امروز واقعا خیلی درمانده شده بودم.اول از همه جلسه محفل ققنوس بود که باید در آن شرکت میکردم.بعد از آن به سراغ گلخانههایم در هاگوارتز رفتم تا برای ترم جدید آمادهشان کنم و اکنون خسته و کوفته پس از آنکه در میدان لرنس ظاهر شده بودم به سوی خانه گام برمیداشتم.در افکار خود غوطهور بودم.پس از طلاق گرفتن از نیکلاس به نزد پدر و مادر پیرم برگشته بودم.پدر و مادری که با دل و جان من را بزرگ کرده بودند و خودشان به تنهایی ارزش دنیا را بیان میکردند.به ابتدای کوچه خانهمان رسیده بودم.ناگهان یادم آمد که باید برای مینروا نامه بنویسم و از او در مورد کارها و برنامههای ترم آینده هاگوارتز کمک بخواهم.تقریبا به خانه ام سیده بودم که با صحنه عجیبی مواجه شدم.تمامی چراغهای خانه خاموش بود..تاریکی توانسته بود بر اندک روشنایی خانه ما فائق شود.دوان دوان به سوی خانه گام برداشتم.امکان نداشت که پدر و مادرم با آن حال و با بیماری مهلکشان از خانه بیرون روند همانطور که از دو سال پیش نیز نیامده بودند.هیچ اثری از برخورد و درگیری نیز دیده نمیشد.از پرچین خانه عبور کردم و به دم در ورودی رسیدم.در فرسوده گویی تا ابد قفل بود.ناامیدانه آنها را فریاد زدم ولی جوابی از آن سوی در نشنیدم.چوبدستی کوتاه خود را درآوردم و به سمت قفل در گرفتم.با گفتن ورد آلوهومورا در با صدای تلقی باز شد.هنگامی که وارد شدم نامهای با پاکت پوستی زرد که بر روی زمین افتاده بود توجهم را به خود جلب کرد.خیلی عجیب بود من صبح تمامی نامهها را خودم تحویل گرفته بودم.معمولا دیگر هیچ جغدی نامهای را پس از ظهر به خانه ما نمی آورد.درز نامه را باز کردم.آرم وزارتخانه در بالای نامه نشان میداد که این نامه رسمی است ولی اینجا چرا؟
نه…این امکان نداشت.پدر و مادر من هیچ جرمی را مرتکب نشده بودند که به خاطر آن به آزکابان فرستاده شوند.آنها در دو سال گذشته حتی از خانه خارج نشده بودند چه برسد به اینکه قصد انجام فعالیتی را بر علیه وزارتخانه را داشته باشند.به سرعت از خانه خارج شدم و به سوی پرچین رفتم تا در آنسوی آن بتوانم خود را غیب کرده و در آستانه در وزارتخانه ظاهر شوم.بعد از تجربه حس غریب غیب شدن که هنوز پس از این همه سال نتوانسته بودم که به آن عادت کنم بوی آشنای کود را در اطرافم احساس کردم.هنگامی که چشمانم را گشودم در مقابل خود کیوسک تلفن قرمز رنگی به من خوشامد گفت.تا زمانی که به زیرزمین وزاتخانه وارد شدم و چوبدستی خود را تحویل نگهبان وزارتخانه دادم هیچ چیزی را در اطرافم درک نکردم.با عجله از وی مکان ریاست ویزنگاموت را پرسیدم.خیلی جالب بود برای اولین بار در طول تاریخ وزاتخانه ریاست ویزنگاموت بر عهده خود وزیر بود.با شتاب به سوی اتاق اسکریم جیور شتافتم.پس از آنکه محترمانه به در کوبیدم او را در اتاق تنها یافتم در حالی که در جلوی آتش شومینه خود ایستاده بود و گویی قصد رفتن داشت.دیگر پس از مرگ دامبلدور او را ندیده بودم.تمامی موهای یال مانند او سپید شده بود.پس از تعارفات معمولی و همیشگی که بین ما رد و بدل شد از او دلیل محکوم شدن والدینم را خواستم.او لبخندی زد و با طمأنینه گفت:
-آنها واقعا عالی عمل کردند.طوری که حتی فرزند آنها که عضوی از محفل ققنوس است(در اینجا مقداری در گفته خود وقف ایجاد نمود تا از گفتا ر خود نهایت لذت را ببرد.)نتوانسته متوجه همکاری وی با اسمشونبر شود.
-ولی من مدارکی دارم که میتواند به شما اثبات کند والدین من طی دو سال گذشته هرگز با کسی ارتباط نداشتند و علاوه بر آن به دلیل مریضی خود از خانه خارج نشدند.
-بسیار خب.من هم اکنون در حال رفتن به آزکابان بودم.مشتاقم که مدرک خود را در آنجا ارائه دهید.
-بسیار خب من هم آماده رفتن هستم.
سپس هردوی ما خود را به پودر پرواز سپردیم تا خود را به سردر آزکابان برسانیم.
زمانی که ظلمات اطراف آزکابان را دیدم بیاختیار بر خود لرزیدم و نگرانتر از اینکه والدین من در چه وضعی قرار دارند.ناگهان اسکریم جیور متوقف شد و من که نتوانستم خود را کنترل کنم تنه سختی به وی زدم.او در حالی که شانه خود را میمالید نگاه شماتت باری به من انداخت و گفت:
-بسیار خب من آماده هستم تا مدرک شما را مشاهده کنم.
-ولی اینجا؟بهتر نیست که به داخل ...
-من فکر نمیکنم.اگر مدرکی هست بهتر است اینجا به من ارائه دهید اگر هم که نه..
-چرا.لطفا چند لحظه صبر کنید.
سپس نمونه کوچکی از قدح اندیشه را که دامبلدور قبل از مرگش به استادانش هدیه داده بود را درآوردم و گفتم:
-این در اختیار شما.هر لحظه از دسال گذشته را مشاهده کنید و ببینید که والدین من کجا بودهاند.
او قدح را از دست من گرفت و به دقت خود قدح و مایعش را بررسی کرد تا متوجه شود آیا آن خاطرات تقلبی هستند یا خیر.مسافتی را از من دور شد و شروع به دیدن برخی از خاطرات کرد.من به تخته سنگی در ان نزدیکی تکیه دادم و با اطمینان منتظر معذرت خواهی وی و بازگشت والدینم شدم.
پس از مدتی او در حالیکه صورتش برافروخته شده بود و عرق از پیشانیاش سرازیر شده بود شروع به سخن گفتن کرد:
-من واقعا از شما و آقا و خانم اسپراوت عذر خواهی میکنم.این به دلیل دادن اطلاعات غلط توسط یکی از جاسوسان ما است.من واقعا..
-احتیاجی به معذرت خواهی نیست.فقط خواهش میکنم دستور دهید آنها را آزاد کنند تا بتوانم انها را هر چه سریعتر به خانه برسانم .همان طور که دیدید آنها بسیار مریض هستند.
او در حالی که قدح اندیشه را با یک دستش به من میداد و با دست دیگر عرق صورتش را به وسیله چوبدستی پاک میکرد گفت:
-بسیار خب.همین الان آزادشان میکنم.باز هم عذرخواهی میکنم.
و من در تاریکی وهمآور اطراف آزکابان منتظر والدینم ایستادم.چون هرگز دوست نداشتم که قدم به آن مکان شوم بگذارم...
ویرایش شده توسط پروفسور اسپروات در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۸ ۲۳:۴۰:۳۶