سوژه ی جدید !خانه شماره ۱۲ گریمولد – شب یلدا ! صدای "ترق – ترق و هخــخ تـــف" با نظم مشخص و زمان بندی شده به ترتیب از میان دندان ها و گلوی اعضای محفل ققنوس در پذیرایی ساکت و نیمه روشن خانه طنین می انداخت. همگی رو یک مبل خاک گرفته و چرم جریده (
) ، به شیوه تلمبار ، افتاده بودند و تخمه می شکاندند. روی میز چوبی مقابل شان جیمز چارزانو نشسته و یویوی صورتش اش را به سبک چفیه دور گردن پیچیده بود و در میان دستانش فال مرلین خودنمایی می کرد.
جیمز: «جیـــــــــــغ ! سر و صدا نکنید ! نوبت عمو سیریوسه !
»
صدای پارس کردن شاد سگی از درون گلدان بزرگ به گوش رسید. کله ی سگ از میان خاک گلدان نمایان بود و باقی بدنش به سبک سنگسار در گلدان بود. جیمز لب به خواندن شعر مرلین کرد اما پیش از آنکه تعبیر و مفهوم آنرا بخواند، شیشه بخار گرفته پذیرایی خرد شد و هدویگ با بدنی خون آلود و پر از تکه شیشه به داخل افتاد. جیمز خم شد و پاکت نامه را از میان پاهای جغد باباش جدا کرد، نامه اش را بیرون آورد...
[spoiler=فلش بک - یک ساعت پیش - کوچه دیاگون]
«بدو بدو ...عکسای مجاز...عکسای غیر مجاز...پوسترای سیا سیفید....رنگی...پوسترای غیر مجاز...عکس حمام مالفدا... عکس رقص بهنوش و فورتسکیو... ! بیا که تموم شدهااا !
»
پیر مرد ریش سفیدی ریش خود را در یقه ی پولیورش مخفی نموده بود، عینک دودی روش چشمانش خودنمایی می کرد و پالتوی بلند و سیاه رنگی نیز به تن داشت. زیر آشی از برف و باران، در اوج تاریکی، به دیوار مغازه ی الیواندر تکیه داده بود و کیسه ای از عکس های متحرک و رنگارنگ بدست داشت. در همین حین صدای قفل شدن درب مغازه الیواندر به گوش رسید و الیواندر با تنی لرزان در حالیکه از کنار پیر مرد رد می شد، برای لحظاتی به کیسه در دست پیر مرد خیر ماند و با آه و افسوس تندی گفت:
«نیاز نبود نصفه شبی عینک دودی بزنی. آه...آلبوس ! یارانه چه بلایی که به سر ما نیاورده !
»
با ناپدید شدن گام ها و پیکر لاغر الیواندر روی سنگفرش های خیس و لیز کوچه دیاگون، چند صدای فریاد و رگباری از اخگرهای سرخ "شر شر" باران را درید. اخگرها پیش از آنکه آلبوس دامبلدور تغییر قیافه داده به خودش بیاید و چوبدستی بکشد به صورتش اصابت کرده بود و او را در میان ترکیبی از بارون، لجن، کهنه بچه، برف و ... ،نقش بر زمین کرده بود. چند جادوگر شنل پوش از ستاد آسلام و عمامه دار از جمله برادر حمید و پروفسور کوییرل در حالیکه کله دامبلدور را با چوبدستی هدف گرفته بودند، بر بالینش ظاهر شدند.
[/spoiler]
وزارت سحر و جادو – دفتر مرکزی آسلام - شب یلدا «اینجا رو انگشت بزن پدر جان !
»
آلبوس دامبلدور با چهره ای شکسته و شرمسار مقابل میز چوبی دفتر کوچکی ایستاده بود که تماما به دیوارش پوسترهای عمامه، تابلوهای عمامه، عمامه خشک شده و عمامه های زنده وصل کرده بودند. پشت سرش آرتور و مالی شنل سرخی را به تنش می کردند و خودش اثر انگشتی را روی کاغذی پدیدار نمود. برادر حمید با شادمانی کیسه ی عکس های مبتذل را درون کشوی میزش قرار داد و جیمز و سگ همراهش (سیریوس) را با اشاره دستش فرا خواند. سگ زوزه کنان سند منگوله دار خانه شماره ۱۲ گریمولد را از میان دهانش به همراه انبوهی از تف به روی میز انداخت، مقابل دامبلدور پارس خشمگینی کرد و از دفتر خارج شد.
شب کریسمس – لندن – خیابان وست مینستر «کریسمس مبارک ! مبارک ! کریسمس مبارک ! هی شوما ! خانوم خوشگله ! آرزو نداری؟! من بابانوئلم ! شما چی آقا ؟! »
آلبوس دامبلدور این بار لباس و کلاه قرمز بابانوئل را به تن و سر داشت و از ریش طبیعی اش استفاده می نمود. زنگوله در دستش را به صدا در می آورد و در میان انبوه جمعیت ماگل ها در خیابان برفی و یخ بسته گام بر می داشت. پسرکی به مقابلش رسید و دامبلدور از حرکت باز ایستاد. هر دو به هم خیره شدند. پیش از آنکه دامبلدور زنگوله بزند و حرفی از دهنش خارج شود، پسرک ریش درازش را کشید و در رفت.
« به ارواح خاک بابام ریش طبیعیه ! اینقدر نکشید ملت !
»
چند قدم جلوتر دخترکی دست مادرش را که کنار مغازه ی اسباب بازی فروشی بود رها کرد و در آغوش دامبلدور پرید. چند سکه تک پوندی در دست دامبلدور گذاشت و با صدایی کودکانه گفت:
« بابا نوئل ! آرزوی منو بر آورده کن. من آرزو می کنم که بابامو از جنگ افغانستان برگردونی.
»
دامبلدور که در ذهنش سعی می کرد واژه افغانستان را معنی کند الکی سری تکان داد و قبول کرد و سکه های را از میان انگشتانش یواشکی به داخل جیب لباس قرمزش هدایت کرد. هنوز چند گام دیگر بر نداشته بود که در مقابلش چهره ای آشنا را دید.
مورفین: «رد کن بیاد چیزو!
»
دامبلدور: «مگه نمی بینی بدون در آمد و فی سبیل المرلین دارم کار می کنم... من تو کار چیز شما نیستم !
»
مورفین: «میدی بیاد یا داد بزنم چی توی ریشت جاسازی کردی پیر مرد؟ »
دامبلدور با وحشت به مقابل صورت مورفین آمد، دست درون ریش خود کرد و انواع بسته های رنگارنگ حاوی قرص، پودر و سوزن را درون حلق مورفین می ریخت اما پیش از اتمام کارش از یه طرف صدای قفل شدن زنجیری روی مچ دستش به گوش رسید و از طرف دیگر هم چند اخگر به صورتش اصابت کرد.
مورفین: «نه نه ! به من دست نزنید. من بیمارم. باید درمان بشم. توزیع کننده این ریش درازه !
»
یک ماه بعد – دادگاه شماره ۱۰ – وزارت سحر و جادوهمگی در سوله سه در چهاری به عنوان دادگاه ایستاده بودند و منتظر بودند تا قاضی حکم را بخواند:
« بدینوسیله اعلام می کنم که هیئت منصفه آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور را به علت سابقه فروش تصاویر جادویی مبتذل، اخذ رشوه در قبال آرزوی ماگل ها و توزیع مواد چیز گناهکار می داند اما به جهت کهنسالی، به جای آزکابان، برای باقی عمر، ایشان را به بستری شدن در آسایشگاه سالمندان محکوم می کنیم. »در میان اوج گریه اعضای محفل ققنوس در دادگاه، چند نفر زیر دستان دامبلدور را می گرفتند و تا او را عازم آسایشگاه سالمندان در هاگزمید کنند. پیش از آنکه اعضای محفل او را در آغوش بگیرند، از مقابل چشمانشان غیب شدند و در آسایشگاه نیمه روشن هاگزمید پدیدار شدند. صدای بسته شدن زنجیزهای متحرک به پاها و دستان دامبلدور در راهروی آغشته به مواد غد عفونی آسایشگاه طنین می انداخت. هل دادن پرستارانی که به پیکر نحیفش فشار می آوردند و او را به جلو می راندند تا به سمت اتاقش برود، همانند افتادنش در چاه آب به نظر می آمد.
ذهن آلبوس دامبلدور: «یارانه به تورم انداختین. فقر انداختین. شهرت و آبروم رو بردین. خرابم کردین. باشه. بدون چوبدستی هم می تونم نقشه فرار بکشم از خونه سالمندان ! این روزام میگذره. من تازه اول جوونیمه. پس چی.
»
ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۱۰ ۱۸:۴۳:۱۶