بلیز دوباره از میان گرد و خاک بیرون میاد و همه لحظه ای همونجوری که بودن وایمیستن و آخرین طلسم به سقف میخوره و خاکش میریزه رو سر دامبل وصورتشو سفید میکنه .
-چرا کوفتمان؟ بیاین از طریق گفتمان مشکلمونو حل کنیم... هیچ کدوم از ما تقصیر کار نبودیمو نیستیم اونی که باید توضیح بده بنگاه املاک گرگینه ی صورتیه ...
ملت:
-------------
لرد ولدمورت چوبدستش رو تكوني ميده و جلو دهنش مياره و يه فوت ميكنه ! بعد توي آستين رداي اون يكي دستش جا ميده و انگار نه انگار كه تا همين چند لحظه پيش داشته ميجنگيده ، ميگه:
_آفرين بليز!
خوشم اومد... ما هميشه اهل گوفتمان بوديم. اين دامبول با تشكيلات مخفي محفل ، هميشه قصد جنگ داشته! حقا كه دست راست خودمي!
بليز كه اندر كف تبريك و تحسينات لرد بود، با قيافه ي به شدت دو نقطه دي گفت:
_خواهش ميكنم،ارباب! ولي من دست چپتون بودم ؛اون بلا بود كه راست وايميستاد...چطور راست و چپ رو از هم تشخــــــ... خر خر !اوي !
و در آخر ِ جمله ، مورد رحمت كروشيو ي لرد قرار گرفت. صدايي بلند شد:
_من هم با گوفتمان موافقم!
توده اي از سفيدي تكاني به خود داد... پرسي: اوه ! دامبل تو هستي؟؟ چقدر سيفيت شدي؟!
دامبل تكاني به شانه اش داد و سعي كرد خودش رو يه جوري ببينه . چون عاجز ماند ، دست به ريش خويش كشيد (
)
_اوه ! چه عالي ! من هميشه سيفيتي رو دوست داشتم ،
پرسي ...
لرد با حالت
يك نگاه به دامبل و يك نگاه به پرسي انداخت..دوباره يك نگاه به دامبل و يك نگاه به پرسي و دوباره به پرسي!
_هي پرسي! وايسا بينم...مگه قرار نبود كه تو توي خونه ي ريدل بموني ؟؟؟
_
ارباب من رو ببخش!
_كروشيو ! بگو كجا رفته بودي وقتي اين محفلي هاي بوقي اومدن خونه ي ريدل رو تصاحب كردن؟؟
_اوخ آخ! ارباب من رو ببخش! من پشت درب اتاقتون داشتم چرت ميزدم كه ...كه يهو صداي دامبل اومد... نميتونين تصورش رو بكنين ارباب ... من ..تك و تنها توي اين خونه .. با دامبل! هركي بود ميترسيد خب... مجبور شدم آپارات كنم...
لرد ولدمورت لحظه اي تحت تاثير اين كابوس قرار گرفت و غرق در خودش شد.
فلش بك (تصوير روي لرد زوم ميشه و زوم تر ميشه ...لرد در حال به ياد آوردن خاطره است ...داره لود ميشه ...آها ...حالا تصوير موج ميخوره و وارد فلش بك ميشه)اتاق سرد و نموري بود. در گوشه ي اتاق تختي به چشم ميخورد كه روكش آبي خاكستري اش با رنگ ديوار ست بود. چهار پايه اي ،رو به پنجره ي قدي گذاشته شده بود و پسركي به بيرون و حياط يتيم خانه نگاه ميكرد . مردي كه تازه وارد اتاق شده بود ،در جيبش به دنبال چيزي ميگشت.
_بيا ..دانه هاي همه طعم بارتي ...خوشمزه است...
دامبل جوان ، با ريشي كوتاهتر و مشكي تر به تام چند دانه ي همه طعم تعارف ميكرد.
_تو دكتري...باز ميخواي منو آمپول بزني؟ دكترا همشون اول بچه ها رو با شكلات خر ميكنن.
_ااااااااا اين روش هم ديگه خز شد... خب ، ببين تام! من اومدم تو رو ببرم مدرسه مون ...من اونجا تدريس ميكنم...
_مدرسه ؟
دامبل از اين كه تونسته بود تام كوچولو رو كنجكاو كنه ،ذوق كرد و مثل بچه ها پريد روي تخت نشست...
_آره..مدرسه...يه عالمه بچه اون تويه ... مثل بهشت ميمونه...
_چرا اومدي دنباله من؟
_آخه تو سيفـيــ...اوه ببخشيد.آخه تو جادوگري! اگه بياي اونجا ،خودم بهت درس ميدم...اگه خواستي خصوصي هم بهت تدريس ميكنم!
_ثابت كن!دامبل كه تحت تاثير حرف هاي خودش قرار گرفته بود ، به خودش اومد. لحظه اي عقب رفت و به دور و برش نگاهي بس شرمندانه انداخت. ظاهرا منظور تام رو به درستی متوجه نشده بود. به تام نزديك شد .برقي در چشمان دامبل ميدرخشيد...دستش كه به تام رسيد ، جيغ تام بلند شد. داميل به گوشه اي پرت شد و ريشش از نفرت دروني تام آتش گرفت....
پايان فلش بك (تصوير دوباره موج ميخوره و دوربين از چشمان عمودي و قرمزناك لردولدمورت بيرون مياد)_يكي لرد رو نجات بده...داره تو خودش غرق ميشه ...كمك!
_كروشيو بارتي!
_
لردولدمورت يك لحظه سرش رو پايين انداخت...ميتونست ترسي رو كه در وجودش در اون يتيم خونه به وجود اومده بود، براي پرسي تصور كنه.
لرد دوباره سرش رو بالا گرفت و يك نفس عميق كشيد . سوراخ هاي پرده اي بيني اش به هم چسبيند و لرد به سرفه اوفتاد.به پرسي نگاهي كرد:
_خب ميتونم دركت كنم...ولي ...ولي ...اين دليل نميشه كه از وظايف مرگخواريت كوتاهي كني!
كرو...فريادي بلند شد:
نه! دامبل مثل ليلي كه پريده بود جلوي هري ،پريد جلوي پرسي و دو تا دستاش رو تا انتها باز كرد تا پرسي رو پشتش مخفي كنه.
_نه .با پرسي من كاري نداشته باش...براي اين كه اونو كروشيو كني، اول بايد از روي جنازه ي من رد شي!
ملت مرگخوار:
________________
تكذيب ميكنم
راستی سوژه چی بود؟؟؟