هرمیون با عصبانیت گفت: < چرا اسمشو گفتی؟ الان گیر می افتیم.:vay: >
رون خیلی زود بلند شد و مشغول جم کردن لباس های خو و ان دو در درون کیف خودش شد. هرمیون نیز به بیرون رفت تا طلسم های اطراف چادر را بردارد. هر دوی آنها کار خود را سریع انجام می دادند چون حتی یک ثانیه مکث ممکن بود آنها را به کشتن بدهد.
اما هری همینطور نشسته بود و به ان دو نگاه می کرد: <
>
در همین هنگام رون با لگدی محکم بر پشت هری زد و او را نقش بر زمین کرد و گفت: < بلند شو! داریم بخاطر تو گیر می افتیم!
>
در همین هنگام نوری قرمز رنگ بر پشت هرمیون که بیرون چادر بود ، برخورد کرد و او را به داخل چادر پرت کرد. صدای قدم های سه نفر به گوش می رسید. رون هرمیون را بلند کرد و همانند مرد های شجاع و غیرتی او را در اغوش گرفت تا او نترسد.
ان سه مرگخوار داخل چادر شدند. یکی از آنها که جلوتر از ان دوتا ایستاده بود ، گفت: < بالاخره! مطمئنم ارباب هدیه ی خوبى بخاطر هری پاتر میده!:zogh: >
هری که تازه خطر را احساس کرده بود ، کمی جلوتر رفت و گفت: < پاتر؟ مگه پیداش کردین؟ >
مرگخوار خندید و گفت: < آره! جولمون ایستاده! >
هری نیز خندید و گفت: < شما هم دیوونه شدین! من هری نیستم بلکه من دادلی هستم و شما بخاطر حس فولاسیز هست که منو هری می بینید! >
هر سه مرگخوار تعجب کردند. هری به طرف آنها رفت و شروع به قدم زدن در اطراف آنها کرد و شروع به صحبت کرد: < ببینید عزیزان من ، الان شما می خواهید که هری رو پیدا کنید تا از ارباب پاداش بگیرین و بخاطر این غده ای در بدن شما هورمونی ترشح می کنه که هر پسری که اسمش دادلی باشه رو هری پاتر می بینید! فهمیدین؟ >
هر سه مرگخوار شروع به فکر کردند تا موضوع را بفهمند. کمی طول کشید تا اینکه همان مرگخوار گفت: < آره راس میگی ها! اصلا به این غدم توجه نکرده بودم.
>
رون و هرمیون خنده ای کردند و با حرکت سر هری را تحسین کردند. اما در همین هنگام مرگخوار دیگری که در سمت راست ایستاده بود ، گفت: < ولی بازم بهتره ببریمشون پیش بانو بلاتریکس! اینا نام ارباب رو گفتن! >
مرگخوار وسطی سرش را تکان داد و گفت: < راس میگی! چوبدستی هاشون رو بگیرین و دست و پاشونو ببندید. >
هری و رون و هرمیون نگران شدند. هرمیون فهمید که هری فکر اینجایش را نکرده بود چون بلاتریکس اندازه ی این مرگخوار ها احمق نیست! سریع فکر کرد و چوبدستیش را بالا برد تا طلسمی اجرا کند اما مرگخوار چوبدستیش را گرفت.
هرمیون باز شروع به فکر کرد. هری و رون نیز به او چشم دوخته بودند تا اینکه هرمیون در گوش رون گفت: < زود باش هری رو اونقدر با مشت و لگد بزن تا قیافش تغییر کنه! >
رون لبخندی زد و بر روی هری پرید و شروع به زدن هری با مشت و لگد کرد. مرگخوار ها خواستند آنها را جدا کنند ولی هرمیون جلوی آنها پرید و گفت: < صب کنین! اگه جلوشونو بگیرین ، از آسمان شهاب سنگ می باره! اونا باید دعوا کنن!
>
و به این ترتیب ، رون هر چه در توان داشت بر صورت هری خالی کرد. قیافه ی هری کاملا از حالت طبیعی خارج شده بود. همیکه رون از روی هری بلند شد ، مرگخوار ها دست و پای آن دو را نیز بستند.
هر یک از مرگخوار ها یکی از آنها را گرفتند تا آپارات کنند. هریمون دعا می کرد که نقشه شان بگیرد و به هری نگاه کرد که قیافه اش بد جوری داغون شده بود: <
>
بعد از چند صدم ثانیه ، سه مرگخوار همراه اسیرانشان در خانه ی اربابی مالفوی ها ظاهر شدند.
ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۲۱ ۱۵:۲۴:۰۶