هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
#29

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸
از سوسک می ترسم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
دیدم یه نفر داره با سرعت تمام به طرف من میاد .
هر چه می گذشت بهتر قیافش رو تشخیص می دادم او را در جایی دیده بودم.
بله او گانن هارست(ایگور همانطور که می دانی من همان استیو لئوناردوم که اسم مستعارم جاگسن اونه . گانن هارست هم همون گانن هارست توی اشباحه) بود.
گانن:ارباب...
گفتم : چیه؟
گفت: همین الان گروهی از اشباح به ما حمله کردند.
به این صورت در آمدم:
آنی(خواهر دارن که زن من هم هست. بعد از اینکه با دارن ملاقات کرده بود تو مخش کردم که اون یه خواب بوده و به داریوس پسرمان هم گفتم که شبح واره ها خوبند نه اشباح و دوباره خون خودم را به اون منتقل کردم و این بار شبح واره کامل کرده بودمش) از تو خونمون صدایم زد:
استیو بیا غذا.
گفتم : باشه الان.
به گانن گفتم : بعد از غذا با داریوس میاییم بیرون تا با تو بریم به جنگ با اشباح.
گفت:باشه پس من منتظرت می مونم.
رفتم تو خانه.
به به عجب غذاهایی سر سفره بود.
شروع کردم به خوردن غذا.
گفتم : به به عجب نیمرویی درست کردی آنی.
آنی : الکی از هر انگشتم که هنر سرازیر نمیشه؟
گفتم:معلومه دیگه.فکر کردی باسه چی شوهرت شدم.
آنی : بقیه غذات رو بخور.
گفتم : الان یکی گفت که یه تجارت نون و آب دار اومده سراغم . اگه نذاری الان برم از دستم پریده ها.
آنی :
آنی : باشه برو.
گفتم : داریوس هم باید بیاد.
آنی گفت: نه اون مدرسه داره.
گفتم : نه باید بیاد ...
آخر آنی رو راضی کردم که داریوس هم با خودم ببرم.
داریوس گفت : بابا این اشباح حالا کجان؟
گفتم : الان می فهمیم.
تا داریوس گانن رو دید پرید بقل گانن و گفت : عمو گانن.
گانن:
گفتم : این کارها چیه داریوس؟
در همین لحظه داریوس از بقل گانن اومد پایین.
راه افتادیم و به سمت لندن راه افتادیم .
جنگ خیلی سختی بود ولی بالاخره با زیرکیها و نقشه هایم توانستیم آنها را شکست بدیم .
موقع برگشتن به نیویوریک گویل رو دیدم.
گویل : سلام جاگسن.
گفتم : سلام گویل .
گویل : اینها کین؟
گفتم : این پسرمه و با دست به داریوس اشاره کردم .
گفتم : این هم دوستمه و این بار به گانن.
گویل با داریوس و گانن دست داد و سپس گفت:الان کار و بار کارخانه خیلی خوبه . من یه چکش سازی زدم . تو هم یه کارخانه ای بزن.
به این حالت در آمدم:
بعد از یک ساعت:
گفتم : آهان بوق سازی می زنم.
تمامی ملت:
گفتم : گانن تو داریوس رو ببر خونه من بعد از زدن این بوق سازی میام.
گانن و داریوس به سمت نیویورک رفتند و من گویل به لندن رفتیم.
(فکر کنم که خودت هم در جریان کارخانه بوق سازی باشی یه مدت کار بوقم گرفت و سود زیاد کردم ولی بعد یه دسته جن و کفتر(جغد) ریختن و کارخانم رو داغون کردند پس به نیویورک برگشتم)
وقتی به دم خانه ام رسیدم دیدم یه چیزی روی در چسبانده شده.
روی ورق این چنین نوشته بود:
به خاطر احداث مکانهای ارزشی خانوادیتان دستگیر شدند.
امضا : بادراد ریشو
___________________________________
در وزارت خانه
گفتم : باید آزادشون کنین.
بادراد:نهههههههههههه.
گفتم : اونها بی گناه هستن من تاپیک کارخانه رو ارزشی زدم.
پس از یه عالمه گریه که نزدیک بود وزارت رو سیل ببره باداراد پی به قدرت من برد و داریوس و آنی را آزاد کرد.


من یه شبح و�


Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
#28

كورن اسميت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۷ شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۱۶ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷
از کوچه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 352
آفلاین
تق تق تق...تق تق تق...گومپ گومپ
کورن نگاه متفکرانه ای به در و سپس خونه میندازه.نفس عمیقی میکشه و با چهره ای درهم دوباره به سوی در میره.
تق تق تق...تق تق
کورن با ناامیدی به در تکیه میده و روی زمین میشینه.
او به ساعتش نگاهی میندازه و با دست به زمین میکوبه.
-اه همش تقصیر باباست...بهش گفتما...الان آبروم میره...فکرشو بکن دوستام بیان ببینن من اینجوری دم در نشستم دارم غصه میخورم...آخه کجا رفتن...نکنه...!!!
کورن عقب عقب میره و با سرعت به سمت در حرکت میکنه
-آقای اسمیت
گومپ...
کورن با دست صورتش رو که به نظر میرسید در اثر برخورد با در به شدت کبود شده بود میگیره
-من از طرف وزارت سحر و جادو مزاحم شما شدم میخواستم...
کورن که حسابی کفری شده بود فریاد میزنه
-به من ربطی نداره چی میخوای...حتما نتیجه کاریابی رو آوردی نه؟
-اهم...نه من میخواستم بهتون بگم که خانواده تون الان بازداشت شده اند و دادگاهشون فردا برگزار میشه اگه مایلید میتونید در این دادگاه شرکت کنید.
-چی؟بازداشت...منظورتو نمی فهمم!!!
کورن شروع کرد به خندیدن و باعث شد صورت مامور توی هم بره.
-ببینید آقا وظیفه ی من این بود که این خبر رو به شما بدم...اگر میدونستم اینجوری حقیر میشم یه جغد براتون میفرستادم...به هر حال بازم میگم اگه مایلید فردا ساعت 16 در دادگاه شماره ی 5 محاکمه خانواده تون انجام میشه...
ترق...
قبل از اینکه کورن بتونه حرفی بزنه مامور غیب میشه...
کورن دوباره به سمت در رفت و روی پله ها نشست و سعی کرد فکرشو روی موضوع متمرکز کنه
-یعنی چی؟داداگاه؟اونم بابا و مامان من؟آخه چرا؟بی دلیل که نمیشه !!!
کورن کم کم احساس کرد پلکاش قدرت مقاومت ندارن و به خواب رفت...
-----------------------------------
-آخخخخخخ...ولم کن جغد لعنتی چرا نوک میزنی؟!
کورن نگاهی به ساعتش انداخت...ساعت 5 عصر بود...کورن دادگاه رو از دست داده بود...
کورن دستشو به سمت پای جغد برد و نامه رو برداشت...
-مهر و موم وزارت خونه ست...حتما در مورد دادگاست...
کورن نامه رو باز کرد و شروع کرد به خوندن نامه
-جناب آقای کورن اسمیت خانواده ی شما به جرم جاسوسی بر ضد وزارت سحر و جادو امروز توسط دادگاه وزارت به زندانی شدن در زندان آزکابان محکوم شدند...
امضا براد استفینگ
کورن نامه رو با دستش مچاله کرد...دوباره نامه رو باز کرد و از اول خوند...
خشت...
کورن نامه رو پاره کرد و به سمتی انداخت...نفس عمیقی کشید...
ترق...
او وارد وزارت خانه شد و به سمت مامور حراست رفت...
-من میخوام با مسئول دادگاه های وزارت خونه صحبت کنم...
-شما؟ چه کارش دارین
-چه کارش دارم؟هه واقعا که...برای اینکه نشون بدید وزارت خونه داره فعالیت میکنه یه مشت آدمو بی گناه رو بیخود و بی جهت میندازید تو آزکابان...
مامور حراست به شدت برافروخته شد و دستش رو به سمت چوبدستیش برد...
-اوران صبر کن...آقا شما اینجا چه کار دارید؟!چرا سر و صدا میکنید؟
مامور حراست که با دیدن آن مرد حالت چاپلوسانه ای به خودش گرفته بود گفت:آقای سیرنرز من به ایشون گفتم...
سیرنرز:ایشون خودشون زبون دارن میتونن حرف بزنن اوران
کورن با بی تفاوتی نگاهی به در و دیوار وزارت خونه انداخت
-آقای محترم مثل اینکه اصلا حواستون نیست...من دارم با شما صحبت میکنم
-من صحبتی با شما ندارم من فقط با مسئول دادگاه ها صحبت میکنم
-مسئول دادگاه ها خود من هستم
کورن ناگهان از جاش پرید و با چهره ای که از شدت عصبانیت برافروخته شده بود به سمت سیرنرز حمله ور شد
استاردیوم...
کورن شدیدا با دیواری سخت و نامرئی برخورد کرد و به زمین افتاد...
-حرفت چیه؟این کارا برای چیه؟
کم کم اعضای وزارت خونه جمع شده بودند و عده ای مامور هم آماده بودند تا به کورن حمله کنند ولی با دستور سیرنرز متوقف شدند...
-خودتون دلیلشو بهتر میدونی...من بخاطر خانواده ام اومدم که بیخود و بی جهت به آزکابان فرستاده شدن
-آه آقای اسمیت پس شما پسرشون هستید؟
سیرنرز دستشو به سمت کورن دراز کرد...کورن دستشو کنار زد و خودش بلند شد
-آقای اسمیت حرفتون چیه؟ حتما خیلی مهم بوده که حاضر شدید اینقدر خودتونو کوچیک کنید
کورن نگاهی به صورت خودخواه سیرنرز انداخت...او با حقیرانه ترین حالتی که بلد بود تفی بر روی صورت سیرنرز انداخت...
سیرنرز چوبدستی شو دوباره به صورت کورن گرفت و منتظر عکس العمل دیگه ای از کورن بود
-دوباره میبینمتون آقای سیرنرز
کورن خواست دوباره تف کنه ولی قبل از اونکه کاری انجام بده سیرنرز طلسمی به سمتش فرستاد...
---------------------------------------------
آقای اسمیت بلند شید...
صدای هیاهوی جمعیت پیچیده بود...
-شما به دلیل توهین به یکی از مسئولان وزارت سحر و جادو به زندان ابد در آزکابان محکوم میشوید
کورن احساس کرد صدای مادرش در گوشش پیچیده
کورن...کورن نمیخوای بلند شی....
همه تصاویر سریعا از جلوی چشمان کورن دور شد
چهره دلسوز مادرش در جلوی چشمانش ظاهر شد...
-کورن پاشو چقدر میخوابی؟!
-ولی...دادگاه...الان من...
پدر کورن عینکشو از روی چشمش برداشت و برای تمیز کردنش با چوبدستی بهش ضربه زد
-همش یه سوء تفاهم ساده بود...به دلیل تشابه اسمی...دیروز اومدن و ما رو با خودشون بردن...ما هم به مسئولان وزارت خونه گفتیم که یه نفر بفرستن تا به تو خبر بده...
کورن هنوز منگ بود...صورتش هنوز به علت برخورد با در درد میکرد...



Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۵ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
#27

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۹ سه شنبه ۷ اسفند ۱۳۸۶
از بارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
رون بر روی مبل راحتی کنار شومینه دراز کشیده بود و در حال ورق زدن روزنامه ی پیام امروز بود که ناگهان جغدی مثل موشک s370 وارد اتاق شد و به صورت شگفت انگیزی بر روی دست رون فرود آمد .
رون به سر تا پای جغد نگاهی انداخت و بعد نامه ای آبی رنگ را از پای جغد باز کرد ،( بعد از بازکردن جغد دوری زد و از پنجره بیرون رفت ) .
سپس بر روی پشت خوابید و به متن نامه زل زد پس از خواندن نامه

چند لحظه این طوری شد ----------->

رون ...رون...چرا این طوری شدی ( )
رون : هااا...هیچی تو این نامه نوشته من تو المپیاد ریاضی جادوگران مقام اول رو کسب کردم ؟
جینی : همون امتحانی که گفتی همه شو ده بسیت سی چهل کردی !
رون : آها !
در همین هنگام جینی جیغی کشید و به سمت آشپز خانه رفت و این خبر را به مالی داد .

مالی : ...
مالی ملاقه رو پرت کرد به طرف گاز و دوید به سمت رون .
رون سرش رو بلند کرد و دید که یک نفر داره به طرفش میاد ، جا خالی داد و ...
مالی با دماغ رفت تو دیوار و ...

یک ساعت بعد

مامان من دارم میرم ...
مالی : کجا ...
رون : ایتالیا ...
مالی : کجا ؟
رون : اایتالیا

- برای چی ؟
چون که من المپیاد ریاضی جادوگران اول شدم برای یک ماه باید برم ایتالیا ...

مالی : مامان بمیره ...

...

------------------------------------------------------------------------
یک ماه بعد
-------------------------------------------------------------------------

رون ... بدو بدو از اتوبوس شوالیه پیاده شد و به سمت خونه رفت ، وقتی به خونه رسید دید یک دونه از این آرمهای close زدن روی در

رون ------>

رون کیفشو گذاشت زمین و با صدای تیکی غیب شد و جلوی در وزارت خونه ظاهر شد .

در وزارت خانه

رون رفت جلو و یقه ی در بان رو گرفت و گفت مسئول کلوزی وزارت خونه کیه .
در بان : م..م...مسئولش آقای دکتر مهندس نورممد هستش ،
اتاقش تو زیر زمینه ، در اول ...
رون که شاخ در آورده بود گفت : نورممد !!!!!
رون یقه ی در بانو ول کرد و و با اسانسور رفت طبقه ی زیر زمین .

در طبقه ی زیر زمین پشت در

رون بدون در زدن وارد اتاق شد ، نور ممد پاشو گذاشته بود رو میزش و داشت پیام امروز میخوند که با دیدن رون از جا پرید و درست نشست .
نور ممد : امرتون ...!؟
رون : چرا در خونه ی ما کلوز شده ؟
نور ممد : من از کجا بدونم خونه ی شما کدوم خونست ؟
رون : خونه ی آرتور ویزلی معروف به بارو
نور ممد : آها اونو میگی ، اون به دلیل بر گزاری x پارتی درون اون خونه کلوز شده و همه ی افراد درون اون خونه هم تو آزکابانن .

رون : چی
نورممد : تو آزکابانن
رون : شما از کجا فهمیدین که تو اون خونه اکس پارتی برگزار شده ؟
نور ممد : یکی از کارگاهای ویژه مون بهمون اطلاع دادن که در خونه ی شما یعنی پلاک 396اکس پارتی برگزار شده .

رون یه کشیده زد تو گوش نورممد گفت : ای کیو خونه ی ما پلاک 369 نه 396 ...
ملت برای کشیده ی رون :

نور ممد : باشه به اعصابت مسل سل باش الان میگم بیارنشون بیرون .


[color=0033CC]چقدر غمناک است وقتی ققنوس تنها دوست او بر بالای سرش م�


Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ شنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۵
#26

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
شب يه مهموني داشتيم خونه ي بلا اينا البته زياد هم خوش نگذشت چون غذاشو رودولف پخته و سوزونده بودش . با اين حال همراه با بابا و مامانم ( اسمشون چي بود ؟ ) نشستيم حسابي خورديم و بعد خونه ي بلا اينا خوابيديم . اتقدر غذا خورده بودم كه در هم برهم خواب مي ديدم . هرجور خوابي كه دلت بخواد . يكي از خواب هام هم توي همچين مايه هياي بود :
چند نفر نيروي ارزشي پنجره ها ر ا شكسته و وارد خانه شده و زن و بچه و بابا و ننه و داداش و زن داداشمو به طرزي كاملا بي ناموسي سرقت نمودند .
صبح كه از خواب بيدار شدم ديدم پنجره ها شكسته و هيچكس سر جاش نيست .
من :
در نهايت پس از چند ساعتاين در و آندر زدن و پرسيدن از هر كسي فهميدم كه خانواده ي بنده به وزارتخانه منتقل شده اند .
من :

ده دقيقه بعد

جلوي در وزارت وايستاده وداشتم با دربان كل كل مي كردم .
من : بابا بذار بام تو .
دربان : نمي شه .
من : خونوادمو گرفتم اين كره خرها .
دربان : به من مربوط نيست .
من : بذار بام تو ديگه . گيرز نده .
دربان : نمي شه .
من :
دربان : حالا اگه يه كم كمك مالي بهم كني ممكنه رات بدم آخه مي دوني زندگيه و هزارتا خرج و بدبختي .
من ابتدا :
و بعد از دادن دسته اي از اسكناس هاي بي زبان :
دربان : بروتو .
و بعد در وبرام باز كرد .
به محض اين كه رفتم تو يه آفتابه خورد تو سرم .
من :
ولي بعد از نگاه كردن به اطرافم متوجه وقوع جنگ هاي صليبي در وزارتخانه شدم .
ــ من وزير مي شم فهميدي ؟
ــ عمرا بذارم !
ــ هي ! دست به گاوصندوق بزني شكمتو پاره مي كنم اول بايد تكليف وزير معلوم شه .
ــ مگه از رو نعش من رد بشي .
ــ بيشين بينيم بابا .
ــ شلوارتو بكش بالا .
ــ كروشيو !
ــ آواداكداوارا !
من :
و به سمت كسي رفتم كه در جنگ هاي صليبي حضور نداشت و داشت با يه عالم ورق و كاغذ ور ميرفت .
من : سلام .
ــ سلام .
ــ خانواده ي من ديشب...
ــ نگران نباشين .اين جا انقدر خرتوخر شده ، هركي ادعاي وزير بودن مي كنه ، احتمالا خانواده ي شما توسط يكي از مدعيان وزارت ربوده شده .
من : خب اونا كجان .
مرد با لحني بسيار ساده : آزكابان .
من : تورو خدا آزادشون كن ، زنم بچه م ...
كارگردان : چرا ديالوگ اضافه مي گي ؟ تو كه زن و بچه نداري ؟
من : ولي منم مي خوام زن داشته باشم . من زن مي خوام .
مردي كه چند لحظه پيش در حال صحبت با اون بودم گفت : چه جالب . خواهر من هم قصد ازدواج داره . يك دختر نجيب و زيباييه . مي خواي همين امروز بريم خواستگاري .
كارگردان : نمي خواد خواهر ترشيده تو به اين بدبخت بندازي .
بعد رو به من كرد وبا لحني بسيار مهربان : نمي دوني من يه خانومي مي شناسم . زيبا ، خوش اندام ، ضد زز ، از سر هر انگشتش يه هنر مي باره .
رابستن : كجاس ؟
كارگردان : ننه . بيا بيرون برات خواستگار پيدا كردم .
رابستن از حال مي ره .




Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ جمعه ۱۲ آبان ۱۳۸۵
#25

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
نتایج مرحله دوم
*دلیل دیر اعلام شدن نتایج:1-برای رفع خستگی شرکت کنندگان 2-نبودن 5 روز من!

كورن اسميت
سوژه:8 امتیاز
زیبایی نمایشنامه:7امتیاز
غلط املایی:10امتیاز
جمع کل:25 از 30

پروفسور اسپروات
سوژه:7 امتیاز
زیبایی نمایشنامه:6امتیاز
غلط املایی:10امتیاز
جمع کل:23 از 30

جاگسن اون
سوژه:5 امتیاز
زیبایی نمایشنامه:5امتیاز
غلط املایی:9امتیاز
جمع کل:19 از 30

رون ویزلی
سوژه:8 امتیاز
زیبایی نمایشنامه:8امتیاز
غلط املایی:9امتیاز
جمع کل:25 از 30


===================
مرحله سوم:
فرض کنید خانواده شما توسط وزارت بیخود و بی دلیل دستگیر شدند و به آزکابان فرستاده شده اند.چه عکس العملی انجام میدهید؟


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۱:۴۸ سه شنبه ۲ آبان ۱۳۸۵
#24

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
خوب مرحله ی دوم المپیک دیاگون به پایان رسید و پس از مشورت ناظران با هم نتیجه اعلام میشه و مرحله ی سوم نیز به زودی آغاز میشه پس منتظر باشید!!!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ یکشنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۵
#23

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۹ سه شنبه ۷ اسفند ۱۳۸۶
از بارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
روز یکشنبه ساعت 8 صبح

رون در یکی از اتاق های خانه ی اجدادی سیریوس بر روی تختی که با هر حرکت رون ...قریجوقروچ ... صدا می داد خابیده بود ، خرچال هم در کنار تخت او بر روی قفس خودش سرش را بر زیر بال هایش برده بود و به خوابی عمیق فرو رفته بود .
هیچ صدایی در اتاق شنیده نمی شد جز صدای شر شر باران که به پنجره می کوبید و صدای خروپف رون که در اتاق پخش می شد .
ناگهان رون تکانی خورد و دستش به لیوان پر از آب کنار میزش برخورد کرد . لیوان تکانی خورد و بر زمین افتاد و با صدای تغی شکست .
خرچال با شنیدن صدای شکستن لیوان از جا پرید و از وحشت هو هو سر داد و به این طرف و آن طرف اتاق پرواز کرد . پس از مدتی رون بر اثر شنیدن صدایی که خرچال در فضا ی اتاق ایجاد کرده بود از خواب برخاست و کش و قوسی به خود داد و با صدای بلندی بر سر خرچال فریاد کشید ...
خرچال با شنیدن صدای رون خشکش زد و پرواز کنان دوباره بر روی قفسش آرام شد و سرش را در بال های قهوه ای رنگش فرو برد . رون اکنون بر روی تختش نشسته بود و با دهانی باز به لیوان شکسته ی کنار تختش خیره شده بود ، پس از مدتی خمیازه ای کشید و چوب دستی اش را از روی قفسه ی کنار تختش بر داشت و ورد ترمیم را به سوی لیوان روانه ساخت ، با برخورد ورد به لیوان ، لیوان دوباره به حالت اولیه ی خود بر گشت ولی آب درون آن به درون آن باز نگشت . سپس رو فرشی زرشکی رنگش را از زیر تختش در آورد و پوشید و به سمت در در رفت. هنوز دست گیره ی در را نچرخانده بود که چشمش به نامه ای در زیر در خورد ، با تعجب خم شد و نامه را برداشــت سپس به پشت آن نگاه کرد و وقتی نام خودش را در پشت آن دید شانه هایش را به بالا انداخت و به سمت صندلی راحتی کنار قفس خرچال رفت در راه کوسن قرمز رنگی در راهش بود که رون وقتی به آن رسید آن را مانند توپی به سمت قفس خرچال شوت کرد و خودش را هم به سمت مبل راحتی پرتاب کرد . با برخورد کوسن با قفس خرچال، خرچال سرش را از درون پرهایش در آورد و با چشم های کهربایی رنگ مظلومش به رون که در حال باز کردن نامه بود نگاه کرد .
رون به آرامی نامه را باز کرد با خواندن نامه برای اولین بار هیچ چیزی دست گیرش نشد و لی با خاندن نامه برای بار دوم متوجه شد که تمام اعضای محفل ققنوس برای انجام ماموریتی برای محفل خارج شده اند و دامبلدور هم از او خواسته است که از میان افرادی که به سن قانونی نرسیده اند افرادی را که به آن ها اعتماد دارد را جمع آوری کند و در روز سه شنبه بعد از غروب خورشید در محفل جمع کند تا خود او بیاید و انها را به ماموریتی ببرد . رون پس از خاندن نامه مانند کسی که بود که مقدار زیادی آب جوش بر سر او ریخته باشند .
رون در نامه را بست و آن را به طرف قفسه ی کنار تختش پرتاب کرد . سپس از جای خود برخاست و به سمت ازشپزخانه رفت ، در راه متوجه شد که کسی در محفل نیست همان طور که دامبلدور گفته بود . سپس مقداری چای و نان برای خودش آورد و مشغول خوردن آنها شد .

مطلع کردن افراد مورد اعتماد

رون پش خوردن صبحانه اش در وسط حال نشسته بود درحالی که تعدادی زیادی کاغذ پوستی در اطرافش بر روی هم انباشته شده بود . رون به مدت یک ساعت بر روی کاغذ ها چیزی می نوشت و آنها را در پاکتی زرد رنگ قرار می داد . پس از یک ساعت کار نوشتن نامه ها به پایان رسید به سمت اتاق خود رفت و خرچال را از روی قفسش برداشت و سه نامه را به پایش بست سپس رو به خرچال کرد و گفت : آفرین...جغد ...خوب .....این نامه ها رو برو بده به هری ، هرمیون و نویل ....بعد هم زودی برگرد . ... جغد هو هویی کرد و بال بال زنان از اتاق خارج شد .


سه شنبه بعد از غروب خورشید

رون ، هری ، هرمیون و نویل درون محفل هر کدام در گوشه ای نشسته بودند و منتظر آمدن پرفسور دامبلدور بودند . آسمان کم کم داشت تاریک و تاریک تر می شد ولی از پرفسور دامبلدور خبری نبود .
ناگهان جغدی از پنجره ی باز اتاق بال بال زنان وارد اتاق شد و بر روی دست رون نشست . رون متوجه ی نامه ی روی پای جغد شد ، با سرعت نامه را از پای جغد باز کرد و آن را خواند .


سلام رون عزیز امید وارم حالتان خوب باشد نمی توانم زیاد بنویسم فقط بدون که آلبوس زخمی شده و نمی تونه بیاد احتمالا فردا چند تا مرگخوار وارد محفل میشن ، دامبلدور گفت که شما خودتون باید باهاشون بجنگین و تو هم باید به عنوان رئیس محفل زیر سن قانونی باشی . با تشکر سیریوس بلک

رون پس ز خواندن این نامه به پت پته کردن افتاد و گفت : م..م..من ...ر..ئیس...م..م...محف..ل ...باشم .
هری ، نویل و هرمیون هم از متن نامه تعجب کردند .

صبح فردا

همگی از ترس ورود مرگ خوار ها ساعت شش صبح بیدار شده بودند و چوب دستی به دست و به صورت آماده باش راه می رفتند . هرمیون برای بچه ها صبحانه در ست کرد و همه ی بچه ها یکی یکی صبحانه شان را خوردند و باز هم چوب دستی به دست در مقابل در محفل ایستادند . اما باز هم تا ظهر خبری از مرگ خوارهای لرد ولدرمورت نشد .


مبارزه ی نهایی

صدای شر شر باران بگوش می رسید ، دیگر هوا کاملا تاریک شده بود و دیگر هم بچه ها از آمدن مرگ خوارها فکری نمی کردند و هر کدام در حال انجام کاری بودند .هری و رون در حال بازی کردن شطرنج جادویی بودند و در انتهای اتاق نویل و هرمیون کتابی را باز کرده و در حال مطالعه ی آن بودند .

ناگهان ...

تق ....تق .....تق ..... تق ....

رون از جایش برخاست و به سمت در رفت . کیه ... ؟
صدایی از پشت در شنیده شد : اهم ...اهم ... ... ویزلی در و باز کن یا وگر نه درو میشکنیم .
رون در را باز کرد ولی همان لحظه که در را باز کرد افسون زرد رنگی به او بر خورد کرد و رون را به آن سوی اتاق پرتاب کرد

هری ، هرمیون ونویل با سرعت از جای خود برخاستند و به سمت در رفتند ، ولی در پشت در صحنه ی غیر منتظره ای را دیدند .
چند مرگ خوار با ردا های سیاه بلند و ماسکی به صورت به درون محفل امدند .
سپس یکی از مرگ خوارها جلو امد و گفت : خوب...ما فقط همون چیزیرو که میدونین میخوایم و اگه اونو به ما بدین کاری با هاتون نداریم در ضمن فکر نکنین الان محفلی ها میان اینجا و شما را از دست ما نجات میدن چون الان همشون ...
هری به نزدیک ترین مرگ خوار ی که به او نزدیک بود خیره شد ، او چشم های خاکستری بی روح او را میشناخت ، او کسی نبود جز لوسیوس مالفوی .
لوسیوس جلو تر آمد ناگهان صدای لوسیوس با لحن کشدارش به گوش رسید که گفت :
- پاتر اون کجاست ؟
درون هری چنان آشوبی بود که حالش را به هم می زد . آنها فریب خورده بودند و تعداد آنها یک چهارم مرگ خواران بود . مالفوی دوباره تکرار کرد .
پاتر او کجاست ؟
هری گفت : اعضای محفل چی شدن ؟ با هاشون چی کار کردین .
چند تن از مرگ خواران خندیدند . صدای زنانه ی خشنی از وسط جمع افراد سیاه پوش سمت راست هری به گوش رسید که گفت :
لرد سیاه همه چیزو میدونه پس بگو اون کجاست ؟
هری یک قدم به عقب برداشت چون مرگ خواران چنان حلقه ی محاسره شان را تنگ کرده بودند که با هری و دیگران یک قدم بیشتر فاصله نداشتند . نور نوک چوب دستی آنان در چشم های هری برق می زد .
هری با بی اعتنایی به وحشتی که در سینه اش اوج می گرفت گفت : اون مردیکه ی عوضی ولدرمورت از شما چی مخواد ؟ ها ! ؟
ناگهان بلاتریکس چوب دستی اش را بالا برد و گفت : چه جور جرات می کنی اسم اربابمو به زبون بیاری ؟ کرو ...
نه !
پرتو سبز رنگی از نوک چوب دستی بلاتریکس شلیک شد ولی مالفوی آن را منحرف کرد .
ناگهان از پشت مرگ خوارن مردی با موهای چرب بیرون آمد و نقابش را برداشت و گفت : ای... اشغال عوضی ... میخوای بگی اون کاغذ پوستی کجاست یا نه ؟
هری که تا کنون اصلا از موضوع کاغذ پوستی و اون چیزی رو که مرگ خوارها ازش صحبت می کردن خبر نداشت .گفت :
نه ! نه !
ناگهان دوباره در محفل کوبیده شد و اعضای محفل به سرعت وارد اتاق شدند .
بلاتریکس برگشت و با صدایی بلندی فریاد زد : مگه این لعنتی ها زندانی نبودند ، چه طوری فرار کردند .
مالفوی برگشت و چوبدستی اش را بلند کرد ولی سیریوس پیش از آن یک افسون بیهوشی به سمت او فرستاده بود . هری و رون منتظر نماندند که ببیند افسون به او برخورد می کند یا نه . با شیرجه ای خود را از صحنه ی مبارزه خارج کردند . ورود اعضای محفل ققنوس حواس مرگ خوار ها را کاملا پرت کرده بود . هری برگشت تا ببیند چه بر سر لوسیوس آمده ولی وقتی برگشت چیزی جز پرتوهای نور های رنگا رنگی و افرادی که به این سو و آن سو می رفتند ندید . ناگهان متوجه شد که نوری آبی رنگ به سمت رون می رود ، خود را بر سر رون آنداخت و او را به سمت زمین کشید ، افسون به زمین سنگی برخورد کرد و منفجر شد .
هری فریاد زد رون حالت خوبه ؟
- آره
نویل ناگهان با صدایی گرفته گفت : دام ... دام ب ...دامبلدور
رون سرش را برگردادند ، نویل راست می گفت دامبلدور با قامتی بلند و به عظمت ققنوس جلو در ایستاده بود .
رون احساس کرد نیروی الکتریکی قدرتمندی در تمام سلول های بدنش جریان یافته بود .
دامبلدور با چوب دستیش دو نفر از مر گ خواران را نشانه گرفت و با تمام توانش فریاد زد : اکسپلیاراموس .
چوب دستی دو مرگ خوار بر روی زمین افتاد آنها متوجه دامبلدور شدند و پا به فرار گزاشتند ، هر مرگ خواری که متوجه ی قامت دامبلدور می شد به سمت در می گریخت ، در این میان مالفوی هم به سمت در میدوید که دامبلدور به سمت وی وردی را روانه کرد ، ولی مالفوی خود را خم کرد و ورد به کنج در برخورد کرد و منفجر شد .

--------------------------------
واقعا موضوع سختی بود


[color=0033CC]چقدر غمناک است وقتی ققنوس تنها دوست او بر بالای سرش م�


Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۷ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
#22

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸
از سوسک می ترسم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
گفتم : ارباب اومدم تا گذارشها را بهتان بدهم.
ارباب به این شکل در آمده بود.
ارباب : آفرین جاگسن آفرین به تو . واقعا خیلی جالب است یه جاسوس اونم رئیسشون تو محفلیها داریم و اونها خبر ندارند.
همه مرگخوارها به غیر از آناکین ارزشی به این حالت درآمدند.
آناکین :
ارباب : برامون تعریف کن تو این یک ماه چه کارهایی کردی و چه جوری خودت رو تو دلشون جا کردی ؟
گفتم : ارباب به سلامت بادا . (ماشا الله اربابمون خیلی نقشه علیه محفلیها کشیده )
خوب بالاخره شروع کردم به شرح دادن اتفقاتی که برام افتاده.
گفتم :
وقتی دامبلدور من رو به عنوان معاون انتخاب کرد داشتم شاخ در می اوردم. درسته که به صورت فیلم و اینجور چیزها از ارباب جدا شده بودم و داشتم فیلم بازی می کردم ولی ااصلا توقع نداشتم که من رو به عنوان رئیس محفل بعد از خودش انتخاب کنه .
ادامه دادم:
حتی خود محفلی ها هم از این تصمیم دامبلدور تعجب کرده بودند.
ارباب : سریع برو سر اصل مطلب.
گفتم : چشم.
خوب داستان رو ادامه دادم:
همانطور که ارباب دستور داده بود شروع کرده بودم به اینکه خودم رو در دل محفلی ها جا کردن تا به من شک نکنم.
حتی در بحثهایی که در می گرفت به ارباب فحش هم می دادم تا به من شک نکند.
_________________
همهمه تمام سالن رو در می گیره.
ارباب : می بخشمت . تنها مجازاتت 24 ساعت مداوم زیر آب 100 درجه سانتی گراد بودنه.
به این شکل در امدم بعدش داستان رو ادامه دادم:
خوب سه روز می گذره و بارون به شدت شروع به باریدن می کنه.
محفلی ها به من با رای گیری یه ماموریت می دهند تا نقشه خانه ریدل را به آنها بدهم تا لیاقتم رو ثابت کنم.
گفتم : الان ندارمش.
استرجس : ما می دونیم که نقشه رو داری . چون مودی چشم سحر آمیز داره و نقشه رو تو جیبت دیده.
وای اونها فهمیده بودند که نقشه خانه ریدل تو جیبمه .
یا باید فرار می کردم که همه نقشه های ارباب خراب می شد و یا اونجا می ماندم و نقشه رو به اونها تحویل می دادم. ولی باید راه دیگری هم می بود . بله راه دیگری هم باید می بود.
__________________
یه صرفه می کنم و ادامه داستان رو برای مرگخواران عزیز تعریف می کنم:
بله خوب بالاخره یه فکری به ذهنم می رسه .
بله می تونستم شکل ظاهری نقشه رو تغییر بدهم و یه نقشه ماگلی روش ظاهر کنم.
بله ارباب یه وردی در این باره بهم یاد داده بود. باید یادم می آمد . بعد از 5 ثانیه به یادم اومد.ضمضمه کردم : نقشه آسیا ظاهریوس.
نقشه قاره آسیا روی نقشه خانه ریدل ظاهر میشه.
استرجس در همین لحظه نقشه رو از تو جیب من بر می داره و می بینه که یه نقشه قاره آسیا است.
گفت : این به چه دردت می خوره؟
گفتم : هیچی.
گفت : پس چرا تو جیبت بود.
گفتم : برای موقعی که توانی برای غیب شدن نداشته باشم.
حتی مودی هم نفهمید که نقشه جادو شدست .
قربون ارباب برم با این جادوهای سیاهش .
بعد از مدتی باز یه امتحانات دیگری مرا کردند و سپس وقتی که به من اعتماد کردند شروع کردم به تفرقه انداختن بین آنها.
حالا هم پیش شمام تا بقیه دستوراتتون رو انجام بدهم.
-----------------------------------------------------
خارج از رول : ببخشید که با چیزی که می خواستید کمی فرق کرد.


من یه شبح و�


Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۹ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
#21

پروفسور اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۳ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۶ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 378
آفلاین
این را می‌دانستم که هیچ وقت نمی‌توانم و نخواهم توانست جای خالی آن مرد بزرگ را پر کنم.انتظار اینرا هم نداشتم که اعضای محفل همان برخوردی که با دامبلدور فقید داشتند با من نیز داشته باشند...این انتظار محالی بود.من فقط باید سعی میکردم تا میتوانم ثابت کنم که استحقاق و شایستگی جانشینی در این پست را دارم.صدای نم نم باران که بر شیشه‌های گلخانه‌ام آهنگی که همیشه از آن لذت می‌بردم را می‌نواخت که آهنگی نبود جز آهنگ عشق.صدای ناگهانی ضربه‌ای که بر شیشه زده شد مرا به خود آورد.
-بفرمایید داخل.
او هاگرید بود که به داخل می‌آمد.نیمی از ریشش سفید شده بود همان طور که پس از مرگ دامبلدور مینروا مک گونگال بسیار شکسته شده بود.
-بیا تو هاگرید.حالت چه طوره؟
-ممنونم پروفسور.مینروا بهم گفت که بهتون یادآوری کنم که امشب جلسه داریم.
-ممنون هاگرید ولی فکر کنم خودم اون جلسه را برنامه‌ریزی کردم.
-میدونم..فقط جهت یادآوری بود.
پس از اینکه هاگرید رفت متوجه شدم که بسیار از حرف او دلگیر شدم.آنها هنوز مرا باور نداشتند.سعی کردم بتوانم این حس را از خود دور کنم و به سراغ غلبه بر اضطرابی بروم که با نزدیکتر شدن جلسه وجودم را در بر می‌گرفت.باید سعی می‌کردم اضطراب در چهره‌ام مشخص نباشد.به خودم آمدم...سه ساعت بیشتر تا آغاز جلسه نمانده بود.بار دیگر حرفهایی را که قصد زدن آنها را داشتم در ذهن خود با خودم مرور کردم.
**************************************************

باران همچنان در حال باریدن بود.صدای قدمهایم در جاده هاگزمید تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید و به مقابله با سکوت می‌رفت.هر چند این جنگی نابرابر بود.کم‌کم هاگزمید از دور نمایان شد.امیدوار بودم که این بار در تنها دهکده کاملا جادویی انگلستان مغازه‌ای را باز ببینم و پنجره‌ای را ببینم که تخته‌کوب نشده باشد.سایه ولدمورت همه جا احساس میشد.اما این بار هم مانند چند ماه اخیر امیدهایم نقش بر آب شد.سرانجام به کافه نمناک هاگزهد رسیدم.بدون رد و بدل شدن حتی یک کلمه پودر پرواز را از مسئول مرموز کافه گرفتم.با اطمینان جلو رفتم.بدون نگاه کردن به شومینه مشتی پودر پرواز برداشتم و به داخل ان ریختم و فریاد :خانه شماره سیزده گریمولد را سر دادم و به سمت شومینه رفتم...احساس برخورد با سنگی سرد و نمناک تمام وجودم را در برگرفت.سرم ذق ذق میکرد.به شومینه نگاه کردم.آتشی در آن روشن نبود.احساس کردم تمام وجودم در گرمایی طاقت فرسا غرق شده است.خوشحال بودم که کسی جز مسئول کافه آنجا نبود و متوجه این امر نشده بود.از جای خود بلند شدم و این بار پس از روشن کردن آتش با جدیت به آن خیره شدم و بار دیگر (خانه سیزده گریمولد)را تکرار کردم و پا به درون آتش گذاشتم.احساس کردم درون تونلی سنگی پیچ و تاب میخورم.این بار نیز مانند دفعات قبل به خودم قول دادم که بعد از این کمی وزن خود راپایین بیاورم ولی متاسفانه این مورد امری محال بود.به درون آشپزخانه خانه شماره سیزده گریمولد قدم گذاشتم.سنگینی همه نگاهها را بر روی خود احساس می‌کردم.هنوز هم نمی‌دانستم چرا دامبلدور مرا به عنوان جانشین خود انتخاب کرده بود در حالی که خودم مانند همه از این انتخاب بی‌خبر بودم.صدایی مرا به خود آورد.
-دیر کردی اسپراوت.
رویم را به سوی مودی برگردادم و گفتم:
-ببخشید .در راه مشکلی برایم پیش آمد.
ناگهان احساس کردم سکوت مرگبارتر شد.
-قتلی دیگر اتفاق افتاده؟
-نه.یک مشکل خصوصی بود.
-بسیار خب.مینروا سوال را بپرس.
این مودی بود که رویش را ه سمت مینروا برگردانده بود.من خوب میدانستم که منظور از سوال...سوالی است که مشخص می‌کند آیا من اسپراوت هستم یا یک مرگخوار.
-اسپراوت کود مورد علاقه تو چیه؟
-کود تپاله اژدها.
-خودشه.
همه در جای خود مستقر شدیم و پس از تعارفات معمولی جلسه حالت رسمی به خود پیدا کرد.لحظه موعود فرا رسید....این اولین سخنرانی من بود.صدای خودم را می‌شنیدم که با ترس و اضطراب از حنجره‌ام بیرون می‌آمد.
-بسیار خب.این اولین جلسه‌ای است که من به جای دامبلدور سمت رییس محفل را به عهده گفتم.هر چند من هیچ گاه نمی‌توانم جای او را به طور کامل پر کنم.
-هیچ یک از ما توان چنین کاری را نداریم.
در بین نگاههای خیره به خودم به دنبال صاحب صدا گشتم.چشمهای مینروا بغض فروخورده‌اش را نشان می‌داد.
-درسته مینروا.من هم همین موضوع را تایید کردم.
دست کینگزلی شکلبولت توجه مرا جلب کرد.متوجه شدم که جلسه چندان آسانی را در پیش ندارم.
-بله کینگزلی؟
-اسپراوت سوالی که در ذهن همه ما است این است که چرا دامبلدور تو را برای جانشینی خود انتخاب کرد؟
-کینگزلی عزیز باور کن خودم هم تاکنون نتوانستم این موضوع را حل کنم.بسیار خب خواهش می‌کنم اگر سوال دیگری هست پس از اینکه بنده برنامه‌هایم را گفتم بپرسین لطفا.
پس از آنکه با مخالفتی مواجه نشدم به سخنانم ادامه دادم...
-بسیار خب همان طور که گفتم من هرگز نمی‌توانم جای آلبوس دامبلدور را پر کنم ولی نمی‌توانیم به دلیل این که هیچ کدام توانایی جانشینی او را نداریم نقشه‌های او را نیمه‌کاره رها کنیم چون در حقیقت اینگونه به نوعی به وی توهین کرده‌ایم.برنامه اصلی من ادامه طرحهای وی است.یعنی دقیقا به همان منوالی که در قدیم فعالیت می‌کردیم باید فعالیت کنیم.البته چون شرایط تا حدودی پس از مرگ دامبلدور متفاوت شده است باید چند طرح جدید اجرا کنیم. همه ما از شنیدن خبر تحت طلسم فرمان بودن مادام رزمرتا شوکه شدیم.این امر یک پیام مهم برای ما داشت و آن هم اینکه نمی‌توانیم به هیچ کس اعتماد کنیم.همان طور که عمل اسنیپ نیز مصداق همین حرف بود.پس به عنوان طرح اول باید تک تک افراد محفل را تحت آزمایش قرار دهیم تا متوجه شویم آیا تحت طلسم فرمان قرار گرفتند یا نه؟در ضمن باید تا حد امکان افرادمان را از معرض تیررس این طلسم دور نگاه داریم.اقدام دوم باز نگاه داشتن مدرسه هاگوارتز است.چون من مطمئن هستم این دقیقا همان عملی بود که دامبلدور چنانچه زنده بود ادامه انجام میداد.این یکی از کارهایی است که ولدمورت نسبت به آن حساس است و آن بی‌تفاوت نشان دادن خودمان به اعمالش است در حالی که شدیدا نگران آنها هستیم.
همهمه‌ای که پس از شنیدن نام ولدمورت در میان افراد آغاز شده بود سرانجام پایان گرفت و من توانستم حرفم را ادامه دهم.
-و اقدام پایانی که به عنوان کارهای اساسی و اولیه باید صورت گیرد شاد و امیدوار نگاه داشتن مردم است.چیزی که برای جنگ با ولدمورت لازم است.ما باید امید را به هر طریق به آنها برگردانیم.بسیار خب سوالی نیست؟
وقتی هیچ کس عکس‌العملی نشان نداد من از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدم.
-پس بنابراین ختم جلسه را اعلام می‌کنم.
این بار قبل از آنکه خودم را به شومینه بسپارم با دقت به آن نگاه کردم تا مطمئن شوم که این بار آتش وجود دارد در حالی که می‌دانستم توانستم به خوبی از پس اولین سخنرانی خود برآیم و در دل خدا را شکر می‌کردم.


ویرایش شده توسط پروفسور اسپروات در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۹ ۱۲:۰۸:۱۲

فریا


Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۵
#20

كورن اسميت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۷ شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۱۶ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷
از کوچه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 352
آفلاین
امروز پنجشنبه بود.
روزی که من همیشه ازش نفرت داشتم.
پنجشنبه روز بدشناسی من بود.نمیدونم چرا ولی میدونم هر پنجشنبه یه بلایی سر من میاد.
پنجشنبه گذشته جیل فارنو به قتل رسید.دختر خوبی بود.خیلی تو محفل فعالیت میکرد.ولی خب....
پنجشنبه قبل هم یکی از نقشه هامون لو رفت. خدا میدونه چه عاقبتی در انتظارمونه.....
اما باید منتظر این پنجشنبه باشم. امروز باید برم سراغ میلواردو. اون میخواد یه سری اطلاعات محرمانه در مورد مرگخوارا بهم بده. فکر نکنم بدردم بخوره ولی امتحانش ضرری نداره.
هوا توفانی به نظر میاد ولی خبری از باد و بارون نیست.
کم کم امیدوار میشم و به آرامی از محفل خارج میشم...
روی مقصدم تمرکز میکنم....فارسیتی....فارسیتی....تقق
ناگهان احساس میکنم تمام وجودم رو خیسی فرا میگره.
باران شدیدی میبارید....تمام لباسام خیس شده بودن...ردامو نارمو برای روز تولدم خریده بود....لحظه ای قیافشو هنگام دیدن من با این سر و وضع تصور کردم....خنده ام گرفت....ولی من کارای مهمتری داشتم موضوع رو فراموش کردم و به سوی خانه های دهکده فارسیتی حرکت کردم همه جا ساکت بود و فقط صدای شر شر بارون به گوش میرسید.
بوممممممممم
از جام پریدم چوبدستیمو در آوردم...در آسمان نوری ظاهر شد و دوباره بوووووووووم...من چقدر حساس شده بودم این یک رعد و برق معمولی بود.از کار خودم خنده ام گرفت. ولی دوباره زود فراموشش کردم.
حدود ربع ساعت در راه بودم.باران همچنان ادامه داشت.بالاخره به کلبه ای چوبی که سقف آن کاملا پوسیده به نظر میامد رسیدم...خودش بود.
تق تق تق...در زدم
صدای گرفته ای گفت:
- کیه؟
-منم اسمیت
در باز شد و پیرمرد غوزی روبرویم ظاهر شد.
- آه جناب آقای اسمیت شما مرا خیلی منتظر گذاشتید.
-هوا بد بود.درضمن من آدرس دقیق شما رو نمیدونستم فقط از شکل و شمایل کلبه تشخیص دادم.
به دعوت میلواردو وارد کلبه شدم. انتظارش رو داشتم...کلبه بوی نم می داد...ردایم را در آوردم....وای خدای من...من در یک محله ماگلی با ردا راه میرفتم...به کلی فراموش کرده بودم...شانس آوردم کسی مرا ندید.
روی صندلی چوبی نشستم...غیژژژ...صندلی پوسیده بود.
میلواردو دو فنجان نوشیدنی داغ روبرویم گذاشت.
من به نوشیدنی نگاه کردم.بوی بدی میداد...ترجیح دادم آن را نخورم.
میلواردو صدایش را صاف کرد و گفت:
- جناب اسمیت این روز ها گرفتاری هایم خیلی زیاد شده...امروز بعد از صحبت با شما باید....
-بهتره بریم سر اصل مطلب
میلواردو کمی مکث کرد سپس با صدایی جدی تر گفت:
- بله حق با شماست
- خب در مورد مرگخوار ها میخواستی به من چی بگی؟
یک قطره آب از سقف روی سر من چکید...نفس عمیقی کشیدم...نمی خواستم خودمو عصبانی کنم.
- در مورد مرگخوار ها؟ آه بله بله... من دیشب توی منطقه لیرساید دو تا از اونا رو دیدم.مطمئنم خودشون بودن...نقاب مرگخوار سرشون بود باور کنید.
- باور میکنم ادامه بده
- اوه من رفته بودم به یکی از دوستای قدیمیم سر بزنم که احساس کردم دو نفر دارن به شکل مشکوکی اون اطراف می پلکن. یه گوشه قایم شدم شاید چیزی دستگیرم بشه. از شانس بدم جای خاصی برای قایم شدن نبود...
-به من بگو چی شنیدی...فقط همین
- اوه خیلی خب... اونا داشتن در مورد کشتن یه نفر حرف میزدن... اسمش پیتر والد بود...
- بله اون دیشب کشته شد دیگه چی میگفتن
- اونا در مورد یه گردهمایی بین خودشون حرف میزدن...که ظاهرا به دستور اسمشونبر بود...
-خبرشو شنیدم. چیز تازه تری نداری.
-اممم. اونا یه دفعه غیب شدن من دیگه چیزی نشنیدم.
حدس میزدم اطلاعاتش تکراری باشه....وقتمو الکی تلف کرده بودم
- خیلی ممنون از اطلاعاتت متشکرم.
- اوه اگه باز خبری شد حتما بهتون اطلاع میدم
-ممنون میشم
سریع بلند شدم و بدون هیچ حرفی از در خارج شدم و روی مقصد جدیدم متمرکز شدم
وزارت خونه...وزارت خونه.....تقققق
بوی خوش گل یاس فضا رو پر کرده بود.
مسئول حراست پشت میزش نشسته بود و با چهره خشنش اطراف رو زیر نظر داشت.
-سلام جورج من میخوام فریشل رو ببینم
- سلا کورن...فریشل امروز باید در میز گرد وزیر شرکت کنه...فکر نکنم بتونه تو رو ببینه. ده دقیقه دیگه جلسه ش شروع میشه...بهرحال میتونی تو اتاقش بشینی تا بیاد
-ممنون جورج
به سرعت به طرف آسانسور حرکت کردم.
خوشبختانه خلوت بود...دکمه شماره 3 رو فشار دادم...طبقه سوم..دینگ...در باز شد و پیاده شدم...به طرف اتاق شماره 8 حرکت کردم...فریشل رفته بود...روی صندلی راحتی کنار میزش نشستم...اتاقشو با گل های بهاری تزئین کرده بود...کلی کار داشتم ولی باید حتما با فریشل صحبت میکردم...توجهم به روزنامه روی میز جلب شد...عکس پیتر والد روی روزنامه خودنمایی میکرد...مردی چاق با سبیل باریک و ریش بزی...که داشت لبخند میزد...دلم بحالش سوخت یکی از کارمندان وزارت خونه بود...تا حالا ندیده بودمش... دیشب کشته شده بود...دلیلش مشخص نبود...به اندازه کافی امروز تاسف خورده بودم...صفحه رو ورق زدم و ستون آشپزی رو باز کردم...بوقلمون با سس مخصوص
نیم ساعت گذشت...تا حالا سه بار خونده بودمش...کمی آبلیمو اضافه میکنیم...اگر دوست داشتید میتونید پودر گیاه شارز وحشی هم اضافه کنید....
- سلام کورن ببخشید منتظرت گذاشتم جورج بهم خبر داد ولی خودت که میدونی وزیر این روزا خیلی به وقت شناسی اهمیت میده.
دختری زیبا که موهای خرمایی بلندی داشت و ردای مخصوص وزارت رو به تن کرده بود روی صندلی پشت میزش نشست...این چند روزه خیلی صورتش تکیده شده بود...فعالیتش خیلی زیاد بود.
-فریشل میخواستم در مورد دهکده جادوگری ساندورز باهات صحبت کنم...خودت میدونی...سه روز پیش مرگخوارا سه نفر رو از اونجا دزدیدن.
-اوه بله وزارت خونه در موردش خیلی تحقیق کرده نیرو های ویژه شو برای نگهبانی اونجا فرستاده...
-موضوع فقط این نیست...افرادی که دزدیده شدن همه جزو جاسوسای محفل بودن...
فریشل هم یکی از اعضای محفل بود که گاهی به محفل سر میزد
-اندرسون رو میدونم ولی بقیه....
-بله بقیشون هم همینطور...اونا اطلاعات ارزشمندی در اختیار دارن نمیشه به این راحتی ازشون گذشت...
قبل از اینکه فریشل چیزی بگه یکی از نامه های موشک شکل وزارت خونه وارد اتاق فریشل شد و شروع به چرخیدن بالای سرش کرد... فریشل نامه رو باز کرد...صورتش کمی در هم رفت
-معذرت میخوام کورن من کار مهمی دارم باید زود برم
این کاملا طبیعی بود اون معمولا یه جا بند نبود
- نه اشکالی نداره من باید خودم برم یه جایی بعدا میبینمت
باهاش خداحافظی کردم و به سمت آسانسور حرکت کردم...باز هم آسانسور خلوت بود...طبقه همکف...دینگ....سریعا خارج شدم...با جورج خداحافظی کردم...روی مقصد بعدیم متمرکز شدم...باید به مادر پیرم سر میزدم...گلینتون ورد....گلینتون ورد....تقق...هوا طبق معمول مه آلود بود...ولی این مه بوی عجیبی میداد...نه اصلا این مه نبود...این دود بود...سو سوی آتش از جایی نزدیکی مکان خانه مادرم به چشم میخورد...نه امکان نداشت...خانه مادرم آتش گرفته بود...دو نفر سیاهپوش که نقاب های عجیبی بر سر داشتند از خانه خارج شدند...آن ها مرگخوار بودند.
چوبدستیم را در آوردم...استوپیفای...تقق...قبل از اینکه طلسمم به آن ها بخورد آن ها غیب شدند...به طرف خانه دویدم...بووووم...خانه فرو ریخت...دیگر امیدی نبود.
روی زمین نشستم...خاک را به شدت با دستانم فشردم...دوست نداشتم آنجا رو ترک کنم...همسایه ها به طرف خانه آمده بودند...کم کم همه چیز برایم مبهم و تار میشد...سرم گیج رفت....چشمانم سیاه شد.
روی زمین افتادم دوباره حواسم برگشت....ولی دوست داشتم همونطور روی زمین بمانم...دیگر حوصله دیدن هیچ کس رو نداشتم ساعت ها گذشت...این بار دیگر از سر خواب آلودگی چشمانم سیاهی رفت...بدشناسی پنجشنبه ام این بود...همین


[b][size=medium][color=336600][font=Arial]ما همگی اعتقاد داریم که باید خدا را کشف کرد.دریغا که نمی دانیم هم چنان که در انتظار او به سر می بریم ، به کدام درگاه







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.