هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۸ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۵:۴۴:۵۲ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 264
آفلاین
-

لینی با دقت و کمی ناباوری آنجا را نگاه میکرد. اتاق کوچک، و تقریبن خالی بود. پلاستیک فشرده‌ای که چند دور پیچیده شده بود و با چسب نواری ثابت شده و گوشه‌ای به عنوان بالش قرار گرفته بود. رواندازی که مشخص بود از چند لباس قدیمی دوخته شده تا شده و کنار بالش بود. یک لیوان که دسته‌اش شکسته بود روی طاقچه بود، و چند قلم‌پر قدیمی درون لیوان بود. تصویری از ماه که ناشیانه روی دیوار کشیده شده بود و چند دارت با فاصله‌های زیاد به دیوار خورده بود و جای جای دیوار اثر پنجه‌های گرگ دیده میشد.

لینی که در ناز و نعمتِ خانه‌ی ریدل زندگی میکرد و قندانِ شخصیِ خودش را داشت که از طلا ساخته شده بود و جواهرنشان بود، دیدن آن اتاق محقر برایش قابل هضم نبود.

پس هر چه دیده بود به ذهن سپرد، برگشت و از سوراخ در بیرون رفت!


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
نفس لینی در همان ابتدای کار از شدت بوی نمِ موجود در خانه بند آمد.

لینی اندکی سرِ کوچکش را از پشت یقه ردای لوپین بیرون آورد تا خانه را بهتر ببیند و موقعیتش را ارزیابی کند.
اما همه جا تاریک بود. لینی در عجب بود که محفلی ها چطور در این تاریکی راه خود را در خانه پیدا میکنند.
لینی چشمانش را تنگ کرد تا شاید بتواند چیزی از اطرافش را تشخیص دهد؛ اما نتوانست، پس خودش را کمی بالاتر کشید و موفق شد ببیند که خودِ لوپین هم به وسیله نورِ چوبدستی توانسته راهش را بیابد و همچنان در حال پیشروی در راهرو است.

پس از چند ثانیه، لوپین بالاخره متوقف شد.

- سلام ریموس. شبِ خوبی بود؟ کار خلافی که نکردی؟
- سلام مالی... نه. خیالت راحت. هنوز برای این راهرو شمع نگرفتید؟
- چرا... آلبوس امروز یه مقداری از هاگوارتز آورد، ولی خب بچه ها فکر کردن پاستیله و همشونو خوردن.

لوپین و لینی همزمان پوکرفیس شدند.

- خیلی خب ریموس... بچه ـن دیگه. توجیهشون میکنم خودم. برو تو رداتو در بیار، منتظرتیم برای شام.

ریموس سری به تایید تکان داد و از طریق راه پله ای که در انتهای راهرو قرار داشت، به طبقه بالا رفت تا ردایش را در اتاق خودش آویزان کند.

لینی متوجه شد که پله ها به شدت سست هستند و صدا میدهند.
- حتما این رو باید به ارباب گزارش بدم. این پله ها قطعا بهترین محل برای حمله هستن.

پس از رسیدن به طبقه بالا، ناگهان لینی با صحنه ای رو به رو شد که حتی از پله های سست هم بدتر بود...
لینی ناباورانه زیر لب گفت:
- واقعا که... اینا حتی زباله های تر و خشک رو هم مخلوط میکنن باهم... باورم نمیشه.

لینی همچنان خوف زده بود، تا اینکه بالاخره لوپین به اتاق خودش رسید و ردایش را آویزان کرد، سپس از اتاق خارج شد و به طبقه پایین رفت.
لینی تا چند دقیقه همانجا ماند تا اتاق را به طور کامل بررسی کند.



پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۸ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۵:۴۴:۵۲ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 264
آفلاین
لینی بال میزد و بال میزد و بال میزد و درحالی که فقط دو متر از آنجا دور شده بود برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. درست جایی که عنکبوت ایستاده بود یک گرگینه دیده میشد و زوزه می‌کشید:

-

لینی که کمی ترسیده بود با سرعت بیشتری بال زد و بالاتر رفت. ساعتی بود که همچنان بال میزد و از آنجا دور شده بود. هوا تاریکتر شده بود و دورنمای ساختمان‌های شهر لندن به چشم میخورد.
همانطور که بال میزد و به غصه‌های فکر میکرد، دوباره صدای زوزه می‌آمد. تعجب کرد چون مدتها بود که از عنکبوت و خون‌آشام فاصله گرفته بود. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد ولی تا چشم کار میکرد روی زمین هیچ گرگینه‌ای نبود. بال بالا انداخت و دوباره روبه‌رو را نگاه کرد.

جلوی یکی از ساختمانها که دور یک میدان بود، گرگینه‌ای دیده میشد. ولی قبل از آنکه دوباره وحشت کند، گرگینه تغییرشکل داد و به جادوگری تبدیل شد که.. که لینی او را می‌شناخت! ریموس لوپین! گرگینه‌ی فقیر و بدتیپِ محفلی!

لینی که توجه دوباره‌ی ارباب‌ش را می‌خواست فکر کرد اگر بتواند از اخبار محفل مطلع شود و برای لردسیاه ببرد دوباره توجه سابق را به دست خواهد آورد و دوباره همه از نیش‌های او خوشحال خواهند شد. پس به سرعت بال زد و پایین رفت:

-

به ریموس رسید و درحالی که پشت یقه‌ی ردای او مخفی میشد، همراه با او کنار رفتن ساختمانهای میدان گریمالد را تماشا کرد و پس از نمایان شدن خانه‌ی شماره دوازده هر دو وارد محفل شدند.


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۱۳:۱۷ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶

ریتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۸:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
از سوسک سیاه به عنکبوت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
لینی که چندشش شده بود، خفاش را با اکراه از نیشش جدا کرد و روی زمین انداخت.
-اییییییی...

-به به! چه عجب از این ورا؟

لینی نگاهی به پشت سرش انداخت و عنکبوت بزرگی را دید که شش دستش را برای در آغوش کشیدن او باز کرده بود.

-به غار خودت خوش اومدی عزیزم. حالا بیا یه ماچ به خاله بده.

مسلما لینی یک ریونی اصیل بود، اما چشمان وسوسه کننده ی عنکبوت کار خودشان را خوب بلد بودند.
لینی که حسابی تحت تاثیر عنکبوت قرار گرفته بود و از خود بی خود شده بود، شروع به پرواز به سمت عنکبوت کرد.

-آفرین عزیزم. بیا پیش من.

اما قبل از آن که بیش از حد به عنکبوت نزدیک شود، صدای عجیبی که از پشت سرش شنید، باعث شد ارتباط چشمی اش را با عنکبوت قطع کند.
به عقب که نگاه کرد، دید موجود عجیبی با پوستی به رنگ گچ، شنلی سیاه و دندان های زشت و درازی پشت سرش ایستاده است.

-از آشنایی با شما خوشبختم مادموزل!

و دستش را دراز کرد تا با لینی دست بدهد، اما لینی که ترسیده بود چند بال به عقب رفت و بی آن که بداند نیشش در شکم عنکبوت فرو رفت.

-

لینی نگاهی به خون آشام که لحظه به لحظه به او نزدیک تر می شد و سپس نگاهی به عنکبوتی که به نیشش چسبیده بود انداخت.
قطعا فرار عاقلانه ترین کار بود. پس با بیشترین سرعتی که می توانست عنکبوت را از نیشش جدا کرد و سمتی که فکر می کرد راه خروج باشد را در پیش گرفت.
قطعا از مهلکه گریخته بود، اما از پشت سرش صدای زوزه می شنید.


تصویر کوچک شده

Only Raven


پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۲
از سرتم زیادیه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 110
آفلاین
لینی بال میزد و بال میزد و از خانه ریدل دور میشد و هر از چندگاهی به عقب بر میگشت تا ببیند کسی برای برگرداندنش به دنبال او خواهد آمد یا نه.
_ هیچکس نگفت کجا میری... برای هیچکس مهم نبود که من نباشم...

لینی باور نمیکرد نبودش تا این اندازه برای اهالی خانه ریدل بی اهمیت باشد.
_ هیچکس منو دوست نداره...

لینی غمگین بود. قلب کوچک حشره ایش تیر می کشید. تنها بود. خسته بود. گشنه بود. و نمیدانست به کجا باید برود. لینی همانطور بی هدف بال بال میزد. ناگهان صدایی او را به خود آورد.
_ ولی من دوسِت دارم!

لینی با تعجب سر جای خودش متوقف شد و موقعیتش را بررسی کرد. تاریکی دور تا دورش را فرا گرفته بود. کمی طول کشید تا چشمانش به تاریکی عادت کند و اطرافش را ببیند. او وارد غاری تاریک و نمور شده بود. کمی بیشتر اطرافش را برای یافتن صاحب صدا، جستجو کرد و خفاشی را دید که کمی دورتر در حال پرواز به سمتش بود.

خفاش با چشمان قرمز زنگش به لینی خیره شده بود و به سمت او در حرکت بود.
_ تصویر کوچک شده


چشمان قرمز خفاش داغ دل لینی را تازه میکرد.
_ چشمهاش... ارباااابم... حتی اونم نگفت لینی چرا نیست... تو هم چشمات قرمزه... میای ارباب من بشی؟

خفاش از حرفهای لینی چیزی سر در نمی آورد. ولی مدتها بود غذا نخورده بود و اکنون غذا با پای خودش به خانه اش آمده بود.
_ آره... میام... دارم میام...

لینی به خفاش نگاهی کرد که با دهانی باز به سمتش می آمد و سریعاً دریافت که نیت خفاش چیست. هرچه بود او یک ریونی باهوش بود.
_ کجا میای؟... میخوای منو بخوری؟ آره؟
_ نه... میخوام اربابت بشم... وایسا... کجا میری...

خفاش به سمت لینی می آمد و لینی باید از خودش دفاع میکرد. در مرام یک مرگخوار فرار کردن نبود. پس نیشش را تیز کرد و به سمت خفاش گرفت. خفاش که چش و چار درست حسابی ای نداشت و متوجه نیش تیزی که به سمتش گرفته شده نبود، مستقیماً به درون نیش لینی فرو رفت!



ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۹ ۱۱:۵۷:۲۸

?Why so serious


پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۲:۳۲ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
لینی کرم زیبا و کوچکش را در آغوش گرفته بود و به سمت آشپزخانه در حرکت بود...که ناگهان احساس کرد آغوشش سبک شده!
-کرمکی...کرمو...کرمولو...چرا سبک شدی عزیزم؟ گشنته؟ گوگولی...

همین که لینی نگاهش را به طرف آغوشش، جایی که کرم در آن خوابیده بود هدایت کرد، متوجه جای خالی کرم شد!
-وا...کجا رفتی؟ کرمم کو؟

در حالی که دنبال کرمش می گشت صدایی او را مورد خطاب قرار داد.
-کلاهمو ندیدی؟

لینی کلاه کسی را ندیده بود. قصد داشت همین را بگوید. ولی وقتی متوجه شد که سوال کننده چیزی جز در آشپزخانه نیست، از جواب دادن منصرف شد.
در کمی جابجا شد. کمرش را خم و راست کرد و موفق شد خودش را از لولا جدا کند. چوب بلندی در دست داشت...و اینجا بود که لینی کرمش را دید! درست در نوک چوب.
-هی...اون مال منه. پسش بده!

در کلاهش را زیر میز پیدا کرد و روی سرش گذاشت.
- از بچگی آرزو داشتم برم ماهیگیری! الان می رم! و طبیعتا کرم بیشتر به درد من می خوره تا تو!

تا لینی به خودش بنجبد، در و نجینی از خانه خارج شده بودند...مبل ها همدیگر را خورده بودند...و خانه ریدل ها به آشفته بازاری تبدیل شده بود.

لینی غمگین و عصبی بال هایش را به هم زد.
-اینجا دیگه جای من نیست! من دارم این جا رو ترک می کنم...متوجهین؟

کسی اهمیتی نداد...و لینی به سوی افق های جدیدی پرکشید!






پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۱:۳۸ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
خانه که روی مُمتلکاتَش غیرتی بود، با دیدن مُبل غول پیکری که دیگر مبل ها را میخورد، به صدا در آمد و گفت:
_هوی...بی تربیت؟ مگه خودت اسباب اثاثیه نداری اسباب اثاثیه ملت رو میخوری؟
_هام هام هام!
_خوبه یکی بیاد اسباب اساسیه ات رو بخوره؟
_هاهاهام!
_آره البته...منم اگه مثل تو بی حیا و بی تربیت بودم خوشم میومد...ولی ما از اون خونه هاش نیستم که اسباب اساسیه مون خورده بشه و ما درست رو دست بذاریم!
_هام هام هام!
_چی؟ اون عسلی کوچیکه رو هم خوردی؟ در کنار بی ادب بودن خیلی هم بی رحمی!
_هام هام هام!
_الان نشونت میدم!

خانه که طاقت این همه بیناموسی و تجاوز به مایَملکش را نداشت، لرزه شدیدی کرد...اما مبل انگار نه انگار، همانطور که در حال لرزیدن بود، دهانش را باز میکرد و دیگر وسال خانه را که بر اثر لرزش برای چند ثانیه ای در هوا معلق میشدند را میبلعید!
خانه با دیدن این وضع دست از لرزش برداشت...
_نخیر...اینجوری فایده نداره باید یه فکر اساسی کرد!

خانه اما فرصت زیادی برای فکر کردن نداشت...اگه دیر اقدام میکرد، مبل غول پیکر حتی دیوار های او را هم میخورد!
خانه ناگهان فکری به ذهنش رسید...او یک تابلوی مبل مونث را از زیر زمین خود بالا اورد و آن را روی پنجره قرار داد و سپس رو به مبل گفت:
_هی...مبلِ گنده بک...اینجا رو ببین چی دارم...بیا بخورش!

مبل ناگهان چشمش به آن تابلو افتاد...آب از دهان مبل غول پیکر جاری شد...به نظر میرسید مبل غول پیکر، مبل دکه دربانی رودولف بود، چرا که با دیدن مبل مونث در تابلو، به قصد خوردن او به سمت تابلو پرید، اما همین که به تابلو رسید، خانه پنجره اش را باز کرد و مبل از خانه به بیرون پرتاب شد!

در سوی دیگر اما لینی در حالی که نجینی کرم شده را حمل میکرد، به سوی آشپزخانه در حال حرکت بود!




پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۱:۱۳ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
- من همیشه میدونستم پاتیلم من رو تنها نمیذاره!

پاتیل بیشتر جوشید تا حرف هکتور را تایید کند.

هکتور نگاهی به مناظر اطراف خود انداخت، تمام شهر و حتی تقریبا دنیا زیر پاهایش مشخص بودند.
- من میتونم از اینجا تشه هامو عرضه جهانی کنم! مثل بارون بطری های تشه رو بریزم واسه ملت و تا وقتی به حسابم گالیون نریختن نتونن درشو باز کنن!

فکر بکری به نظر میرسید و پاتیل بسیار با این موضوع موافق بود. در نتیجه به سرعت شروع کرد به جوشیدن و فراهم آوردن تشه برای عرضه جهانی!

اما در پایین پاهای بلندِ هکتور، در خانه ریدل آشوب همچنان ادامه داشت.
خانه ریدل با شیشه های آزمایشگاهی هکتور وارد جنگ شده بود و به نظر میرسید در حال پیروزی باشد.
مرگخوارانِ تغییر شکل یافته هریک به سویی میرفتند و جیغ و ویغ میکردند.

اما لینی تلاش میکرد کرم کوچک که همان نجینی بود را از این آشوب نجات دهد. لینی نیش دوقلویش را آماده نگه داشته بود تا در مقابل هر موجودی از کرم محافظت کند.

لینی و کرم پس از دقایقی به اتاقی رسیدند که مبلمان خانه ریدل در آنجا قرار داشتند.
لینی کرم کوچک را روی یکی از مبل های نرم گذاشت و خودش هم کنار او نشست.
- اینجا که میبینی اتاق پذیرایی خونه ریدله که من به شدت دوستش دارم. و البته... اوخ!

بر اثر تکان های شدید خانه ریدل که در حال له کردن شیشه های هکتور بود، نیش لینی به طور اتفاقی در مبل فرو رفته بود.
لینی نیشش را از مبل خارج کرد، کرم را برداشت و گفت:
- این لرزش خیلی اذیت کنندس. بیا بریم آشپزخونه رو نشونت بدم!

مبل پس از برخورد نیش و البته دور شدن لینی و کرم، اندکی لرزید، اما بعد به طرز عجیبی بزرگ شد و شروع کرد به خوردن بقیه مبل ها که هنوز حالت عادی داشتند.



پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۸ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۵:۴۴:۵۲ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 264
آفلاین
مرگخوار تازه‌وارد عقب رفت و سپس به سمت هکتور دوید:

-

و به هکتور که رسید با یک جهش خودش را به پاهای هکتور آویخت و چهار دست و پایش را دور هکتور قفل کرد و شروع به بالا رفتن کرد. ولی هر دو متری که بالا میرفت یک متر به پایین لیز میخورد.

مرگخوار تازه‌وارد هفده بار به پایین لیز خورد تا به گوش هکتور رسید. حالا حساب کنید قد هکتور را!

مرگخوار تازه‌وارد به گوش هکتور که رسید ویبره‌ی خفیفی زد و تغییرشکل داد و به پاتیل هکتور تبدیل شد.

پاتیل که نمیتوانست رفیق گرمابه و گلستانش، یار غار و همدم روزهای تنهایی‌اش را در آن‌شرایط ببیند، همانجا نزدیک گوش هکتور روی سانه‌ی هکتور نشست و خودجوش شروع به قُل‌قُل کرد. سالها برای هکتور تشه‌های مختلف و متنوع و سیاهی را به عگل آورده بود و اکنون باید هکتور را نجات میداد و در اوج آسمان به روزهای اوج برمیگرداند!


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۶

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
-هکتور کجاس؟

لینی با عصبانیت انگشتش را به نشانه "هیس! مگه نمیبینی دارم بچه رو میخوابونم؟" جلوی دهانش گذاشت.
مرگخوار تازه وارد خنگ بود. اشاره را نفهمید. با همان صدای بلند سوالش را دوباره تکرار کرد.
-هکتور کجاااااس؟ کارش دارم!

لینی اصلا از این مرگخوار بی ملاحظه بی هویت خوشش نیامده بود. ولی برای این که از شرش خلاص شود جواب داد:
-صداتو بیار پایین تا نیشت نزدم! نیست...رفت.

-کجا رفت؟

لینی با شاخک به آسمان اشاره کرد.
-رفت بالا...دراز شد!

مرگخوار پاهای هکتور را دید که هنوز داخل اتاق قرار داشتند. ولی سرش را ندید. چون سرش از سقف بیرون زده بود و معلوم نبود تا کجا بالا رفته بود.
-خب من الان چیکار کنم؟ باید یه چیزی بهش بگم.

-من چه میدونم! ازش برو بالا!

مرگخوار غر زنان سرگرم بالا رفتن از هکتور شد تا این که به گوشش برسد و مطلبی را که حتما خیلی مهم بود در گوشش بگوید!

لینی شروع به خواندن لالایی برای کرم کرم کرده بود...


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.