تابستان بود و همه ی دانش اموزان هاگوارتز به خانه هایشان برگشته بودند. آن سال اسلیترین قهرمان هاگوارتز شده بود و اکثرا از این پیش آمد ناراحت بودند! اما در محفل، همه خوشحال بودند چرا که سریوس به آنها گفته بود:
_ در تابستان، همه ی شما در محفل زندگی خواهید کرد! برای همه ی شما جا هست!
در این میان، اعضای الف دال، کمی ناراحت بودند چرا که همه ی آنها عضو محفل نبودند و بنابراین در تابستان در کنار هم نبودند تا باز هم کارهای سری انجام دهند. هنگام خداحافظی، همه سعی میکردند خود را خوشحال نشان دهند، اما ناراحتی در چشمان آنها موج میزد.
** در محفل ققنوس**
_ خب، نوبت تو هست آنیتا، چه جور اتاقی می خوای؟؟!
آنیتا به فکر فرو رفت. سریوس بزرگترین و اشرفی ترین اتاق را به پروفسور دامبلدور داده بودواتاقی پر از وسایل عجیب و غریب را به فرد و جرج داده بود. آنیتا نیز اتاقی در خور شخصیت و مسئولیتش را می خواست. به این فکر کرد که چون باید کارهای الف دال را برنامه ریزی کند، کسی نباید از کارهای او مطلع شود، در نتیجه بعد از لحظه ای درنگ گفت:
_ آم، سریوس عزیز... اشکالی نداره من یه اتاقی داشته باشم که هیچ قاب عکس نداشته باشه؟!
سریوس تعجب کرد و به دامبلدور نگاه کرد. دامبلدور هم که راجع به همین موضوع فکر میکرد گفت:
_ برای چی آنیتا؟!
آنیتا به تته پته افتاد و گفت:
_ آه... خب... خوشم نمی یاد دائم سنگینی نگاه چندین نفر رو روی خودم تحمل کنم. همین!
سریوس آهی کشید و گفت:
_ خیله خب.... تنها اتاقی که هیچ عکسی نداره، اتاق ریگولوس هست! اشکالی نداره؟!
آنیتا اخمی کرد و گفت: فکر نمی کنم مشکلی داشته باشه، از نظر شما که عیبی نداره؟!!
*****
غیییییژژژژ....
صدای باز شدن در اتاق ریگولوس بلک، چنان وحشتناک بود که آنیتا را ترساند و برای لحظه ای او را به این فکر انداخت که نکند آنجا اتاق ارواح است! در وهله ی اول، روشن بودن اتاق نظر آنیتا را جلب کرد. اتاق پر از پنجره هایی بود که پرده هایی توری داشتند که در نتیجه ی گذر زمان مندرس شده بودند. میز و صندلی ای اشرافی و دکوری پر از وسایل قیمتی و عتثقه، نقش ماری که گردن شیری را گرفته بود و بر روی دیوار حکاکی شده بود، تختی پرده دار به رنگ سبز و چند صندلی راحتی و البته کتابخانه ای بزرگ و انباشته از کتابهای کهنه، تنها وسایلی بودند که در اتاق ریگولوس خودنمایی میکرد. آنیتا لبانش را غنچه کرد و در حالی که چوبش را تکان می داد، زمزمه کرد:
_ کلانیوسیوس!
ناگهان پرتویی آب رنگ از نوک چوبدستی او خارج شد و طی چند ثانیه، اتاق چنان تمیز شده بود که میشد پارکت چوبی رنگ و دیوارهای به رنگ زیتونی را دید. آنیتا لبخندی به لب آورد و چمدانش را باز کرد و وسایل داخل آنرا با سلیقه ی بسیار در گوشه و کنار اتاق نهاد. و سپس خود را بر روی تخت انداخت و نفسی راحت کشید. به بدنش پیچ و تابی داد و به بالای سرش خیره شد. بر روی سقف تخت، شی ای طلایی رنگ دید. بسیار کنجکاو شد و دستش را بلند کرد و تا آن را بردارد. یک ستاره ی پنج پر کوچک در دستش آمد. ستاره ای کوچک و صلایی که مزین به نگینهای سبز بود. با تعجب به آن خیره شد. بعد از مدتی که احساس کرد چیزی از آن نمی فهمد، از روی تخت بلند شد و به طرف کتابخانه رفت. تصمیم گرفت آخرین و دورتین قفسه را انتخاب کند. کتابخانه بسیار بزرگ بود. بعد از حدود پنج دقیقه به انتهای کتابخانه رسید و شروع به نگاه کردن کتابهای آخرین قفسه شد. کتابها اکثرا با نام های "جادوی سیاه" یا " جادوگران سیاه" بودند. چیزی آنیتا را بر آن داشت تا آخرین و بالا ترین کتاب را بردارد. نردبان را برداشت و با بالای آن رفت. آخرین کتاب... آخرین کتاب... و بلاخره به آخرین کتاب رسید. کتاب نام نداشت. آنرا بیرون کشید و از نردبان پایین آمد و از کتابخانه بیرون آمد. اینبار بر روی صندلی اشرافی پشت میز نشست. خواست کتاب را باز کند که دید نمی شود و انگار صفحات کتاب به هم چسبیده بودند. دوباره تلاش کرد، اما بازهم نتوانست. کتاب را برگرداند و چیز جالبی را دید. یک حفره به شکل ستاره ی پنج پر بر پشت جلد کتاب حک شده بود. آنیتا ستاره ای را که در جیبش بود را برداشت و با احتیاط آنرا در حفره گذاشت. ناگهان احساس کرد هوا تاریک شده است و در فضا معلق است و بعد از چند لحظه، بر روی زمین فرد آمد. هوا کاملا تاریک بود. آنیتا بسیار ترسیده بود. خواست چوبش را بردارد که دید چوبش را جا گذاشته است. با ناامیدی به کتاب نگاه کرد و دید که بر روی جلد کتاب، این کلمات با خطوطی طلایی و پر نور نوشته شده است:
" فقط به جلو برو و از هیچ چیز هم نترس! هیچ اتفاقی نمی افتد"
او چاره ای نداشت و با ناامیدی راه را پیش گرفت. گویی نیرویی جادویی او را راهنمایی میکرد و طوری بود که نمی ترسید که نکند الان به زمین بخورد. بعد از حدود پنج دقیقه به جسمی سخت برخورد و جیغی کوتاه کشید. به کتاب که باز می درخشید نگاهی کرد و دید که رویش نوشته شده است:
" نترس! فقط یک در است! بازش کن!"
آنیتا با احتیاط در را لمس کرد و دستگیره را یافت. در را فشار داد، اما باز نشد. دوباره امتحان کرد اما بازهم نشد. نا امیدانه به کتاب چشم دوخت و دید که بر رویش نوشته شده است:
" فکر کردی می توانی به راحتی در را باز کنی؟! کلمه ی رمز را بگو!"
آنیتا که قطره اشکی بر روی گونه اش نشسته بود، گفت:
_ آخه من از کجا بدونم که کلمه ی رمز چیه؟!
و با ناراحتی بر زمین نشست و سعی کرد که تفکراتش را متمرکز کند. و بعد از لحظه ای درنگ، گویی نیرویی او را وادار به این کار کرده بود، بلند شد و گفت:
_ این در لعنتی رو باز کن!
و منتظر ماند...
غیژژژ....غیژِژژ...
در باز شده بود! کتاب باز هم درخشید و اینبار نوشت:
_ آفرین!... حتما یه خون اصیل توی رگهات هست، وگرنه جادو نمیتونست اسم رمز رو بهت بگه. برو داخل"
آنیتا در را باز کرد و قدم به داخل گذاشت. نور شدیدی به چشمانش خورد و او را وادار کرد تا چشمانش را ببندد. بعد از چند لحظه توانست چشمهایش را باز کند و با دیدن منزل بزرگی که در آن بود، بسیار تعجب کرد. خانه ای اشرافی و پر از وسایل قیمیتی. چنان هم مرتب و تمیز بود که گویی کسیدر آن زندگی میکند. آنیتا به داخل رفت و با تعجب به اطرافش نگاه کرد. هنوز غرق در تماشای خانه بود که صدای مرد جوانی او را به خود آورد:
_ بلاخره یکی وارد اینجا شد! دلم پوسیده بود!
آنیتا از جا جست و جیغی کوتاه کشید. صدا دوباره گفت:
_ جیغ نکش! اصلا خوشم نمی یاد!
آنیتا گلدانی را از روی میز برداشت و با چشمانی از حدقه در آمده به راه پله ها که صدا از آنجا می آمد، چشم دوخت. فریاد زد:
_ تو کی هستی؟!.... بیا خودت رو بهم نشون بده... زود باش!
صدا کم کم داشت نزدیک میشد:
_ حدس میزدم یه دختر باشی! ولی چقدر هم شجاعی! اگه سریوس بود، از ترس سکته کرده بود!
و تنها چند ثانیه ی بعد، آنیتا توانست روح ریگولوس بلک را ببیند که داشت با او سخن می گفت:
_ خب!... من رو شناختی؟! من ریگولوس بلک هستم!...من فقط با ایجاد یه طلسم روی خودم، یه کاری کردم که روحم بیاد اینجا! و خب البته از اینجا نمی تونه خارج بشه!... اسم تو چیه؟!
زبان آنیتا بند آمده بود. نمی دانست باید چه بگوید. گلدان را پایین گذاشت و گفت:
_ من آنیتا هستم... آنیتا دامبلدور!
چشمان ریگولوس گشاد شد و گفت:
_ آه؟!... تو دختر پروفسور دامبلدور خودمونی؟!
آنیتا با تکان دادن سر، حرف او را تایید کرد. ریگولوس خندید و گفت:
_ میدونستم این دامبلدور بچه داره!... یعنی باید میداشت!... خوبه که تو اینجا رو پیدا کردی، اصلا خوش نداشتم یه مرگخوار اینجا رو پیدا کنه!... راستی، به نظرم خیلی باهوشی که تونستی کتاب و ستاره رو پیدا کنی! آفرین!
آنیتا که کم کم داشت به آن وضعیت عادت میکرد با تردید پرسید:
_ اینجا... اینجا کجاست؟!
ریگولوس خنده ای کرد و گفت:
_ اینجا؟!... خونه ی سیزده پورتلند هست!... اینجا نامرییه و فقط اگه کسی رمز رو بدونه میتونه وارد اینجا بشه! بهتر از رازدار داشتنه!... اینکه یه مدت سیاه باشی و بچه ی دلخواه خانواده، این مزیت ها رو هم داره دیگه!
هنوز هم شور و شوق جوانی در صحبتهای ریگولوس بود. آنیتا دلش به حال او سوخت که به آن زودی مرده بوده. خواست چند سوال دیگر بکند که فکری به خاطرش رسید:" میتوانست اعضای الف دال را در اینجا جمع کند و با هم بر روی پروژه های محفل به صورت جداگانه کار کنند! این عالی بود!"
***********************************************
خب. معذرت می خوام اگه یه کم بد شد و یه کم هم طولانی! به خوبی خودتون ببخشید دیگه!
در اینجا اعضای الف دال و اعضای محفل، پست می زنند.
هیچکس از اعضای محفل نباید بفهمند که الف دال در کارهاشون دخالت می کنند.
نحوه ی اینکه چجوری اعضا به خانه ی 13 پورتلند دعوت میشن باید قشنگ باشه.
سعی کنید ژانگولری ننویسید.
و ارتش دامبلدور این رو در نظر بگیرید که باید بهترین پستهاتون رو بزنید تا جلوی محفلی ها کم نیاریم!
این نکته رو در نظر داشته باشید که الف دال، گاهی موجب خرابکاری میشه و گاهی موجب جلو بردن کارها.
اعضای الف دال، فقط می تونید در این تاپیک فعالیت کنید!
پست هاتون هم کوتاه و قشنگ باشه!
نقد شده در تاپیک همانند یک سفید اصیل بنویسید.