گریفندور vs هافلپاف
دو راهی
گاهی در زندگی هر ساحره و جادوگری، لحظاتی پیش میاد که ساحره و یا جادوگر مزبور، در حالی که به شدت احساس فلاکت و درماندگی میکنه، از ته دل به درگاه مرلین دعا می کنه که انتخابش بعداً برایش نتیجههای ناخوشایند و گاها مرگبار به بار نیاره.
مثلاً گفته شده هنگامی که ریگولوس تصمیم داشت قاشق قاشق زهر رو بریزه تو حلق کریچر سر یه دو راهی موند. در واقع اون می دونست با دزدیدن قاب اویز اربابش پیشاپیش به چیز رفته ولی نمیتونست باور کنه که دیگه نمیتونه برگرده خونه پیش خانوادش. در نهایت هم در حالی که به تک تک اعضای خاندان مطهر بلک توسل می جست، تصمیمش رو گرفت و خب سرنوشت ریگولوس بر کسی پوشیده نیست، مرحوم به بوق رفت.
و یا مثلاً گفته شده تو اون شب کذایی، وقتی دراکو مالفوی چوبدستیش رو تو چشم و چال دامبلدور فرو کرد، زیرلب دعا می کرده که یه دست و یه پا نداشت، ولی یک نفر از منجلاب این دوراهی بکشم یا نکشم میکشیدش بیرون. گرچه تو در این مورد اخیر، حضرت مرلین به فریادش رسید و اسنیپ ملعون خیلی فیلم هندی طور پرید وسط و یک آواداکدورای آبدار به سمت دامبلدور مفلوک فرستاد و شوتش کرد پایین تا روی سنگفرش های مدرسه کتلت بشه. البته نویسنده اشاره میکنه این دوراهی همچین هم به ضرر دراکوی لوس و ننر نشد چون چند وقت بعد ولدمورت یقه چرب اسنیپ رو گرفت و به بوق دادش چون فکر میکرد مالک ابر چوبدستیه و خیلی شانسکی جون دارکو نجات پیدا کرد.
پس همینطور که می بینید دوراهی ها در موقعیت ها و شرایط مختلف یقه ی جامعه جادوگری رو میگیرن و بسته به آدمش، نتایج به شدت زیانبار یا مناسبی به جا می ذارن که متاسفانه تیم کوییدیچ گریفندور هم از این قاعده مستثنی نبود.
در واقع همون لحظه که اعضای تیم داشتن خسته و کوفته از آخرین تمرینشون میرفتن سر بازی خبر نداشتن یه دو راهی زشت و گنده سر راهشون سبز شده. یه دو راهی بدون هیچ تابلوی راهنما یا علامت هشدار، که در یک سمتش جاده خاکی و در سمت دیگه اش یک جاده آسفالت ترک خورده قرار داشت. اعضای تیم هاج و واج به دوراهی زل زده بودند و سرشون را می خاروندن. بلاخره ادوارد که در اثر خاروندن سرش با قیچی، دیگه داشت کم کم دردش می اومد، گفت:
- کسی یادشه همچین راهی توی مدرسه بود؟
بقیه به نشانه نفی سرشون رو تکون دادن. ادوارد هم که انقدر از تمرین خسته بود با بی قیدی شونه بالا انداخت.
- به نظرم از جاده آسفالته بریم، جاده خاکیه مشکوک میزنه.
الکساندرا چینی به ابرویش انداخت و گفت:
- من میگم از جاده آسفالته بریم حتماً برای مسابقه دیر می رسیم، من مطمئنم این راه الکی جلوی ما سبز نشده. می خوان مارو از مسیرمون گمراه کنن. از خاکیه باید بریم میونبره!
بقیه با فک های افتاده تو کف این استدلال مونده بودن ولی الکساندرا زحمت نکشید دلیلش رو توضیح بده. چند ثانیه بیشترطول نکشید تا صدای همهمه ها بالا بگیره.
- از آسفالته بغیم، من خاکی دوست نداغم!
- تو بیجا کردی دوست نداری! از آسفالته بریم تا فردا شبم نمی رسیم!
معلوم نبود با اینهمه اختلاف آرا، چطوری یک تیم شده بودن. می شه همه اینارو گذاشت به پای بدبیاری و جبر روزگار! ولی هرچی بود تو این شرایط به وضعیت کمکی نمی کرد. مسابقه به زودی شروع میشد و الکساندرا و ادوارد دعوای زن و شوهری راه انداخته بودن و اما و لاوندر سعی میکردن جداشون کنن. اینجا بود که دنیا نشونشون داد همیشه وضعیت بدتری هم میتونه رخ بده. درحالیکه که بحث حسابی بالا گرفته بود، ناگهان خرگوش سفید و تپل مپلی از ناکجا آباد پیداش شد و در حالی که هر چند ثانیه یک بار ساعت جیبی بزرگش را نگاه می کرد، با عجله از بغل آنها رد شد و وارد جاده ی خاکی سمت چپ شد:
- دیرم شده! وای مرلین جونم دیرم شده!
ملت که دعوا کردن یادشون رفته بود تو بهت و حیرت منظره ای موندن که دیده بودن. این دیگه چه کوفتی بود؟
اما تیم فرصت اینو پیدا نکرد تا خودش رو جمع و جور کنه و به یه جمع بندی برسه . هاگرید که عنان از کف داده بود نعره زنان و هوار کشان دنبال خرگوش افتاد:
- آبگوشط! آبگوشط خرگوش!
دویدن دنبال خرگوش کاریه که شما از دختر بچه ها انتظار دارین. اما خب هاگرید خرس گنده با اون هیکل فقط فکر شکمش بود. بدون توجه به بقیه که با بهت به این صحنه ها نگاه میکردن دویید دنبال خرگوشه و این وسط از روی چندتا دانش آموز بخت برگشته رد شد که سعی میکردن خودشون رو برای دیدن مسابقه به موقع برسونن. البته ظاهرا فقط دانش آموزا نبودن که این وسط کتلت شده بودن. وقتی چای چپ غول آساش رو در تلاش برای تعقیب بلند کرد تو یه نظر نقش و نگاری از یه چهره به شدت آشنا کف کفشش دیده شد... فلور!
اعضای تیم:
مرگ درحالیکه لیست بلند بالاش رو تو هوا تکون می داد گفت:
- هنوز نوبت اون نشده ای موجود بی خاصیت شکم پرست! همین حالا اون رو برش گردون اینجا!
و تو کسری از ثانیه دود شد و دنبال هاگرید راه افتاد. حالا پشت سرشون تیمی باقی مونده بود که تو چند ثانیه تقریبا نصف اعضاش رو از دست داده بود!
نیم ساعت بعد- رختکن تیم کوییدیچاعضای باقی مونده تیم با هول و اضطراب اطراف رختکن قدم می زدن. ادوارد هر چند ثانیه یه بار یه دستی به موهاش می کشید و تا اون لحظه چند جای رختکن چند دسته مو ریخته بود روی زمین. هرچند دقیقه یه بار سرش رو بالا می آورد و با بهت به بقیه نگاه میکرد و به لاوندر که روی زمین نشسته بود و مشغول نقاشی روی یه بشکه بود چشم غره می رفت.
چند دقیقه بعد از اینکه سه نفر از اعضای تیم وارد دو راهی مشکوک شدن دنبالشون رفته بودن ولی مثل اینکه این یه بار حق با الکساندر بود. هیچ جا هیچ نشانی از هیچکدومشون نبود حتی همون خرگوش مسخره ای که باعث و بانی این وضعیت شده بود. ادوارد دخترا رو که داشتن دنبال بچه ها میگشتن رها کرده بود و سریع خودش رو به دفتر مودی رسونده بود تا با اعلام وضعیت اضطراری تیم، مسابقه رو تا پیدا شدن بچه ها کنسل کنه. ولی مودی در حالیکه یه دستش تا ارنج تو دماغش بود و با اون یکی داشت پشتش رو میخاروند گفته بود هر راهی دوست داری برو چون به هیچ وجه وقت نه تمدید میشه نه مسابقه کنسل میشه. کلا از مودی توقع بیشتر از اینم نمیشد داشت.
نتیجتا ادروارد وقتی دید نه خبری از بچه ها شد و نه تونست با مودی به نتیجه برسه درحالیکه زمین و زمان رو لعنت میکرد برگشته بود تا با اعضای باقی مونده همفکری کنه. خدارو شکر برای این مواقع دو تا ذخیره داشتن، سر کادوگان و نویل!
اما نویل مادرمرده که همیشه این پاش به اون پاش میگفت غلط کردی، اتفاقی از بالای پله ها پرت شد و تا دم در خود سرسرا رو غل غل خوران طی کرد و نصف استخون هاش شکست و ضربه مغزی شد. گریفندور موند و یه کادوگان که با غرغر فراوان اجازه داد از روی دیوار برش دارن. ولی هنوز دوتا جای خالی باقی مونده بود. چاره ای نمونده بود جز کلاغ رو جای قناری رنگ کردن.
برای پست هاگرید متاسفانه گزینه دم دستی وجود نداشت و کسی با اون طول و عرض تو هاگوارتز پیدا نمیشد. پس ناچارا یه بشکه بزرگ رو از تو آشپزخونه کش رفتن و لاوندر افتاد به جونش و براش ریش و سیبیل کشید تا شبیه هاگرید به نظر بیاد. ادوارد باید اقرار می کرد که نتیجه کار زیاد تفاوت فاحشی نداشت
.
اما برای مرگ چه جایگزینی میتونستن پیدا کنن؟ این وسط در حالیکه بقیه کاسه چه کنم چه کنم دستشون گرفته بودن اما دابز هم به صورت مشکوکی غیبش زده بود. دیگه کم مونده بود دود از کله ادوارد بلند شه. اما در همون لحظه اما دابز نفس زنان وارد شد و در حالی که پشت سرش افسار یک راس تسترال رو میکشید که به نظر نمی اومد از بودن اونجا زیاد خوشحال باشه. ادوارد با تعجب گفت:
-این دیگه اینجا چیکار داره؟
اما با پست دست عرق سر و صورتش رو خشک کرد.
- از طویله خونه ریدل کش رفتم. قراره جای مرگ بازی کنه.
- این!؟
- ایده بهتری داری نابغه؟
از کل هیکل مرگ فقط دوتا بال هاش معلومه، اینم بال داره دیگه! چند دقیقه دیگه باید بریم تو زمین. اینم قرار نیست برامون گل بزنه فقط قراره جای خالی مرگ رو پر کنه. بپر یه ردا براش جور کن بکشیم سرش.
تسترال سرش رو تکون داد و ادوارد با بهت بهش زل زد. چه مسابقه ای قرار بود پیش رو داشته باشن. مرلین بهشون رحم کنه!
همون لحظه- ناکجا آباد- شما بازی ملکه سرخ پوش رو بهم زدید و به دستور ایشون بازداشت هستید!
فلور و مرگ ناخواسته یه قدم عقب رفتن ولی هاگرید تو همون حالتی که بود باقی موند. حلقه محاصره سربازها داشت تنگتر میشد و باعث شده بود تا فلور زیرلبی ابا و اجداد هرچی دو راهی و مخترع این واژه و هرچی بهش مربوط بود رو مورد لطف و عنایت قرار بده. چی شده بود که اونجا گیر کرده بودن؟
از لحظه ای که عین آدامس چسبید کف کفش هاگرید و طی یه توفیق اجباری وارد این سوراخ شده بود یه لحظه خوش ندیده بود. همون سوراخی که چند صد متر دورتر از دوراهی بود و هاگرید در پی دنبال کردن خرگوش پریده بود توش. کسی تو باورش هم نمی گنجید کسی در ابعاد هاگرید بتونه از سوراخ رد بشه ولی هیچوقت نمیشد قدرت قلم نویسنده رو دست کم گرفت. اقلا توقع می رفت به تبعیت از داستان آلیس در سرزمین عجایب سر از یه سرسره ای چیزی دربیارن نه اینکه با اون شدت بخورن زمین و کتلت تر از چیزی بشن که بودن.
کمی طول کشیده بود تا مرگ بتونه دوباره سرهم بشه و با کمک تلمبه دوچرخه سواری فلور رو رو به راه کنه. هاگرید هم تمام مدت داشت بین درختچه ها و بوته های اطرافشون دنبال خرگوشه میگشت. تا اینکه آخرش یه کرم ابریشم در هیبت رودولف لسترنج یا شاید هم یه رودولف لسترنج تو قالب یه کرم ابریشم با عصبانیت بوته هارو کنار زد و بهشون گفت سر کار رفتن و دنبال خرگوشه نگردن. بچه ها با فک های افتاده به این موجود نوظهور نگاه میکردن که وسط بوته ها نشسته بود و داشت برای خودش قلیون میکشید وقتی ازش پرسیدن با رودولف نسبتی داره یا نه گفته بود چنین تسترالی رو نمی شناسه و زودتر برن دنبال کارشون!
در نتیجه اکیپ سه نفره تو بهت و حیرت راه افتاد تا بلکه بتونه مسیر خروج رو پیدا کنه.
معلوم نبود چقدر مسافت طی کردن یا چه مدته که اونجا هستن ولی به اندازه کافی چیزای عجیب و غریب دیده بودن. کی باور میکرد آدمهای اون دور و بر انقدر بی ملاحظه باشن که کیک وکلوچه هاشو سر راه پخش و پلا کنن و هاگرید شکم پرست رو وسوسه کنن تا ازشون بخوره و پشتبندش مرگ و فلور مجبور بشن دنبال هاگریدی بگردن که اندازه موش شده.
اگرچه از ایده کسی که بطری نوشیدنیش رو سر راه ول کرده بود خوششون اومد. چون فلور که شدیدا تشنه شده بود با خوردنش به اندازه یه خونه سه طبقه بلند شد و تونست یه مسافتی مرگ و هاگرید رو بگیره کف دستش و در واقع راهشون رو کوتاهتر کنه.
خلاصه که دنیایی بود پر از آشناهای نا آشنا. از رودولف هزارپا بگیر تا حسن مصطفیایی در قالب گربه که به خودش لقب بوقشایر می داد و عادت داشت خودش رو غیب و ظاهر کنه و این خلاف چیزی بود که بچه ها از حسن مصطفای واقعی می شناختن چون اون معمولا عادت داشت بقیه رو غیب کنه.
خلاصه که حسن بوقشایر بهشون گفته بود که اونا تو دنیای بوقستان غربی گیر افتادن و باید همین مسیر رو ادامه بدن تا برسن قصر ملکه و از اون بپرسن چطور می تونن از اینجا خلاص بشن. کسی هم این وسط نپرسید اینهمه آدم اینجا هست چرا زرتی باید برن از ملکه مملکت سوال کنن؟ ولی خب وقتی برای بحث کردن نبود.
در نتیجه بدون جر و بحث راه افتادن. کم کم آثار شربتی که فلور خورده بود از بین می رفت و به قد سابقش برگشت و مجبور شدن پیاده بقیه راه رو گز کنن. بلاخره از دور تونستن یه تیکه زمین رو ببینن که یه دست سفیده.
وقتی جلوتر رفتن متوجه شدن که اون چیز سفید یه سفره بزرگه که وسط راه رفت و آمد ملت سبز شده. وسط سفره به اون بزرگی که قد یه زمین بازی کوییدیچ بود فقط یه موش و یه خرگوش صحرایی به همراه یه مرد کلاه به سر شبیه ادوارد نشسته بودن و خربزه قاچ می کردن و وقتی جماعت خسته رو دیدن بهشون تعارف کردن بشینن باهاشون خربزه بزنن که هاگرید بدون معطلی دعوتشون رو لبیک گفت. فلور که سعی میکرد به منظره نفرت انگیز دو لپی خربزه خوردن هاگرید نگاه نکنه مودبانه پرسید:
- ببخشید نزدیکترین راه رسیدن به قصر ملکه از کدوم طرفه؟
موش که شباهت تردید ناپذیری به لینی داشت (یا شاید هم لینی بود که شباهت زیادی به این موشه داشت) دستی به سیبیل هاش کشید تا آثار خربزه رو از روشون پاک کنه.
- برای چی میخواید ملکه رو ببینید؟
فلور خواست بگه تا ما رو از این بوقدونی نجات بده ولی به نظرش اومد خیلی جواب مودبانه ای نیست پس عوضش گفت:
- میخوایم بپرسیم چطور میتونیم برگردیم دنیای خودمون.
کلاه به سر که شبیه ادوارد بود به زور چنگالش رو که به مقادیری اب دهان وتیکه های خربزه مزین بود از دهن هاگرید بیرون کشید.
- ملکه الان کسی رو نمیبینه داره اونطرف جنگل با پادشاه چوگان بازی میکنه.
فلور و مرگ نگاهی رد و بدل کردن. اصلا مهم نبود ملکه داره چه کاری میکنه. حتی ملکه اگر در حال مردن هم بود باید جوابشون رو میداد بعد سرش رو میذاشت زمین! اونا این چیزا حالیشون نبود!
مرد کلاه به سر که انگار از نگاهشون متوجه شده بود به اهمیت موضوع پی نبردن با لحن هشدار آمیزی گفت:
- یه وقت نرید سر وقتش موقع بازی ها! اون عاشق چوگانه و هیچ خوش نداره یکی سر بازی مزاحمش....
اون نتونست حرفش رو کامل کنه. هاگرید بی توجه به کلام هشدارآمیز کلاهدوز به صورت خودجوش فلور رو زد زیر یه بغلش، مرگ رو زد زیر اون یکی بغلش و به سمتی که بهش نشون داده شده بود راه افتاد، اما همین که ایستاد، پاش گرفت به گوشه سفره و با مخ اومد پایین، اما سرعت پایین اومدنش خیلی زیاد بود در نتیجه حرکتشون تبدیل شد به قل خوردن و تو یه لحظه دنیاشون زیر رو رو شد.
تا دقایقی از دنیای اطراف چیزی جز صدا و تصاویر درهم و برهم دیده نمیشد. تا اینکه وقتی نزدیک بود از اینهمه چرخش شکوفه بزنن و اطرافشون رو به رنگ های جدید مزین کنن کم کم از چرخش ایستاده بودن اون هم درست وسط بساط چوگان بازی ملکه! ظاهرا قبلش یه دور هم کل باغش رو شخم زده بودن و اگر با برخورد به دیوار متوقف نمیشدن چه بسا بقیه جاهای کاخ رو هم آباد میکردن.
ملکه حسابی آب و روغن قاطی کرد و یه دسته سرباز فرستاد تا گندزنندگان به تفریح هومایونیش رو خفت کنن.
فلور داشت به مرگ کمک میکرد دوباره سرهم بشه که چشم باز کرد و دید تو محاصره یه مشت سربازن و از ترس دست مرگ رو که هنوز سرش گیج میرفت گرفت و کشید عقب. اونطرف تر هاگرید پای دیوار درحالیکه سیارات منظومه شمسی دور سرش چرخ می خوردن ولو شده بود.
همون لحظه صدای تق تق کفش های پاشنه بلند سکوت رو شکست و ملکه از وسط جمع سربازهاش نمایان شد. فلور مات به زن قرمز پوش جلوشون خیره شده بود که کله ش در ابعاد یه کدو حلوایی بود و به نظر می رسید صورت بلاتریکس رو روش کنده کاری کردن. و چیزی که جای توپ زیر بغل زده بود شباهت زیادی به کله بدون موی ولدمورت داشت. ملکه جیغ کشید:
- به چه جرئتی بازی ملوکانه مارو بهم ریختین؟ ای جونورای ناشناس عجیب و غریب!
فلور با بهت گفت:
- تو بلاتریکس نیستی؟
- بلاتریکس دیگه کیه؟ سرشون رو بزنید! همین حالا!
کله بی موی ولدمورت از زیردست ملکه گفت:
- عزیزم به خودت فشار نیار!
مرگ نگاهش رو از صورت ملکه که داشت هرچه بیشتر همرنگ لباسش می شد برداشت و به کله ولدمورت دوخت که زیر بغل ملکه وول میزد. کم کم نقشه پلیدی تو سرش شکل گرفت که اگه کار می کرد، میتونست هم اونا رو از گردن زده شدن نجات بده، هم ممکن بود به موقع به مسابقه کوییدیچ برسن:
- علیا حضرتا! مارو به خاطر این ورود نا به جا ببخشید. ما فقط میخواستیم شما رو به بازی جذاب و مفرح چوگان خودمون دعوت کنیم که در حال حاضر روی زمین در حال برگزاریه!
اون سمت دو راهی:ادوارد در حال که شر و شر عرق می ریخت، تمام سعی خودش رو کرد که قیافه ی مضطرب و تا خرتناق گناهکار خودش رو مظلوم و بی گناه نشون بده. اولین نفر از رختکن خارج شد و قیچی هاش رو برای تماشاگرای گریفندور تکون داد. نیشش رو تا بناگوش باز کرد و یه دور سیصد و شصت درجه زد تا یکدفعه خودش رو رو در رو با مروپ گانت ببینه!
-سلام مادر ارباب!
-چرا قیافه ات شبیه آبمیوه نخورده ها رنگ پریده است ادوارد مامان؟
-چیزی نیست مادر ارباب، همه فیلم های تیم برتون همینن، گریممه.
مروپ که خیلی قانع به نظر نمی رسید نگاهش چرخید و به بشکه هاگرید افتاد.
-چرا قیافه هاگرید شبیه کساییه که انقدر خوردن دارن میترکن؟ من فکر کردم تو محفل غذا ندارن؟نکنه به خوردن بقیه محفلیا رو آورده؟
ادوارد نگاهی به تیم پشت سرش که همه از بیخ محفلی بودن و بشکه ای که قرار بود هاگرید باشه انداخت.
-نه چیزه...چون... اره چون سهم همه شون رو همین هاگرید میخوره.
ادوارد این رو گفت و لبخندی حتی پت و پهن تر تحویل مروپ داد که باعث شد گوشه های دهنش به شرف جر خوردن در بیان. خیلی آروم قدم برداشت تا از مروپ دور بشه که:
-یه ریگی به کفشته ادوارد!
-به تک تک هورکراکس های ارباب قسم، به جفت قیچی هام، به جد نازنینتون سالازار...
اادوارد در همین حال که قسم می خورد دوباره به سمت مروپ برگشت و با دیدن انگشت مروپ که جدی جدی به کفشش اشاره می کرد، ساکت شد. خم شد و در حالی که زیر لب به جد و آباد سایر هم تیمی هاش فحش میداد، چند تا از فضله های هیپوگریفی که جای مرگ چپونده بودن تو بازی رو از تو کفشش دراورد. حالا چرا این هیپوگریف هم باید زارت بره فضله کنه تو کفش ادوارد، اینم شانسه ادوارده.
ادوارد با فرمت
از مروپ که ابروهاش با حالت مشکوکی بالا رفته بودن تا تونست فاصله گرفت و به وسط زمین رفت. سوت آغاز مسابقه زده شد و بازیکنان دو تیم به پرواز دراومدن.
بالقوه، تیم گریفندور از پتانسیل بالایی برای بردن بهره مند بود، تماشاچیان زیاد گریفندور ورزشگاه رو گذاشته بودن رو سرشون و تیم حریف برایان سیندرفورد رو توی دروازه داشت که خودش بنا به تجارب قبلی، گل به خودی به حساب میومد. ولی بالفعل، تیم گریفندور به جای یه حمله و یه دفاع، یه بشکه و یه تسترال داشت. همه امید ادوارد به این بود که کادوگانی که تونسته بودن به جای فلور بیارن، زود گوی زرین رو بگیره.
سرخگون دست بچه های هافلپاف بود. وین توپ به دست جلو میومد و حسن مصطفی و ارنی مک میلان، چماق به دست از دو طرف همراهیش می کردن. اما دابز که خیلی واقع بینانه امیدی به بشکه نداشت، نفس عمیقی کشید و خودش جلو رفت.
اما از چند تا از بازدارنده هایی که حسن و ارنی وحشیانه به سمتش میفرستادن جاخالی داد تا تونست بلاخره یکیشون رو دفع کنه و به وین بزنه. سرخگون از دست وین افتاد و الکساندرا ماهرانه اونو گرفت.
ادوارد با عجله جلو رفت و در کنار الکساندرا جای گیری کرد. مدافعان هافلپاف جا مونده بودن و الکساندرا برای گل کردن این ضد حمله، فقط برایان رو جلوی خودش داشت. الکساندرا به سمت حلقه ی وسطی شوت کرد. برایان دقیقاً جلوی حلقه ی وسط ایستاده بود. برایان پرید....
بله درست حدس زدین، گل برای گریفندور! برایان انتخاب کرده بود که گل بخوره. برایان اصلاً به زمین اومده بود که گل بخوره، گل خوردن رسالت برایان بود! اون که نمی تونست جلوی تازه وارد محفل رو که با هزاران امید به سفیدی پیوسته بود بگیره.قلب ساده و مهربونش همچین اجازه ای نمی داد.
صدای پروفسور مودی در ورزشگاه طنین انداخت:
-گریفندور ده، هافلپاف صفر. دروازه بان هافلپاف مشکوکه.رنگ داشت کم کم به صورت ادوارد بر می گشت. اما دابز که بازدارنده ای رو دم دست خودش نمیدید، بشکه هاگرید رو مستقیم به فرق سر وین هاپکینز کوبیده بود و الکساندرا دوباره سرخگونش رو تصاحب کرده بود. داخل دروازه هم لاوندر با مهارت بین حلقه ها حرکت می کرد و به نظر نمیومد خیال داشته باشه به این راحتی امتیازی رو تقدیم هافلپاف کنه. تازه واردهای گریفندور گل کاشته بودن، فقط اگه کادوگان هم هر چی زودتر گوی زرین رو می گرفت...
یعنی قبلا نویسنده اشاره نکرده بود که ادوارد از این شانسا نداره؟ در همون موقع که تازه لپاش داشت گل مینداخت، دوباره صدای مودی به گوش رسید:
-تماشاچیان تیزبین، به زمین نگاه کنید! این چه پدیده ایه؟ کف ورزشگاه داره ترک میخوره، انگار یه تونل داره باز میشه!صدای جیغ و هوار تماشاچیا و فریادهای زلزله گوش ادوارد رو پر کرده بود. با بهت نگاهش رو به پایین انداخت و در جا قلبش اومد توی حلقومش! مودی راست میگفت، تونلی داشت وسط زمین بازی دهن باز میکرد و تا جایی که از این زاویه معلوم بود، کله ی پشمالوی هاگرید واقعی با موهای در هم گوریدش کاملا قابل تشخیص بود!
چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا تونل کاملاً باز بشه و به جز هاگرید، فلور و مرگ با سر و صورت خاک آلود، یک عدد ملکه در معیت یک دسته سرباز و یه خرگوش سفید و چند تا جک و جونور دیگه هم بریزن وسط زمین.
ملت تماشاگر در صحنه:
ملکه که از دیدن جاروهای پرنده به وجد اومده بود، با داد و هوار دستور داد و همزمان با انگشت به جاروها اشاره میکرد. سربازها با عجله رفتن تا دستورات ملکه رو اجرا کنن و چند نفر رو این وسط له کردن و سر یکی دو نفررو قطع کردن و تعدادی از بازیکن هارو هم از روی جارو انداختن زمین تا ملکهشون بتونه سوار شه.
صدای جیغ و فریاد کل ورزشگاه رو در بر گرفته بود. مروپ بیچاره هم اون وسط با دیدن توپ زیر بغل ملکه که شباهت زیادی به صورت پسر نازنینش داشت، فی الفور از هوش رفته بود و نمیشد ازش توقع ساماندهی به این آشوب رو داشت. مودی هم که تکلیفش مشخص بود. در حالت عادی هم مغزش روی خوددرگیری حاد تنظیم شده بود و دیدن این وضعیت فقط باعث شده بود وحشی بشه و تریبون رو سفت گرفته، انواع اقسام تئوری توطئه ها رو با سرعت باد بیرون می داد و وصله پشت وصله بود که به تیم گریفندور میچسبوند. کادوگان دوباره جو گیر شده بود و محفلی های تیم خودش و تیم هافلپاف رو ارتش کرده بود و بهشون دستور حمله به متجاوزین و خیانتکاران رو می داد. برایانهم که دیدن مناظر جنگ و خونریزی براش جذابیتی نداشت نشست روی حلقه یکی از تیرک های دروازه و کتابش رو باز کرده بود و بلند بلند از وعده های مرلین برای روز رستاخیز می گفت. خود مرلین ریش هاش فر خورده بود و با تعجب به زمین بازی خیره شده بود. مرگ لیستش رو گرفته بود دستش و هی رفرش می زد و اسامی جدید رو نگاه می کرد و هر بار که اسم ولدمورت رو نمیدید، آه حسرت می کشید. ادوارد هم که همه چیز رو به خاطر ظهور نامبارک هم تیمی هاش بر باد رفته میدید قاطی کرد بود و با قیچی دنبال هاگرید واقعی گذاشته بود. خلاصه که وضعیتی شده بود کهسگ صاحابش رو نمی شناخت. در این میون...
بله، میون این بلبشو که همه یا دنبال راه در رو بودن یا سعی میکردن متجاوزین رو از زمین بازی بیرون کنن صدای فریاد یه نفر از وسط جایگاه تماشاگرا به گوش رسید.
-اونجا رو نگاه کنید! دختر پریزاده دستش رو گرفته بالا!
و درست میگفت. در این میون، فلور دلاکور خیلی زودتر از هم تیمی هاش به خودش اومده بود و گوی زرین رو گرفته بود.