برای تغییر قیافه و جعل هویت خودشان را به این ریخت و قیافه در آورده اند! نویسنده حتما باید دست به اره شود؟! عاااااااااا!

خب. و اما دلیل تغییر قیافه لوسی و نارسی این بود که آنان از اقشار بی درد جامعه بوده و بدان جهت هم سهمیه غر زدن به آنان تعلق نمی گرفت. پس آمده بودند تا به جای مالی و آرتور غر بزنند که یک وقت نوبت آنان نسوزد و خدایی نکرده اسمشان را خط نزنند.

لوسیوس و نارسیسا آرام وارد غرگاه شدند و روی صندلی های مخصوص غریدن نشستند و ناگهان صدایی از آن پشت مشت ها بلند شد:
- سلوووووووم! هر غری که دارید بزنید! این جا اگه غر نزنید، کجا بزنی مو قشنگ. یو هی هو هو هوهوهو!
- خب ما که غر زیاد داریم جناب غر شنونده. از کجاشون بزنیم؟

چند لحظه سکوت و سپس:
- از هر کجا که دلت می خواد مو قشنگ!
- بعد این زنمم از هر جا که دلش خواست می تونه غر بزنه؟
- منو می گه! من زنشم!

غر شنونده از همان پشت مشت ها نگاهی به چهره نارسیا می اندازد و سپس رو به لوسیوس می گوید:
- آره مو قشنگ!

لوسیوس اندکی از بابت مو قشنگ خطاب شدن آزرده شد اما به روی خودش نیاورد. بعدش هم گفت:
- من یک انسان پولدار ابن پولدار ابن پولدار ابن پولدار ابن پولدار هستم. این زنم هم که می بینید هم یک پولدار ابن پولدار ابن پولدار ابن پولدار ابن پولدار ابن پولدار است!
- به قیافه اش نمی آدا مو قشنگ.

اندکی سکوت سپس لوسیوس ادامه داد:
- ما در خانه مان برای هر کاری یک جوبدستی داریم. برای دست و رو شستن یک چوبدستی. برای دمپایی پاک کردن، کوتاه کردن مو، برای غذا خوردن، برای مو شانه کردن و حتی برای دستشویی رفتن هم یک چوبدستی جداگانه داریم! تازه یک چندتایی هم داریم که همینجور بی استفاده روی زمین...
- اینایی که می گی مطمئنی غره موقشنگ؟!
- بله! مطمئنم! خلاصه داشتم می گفتم که ما همه این ها را داریم ولی طفلی نداریم که از این همه چیز استفاده کند! ما چه کنیم ای شنونده غرها؟

غر شنونده اندکی من و من کرد سپس دوباره از همان پشت مشت ها گفت:
- چاره کارت دست منه مو قشنگ! برو خیالت راحت.

مدتی بعد، جایی بلاتر از عالم بالا:

- یه پیام از غرگاه رسیده! متن پیام به این شرحه:

برای آرتور ویزلی و همسرش مالی لرزونک به تعداد زیادی ویزلی نیاز داریم. آن ها بسیار همه چی دار هستند و نمی دانند که با همه چیزشان چه کنند.

تماس فرط!


چند روز بعد:

لوسیوس مالفوی با حسرت روی پلکان قصرش نشسته و به آسمان چشم دوخته بود. چندین روز بود که از آسمان توله ویزلی می بارید و در این مدت حتی یک توله مالفوی هم در حیاط قصر او نیافتاده بود.این غر زدن هم عجب کار بی خودی بود...

تکلیف دوم:


1. به راحتی در جیب می روند و به راحتی هم خارج می شوند!
2. دارای ایزو 9001 می باشند.


be happy


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴

فنگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۶:۱۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
از سگدونی
گروه:
مـاگـل
پیام: 103
آفلاین
زومبهِ گورکن !


سوال یک

خیلی سال پیش، داخل یه کلیسا

- دوشیزه مکرمه، مالی پریوت ! آیا وکیلم شما رو با مهریه ی یک دستگاه لباسشویی و قول صدها توله فرزند به عقد دائم عاقوی آرتور ویزلی در بیاورم؟
- عروس رفته مرلینگاه !
- دوشیزه مکرمه، مالی پریوت ! برای بار چهارصدم عرض میکنم...آیا وکیلم شما رو با مهریه ی یک دستگاه لباس بشور ماگلی و قول صدها توله فرزند به عقد دائم عاقوی آرتور ویزلی در بیاورم؟! :vay:
- عروس داره ظرف میشوره!

عاقد که چهره ای مشابه با قیافه ولدمورت در لباس پاپ ژان پل داره به دوربین زل میزنه و خشتک به خشتک آفرین تسلیم میکنه و نقش بر زمین کلیسا میشه و به عنوان نخستین شهید محراب دنیای هری پاتر به تن خاک میره. عاروس و دوماد هم به شادی بدون خطبه زندگی شون رو شروع میکنن و ملت حاضر هم "لی لی لی لی" سر می دهند.


چند سال بعد...
تهران، قلهک، مرکز فوق‌تخصصی درمان ناباروری و ناباوری و ناب آوری و سقط مکرر ابن‌سینا

- عاقوی دکتر ! جونم براتون بگه که آرع ! ما خیلی جاها در دنیا رفتیم. ما به هاروارد ها و هاگوارتز ها و جان هاپکینزها سفر کردیم اما هیچ نتیجه ای نگرفتیم. همه گفتند فقط دکتر پشمک قره خرچنگ در کلینیک ابن سینا تکنولوژی درمون ما دو تا رو داره...

- قلمچ خرررییت قلیم ملچ خریییت ! (افکت خوردن چیپس)

مالی ویزلی در حالی که درون دستمال گردن پدرخوانده فین فین می کرد، با بغضی نترکیده و چشمانی پر از اشک تمساح به شکل ملتمسانه به دکتری زل میزد که کوه گوشت بود، گردن نداشت، شکمش از زیر چونه اش شروع میشد و عینک پروفسوری هم به چشم داشت. دکتر بی توجه به داستان های مالی مشغول لمبوندن چیپس پرینگرز (چیپس قورباغه شکلاتی بود به جون عربابان ایفای پاتر !) بود.

- بله دکتر ! می گفتم. خلاصه به هر دری زدیم دیدیم نشد اینه که اومدیم بزنیم در شخص شما بلکه فرجی بشه.

آرتور با آرنجش به پهلوی مالی زد و زیر لب گفت:

- زن ! پشمای سرت همه معلومه. روسریتو درست کن اینجا بلاد آسلامه.

و مالی بلافاصله با رعب و وحشت از کماندوهای فاطی نام که هر لحظه می تونستند ظاهر بشوند، خودشو جمع و جور کرد و ادامه داد:‌

- خب عاقای دکتر ! ما سر و پا گوشیم. مارو ارشاد بفرمایید.

دکتر پشمک قره خرچنگ لوله حاوی چیپس رو میذاره داخل کشوی میزش و شروع میکنه به حرف زدن:

- برع برع ! همیطوره که خدمت شما بگفتنتنتنتنده دند ! ما ایجا تنکولوجی کلون خمیری داریم خعلی زیات مثل شوکولات ! شما زن و شوعر الان سوا سوا کوو یک تا دونه تف بندازین داخل این ظرفه !

و یک پتری دیش به سمت آرتور گرفت. مالی و آرتور به شکل خلط داری داخل پتری دیش تف کردند و آن را به دست دکتر دادند. دکتر دیش را گرفت و از پشت میزش بلند شد. زنگ زد آژانس پایین یه خر با آسانسور فرستادن بالا، دکتر سوار خر شد، خر از وزن دکتر به امام زاده آرشام تمسک جست و تقریبا نشست. یاد عاشورا و علم افتاد، ذکر گفت و به سختی و تلوتلو خوران به سمت در اتاقی رفت که چهار متر با میز دکتر فاصله داشت و حدود بیست دقیقه بعد به آنجا رسیدند.

در اتاق حرارت عجیبی حاکم بود و منشا این حرارت رو به وضوح می شد تشخیص داد، یک کوره نانوایی ! چندین و چند اوس و موس با اسامی مختلفی اعم از نورممد، کورممد، غول ممد و شورممد با لباس هایی سپید به سان غو با طرح های زیبا و زرد رنگ پراکنده از عسل دماغ روی آنها، سخت مشغول ریختن عرق و حماسه آفرینی بودند...

دکتر: شورممد ! کو بیا اینجه پسر !

جوانی شورممد نام با شلوار کردی و روپوش سفید نونوایی سریعا جلوی دکتر و آقا و خانم ویزلی ظاهر شد...

- امر بفرمیو دکتر !
- پسر ! این پتری دیشو بگیر کو ! خــآ ! حالا خوب گوشتو بده من. از این تف ها یه هفت تا بزن ! فقط دقت بکن خشخاشی بزنی. اینا خانواده تن کک و مک دارن هاااع !


یک ربع بعد...

مالی و آرتور ویزلی با استرس بیرون روی صندلی انتظار نشسته بودند و منتظر خروج دکتر و بچه هایش از اتاق بودند. بلاخره در اتاق باز میشه و یه خانوم پرستداف به همراه دو تا کیسه میاد بیرون...

- خب. خانوم گریزلی ! ویزلی ! هر چی... این دو تا کیسه بچه های شما هستن. خوب ازشون مراقبت بفرمایید. الان تا منزل که تشریف می برید لای پارچه و بغچه ای چیزی بپیچین که خمیر و بیات نشن توی راه چون تازه از تنور در اومدن. رسیدین منزل، بلافاصله بذارین داخل فریزر بچه ها رو برای یه روز ! از روز دوم شروع کنید بهشون غذا دادن. اگه یهوع مچاله شدن، از اسپری سیخ کن استفاده کنید تا راست واستن براتون ! دقت کنید در این مرحله ما به انواع اشکال مختلف اونها رو کلون کردیم براتون ! یکی بربری، اون یکی تافتون، یکی دیگه فرانسوی، این یکی سنگک و همینطور که می بینید متنوع هستن. اینا باید بزرگ بشن تا شکل بگیرن. الان ریخت و قیافه درست ندارن.

مالی و آرتور با شعفی وصف ناپذیر و خانمان سوز بدون توجه به توصیه های بهداشتی خانم پرستداف، سریعا دو کیسه حاوی نون رو میگیرن و به مقصد خانه همیشه گرمشان آپارات می کنند.


در منزل ویزلی ها

آرتور و مالی با دقت دارن نون های مختلف که بچه های اونها هستن رو از داخل کیسه در میارن و روی میز ناهار خوری می چینن.

مالی: خب اسم اینو بذاریم بیل ! چون شبیه دسته بیله و اتفاقا فرانسوی هم هست و خیلی خیلی اتفاقا میخواد با فلور ازدواج کنه

و با ظرافت تمام نون دراز فرانسوی رو از داخل کیسه بیرون میکشه و بعد از گذاشتن داخل مشما، به داخل فریزر هدایتش میکنه. به محض اینکه روشو برمیگردونه متوجه میشه شوعرش آرتور داره یه تیکه نون سنگک رو گاز میزنه...

- اوا ! خاک بر سرت آرتور ! برای چی بچه رو گاز زدی؟ بده به من ببینم !

و با خشم نون سنگک رو از بین دستان آرتور قاپید و آنرا به آغوش کشید.

آرتور: ای بابا سخت نگیر مالی ! خودم میدونم کار خودمو دیگه ! این نون قراره پرسی بشه. نمی بینی قیافه اش شبیه مثلثه؟ گفتم یه گازی بزنم از داخل مغزش چون طبق قوانین رولینگ این بچه باید خر مغز از آب در بیاد !

مالی سریعا در لابلای نون های بیات داخل خونه دنبال یه تیکه مشتی خشک گشت و برش داشت و اون رو با نخ و سوزن به ناحیه ای از نون سنگک که گمان می رفت مغز پرسی باشد، پیوند زد.


یک روز بعد...

آرتور در حالیکه که از پله های خانه پایین می آمد تا برای صبحانه برود، متوجه بوی عجیب قارچی شد.

- مالی ؟ دلبندم ! این بوی چیه؟ کپکه؟
- نـــــــــــــــــــه !

آرتور با شنیدن صدای فریاد مالی بدو بدو به سمت آشپزخانه دوید و مادر فرزدانش رو دید که جلوی فریز نشسته و کودکان کپک زده خودشو در آغوش کشیده و هق هق میزنه !

- عارتورررر ! عارتور ! بچه هامون... نی نی هامون گندیدن !

آرتور دهنش دو متر باز میشه و به فریزری زل میزنه که سیمش به برق نیست و یادش می افته که این منطقه هنوز توافق نشده و ماگل ها هنوز برای جادوگرا برق شهری نکشیدن.


ساعاتی بعد – انستیتوی ژنتیکی دیاگون

دکتر گلگومات در حالیکه داره فشار خون و ضربان قلب نون های کپک زده رو بررسی میکنه، رو به آرتور و مالی میکنه و میگه:

- بچه هاتون خمیری تون زنده می مونن ! اما همه شون کم و بیش دچار تریزومی 21 جادوگری میشن.

مالی با شنیدن این جمله اشک آبشاری چشمش تغییر حالت میده و به فرم فواره ای مطب دکتر رو مورد عنایت قرار میده. دکتر ادامه داد:

- البته این تافتونه کپک نزده و این پشمایی که می بینید در اومده قارچ نیستن. بچه دختره و داره مو در میاره. این یه مورد رو شانس آوردین که سلامت عقلیش در آینده اوکی خواهد بود و یه پا دافی میشه برا خودش و لب و لوچه ها می قاپه از قهرمان کله زخمی داستان ما ! بهش توجه کنید، آینده داره این طفلی!

آرتور: دکتر هیچ راهی نیست کمک بکنید بچه هامون خر مغز نشن؟
دکتر: تقصیر خودته مرد ! فرزند کمتر زندگی بهتر. چه خبره هفت تا !
آرتور: عاخه عاقای دکتر ! ما نخواستیم هفت تا. ما گفتیم یکی، یارو دکتره گفت من تنورو برای یه توله داغ نمیکنم صرف نمیکنه برام. هفت تا حداقله. منم چاره ای نداشتم دیگه.
دکتر: اگه نظر منو میخوای، دو تاشو نگه دار، بقیه رو تا هنوز نون هستن ببر بده مرغاتون بخورن !

مالی به شکل سیار و انتحاری ماهیتابه ای از داخل دامنش بیرون میکشه و می کوبه توی سر دکتر گلگومات که به موجب اون دکتر از حرفش پشیمون میشه و میگه:

- بله بله ! فرزند بیشتر اصلا نفوذ و قدرت خانواده شمارو افزایش میده. مبارکا باشه. فقط یه مرحله ای بوده که ظاهرا دکتر ایرانیه بهتون نگفته. این مرحله داخل فر انجام میشه. همونطور که می بینید، بچه هاتون نازک هستن، پس باید کمی پُف کنن. در نتیجه من اینا رو میذارم داخل فر الان تا پُف کنن.

مالی: دکتر ! اون نون دخترم که سالمه رو هنری پف بدین. هرچی باشه دختره ! حوصله کن دکتر !

دکتر: به روی چشم. در مرحله بعد مقادیری ژن های معرف شعور هم به همشون باید تزریق کنم.

آرتور: قربان دستت دکی ! فقط مال پرسی رو شعور تزریق نکن. رولینگ گفته باید بی شعور باشه و تو روی منم واسته ! اگه اینجوری نشه رولینگ دیگه سوژه نداره تا توی روی بابا واستادن رو به تصویر بکشه !

کمی بعد آرتور و مالی بچه های خمیری شون رو تحویل گرفتند و بزرگشون کردن و هیچکی هم راز تولید انبوهشون رو نفهمید.


سوال دو

* واف هاف هاف ( وجود امکانات رشد و بالندگی ربانی ! )
هاپ هاپ هاپ واف هووواف واق واق واق (توجه دارید که وقتی امکانات هست چرا تعداد رو کم نگه داریم. خونه به اون بزرگی میخوای دو سه تا بچه داشته باشن؟ نه واقعا چه انتظاری داری استاد؟ تو اصن موفهمی ناموس چیه استاد؟ چه سوالیه میکنی استاد. اصلا روی سگی من رو بالا میاری ها. استاد بانو ! تو نگاه بکن اون همه ثروت و ملک و زمین رو میخوان چیکار ویزلی ها؟ نگاه نکن لباس های پاره و داغون می پوشن. این حرکت از زهد و عرفان اوناست میخوان ریا نشه و انگشت نما در نیان. خب خونه به اون بزرگی رو میخوان به چیش ببالن؟ مگر آنکه کمی به خودشون بمالن ! نمیشه به رسم امروزی برن خونه رو پر کنن از توله سگ و پدر سگ و گربه و غیره که ! انسون باید با انسون زندگی بکنه. من اگه جاشون بودم- دقت کنید، جاشون بودم، نه اونجاشون، الکی تهمت بی ناموسی نزنید، خلاصه من اگه جاشون بودم به ازای هر سه متر از اون خونه یه توله به ارث میذاشتم. پول مفته دولت دموکراتیک جادوگریه دیگه. به ازای هر توله تا سن هیجده وقتی خدا گالیون حقوق تکامل کودک میدن، دیگه غم آدم و سگ چیه. یه لایک به دولت بدید، بسازید و رشد دهید تا رستگار شوید. زمین خدا بزرگه. فوقش اگه جا نبود، میریم زیر زمین که تاریک تره. )

* هاپ واق هاپ (سعادت اخروی و محشور شدن با اولیای قزوین)
خوووووواف واف واف واف واف واف هاپ هاپ (همچنان که در جریان هستید، ویزلی ها به مدد چنین استراتژی هوشمندانه ضمن بهره از تسهیلات متنوع دنیوی، به دلیل خدمات فردی جداگانه هرکدوم از اونها به نظام کار جامعه، از سعادت اخروی برخوردار میشن و این فرصت رو پیدا میکنن تا با اولیای قزوین همانند برادر حمید، آ سِد قرچه قروک و بی بی آوریل محشور بشن و تا اندش مثل پشم کلاغ از آسمون براشون حوری (برای جینی) و غلمان (برای بقیه پسرا) میباره چون اونجا دیگه احکام آسلام لغو میشه و وقت مصاحبت اجناس موافق سر میرسه. در نتیجه تا ویرانه ایدئولوژی ها میخورند و می آشامند و می بارند و می مالند و لایک ها حواله کافکاها و فرویدیان و مارکسیان و غیره می نمایند و به این سبک از زندگی با شکوه و شلوغ و گندزیستی (گُل زیستی) خودشون ادامه میدن. )

هاف واف، فنگ ! (دست لیس شما، فنگ ! )


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۱۶:۲۸:۲۹
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۱۶:۳۷:۰۶
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۱۶:۴۰:۳۶
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۱۷:۱۷:۱۷

----------



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱:۵۷ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
*ارشد راونکلاو

1. در قالب یک رول، فلسفه ی تعداد زیاد ویزلی ها رو بیان کنید! 25 نمره

آن روز یک روز گرم تابستانی در هاگوارتز بود. از آن روزها که کسانی که عاشق هوای خنک و سرد هستند از آن فراریند. دانش آموزان دور دریاچه جمع شده بودند تا وقتی ماهی مرکب عظیم الجثه از آب به بیرون میپرید و دوباره در آب دریاچه فرو میرفت کمی آب هم به آن ها بریزد و خنک شوند.
در همین حین... ناگهان زیر دریایی ای که شبیه کشتی های دزدان دریایی قدیمی بود و پرچمی اسکلت نشان داشت از دریاچه به بیرون افتاد و سیلی از آب عده ای از دانش آموزان را با خود برد!!
سپس شخصی از دهانه کشتی به بیرون پرید و گفت:
_ سلام...امممم...ببخشید کلاس پرفسور اسکیتر کجاست؟


دزد دریایی جادوگر، در کلاس را زد و پس از اجازه پرفسور اسکیتر وارد کلاس شد و بی مقدمه گفت:
_ پرفسور، با اجازه من تکلیفی که آماده کردم را همراه با عکس توضیح بدم که کار دارم میخوام برم!

سپس دالاهوف چوبدستیش را درآورد و سه عکس در هوا ظاهر کرد و گفت:

دلیل این امر را من در سه عکس توضیح میدهم. این عکس ها کاملا قانونی میباشد و در گذشته در سطح شهر نصب شده و در ملا عام به نمایش گذاشته شده.

عکس اول:
تصویر کوچک شده


پرفسور؛
شما تصور بفرمایید که در یک روز تابستانی هوس میکنید که با خانواده محترم به گردش و پیک نیک بروید. البته گردش مشنگی وگرنه شما که میتوانید تغییر شکل بدهید و با بال های زیبایتان به هر سویی بروید.
حال برای گردش نیز، دوچرخه سواری را انتخاب میکنید که هم ورزش کرده باشید هم گردش. با یک تیر دو نشان را زده باشید. همانطور که در عکس اول و در سمت چپ مشاهده میکنید اگر فقط یک فرزند داشته باشید چقدر دوچرخه سواری سخت و طاقت فرسا میشود ولی اگر به سمت راست بنگرید متوجه میشود که چقدر پاهای زیادی وجود دارد و میتواند در رکاب زدن دوچرخه کمک کند و این ها فقط به برکت تعدد فرزندان است.
_جــــان؟ نخند اقا جان جدی گفتم.
ما با آینده نگری ای که از آرتور و مالی ویزلی سراغ داریم حتما این مورد مهم را قبل از بچه دار شدن های متعدد در نظر داشته اند.

عکس دوم:
تصویر کوچک شده


پرفسور؛
همانطور که در عکس دوم مشاهده میفرمایید، شما فرض بفرمایید که بعد از دوچرخه سواری و خوردن ناهار هوس فرمودید که با خانواده فخیمه، به آب بزنید. قایق سواری کنید و کیف بفرمایید. حال همانطور که در سمت چپ مشاهده میکنید شما برای قایق سواری دست، کم می آورید چون فقط یک فرزند دارید ولی در سمت راست مینگرید و میبینید که چقدر دست های زیادی به واسطه وجود فرزندان موجود است و هیچکس خسته که نمیشود هیچ، همه لذتش را هم میبرند.
البته واضح و مبرهن است که دوچرخه سواری و قایق سواری جزو ملزومات زندگی های امروزی است. همگان میدانند ما در وفور نعمت و آسایش به سر میبریم و همه چیزمان محیا است و فقط لَنگِ دوچرخه سواری و قایق سواری بودیم که به لطف این عکس های روشنگرانه و الگو قراردادن خانواده ویزلی ها این مشکلمان نیز حل شد.

عکس سوم:
تصویر کوچک شده


پرفسور؛
و اما آخرین عکس. البته در مورد صحت و سقم این عکس بین علما اختلاف است و عده ای میگویند که فتوشاپ میباشد ولی در هر صورت ما این عکس را نیز قرار دادیم تا برهمگان ثابت شود که پشت قضیه بچه دار شدن های متوالی خانواده ویزلی ها چه فلسفه قوی ای نهفته است.
همانطور که در عکس بالا مشاهده میکنید هر چه تعداد بیشتر باشد طبیعتا دوچرخه نیز سریعتر میرود. حال حتی اگر موجودات دیگر نظیر موش ها و دوستان پیتر پتی گرو، نیز زیاد باشند میتوانند بر جادوگران و انسان ها نیز پیشی بگیرند و اگر ما به تعداد زیاد بچه دار نشویم ممکن است در دوچرخه سواری از موش ها نیز عقب بیفتیم و در چشم انداز 1404 عقب مانده بمانیم.


پرفسور اسکیتر کمی چانه اش را خاراند و خواست نمره دالاهوف را بدهد که ناگهان عده ای آدمخوار، "هولا هولا" کنان و با نیزه و شمشیر وارد کلاس شدند و به سمت دالاهوف هجوم بردند که دالاهوف جاخالی داد و در حال فرار گفت:
_ گفتم که کار دارم باید برم!


2. علاوه بر بنیه، دو دلیل دیگر برای تعداد زیاد ویزلی ها بنویسید. همراه با توضیح. 5 نمره

دلیل اول؛
پرفسور؛

همانطور که مستحضر هستید این روزها هر دو ماه یک بار مبلغی به عنوان "یارانه" به خانواده ها داده میشود و این مبلغ به ازای هر نفر چهل و پنج گالیون میباشد. این مورد بدین معنی میباشد که هر چه تعداد یک خانواده بیشتر باشد میتواند یارانه بیشتری بگیرد و عشق و حال بیشتری بکند. چون همانطور که مشخص است در جامعه ما همه چیز تکمیل است و از لحاظ اقتصادی هیچ نیازی وجود ندارد و حتی هیچ شکاف طبقاتی ای نداریم و فقط منتظر پول برای دوچرخه سواری و قایق سواری بودیم(در عکس های بالا اشاره شد) که آن نیز خداروشکر جور شد.
پس متوجه میشویم که ویزلی ها با علم به این قضیه به تعداد زیاد بچه دار شدند تا بتوانند یارانه بیشتری بگیرند و عشق و حال بیشتری بکنند.

دلیل دوم؛
پرفسور؛
شما تصور بفرمایید که روزی در محله جادوگریتان دعوا شود. حال در این دعوا کدام خانواده پیروز میشود؟ مشخص است، خانواده ای که تعداد بچه بیشتری داشته باشد که آن ها بتوانند در دوئل شرکت کنند. پس خانواده ویزلی ها نیز به تعداد زیاد بچه دار شدند تا در مشاجرات و دعواها همیشه پیروز باشند.

زیاده عرضی نیست.
ارادتمند.



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۰:۱۸ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴

اوتو بگمن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۵ یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۴
از آنجا که عقاب پر بریزد...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 212
آفلاین
عذاب اول:

حدود سه سال بود که از ازدواج آرتور و مالی می گذشت. ازدواجی با شکوه، به موقع و با حضور بهترین افرادی که در عمرشان تصورش را می کردند. یکی مثل خودم!

اما مشکلی در این ازدواج وجود داشت، مشکلی فراتر از تصور زوجهای رویایی! مشکلی که تا سر حد فروپاشی خانواده ویزلی پیش رفت...

و آن چیزی نبود جز این که آن ها نمی توانستند صاحب فرزندی شوند! و این خود بزرگترین مشکلی بود که تا آن موقع خانواده ویزلی دچار شده بود. مالی تقریبا به هر دری زده بود تا بلکه چاره ای برای بچه دار نشدنش بیابد و آرتور بدتر از آن. اما هیچ کدام نتوانستند راهی برای حل مشکلشان بیابند.
- آرتور... عهه عهه عهه! تو رو مرلین یه کاری بکن... آخه چرا تو این هم جادوگر باید ما بچه نداشته باشیم... عهه عهه عهه!
- مالی، خواهش می کنم. مرلین بزرگه. بلاخره ما هم راهی برای این مشکلمون...

و قطرات اشک از گونه های سرخگونش بر روی زمین تشنه چکید. دیگر هیچ راهی نبود تا بتوانند بچه ای که همیشه در خواب هایشان او را در آغوش می کشیدند را، دارا باشند.

روز ها می گذشت و غم نداشتن فرزند بزرگ تر از پیش می شد، تا آن جا که مالی و گاهی اوقات آرتور با دیدن پارک، مهدجادو و یا هر جا و مکانی که بچه ها آن جا بازی می کردند، افسرده و یا در موارد شدید به گریه می افتادند.

تا این که روزی وقتی مالی روی صندلی راحتی جلوی تلویزیون مشنگی که آرتور از وزارت خانه آورده بود، به تماشای آن نشسته بود، ناگهان چشمانش به آگهی که به صورت نواری باریک از پایین تلویزیون می گذشت، افتاد.
- چی؟... این چیه؟... درمان نازایی!... حدود ٪۸۰ افراد... کمکتان می کنیم!... آرتوووووووووووور!

آرتور که روی کاناپه اش در حال چرت بود، با این نعره مالی به شدت از جا پرید و خود را به او رساند.
- چی شده؟ به مرلین ظرفا رو شستم!
- نمی شستی که الان بیرون خونه داشتی چرت می زدی! اینو ببین.
- کدومو؟
- خاک تو سرت! رد شد بوقی!
- حالا چی بود که اینجوری منو کشوندی اینجا.
- درباره یه پژوهشگاهی بود به نام رویان!

و این طور شد که آرتور و مالی با هم به پژوهشگاه درمان ناباروری رویان رفتند و بعد از یک سال صاحب فرزند شدند. پس در نتیجه چون سال های زیادی بود بچه دار نشده بودند و خودشان نیز اعتقاد زیادی به شعار ~فرزند بیشتر، زندگی بهتر~ داشتند از یک طرف و از طرف دیگر علاقه به داشتن فرزند موجب شد به جوجه کشی روی بیاورند.

یک سال بعد

- چقده این خراب می کنه! مرلین ذلیلت کنه بیل.... اه، چه بوییم میده!
- مالی شیرش چجوری درست میشه؟ این داره دماغمو می مکه!
- وایسا الان نگا می کنم تو اونترنت.

قصه ما به سر رسید، اوتو به وکیلش نرسید...

عذاب دوم:

محیط و وراثت، همراه با علاقه ای که این دو به هم داشتند شرایط لازم را برای تاسیس یک مهدجادو فراهم می کند.


ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۰ ۱۴:۳۲:۴۶

Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۴

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
1. در قالب یک رول، فلسفه ی تعداد زیاد ویزلی ها رو بیان کنید! 25 نمره

ساختمان پنهاگاه با گذشته چندین سال هنوز همان گونه بود که برای اولین بار هری پاتر پایش را در آن گذاشته بود. ظاهر ساختمان جوری بود که انگار با وزش بادی پایین می ریزد و علف های هرز بلندتر از قبل دور تا دور حیاط دیده می شدند. در بین این همه علف و سبزیجات مرغ ها و خروس ها به همراه جوجه هایشان حرکت می کردند و چند جن خاکیِ زشت میان علف ها به دنبال کرم بودند.

آندره ویزلی یکی از چندین نوه و نتیجه های خانم ویزلی همان طور که از میان علف ها می گذشت چند تایی جن خاکی را به پشت پرچین انداخت و راهش را به طرف در اصلی خانه باز کرد.

خیلی زود به خانه رسید و در بدون قفل را باز کرد. خانم ویزلی در آشپزخانه سرگرم تهیه ی غذا بود آندره به امید کمی غذا بویی که از آشپزخانه می آمد را دنبال کرد.

- سلام مامان بزرگ!
- یکم دیگه زرد چوبه...آها..نمک و فلفل هم که ریختم... سلام آرتور...اسفناج و آبلیمو رو هم بریزم...
- من آرتور نیستم مامان بزرگ من آندره ام! می شم نتیجه تون!
- حالا آندره با آرتور چه فرقی می کنه؟...سیب زمینی ها رو بده به من!

بله خوانندگان و استاد عزیز، خانم ویزلی مدت ها بود که خانواده را از یاد برده بود و آندره با آرتور یکی شده بود و برایش فرقی نمی کرد در خانه اش چه خبر است!
... ولی اگر شما هم هفت تا بچه را بزرگ می کردید، چهار تا عروس داشتید تا برایشان مادر شوهر بازی در بیارید، یک دامادِ بچه پولدارهِ معروف داشتید و دائم مشغول کار بودید تا جلویش چیزی کم و کسر نباشد و تعداد بی نهایت نوه و نتیجه و آفتاب لب بوم و مهتاب لب بوم داشتید که حتی نمی توانستید آنها را بشمارید، مانند خانم ویزلی می شدید، پس بیاید کمی به خانم ویزلی حق بدهیم!

آندره به آش معروف خانم ویزلی، " آشپزخانه در هفته ای که گذشت " نگاه منزجری کرد و سعی کرد تا حد امکان دور از دیگ آش بیاستد. آندره این پا و اون پا شد.

او برای افتخار آفرینی برای گریفندور به اینجا آمده بود و می خواست جواب سوالی که یک هفته بود در سراسر هاگوارتز پرسیده می شد را بگیرد :
- مامان بزرگ چی شد که ما همه به دنیا اومدیم؟

- من باید بدونم؟ برو از پدر و مادرت سوال کن بچه!
- نه اونو که می دونم، از مامانم سوال کردم! ولی چی شد که ما این همه زیاد شدیم؟
- آها اینو می گی؟ می دونی... از من و آرتور شروع شد...

خانم ویزلی ملاقه را کنار گذاشت و روی صندلی پوسیده ی میز ناهارخوری نشست و دستانش را زیر چانه اش گذاشت و از پنجره به بیرون خیره شد و در خاطرات جوانی اش غرق شد. آندره مثل خانم ویزلی به بیرون نگاه کرد و سعی کرد در آن حیاط نامرتب چیزی بیابد که بتواند به آن زل بزند. سرانجام تصمیم گرفت به کمی بالاتر زل بزند، منظره ی ابر ها خیلی قشنگ تر از سپر و کاپوت کنده شده و دیگر وسایل اتومبیل بود.

- یادمه اون روزا آرتور عاشق بچه بود و همیشه سر این مسئله دعوا داشتیم... پسرام این عادت رو از پدرشون به ارث بردن...

بعد از گفتن این حرف بلند شد و پس از کمی دست زدن به رادیوی قدیمی، آهنگ پاتیل عشق از سلسیتنا پخش شد. آندره منتظر بود تا خانم ویزلی حرفش را ادامه دهد ولی خانم ویزلی دوباره سر درست کردن غذایش رفت.

آندره صدای رادیو را کمی کم کرد و پرسید:
- خب بعدش؟
- بعد نداره که!
- مامان بزرگ! من این رو بنویسم صفر هم نمی گیرم!( مثل نویسنده!)

- خو من چیکار کنم؟ ها؟ بگم بیل بچه های زیادی داره چون مادرشون پریزاده و خوشگله بعد بچه هایش خوشگل می شن؟ یا پرسی به خاطر اینکه سرپرست تحویل دامبلدور بده زیاد بچه دار شده؟ جرج برای گسترش خنده و شادی بچه داره؟ رون هم به خاطر خدمت به جامعه و ایجاد نوابغ پدر شده؟ یا مثلا این چه طوره که جینی چون مادرِ بچه ی " پسری که زنده موند " هست سه تا بچه داره؟

آندره به سرعت مشغول نوشتن بود و می خواست حتی یک کلمه هم جا نیندازد! تا حالا سر هیچ کلاسی این چنین جزو برداری نکرده بود! ولی خانم ویزلی روی دور افتاده بود:
- نوه هام باهم ازدواج کردند تا بچه هاشون آلیاژ بشوند و خصوصیات خوب رو به ارث ببرند؟ مثلا خوشگل و نابغه باشند؟ یا برعکس شه کودن و زشت بشوند؟

آندره با این حالت مادر بزرگ آشنا بود حالا که روی دورافتاده بود تا مدتی مشغول حرف زدن بود و آندره که جواب سوالش را گرفته بود، وسایلش را جمع کرد مطمئنا نمی خواست شام آن شب را بخورد پس از فرصت استفاده کرد و پرید بیرون و داد زد:
- خداحافظ!

2. علاوه بر بنیه، دو دلیل دیگر برای تعداد زیاد ویزلی ها بنویسید. همراه با توضیح. 5 نمره

دو دلیل؟ زیاده! آقا یکی اش کن، مشتریت می شیم!

- بنویس حرف نزن!

این همه دلیل بالا آوردم درست نخوندی برو یه دور دیگه بخون!

- تو اصن نمی خواد شرکت کنی آبرو بردی!
- نع! باشه درست جواب می دم!


آقا جامعه به سیاهی لشکر نیاز داره! اصن خود شما! بعله خود خود شما! بگو اگه این ممد ویزلی نبود از کی سوال می کردی؟کی می اومد بی گروه به تدریس شما کمک کنه؟ سیاهی لشکر!

جمعیت گریفی ها بره بالا قحطی تو بقیه گروه ها بشه! امتیاز گریفی ها بیشتر بشه و برنده ی هاگ باشه! من نمی زارم! من با ویبره بر دهان آستکبار می کوبم!...



ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۹ ۲۱:۳۹:۲۱



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۱۴:۳۰ جمعه ۶ مهر ۱۴۰۳
از مسلسلستان!
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 556
آفلاین
ارشد اسلی

تکلیف 1:

خبرنگار میانسال با دقت به دو سمت خیابان خالی زل زده بود. هر از گاهی مشنگ زاده ای از گوشه ای رد می شد و با تعجب به سر تا پای جادوگر نگاه می کرد. معمولا کمتر کسی با چندین دفترچه و میکروفون هایی که روی لباسش نصب شده بودند، در یک سمت خیابان می ایستاد و به فضایی خالی میان دو ساختمان نگاه می کرد. این صحنه برای هر کسی که ریتا اسکیتر را نمی شناخت عجیب بود.
ریتا تصمیمش را گرفت. با سرعت و گام هایی بلند و سوسک وار به آن سمت خیابان رفت. بوی سوپ پیاز در هوا حس می شد.
-هــوم... چطوری باید وارد این خراب شده شد؟ خیلی وقته نیومدم اینجا. بوق بهشون که همیشه یادم میره.

ریتا کمی سرجایش حرکت کرد. طبق عادت همیشگی یکی از میکروفون هایش را مدام روشن و خاموش می کرد. چند لحظه ای گذشت تا اینکه فضای خالی اندک بین دو ساختمان بیشتر شد. بیشتر و بیشتر و بیشتر...
ریتا عقب تر رفت. انتظار داشت هر لحظه هیولایی از شکاف میان ساختمان ها بیرون بپرد و او را یک لقمه ی چپ کند! اما اینطور نشد. چند لحظه ای که گذشت یک ساختمان قدیمی و رنگ و رو رفته که به نظر می رسید مال دورانی قبل از تولد دامبلدور باشد، جلوی خبرنگار ظاهر شد.
در با صدای جیر جیر بلندی باز شد و بعد از آن، بوی سوپ پیاز مثل طوفانی از گرد و غبار بر صورت ریتا فرود آمد.

-مالی حواست به اقدس باشه! من خیلی زود یه بسته آویشن می خرم و بر میگردم و تا اون موقع مواظبش باش. علاقه ی شدیدی به خوردن فرش داره!

مایکل کرنر با حواسی پرت در چهارچوب در ظاهر شد. بعد، مثل اینکه تازه ریتا را دیده بود جا خورد.
-ئه! تو هم که اینجایی. چه خبرا؟

ریتا به مایکل تنه ای زد و وارد خانه شد.
-خبر که زیاده. بستگی داره کدومشونو بخوای!
-نه. منظورم اینه که اینجا چیکار میکنی؟
-خیلی وقته نیومدم اینجا. سخت نگیر باو. آدم باید به همه جا سر بزنه و مصاحبه کنه. می فهمی؟ مصـــــاحبـــه!

مایکل دلش ریخت. فکر مصاحبه رفتن با ریتا مو بر تنش سیخ میکرد. در حالی که داشت محل را ترک می کرد برای خبرنگار دست تکان داد و گفت:
-امیدوارم بعدا ببینمت. فعلا!

البته که دروغ می گفت. می خواست وقتی به محفل بر می گردد اثری از ریتا نباشد.
اما برای خبرنگار این ها مهم نبود. خیلی قبل تر از اینکه کرنر از محدوده ی دیدش خارج شود در را بست و به سمت منبع بوی غذا راه افتاد. ریتا هیچ توجهی به ویزلی هایی که کنجکاوانه به او می نگریستند نکرد. حتی یکی از ویزلی ها در حالیکه قسمتی از فرش را در دهان گرفته بود با دیدن او طوری از جا پرید که قسمتی از پرز های فرش مذکور در دهانش پرید و باعث مرگش شد. به هر حال چه کسی اهمیت می داد؟ یک ویزلی کمتر یا بیشتر...
ریتا از پله های فرسوده ی خانه بالا رفت. از یک پیچ چرخید تا بالاخره خودش را در دهانه ی آشپزخانه یافت. بوی سوپ پیاز شدیدتر از همیشه شده بود.
خبرنگار اعلام حضور کرد:
-امـــ... سلام!

ملاقه ی مالی به میان پاتیل پر از سوپ افتاد. مشکلی نبود. احتمالا بزودی ملاقه در شکم یکی از ویزلی ها یافت میشد.

-اوه ریتا! چقدر از دیدنت خوشحال... شدم!

مکث مالی نشانه ی خوبی نبود.

-منم خوشحال شدم. می بینم لاغرتر شدی.
-ترجیح میدم سریعتر بریم سر اصل مطلب.

ریتا بدون گرفتن هیچ اجازه ای روی صندلی کنار میز نشست و چندتا از ابزار مصاحبه اش را بیرون کشید.
-برای مصاحبه اینجام.

دنیا پیش چشم مالی ویزلی تیره و تار شد. مالی ترسی بالاتر از این نداشت. در حالیکه می لرزید روی صندلی روبروی ریتا نشست.
-خوشحال میشم.

دروغ می گفت. امروز همه دروغ می گفتند.

-خب... چرا اینقدر تعداد ویزلی ها زیاده؟
-تعداد؟ ویـــ.. ویزلی؟ زیاد؟ خب... من همیشه میگم اینا بُنیه ی قوی دارن.
-جالب بود.

قلم پر تندنویس بی وقفه بر روی کاغذ پیچ و تاب می خورد.

-و دیگه؟
-دیگه اینکه من کاملا اعتقاد دارم سوپ پیاز یک غذای مفید از گیاهانی مفیده. سوپ پیاز مفیدترین غذای روی کره ی زمینه. سوپ پیاز باعث قرمزی بیشتر مو ها و ایجاد روابط گرم و محبت آمیز بین تمام اعضای این خونه میشه. تمامشون.

خبرنگار با تعجب به مالی ویزلی نگاه کرد.
-نه منظورم این بود که...
-خودم میدونم منظورت چی بود. و جوابت رو هم دادم. داری به من میگی احمق؟
-نه. منظورم این نبود. منظورم اصل ماجرا بود.

برای لحظه ای، تنها صدایی که در فضای آشپزخانه طنین می انداخت خش خش خمیدن بی وقفه ی قلم پر بر سطح پاک کاغذ بود.
سرانجام مالی لب به سخن گشود:
-والا... از شما چه پنهون که این آرتور علاقه ی شدیدی به ابزارآلات مشنگی داره. یه روز برامون یه تبلت آورد. والا ما هم از همسایه ها طرز کار این دستگاهو پرسیدیم و اونا بهمون گفتن که فقط از این دستگاه یه استفاده میکنن. تلگرام!

قلم پر بیشتر خش خش میکرد. خش خش خش خش... خیلی بیشتر!

تکلیف 1به اضافه ی 1:

-... بعدش هم ما رفتیم دادیم واسمون تلگرام بریزن. والا سرتو درد نیارم که آخرش به هر بدبختی بود این تلگرامو نصب کردیم. طوری شد که 24 ساعت شبانه روز پای این بودیم. آخرش یه بنده خدایی بهمون یاد داد که توش گروه بسازیم. این طور شد که رفتیم و یه گروه ساختیم. ولی... ولی... ولی هیچکس توش عضو نمیشد! ما خیلی ناراحت بودیم وقتی میدیدیم گروهای دیگه متوسط اعضاشون 200 تاست ولی ما فقط 10 تا عضو داشتیم. و این شد که تصمیم به آباد کردن گروهمون گرفتیم. که البته همون آباد کردن خونه است!

بعداز چند دقیقه ریتا تصمیم به ایستادن قلم پر گرفت. همانطور که قلمش را در دست می چرخاند اخم کرد. ترس ریخته ی مالی دوباره به وجودش دمید.

-یه دلیل دیگه هم هست. مطمئنم.

مالی با لرز و لبخندی تصنعی از روی صندلیش برخاست. صدای کشیده شدن چوب بر کف زمین در فضای خانه طنین انداخت.
-همیشه یه لشکر توی جیبت داشته باش. نمیدونی کِی ممکنه برای یه جنگ آماده بشی و اون وقت... یه ارتش کمکت میکنه. شک نکن!

ریتا لبخند بزرگی زد. بزرگتر از همیشه.


*آقا وینکی ندانست فلسفه چی بود. خواست تو تکلیف اول از اثرات نظام کمونیست بر ریش هیتلر گفت که دید هیتلر ریش نداشت! بنابراین وینکی تکلیف اول رو همینطوری هردمبیل تحویل داد.




Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
مـاگـل
پیام: 317
آفلاین
1.

-نرو! نه من دوست دارم!
-اصرار بیهوده نکن، مجبورم!
-مجبور نیستی، میدونم تو هم منو دوست داری. میتونیم بچه های زیادی داشته باشیم.
-من بچه دوست دارم، ولی مجبورم برم. ولم کن.
-نهههههههههههههه!
-کات!

جادوگران و ساحرگانی که اطراف آرتور و مالی جمع شده بودند شروع به دست زدن کردند. کارگردان با لبخندی با هر دو دست داد.
-این سکانس بهترین سکانس فیلمه.
-خیلی ممنون.

این جمله را مالی گفت، سپس به سمت آرتور برگشت و ادامه داد:
-آرتور خیلی خوب بازی کردی.
-تو هم عالی کار کردی.

کارگردان با لبخندی به آن دو جوان نگاه میکرد، از این که آن دو را به این کار دعوت کرده بود راضی و خشنود بود. چشمکی نامحسوس به دیگر بازیگران زد سپس رو به دو جوان گفت:
-حالا واقعی نبود که، مگه این که... ؟!

به گونه ماهرانه جمله را ناتمام گذاشت. مالی سرخ شد. مالی نابود شد. مالی از بین رفت و در نهایت مالی خجالت کشید! آرتور سرخ شد. آرتور نابود شد. آرتور از بین رفت و در نهایت آرتور خجالت کشید! یکی از دوستان نزدیک آرتور به او چشمک زد و با صدایی آرام گفت:
-الان وقتشه.

آرتور زیر چشمی به مالی نگاه کرد سپس از جیب ردایش حلقه ای در آورد، پیش پای مالی زانو زد و با صدایی که از استرس میلرزید گفت:
-با من از... ازدواج میکنی؟

مالی دوباره داشت سرخ میشد ولی با لبخندی به آرتور نگاه کرد.
-با اجازه پدرم، مادرم، خاله هام، عمه هام، دایی هام و عموهام، همچنین دخترعمه هام و پسر عمه هام و...

یکی از دوستان مالی او را نیشگون گرفت پس مالی لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
-بله.

صدا کل و سوت کل محوطه را پر کرد. همه از به هم رسیدن این دو زوج خوشحال بودند. کارگردان با خنده رو به آرتور کرد و گفت:
-خب شما میتونید بچه های زیادی داشته باشین.
-بله که خواهیم داشت، ما به خاطر این فیلم به هم رسیدیم و موضوع فیلم بچست! پس ما بچه های زیادی را به دنیا میاریم.

مالی با خجالت به آرتور نگاه کرد و لبخندی به نشانه تایید زد. سالها بعد هزاران هزار ویزلی به بهانه این قول و عهد تولید شد!

2.

خب همون جور که تو رول گفتم، اونا به هم قول دادن بچه های زیادی داشته باشن. چون تو فیلمی که بازی میکردن مالی برا جلوگیری از رفتن آرتور میگه که ما میتونیم بچه های زیادی داشته باشیم. اونا هم تو فیلم باهم آشنا شدن! فیلم نامش اونجوریه دیگه! اه دلیلشو از نویسنده فیلم نامه بالا بپرسین!


Only Raven







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.