هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸
#60

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
سول. لام. سولام.
هوریس برد. و آندریا. باشه؟



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۸
#59

آندریا کگورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۱۳ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۱ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹
از کوچه دیاگون پلاک شیش
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 144
آفلاین
اسب ریونکلاو vs اسب هافلپاف


تکه پارچه هایی که به سختی می‌شد گفت زمانی لباس نام داشتند، بدن کرخت و تهی از جانش را پوشانده بودند. پاهای خسته و کبودش برای لحظه‌ای استراحت التماس می‌کردند، ولی نه! اگر سرش هم می‌رفت پای حرفش می‌ایستاد؛ هرچند که اگر نمی‌ایستاد هم گابریل سرش را جایز ماندن بر روی گردنش نمی دانست.

بالاخره، بعد از طی کردن راهروی دومتری که با این حال او به هزاران فرسنگ می‌مانست، به در رسید. سعی کرد چیزی که چند دقیقه بعد از باز کردن در و رساندن خبر ناگوارش انتظارش را می‌کشید مجسم کند. گابریلی که لبخندش آرام آرام در اخم غلیظ‌ش حل می‌شد و به طور ناگهانی به سمت آندریایی که از ترس خشک‌ش زده یورش می‌برد؛ خونی که در دهانش جمع شده بود را قورت داد که باعث سوزش گلویش شد. چاره ای نداشت. مرگ پشت هر دری که باز می‌کرد جا خوش کرده بود.
دستش را روی دستگیره طلایی گذاشت و در زد. صدایی گرم که از پشت در به سختی شنیده می‌شد اجازه ورودش را صادر کرد؛ او هم دستگیره را چرخاند و درحالی که به کفش های کثیف و پاره اش نگاه می‌کرد وارد اتاق وزیر سحر و جادو شد.

فلش بک؛ تالار ریون

- آنی به روونا انقدر ساده‌س که یه تسترالم میتونه انجامش بده.
- عه؟ خب پس چرا نمی‌ری از تسترالا کمک نمی‌گیری؟
- دارم همین کارو می‌کنم.
- چی؟!
- نه...چیز... یعنی کارش خیلی ساده‌ست مخصوصا واسه تویی که همه فن حریفی!
... خب بگو چی هست؟
- باید از طرف صدا و سیمای جادویی بری تو پارک این بچه مچه ها رو سرگرم کنی، همین!
- بچه مچه؟! من؟! بچه؟!
- ببین میدونم از بچه ها خوشت نمیاد ولی این اصلا کار سختی نیست. کلی هم بخوایم نگاه کنیم تو یه مجری هستی، اصلا با بچه ها کاری نداری.
- من حوصله ندارم، نمیخوام.
- غلط کردی! اصلا حق انتخابی نداری. اگه فردا هم نری من میدونم و تو!
- ولی...
- هیس! نشنوم چیزی، همین که گفتم! لباساتم بریز تو سبد بشورم. تامام!

و در ادامه صحنه آندریایی داشتیم پکر و زیر لب غر زننده که به تنها لباسی که داشت و تنش بود خیره شده بود. همان یک دست لباسی هم که داشت طی شستشو های مداوم گابریل رنگ و رویی برایش باقی نمانده بود. برای مجری گری هم چاره ای نداشت، باید قبول می‌کرد. مدت ها بود که همگان برای اشتغال وی آستین هارا بالا زده بودند و تقریبا مهم ترین و اساسی ترین مشکل وقت ریونکلاو بیکاری آندریا بود. آندریا هم تا جایی ‌که توانسته بود به هر شکلی دست به سرشان کرده بود، ولی اینبار فرق داشت. وزیر سحر جادو هرچند مدت ها بود از تالار ریون به دور مانده بود، ولی این دوری اصلا به معنای بی خبری‌اش نبود.

پارک محل برگزاری همایش_فردا

قلب آندریا هرگز به این تندی نتپیده بود. با وجود گرمای هوا می‌لرزید. دستان عرق کرده‌اش به میکروفون چنگ زده بودند‌ که لیز نخورد. دوربین انگار به روحش خیره شده بود. نگاه های مردم بیکاری که دور او حلقه زده بودند و با قیافه‌ای گرفته عذاب او را تماشا می‌کردند، دیدنی بود. انگار تمامی ذوق‌شان برای برنامه‌ای مهیج کور شده بود.

- خوش اومدین به... بنده... خب آندریای این سری ورزش برنامه جادو کگورت هستم...

کلمات در ذهنش می‌دویدند و او به سختی مشغول جایگذاری‌شان کنار همدیگر بود، شاید که بتواند جمله ای از آن دربیاورد تا فقط سکوت خفه کننده را بشکند. می‌شد گفت هم موفق بود، هم نه. سکوت شکسته شد اما با صدای تعجب حاضرین. کسی این مجری جدید را می شناخت؟ چه بلایی سر برنامه‌ی محبوب سال آمده بود؟ شکی نبود که حرص و طمع شتری است که دم در خانه هر تهیه کننده‌ای میخوابد...
اما این بار مشکل بودجه‌ی کم نبود، فقط مرلین می‌دانست که تهیه کننده انسانی بود شریف که از جیب خود برای لبخند مردم خرج می‌کرد ولی آیا وزیر سحر و جادو هم به اصل شرافت در کار پایبند بود؟
مسلما با نامه ها و شیرینی‌هایی که در کشوی میز تهیه کننده جا خوش کرده بودند جواب این سوال تا حدودی روشن می‌شد.

نمی دانست چرا اما انگار دوربین جذاب ترین وسیله ای بود که تا به حال اختراع شده. نمی‌توانست چشم از آن بردارد. درحالی که به شکل عجیبی به دوربین زل زده بود به سمت بچه های قد و نیم قدی قدم برداشت که با هزار امید و آرزو وارد مسابقه شده بودند. لبخندش و چهره‌اش که فاصله ای مویرگی با دوربین داشت بینندگان خردسال را که هیچ، فیلمبردار را هم دچار شب ادراری دائمی میکرد.

از کوچکترین‌شان که تا قبل از دیدن آندریای خوفناک زندگی شاد و زیبایی را می گذراند شروع کرد.
- سلام کوچولو! اسمت چیه؟!

بچه که در همان نگاه اول قالب تهی کرده بود با لرزشی شدید روی زمین افتاد. پدر و مادرش با جیغ و داد به سمت‌ش دویدند و درهمین هنگام کرمی غول آسا با پیچ و تاب عجیبی زنجیره ملت بیکار را پاره کرده و به سمت آندریایی که هنوز با لبخندِ مجانین به دوربین خیره شده بود حمله کرد.
در ابتدا آندریا هم نفهمید قضیه از چه قرار است و خب در ادامه هم نفهمید. فهم وی پشت مخچه‌اش سنگر گرفته بود.

تا از آشوبی که در مخ پیدا بود در امان باشد. اما کرم کیسه ای از برای منهدم سازی کل صحنه فیلمبرداری کاملا مصمم بود و ناگهان تصمیم به رونمایی از محتویات شکم‌ش گرفت و از میان کرم کیسه ای عظیم الجثه مردی بیرون جهید. وی فردی بود میانسال با کله ای بی بهره از مو و شکمی برآمده که صورتش به علت کبودی ها مشخص نبود اما همه توانایی شناخت‌ش را داشتند، غیر از آندریا. مجری سابق محبوب ترین برنامه کل سینمای جادویی. با تمام قوا و به کمک ملت بیکار همیشه در صحنه به آندریایی که توانایی پلک زدن هم نداشت حمله ور شد. فیلمبردار با دیدن آشوب از مرلین خواسته دوربین را انداخت، جانش را برداشت و در رفت. ولی کسی حواسش نبود که دوربین پخش زنده است و هزاران جادوگر بیکار تر از این ملت بیکار که تا دخترک میخورد اورا میزدند وجود دارد که به صفحه تلوزیون چشم دوخته و با لذت مشغول تماشا هستند. در روز های آتی آندریا بعنوان سلبریتی نه چندان محبوب شناخته میشد ولی مهمتر از همه گابریل بود. ماموریتی که گابریل به او سپرده بود فقط سرگرم کردن چند بچه بود ولی حال او موفق به سرگرم کردن یک عالم انسان بیکار شده بود.



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۸
#58

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
فیل گریفیندور
vs
فیل اسلیترین


سوژه: مشاوره


خورشید مثل هر روز دیگه ای طلوع کرده بود و داشت نورش رو میکوبوند توی چشم و چال ملت که بیدارشون کنه. البته اینکه خروس ها هم متحدش بودن و سعی میکردن با صدای نخراشیده شون پروسه بیدار کردن دانش آموزا و اساتید هاگوارتز رو سرعت ببخشن، بی تاثیر نبود.

فنریر داشت خیلی آروم چشماش رو باز میکرد تا از خواب بیدار بشه که یکهو صدای شترق خرد شدن پنجره باعث شد چشماشو با حداکثر سرعت باز کنه. و بعد هم با حالت اسلوموشن دراماتیکی شاهد این باشه که یک عدد دانش آموز از داخل پنجره پرت میشه تو صورتش. فنریر که دماغش توسط لب های دانش آموز پرتاب شده، مورد بوسه قرار گرفته بود، دانش آموز رو از خودش فاصله داد، و بعد گفت:
- صبحانه رو از پنجره میفرستن جدیدا؟ چقدر ناز و مهربون.

دانش آموز که به خاطر پرتاب شدن بیهوش و توی چشم و چالش هم پر از شیشه شده بود، با ورود این حرف فنریر به داخل گوشش و بعد پردازش شدن توسط مغزش، به هوش اومد، دوتا پا داشت، دوتا پای قطع شده هم از زیر تخت فنریر برداشت و از همون پنجره ای که وارد شده بود خودش رو پرت کرد بیرون.

- ای بابا چه ناراحت... هی گفتم شکار رو بدون میل خودش نفرستید پیش من.

فنریر از توی تختش بلند شد، صداهایی که از شکمش در میومد، به سمت سرسرای بزرگ و خوردن صبحانه راهنماییش میکردن. در نتیجه از اتاق خوابش خارج شد، رفت توی راهرو و همونطور که داشت میرفت، دید یک عدد جغد با نامه ای که به پاش وصله داره به سمتش میاد.
فنریر تنها کاری که کرد این بود که دهنش رو باز کرد.
چشمای جغد باز شد، سعی کرد تغییر جهت بده. ولی خیلی دیر بود و فنریر دهنش رو بست.
فقط یک پای جغد از دهنش بیرون مونده بود، فنریر نامه رو از پای جغد باز کرد. هورت کشید و جغد رو قورت داد.

نامه رو باز کرد و در همون حال که پرهای جغد رو از لای دندون هاش در میاورد، شروع کرد به خوندن.

نقل قول:
سلام.

ظهرت بخیر، سریعا بیا دفتر مدیریت! بید کتک زن رم کرده تا الان دو تا دانش آموز رو فرستاده رو هوا. بیا که یه اقدام قاطع و درست باید انجام بدیم!

پ.ن: جغد رو نخور. صبحانه ت نیست. تو دفتر مدیریت برات چای و نون پنیر داریم!


- دوتا دانش آموز... هوم... آمارشون قدیمیه. سومیش اومد تو اتاق من از پنجره. چای و نون پنیر هم که دسرمه. ولی خب اوکی. صرفه جویی شد در وقت. بریم دفتر مدیریت.

و فنریر به سرعت به سمت دفتر مدیریت رفت. ناودان کله اژدری فقط با دیدن سرعت فنریر خوف کرد. نتونست صبر کنه برای رمز یا هرچی، در نتیجه از سر راه کنار پرید تا فنریر وارد دفتر مدیریت بشه.

فنریر رفت توی دفتر و با دیدن قیافه های جدی و خشک سو و لینی، روی صندلی خودش نشست و با لحنی که سعی میکرد جدی باشه، سریع گفت:
- نامه به دستم رسید. جغد منتها... هوم... یکم مشکل پیدا کرد. فرستادمش سنت مانگو. آمارتون هم قدیمیه. دانش آموز سوم از پنجره اومد تو اتاق من. اولش فکر کردم صبحانه س البته. فرستادمش خونه شون. مهم نیست زیاد... و چیکار کنیم؟
- خب... به نظر من و سو یه نفر باید با بید کتک زن صحبت کنه، مشاوره بده بهش. و به نظرمون هیچکس بهتر از تو نمیتونه اینکارو بکنه.
- البته که هیچکس بهتر از من نمی... چی شد؟
- عالی شد! پس منتظر گزارش موفقیتت میمونیم!

سو و لینی به سرعت از محل دور شدن و فنریر چند ثانیه روی صندلیش نشست. به چای و نون پنیر که روی میز جلوش بود نگاه کرد، خوردشون. و بعد از جاش بلند شد تا بره به سمت محوطه قلعه و جایی که بید کتک زن کاشته شده.

فنریر رفت جلوی بید کتک زن و توی یه فاصله ایمن ازش وایساد.
بید کتک زن هم اول بهش نگاه کرد، و بعد شاخه هاشو دراز کرد به سمتش که بزنه لهش کنه. ولی خب نمیتونست برسه بهش. البته که یکم ناراحت شد. عادت نداشت کسی بدونه فاصله ایمن باهاش چقدره.

فنریر صداشو صاف کرد، نشست روی چمن ها و گفت:
- سلام. چطوری؟ صبح و ظهرت بخیر.

بید کتک زن که دید فعلا نمیتونه فنریر رو چک و لگدی کنه، با حالت عصبی ای شاخه هاشو تکون داد.

- من فقط یه سوال ازت دارم. یه سوال خیلی کوچیک!

بید کتک زن که به شدت باهوش و زرنگ بود، به کنجکاویش فشار اومد. درست مثل گره زیرش که فشار میدادن و آرومش میکردن تا از تونلش برن شیون آوارگان.
در نتیجه همین کنجکاوی، بیدِ عصبانی شاخه هاش رو به شکل علامت سوال در آورد.

- چرا؟ مشکلت چیه؟ از چی ناراحتی؟ چی اذیتت میکنه؟ همه ش یه سواله ها. به شکلای متفاوت بیان کردم فقط.

بید کتک زن اگه میتونست، پوکرفیس میشد. ولی نتونست. چون خانم نویسنده انقدر فکرش سرگرم تغییر گرایش و رنگ پوست ملت بود که یادش رفته بود یه بید توی حیاط هاگوارتز هست که احساس داره و شاید دوست داره صورت داشته باشه و بخنده، گریه کنه، ناراحت شه، حرف بزنه حتی.

در نتیجه همین موضوع، بید از ریشه هاش برای اولین بار توی تاریخ استفاده کرد، یکی از ریشه های عصبانیشو از زیر خاک کشید بیرون، پای فنریر رو گرفت، با یک نشونه گیری سه امتیازی پرتش کرد به سمت جنگل ممنوع و درست همونجایی که آمبریج یه بار توسط سانتورها خفت شده بود.

فنریر افتاد روی یکی از سانتورها. سانتور هم که گویا بین سانتورها شاه ماهی آواز و بهترین خواننده شون بود، یه شیهه تحریر دار کشید و پخش زمین شد. و همین کافی بود که ده تا نیزه و تیر و کمون به سمت فنریر نشونه گیری بشه.

- دوستان یه اشتباهی شده. ببینید من مدیر هاگوارتزم خودم. این بید کتک زن یکم ناراحت شده، و خب... پرتم کرد. اشتباه شده کاملا. قصد نداشتم اصلا بیام اینجا یعنی.

سانتورها البته گوششون به این حرف ها بدهکار نبود. فنریر رو طناب پیچ کردنش، بردنش پیش گراوپ.
گراوپ هم به همون سبکی که یه بار آمبریج رو گرفته بود، فنریر رو گرفت. موهاش رو بافت، بعدش تبدیلش کرد به یه موشک و دوباره شوتش کرد به سمت بید کتک زن.

بید کتک زن که دید فنریر دوباره اومده، پوکرفیس شد. خواست دوباره فنریر رو پرت کنه، که فنریر اینبار سریع ازش فاصله گرفت. حتی بیشتر از فاصله ایمن عادی.
- ببین، من خیلی دوست دارم دوست باشیم با هم. من حتی حاضرم ماچت کنم، ولی اگه بخوای همینطور بزنی ملت رو، مجبور میشیم بکنیمت، به جات یه درخت کاجی، چیزی بکاریم.

بید کتک زن رنجید. اگه میتونست زبون درازی میکرد به سمت فنریر، ولی نتونست. در نتیجه شاخه هاشو با حالت توهین آمیز و فحش داری که توسط نویسنده و راوی از رول حذف میشه، تکون داد.

فنریر نشست. اینبار خیالش راحت بود که واقعا جاش امنه. در نتیجه شروع کرد به صحبت کردن.
- ببین، این دندون رو میبینی؟

و بعد دهانش رو تا آخرین درجه باز کرد، و یکی از دندون های زرد و تیزش رو نشون داد.

بید کتک زن هم شاخه هاش رو به نشونه تایید تکون داد.

- دیگه بی ادب و عصبانی نباش.

بید کتک زن یه بار دیگه سعی کرد پوکرفیس بشه، ولی نتونست، پس چندتا فحش داد به خانم نویسنده. البته فحش هارو توی دلش داد، دهن نداشت، ولی دل داشت. بید کتک زن دل دار خووب حتی!

فنریر که دید بید هنوز عصبانیه و میخواد کتک بزنه، لبخندی زد و به روش های دیگه مشاوره فکر کرد.
اصولا ذهن فنریر مثل یه گردباد، یا حتی گرد آب توام با زلزله س. بدون نظم، پر از آشفتگی، حتی سگ با صاحابش میتونست گم بشه تو ذهن فنریر!
فنریر لبخندی زد.
- ببین... خیلیا این راهی که تو الان داری میری رو رفتن. من خودم یکیشون. انقدر سعی کردم همه رو بخورم و بکشم. اصن نمیدونی که. هنوز مزه گوشتشون زیر زبونمه. خام خام هم میخوردمشون. آخرش چی شد؟ میدونی چی شد؟ بگم؟ بگم؟

بید کتک زن میدید که همونطور که فنریر "بگم؟ بگم؟" میکنه، آفتاب هم میره پایین و ماه کم کم میاد بالا. ماه کامل، گرد، درخشان، با موجودات فضایی ای که روش دارن فوتبال بازی میکنن و ماه میخورن. بهرحال ماهه، زمین نیست که بخوان بخورن زمین! ماه میخورن!

بید کتک زن سعی کرد با شاخه هاش به ماه اشاره کنه. در واقع اشاره هم کرد. ولی فنریر از مبحث "بگم؟ بگم؟" رد شده بود و داشت راجع به علل فروپاشی شوروی و شورش بیدهای کتک زن صحبت میکرد که توسط مشنگ ها شکست خورده بودن. و اصلا هم حواسش به ماه نبود.

ولی ماه حواسش به فنریر بود. در واقع انقدر حواسش جمع بود که به صورت اختصاصی از نور خودش برای فنریر به عنوان هدیه فرستاد. فنریر هم خیلی دوست داشت هدیه رو باز نکرده پس بفرسته، ولی نتونست. در نتیجه همین نتونستن، زیر تارهای صوتیش درد گرفت و ادامه صحبت ها و نصیحتاش با زوزه ای غیر انسانی قطع شد.

کم کم فنریر شروع کرد به تغییر شکل دادن. لباس هاش پاره شدن، هیکلش بزرگ و پشمالو شد، ناخناش بلند شدن...
و بعد رو به ماه زوزه کشید.
بید کتک زن توی چشمای گرگینه نگاه کرد، و متوجه شد که گرگینه هنوز حواسش جمعه و قصد نداره به بهونه اینکه نمیتونه حرف بزنه بیخیال حل کردن مشکل و مشاوره و نصیحت بشه!

و فنریر هم با تمام سرعت دوید به سمت ریشه های بید کتک زن. بید کتک زن یه لحظه خوف کرد.فکر کرد فنریر میخواد از ریشه درش بیاره، سعی کرد با شاخه هاش فنریر رو دور کنه، ولی نتونست و فنریر وارد ریشه هاش شد...

فنریر زیر ریشه های بید کتک زن، آروم و بی صدا به سمت گره مخصوص فشار دادن و ریلکس کردن موقتی درخت رفت... و اونجا با چیز ترسناکی رو به رو شد.
یک عدد فورد آنجلای آبی و قدیمی، با شیشه های شکسته و صندلی های از جا در رفته، داشت اون نقطه گره دار رو قلقلک میداد.
فنریر کلی ناراحت شد. حتی همون موقع تو حالت گرگینه ایش هم داشت انواع روش ها و متدهای آروم کردن بید کتک زن رو مرور میکرد... و در تمام مدت فورد آنجلای آبی آرتور ویزلی داشت گره ریشه بید رو قلقلک میداد و باعث وحشی تر شدن بید میشد.

فنریر که شام و ناهار نخورده بود، کلی هم وقتش تلف شده بود، آروم رفت به سمت فورد آنجلا... فورد آنجلا انقدر سرگرم قلقلک دادن بید با لاستیک هاش بود که حضور گرگینه رو حس نکرد... و البته همین به نفع فنریری بود که شیرجه زد، و دهنش رو به اندازه ماشین باز کرد...

شاید فکر کنید که فورد آنجلا در لحظه آخر قراره جا خالی بده، فرار کنه تا دفعه بعد که پسر برگزیده و دوستش از قطار هاگوارتز جا موندن، برسونتشون. ولی متاسفانه اینجا فیلم هالیوودی نیست که قهرمان داستان در لحظه آخر فرار کنه... و فنریر هم فورد آنجلا رو بلعید.
البته بعدش دچار یه مقدار گلو درد شد، که خب به خاطر باز و بسته شدن درهای ماشین بود. ولی خب تحمل کرد، و کم کم ماشین رو به معده ش فرستاد تا اسید معده ش به خدمت ماشین برسه.

البته فورد آنجلا زرنگ تر از این حرف ها بود که تسلیم بشه، چندتا از چراغ هاش رو انداخت توی اسید معده فنریر و خودش به هر سختی ای که بود، از طریق دماغ فنریر فرار کرد...

فنریر غافلگیر شد و عصبانی. در نتیجه از بین ریشه های بید کتک زن خارج شد. به فورد آنجلایی که به محتویات بینیش آغشته شده بود، نگاه کرد و بعد به بید که آروم شده بود و برگاش از این حرکت ریخته بود نگاه کرد، بعدشم بید کتک زن رو از جاش در آورد و زد زیر بغلش. بید کتک زن شاخه هاش از این حرکت فنریر ریخت و به اذن رولینگ که تمایلات و رنگ پوست همه در دست اوست، به سخن در اومد:
- چرا واقعا بعد از یه عمر پر عزت باید اینطوری شم؟ چی شد که اینطوری شد؟


ولی فنریر جواب نداد. گرگینه س بهرحال. نمیتونه حرف بزنه. در نتیجه رفت توی هاگوارتز...
درهارو هم پشت سرش بست...
و چند ثانیه بعد، صدای جیغ های دانش آموزایی که یک عدد گرگینه که بید کتک زن رو زده زیر بغلش و سعی داره وسط سرسرای بزرگ بکارتش، آسمون رو شکافت. به نظر میرسید فنریر اصلا علاقه نداره که بید کتک زن دوباره بی اعصاب بازی در بیاره که مجبور شه بره بهش مشاوره بده!




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۸
#57

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
قلعه هستم ... جان‌پناهی برای فیل.


- این وضعیت دیگه غیرقابل تحمله!
- باید بندازیمش بیرون و دیگه هیچ‌وقت اجازه ندیم بیاد تو!
- حیف که پنجه‌ها و دندونام مناسب جویدن گیاه نیست وگرنه ...

- چیل آوت دوستان! چیل آوت! نیازی به این همه خشونت نیست ... می‌شینیم دو تا پیک می‌ریزیم و دو کلوم رودررو حرف می‌زنیم، حل می‌شه!

هوریس این جمله را بارها به کار برده بود. عینا. مثلا هر بار چیزی خشم تیم مدیریت هاگوارتز را برانگیخته بود، همین جمله را تحویلشان می‌داد. از وقتی که یکی از دانش‌آموزان با طلسمی تمام تابلوهای مدرسه را عریان کرده بود و قصد داشتند اخراجش کنند بگیر تا وقتی که وزارتخانه اعلام کرده بود «هاگوارتز در طرح کنارگذر اتوبان آیت‌المرلین هاشمی هنگلتونی به آزادراه لندن-شمال قرار گرفته و باید تخریب شود.»

واقعا هم حل می‌شد ...البته به زعم خودش! مثلا وقتی دانش‌آموز خاطی ادعا کرد «اونا فقط نقاشین! » هوریس از استدلال طلایی «اگه نقاشی مادر خودتم بود همینو می‌گفتی پسرم؟ » استفاده کرد و او خطای خود را پذیرفت. یا وقتی نماینده وزارتخانه اعلام کرد «مدرسه باید خراب بشه. » هوریس از استدلال طلایی «اگه مدرسه‌ی مادر خودتم بود همینو می‌گفتی پسرم؟ » استفاده کرد و مسئول پاسخ داد «مدرسش که هیچ ... خود مادرمم اگه وسط طرح بود خرابش می‌کردم! »

- مطمئنی می‌خوای باهاش رودررو حرف بزنی؟

تصویر کوچک شده


- سلام به همه فالورای عزیزم. به لایو دایی هوری خوش اومدین. امروز می‌خوام با یه بید کتک‌زن که توسط اطرافیانش درک نمی‌شه صحبت کنم ... لطفا همه با قلباشون انرژی بفرستن ... امیدوارم با انرژیای شما عزیزای دل مشکل این بید مهربان حل شه! دادا بید؟ می‌شه دو دقیقه مشت ول ندی تا من بیام جلو؛ بشینیم آروم با هم صحبت کنیم؟ با سکوت و خشونت به خرج دادن که چیزی درست نمی‌شه.

-

- اگه مادر خودتم بود همینو می‌گفتی دادا؟

بید درخت ریشه داریست. زیر بته که به عمل نیامده! غیرت و این چیزها سرش می‌شود. این را که شنید زبان باز کرد ...

- جرات داری یک بار دیگه اسم مادر منو بیار!

- باشه. اما این رفتارت درست نیست. هر کی از این جا رد می‌شه رو سیاه و کبود می‌کنی! اگه مادر خودتم از این‌جا ...

- تو مثل این که زبون نمی‌فهمیا! گفتم اسم مادر منو نیار!

بید رو به زمین کرد و ادامه داد:

-ول کن! ده ول کن ریشه‌هامو تا برم بهش حالی کنم!

بید علاوه بر خاستگاه اصیل، تحت تاثیر تهاجم فرهنگی و روشن‌فکرها نیز قرار نگرفته بود. مثلا هیچگاه نتوانسته بود به سینما برود و فیلم‌های اصغر فرهادی را ببیند و احساس کند که غیرت و ناموس پرستی موضوعی منسوخ و جهان سومی است و در جهان اول اگر کسی یک سیلی به شما زد باید آن طرف صورتتان را جلو بیاورید تا سیلی دوم را بخورید.

- فالورهای عزیز ... همون طور که دیدین از لاک دفاعی خارج شد و مجبور شد واکنش نشون بده. حالا می‌شه باهاش دیالوگ کرد. خوب بید! من دیگه اون حرفو نمی‌زنم. اما تو هم باید باهام صحبت کنی تا مجبور نشم ... بگو ببینم ... اممممم ...

هوریس فقط تا همین‌جایش را بلد بود!

- خوب ببینم شما عزیزای دل برام چی نوشتید. Alone_Boy666 نوشته من از بچگی دوست داشتم پیامم رو تو لایو بلند بخونن! خوندم. Number5 نوشته سلام هوریس لطفا از خاطرات خیلی قدیمی بگو که برای ما خیلی قدیمی‌ها تجدید خاطره بشه. MamaneTommyKoochooloo نوشته که خشونت نشانه‌ی کمبود ویتامین ب12 هست که در میوه‌جات به وفور یافت می‌شه. میوه می‌خوری دادا؟

- بچه خودمو بخورم؟

- OnlyGodCanJudgeMe نوشته عکسای لو رفته از ویکتور کرام و سلستینا واربک رو گذاشتم استوری زود بیاید ببینید. Sorting_hat1377 نوشته من موارد زیادی رو می‌شناسم که مشکل خودکم‌بینی، ترس از پذیرفته نشدن، حقارت و تمایل به جلب توجهشون رو با وانمود کردن این که قدمت زیادی دارن پنهان می‌کنن و هیچ خشونتی ازشون بروز پیدا نمی‌کنه. ممنون هت عزیز. راست می‌گه دادا بید! به نظرم چپ و راست بگو «یادش به خیر!»، «این جا چقدر عوض شده!» «زمان ما این‌طوری بود که ...»

- می‌دونی منو چند ساله این‌جا کاشتن؟

- HandSomeGuyWhoKnowsEverything69 نوشته که همه‌ی مشکلات همه‌ی افراد ریشه در علایق خاص سرکوب شده در دوران کودکیشون داره. ZiggyHot نوشته این که نظریه‌ی من بود! نفر قبلی جواب داده که خوب من راه حل هم دارم! براش آستین بالا بزنید که بتونه علایق خاصشو تخلیه کنه. ZiggyHot لفت ده لایو!

- من جزو گیاهان دوجنسی هستم!

- خوب اینو از اول بگو ... DrRainbow نوشته برای عمل جراحی تضمینی دایرکت بدید. فیلم مشتری‌های راضی رو گذاشتم توی پیج.

- نادون این برای ما گیاها طبیعیه! گیاه دوجنسی گیاهیه که خودش به خودش گرده می‌افشانه و میوه می‌ده!

- ProfSamiei_OfficialBeMowla_NamoosanOriginal_HazratAbbasiAsli_KhodeKhodesh نوشته دوستان طبق آخرین تحقیقات من، گرمی بخورید. لطفا رسانه کنید. TheYoung1 نوشته بهش القاء کن خیلی باحاله و ازش بخواه قاه قاه بخنده. هی بید! با من تکرار کن ... ما خیلی باحالیم!

- خــیـــلــــــی!

- خوب آدرنالیش رفت بالا... شدیدتر مشت می‌زنه. Number5 نوشته وای لایو هوری! چقدر این‌جا عوض شده! عزیزم من اولین باره لایو می‌ذارم ... منظورت از 5 دقیقه پیشه که کامنت گذاشته بودی؟ AliToofani_farzande_MohammdaliToofani گفته نوکریَم دایی هوری ... نوکریَم دادا بید ... برو سمت ورزش. چرا که نه؟

- الان به نظرت دارم چی کار می‌کنم؟

- ورزش. Ahmade گفته خداوکیلی کلاله داریا! XXhuffleXX نوشته لطفا دیگه مشت نزن وگرنه اکانتم رو می‌بندم. Morf420 نوشته بیا یه ژوینت بزن اگه بازم مشت زدی بگو من بد. ArthurWeasley328 نوشته رون پدرسگ اون‌جا چه غلطی می‌کنی؟ کی بهت اجازه داد سوییچو برداری؟ عه ... تصوِر کجا رفت؟ پیوندها دیگه چیه؟

درست در همین لحظه بود که ناگهان اینستاگرام شد و آقای ویزلی ندید فوردآنجلیای آبی رنگش صاف خورد وسط درخت! بید نیز ماشین را برداشت و با تمام قدرت به سمت مخالف پرتاب کرد. اکنون هوریس مانده بود و ذهن متروکش.

- این چه کاری بود که کردی دادا؟ اگه مادر خودتم تو ماشین بود ...

نادیده گرفتن تذکرهای بید تاوان سنگینی برای هوریس داشت ... ریشه‌های بید تحت تاثیر برخورد ماشین شل شده بود و اکنون می‌توانست به سوی هوریس بیاید.

- هوی! چی کار می‌کنی! ولم کن! ... آی ... مادرتو قلمه زدم!

و این فحاشی‌ها آخرین اقدامات درمانی هوریس برای بید بود.


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۴ ۲۳:۱۸:۵۵

ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۸
#56

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۳۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
اسب هافلپاف vs اسب ریونکلا

سوژه: مسابقه‌ی محله


- خب، داوطلب!

مرگخواران همگی دور میزی چوبی نشسته و به بلاتریکس خیره شده بودند.

- گفتم کی داوطلب می‌شه؟ نمی‌شه که برنامه بدون مجری بمونه! ناسلامتی ارباب مسابقه‌ی مَرگزگات‌تلنت رو راه انداختن که از همین بچگی، اونایی که استعداد مرگخواری دارن رو شناسایی کنن؛ اونوقت هیچ کدوم از مرگخواراش مسئولیت مجری‌گری رو به عهده نمی‌گیره!
- ببخشید بلا، گفتی چه بلایی سر مجری قبلی اومده؟
- نگفتم.
- خب می‌شه الان بگی؟
- استعفا داد.
- این امکان نداره، اون کارشو خیلی دوست داشت!

بلاتریکس چنان نگاه خشمگینی به مرگخوار سمج انداخت که او را ذوب و از صفحه‌ی روزگار محو کرد.
- شاید به یه نوع جنون ناشی از کار با بچه‌های سرکِش و پررو دچار شده و فرار کرده باشه. شایدم چون من کارشو دوست نداشتم، با آوادا زده باشمش. به هر حال، مگه فرقی می‌کنه چجوری از دستش دادیم؟ مهم اینه که الان مجری جدید نیاز داریم.

مرگخواران باتوجه به سرنوشت مجری قبل، بیش از پیش سعی کردند از زیر وظیفه مجری‌گری شانه خالی کنند.
- می‌دونی بلا، بچه‌ها یه جورایی...چندشن! اونم وقتی زیاد باشن! هیچ می‌دونی تعداد زیادی بچه چقدر می‌تونه چندش باشه؟ هیچ می‌دونی وقتی دور و برت راه می‌رن چقدر وحشتناکن؟ می‌دونی وقتی...

بلاتریکس نگاهی ناامیدانه به رکسان انداخت.
- خیلی خب، خیلی خب! گابریل، تو مجری می‌شی!
- نه نه بلا، بچه‌ها خیلی کثیفن! همیشه تیکه‌های شیرینی و شکلات به صورتشون چسبیده، لباساشون نامرتب و نامتقارنه و موهاشون به هم ریخته‌س! اگه من مجری بشم، تا قبل از این که با وایتکس از تک به تکشون پذیرایی نکنم، بهشون اجازه ورود نمی‌دم!
- اونجوری که همه‌ی شرکت‌کننده‌ها رو فراری می‌دی! رودولف، تو می‌شی.

چشمان رودولف با برق خاصی درخشید.
- آره درسته. من مجری می‌شم! شرط می‌بندم ساحره‌های باکمالات از همین بچگی دارای کمالات هستن. دختربچه‌های باکمالات چقدر می‌تونن دلنشین باشن...

بلاتریکس آهی آمیخته به خشم و ناامیدی کشید.
- نه عزیزم، نظرم عوض شد. تو مجری نمی‌شی. خب، پس هر چی سریع‌تر یکی باید داوطلب بشه. زود فکر کنین و یکیو معرفی کنین.

درست در همان لحظه، صدای خروپفی از گوشه‌ی میز، توجه همه را به سدریکی که بالشش را روی میز گذاشته و در خواب عمیقی به سر می‌برد، جلب کرد.

اگلانتاین با هیجان به سدریک و سپس به بقیه نگاهی انداخت و با گوشه‌ی پیپش به او ضربه‌ای زد.
- سدریک...بیدار شو...بیدار شو سدریک!
- ها...چیه...آره آره موافقم، منم هستم، کاملا موافقم!

بلاتریکس نگاهی آمیخته به لبخندی ملیح تحویل سدریک داد.
- خیلی خب، پس کارِت از فردا شروع می‌شه.
- کار؟ کدوم کار؟

******


سدریک درحالی که به میکروفونِ در دستش نگاه می‌کرد و سعی داشت از طرز کارش سر در بیاورد، خود را بخاطر خوابِ بی موقعش لعنت می‌کرد. هنوز هم خوابش می‌آمد و به زحمت چشمانش را باز نگه داشته بود، اما با توجه به تجربیات اخیرش، ترجیح می‌داد به هیچ وجه نخوابد. روز قبل، همین خواب باعث شده بود بدون این که بداند با چی طرف است، موافقتش را اعلام کند.

به هرحال، اتفاقی بود که افتاده بود و دیگر کاری از دستش بر نمی‌آمد. بنابراین نفس عمیقی کشید و سعی کرد فراموش کند که اصلا مجری‌گری بلد نیست. درست در همان هنگام، کسی او را صدا کرد.
- داریم می‌ریم برای شروع و فیلم‌برداری. آماده‌ای سدریک؟
- مگه می‌تونم نباشم؟

سدریک درحالی که زیرلب غر می‌زد و همچنان با میکروفون درگیر بود، به طرف بقیه به راه افتاد و به اولین کسی که برخورد کرد، میکروفون را نشان داد.
- این چیه دیگه؟ فکر نمی‌کنم کاربردی داشته باشه، اشتباهی بهم دادنش.
- نه نه، این میکروفونه. کارشناس امور ماگلیِ برنامه بهمون معرفیش کرده. از چوبدستی بهتر صدا رو منعکس می‌کنه.

سپس میکروفون را از سدریک گرفت، روشنش کرد و طرز کار با آن را به سدریک یاد داد و بعد میکروفون را به او برگرداند.

سدریک، میکروفون بدست، درحالی که همچنان معتقد بود بدرد نمی‌خورد، به وسط صحنه و درست مقابل فیلمبرداران رفت. سپس همانطور که منتظر بود، ناگهان متوجه کمبود چیزی شد.
- ببخشید، پس داورا کجان؟
- داور؟ داور نداریم که!
- پس کی قراره بین شرکت‌کننده‌ها قضاوت کنه؟ کی قراره بگه کدوم بچه به مرحله بعد می‌ره و کدوم نمی‌ره؟
- اها...خودت! هم مجری هستی و هم داور!

سدریک مات و مبهوت به کسی که این حرف را زد، خیره شد. کسی به او نگفته بود که قرار است داور هم باشد! قطعا سر و کله زدن با بچه‌ها کار راحتی نبود.

سپس دوباره نفس عمیقی کشید و سعی کرد با اعتماد به نفس بنظر برسد. سپس با علامت کارگردان، میکروفون را همانطور که یاد گرفته بود، جلوی دهانش گرفت و شروع به حرف زدن کرد.
- سلام به همه‌ی بینندگان عزیز و محترمِ توی خونه. خیلی از شما ممنونیم که مسابقه‌ی جذاب و مهیج ما رو برای تماشا انتخاب کردین. خب، همونطور که می‌دونین، تا دقایقی دیگه شرکت‌کننده‌ها وارد می‌شن. پس من دیگه وقتو تلف نمی‌کنم و از فرشته‌های کوچولو، می‌خوام که یکی‌یکی روی صحنه بیان.

بلافاصله بعد از حرف سدریک، دری مقابلش باز شد. سدریک با لبخندی بر لب منتظر بچه‌های بامزه و ناز و گوگولی بود که در صفی منظم، درحالی که به آرامی آوازی ملایم را زیرلب زمزمه می‌کردند، وارد شوند.

اما تصور سدریک، بسیار دور از واقعیت و متفاوت با آنچه که داشت رخ می‌داد، بود. ابتدا صدای مبهمی که حاصل جیغ‌های ممتد چندین بچه بود، به گوش رسید و به دنبالش، سیلی از بچه‌های شر و شلوغ و کثیف، درحالی که یکدیگر را هل می‌دادند و برای ورود به صحنه از سر و کول هم بالا می‌رفتند، به طرفش هجوم آوردند.

سدریک برای لحظه‌ای بی حرکت سرجایش ماند و به بچه‌هایی که جیغ کشان اطرافش می‌دویدند، خیره شد. هر چه سریع‌تر باید کنترلشان می‌کرد.
- سلام بچه‌های خوب و نازنین. حالتون چطوره؟ ازتون می‌خوام همتون کنار هم صف...

اما هیچ کدام از بچه‌ها به حرفش گوش نمی‌دادند و همچنان به جیغ کشیدن و دویدن دور صحنه ادامه دادند. این‌بار سدریک صدایش را بلندتر کرد.
- بچه‌ها می‌شه لطفا ساکت بشین و صف...آخ...!

درست در همان لحظه، بچه‌ی کوچک چاقی که قدش تا کمر سدریک می‌رسید، با سر به شکمش برخورد کرده و او را چندین قدم به عقب هل داده بود.

بالاخره بعد از چندین تلاش ناکام دیگر، به این نتیجه رسید که بهتر است قید به صف کردن بچه‌ها را زده و همانطوری کارش را بکند. بنابراین رو به دوربین برگشت و حرفش را ادامه داد.
- خب بینندگان محترم، همونطور که دیدین شرکت‌کننده‌هامون اومدن و حالا می‌خوایم کارمونو شروع کنیم.

سپس خم شد و طی یک حرکت، دختربچه‌ی مو بوری را که داشت با سرعت از کنارش رد می‌شد، گرفت و نگه داشت.
- خیلی خب، اولین شرکت‌کننده‌ای که می‌خواد برنامه‌شو برامون اجرا کنه، ایشونن. اسمت چیه عزیزم؟

دختربچه به سدریک زل زد. سرش را به طرفی کج کرد و سپس کوتاه‌ترین پاسخ ممکن را داد.
- به تو چه.
- ...بله خب، به هرحال هر کسی ممکنه دوست نداشته باشه بقیه اسمشو بدونن. درک می‌کنم...حالا لطفا کارتو شروع کن.

دختر که حدودا چهار یا پنج سالش بود، جعبه‌ای مقوایی به ارتفاع نیم متر آورد و درست وسط صحنه گذاشت. بقیه بچه‌ها با دیدن دختربچه که می‌خواست اجرایش را شروع کند، خود به خود ساکت شده و کناری ایستادند.

دخترک با غرور بسیار، یک پایش را روی جعبه گذاشت و بعد بطور کامل روی آن ایستاد. همه‌ی افراد حاضر در آنجا، بخصوص سدریک منتظر اجرای خارق‌العاده‌ی دختر بودند که شایستگی‌اش برای ورود به گروه آموزش مرگخوارانِ کوچک را به نمایش بگذارد.

دخترک دست چپش را مشت کرد و بالا گرفت. آهنگ ابرقهرمانانه‌ای در فضا پخش شد و دختر چشمانش را بست...
و بصورت جفت‌پا از روی جعبه پایین پرید.

سدریک همچنان با لبخند به او زل زده بود، بلکه ادامه‌ی اجرایش را ببیند؛ اما پس از دقایقی متوجه شد که کارش تمام شده است.
- همین؟ اجرات همین بود؟ چطور فکر کردی می‌تونی با پریدن از ارتفاع نیم متری مرگخوار بشی؟

اما این عکس‌العملی نبود که دخترک دلش می‌خواست ببیند. بنابراین بغض کرده، دهانش را تا حد امکان باز و با نهایت توانش، شروع به جیغ کشیدن و گریه کرد.

- نه نه...ببخشید. منظورم این بود که...کارت فوق‌العاده بود! پریدن از همچین ارتفاعی واقعا شاهکاره و هر کسی نمی‌تونه همچین کاری بکنه. تو صددرصد وارد گروه آموزش شده و در آینده مرگخوار موفقی می‌شی!

دختربچه لبخند عظیمی زد و به طرف مقابل سدریک رفت و ایستاد. شرکت‌کننده‌ی بعدی، پسربچه‌ی خپل و کوتاهی بود که در حالی که بند شنلش را روی گردنش سفت‌تر می‌کرد، آمد و وسط صحنه ایستاد.

سپس نگاهی به سدریک انداخت و دست راستش را روی مچ دست چپش گذاشت.
- امروز می‌خوام از بهترین و هنرمندانه‌ترین نشانِ مرگخواران که از این به بعد جایگزین علامت شوم می‌شه و خودم طراحیش کردم، رونمایی کنم!

بلافاصله بعد از این حرف، آستین دست چپش را طی حرکتی بسیار سریع، بالا زد و از تعداد زیادی خطوط صاف و منحنیِ در هم پیچیده که شکلی شبیه به کلاف کاموا را تشکیل داده بودند، رونمایی کرد و بعد با غرور، رو به دوربین زل زد.

سدریک با توجه به تجربه‌ای که از اجرای قبل بدست آورده بود، به این نتیجه رسیده بود که نباید احساسات واقعیش را بروز دهد.
- وای! این شکلِ یه...یه...مهم نیست شکلِ چیه! مهم اینه که عالیه و مجوز ورودت به گروه آموزش مرگخواران رو با این طرح خفنش بهت تقدیم می‌کنه!

سپس درحالی که برای پسر و این طراحی زیبایش دست می‌زد، به شرکت‌کننده‌ی بعدی اشاره کرد که جلو بیاید و کارش را بکند.

کاری که شرکت‌کننده‌ی بعدی کرد، این بود که درست رو به دوربینِ وسط ایستاده و لبخند ملیح و ملایمی زد. سپس دهانش را به اندازه ده سانت باز کرده و تا حدی که حنجره‌اش اجازه می‌داد، با صدای گوش‌خراشی جیغ کشیده بود.

که البته این اجرا نیز پس از تعریف و تمجیدهای فراوان سدریک که می‌گفت استعداد جیغ کشیدن بسیار بدرد مرگخواران و اهدافشان می‌خورد، راهی گروه آموزشی شده بود.

به همین ترتیب، تمامی اجراها که یکی از یکی بدردنخورتر و خالی از هرگونه استعدادی بودند، توسط سدریک تایید شده و برای آموزش فنون مرگخواری به باشگاه آموزش فرستاده شدند.

پس از به اتمام رسیدن برنامه، سدریک درحالی که با خودش می‌اندیشید چندان کار سختی نبوده و تنها کاری که باید می‌کرده این بوده که با همه‌ی اجراها موافقت کند، متوجه شد که مدت زیادی‌ست که نخوابیده و این امری بسیار غیرعادی محسوب می‌شد.

بنابراین، گوشه‌ای خلوت پیدا کرد و بالشش را روی زمین گذاشت و همانجا به خواب عمیقی فرو رفت. و خب طبیعی بود که متوجه بلاتریکس عصبانی که پاورچین پاورچین به او نزدیک می‌شد، نشود.
- فکر کرده مرگخواری مسخره‌بازیه که همینجوری اون اجراهای مزخرفو تایید می‌کنه! مگه ارباب این مسابقه رو همینجوری الکی ساختن که تو با اون بچه‌های بی‌استعداد و بدردنخور خرابش کنی؟

سپس نور سبز رنگی از نوک چوبدستی بلای خشمگین بیرون آمد و مستقیم به طرف سدریک رفت.

******


- خب، داوطلب؟
- مگه سدریک مجری نبود؟ باز داوطلب برای چی؟
- نه دیگه نیست. از این یکیم خوشم نیومد. داوطلب؟

مرگخواران آهی از سر درماندگی کشیدند و به گوشه‌ی میز، در پی یافتن صدای خروپفی نگاه کردند؛ بلکه سدریک آنجا باشد تا دوباره بتوانند او را جلو بیندازند. و خب، منطقی بود که هیچ سدریکی آنجا دیده نمی‌شد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۸
#55

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
سالّام

گریف - اسلی
سوژه: مشاوره

بید کتک‌زنه واقعاً خیلی پرخاش می‌کنه. سران هاگوارتز از شما می‌خوان که بهش مشاوره بدید و روان پرتشویشش رو آرامش ببخشید. ببخشید.

هافل - ریون
سوژه: مسابقه‌ی محله

به نوبه‌ی خودم تبریک می‌گم. به آرزوتون رسیدید. شما مجری یک برنامه‌ی مهیج مسابقه‌ای کودک و نوجوان شدید.


پنشنبه و جمعه و شنبه از آن توست.


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۲ ۳:۱۸:۱۳

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۸
#54

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۳۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
اسب هافلپاف(سدریک دیگوری) به اسب ریونکلا(آندریا کگورت)


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۸
#53

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
فیل گریفیندور (فنریر گری بک) به فیل اسلیترین (رابستن لسترنج) حمله میکنه.




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۸
#52

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
آی.
برنده‌ی این دوره، مروپ و گابریل هستش.
حرکت کنید، حرکت، حرکت.


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ سه شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۸
#51

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
رخمون vs وزیرشون

- بیا اینور بازار! لباسای ترسناک ویژه شب هالووین! بیا اینور بازار!
- میگم آبجی، اینقد این لباسا ترسناکن که با چوب نگهشون داشتی؟ مطمئنی چیز دیگه ایشون نیست؟ مثلا کثیف یا بوگندو نیستن؟

رکسان سعی کرد برای اینکه اعتماد مشتری رو جلب کنه، لباس رو توی دستش بگیره. همچنان که لباس به دستش نزدیکتر میشد، تپش قلبش هم بیشتر میشد... تا اینکه کاملا با دستش برخورد کرد.
- آره... مطمئنم... میبینی؟ اصلا هم کثیف نیست...

مشتری به رکسان نگاه کرد که رفته بود روی ویبره. انگار لباس واقعا ترسناک بود.
- هالووین که یه سال دیگه ست، ولی میتونم رفیقامو باهاش بترسونم. میشه ببینم؟

رکسان با کمال میل، لباس رو توی بغل مشتری انداخت و برای اینکه اعتماد مشتری رو از دست نده و زودتر از شر لباس خلاص شه، جایی قایم نشد و فقط چند قدم عقب رفت.
- اینکه سفیده... مطمئنی دوستام از سفید بودنش میترسن؟
-

مشتری لباس رو برانداز کرد.
- این که قلب روشه. چرا یه نفر باید از این بترسه؟
- خب چی مثلا میتونه از قلب ترسناکتر باشه؟ تازه بافتشو نگاه کن؛ با کاموای پرز دار ساخته شده، میفهمی؟ کاموای پرز دار!

مشتری کم کم داشت به سلامت روانی فروشنده شک میکرد. راهشو کشید بره، که دست قوی و محکمی اونو به عقب کشید. البته بیشتر جثه مشتری نحیف بود که دست رکسان در مقابلش، قوی و محکم بنظر میرسید.
- اگه اینو ازم بخری، دو تا از این لباس خوشگلا هم بهت اشانتیون میدما.

مشتری به "لباس خوشگلا" نگاه کرد؛ و به معنای واقعی خوف کرد! لباسهای سیاهی که اسکلت های ترسناکی روشون به چشم میخورد. چشمای مشتری برق زد.
- همینا رو میخوام. :droll:
- این سفیده رو چی؟
- اونم اشانتیون بده.
- میشه صد گالیون.

* * *

- قربون نوه گلم برم که ذاتا فروشنده ست. :kiss:
- حالا چقد کاسب شدیم امروز؟

کاسب شدیم؟!
کمی به رکسان برخورد، ولی با این حال دستاشو توی جیبش برد و پنجاه گالیون روی میز گذاشت.

- آرتور، پنجاه گالیون! تا حالا پنجاه گالیون از نزدیک دیده بودی؟
- اینهمه زحمت کشیدیم لباس فروختیم، پنجاه گالیون حقمون بود دیگه.

زحمت کشیدیم؟!
یه کم بیشتر به رکسان برخورد. اما جرئت نمیکرد چیزی بگه تا مبادا خونواده ش از شراکتش با مرگخوارا سر در بیارن. وقتی دید کسی حواسش بهش نیست، آروم از در بیرون رفت.

چند دقیقه بعد - مقر مرگخوارا

- همین؟ همش پنجاه گالیون؟ نتیجه این همه زحمت یه گروه، فقط پنجاه گالیون بود؟

نتیجه زحمت یه گروه؟ اصلا نمیفهمید چرا اخیرا کسی برای زحماتش ارزشی قائل نیست. اوایل که شروع به فروش لباسای دست ساز مالی و مروپ کرد، همه معتقد بودن که اون "ذاتا فروشنده ست" و "گروه بهش مدیونه"، ولی الان هر کسی نتیجه زحمات رکسان رو، نتیجه زحمات خودش میدونست. کسی نمیدونست اون چه حالی داره وقتی یه درشکه رو پر میکنه از لباسهای ترسناکی که با کامواهای ترسناک ساخته شدن؛ کسی نمیدونست چه ترسی رو تحمل میکنه تا از شر اون لباسا خلاص شه!...

- خب رکسان مامان، برو بخواب که صبح کلی کار داری. کلی لباس مامانی گذاشتم پشت درشکه.

رکسان زیر لب غرولندی کرد و رفت توی رختخواب، اما نتونست بخوابه. با خودش فکر میکرد که چه کارهایی میتونه انجام بده تا قدرشو بیشتر بدونن، تا اینکه نزدیکای صبح به نتیجه رسید.

* * *

-... و در آخر، من دیگه نمیخوام چیزی بفروشم!

جماعت مرگخوار به رکسان خیره شدن. این اقدام، حتی برای مرگخوارای گریفندوری هم خیلی شجاعانه به حساب میومد، چه برسه به رکسان که به ترسو بودن معروف بود.
مرگخوارا به بلاتریکس نگاه کردن که با خونسردی تمام، به رکسان نگاه میکرد که سخنرانیش تموم شده بود.

- حرفات تموم شد؟
-
- گفتی نمیخوای دیگه لباس بفروشی، آره؟

رکسان به بلاتریکس نگاه کرد که چوبدستی رو به طور تهدید آمیزی توی دستش نگه داشته بود و یه "اگه نفروشی، خودت میدونی" خاصی توی چشماش بود.

- چیز... نه... این یه رسم خالیاست دیگه، خالی بندی در ملا عام.
- آفرین، حالا برو. رودولف، تو هم دیگه میتونی چشماتو باز کنی.

چند دقیقه بعد

- بیا اینور بازار! لباسای ترسناک ویژه شب هالووین! بیا اینور بازار!
- میگم آبجی، اینقد این لباسا ترسناکن که با چوب نگهشون داشتی؟


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.