هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۰:۳۷ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷
#86

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
- مادام کوری مگه کوری!؟ نمی بینی ساعت دو نصفه شبه! چی میخوای مادرجان!؟
هوگو در را با عصبانیت باز کرده و بی آنکه نیم نگاهی به مادام! بیندازد برگشته و به سمت اتاق خوابش روانه شد.
بلیز که از استقبال گرم بچه محفلی در عجب بود در را پشت سرش بسته و وارد راهرو شد.
هنوز نمیتوانست باور کند که به همین سادگی وارد گریمالد شده بود.
در حالیکه شانه هایش را بالا می انداخت به سمت سالن رفت.
- اهوی!
با سرعت برگشت. ریش دامبلدور درست مثل کله ی اربابش خیره کننده بود:
- کی هستی تو؟
- تازه وارد! :grin:
- اسمت چیه؟
- کوری!
- خودت کوری! تازه وارد هم تازه واردای قدیم! والا ما اونموقع هم قد تو بودیم جرئت نداشتیم جلو دامبلمون نیشمونو باز کنیم حالا... هییععع روزگار...
سپس دامبل بی آنکه چیز دیگری بگوید بند ربدوشامبر صورتی رنگش را محکم کرد و از پله ها بالا رفت.
بلیز نفس راحتی کشید و از سالن گذشت تا اتاق جیمز را پیدا کند.
اتاق جیمز قبلا متعلق به سیریوس بلک بود ، در را به آرامی باز کرد. پسرک با آرامش خوابیده بود...
یویوی کوچک صورتی رنگ در انتهای اتاق، بر روی سکوی کوچکی ، در هاله ی نور آبی رنگ عجیبی ، به صورت رویایی معلق بود...

پاورچین پاورچین نزدیک شد و دستش را دراز کرد.
همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد! صدای جیغ گوشخراشی پرده ی گوش همه ی محفلی ها را پاره کرد! با صدای جیغ خانم بلک - که البته در مقابل جیغ امنیتی، بوق بود- در هم آمیخت و کل خانه ی گریمالد را به لرزه درآورد. اشعه های لیزر ظاهر شده و دورادور یویو را تحت محافظت قرار دادند. در اتاق ناگهان به دیوار مقابل برخورد کرد و تدی در آستانه ی در ظاهر شد ، نور چوبدستیش که در دستان لرزانش قرار داشت، صورت رنگ پریده ی بلیز را در برگرفت و فریاد زد : نگران نباش جیمز! گرفتیمش!

اما جیمز نشنید ، به آرامی در تختش غلت میزد و زیر لب کلمه ی "باب بزرگ" را زمزمه میکرد.
دامبلدور که همیشه در همه جا حاضر بود و خیلی گولاخ بود و تازگی ها قدش شدیدا کاهش پیدا کرده و در حد فیتیل کوتول شده بود کنار تدی ایستاد ، با مهربانی نگاهی به جیمز و بعد چشمانش را به بلیز دوخت.

بلیز هم چشمانش را به دامبل دوخت.
دامبل با بلیز چش تو چش شد.
فیس تو فیس.
بلیز ترسید، اگر دامبل میتوانست ذهنش را بخواند...
دامبلدور هنوز به او خیره شده بود.
چقدر نفس گیر!
چقدر خفن!
چه با ابهت!

دامبل ناگهان از او چشم برداشت و رو به تدی گفت : شب بخیر تدی!

و بعد دوان دوان خود را به اتاق خوابش رساند.
لحظاتی بعد، بلیز در حالیکه با تهدید چوبدستی تدی وارد اتاقش میشد توانست زمزمه هایش را بشنود که از انتقال محموله به گرینگاتز خبر میداد.

تدی ایستاد، در را بست و صورت خشنش حالت عادی گرفت ، با مهربانی به بلیز نگاه کرد و گفت :
- مادام کوری، چون تازه واردی پستتو پاک نمیـ... منظورم اینه که باهات برخورد نمیشه اما این قانون محفل رو هرگز فراموش نکن! هیچ- وقت- به- یویوی- جیمز- دست- نزن!

سپس خمیازه ای کشید و به سمت تختش روانه شد.



Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲ جمعه ۲۹ آذر ۱۳۸۷
#85

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
- آخه ارباب ، قربون اون کله ی زیباتون بشم اون یویوی صورتی رنگ یه محفلی ارزشی چه درد ارباب عزیز ما می خوره .
- کروشیو ، به تو هیچ ربطی نداره ، من خودم می دونم که چه دردم می خوره . بازم کروشیو ، تو خجالت نمی کشی که از دستور من سرپیچی می کنی ؟ حالا زود برو و اون یویو رو واسه من بیار .


ده دقیقه بعد

در اتاقی سرد و تاریک ، در بالاترین جای بلند ترین برج خانه ی ریدل ، درمیان نور سبز رنگ اتاق بلیز بیچاره تنها نشسته بود تا شاید راهی پیدا کند برای ورود به محفل ققی . و سرانجام
- ، شناسه ی دوم

فراسوی ماورا ، دفتر مدیران
پرفسور کویرل در حالی که به بررسی پست های درخواست ایفای نقش می پردازه به نکته ی مبهمی برخورد می کنه .
- عله بیا اینجا
- هان چیه ؟ نمی بینی دارم غذا می خورم
-بیا اینو ببین
- چی هس ؟
- ببین یارو اسمش هیچکس هس و تازه اومده در خواست داده توی ایفای نقش برای شناسه مادام کوری ولی سبک رول نویسیش عجیب شبیه مرگ خواراس .
-بی خیال ، شاید یکی از اعضای قدیمی هستش ، فکر کنم بشناسمش ،ببین دسترسی کدوم گروه رو می خواد بهش بدی ؟
- یعنی چی ؟
- یعنی این که می خواد محفلی باشه یا مرگ خوری بهش بده
- چی می گی تو ، واسه چی ؟
- بابا ما باید سایتمون ... چمی دونم هویجوری بده بره ، مسئولیتش با من



خانه ی گریمالد

تق تق تق
هوگو در حالی که با حالت خواب آلودگی به سمت در می رفت گفت کیه ؟
- منم مادام کوری


چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۷
#84

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
سوژه جدید ! :

خانه ی ریدل ها ( که هیچکدوم از ساکنینش ریدل نیستن ! ) اتاق لرد :

با نگاهی سرد به کاغذ پوستی که در مقابلش قرار داشت چشم دوخت. با خشم غرولندی کرد و هوا را با شدت از حفره های بینی مار مانندش خارج کرد.
سپس قلم پری برداشت و شروع به کشیدن خطوطی بر روی کاغذ کرد.
نیم دایره ی بسته ی کج و کوله ای کشید و در سمت راستش خط خمیده ای را به آن متصل کرد.
زیرلب زمزمه کرد :
- فنجون رو که نابود کردن بوقیای بی فرهنگ بی رحم و بی شفقت !

سپس خطی بر روی نقشش کشید و دوباره در گوشه ای دیگر از کاغذش دو دایره بزرگ و کوچک را به هم متصل کرد ، سپس به یاد آورد که قاب آویز را نیز از دست داده ، پس بر روی آن نیز خطی پررنگ کشید . تصویر تیغ تیغی نیمه ای را رسم کرد و پس از به یادآوردن بلایی که برسر دیهم ریونکلاو آمده بود ، آن را نیز خط زد .

آنگاه با بغض خط بلند و کج دیگری را رسم کرد و در انتهای آن خط خیلی کوچکی را بر رویش عمود کرد :
- کله ی نجینیم رو هم که قطع کردین ، شما خیلی بی تربیتین ! عهو عهو عهو !
سپس با ناراحتی دستانش را به میان موهای نداشته اش برد و به هورکراکس های باقی مانده اش فکر کرد ، هورکراکس دیگری لازم داشت .

با عجله از روی صندلیش برخواست و به سمت آینه ی اتاقش هجوم برد ، نگاهی به چهره ی مار مانند خودش در آینه کرد و با حالت خفن و اسلمشن آستین ردایش را بالا زد : سپس با آرامش بر روی Properties اش کلیک کرد ، حجم روح باقیمانده در بدنش را که با رنگ آبی نشان داده می شد سبک سنگین کرد و بعد ، با لبخندی که تمام صورتش را گرفت بود رو به دوربین کرد : - هنوز یکی جا داره !

خانه ی گریمالد :

- اوناهاش! اوناهاش! داره میاد!
- آره ببینینش! چه با شکوه!
- چقدر جذابه!

جیمز سیریوس که تازه از خواب بیدار شده بود، در حالیکه کش و قوسی به بدنش میداد خمیازه کشید، تمام نگاه ها به سمت صورت خواب آلود جیمز برگشته و از صورتش به دست کوچکش و از دستش به یویوی صورتی رنگ درخشان معطوف شد!
دوربین بر روی یویو زوم کرد و یویو برقی زد.
دوربین برگشت و چشمان محفلی ها را که حالا نشانگر نماد $ بود نشان داد.
و اما در گوشه ی پنجره ی خانه گریمالد... دوربین جاسوسی عجیبی پلک میزد!
دوربین جاسوسی لحظه ای به یویو زل زده و سپس به سرعت شروع به عقب نشینی کرد، از میان کوچه پس کوچه های محله ی گریمالد گذشت و از میان خیابان های لندن عبور کرد و بلاخره بعد از دقایقی ، در اتاق لرد، پایان یافت.

یه مین بعد :

- بلییییییییییییییییییییز! من اون یویو رو میخوام! حالا !


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۸ ۲۲:۴۲:۳۸


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ چهارشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۷
#83

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
زنده یــــــــــــــــاد محفل ققنوس !


دو روز بعد !

- کروشیو
لرد: تارانتالگرا
- کروشیو
لرد : اكسپليارموس
- کروشیو
لرد : ايوانسكو

هری روبروی لرد ایستاده بود و هر لحظه با کروشیوی لرد را به تلفظ یک ورد سفید وا‌می‌داشت و اگر آن ورد درست نبود کمی او را اذیت میکرد .

لرد : باب مثلاً من آدم بدیم ، من مرگخوار بودم ، اینکارا چیه تو میکنی ؟
هری : من هیچ کدوم از اینا رو نمیدونم ، سفید یا سیاه مسئله خیلی سخت است ، یازده سال درس خوندم هیچی نفهمیدم ، شانس آوردم دامبل اومد سراغمم وگرنه هیچ کاری نمیتونستم بکنم ، تجدید پشت تجدیدی ...


افکار لرد

ای داد ... ای هوار ... سوختم ... سوختم ... فرشته جون این داغ رو کمی بالاتر بزار ، آنجا داغون شد ... پدرش در اومد .
وای ... وای کجا داری میری؟ ... آنجا ؟ ... آنجا نه دیگه ...

*** بوقی افکار رو اشتباه رفتی ، این خوابای دیشبه ***
نویسنده : اوه اوه ... منم میگم این مامور مشکوک میزد ، خیلی بد داشت شکنجه میکردا ، خوبه که توی خواب بود .

افکار اصلی لرد !


ببین ملت جادوگر به کی اعتماد کردن ، جادوگر سفید که میگفتن اینه ؟ این اینکه دست منم از پشت بسته ، آخه این چه وضعیه ، چرا یکی اینا رو ساماندهی نمیکنه توی سفید بودن ؟

دامبل پس آن تاپیکی که زدی چکار داره میکنه ؟

پایان افکار !

خارج رول !

تفالی به افکار دامبل در همان لحظه !


باب ما تاپیک سفیدمونو تازه زدیم ، بچه ها خوب بودن ، خوب ایفای نقش کردن ، چهار تا جوون رو ریختیم تو سایت ، انتظاری ازشون نمیره بیش از این ، من که از همشون راضیم .
فقط آن لرد بی ... من نمیدونم چی بخورده این بیچاره ها میده ، مرتی... بی ...

از تفال به علت کشیدن به قسمتهای فحشی دامبل پروین خارج میشویم !


داخل رول !


اما هری گوشش به این حرفها بدهکار نبود ، برای همین باری دیگر لرد را مجبور کرد تا فاصله پُل اصلی سیصد هزار کیلومتری را از طول طی کند و گربه خانم فیگ را برای تفریح و گردش بچرخاند و باز به محل اولیه باز گردد ...

روز ششم ! ( اسم فیلم نیستا ! )

هری باری دیگر لرد را که بسیار خسته و بیجان به نظر میرسید را به گوشه ای از دیوار بسته بود و از او می‌خواست تا طلسمهای مختلفی از خیر را به طرف دیگران پرتاب کند و بعد نیز خودش او را کمی شکنجه میکرد .

لرد بسیار عصبانی و ناراحت بنظر میرسید ، چند روزی بود که وضعش به همین منوال ادامه داشت ، اگر آن شب آن خواب فرشته شکنجه گر را ندیده بود هیچ گاه برای حلالیت از این پسر احمق اقدام نمیکرد ، اما شکنجه خیلی بدتر از حرفهای هری بود ...

هری نیز در این میان بیشتر و بیشتر لرد را شکنجه میکرد ، گرچه او روح شده بود و شکنجه ها آنچنان که باید بر او اثر نداشت اما گویا هری طلسمهای مختلف سیاهی را یاد گرفته بود که با آنها میتوانست او را بیش از پیش آزار دهد ...

به کار بردن آخرین طلسم بود که دیگر صبر و قرار را از لرد بدر برد ،ز یرا فکر میکرد این طلسم را فقط و فقط خودش به نام سیاهی ثبت کرده و هیچ شخص دیگری به آن دست نمی‌یابد اما هری سمبل سفیدی داشت از آن بر علیه سیاهی استفاده میرد ... در همین لحظه طلسمها را یکی پس از دیگری به طرف هری روانه ساخت ، هری نیز که برای دفاع از خود چاره ای جز گفتن انواع طلسمها نداشت شروع به مقابله به مثل کرد !

لرد : فاينيت اينگانتاتم، آناپنو ،فورنوكولوس ، دانساتو ...
هری : کروشیو ، کروشیو ، آوداکداورا ، فلمینویس آجاسته ! ...

در همین زمان بود که در اثر برخورد طلسمهای مختلف سیاهی و سفیدی ، پرتو سبز رنگی بین چوبدستیهای هری و ولدمورت بوجود آمد که با قدرتمند بودن طلسمهای هری به سرعت به طرف لرد حرکت کرد و بر سینه او فرود آمد !

هری :

لرد : وای ... وای بدنم ... بدنم ... من زنده شدم ... این خود منم ! بازم قدرتمو بدست آوردم ...

سپس در حالی که دستش را به طرف هری گرفته بود با چشمانی خشمگین به او خیره شد و دادامه داد :

- ای پسر دیوانه ، بهت توصیه میکنم برای سفید شدن تاپیک دامبل رو بخونی ! بعداً حسابت رو میرسم ... فعلاً باید برم و کسایی رو که به زور به من حلالیت دادن رو از خجالتشون در بیام ، آخرین نفر تو هستی !


سپس به سرعت آپارات کرد !



پایان سوژه !


ویرایش شده توسط مری باود در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۸ ۲۱:۱۹:۲۹

خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ چهارشنبه ۶ آذر ۱۳۸۷
#82

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
هري به آرامي صورتش را به سمت جيمز باز گرداند، آستين هايش را نيز به طوري بس مليح بالا زد، عينكش روي ميز كنار اتاق گذاشت و بدين صورتا به جيمز نگاهي كرد و با آخرين سرعت به سمت جيمز حمله ور شد و وي را تحت عمليات كتك قرار داد.

جيمز فرياد زد: عــــــــمو كــــــــــــچـــــــــــــل برگرد!!!

ولدي شفاف و عده اي مرگخوار در آسمان دوم بودند كه صداي جيغي فجيع از طرف جيمز شنيدند و به شرعت برگشتند.

به خانه هري اينا كه رسيدند رو به جيمز كدند و گفتند:
- پسر، تو انگار حال و احوال خوشي نداريا؟داشتيم مي رفتيم بهشتا دو باره ما رو اين همه راه برگردوندي؟

ولدي دستي به سر كچلش كشيد و جلو آمد:
- چته؟

جيمزز با حالتي بغض كرده گفت:
- عمو كچل!

- جان عمو كچل؟

- حلال بي حلال، حروم شدي

- منظورت چيه؟يعني بهشت مهشت تو قوطي؟

هري در اين لحظه وارد صحنه شد:

- بله كه تو قوطي، تو ننه آقا...نه يعني پدر مادر منو كشتي اونوقت حلال؟

- جيمز جون تو رو خدا حلال كن! من بايد برم كار دارم با بلا
در همين لحظه دو عدد جن بو داده از آسمان به زمين آمدند و مي خواستند ولدي كچل رو ببرند:

- آقاي تام ريدل بن تام ريدل معروف به ولدي كچل!

ولدي به شدت ترسيده بود و رو به جيمز كرد و دوباره خواهش كرد در همون لحظه هري گفت:

- آقايون اگه اجازه بدين من يه مدت با اين آقا كار دارم بعد حلالش مي كنم، اوكي؟

- اوكي.


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ سه شنبه ۵ آذر ۱۳۸۷
#81

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
با اجازه ی دامبلی دیمبولی دامبللو دومبول !
پایان سوژه !

متشکرم . موفق باشید.

- چی چی رو پایان سوژه جغله ی حسابی!؟ دفعه ی پیش هم با همین معتاد اومدی همین تاپیکو به بوق کشیدید ، بریدین و دوختین و تموم کردین سوژه رو ! عهه !
جیمز دهانش را کج کرد :
تاپیکو به بوق کشیدید !

____________________

- خودشه ! پسر پاتره! ببین کوچول ، من تو بچگیام ، تو جوونیام ، باباتو یکمی اذیتش کردم... میشه منو حلال کنی از طرف بابات؟
جیمز :

- ببین پسرم تو دیگه بچهه نیستی که ، به درجه ای رسیدی که بتونی برا بابات تصمیم بگیری! خب دیگه ، حلال؟
جیمز :

_ کروشیو جواب بده دیگه کوچولوی جیغ جیغو! حلال !؟
جیمز : بابا... بابا بیا ببین این عمو کچله چی میگه !

هری ، خوشحال از بهانه ای که برای خلاصی از شر جینی پیدا کرده بود ، دوان دوان خود را به جیمز رساند .
- چی شده پسرم؟ عع اینکه میرتله !
روح لرد و مرگخوارانش :
هری عینکش را بر روی بینی اش جابه جا کرد و دوباره به شبح لرد نگاه کرد.
هری : لرد!؟ ولی من تو رو کشتم ! تو مُردی !! ( ک.ر.ب پلیس آهنی! ) چی میخوای از جون من!؟ جیـــــــــغ ! مامان بیا ازم دفاع کن !
ناگهان لحنش تغییر کرد ، بغضش را فرو داد و با چشمانی سرخ پیشانیش را جلو برد :
- جلو نیا ! جلو بیای با اشعه لیزر پیشونیم خفه ات میکنم !
لرد با بی حوصلگی هری را کنار زد و به سوی جیمز رفت .
هری جوگیر خود را جلوی پسرش انداخت : نه ! نه جیمز رو نه ! خواهش میکنم !

در همین وقت جیمز خود را از پشت پدر کنار کشیده و به سمت ولدی رفت :
- عمو کچل ، حلال !
ولدی نیشخندی زد و سپس فریاد زد :
- ها دمت گرم پسر کوچول ! ما رفتیم ! زت زیاد !

چشمان هری گرد شد :
- چی چی رو حلال جیمز ! صب کن ببینم !

داخل ذهن هری :

لردی که کاری با هری نداره - جیمزی که میگه حلال و...خب لردی که کاری با کار هری نداره و جیمز هم بهش میگه که حلاله... میخوان چی رو نشون بدن؟ شاید بهتر باشه دنبال علامت سوم آبی بگرده !
یا نه ، علامت ها کامله ، صندلی نتیجه گیری ! ها ! ولدی برگشته تا حلالیت بطلبه و از بچه خواسته به جای هری حلالش کنه ! جیمز هم گفته حلال ... نتیجه میگیریم که.... که..

بیرون ذهن هری :

هری : حلالیت ؟!! عمرا !!!



Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ سه شنبه ۵ آذر ۱۳۸۷
#80

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
- به یک شرط!
- چه شرطی؟!
- مسئولیت حملات انتحاری به برج های دوقلو رو بر عهده بگیری و تمام تلاش دیپلماتیک خودت و گروهت رو به کار ببندی تا اسم القاعده از لیست گروه های تروریستی حذف بشه و امنیت سوداگران مرگ رو تامین کنی و مخارج 3 سال گروه ما رو بر عهده بگیری...
- این یک شرط بود؟!!!
- هنوز مونده... دوچرخه ام رو هم پس بده!

در راه بازگشت

مورگان الکتو پرونده ی طرح "خانه ریدل 1404" را بست. عینک مطالعه اش را از چشم برداشت و رو به روح لرد که در کنار شترش معلق بود گفت:

- با قبول این شرایط ما رو تو تنگنای مالی-سیاسی دشواری گذاشتین ارباب!
- توقع داشتی شرایطش رو قبول نکنم تا تو اون دنیا عذاب بکشم؟!
- نه، ارباب! ولی الان اسم گروه مرگخواران به جای القاعده رفت تو لیست گروه های تروریست تحت تعقیب! و کلی هم ضرر مالی بهمون وارد شد. خب بد نبود یکمی فکر ما رو هم می کردین. حس فداکاریتون کجا رفته؟
- حس فداکاری؟!!! کروشیو! محفلی شدی؟ البته قبول دارم که پذیرش اون قسمت دوچرخه زیاده از حد بود! نفر بعدی لیست رو بخون.
- هری پاتر؛ پسری که زنده ماند!
- چی؟! پاتر؟! اونم از من شاکیه؟ من باید از اون شاکی باشم! کی بود که با جرزنی آواداکداورام رو بهم برگردوند؟ کی بود که من رو از پس کله ی کوییرل کشید بیرون و باعث جدایی من از مدیریت شد؟ کی بود که دفترچه خاطرات نازنینم رو سوراخ کرد؟ کی باسیلیسک آقاجون سالازار رو کور کرد و کشت؟ کی هورکراکس های نازنینم رو یکی یکی به فنا داد؟ کی بود که من رو کشت؟...

چرت مورفین پاره شد: من بودم ارباب! نارنجک... ضامن... بومب...ترکیدی...

محل اقامت هری پاتر و خانواده!


- ییااااااایییی! تو چرا چو چانگ رو داست داشتی؟!
- جوون بودم! خریت کردم! تو رو جون بابات اون ماهیتابه رو بذار سرجاش!
- ها! راست گفتی ماهیتابه قدیمی شده!
- آی باریکلا دختر خو... جی... جی... جینی... اون ساتوره ها!!!

زیییییییییینگگگگ

- جینی! دارن در میزنن! از خر شیطون بیا پایین، برو ببین کیه.
- من زنتم یا کلفتت؟ خودت برو ببین کیه!
- اگه من برم قول میدی اون ساتور رو بذاری کنار؟
- نه!
- خب پس من چیکار کنم؟! دارن در میزنن....جیمز! جیمز! برو ببین کیه دم در.

دم در محل اقامت هری پاتر و خانواده!

مونتگومری دستش را از روی زنگ برداشت:

- نیستن. بریم!
- یعنی چه؟
- نیستن دیگه! فرستادیمشون خانه ریدل برن ناهار مجلس شما رو بخورن!
- الان شبه آی کیو! برگشتن. صدای زندگی عشقولانه شون رو نمی شنوی؟

ناگهان در باز شد و پسری کوچک با یویویی صورتی در آستانه ی آن ظاهر شد:

- سلام. تو کی هستی عمو کچلو؟



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ دوشنبه ۴ آذر ۱۳۸۷
#79

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
_کروشیــــــــــــــو

بن لادن پوزخندی زد و در حالی که سعی می کرد بدون لرزش حرکت کند با لحن خاصی گفت :
_حرف نزن تامی! خودت می دونی که کروشیو هات دیگه اثری نداره .من نمی دونم چرا نمی تونم روحتو کاملا واضح بببینم.هرچی باشه من سالیان سال استاد این کارا بودم.ولی خیلی روح زشتی داری.درست مثل خودت

بلاتریکس با شنیدن این حرف خشکش زد و چوب دستی اش را بیرون کشید که با اشاره ی لرد سکوت کرد .
روح لرد در میان باد هوهو کشید .سپس به زمین نزدیک شد و به بلیز که کفش هایش را می جوید چشم غره رفت و با صدای ارامی گفت :
_برای این که روح منو فقط افرادی می تونن ببینن که لیاقت داشته باشن.تو هم اگه ارباب رو ببخشی ممکنه لیاقتش رو پیدا کنی

بن لادن پوزخندی زد و در حالی که سعی می کرد نسبت به التهاب لرد بی تفاوت باشد به فکر فرو رفــــت

فلـــــش بک .حدود چهل سال پیش :

_بن بن ..همین الان اون دوچرختو بده به من!

پسرک مو طلایی با ناراحتی به تام نگاه کرد و با حالتی لجوجانه گفت :نمی دم.ماله خودمه.چیه؟مورفین و مارولو برات نمی خرن؟
_خیلی بدی! تو به من توهین کردی.تو به رگ جادوگری من توهین کردی.تو خیلی بدی.خیلی خبیثی. دوچرختو بده به من.همین الان.تو که از رنگ سبز بدت می اومد
_نمی دم .خوابشو ببینی.برو به اون دایی معتادت بگو برات بخره
_دایی من معتاد نیســــــــتتت!

سپس فکری کرد در حالی که زیاد به حرفش مطمئن نبود خاطره ای را در ذهنش مرور کرد

فلش بک در فلش بک یک ساعت قبل از حدود چهل سال پیش :

مورفین در حالی که چایی اش را هورت می کشید و همزمان سعی میکرد زیپ کاپشنش را بالا بکشد ولی هربار در نیمه کار خوابش می برد خطاب به تام گفت :
_ دایی ژون.اون نبات منو می اری؟شیزه خونم اومده پایین پشرم
_ نه نمی ارم.خودت برو بردار.مگه چلاقی؟
_دایی چلاق نیژ پژرم.ولی اگه بری بیاری قول می دم برات عروژک بخرم.اژ اون دختر خوژکلاش.پاشه دایی ژوون؟
_نمی خوام.دفعه پیش بهم قول دادی برام از اون رداها بخری نخریدی.منم به زور از بچه های کلاسمون گرفتم.تو خیلی بی کلاسی.تو معتادی.تو به قولت عمل نمی کنی.من باهات قهرم..میرم بیروون اصلا.

پایان فلش بک در فلش بک،ادامه ی فلش بک اول :

_خیلی خب .زیاد در مورد اعتیادش مطمئن نیستم ولی تو حق نداری به دایی من بگی معتاااااااد!
_معتاد معتاد معتاد.دایی تو معتاده.بازم می گم..معتاد معتاد معتاد.
_ ساکــــــــــتتتتتت! دوچرختو می دی به من یا به زور ازت بگیرم؟
_نمی تونی ازم بگیری.تو فقط یک قلدری.

تام با عصبانیت بن را هل داد .سر بن به گوشه ی جدول اصابت کرد.پسر کوچک با غصه به دستی به سرش کشید و فهمید که خون موهای طلایی رنگش را نارنجی کرده است.تام پوزخندی زد و سوار دوچرخه شد .

_سالازار نجاتت بده کوچولو.بچه دماغو.من رفتم.دوچرختم خود با من داره می اد.
_ناممرددد..ازت نمی گذرم...یک روزی بزرگ می شم و تلافی می کنم!!

پایان فلـــــــــش بک

بن لادن بغضی که گلویش را می فشارد را فرو داد .سپس به لرد خیره شد که منتظر پاسخ او بود ....


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۴ ۲۰:۵۵:۳۰

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ دوشنبه ۴ آذر ۱۳۸۷
#78

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
باباا این چچرا اینجوریه؟بندری میزنه این تپه!نمیتونستیم با جاروهامون بریم؟
- تو صحرا جاروها خشک میشن.بزنینشون بخار میشه.حالا ساکت باش.الان تو صحرا هستیم.هر لحظه ممکنه یکی بیاد مارو....
صدای شلیک تفنگ همه جارا فرا گرفت.مرگخواران با شنیدن صدای گلوله،دیواری قرمز رنگ را دور خود درست کردند و سپس با چوبهایشان بسوی افرادی که همچون مومیایی در ملافه پیچیده شده بودند افسون و طلسم فرستادند.کمی بعد،صدای داد و فریاد شخصی،مومیاییها را از شلیک کردن باز داشت.فردی با عمامه سفید رنگ و ریش دراز بسوی مرگخواران راهی شد و گفت:
اینها همانا آدم المعمولی نباشند.من دانستم این ها چباشند.
بلیز پاهای شترش را از روی ردای خود بکنار زد و با تعجب گفت:
میگم این یارو برادر دامبله؟ریشش خیلی درازه.
-نه.فامیل کوییرله.عمامش خیلی تمیزه.بوی پیاز هم میده
- نه بابا.دوست کالینه.مثل کالین آسلامیوسانه حرف میزنه.
فرد ریش دراز کمی صبر نبود و بعد با عصبانیت گفت:
چه خواست از مردان من؟باز آمده اید تا مارا بیازارید؟ بگو ما به شما چکار کرده ایم؟باز کچل شنل دراز شمارا فرستاد عمامه از کله من دراورید؟
آنی مونی قدمی به بن لادن نزدیک تر شد و گفت:
آیم ام ا بلک برد.کن یو صحبت اینگلیش؟ما نات فهمیمد یو چیگفت.
بن لادن با دستان خود بر روی عمامه کوبید و با عصبانیت گفت:
خرها.من فارسی صحبت میکنم.میگویم شما از من چخواستید؟برای چه شما به اینجا آمدید؟
ناگهان،چشمهای بن لادن از مرگخواران به چیزی که در بالای سرش ،بر هوا شناور بود نگریست.لرد(سایشون مستدام) لبخند گشادی تحویل بن لادن داد و دستانش را برایش تکان داد.
-آهاا..پس کچل ردا بلند مرده.شما آمده اید پاچخواری و بخشش طلبی.بن لادن یک جواب دارد.نه!


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۴ ۱۸:۴۵:۱۸

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ دوشنبه ۴ آذر ۱۳۸۷
#77

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
مرگخواران با عصبانیت بطرف اتاقهایشان رفتند.

-مرده شم دست از سرمون برنمیداره...
-کچل بی مصرف...
-یکی نیست بگه خب مثل آدم زندگی میکردی که الان مجبور نشیم بریم تو کوه و بیابون...

بلیز با چهره ای متفکر روی تخته سنگی نشسته و به روح معلق و شفاف ارباب خیره شده بود.
-میگم ارباب اینجوری کله تون بیشتر برق میزنه ها...

روح لرد سیاه با عصبانیت بطرف بلیز خم شد.
-همچین بزنم....

بلیز لبخندی زد.
-ارباب فکر نمیکنم بتونین.داشتم فکر میکردم حالا که شما شفاف شدین میتونم چوب دستیتونو برای خودم...

بلاتریکس از پشت سر به بلیز نزدیک شد.
-هی چی داری به ارباب میگی؟پاشو به یه دردی بخور.ارباب فرمودن نمیتونیم همه با هم آپارات کنیم.خط رو خط میشه.باید یه وسیله نقلیه مناسب پیدا کنی.حواستو جمع کن که کاملا لوکس و راحت و مناسب باشه.

بلیز از جا بلند شد و به دنبال وسیله نقلیه رفت.

طولی نکشید که مرگخواران آماده جلوی خانه ریدل منتظر بازگشت بلیز شدند.

روح لرد سیاه پرواز کنان سرگرم حضور و غیاب بود.

-ارباب..بلیز برگشت.

لرد دفتر حضور و غیاب را به بلاتریکس داد و بطرف بلیز برگشت.
-بلیز؟؟!!اینا چیه؟

بلیز افسار یکی از وسایل نقلیه را کشید.
-ارباب،ماگلا بهشون میگن شتر...گفتن برای رفتن به صحرا مناسبترین وسیله همینه.آب و غذا هم نمیخواد.فقط گاهی روم به دیوار تف میکنه.بهتره زیاد بهش نزدیک نشین.

لرد با تردید به شتر ها نگاه کرد.
-اونوقت...کجای اینا باید بشینیم؟

بلیز شتر ها را بطرف مرگخواران هدایت کرد.
-ارباب جون شما که پرواز میکنی.ولی چیزه..احتمالا باید بین اون دوتا تپه بشینین.

نارسیسا با نفرت به یکی از شترها نزدیک شد.
-چه بویی میدن اینا..من نمیتونم سوار بشم.تازه این یکی یه تپه داره...باید بریم اون بالا بشینیم؟

لرد سیاه سعی کرد یکی از شترها را امتحان کند ولی به دلیل شفافیت مفرط موفق به انجام اینکار نشد.
-چاره ای نیست.مرگخوارا سوار بشین.باید حرکت کنیم.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.