جام آتش!

پایان جام آتش
لوگوی هاگوارتز

جام آتش به پایان رسید!

با تشکر از همه شرکت‌کنندگان و تماشاگران عزیز

جام آتش

رویداد جام آتش به پایان رسید. با تشکر از استقبال پرشور شما. به زودی نتایج نهایی اعلام خواهد شد.

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
ارسال شده در: سه‌شنبه 28 خرداد 1398 23:21
تاریخ عضویت: 1397/11/04
تولد نقش: 1397/12/14
آخرین ورود: چهارشنبه 17 اردیبهشت 1404 12:04
از: سیرازو
پست‌ها: 385
مدیر ایفای نقش دیوان جادوگران، ارشد اسلیترین، بانکدار گرینگوتز
آفلاین
(پست تغییر سوژه)
چون برای اولین باره همچین پستی می زنم، خواستم یه توضیحی هم داده باشم!
توی این پست و پست های دیگه ای که همین عنوان می زنم، سوژه بعدی به صورت بولد شده قرار داره.

*****


رابستن با تعجب به در و دیوار جایی که بود نگاه می کرد!
-آقا اینجا مال خودتون بودن می شه؟ خیلی جای خفنی هستن می شه...فروشی هستن می شه؟
-اینجا فقط منم که سوال می پرسم!
-مگه اینجا کجا بودن می شه؟ شما کی هستن می شین؟

بازجو براش عجیب بود که رابستن حتی نمی دونست که کجاست.
-اینا رو ولش کن...چرا این کارو کردی؟
-کار؟ کدوم کار؟
-همین کاری که توی پروندت نوشته شده!
-می شه دادن کنین تا خوندن کنمش...من ندونستن می شم که چی کار کردن می شم!
-خودم بعدا خوندن می ش...اه این چه وضع حرف زدنه آخه...خودم بعدا می خونم برات الان فقط به سوالای من جواب بده...شما دیروز در ساعت 3 کجا بودین؟
-توی سفینه ام!
-سفینه؟ سفینه تون کجاست؟
-توی اتاقم!
-مگه اتاقتون چقدره که یه سفینه توش جا شده؟
-جا نشدن می شد...به زور جا دادنش کردم!
-خب ادامه می دیم...تو سفینه تون چیکار می کردین؟
-خوندن می شدم!

با شنیدن این جمله، چهره ی بازجو یه جوری شد که انگار داشت به یه جاهایی می رسید.
-اووووم...داریم به یه جاهایی می رسیم...

نویسنده درست حدس زده بود.

-...خب چه چیزی می خوندی؟
-یه چیز خصوصی! نباید گفتن کنم.
-من بازجو هستم، باید به من همه چی رو بگی.

رابستن تازه فهمیده بود که داره با یه بازجو حرف می زنه!
-عه شما بازجو هستن می شین؟ خوب هستن می شین؟ بازپرس خوب هستن می شن؟
-خیلی ممنونم! بله ایش...ای بابا...اینجا محل بازجوییه مثلا! به سوال من جواب بدین.
-اها بله...دفترچه خاطرات خوندن می شدم!
-دفترچه خاطرات کی؟
-یکی دیگه که نتونستن می شم اسمشو بیارم.
-مهم نیست که اسمشو بیاری...ایشون از شما برای اینکه دفترچه خاطراتشو خوندین و به همه گفتین که توش چی بوده، شکایت کردن...الان خودت یکم فکر کن...فرض کن که یکی دفترچه خاطراتتو خونده و رفته به همه گفته که چی توش بوده...چیکار می کنی؟
-من دفترچه خاطرات نداشتن می شم!

بازجو کلی نقشه کشیده بود که از این قضیه استفاده کنه تا رابستن رو شرمنده کنه و باعث بشه که رابستن بره و از اون شخص عذر خواهی کنه و این پرونده بسته بشه...ولی این نقشه با این حرف رابستن، نابود شد.

بازجو به پوچی رسیده بود!
-خب انگار که تو اینکارو نکردی، می تونی بری!
-نه من اعتراف کردن می شم...من این کارو کردن می شم!
-اینجا فقط منم که اعتراف می کنم...شما می تونین برین.

بازجو قاطی کرده بود.
رابستن از روی صندلی بلند شد و رفت به سمت درب خروجی!

-ولی به اون شخصی که اومدن شد و گفتن کرد بگین که ماتیکشو می کنم توی دماغش!
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در 1398/3/28 23:29:01
پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
ارسال شده در: چهارشنبه 22 خرداد 1398 11:55
تاریخ عضویت: 1398/01/28
تولد نقش: 1398/03/09
آخرین ورود: پنجشنبه 14 شهریور 1398 20:02
از: تالار اسرار در تنهایی و خلوت مارگونه‌ام...!
پست‌ها: 94
آفلاین
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!

گوش بده سالازار اسلایترین گناهکار!!!
سالازار: چیو!؟
باز پرس: بزار حرف بزنم سالاز خان.....دهنه باز پرسو باز نکنیاااا...از من به تو نصیحت!!
سالازار: خوب گوش میدم!!
باز پرس: چقد پرویی.........به مرلین قسم ....اگه یه بار دیگه اینجوری حرف بزنی میندازمت هلفدونی!!!افتاااااد؟!
سالازار:خا
باز پرس: .......خب میریم سراغ باز پرسی ازت!!اسم؟
سلازار: تو اسممو میدونی!!
باز پرس: خب!!!ببین!! اسم:سالازار-فامیلی:اسلایترین-مشهور به:اسلایترین -شغل:کشتن گند زاده ها-محل:زندگیت و کارت:تالار اسرار؟
سالازار:عاره!!
باز پرس:خا....ادامه میدم
سالازار زیر لب:میخام ندی!!
باز پرس:چیزی گفتید خانم؟؟
سالازار: نه....فقط گفتم میخام ندی!!
بازپرس:اهِم اهِم!جرمت؟!چیه؟!
سالازار:خودت بهتر از من میدونی.....پس چرا میپرسی؟!
بازپرس:چون دارم صداتو ضبط میکنم!!
سالازار:واقعن؟!
بازپرس:پ.ن.پ، چون دوست دارم!!دارم صداتو ضبط میکنم دیگه!!
سالازار:من از لوس بازیا بلد نیسّم!!خو....جرممو خودت بگو!!
بازپرس:از عادمای زود تسلیم خوشم میاد!!
سالازار:من نه زود تسلیمم و نه سخت گیر نسبت به ماگلا!!
بازپرس:اوه........منم ترسیدم!!بشین!!
سالازار چشمان سبزش را به چشمان بازپرس میدوزد و میگوید:
گوش کن ......خودت میدونی من چن تا ماگلا تو خیابون کشتم ولی این دلیل مهمی واسه من نیست که یه ننگ بزرگ اونم چی اوفتادن تو زندان ماگلا نیست!! حالا زود منو آزاد کن برم....بازپرس!!!
باپرس:خانوممممممممم.........بشنین......من اینجام پرونده دروس کنم اصن!!!الان میفرستمتون......همون زندان ماگلا(با فریاد این جمله عاخرو گف!!)
سالازار:میترکونم این سلول ماگلی رو..به دس نزنین ماگلای کثیف!!
و سالازار رو چن هفته توقیف میکنن چون از اون به بعد دیگه زندان ترکیده بود و زندانی نبود که بخان توش سالازارو نگه دارن!!
Salazar slytherin is a dark Hogwarts founder
Honor to him
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
ارسال شده در: سه‌شنبه 21 خرداد 1398 11:43
تاریخ عضویت: 1397/11/30
تولد نقش: 1397/12/01
آخرین ورود: چهارشنبه 16 فروردین 1402 15:23
از: این گو به اون گو!
پست‌ها: 104
آفلاین
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!

- خب... خب و خب! بذار ببینم چی نوشته... اینیگو ایماگو ملقب به گوگو... خب این خودش یه مدرک برای اثبات خلاف بودنته، مخفف ها... ازشون بیزارم.

اینیگو عصبی چشمان تاریک و سیاهش را در حدقه چرخاند. آن موجود نفرت انگیز بسیار عصبی اش می‌کرد و این اتاق بازجویی به رنگ صورتی ملیح روح او را خدشه‌دار می‌کرد.
گویی که با ناخن های دراز و دخترانه ی ملانی استانفورد بر روی پنجره های عمارت بزرگش می‌کشیدند.

- نویسنده‌ی کتاب های چرت و پرت گو هم که هستی... آه عذر میخوام، کتاب های تعبیر خواب! البته از یه خواب‌گذار چند صد ساله چه انتظاری باید داشته باشیم؟
- من فقط شصت و چند سالمه...
- بهرحال... خب بذار ببینم آزار و اذیت ساحره های محترم و جادوگرهای کهنسال و حتی عصبانی کردن دامبلدور صبور و روانی‌تر کردن بچه‌های ویزلی فقط با آدامس خرسی‌های بدمزه ی ماگلی؟
- بهترین مارک آدامس خرسی دنیای ماگل‌ها رو گرفتم.
- چه افتخاری مگه داره؟ اینجا نوشته هر چقدر مأموران ما آدامس ها رو ازت گرفتند ولی دوباره از لای دندون های سفید و گاها سیاهت، آدامس میزده بیرون. چه وردی خوندی ای شرور مفسود؟
- آدامس خرسی ماگلی، با یه ترفند ساده‌ و شیک، باد بشو و برو دهن این مرد وراج رو ببند.
-ها؟ آییی اون چیه که تو از توی دهنت به سمت من میاد؟ تو چیـ... .

لبخندی رضایت بخش بر روی لبان اینیگو می‌نشیند و در سکوت آرامش بخش اتاق آدامسش را میجود و به شاهکار آدمسی اش یعنی بازجویی که دست و پا و دهان وراجش با آدامس پوشیده شده است، چند لحظه‌ای خیره میشود.
"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
ارسال شده در: جمعه 17 خرداد 1398 19:35
تاریخ عضویت: 1395/06/25
تولد نقش: 1396/03/13
آخرین ورود: شنبه 14 خرداد 1401 10:21
از: پشت بوم محفل!
پست‌ها: 503
آفلاین
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!

- اعتراف کن!
- من آملیا نیستم!
- این اعترافی نبود که میخواستم بشنوم!
- پس چی میخوای بشنوی؟
- آملیا فیتلوورت، به جرمی که کردی اعتراف کن.
- بهت میگم من آملیا نیستم، چرا نمیفهمی؟
- هستی!
- نیستم!
- فکر کردی لباس سفید پوشیدی موهاتو رنگ کردی نمیشناسیمت، پیر زن؟!
- اون سفید بودنشون ارثیه! ... چیز...

گندش درومده بود؛ مامور فهمیده بود خودشه که اینجوری حساسیت نشون میده. راهی هم برای جمع کردنش به فکرش نمیرسید، چون توی یه اتاق در بسته بود و راه صحبت با ستاره ها رو بسته بودن و تلسکوپش رو هم برای لو نرفتن هویتش سر به نیست کرده بود...

- خب باشه، من آملیام، به چی اعتراف کنم؟
- به جرمت!
- چرا اعتراف کنم وقتی خودتون میدونین؟
- چون میتونیم تو دادگاه برات تخفیف بگیریم.
- چرا بریم دادگاه؟
- چون مرتکب جرم شدی!
- کدوم جرم؟
- ده دوازده از مامورامونو با تلسکوپت ناکار کردی! میگه کدوم جرم!
- چرا ناکارشون کردم؟
- چه میدونم... شاید رفتن رو اعصابت، شایدم...
- چرا با تلسکوپ؟
- لابد چون تلسکوپ باهات بوده!
- خب چرا تلسکوپ باهام بوده؟ از کجا میدونستم مامورای شما میرن رو اعصابم؟
- چه میدونم، شاید اومدی ستاره ها رو ببینی...
- دیدن ستاره ها جرمه؟
- نه...
- پس من جرمی مرتکب نشدم!

مامور مذکور از اون روز، چسبیده به سقف اتاق بازجویی؛ هر وقت اسم ستاره رو میشنوه جیغ میکشه! آملیا هم دید استعداد تبرئه کردن ملت رو داره، رفته وکیل مدافع شده! بعد از هر دادگاهی هم قاضی رو از سقف میکشن پایین...
ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در 1398/3/17 19:41:22
پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
ارسال شده در: پنجشنبه 16 خرداد 1398 12:00
تاریخ عضویت: 1388/03/30
تولد نقش: 1388/03/30
آخرین ورود: جمعه 25 خرداد 1403 19:05
از: رو شونه‌های ارباب!
پست‌ها: 5458
آفلاین
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!

لینی وسط یه اتاق نشسته بود و یه بازجو هم جلوش. لامپی دقیقا وسط جفتشون از سقف آویزون شده بود که در حال حرکت به جلو و عقب بود. همین باعث می‌شد یه بار چهره بازجو در تاریکی بره و یه بار هم چهره لینی. لینی بسیار از این وضعیت راضی بود چون مطمئن بود اینطوری با ابهت‌تر به نظر می‌رسه.

ازونجایی که هیچ‌وقت حشره‌ای رو دستگیر نکرده بودن، ابزارآلات مناسب نگهداری حشرات رو هم نداشتن، به جاش با قرار دادن یه عالمه حشره‌کش مدرن و سنتی در سرتاسر اتاق، سعی داشتن حس گیر کردن تو یه اتاقو به لینی القا کنن!

- مطمئنی همه‌ی این کارا رو خودت کردی؟ به تنهایی؟ بدون کمک شخص دومی؟
- شک نداشته باش!

بازرس برای هزارمین بار این سوالو پرسیده بود و برای هزارمین بار هم همون جواب همیشگی رو شنیده بود.
- آخه... یه ذره این کارا... چیزه خب... با جثه‌ت در تضاده. می‌دونی؟
- نه که نمی‌دونم! یعنی چی در تضاده؟ دارم اعتراف می‌کنم دیگه. خودم بودم! خودِ حشره‌م! چرا توانایی‌های منو دست کم می‌گیری؟

بازرس سرشو برمی‌گردونه و به جایی که آینه بود، اما لینی می‌دونست پشتش یه مشت مامور ریختن نگاه می‌کنه.
- می‌خوای حالا اینبار به برعکسش اعتراف کنی؟ اینکه این کارو نکردی؟
- نه دیگه خودم بودم. دروغ نمی‌گم. وسط صحنه جرم گرفتینم. بیاین دستبند بزنین ببرینم زندان.

اونا چنین تجهیزاتی نداشتن و براشون افت داشت که برن و به همه بگن این قتل عام کار یه حشره بوده و نتونستن مانعش بشن!

- باور نداری اون چوبدستی منو بیار نشونت می‌دم. فیلم هم بگیر همزمان که همه باور کنن.

بازرس باور داشت که یه چوب قرار نیست حشره‌ای رو قادر به تهدید کردنشون بکنه، اما لحن جدی و باوری که تو صداش موج می‌زد باعث می‌شه نخواد به چنین خواسته‌ای تن بده.

- برو دیگه. آزادی. حشراتو باید تو طبیعت رها کرد، نه اینکه یه گوشه زندانی. قبول نداری؟

لینی قبول داشت! برای همین از جاش پا می‌شه.
- اگه یه روز پشیمون شدین و خواستین مجرمو دستگیر کنین من خانه ریدل‌ها زندگی می‌کنم. اونجا می‌تونین پیدام کنین.

و بال‌بال‌زنان اونجا رو ترک می‌کنه!
پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
ارسال شده در: سه‌شنبه 14 خرداد 1398 17:04
تاریخ عضویت: 1397/03/12
تولد نقش: 1397/03/17
آخرین ورود: جمعه 17 آبان 1398 23:52
پست‌ها: 114
آفلاین
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!

_زودباش اعتراف کنن!

نیمفادورا سعی می کرد بی آنکه رنگ موهایش تغییر کند، تمرکز کند اما در این کارش موفق نبود.

روی صندلی آهنی که اصلا با دیوار های صورتی اتاق( فقط به خاطر متفاوت بودن با بقیه اتاق های بازجویی) منطبق نبود نشسته و سعی می کرد چیزی به خاطر بیاورد.
_خیلی خب. من اعتراف می کنم وقتی 7 سالم بود در روز هالوین با دستمال توالت برای خودم لباس مومیایی درست کردم.

بازپرس با عصبانیت فوت کرد و گفت:
_نه...نه! این چرت و پرتا چیه میگی؟ ها؟ به ی چیز درست و حسابی اعتراف کن. چیزی که به درد بخوره.

نیمفادورا چیزی به یاد نمی آورد که به نظر بازپرس به درد بخور باشد پس بار دیگر با شرمندگی گفت:
_من ی بار شیر و ماکارونی رو باهم خوردم.

اما این هم از نظر بازپرس مهم نمی آمد. با صدایی آرام گفت:
_گوش کن خانم محترم من چیزی می خوام که مربوط به خبر های محفل باشه.
_اهاااا...خب اینو از اول می گفتی.

سپس او هم صدایش را پایین آورد و گفت:
_من شنیدم دامبلدور ریش هاش رو شونه می کنه.

مرد سعی می کرد صبور باشد و سرش را به دیوار نکوبد:
_خب ی چیز دیگه. چیزی درباره ی لرد سیاه نگفتن؟

تانکس که انگار از به یاد آوردن آن موضوع خوشحال بود گفت:
_چرا، چرا. یادم میاد آلبوس از مالی پرسید که...
_که چی؟
_که میدونه لرد رداهاشو از کجا می خره؟ مالی هم فکر می کرد رداها مزون دوزن؛ ولی من که فکر نمی کنم چون دوخت...

بعد ها خبر می آمد که بازپرس قدقد کنان از محل دور شده است و خودش را به مرغ دانی تحویل داده است.
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در 1398/3/15 1:09:32
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
ارسال شده در: سه‌شنبه 14 خرداد 1398 00:39
تاریخ عضویت: 1396/05/27
تولد نقش: 1396/05/28
آخرین ورود: سه‌شنبه 5 آذر 1398 00:00
از: ما هم شنفتن...
پست‌ها: 204
آفلاین
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!


آلکتو با بیخیالی به صندلی لم داده بود و آدامس توف تلنگیی اش را می جوید.

- پس قصد نداری مقر بیای نه؟

چشمهایش را در حدقه اش چرخاند و آدامسش را دور انگشت اشاره اش پیچید.
- نچ! چون ما این کارو نکردیم!
- صد نفر شاهد داری؛ نه یکی، نه دوتا، صدتا! بهتره اعتراف کنی شاید بهت تخفیف دادیم.
- چند بار بگیم ما اون جوجه تسترالا رو زیر آب نکردیم داداش! ما خف گیری می کنیم، زور گیری می کنیم ولی تسترال کشی را نمی اندازیم!

مامور باز پرسی که از بازجویی خسته شده بود، تکانی به لامپ بالای سرش داد.
- اینطوری نمیشه. باید یه جور دیگه به حرف بیارمت.

آلکتو در حالی که با بیخیالی پاهایش را به میز تکیه می داد، گفت:
- هر کار عشقته انجام بده داشم؛ ما حرف زور حالیمون نمی شه! یه بار پرسیدی گفتیم کار ما نبوده دیگه ولمون کن بریم کار زندگی داریم!

مامور بازپرسی با قدم های مصمم از اتاق خارج شد.

چند دقیقه بعد

آلکتو درحالی که صدای قدم های کسی را می شنید، چشمانش را گشود.

- حالاکه مقر نمیای مجبور از یه راه دیگه وارد شم.
- گفتیم که هر کار عشقته انجام بده ما هم تماشا می کنیم!

مامور درحالی که لبخند شیطانی اش را حفظ کرده بود چوب بیسبالی غول پیکر در دست داشت.
چشمانش اندازه تخم اژدها شده بود.
- با غول تشن چیکار داری؟ بیا همه ذخیره های آدامسمونو بردار ببر ولی با غول تشن کاری نداشته باش!

مامور سرش را به طرفین تکان داد.
- مقر میای یا نه؟ وگرنه باید با غول تشن جونت بای بای کنی!
- باشه باشه اعتراف می کنیم! ما اون تسترالا رو زیر آب کردیم چون داشتن چوب بیسبالمونو قورت می دادن؛ مام این حرفا حالیمون نبود باس ادبشون می کردیم!

مامور درحالی عرق پیشانی اش را پاک می کرد گفت:
- دو تا دیوانه ساز بفرستین این جانی قصی القلب رو بفرستن آزکابان! در ضمن تا مشخص شدن حکمت، غول تشن دست من می مونه!

سپس آلکتو گریان و درمانده را با دیوانه ساز ها تنها گذاشت.
ویرایش شده توسط آلکتو کرو در 1398/3/14 0:46:08
اگر بار گران بودیم رفتیم!
پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
ارسال شده در: یکشنبه 12 خرداد 1398 23:24
تاریخ عضویت: 1398/03/04
تولد نقش: 1398/03/06
آخرین ورود: پنجشنبه 28 مهر 1401 14:49
از: اونجا
پست‌ها: 11
آفلاین
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!

دیگه صبح شده بود. باید آماده رفتن به سرکارش میشد. چشماشو باز کرد. اما همه جا تاریک بود. چشم هاشو بست و دوباره باز کرد. باز هم همه جا تاریک و بی نور بود. خواست با دست هاش چشم هاشو مالش بده، اما نتونست. کم کم داشت میترسید. چند بار دیگه هم تلاش کرد اما نتیجه ای نداشت.

سعی کرد از بقیه کمک بگیره.
- چه اتفاقی افتاده؟ یکی کمکم کنه.

چند لحظه بعد صدای باز شدن در را شنید. صدایی آشنا شروع به صحبت با او کرد...
- چرا اون کارو کردی؟
- کدوم کار؟ تو کی هستی؟ من کجام؟
- خودت خوب میدونی چه کار کردی. در ضمن اینجا سوالو با سوال جواب نمیدی. فهمیدی؟
- شاید اما من هنوز هم نمیدونم منظورت چیه.
- آه، دیشب رو یادته؟
- آره. کاملا.
- پس پریشب رو به یاد بیار...
- پریشب هم کاری نکردم. میشه بگی چه اتفاقی افتاده؟

کاملا ترسیده بود. نمیدونست منظور اون صدا چیه. نمیدونست کجاست و چرا نمیتونه جایی رو ببینه.
- میشه بگی کجام؟ چرا نمیتونم جایی رو ببینم؟ چرا نمیتونم دست هامو تکون بدم؟ تو کی

صدا نزاشت سوال هاشو ادامه بده.
- زیاد حرف نزن. تو آزکابانی و یه دیمنتور ( دیوانه ساز ) بوسیدت.
- آخه چرا؟ من که کاری نکرده بودم.
- تو یه دورگه کثافتی. جای تعجب نداره.

بعد از شنیدن این جملات، کمی ناراحت شد. دوباره سوال کرد:
- چرا چشم هام چیزی نمیبینه؟ چرا دست هام حرکت نمیکنن؟
- فکر میکردم با هوش تر از این حرفا باشی. دست هات بستس. یه چشم بند هم روی چشم هاته.
- میشه چشم بند رو برداری؟
- آره، چرا که نه.

چند لحظه بعد، چشم بند رو برداشت. چشم هاش تار میدید ولی بهتر از اون تاریکی بود. چند ثانیه طول کشید تا تاری چشم هاش درست بشه. آه چی میدید؟ آخه چطور ممکن بود؟

بعد از دیدن اون صحنه عصبانی و ناراحت فریاد زد:
- آگاتا تراسینگتون چطور تونستی؟ قلبم اومد توی دهنم.

آگاتا با خنده به همراه چندتا از دوستاش گفت: خیلی وقت بود از ته دل کسی رو اذیت نکرده بودیم. خیلی حال داد...

آگاتا و دوستانش، ماتیلدا استیونز، ارنى پرنگ، آدر کانلی، جاستین رو در نزدیکی کلبه هاگرید به صندلی بسته بودند. چشم های او را بسته بودند و خواسته بودند با او شوخی کنند. اما جاستین اصلا از این شوخی خوشش نیومده بود. شاید اگر کس دیگه ای جای او بود، باز هم از این شوخی خوش حال نمیشد. یکی یکی با او دست دادند و خواستار بخشش او بودند. جاستین هم به خاطر دلسوزی و مهربونی زیادش نتونست دست رد به عذرخواهی آنها بزند.

آگاتا، ماتیلدا، ارنى و آدر به جاستین کمک کردند تا زودتر به کلاس هاشون برسند.
هدف، 25 درصد موفقیت، توانایی 15درصد، و انجام دادنش ( تلاش برای بدست آوردنش ) 60 درصد باقیه.
پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
ارسال شده در: یکشنبه 12 خرداد 1398 20:25
تاریخ عضویت: 1397/05/28
تولد نقش: 1397/08/03
آخرین ورود: یکشنبه 31 شهریور 1398 22:38
از: زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
پست‌ها: 458
آفلاین
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!
.....................................

کریس روی صندلی چوبی نشسته بود و برخلاف رول های دیگر لامپی بالای سرش نمیچرخید.
-این چرا نمیچرخه؟خرابه؟
-دست نزن بهش،این الان تکونش نمیاد.

کریس با خودش فکر میکرد که از کی لامپ ها هم دارای حق انتخاب و این کارها شدند...
-همونطور که میدونی سولی ازت...
-درستش سو،فاصله لی هستش،لی فامیلیشه.
-حالا!سو لی ازت شکایت کرده!

کریس با بی تفاوتی دستش را زیر چانه اش زد.
-کار هر روزشه،همیشه میره پیش ارباب شکایت میکنه که کریس فلان کارو کرد و فلان...
-ایندفعه اومده وزارتخونه ازت شکایت کرده!دزدی کردی!

کریس از روی صندلی اش خیز برداشت.
-جدی؟اومده به وزارتخونه گفته به جای ارباب؟!یادم باشه به بانز بگم...
-همیشه همینقدر حرف میزنی؟

کریس حالا از روی صندلی بلند شده بود و داشت در سطح اتاق قدم رو میرفت.
-آیا سو فکرهای پلیدی در سر داره؟آیا سو وزارتخانه رو جایگزین خانه ریدل کرده؟آِیا سو میخواهد...
-بسه!چرا کلاهشو دزدیدی؟

کریس روی صندلی نشست.
-اممم...ندزدیدم،گفتم که مهمونی دعوت بودم...
-برای کدوم مهمونی کلاه ساحره ها رو سرت کردی؟

چند دقیقه سکوت برقرار شد.

-اممم...خب تم بود،تم مهمونی کلاه ساحره بود!مجبور بودم!

فلش بک،روز قبل

ساعت سه نصفه شب بود،کریس قدم زنان در راهروهای خانه ریدل قدم میزد،کسی هم بغلش نبود...چرا بود!بانز کنارش بود.
-بانز مطمئنی امشب تو اتاقش نیست؟
-اره،خودم دیدم بلا پرتش کرد تو اتاق تسترالا...

کریس در را باز کرد،خوشحال دوید تا کلاه ها را بردارد...اما کلاهی نبود!
-گاو صندوق!

همه کلاه های سو درون گاو صندوق بود،که یک وسیله مشنگی بود،بنابراین بانز در دفترش یادداشت کرد که سو به وسایل مشنگی علاقه نشان داده است.

-حالا چیکار کنیم؟
-هیچی،قرار بود کلاها رو از پنجره بندازیم بیرون،حالا گاو صندوقو میندازیم!بیا،یه ورد بلندش میکنه!
...
سه ساعت بعد
وقتی سو به اتاق رسید،کمدش را باز کرد تا کلاهش را در آن بگذارد،که ناگهان متوجه این نکته شد که چیزی کم است...
گاو صندوق کنار کمد نیست!
-گا...و...صن...

سو خودش را روی تخت انداخت و دست هایش را روی سرش گذاشت.
-اون تو...امانتی ارباب...
-سو گاوصندوق کلاهاتو برداشتیم و نابود کردیم!این به اون که مارو به ارباب لو دادی در!

سو پوکر فیس فقط به بانز و کریس نگاه کرد،اگر ارباب میفهمید سر سه تایشان برباد میرفت...
Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
ارسال شده در: شنبه 11 خرداد 1398 22:10
تاریخ عضویت: 1397/11/04
تولد نقش: 1397/12/14
آخرین ورود: چهارشنبه 17 اردیبهشت 1404 12:04
از: سیرازو
پست‌ها: 385
مدیر ایفای نقش دیوان جادوگران، ارشد اسلیترین، بانکدار گرینگوتز
آفلاین
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!
چشماش کم کم داشت باز می شد...اونقدر باز نبود که بدونه کجاست...تار می دید.
درد داشت، حسش می کرد.
اولش فکر کرد مرده...مرده بود؟ نمی دونست چیکار کنه تا بفهمه زندس...خواست دستشو تکون بده...نمی تونست! انگار با یه چیزی بسته شده بود.

کجا بود؟

حالت تاری چشماش داشت بر طرف می شد...یه چیزایی می دید...خواست حرف بزنه ولی وقتی که دهنشو باز کرد دردی عجیب کل وجودشو گرفت!
گرمای یه چیزی رو روی صورتش حس می کرد...
خون بود...بوی خون رو می شناخت. برای چی خونی بود؟

نمی تونست فکرشو جمع کنه...انگار دردی که داشت، جلوی فکر کردنشو گرفته بود...تاری از بین رفته بود...حالا می تونست ببینه که کجاست...یه اتاق!

اتاقی خالی! فقط اون توش بود.

نترسیده بود...یاد گرفته بود که یه مرگخوار هیچوقت نباید بترسه...ولی گیج شده بود...کلی سوال تو ذهنش بود...برای چی اونجا بود؟

این مهم ترین سوالش بود.

خواست سرشو بچرخونه تا ببینه که اتاق براش آشناس یا نه...دوباره درد! باید عزمشو جزم می کرد وگرنه نمی تونست کاری بکنه!چند تا نفس عمیق کشید...ذهنشو جمع و جور کرد...دوباره تلاش کرد...هنوز درد داشت ولی درد، نباید جلوشو می گرفت!
اتاق و نگاه کرد...هیچ چیز آشنایی توش نبود...هیچی توش نبود! فقط خودش، که به صندلی بسته شده بود. تلاش کرد که دستاشو باز کنه...ولی نتونست...
صدایی شنید...صدای قدم های پا! این صدای پا براش آشنا بود...مثل همیشه، آروم و با اقتدار!

در باز شد!

شخص وارد شد...شخصی که همیشه اسطورش بود...شخصی که حاضر بود جونشم براش بده...ولی برای چی اونجا بود؟ اومده بود تا نجاتش بده؟

صندلی معلقی رو دید که جلوش قرار گرفت...بانز بود!
چرا بانز دستاشو باز نکرد؟

سوال ها داشت مغزشو می خورد...برای چی اونجا بود؟

هنوز جوابی براش نداشت.

-خب رابستن...تعریف کن!

چی رو باید تعریف می کرد؟ اون هر روز گزارش کار های خودشو به اربابش می داد...حتی آب خوردنش!
-ارباب، چی رو تعریف کنم؟

اون برای اینکه اربابش عصبی نشه، درست حرف زدن رو یاد گرفت...پس چیکار کرده بود که باعث شده بود اربابش دستور دستگیری شو بده؟

-خودت می دونی رابستن!

نمی دونست! هیچی نمی دونست! ولی نباید اربابش رو معطل می کرد...می دونست که از معطلی خوشش نمیاد! ذهنشو جمع کرد...کاری نکرده بود...ولی می دونست که اربابش هیچوقت اشتباه نمی کنه!

بیشتر فکر کرد...چرا دیشبو یادش نمیومد؟ دیشب چیزی شده بود؟ نمی دونست!

-رابستن خودت می دونی که از معطلی خوشمان نمی آید!

می دونست که این اخطار آخر بود.

فکر کرد! دیشب چی شده بود؟ این خونی که تو صورتش بود برای کی بود؟ برای خودش یا کس دیگه؟

یادش اومد!
-ارباب فقط بخاطر شما بود!
-می دانیم!

اگه می دونست پس برای چی رابستن اونجا بود؟