دامبلدور:
-پس می خوان حمله کنند...
-آره...
-تو اینو از کجا فهمیدی؟
-وقتی داشتم میامدم پام به یک چیزی گیر کرد و با مخ رفتم تو زمین...
تدی تمام داستان را تعریف کرد.بعد دامبلدور گفت:
-خب جیمز،برو به همه ی محفلی هایی که الان تو طبقات بالا خوابیدن بگو که آماده ی جنگ باشند...
جیمز گفت:
-باشه!
جیمز رفت.
دامبلدور که خستگی از چشمانش معلوم بود گفت:
-تدی!تو هم برو به بقیه ی محفلی ها که توی خونه ی ما نیستند بگو...بگو که آماده باشند.
دامبلدور خمیازه ی بلندی کشید و گفت:
-منم می رم ببینم قضیه از چه قراره!
دامبلدور در را باز کرد و به داخل تاریکی قدم گذاشت...
در همان نزدیکی ها! لرد که مرگخوارانش جلویش ایستاده بودند،زیر لب حرف می زد:
-دیوونه...همه چیزو لو داد!نباید می گذاشتم نگهبانی بده!
بلا تریکس گفت:
-آخه مگه چی شده قربان...خب چرا حمله نمی کنیم؟
-
مگه نمی بینی همه چیز لو رفته؟بدبخت شدیم رفت.امروز نمیتونیم حمله کنیم...آره باید فردا حمله کنیم...آره درسته!
ولی...ولی من برای امروز نقشه کشیده بودم.اَه...این خیلی بده!
ملت:
بلا در گوش رودولف گفت:
-ببین به چند تا مو هم رحم نمی کنه.نا سلامتی کلی پول داده بودیم تا براش مو بکاریم...
صبح روز بعد!تمام محفلی ها در انتظار موگخوار ها نشستند ولی یک نفر هم پیدا نشد.
دامبلدور گفت:
-جیمز!تو دروغ گفتی؟پس کجان؟
-نمی دونم!
محفلی ها به سختی بیدار مانده بودن و الان داشتند از هوش می رفتند
دامبلدور گفت:
-من میرم لالا...نه چیزه...یعنی میرم بخوابم خیلی خسته ام.
دامبلدور رفت.
خانه ی ریدل ها!لرد گفت:
-فردا دوباره باید آفتاب نزده حمله کنیم.این دفعه نباید بفهمند.
مرگخوار ها:
-فردا دیگه آخرین روزی است که محفلی ها نفس می کشند،چون ما اونارو از بین می بریم...
مرگخوار ها:
-و باید حق دامبلدور را کف دستش بگذاریم...
مرگخوار ها(این بار با خستگی):
-و همچنین باید...باید...باید نابودشون کنیم!
بسیاری از مرگ خوار ها:
-
حرف کم آورد تکراری گفت.
لرد که گویی انی پیش آمد را پیش بینی کرده بود گفت:
-ساکت!
دیگه نبینم کسی به من بخنده...خب حالا برید خوب استراحت کنید...فردا روز جنگه!
مرگخوار ها رفتند تا بخوابند.
فردا صبح!...
8 امتیاز