هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ پنجشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۰

آماندا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۰:۵۹ یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۲
از وسط خواب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 27
آفلاین
خلاصه:
لرد ولدمورت تصمیم گرفته تا مو دار شه، مروپ هم برای اون با میوه یک کله و مو درست میکنه، اما ایوا اونو می‌خوره. مروپ و بلاتریکس داخل معده ایوا میرن تا کله رو پیدا کنن، اما همونجا گیر می‌کنن. حالا در حالی که ایوا گشنه‌ش شده، مرگخوارا باید کاری کنن تا ایوا بالا بیاره. برای همین رفتن خرید و چون پولی برای خرید ندارن، قبول کردن که دیزی به عنوان پول، جای یه صندوقدار کار کنه...
****************


مشتری با چهره‌ای بی حوصله به دیزی و مرگخواران عجیب و غریب پشت سرش نگاه می‌کرد.
دیزی با جدیت چندین بار روی دستگاه‌های اطرافش کوبید. با چشمانی که «چجوری از این خرابکاری‌ای که دارم می‌کنم جون سالم به در ببرم؟» به ریونکلاوی‌ها نگاه کرد. آنها هم نمی‌دانستند و شانه‌هایشان را برای پاسخ بالا بردند.
در همین حین مشتری تقریبا فریاد زد:
-چیکار می‌کنی؟! گفتم برام اینا رو حساب کن، نگفتم با اون چوب عجیب و غریبت دکمه‌های دستگاه رو امتحان کنی! الان میرم اعت‍-
-نه نه! صبر کنین! این چه کاریه! دور از فرهنگ و ایناست! درسته؟

مرد با کف دستش، محکم روی پیشانی‌اش کوبید.
-من این چیزا حالیم نیست. حساب میکنی یا میرم-
-ببخشید.
-بله؟!
-من ازتون خیلی عذرمی‌خوام بابت این اتفاق.

آماندا جلو آمد. درحالی که عذرخواهی می‌کرد، با دستش که پشت کمرش پنهان کرده بود، به زن صندوق دار میز کناری اشاره کرد.
اما دیزی منظورش را نفهمید!

-من واقعا عذر می‌خوام آقا. تازه کار هستن. شما کنار بیایید.

آماندا به عنوان یک انگلیسی می‌دانست «عذرخواهی» می‌تواند زمانی زیادی برایشان بخرد. پس بحث عذرخواهی را باز کرد و مرد هم شروع کرد به گفتن عذرخواهی‌های متقابل.

-نه من واقعا عذر می‌خوام که انقدر عصبی شدم.
-مشکلی نیست. حق دارین. من بابت تاخیر کارتون ازتون عذر می‌خوام.

میان عذرخواهی‌های مرد برگشت و دیزی گفت:
-من یادم نمیاد کارش چی بود و ما برای چی اینجاییم. دیدم دعواست گفتم عذرخواهی کنم که وقت بخرم. زودتر یه کاریش کن. دلایل عذرخواهیم داره تموم میشه!

دیزی سرش را تکان داد و با چشمانی که «از عمر محفلی‌ها کم کن و بر عمر لرد بیافزا!» را می‌گفتند، به آماندا نگاه کرد. سپس سرش را خم کرد و زیر لب گفت:
-چی کار کنیم؟!


You forget what you want to remember
You remember what you want to forget


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ چهارشنبه ۵ آبان ۱۴۰۰

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
- نمی‌بینید صندوق بغلی چقدر شلوغه؟ بیست و سه نفر با سبدای پر وایسادن جلوی اون صندوق و پونزده نفرم اینور‌. اگه برم بدم اون خانمه میشم نفر بیست و چهارم و اگه هم بدم اون یکی خانمه نفر شونزدهم درحالی که اینجا نفر اولم!

مرگخواران درحالی که از سرعت زیاد مشنگ در محاسبه‌ی سخت و دشوار تعداد نفرات حاضر در صف متعجب و شگفت‌زده شده بودند، بدون توجه به عواقب بعدی شروع به تایید حرف او کردند.

- خب پس حالا که همه‌تون موافقد زود اینا رو حساب کنید من برم. خیلی کار دارم.

دیزی درحالی که سعی می‌کرد خشم آمیخته به استرسش را کنترل کند، کراوات دور گردنش را شل‌ کرد و نفس عمیقی کشید.
- نه دیگه. بهتون که گفتم. این دستگاه خرابه.
- یعنی چی که خرابه؟ این چه فروشگاه درب و داغونیه که یه صندوق درست حسابی نداره؟ الان میرم ببینم مدیر این فروشگاه کیه که ذره‌ای احترام واسه مشتریاش قائل نیست!

عرق از سر و صورت مرگخواران جاری شد. دستان دیزی یخ زد. رنگش پرید و چیزی نمانده بود تشنج کند.
اگر مشتری از دیزی شکایت می‌کرد، آنها را بدون سبدهای خریدشان بیرون می‌کردند و مجبور می‌شدند دست از پا درازتر پیش اربابشان برگردند و داستانی درمورد جنگ و درگیری دلاورانه‌شان با مشنگ‌ها سر هم کنند که باعث شد نتوانند برای ایوا خوراکی تهیه کنند و درنتیجه، بانو مروپ و بلاتریکس باید ادامه‌ی زندگیشان را داخل شکم ایوا از سر بگیرند.

اما این اتفاقات نباید میفتاد و دیزی هم به خوبی از این قضیه باخبر بود.
- عه دیدین چیشد؟ دستگاه درست شد. بدین به من خریداتونو و صداتونم بیارین پایین لطفا. الان سعی می‌کنم بفهمم چطوری کار می‌کنه این وسیله‌ی عجیب. اصلا نگران نباشین.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ جمعه ۳۰ مهر ۱۴۰۰

ماریا گلوسپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱:۴۸:۰۸ شنبه ۲ دی ۱۴۰۲
از ناکجا آباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 25
آفلاین
از اونجا که دیزی خیلی بدشانس بود یهو یه مشتری با دو تا سبد خرید پر اومد

دیزی درحالی که استرس داشت و دست و پاشو گم کرده بود گفت
_ببخشید من الان باید چیکار کنم؟

_باید خریدامو حساب کنید دیگه

دیزی واقعا نمیدونست با اون دستگاه های عجیب غریب باید چیکار کنه و چجوری خریدا رو حساب کنه
_خب میتونید برید چند تا چیز دیگه هم بخرید.مثلا چیپس.چیپس خریدید؟

_نه من از چیپس خوشم نمیاد

_واقعا؟عه خب میتونید برید شربت پرتقال بخرید.ببینید اونجاست.کتی لطفا راهنماییشون کن

_اما من شربت پرتقال هم لازم ندارم.

اقایی که پشت سر اون خانم ایستاده بود و خیلی عصبی شده بود با صدای بلند خطاب به دیزی گفت
_خانم لطفا زودتر حساب کنید دیگه.ماهم منتظریمااا

_بله حتما فقط صبر کنید یکم.وای میدونید چی شد.این دستگاهه خراب شده برید بدید اون خانمه براتون حساب کنه.
کتی لطفا راهنماییشون کن

کتی در حالی که زیر لب کلی غرغر میکرد رفت تا مشتری ها رو بفرسته سمت دیگه





پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ دوشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
- پس چیکار کنیم دقیقا؟ تو این وضعیت جنگ راه بندازیم و جلب توجه کنیم و کل نیروهای پلیس منطقه رو اینجا جمع کنیم و به خاطر دو سبد خوراکی، بدبخت و بیچاره بشیم؟

کتی قضیه را زیادی بزرگ کرده بود. خودش هم متوجه این اتفاق شد.
- به نظرم باید راه آسون تر و مسالمت آمیزتری هم باشه.

و به طرف مرد رفت.
-آقا! فرض کنیم من و دوستانم، همگی کیسه های گالیونمونو جا گذاشتیم. و کارتی هم نداریم. تا اینجاشو فهمیدی؟

نگهبان فروشگاه در تلاش بود که حرف های کتی را هضم کند.
- همه رو فهمیدم، بجز گالویون! اون نمی دونم چیه.

-اون قسمتش اهمیتی نداره. حالا این مهمه که راهی برای جبران این قضیه وجود نداره؟ کاری... کمکی... خدمتی! ما اینا رو لازم داریم. مادرمون مریضه. باید براش ببریم.

نگهبان فروشگاه نگاهی به مرگخواران انداخت!
- مادر همتون یکیه؟ چقدر بدبختین شما! دلم سوخت. برای همین سعی می کنم یه راهی پیدا کنم. صندوقداری بلدین؟ فقط یکیتون. یکی از صندوقدارای ما مرخصی ساعتی گرفت و رفت.

دیزی با شنیدن این حرف از جا پرید. کراواتش را مرتب کرد و روزنامه نیازمندی هایی که همیشه در دست داشت کنار گذاشت.
- صندوقدار دیزی، با بیش از پنجاه سال سابق کار، در خدمت شماست.


ده دقیقه بعد، دیزی سر جایش نشسته بود و مرگخواران ساکت و مرتب پشت سرش ایستاده بودند. همگی ظاهرا منتظر مشتری بودند و باطنا آرزو می کردند که مشتری هرگز نیاید.




پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ شنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۰

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 175
آفلاین
ناگهان ولوله شد هیچ کس منظور مرد را نمیفهمید. که ناگهان فکری به سر کتی بل زد:
-همه وقتی گفتم برن سمت در.
-چرا تو؟ چرا من نه؟
-گوش کنین باور کنین به نفع مونه نشد... یه کروشیو... هر کدومتون... میتونین بهم بزنین.

بعد از راضی کردن همه

کتی:
-آقا اون زنه با یه سبد پر چیپس های طلایی فرار کرد و یه کلاغ هم دو تا ذرت رو برد ، از اون طرف رفتن.

تا مرد حواسش رفت به نقطه ای که کتی اشاره کرد با فرمان او همه ی مرگخوار ها از در ورودی بیرون دویدن .

-اینم از این.
-آخیش از شرش خلاص شدیم.
-اینا چرا این طوری می کنن؟

ناگهان مرد فروشنده را دیدند که در حالی که فریاد می زد دنبال آنها می دوید و کمک می خواست. تمام مرگ خوار ها در حالی که هر کدام چرخ های خرید فروشگاه را که پر از جنس بود هل میدادند فرار کردند.

-الان میگیرتمووووووووون.

ناگهان کتی ایستاد:
-ما چند نفریم؟

راموندا جواب داد:
-خب بگذار ببینم بیست نفر اونجا...دویست نفر هم اون طرف ... وایساااااا حرکت نکن می خوام بشمرمت!

قارقارو در حالی که توی سرش می زد به کتی اشاره کرد که ادامه دهد.
-خب هرچند تا که هستیم مگه از یک بیشتر نیستیم؟

ناگهان تمام مرگخوار ها ایستادند.

-راست میگه.
-ای بابا.
-حالا اینا به کنار مگه ما یارای لرد نیستیم چرا داریم فرار می کنیم؟


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۵:۵۲ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰

رامودا سامرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۳:۵۴ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۲
از قلب شکننده تر توی دنیا نیس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
مرد صندوقدار با نگاه پرسشگرانه ای به کارتِ رنگ آمیزی شده نگاه کرد؛ از نظرش بعید بود که کارت، اعتباری داشته باشه.
-این چجور کارتیه؟
-آها! این یه کارت صد آفرین هست که طبق گفته شما، ما رفتیم و کشیدیمش.
-

حدس مرد درست بود؛ مرگخوارا داشتن به نوعی کلاهبرداری می کردن، ولی این کارشون عمدی نبود و مرد قاعدتاً این رو نمی دونست!
-من تا به حال با آدمای زیادی مواجه شدم که تلاش داشتن با یه روش ماهرانه بهم پول تقلبی بدن؛ ولی شما ضایع ترین کلاهبردارایی هستین که توی عمرم دیدم!

کتی با این حرف مرد جا خورد و با چهره ای مظلوم که اثری از دزدی و کلاهبرداری در آن نبود، به مرد صندوقدار نگاه کرد.
-چرا تهمت می زنی آقا؟ رفتیم کارت به این خوبی کشیدیم و طبق گفته خودتون آوردیم، اونوقت مارو کلاهبردار خطاب می کنید؟
-چرا کارِتون رو توجیح می کنید خانوم محترم؟! به نقشه ی شومی که توی سر داشتین اعتراف کنید و کارت واقعی رو بدین و تمام!

کتی و صندوقدار درست مثل دو نفر که هر کدوم از کشورای مختلفی بودن و بدون آگاهی از زبونِ کشور همدیگه، تلاش می کردن چیزی رو به هم بفهمونن بودن!


پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۰:۲۷ جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
کتی کمی دقت کرد که "اون مرد" و "صندوق" را ببیند.

ندید!

ولی وانمود کرد که دیده است.
-بله بله. مرد که اونجاست. صندوق هم نزدیکشه. دیدم.

و بدون این که منتظر پاسخی از طرف صندوقدار بشود به طرف مرگخواران رفت.
-هی... کدوم یکی از شماها کارت دارین؟ باید بکشیمش.

پلاکس هیجان زده شد.
-من می کشم. کشیدن کار منه. شما فقط کارت رو بدین.

مرگخواران جیب هایشان را گشتند.

-من یه کارت صد آفرین از ارباب گرفتم. اون می شه؟

کتی و مرگخواران به هم نگاه کردند. نمی فهمیدند کارت صد آفرین دیزی ممکن است به چه درد این انسان ها بخورد؛ ولی اهمیتی نداشت. آن ها کارت خواسته بودند و کارت، کارت بود.

پلاکس بساط نقاشی اش را بر پا کرد و از صورت اسکورپیوس به جای پالت رنگ استفاده کرد.

کشید و کشید.

نتیجه کار بسیار رضایتبخش بود. گرچه پلاکس سبک خودش را روی کارت پیاده کرده و کمی جمجمه و مار هم به کارت اضافه کرده بود.

کتی کارت را برداشت و به سمت صندوقدار برگشت.
- کشیدیم... خوب شده؟




پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۸:۲۸ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
مرگخواران، در حالی که سبد های خرید را به دستشان گرفته بودند، به سمت هاپیر می، روانه شدند. کتی هم، در حالی که سبد خرید دستش گرفته بود، در قسمت سبزیجات، پرسه میزد.
- چرا باید دیزی رو بکنن مسئول قسمت چیپس و پفک؟ و منو بکنن مسئول قسمت سبزیجات؟

زمانی که ایوا خوراکی های بیشتر خواسته بود، ملانی، ایده ی خوبی داده بود. خوراکی قرض گرفتن، از جایی به نام هاپیر می! بعدا، معلوم شد که هایپر می، فروشگاهی بزرگ و پر از خوراکی است، که از شیر مرغ، تا جان آدمیزاد، درش پیدا میشود. ( که پلاکس، تصمیم گرفت جان هم نیز، از آن فروشگاه بخرد. ) هر کدام از مرگخواران را، مسئول قسمتی کرده بودند. تا خرید هایشان، مملو از همه چیز باشد؛ و ایوا نیز، بعدا نگوید:
- چیپس نیست. اگه چیپس بود، میتونستم بالا بیارم.

موقع جدا شدن از هم، تصمیم گرفتند، موقع تمام شدن کارشان، دم صندوقی جمع شوند، که پیرزن چروکیده ای، پشتش بود.

- کلم بروکلی؟ کلم داریم که! کلم بروکلی دیگه چی بود ساختن؟

کتی، مانند رد پا، دستمال هایی، حامل آب دماغ، پشت سرش ریخته بود. و قاقارو، پشت سرش، دستمال هارا از روی زمین، جمع میکرد.
- قسم میخورم کمرم نصف شد. تا الان، دو تا کیسه بزرگ دستمال هدر دادی. اسراف گر! هی، یادت نره ریحون برداری!

کتی، در حالی که ریحون را با حرص، درون سبدش میچپاند، به سمت صندوق، به راه افتاد.
پس از اینکه، پیرزن، تمام خرید هایشان را اسکن کرد، روی چیزی انگشت زد و رو به مرگخواران کرد.
- کل خریدتون، یک میلیارد و چهارصد میلیون و سیصد و پنجاهو شیش هزار تومن. لطفا پس از کشیدن کارتتون و گرفتن فاکتور، به اون مرد بدین تا مهر بزنه؛ وگرنه نمیتونین برین.



ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ سه شنبه ۲ شهریور ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
خلاصه
لرد ولدمورت تصمیم گرفته تا مو دار شه، مروپ هم برای اون با میوه یک کله و مو درست میکنه، اما ایوا اونو می‌خوره. مروپ و بلاتریکس داخل معده ایوا میرن تا کله رو پیدا کنن، اما همونجا گیر می‌کنن. حالا در حالی که ایوا گشنه‌ش شده، مرگخوارا باید کاری کنن تا ایوا بالا بیاره. از طرفی مروپ و بلاتریکس کله رو گم کردن...

~~~~~~~~

- بلای مامان یه کاری بکن. کله‌ی پسرم رفت!

بلاتریکس چشماشو تیز می‌کنه تا ببینه جایی که کله درونش سقوط کرده بود دقیقا به کدوم نقطه از بدن ایوا ممکنه منتهی بشه.

اما بلاتریکس نه دکتر بود و نه تا به حال به آناتومی بدن انسانی چشم دوخته بود. اون فقط در مواقع لزوم ناخودآگاه دست تو شکم ملت کرده بود و اعضا و جوارحی رو به صورت رندوم بیرون کشیده بود. هیچ‌وقت به جایگاه اونا تو بدن فکر نکرده بود!
- چاره‌ای نیست، باید راه بیفتیم تو بدن ایوا و این مسیرو دنبال کنیم ببینیم کله به کجا رفته!
- خیله خب شفتالوی مامان، بزن بریم.

و بلاتریکس و مروپ عازمِ سفرِ یافتنِ کله‌ی پرمو می‌شن.

از اون طرف، مروپ چنان داد و فغان و گریه زاری‌ای داخل معده‌ی ایوا به راه انداخته بود که حضارِ خارج از شکم ایوا، این صدا رو با قار و قور شکمش اشتباه گرفته بودن. حتی خودش هم بدش نمیومد که هر حرکتی تو بدنش رو به معنای گشنگی تعبیر کنه!

بنابراین ایوا دستی به شکمش می‌کشه و رو به مرگخوارا می‌گه:
- من گشنه‌مه. مطمئنم اگه زیاد بخورم بعدش بالا میارم.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲ ۲۱:۴۶:۵۱

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۰:۲۶ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰

مایکل رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ دوشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۴۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 66
آفلاین
و بعد مایکل رابینسون از راه رسید...

-بانو مروپ، بانو بِلا چی شده؟

آنها با صدایی گرفته از درون معده ایوا گفتند:

-ما اینجا گیر افتادیم! ما رو نجات بده!

و بعد مایکل رابینسون کمی فکر کرد... و باز هم فکر کرد... و باز هم فکر کرد و بعد از نیم ساعت گفت:

-خب چی کار کنم تا نجاتتون بدم؟

بانو مروپ با صدایی ناواضح تر گفت:

-سر عزیز مامان رو بیار مایکل مامان!

-نه مروپ اول باید خودمون نجات پیدا کنیم بعد دنبال سر ارباب بگردیم!

مروپ کمی فکر کرد و گفت:

-هرچی بلا مامان گفت رو انجام بده مایکل مامان!

اما پاسخی نشنید...

-مایکل مامان؟!

-مایکل؟

همانطور که حدس زدند مایکل رفته بود آن هم نه بخاطر کار بخاطر اینکه وقت ناهار شده بود...








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.