بلاتریکس با دیدن چیزی که در کمد بود جیغی کشید و بر زمین افتاد: غیییییژژژژژ!... ای وای! ای وای! قلبم!... خدا مرگم بده... ارباب... زهره ترک شدم... شما اینجا چیکار می کنین؟...
لرد به آرامی از پشت در خود را بیرون کشید و وارد اتاق شد. نیم نگاهی به بلاتریکس انداخت و گفت: تو دیگه کی هستی مووزوزی زشت؟
بلا: م... م... من ارباب؟!
... مووزوزی زشت؟!
... شما منو نمی شناسین؟
... من مووزوزی و زشتم؟!
...
لرد: اینقدر جیغ جیغ نکن بدترکیب! سلستینای عزیزم کوش؟ ارباب دلش یه ذرررررره شده براش!
بلا: ها؟!
... من جیغ جیغوی بدترکیبم ارباب؟!
... سلستینای عزیزتون؟!
... اوه! نــــــــــــــــــــــــه! غیــــــــــــــــــــــــژ! این یه کابوسه! ارباب! منم! بلاتریکس! مرگخوار محبوبتون! آخه چرا؟
رز به لرد نزدیک تر شد: ارباب... سلستینا با ما نیست. شما حالتون خوبه؟... چرا؟... چرا دارین تغییر شکل می دین؟ نه!
لرد به رز ویزلی تغییر شکل داد و با حرارت شروع کرد به صحبت کردن با رز واقعی ولی هیچ صدایی از گلویش خارج نمی شد.
رز: من؟
... دیگه نمی تونم حرف بزنم؟
... صدامو از دست دادم؟
رز ویزلی قلابی جیغ کشید ولی هیچ صدای جیغی شنیده نشد. رز ویزلی واقعی هم با دیدن این صحنه جیغ کشید که البته صدایش واضح و محکم شنیده شد: غیـــــــــــــــــــــــــژ! حتی نمی تونم جیغ بکشم؟! وای! نه! این یه کابوسه! وحشتناکه!
رز دیوانه وار دور اتاق می دوید و جیغ می کشید و لولوخورخوره هم که به بلا نزدیک تر بود، دوباره به شکل لرد درآمد: اوه! سلستینا! عزیزم! کجایی پس؟! برات یه ترانه سرودم.
و ناگهان گیتاری از زیر ردایش بیرون کشید و روی چارپایه ای نشست و با متانت شروع کرد به گیتار زدن و آواز خواندن:
سر داده در زیر سایه / آوای بی همراهی
پیچد در خانه ریدل / ناله های اربابی
گوید به من نجینی / تا کی در انتظاری
دیگر نمی آید باز / مرگخوار باوفایی
نمانده هورکراکسی / نمانده هیچ سیاهی
ماندم دراین تنهایی / ماندم در انتظارت
سلسی من کجایی / سلسی چه بی وفایی
ایوان که جرات نمی کرد به لولوخورخوره نزدیک شود از همان دور طلسمش را فرستاد: ردیکیولس!
لرد بوگارتی گیتارش را پشت و رو کرد و رویش ضرب گرفت: یه دختره، اینجا نشسته
گریه می کنه، زاری می کنه
از برای من، هورکراکس من
یکیو بزن، یکیو نزن.
رز که به خودش آمده بود، یک کیسه گونی از پشت انداخت روی سر لولوخورخوره و درش را هم محکم بست.
بلاتریکس که هق هق می کرد خشمگینانه به ایوان نگاه کرد و گفت: اربابو مسخره می کنی؟
کرررررروشیو!تمام استخوان های ایوان از شدت طلسم از هم پاشید و رز همه شان را جمع کرد و در کیسه گونی دوم ریخت تا سر فرصت دوباره سر همشان کند.
بلا و رز هر کدام یک کیسه را روی کولشان گذاشتند و به مقصد شکنجه گاه آپارات کردند.